به گزارش خبرنگار نوید شاهد، هفدهم خرداد ۱۳۶۴ روز قرار دیدار عاشقی است بیقرار و چشم انتظار با یار و دلداری که او همه عمرش در شوق رسیدن به او گذشت و در وصیتنامه خود نیز نوشت: «خدایا! آنچنان نور و بصیرتی عطا کن که حجابها را بشکافیم و به چنان کمالی دست یابیم که تو را برای خودت بخواهیم…» او همه عمر در جذبه این شوق وصول و در شعاع سوزان این آتش محبت و فنا و لقاء، میسوخت و از حجره درس «فیضیه» تا سلولهای زندان ساواک، از سنگر امامت جمعه و نمایندگی امام (ره) و مسئولیت در سپاه و قوه قضاییه و دیگر نهادهای حساس نظام، تا سنگر جبهه و جهاد و تا آخرین جایگاه خدمت و مسئولیت محوری و مهمش: «فرماندهی تبلیغات جنگ» و «قائم مقامی سازمان تبلیغات اسلامی»، نصبالعین و مقصد و مقصود و مراد او جز این عشق عارفانه به معبود و طلب رضا و قبول قضای او نبود. از سالهای پیش از انقلاب، در عرصه روشنگری و تبلیغ و جهاد تبیین، بارها زندان و شکنجه شد. پس از انقلاب نیز بارها مفتخر به نمایندگی مرشد و مقتدایش حضرت امام (ره) در شهرهای مختلف کشور از ارومیه تا ماهشهر و از خرم آباد تا تنکابن و… شد و سپس به آرزوی دیرین خود رسید؛ شهادت با زبان روزه و با لبان تشنه از ادای فریضه و بندگی رب الارباب، در ظهر هفدهم ماه مبارک رمضان در حین انجام وظیفه… و چه توفیقی بالاتر از این؟! ساعاتی پیش از شهادت، برای جمعی سخنرانی کرده بود و گفته بود: «خوشا به سعادت کسی که در روز ۱۷ ماه رمضان، روز جمعه به شهادت برسد…» و گویی حکایت حال خود را پیشتر خبر داده بود! مصداق این سخن، کسی جز خود او نبود!…
از برکت نان حلال!
سال ۱۳۲۳ در روستای گلناباد از توابع رفسنجان اولین فرزند پسر در خانوادهی اسدالله شیرازی متولد شد و نام او را عباس گذاشتند. شغل پدر خانواده در ابتدا کشاورزی بود، اما بعدها مباشر روستای کشکوئیه شد. یک بار آیت الله شهید دکتر بهشتی به او گفته بود: «شما باتربیت فرزندی مثل آقا شیخ عباس، به گردن انقلاب حق دارید. شما انسان بزرگی را تربیت کردید و تحویل حوزهی علمیه دادید.» حاج اسدالله هم پاسخ داده بود: «دستهای من پینه بسته است. من در کودکی پدرم را از دست دادم و، چون فرزند بزرگ خانواده بودم، نان بیار خانه هم شدم و سرپرستی دو برادر و دو خواهر خود را به عهده گرفتم. از هشت سالگی کار و تلاش کردم، چکش زدم، مسگری کردم، پیلهوری کردم، به روستاها رفتم و کارکردم تا توانستم فرزندم را از راه کسب حلال تربیت و بزرگ کنم. اگر فرزندان صالحی نصیبم شده، از برکت آن کسب حلال بوده.»
بهترین مبلغ دینی حوزه علمیه، منبر نرفت تا پدر راضی شد!
عباس تحصیلات خود را تا سال چهارم قدیم در کشکوئیه گذراند و برای ادامه تحصیل روانه شهر رفسنجان شد و با اقامت در خانه پدربزرگ، سه سال دیگر به مدرسه رفت و سرانجام در سال ۱۳۳۷ با تصمیمی راسخ به شهر قم عزیمت کرد و در مدرسه حجتیه و سپس مدرسهی خان دروس سطح خود را آغاز کرد. پدرش میگوید: «آن زمان قدرت مالی زیادی نداشتم. ماهانه مبلغ ناچیزی از من میگرفت و باهمان خرج اندک به صورت شبانه روزی درس میخواند و زندگی را هم میگذراند.» علاقه، پشتکار، هوش و استعداد ذاتیاش موجب شد تا دروس سطح را خیلی زود به پایان برساند و در محضر استادان بزرگ دروس خارج را آغاز کند. او در مجالست و مصاحبت با علمای اعلام و آیات عظام، نه تنها مراتب بالای علوم حوزوی را به سرعت طی کرد، بلکه جایگاهی ویژه در میان بزرگان حوزه به دست آورد و همزمان با تحصیل، به تدریس نیز همت گماشت. شیخ عباس از آن جا که خیلی مقید بود در هر کاری رضایت والدین را کسب کند، در مورد این کار نیز از پدر اجازه خواست؛ تا اگر او صلاح میداند، به منبر برود. وقتی پدر، شیخ عباس را از سخنرانی نهی کرد، خیلی ناراحت بود و افسوس میخورد، چون واقعاً نمیخواست خلاف نظر پدر عمل کند. تصمیمگیری برای او دشوار بود و نمیدانست چه کند تا این که چند نفر از آقایان علما واسطه شدند تا از پدر اجازهاش را بگیرند. آیتالله جنتی با پدرش صحبت کرده بود و گفته بود که اگر فلانی ملا بشود، ولی نتواند سخنرانی کند، به درد نمیخورد. باید در کنار درس و بحث منبر هم باشد. خلاصه پدر را راضی کردند. شیخ عباس از این موضوع خیلی خوشحال شد و از آن پس در کنار درس، کار منبر هم دنبال کرد. به این ترتیب، کسی که «بهترین مبلغ دینی حوزه علمیه» در زمان خودش لقب گرفته بود منبر نرفت تا پدر راضی باشد و این درس بزرگی برای همه است.
مبارزی خستگی ناپذیر در خدمت نهضت امام (ره)
فعالیتهای شیخ عباس، فقط محدود به سخنوری و تبلیغ شفاهی نبود. او اندکاندک عرصههای دیگر تبلیغ، از قبیل: نوشتن مطالب روشنگرانه و تکثیر و توزیع سخنان امام خمینی (ره) را نیز سرلوحه کار خود قرارداد. مخصوصاً بعد از تبعید حضرت امام در شهرهای مختلف، با انواع نامهای مستعار منبر میرفت و از طریق تکثیر و توزیع سخنرانیهای امام، برای آگاهی مردم فعالیت بی وقفه و خستگیناپذیر داشت. در یکی از سخنرانیهای حضرت امام با اینکه جو حساس بود و خیلیها احتیاط میکردند، او ضبط صوت بزرگی با خودش به مجلس برده بود و بعد از ضبط سخنان امام، با خونسردی و خیلی عادی آن را از آن جا خارج کرده بود. بعدها نوار سخنرانی را تکثیر کرد و در اختیار بقیه دوستان مبارزش قرار داد. پس از تبعید امام خمینی (ره) در سال ۱۳۴۲ و به خاموشی گراییدن ظاهری نهضت که در مبارزات شکل مخفیانه تری به خود گرفت، او همواره در کنار آیتالله خامنهای و آیتالله هاشمی و شهید باهنر و سایر چهرههای تأثیرگذار نهضت همچنان به کار خود ادامه میداد. از کارهای دیگر شیخ عباس شیرازی، سرکشی به دوستانی بود که در تبعید به سر میبردند؛ آیتالله خامنهای در ایرانشهر، آیتالله عبایی در نائین، آیتالله پسندیده در انارک و بعضی علمای دیگر که در کردستان تبعید بودند. او خیلی مقید بود که حتماً با این دوستان دیدار داشته باشد تا از آنها دلجویی کند و اگر کاری از دستش بر میآید برایشان انجام دهد. حجتالاسلام شیخ علی شیرازی، برادر شهید میگوید: «یک بار از من خواست اگر موافقم، با ماشین او سری به مهاباد و سقز و بانه بزنیم و آن جا با علمایی که در تبعید هستند، دیدار کنیم. دو روز بعد باهم راه افتادیم. در مهاباد، آیتالله طاهری اصفهانی، تبعید بودند. در سقز، آیتالله مرتضی فهیم و در بانه آیتالله صادق خلخالی، ایشان با هر یک از این آقایان که دیدار میکردند، ضمن احوالپرسی، اعلامیههای جدید امام خمینی (ره) را هم به آنان میدادند. او این اعلامیهها را قبلاً خودش در ماشین جاسازی کرده بود.»
چله نشین عهد «روح الله»، چهل روز زیر شکنجه ساواک بود
او که در سالهای متمادی مبارزه و تبلیغ، خطیبی توانا و زبانزد انقلابیون و همراهان نهضت روحانیت شده بود، عاقبت از گزند رژیم پهلوی در امان نماند و پس از چند بار گریز از تعقیبهای ساواک، سرانجام در سال ۱۳۵۶ در یکی از مساجد کرج، اسیر نیروهای ساواک شد و به زندان سیاسی افتاد. پس از چهل روز شکنجه توسط ساواک، آزاد شد و از اینپس، تمام وقت، وجود خود را وقف انقلاب و به ثمر نشاندن این شجره الهی کرد. انقلاب پیروز شد و فصلی دیگر از حیات او آغاز شد.
در جایگاه های مهم خدمت؛ از امامت جمعه و سپاه تا قوه قضاییه و سازمان تبلیغات
پس از پیروزی انقلاب اسلامی، تلاشهای بی وقفه و پیگیر او در حفظ و پاسداری از نهال نوپای انقلاب و روحیهی مسئولیت پذیری که در وجودش بود، موجب شد تا حضرت امام (ره) در همان ماههای نخست پیروزی انقلاب، او را برای دعوت مردم به اتحاد و همدلی به شهرهای مختلف بفرستند، از جمله شهرهای: ارومیه، خوی، مرند، سلماس، ماهشهر و خرم آباد. آنگاه از سوی حضرت امام خمینی به امامت جمعه تنکابن و سپس خمین منصوب شد. پس از چندی به قم بازگشت و با یاری جمعی از روحانیت مبارز و یاران امام، دبیرخانه ائمه جمعه را تأسیس کرد و بعد از مدتی به سمت دادستان کل انقلاب منصوب شد. در سال ۱۳۵۹ به عنوان قاضی انتخاب شد و بر اثر فعالیتهای بینظیر خود، به بازرسی دادگاههای انقلاب سراسر کشور معرفی شد. مسئولیت بازرسی دادسراها و دادگاههای انقلاب و محاکمه متخلفین، مسئولیت مهم بعدی او بود که در کنار عضویت در هیأت تشخیص صلاحیت قضات، کمیسیون تصفیه ستاد مرکزی سپاه پاسداران، نمایندگی هیات عالی گزینش در هیأت مرکزی سپاه، به انجام وظیفه میپرداخت. پس از آن آیتالله جنتی که ریاست سازمان تبلیغات اسلامی را برعهده داشت، ایشان را به سمت قائم مقام این سازمان منصوب کرد. آخرین سمت او مسئولیت تبلیغات جبهه و جنگ بود که در این مسئولیت مهم و راهبردی از همه توان خود بهره برد و مدام در جبهه ها مشغول سرکشی و نظارت و مدیریت امور تبلیغی بود.
پیشگویی شهادت؛ تنها چند ساعت پیش از تحقق!
او دائم به جبهههای نبرد سرکشی میکرد و از نزدیک در رفع مشکلات رزمندگان تلاش میکرد، در یکی از همین مأموریتها در جمعه هجدهم خرداد ماه ۱۳۶۴ مصادف با هفدهم ماه مبارک رمضان، سرانجام در حوالی شهر دزفول بر اثر سانحهی اتومبیل به شهادت رسید که بما بر شواهد بسیار، توطئه ترور از پیش طراحی شده توسط مزدوران نفاق بود. حاج شیخ عباس شیرازی در همان روزی که به لقاءالله پیوست، در سخنرانی خود گفته بود: «خوشا به سعادت کسی که در روز ۱۷ ماه رمضان، روز جمعه به شهادت برسد» و در همان روز، تنها چند ساعت بعد از این سخنان، خود به توفیق شهادت نائل شد! اطرافیان و دوستان شهید از پیامهای تهدیدآمیز مکرر منافقین گفته اند که سرانجام با حادثه ساختگی سانحه تصادف، مقصود خود را عملی ساخته و شهید عزیز را به فوز عظمی و فیض بی منتهای شهادت واصل کردند. او با زبان روزه و لبان تشنه در ظهر گرم رمضان، در ۱۷ خرداد ۱۳۶۴ دعوت دوست را لبیک گفت و جامه دران و پرکشان به بارگاه وصال، راه یافت و محریم حجریم قرب جانان شد.
آخرین دستنوشته شهید: خدایا! نور و بصیرتی ده که محو تماشای جمالت شویم
و این، آخرین دستنوشته شهید است و نمودار اوج پرواز روحی شیفته و بیقرار و عاشق وصال دوست که بیتاب، قفس تنگ تن را شکست و جان در جذبهی قرب دوست، رها کرد:
«خداوندا! محبت به دنیا و غیر خودت را از دل ما ببر. خداوندا! تو سراسر لطفی، تو سراسر رحمتی. خدایا آنچنان نور و بصیرتی به ما عطا کن که با آن حجاب را بشکافیم و به کمالی دست یابیم که تو را برای خودت بخواهیم و محو تماشای جمالت شویم.
خدایا! آنانکه تو را دارند چه کم دارند و آنانکه تو را رها کرده اند چه دارند؟ معبودا! همه دردهای ما را محو در یک درد کن و آن درد فراق خودت و همه آرزوهای ما را محو در یک آرزو گردان و آن آرزوی وصال خودت.…»
و اشک در چشمان امام (ره) حلقه زد!…
چند روزی از شهادتش میگذشت که قرار شد تا پدر و مادر بزرگوار شهید، برای دیدار نزدیک و خضوصی با حضرت امام (ره) به جماران بروند. پدر شهید با دیدن امام گفت: «شهادت شیخ عباس برای من بزرگترین سعادت را آورد که موفق به آن شدم تا شما را از نزدیک دیدار کنم و دستان شما را ببوسم. من شش پسر داشتم که حالا یکی از آنها شهید شده است و از شما استدعا دارم دعا بفرمایید تا پنج پسر دیگرم هم راه برادرشان را ادامه دهند.» پدر این حرفها را میگفت و اشک در چشمان امام حلقه زده بود… .
انتهای گزارش/

منبع خبر