نماد سایت مجاهدت

«مهدی» گل سرسبد ۹ رزمنده خانواده‌شان بود + ‌عکس

به گزارش مشرق، مهدی وقتی که به جبهه می‌رفت تنها ۱۷ سال داشت. دانش‌آموز دبیرستان بود و مثل خیلی از همکلاسی‌هایش در دوران دفاع مقدس، سنگر جبهه را به سنگر علم ترجیح داد و رهسپار جبهه‌های دفاع مقدس شد. وقتی با برادر و خواهرزاده شهید بخت‌بیدار که هر دو پزشک هستند همکلام شدیم، به خوبی دریافتیم ایران اسلامی محفوظ خانواده‌هایی است که چه در سنگر جهاد و چه در کلاس‌های درس و دانشگاه، هدفی جز خدمت به اسلام و ایران ندارند. از خانواده شهید مهدی بخت‌بیدار؛ پدر و چهار پسر و پنج دامادشان همگی در دفاع مقدس حضور داشتند. در گفتگو با دکتر احمد بخت‌بیدار برادر شهید که اکنون پزشک و مدیر کل امور بیمه‌شدگان نیروهای مسلح استان تهران است و همچنین دکتر فهیمه قنبرپور خواهرزاده شهید سعی کردیم تا برگ‌هایی از خاطرات و زندگی این شهید دفاع مقدس را تقدیم حضورتان کنیم.

برادر شهید

اصالتاًَ اهل کجا هستید و چند سال با برادر شهیدتان فاصله سنی داشتید؟

اصالتاً اهل شهر خوی استان آذربایجان‌غربی هستیم. پدرم دبیر آموزش و پرورش و مادرم زن باسواد و خانه‌داری بود. پنج خواهر و چهار برادر بودیم. مهدی سال ۱۳۴۷ متولد شد. من دو سال از داداش مهدی کوچک‌تر بودم.

چه جوی در خانواده حاکم بود که همه اعضا راهی جبهه شدید؟

ما یک خانواده مذهبی و اهل علم داشتیم. به برکت چنین جوی بود که از همان بدو تشکیل سپاه، پدرم که سال ۱۳۵۷ از آموزش و پرورش بازنشسته شده بود، به همراه برادرها و دامادهای خانواده در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مشغول به خدمت فی‌سبیل‌الله شدند. به صورت انقلابی کمک می‌کردند تا هسته اولیه سپاه تشکیل شود. جو آن زمان طوری بود که بیشتر کارها فی‌سبیل‌الله بود. کسی دنبال مزد نبود. ما هم در همان حال و هوا بزرگ شدیم. انقلابی که امام خمینی (ره) بنیانگذاری کرد روی همه اثر گذاشته بود. به طبع حضور در جبهه بر اساس تکلیف بود و به همین خاطر همه اعضای خانواده عازم جبهه شدیم.

مسلماً در نبود مردها، بار اصلی خانواده روی دوش خانم‌ها می‌افتاد. آن‌ها مخالفتی با حضور شما نداشتند؟

فضای خانواده ما طوری بود که حتی خواهرم هم پاسدار بود و مادرم و بقیه خانم‌های خانواده مشوق مردان‌شان برای حضور در جبهه بودند. علاوه بر پدر و برادرانم، دامادهای خانواده هم اهل جبهه و جهاد بودند. مادرم هم با جبهه رفتن‌مان مخالفت نمی‌کرد، اما می‌گفت همه یک‌دفعه به جبهه نروید، اگر پدر شما در جبهه است برادران نوبتی به جبهه بروند. خود من در عملیات‌های کربلای ۴ و ۵ حضور داشتم. پدرم در الی بیت المقدس و فتح‌المبین بود. برادر شهیدم مهدی در عملیات‌های والفجر ۸، رمضان، کربلای ۴ و کربلای ۵ حضور داشت.

مهدی چه سالی به جبهه رفت و چه سالی شهید شد؟

مهدی شناسنامه‌اش را دستکاری کرده بود که توانست سال ۶۴ به جبهه برود. در ۲۰ دی ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۵ هم به شهادت رسید. موقعی که شهید شد ۱۸ سال داشت.

مهدی در دوران کودکی چطور بچه‌ای بود؟

از بچگی خیلی آرام و سر به زیر بود. خیلی سختکوش و ایثارگر بود. از همان بچگی فداکاری می‌کرد. سعی می‌کرد در هر کاری پیشتاز باشد. برای کمک به دوستانش همیشه پیشقدم بود. از حال و هوایش مشخص بود که دیر یا زود نامش در جرگه شهدا نوشته می‌شود، اما خودش حرفی از شهادت و این چیزها نمی‌زد. حتی با هم که منطقه بودیم چیزی از شهادتش نمی‌گفت.

در کدام عملیات با هم همرزم بودید؟

کربلای ۴ با مهدی همرزم بودیم. منتها من در گردان دیگری بودم. دو هفته بعد از کربلای ۴ که عملیات کربلای ۵ انجام گرفت، من در همین عملیات مجروح شدم. روز بعد مرا به بیمارستان صحرایی انتقال دادند. بعد از مداوا به لشکر برگشتم. چند روز بعد تمام گردان‌های خط‌شکن به عقب برگشتند. وقتی دوستان برادرم را دیدم، سراغ مهدی را گرفتم. نمی‌خواستند به من چیزی بگویند، ولی عاقبت گفتند که به شهادت رسیده است. آن‌طور که به من گفتند گلوله به قلبش اصابت کرده بود. مهدی تک‌تیرانداز بود، ولی موقعی که شهید شد تیربار به دست داشت.

نحوه شهادتش چطور بود؟

ما گردان خط‌شکن غواص بودیم و برادرم مهدی و همرزمانش موج بعدی بودند که با قایق وارد ساحل عراق شدند و پیشروی کردند. به یک منطقه‌ای رسیدند که به آن پل مقاومت می‌گفتند. پلی که اکثر رزمنده‌ها آنجا زمینگیر شده و مهمات‌شان تمام شده بود. این‌ها مانده بودند و نیروهای دیگر به آن‌ها ملحق نشده بودند. چون باید نیروهای چپ و راست به آن‌ها ملحق می‌شدند تا پیشروی می‌کردند. سرنوشت عملیات در آن منطقه هم به این پل بستگی داشت. برادرم و همرزمانش آنجا می‌مانند و بعد که مهمات‌شان تمام می‌شود انگار امداد غیبی بود، یک ماشین مهمات عراقی‌ها به دست رزمندگان خودمان می‌افتد، اما در درگیری‌های پل مقاومت، گردان‌شان به مشکل برمی‌خورد. مهدی که تک‌تیرانداز بود تیربار برمی‌دارد و به فرمانده گردان‌شان می‌گوید من بعثی‌ها را مشغول می‌کنم. بعد روی خاکریز با تیربار شروع به زدن بعثی‌ها می‌کند و گویا تعداد زیادی از آن‌ها را می‌کشد، اما با آتش شدید دشمن، یک گلوله از کنار دست چپ مهدی رد می‌شود و به قلبش می‌خورد و همان جا می‌افتد. دوستانش می‌گویند ما بالای سرش بودیم. مهدی خیلی با طمأنینه شهادتین را گفت و شهید شد. رشادت مهدی باعث شده بود که پل مقاومت سقوط نکند و نیروهای دیگر برسند و پیشروی کنند و گره کور همان روز اول عملیات کربلای ۵ باز شود.

موقع شهادت برادرتان، خود شما در منطقه بودید؟

روز اول عملیات کربلای ۵ مهدی شهید شد و او را به شهرمان انتقال دادند. آن موقع من مجروح بودم و مراسم روز سوم برادرم به خانه رسیدم. خودم از تعاون کیف و وسایل برادرم را تحویل گرفتم و آوردم. عملیات سختی بود هر دو جزو گردان‌های خط‌شکن بودیم. از مهدی به خانواده خبر رسیده بود، ولی از من خبری نرسیده بود. این اتفاق باعث شده بود علاوه بر نگرانی بابت شهادت برادرم دلواپس من هم بشوند. با اتوبوس ۱۸ ساعت توی راه بودم. آن موقع ماشین نبود، با اتوبوس خودم را به شهرستان رساندم و ساعت ۱۱ شب که مراسم تمام شد به خانه رسیدم. خانه پر از جمعیت بود. وقتی من را دیدند همگی خدا را شکر کردند.

خواهرزاده شهید

موقعی که دایی‌تان شهید شد چند سال داشتید؟ چه خاطراتی از ایشان در ذهن دارید؟

من آن موقع خیلی کوچک بودم و خاطرات زیادی از دایی یادم نیست، ولی لحظه‌هایی که همه مردهای خانواده و دایی‌ها از جبهه برمی‌گشتند، یادم است فضای خانه شاد می‌شد. هنوز بازی‌هایی که دایی با من می‌کرد را یادم است. در تراس خانه مادربزرگم با دایی بازی می‌کردیم. دایی مهدی با ما تاب‌بازی می‌کرد. وقتی از جبهه برمی‌گشت دورش را می‌گرفتیم و می‌خواستیم با ما بازی کند. مادرم آن موقع در اطلاعات سپاه کار می‌کرد. پدرم هم پاسدار و فرمانده سپاه میاندوآب و مهاباد بود. بازنشستگی مادرم را پدرم خودشان نوشتند و امضا کردند.

مادرتان چه چیزهایی از دایی مهدی برای‌تان تعریف کرده‌اند؟

مادر می‌گوید دایی از ۱۵ سالگی دنبال اعزامش بود. به اتفاق دایی احمد سنشان را در شناسنامه دستکاری می‌کنند. دایی ابوطالب، دایی علی، احمد و دایی مهدی همه در جبهه بودند. شوهرخاله‌هایم که پاسدار بودند هم در جبهه بودند. همسر یکی از خاله‌هایم ایوب ایوبی نیروی شهید مصطفی چمران بود. شوهرخاله‌ام جانباز است، ولی دنبال درصد مجروحیتش نمی‌رود. صورتش در جبهه ترکش خورد و بخشی از صورتش رفته است. از ناحیه شکم هم مجروح است، ولی می‌گوید من برای درصد گرفتن به جبهه نرفتم. الان در اداره مالیات تهران مشغول به کار است.

شهادت دایی را یادتان است؟ فضای آن موقع چطور بود؟

مادربزرگم خیلی آرام بود. از کاریزمای چهره‌شان مشخص است که زنی آرام بود. خیلی در جمع گریه نمی‌کرد، اما با بالارفتن فشار خون و خون دماغ شدنش متوجه می‌شدیم حالش بد است، اما پدربزرگ نمی‌توانست خودش را کنترل کند. هر سال داغ پسرشان برای‌شان تازه‌تر می‌شد. یادش که می‌افتاد ناخودآگاه اشک می‌ریخت. دایی دیگرم احمد در عملیات کربلای ۵ غواص بود و گم شده بود. اسمش را جزو مفقودالاثرها اعلام کردند، ولی به طور معجزه‌آسایی زنده ماند و سه روز بعد از شهادت دایی مهدی برگشت. مادرم می‌گفت ما مراسم گرفتیم یک‌دفعه دیدیم دایی احمد در را باز کرد و وارد خانه شد. ظاهراً لباس غواصی دایی احمد به یکی از پره‌های قایق بعثی‌ها گیر می‌کند و قایق او را می‌برد و در خشکی رها می‌کند. دایی در بیمارستان مشهد به هوش می‌آید. اینکه چطور به بیمارستان مشهد رفته خودش هم یادش نیست.

از دایی شهیدتان چه خصوصیات اخلاقی‌اش برای شما الگو شد؟

آدم آرام و سر به زیری بود. نمازهای اول وقتش ترک نمی‌شد. مادرم تعریف می‌کند حتی نماز شب دایی مهدی ترک نمی‌شد. مادرم همیشه یک گوشه اتاق مادربزرگم را نشان می‌دهد و می‌گوید دایی می‌آمد اینجا برق اتاق را خاموش می‌کرد. از صدای گریه‌اش می‌فهمیدیم نماز شب می‌خواند. وقتی کسی همه چیز را رعایت کند و کاری که خدا خواسته انجام دهد ناخودآگاه مقرب درگاهش می‌شود. احترام به بزرگ‌تر و والدین را خیلی رعایت می‌کرد. در عین حال جوانی خودش را هم داشت، ولی خیلی رعایت می‌کرد. مادرم می‌گفت حتی وقتی زن دایی‌هایم به خانه می‌آمدند دایی همیشه سرش پایین بود و به صورت نامحرم نگاه نمی‌کرد. شما ببینید این همه آدم سوریه رفتند، اما هرکسی شهادت نصیبش نشد یا آن همه رزمنده در دفاع مقدس بودند، ولی عده‌ای شهید شدند. به فرموده رهبر شهادت تجارت است.

شهدا در زندگی خانواده‌شان حضور روزمره دارند. تا حالا پیش آمده متوسل شوید و جواب گرفته باشید؟

وقتی به مشکلی برمی‌خوریم اولین کسی که به ذهن ما می‌آید دایی شهیدمان است. شهید قاسم سلیمانی گفته بودند یک شهید را الگوی خودتان قرار دهید. دایی اولین بار که شیمیایی شده بود بدنش پر از تاول بود. با ما بازی می‌کرد، مامان می‌گوید به دایی مهدی گفتم بچه‌ها را روی پاهایت نگذار اذیت می‌شوی! گفته بود شاید دیگر فرصت نداشته باشم بچه‌ها را روی پاهایم بگذارم. مزار دایی بهشت زهرای خوی است. متأسفانه کم فرصت می‌کنم به مزار شهدا بروم، ولی هر گاه دلم می‌گیرد به تپه شهدا منطقه ۲۲ تهران می‌روم و متوسل شهدای گمنام می‌شوم.

منبع: روزنامه جوان

منبع خبر

خروج از نسخه موبایل