به گزارش مشرق، جانباز قاسم عباسی از رزمندگان تخریبچی لشکر ۲۷ محمد رسول الله در یادداشتی نوشت:
دهه هشتاد بود. پایان روز اداری برای دیدن دوستی بدون ماشین راهی سازمان مدیریت صنعتی بودم. برِ خیابان ولیعصر بالاتر از پارک ملت. از محل کارم در فرعی های جردن تا سر میرداماد پیاده آمدم. خیابان ولیعصر ازدحام و ترافیک بود. پیکان درب و داغونی را راننده ضعیف و میانسالی سر پیچ با زحمت فراوان هول می داد. جوانی مرتب و کیف بدست هم یک دستی از پشت کمکش می کرد تا ماشین به کنار خیابان برسد. تا به کناری برسد و باعث افزایش ترافیک شد.
جوان هم پی کارش رفت. راننده کاپوت را بالا زد و مدتی مشغول تعمیر شد.
بخاطرش ماشین ها نمی توانستند کنار خیابان بکشند و مسافر سوار کنند. پنجاه قدمی از آن بالاتر ایستادم ولی کسی برایم توقف نکرد.
شاید بخاطر ترافیک ولی توان پیاده روی نداشتم و مجبور بودم منتظر بمانم. تنگی نفس داشتم و با کوچکترین تحرکی به سرفه شدید می افتادم. آن ایام همیشه اسپری سالبوتامول جیبم بود و هرگز از خودم جدا نمی کردم. تا بخودم بیایم دیدم راننده آن پیکان قراضه در کاپوت را بسته و پشت فرمان از همان جایی که کنار خیابان ایستاده بود دائم بمن چراغ می زد.
پیش خود گفتم لابد می خواهد ماشینش را هول دهم ولی نمی داند که توان این کار را ندارم.
دست بردار نبود و همراه چراغ چند بار هم برایم بوق زد. بسمتش آمدم تا از هول دادن معافم کند. متوجه شدم ماشین روشن شده است و تا کنار ماشین رسیدم بی درنگ به سمت بالای خیابان ولیعصر اشاره کرد تا سوار شوم.
داخل ماشین از بیرونش هم کهنه تر بود. پارگی کف صندلی را با موکت پوشانده بود. حدس زدم عمر ماشین از من هم بیشتر باشد. کاپشن راننده و لباس هایش هم کهنه بود. برای دلجویی و عذرخواهی از تاخیر و بی محلی ام سر حرف را باز کردم و گفتم ببخشید گمان کردم کمک می خواهید و توان کمک و هول دادن را ندارم.
به چهره ام نگاه کرد و با سر و روی سفیدش که گمانم زودتر از موعد موهایش سفید شده بود ، با لبخند دلنشینی همراهی ام کرد. متوجه شدم کر و لال است و صدایم را نمی شنود. اسپری را از جیب در آوردم و با اشاره گفتم بخاطر این نتوانستم ماشینت را هول دهم. سری تکان داد و با دستانش به آسمان اشاره کرد. یعنی خدا شفایت دهد. تکه مقوایی را از کنار پایش از گوشه صندلی خارج کرد و دستم داد که رویش با خودکار آبی و بد خط نوشته شده بود:
" سر میرداماد – سر نیایش- شهران "
فهمیدم در این مسیر با همین ماشین فرسوده و قراضه مسافر کشی می کند.
سر نیایش که رسید پیاده شدم. اسکناسی را برای کرایه دادم ولی نگرفت. هر چه اصرار و تلاش کردم بی فایده بود.
از ته دل مصمم بود پولی نگیرد و آن قدر مقاومت کرد تا چراغ چهار راه پر از ازدحام سبز شد. مجال درنگ نبود با تکان دادن دست جدا شدیم. وقتی از خط عابرِ پیاده می گذشتم دلم پر از شور و شعف بود. چقدر بزرگ و بخشنده بود، کسی که احتمالا به کمترین اسکناس هم محتاج بود. خواستم برای آخرین بار تماشایش کنم ولی در هیاهوی سبقت ماشین های عجول برای راه گرفتن در چرخش سر نیایش پیدایش نکردم.
هر چه دقت کردم موفق نشدم و در چشم بر هم زدنی در انبوهی از ماشین های شاسی بلند و کلاس بالا و معمولی و آدم ها و در غوغای زندگی روزمره غروب تهران گُم شده بود. چه مهربان و دل گنده بود.