مگر نمی‌گویند شهدا زنده هستند؟

مگر نمی‌گویند شهدا زنده هستند؟

به گزارش مشرق، «کتاب آرام جان» روایت زندگی شهید مدافع حریم امنیت، محمدحسین حدادیان است که در انتشارات شهید کاظمی منتشر شده.

در این خبر قصد داریم با بخشی از کتاب «آرام جان» که به زندگی شهید مدافع حریم امنیت، محمدحسین حدادیان پرداخته است آشنا شویم، این کتاب شاهد چند فصل است که در ادمه فصل اول آن را با هم مرور می‌کنیم:

یک دفعه دیدم از پشتش خون جریان پیدا کرد. گفتم: چرا از بدنش خون تازه میاد؟ مگه نمی‌گید شهید شده؟ گفتند: پانزده روز توی سردخونه بوده؛ الان شستیمش، یخ باز شده! صورت به صورتش گذاشتم. اصرار می‌کردند بلند شوم. می‌خواستند درتابوت را ببندند، نمی‌توانستم دل بکنم هول هولکی ازش خداحافظی کردم.

از مراسم خاکسپاری برگشتیم منزل دایی مهدی. مجتبی ساکت نمی‌شد. بچه‌های زیادی بازی می‌کردند. مجتبی نمی‌رفت قاتی شان. یک بند اشک می‌ریخت. گریه پشت گریه. جیغ می‌کشید: چرا بابامو گذاشتید توی اون چاله؟ چرا روی صورت بابام خاک ریختن؟ چرا توی گوش و بینی بابام پنبه بود؟ تازه فهمیدم این بچه مو به موی مراسم را دیده!

زن دایی مهدی، مجتبی را کول گرفت. گفت: من ساکتش می‌کنم. مجتبی را برد بیرون. برایش کتاب و نوار قصه گرفته بود. قصه را گذاشت. بی فایده بود. گوش نمی‌داد؛ اصلا ساکت نمی‌شد. روی پله اتاق نشست. گوشه کتاب را با دندان می‌جوید. هر کس می‌رفت سمتش جیغ می‌زد و عقب عقب می‌رفت.

آخر آمد توی بغل خودم. ولی گریه‌اش قطع نمی‌شد: بابامو می‌خوام! دیگر از دست کسی کاری بر نمی‌آمد. رفتم داخل حیاط. سرش را گذاشتم روی شانه. راه می‌رفتم و می‌زدم به پشت مجتبی و به مهدی می‌توپیدم. اشک می‌ریختم و می‌گفتم: این بچه ساکت نمی‌شه! خودت باید بیای ساکتش کنی مگه نمی‌گن شهدا زنده‌ن؟

کم کم هق هق بچه کمتر شد. خوابش برد. همه خانه انگار جشن گرفتند. یکی دو پتو آوردند یکی بالشت آورد، همه هیس هیس می‌کردند که کسی بلند حرف نزند. آرام روی زمین خواباندمش. خودم هم کنارش دراز کشیدم. انگار کوهی گذاشته بودند روی شانه‌هایم.

تصویر تمام قد مهدی آمد جلوی چشمم. درست مثل روزی که رفته بودیم منزل دوستش. دوستش تازه شهید شده بود رفته بودیم دیدن همسرش. فرزند شهید تازه به دنیا آمده بود. دختری نوزاد را آورد داخل اتاق. مهدی به احترام فرزند شهید تمام قد ایستاد.

تا پلکهایم رفت روی هم مجتبی شروع کرد به خندیدن. توی خواب قهقهه می‌زد. یکهو بلند شد نشست. با ذوق پرید توی بغلم: مامان، بابا اومده بود! پرسیدم: چی گفت؟ خوشحال بود که بابا او را وسط اتاق چرخانده و با هاش بازی کرده است. می‌گفت: بابا گفته من تو آسمونم!

بعد از چند روز دوباره یاد قول پدرش افتاد. راه به راه بهانه جشن تولد می‌گرفت. روز تولدش ۲۰ تیر بود. ما هنوز لباس مشکی به تن داشتیم. یک ماه هم از شهادت نگذشته بود. با این حال به مادر پدر مهدی گفتم می‌خواهم برای مجتبی جشن تولد بگیرم. آن‌ها هم استقبال کردند.

کیکی گرفتم و کادو و وسایل جشن. یکی از اتاق‌ها را تزیین کردیم. وسط فوت کردن شمع یکی در زد. یکی از رزمندگان ساک مهدی را آورده بود. خیلی خودم را کنترل کردم. نمی‌خواستم جشنش عزا شود. خنده کنان به مجتبی گفتم: دیدی بابا بد قول نبود! بابا خودش تو آسموناست، ولی ساکش رو فرستاده! مجتبی خیلی خوشحال شد. تا آخر جشن، از کنار ساک تکان نخورد. هر از گاهی بند آن را توی دستش محکم فشار می‌داد. بعد از جشن، ساک را بردم توی اتاق باز کردم. لباس خاکی، بلوز، شانه، جزوه، خودکار و چفیه. تک به تک می‌چسباندم به سینه و می‌بوسیدم.

منبع: میزان منبع خبر

این مطلب مفید بود؟
>

آخرین اخبار

تبلیغات
تبلیغات
ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید