در صف انتظار برای ملاقات شاه خراسان میایستم…چشمهایم اشک میشود و استاد کریمخانی توی سرم روضه میخواند: «تو کیستی؟ شریک غم اهل عالمی، در خاک طوس کعبهی اولاد آدمی…» دلم آشوب میشود ولی آرامم!
به گزارش مجاهدت از مشرق، عبا کشان میروم. از بست پایین خیابان شهید نواب صفوی. در هوایی سردتر از هشت درجه عاشقی. دلم غلغله است و مثل سیر و سرکه میجوشد. خجلم از شاه خراسان. فکرش هم عذابم میدهد. نه، من در این ماههایی که گذشت کاری که قابلدارِ تقدیری چون زیارت خورشید باشد در پروندهام نداشتهام.
شاه چرا منِ روسیاه را به بارگاهش فرا خوانده؟ و به خودم جواب میدهم «شاید برای تنبیه!»
دستهای یخزدهام را توی دستکشها محکم جا میاندازم و به آسمانِ بغض کرده خیره میشوم. گرگ و میش غروب است و من میروم که بنشینم کنج صحن آزادی، روی قالیهای سه در چهارِ سرخ حرم. زیر سایهی مرحمت شاه. نم نم بارانی ریز مینشیند روی پلکهایم و چشمهای خیسم را بارانیتر میکند. نقاره میزنند. دخترکی ذوقزده دستم را میکشد: «برفه خاله؟» میخندم و به گنبد طلا خیره میشوم: «نوره، نور!» پرچم سبز علی بن موسی الرضا (ع) مثل زمردی سبز در شفق آسمان میدرخشد.
نقاره جادوی عجیبی دارد برای دگرگون کردن منِ سراپا تقصیر، نه کتاب است و نه سخنرانی، نه امر به معروف است و نه نهی از منکر، نقاره یک منبر روحدار است که از حنجرهی خادمان شاه خراسان میجوشد و در آن کالبد آهنی دمیده میشود و روحم را به خودش میآورد، شیئی که یادم میاندازد «آهای دخترک سر به هوا، حواست هست کجایی؟ میخندی؟ پا روی پا انداختهای؟ برخیز و سر تعظیم فرو آر بر خاک نعلین حضرت شاه»
دخترک هنوز به آسمان التماس میکند که این قطرات ریز باران، در هیاهوی سومین ماه پاییز، میانهی آسمان و زمین یخ بزنند و تبدیل به برف شوند. نفس عمیقی میکشم و نوک دماغم یخ میزند از هجوم سوز سرمایی که توی مویرگهایم سوزن سوزن میزند. نقاره میزنند. اینبار بلندتر، گویی مردانی در امتداد تاریخ ایستادهاند به احترام شاه. نمیدانم چه حسی است که اینطور حتی تنم را به خودش مبتلا کرده. نقاره میزنند و قلبم با تمام توانش میکوبد. لبهایم خشک میشود و چشمهایم خیره و خون، ایستاده توی رگهایم راه میرود!
مردان از بلندترین نقطهی حرم نقاره میزنند. و من انگار شاه خراسان را میبینم، بلندبالا، با شالِ سیادت به دور کمرش و عبایی پشمین که روی شانه انداخته. راه میرود میانهی صحنِ سرایش و به ما خوشآمد میگوید! همینقدر رئوف و مهربان و صمیمی، مثل پدری که برای فرزندی درمانده آغوش گشوده تا در بغل آسمانیاش بغض بترکاند.
کف دست راستم را به ادب روی سر میگذارم و سرم را تا روی سینه خم میکنم. دوست دارم این طور نوکری را، اینکه شاه خراسان روبهرویم باشد و منِ آشفته حالِ بی سر و سامانِ محتاجِ به تمامیت نور در این بقعهی مبارکه، کفش درآورده به استقبالش بروم. «فاخلع نعلیک انک بالوادی المقدس طوی.» تو در طوسی، در خراسان، در بارگاه شاهی که مملکتش را زوالی نیست. در آستانهی قصر سلطانی که برای ورود به آن تنها به دلهای شکسته اذن دخول میدهند، پس کفشهایت را دربیاور و پیش رو. ببین، بخواه، بگو، شاه سراپا گوش است برای شنیدن حرفهای منِ یک لا قبا!
بلند میشوم و شال گردن را دور صورتم میپیچم. قالیها نم دارد. دختر جوانی به طرفم قدم تند میکند. نگاهش میکنم. دستش را جلوی دهانش میگذارد و ها میکند. رد بخار از توی دهانش بیرون میزند. به استقبالش جلو میروم و او یک کاغذ لوله شده را توی دستم میگذارد. با لبخند از همدیگر خداحافظی میکنیم.
کاغذ را باز میکنم. با خط و سلیقهی دخترانهاش قوت قلبم میشود. جملات نامهی کوتاهش را بلند میخوانم: «تا ابد زینبها پای دینشون هستن. جونشون رو فدا میکنن اما حجابشون رو نه. ممنون خواهری برای حفظ حجابت!» نگاهی به زنها میاندازم. به چادرهایی به رنگ شب. به زینبهای حرم رضوی و هیبت زینب کبری (س) چشمم را پر میکند، زنی ایستاده در هجوم دردها. و سلام میدهم به او که قرآنها را بر نیزه دید اما در مجلس شیطان، آیه خواند.
جلو میروم. عبا کشان. انگار روی ابرها راه میروم. قالی ورردی درِ حرم را با تمام جان دستهای یخزدهام کنار میزنم و عطر حرم، سینهام را پر میکند. یک سینه پر از عطر گلهای محمد (ص) در خانهی هشتمین گل محمد (ص).
در صف انتظار برای ملاقات شاه خراسان میایستم. قدمها کوتاه است و دلها ملتهب و چشمها پریشان. خیلی حرف است روبهروی شاهِ چنین مملکتی ایستادن و قالب تهی نکردن. پاهایم میلرزد و چشمهایم اشک میشود و استاد کریمخانی توی سرم روضه میخوانَد: «تو کیستی؟ شریک غم اهل عالمی، در خاک طوس کعبهی اولاد آدمی…» دلم آشوب میشود ولی آرامم! همان حس تناقض دوستداشتنی مخصوص حرم.
آدمها در این مختصات جغرافیایی با زبان بینالمللی اشک با شاه خراسان صحبت میکنند. به شانهی خادمی که صف زائران را هدایت میکند تکیه میزنم. دستم را میگیرد: «التماس دعا…» به خودم نهیب میزنم: «محتاجیم به دعا» و چقدر آن احتیاج مقدس، اینجا خودش را نشان میدهد.
میرسم به ضریح. از خود بی خود. سر از پا نشناخته. مجنون. شیدا. اما با پاهای خودم نه. این جمعیت است که مرا چون پروانهای بی پر و بال با خودش به سوی قطب مغناطیس جهان به آتش میکشاند. وگرنه پای من که لیاقت ایستادن روبهروی شاه را ندارد.
به ضریح خیره میشوم. به نور سبز ساده و ملایمی که کوه نور را به آغوش کشیده. چقدر در این لحظه دلم میخواهد «دعبل خزاعی» باشم و برای سلطان طوس شعر بسرایم اما شعر منِ ضعیف اللغات کجا و شعر رسته از سینهی سوختهی دعبل کجا. دستم را روی سرم میگذارم و سرم را تا روی سینه خم میکنم. زمزمهی زبانم شعر دعبل است: «و قبر بطوس یا لها من مصیبة، الحت علی الاحشاء بالزفرات، الی الحشر حتی یبعثالله قائماً، یفرج عنا الغم و الکربات» (و قبری که در طوس است. وای از آن مصیبت که تا قیامت آتش حسرت و نالههای جانسوز در وجود من میافزاید. تا آن روزی که خداوند قائمی را ظاهر کند که فرجی بر غمها و مصیبتهای ماست.)
خادمها پر را به شانهام میزنند. سر برمیگردانم. یک صف چشمهای خیس و لبهای جنبان پشت سرم غلغله است. صدایی نیست اما شاه، عند المنکسرة قلوبهم ایستاده است، درست شانه به شانهی دلهای شکسته. با همان نگاه مهربان. عقب عقب میروم اما دل که از امام رئوف کنده نمیشود. چطور میتوان از جایی که آنجا تازه خودت را فهمیدهای دل بکنی؟ چطور میتوان جسم را به رفتن از جایی قانع کرد که روح آنجا جا مانده؟ بمیرم برای خودم که پای رفتنم نیست!
سرم پر از روضه است و صدای استاد کریمخانی دوباره گوشم را پر کرده. آدمیزاد که دست خودش نیست. حتی کنار ضریح امام رضا (ع) هم دلش برای شش گوشه تنگ میشود. مگر خود امام رضا (ع) دلش برای سیدالشهدا (ع) تنگ نمیشود؟ مگر رفتهها به ما نرفتهها نگفتهاند برات زیارت کربلا را از اینجا گرفتهاند؟ مگر نسپردهاند دست خالی بیرون نرویم؟
هندزفری را میاندازم توی گوشهایم و روبهروی ضریح، همصدا با کریمخوانی روضه میخوانم: «طوف دل کن که حرم خانه دلدار اینجاست، به کجا میروی آرامگه یار اینجاست، روز و شب بر سر بازار جهان گردیدیم، یوسفی را که ندیدیم به بازار اینجاست، السلام علی العطشان بکربلاء، سرم خاک کف پای حسین است، دلم مجنون صحرای حسین است، بهشت ارزانی خوبان عالم، بهشت من تماشای حسین است»
به ضریح خیره میشوم. با چشمهایی از خویش رها شده. سایههایی سریع از رفت و آمد را میبینم و نور سبزی که تا به آسمان میرود. فایل صوتی را برمیگردانم برای شنیدن بیت آخر روضه و هندزفری را درمیآورم.
الآن درست روبهروی شاه خراسانم و روضه با صدای بلند پخش میشود: «بهشت ارزانی خوبان عالم، بهشت من تماشای حسین است…» زنها گریه میکنند. خادمها گریه میکنند. فرشتهها گریه میکنند. و کسی چه میداند، شاید هم شاه خراسان دست راستش را به ادب بر سرش گذاشته و سر مبارکش را رو به شش گوشه بر سینه خم کرده و او هم به عشق حسین (ع) دارد با گریه روضه میخوانَد: «بهشت ارزانی خوبان عالم، بهشت من تماشای حسین است…».
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است