همسرم را بعد از شهادت شناختم/

همسرم را بعد از شهادت شناختم


به گزارش نوید شاهد، دکتر موسی فتح‌آبادی متخصص طب اورژانس بیمارستان چمران تهران، اولین شهید مدافع سلامت در تهران است که  در روزهای اول اسفند سال ۱۳۹۸ که زمزمه‌های شیوع بیماری کووید ۱۹ در کشور به گوش می‌رسید بر اثر ابتلا به ویروس کرونا در راه خدمت به بیماران به شهادت رسید. 

همسرم را بعد از شهادت شناختم

خودتان را معرفی کنید و آشنایی‌ و ازدواج تان با شهید فتح آباد بگویید.

«فریده میرزایی» همسر شهید دکتر موسی فتح‌آبادی هستم. پرستار هستم.

آشنایی ما 30 سال پیش در بیمارستان «نور افشار» اتفاق افتاد. من در آن سالها علی رغم اینکه در بیمارستان شهید چمران رسمی بودم، یک شیفت هم به نور افشار می‌رفتم. 1371ا بود  با دکتر فتح آبادی آشنا شدم. بخش کاری ما جدا بود. من بخش بانوان بودم، او سوپروایزر بود و می‌آمد بخش‌ها برای سرکشی. اولین بار که او را دیدم، ماه رمضان بود و داشت وضو می‌گرفتند تا اول وقت نماز بخواند و واقعاً مجذوبش شدم. این خیلی روی من تأثیر گذاشت. بعد از آن بیشتر با هم آشنا شدیم.

دکتر فتح آبادی پرستار بود و یک شیفت در بیمارستان «نور افشار» بنیاد جانبازان کار می‌کرد.پرستاری خوانده بود و دانشجوی رشته پزشکی بود. خانواده اش در ابتدا مخالف ازدواج بودند و می‌گفتند باید موسی درسش تمام شود و بعد ازدواج کند. الآن برای ازدواجش زود است. ولی همسرم تأکید و اصرار  کرد که می‌خواه ازدواج کند و می‌گفت مشکلی برای درس خواندنم پیش نمی‌آید.

بالاخره در فروردین‌ماه 1372  عقد کردیم و در خردادماه روز عید قربان جشن عروسی گرفتیم. اولین مسافرت مان هم  به قم بود، ابتدا برای زیارت به حرم حضرت معصومه(س) رفتیم. همسرم از دوران جوانی ارادت خاصی به اهل‌بیت(ع) داشتند.

از سالهای ابتدایی شروع زندگی مشترکتان برایمان بگویید:

زندگی مان را از اجاره یک زیرزمین شروع کردیم. دو شیفت کار می کردم که بتوانم اجاره خانه را بدهم تا برای درس خواندن به دکتر فشار نیاید. او هم خیلی پرانرژی بود. هم یک شیفت کار می‌کرد و هم‌درس می‌خواند.

حاصل زندگی ما ۲ فرزند به نام نیلوفر با ۲۲ سال سن و مهدی با ۲۷ سال سن است. سال 1373 فرزندمان به دنیا آمد. وقتی فهمیدیم  فرزندمان پسر است به مهدیه تهران رفتیم و دعا کردیم و اسم او را «مهدی» گذاشتیم. او کارشناسی مکانیک از دانشگاه شریف است.  آقای دکتر که خیلی به بچه ها اهمیت می‌داد می‌گفت: نباید بچه را مهدکودک بگذاریم. نوبت‌هایمان را طوری تنظیم می کردیم که تا او از دانشگاه می‌آمد بچه را تحویل می‌گرفت و من سرکار می‌رفتم و تا سه‌سالگی با کمک هم بچه را نگه داشتیم و بعد برای مهدکودک اقدام کردیم.

بعدازآن به دنبال گرفتن خانه‌سازمانی رفتیم چون خیلی شرایط سختی داشتیم و از پس اجاره خانه و مخارج برنمی‌آمدیم . بعد از دو سال دوندگی یک خانه‌سازمانی به ما دادند که مقداری از مشکلاتمان حل شد تا وقتی‌که درس آقای دکتر تمام شد.

شرایط کاری دکتر به چه صورت بود و آن زمان کجا مشغول بودند؟

همسرم  برای استخدام در سازمان بازرسی کل کشور امتحان داد و قبول شد و وارد بخش بهداشت و درمان آنجا شد. بعد از مدتی ازآنجا بیرون آمد و به بیمارستان شهید چمران رفت. مدتی مسئول قسمت تجهیزات پزشکی بیمارستان بود و مدتی هم در قسمت برنامه‌وبودجه بود. اولین کسی که در بیمارستان  شهید چمران قسمت «پایش سلامت» را راه انداخت دکتر فتح آبادی بود.

حضورش در محل کار همیشه بیشتر از ساعت کاری بود. ولی دریافتیشان این‌گونه نبود. خودش هم نمی‌خواست که دنبالش برود. من از این موضوع خیلی ناراحت بودم و احساس می‌کردم حق دکتر به او داده نمی‌شود و او هم هیچ کاری برای گرفتن آن نمی‌کند . یک روز که برای فیزیوتراپی رفته بودم رئیس بیمارستان را دیدم و گفتم چرا حق‌وحقوق دکتر را نمی‌دهید؟ دکتر اصلاً زندگی نمی‌کند. ما اصلاً او را نمی‌بینیم. ولی حقوقش خیلی اندک است .گفتند چرا خودش نمی‌آید صحبت کند؟ گفتم: هیچ‌وقت برای حق‌وحقوقش نمی‌آید صحبت کند. وقتی به خانه برگشتم به دکتر گفتم من با رئیستان صحبت کردم، دکتر هم گفتند کار خوبی کردی. من هیچ‌وقت نمی‌توانستم بگویم.

همسرم را بعد از شهادت شناختم

درباره سوابق تحصیلی دکتر فتح‌آبادی بیشتر توضیح دهید.

بله. او فوق‌دیپلم پرستاری داشت. بعد به سربازی رفته بود. حین سربازی به جبهه وارد شد و چند ماه هم آنجا حضور داشت. همسرم در همین حین درس هم می‌خواند. بعد از تمام شدن سربازی آزمون می‌دهد که سال اول دامپزشکی قبول می‌شود. یکی دو ترم می‌خواند و متوجه می‌شود که علاقه ندارد و ادامه نمی‌دهد.

دکتر خیلی پزشکی را دوست داشت. دوباره درس می‌خوانند تا بالاخره پزشکی دانشگاه تهران قبول می‌شود. تخصصش «طب اورژانس» بود و قبل از آن دوره «سالمندی» دیده بود و یک سال در دانشگاه شهید بهشتی دوره طب سنتی را گذرانده بود.

به او می‌گفتم چرا این‌همه درس می‌خوانی؟ می‌گفت همه این‌ها در کنار هم لازم است و به درمان مریض کمک می‌کند. دکتر مدتی در بیمارستان ساسان کار می‌کرد و  مدتی در بیمارستان الغدیر مشغول به کار بود .

از دوران دفاع مقدس و حضورشان در جبهه خاطره‌ای برای شما نقل می کرد؟

تعریف می‌کرد که زمان جنگ در بیمارستان‌های صحرایی کار می‌کرد و مجروحان را تا جایی که امکان داشته در محل مداوا می‌کرده و کسانی که خیلی بدحال بودند را با هلی کوپتربه عقب می‌فرستادند.

گوش راستش دکتر موج گرفته بود و مشکل پیداکرده بود ولی هیچ‌وقت نمی‌خواست بگوید.

جالب اینکه بعدها همکارش که با او در جبهه بودند، تعریف می‌کرد که یک مریض بدحال را آورده بودند که باید پاهایش قطع می‌شد و تا فردا دوام نمی‌آورد ولی منطقه به‌قدری پرخطر بود که گفتند باید همه‌جا خاموشی می شد و هیچ‌کس نباید جابه‌جا شود چون ازنظر امنیتی خیلی خطرناک بود. اما آقای دکتر گفته بود: «هرچه می‌خواهند جریمه‌ام کنند و هر کاری می‌خواهند بکنند، من باید این مریض را ببرم و نمی‌توانم تحمل‌کنم و این جوان از بین برود». و او را به عقب خط برد و نجاتش داده بود بعد از آن هروقت آن مریض دکتر فتح‌آبادی و دوستش را در بیمارستان نور افشار بنیاد جانبازان می‌دید تشکر می‌کرد.

همسرم را بعد از شهادت شناختم

خودتان از دوران دفاع مقدس خاطره‌ای دارید؟

من سال 1362 در بروجرد شروع به کار کردم. بروجرد جزو شهرهایی بود که واقعاً مثل جبهه بود. بمباران می‌کردند و شهر را دو سه ماه تخلیه می‌کردند. شش سال در آنجا مشغول به کار بودم. من اتاق عمل آنجا کار می‌کردم و بارها می‌شد تا سه ماه هم خانه نمی‌رفتم .  دی ماه 1365  یک دفعه شهر بمباران شد و مدرسه فیاض بخش را زدند و آن فاجعه رقم خورد. آنقدر وضع خراب بود که پاهای قطع شده بچه‌ها زیر دست و پایمان بود. فقط یک جراح داشتیم. خودش یک کارهایی می‌کرد و می‌گفت: بقیه را شما ادامه دهید. جنگ که تمام شد به تهران آمدم و وارد بیمارستان چمران شدم.

از خصوصیات اخلاقی دکتر فتح‌آبادی بفرمایید:

همسرم انسان خالصی بود و واقعاً همه کارهایش برای رضای خدا بود. قلب مهربانی داشت که  هرکسی او را یک بار می‌دید جذبش می‌شد. دل‌تنگش می‌شد و بازهم دوست داشت به دکتر مراجعه کند. وقتی ازدواج کردیم خواهر و برادرهایش به شوخی می‌گفتند؛ میدانی پدر و مادرمان فقط موسی را فرزند خودشان می‌دانند؟ پدرش همسرم هم بارها می گفت: این بچه فرق می‌کند برای من.

دکتر مردم‌دار  بود. این‌طور نبود که بیایند و به او مراجعه کنند. خودش می‌گشت دنبال آدم‌ها تا به آن‌ها کمک کند. دستش را روی سینه می‌گذاشت و دولا می‌شد و به همه می‌گفت: «در خدمتم». هرکسی مشکلی داشت می‌گفت: این شماره تلفن من. موبایلش همیشه زنگ می‌خورد و موقع استراحت هم خاموش نمی‌کرد و هرکس زنگ می‌زد، جواب می‌داد. هرکس با او مشورت می‌کرد شماره‌اش را به او می‌داد و به آن‌ها زمان نوبتش را می‌گفت تا در صورت نیاز به او مراجعه کنند

همسرم انسان خیّری بود. اهل ریا نبود و کارهای خیری که انجام می داد را تعریف نمی‌کرد. فقط یک بار به من گفت می آیی یک جایی برویم؟ گفتم کجا؟ گفت به من گفتند یک خانمی هست که آنقدر در خانه ها کار می‌کند دستش مشکل پیداکرده، ماشین لباسشویی ندارد. چون خانم هستند تو هم بیا باهم برویم. باهم رفتیم و با چک و قسطی ماشین لباسشویی گرفتیم . چون خودش پول نداشت. هزینه ارسالش را هم حساب کرد و آن‌ها فرستادند. بعدها فهمیدیم یک حاج آقایی  که دکتر به او گفته بود این موارد را به من معرفی کن، مریض دارید بفرستید؛ با وجود این که خودش وضع مالی خیلی خوبی نداشت.

همسرم پزشک بود و استخدام وزارت دفاع بود ازنظر نظامی هم درجه بالایی داشت ولی هرجا می رفت کسی فکر نمی‌کرد پزشک باشد. یک بار به مشهد رفته بودیم. در سالن غذاخوری هتل یک نفر بود که از بحرین آمده بود و بچه اش مریض بود. دکتر زود خودش را به آن‌ها رساند و نسخه برایش نوشت و شماره اتاق را به آن‌ها داد تا در صورت نیاز به او مراجعه کنند. چون فارسی بلد نبودند یک نفر را آورد تا برایشان ترجمه کند. فقط اینجور مواقع خودش را به عنوان پزشک معرفی می‌کرد.

از علاقه دکتر به سفر حج گفتید، در این باره بیشتر توضیح دهید.

زمان که دکتر در سازمان بازرسی مشغول خدمت بود در آنجا برای حج قرعه کشی می کنند و حج عمره به اسم دکتر در می آید.  آن سفر را رفت و وقتی برگشت اصلاً یک جور دیگری شده بود.  بعدازآن عاشق حج شد و دنبال کاروان‌ها می‌گشت که به عنوان پزشک به حج برود.

دکتر هر روزش در حال کامل شدن بود؛ هر سال با سال قبلش فرق می‌کرد و انسان کامل تر و بهتری می‌شد و یک معنویت خاصی پیدا می‌کرد. دفعه اول که با آن کاروان رفت دیگر با او آشنا شده بودند. ابتدا سفارش کرده بود که او را ببرند، بعدازآن بین کاروآن‌ها سر بردن او دعوا بود. خودش هیچ‌وقت این چیزها را تعریف نمی‌کرد، یکی از مدیرکاروآن‌ها برایم تعریف می‌کرد: دیگر پزشکان کاروان حجاج زمانی را تعیین می‌کردند که حجاجی که مشکل دارند فقط در آن ساعت برای ویزیت مراجعه کنند. اما آقای دکتر گفته بودند من نمی روم به اتاقم، همینجا در محل ویزیت محجاج می مانم چون ممکن است کسی مراجعه کند و در بسته باشد فکر کنند من نیستم. بعد از اینکه تمام می‌شد به اتاق حجاجی که مشکل خاصی داشتند می رفت مثلا فشار خونشان بالا بود می رفت و وضعیت آنها را کنترل می می‌کرد و جویای احوالشان می‌شد.

 بعد از بی کار نمی نشست و حتی استراحت هم نمی‌کرد به آشپزخانه می رفت و موقع ناهار و شام کمک می‌کرد. موقع بردن حجاج برای انجام اعمال کسانی برای کسانی که توانایی راه رفتن و طی کردن مسیر طولانی را نداشتند یک ویلچر می‌گرفت و داوطلب می‌شد که یک حاجی را ببرد.

یک بار با شوخی به او گفتم تو از خوبی دیگه بی نمکی! یک مقدار هم فکر خودت باش. آن یک ماه مرخصی سالانه شان ذخیره می‌کرد و فقط برای حج رفتن از آن استفاد می‌کرد. عاشق حج شده بود و ما نمی توانستیم کاری بکنیم.

هر بار که از حج برمی گشت آنقدر خسته بود که شاید یک هفته هم کم بود برای استراحت ایشان ولی دو روز استراحت می‌کرد و بلند می‌شد و طبق روال هرروز به کارهایش رسیدگی می‌کرد. یک بار دیدم حال خرابی داره، گفتم چرا ناراحتی بگیر بخواب. گفت: من هیچ علامتی ندیدم، نمی دانم آقا این حج را قبول کرد که برایش انجام دادم یا نه ؟ بعد خوابید. عصر که او را بیدار کردم دیدم می خندد، گفتم چی شده؟ گفت خواب رهبرمان آقای خامنه ای را دیدم که به من گفت: «آقا» حجت را قبول کرد.

همسرم را بعد از شهادت شناختم

در سالی که حادثه منا رخ داد دکتر هم آن سال در سفر حج بودند؟

بله. سالی که حادثه منا رخ داد آقای دکتر هم آنجا بودند. خیلی کمک کردند و از راه دور آب می آوردند و به کسانی که آسیب دیده بودند می رساندند و به معاینه و مداوای حجاج آسیب دیده می پرداخت. وقتی برگشت تا شش ماه افسرده بود به خاطر دیدن آن صحنه ها. یک بار پرواز برگشتشان دو روز تاخیر داشت و ما خیلی نگران شده بودیم. پدر دکتر هم خیلی ناراحت بودند و به فرودگاه رفته بودند و دنبال یک نشانه از دکتر می‌گشتند. حاجی ها را که می‌دیدند می‌گفتند در کاروان شما دکتر فتح‌آبادی بود؟ یکی از این حاجی ها چمدان‌هایش را زمین می گذارد و می گوید: شما چه نسبتی با ایشان دارید؟ گفتند من پدرش هستم. آن زائر گفت خوش به سعادتت با این پسری که داری، ما که حج نکردیم. حج واقعی را او انجام داد. دکتر هیچ‌وقت از این کارهایش برایم تعریف نمی‌کرد، من دکتر را بعد از رفتنش بیشتر شناختم.

بعد از شهادت دکتر یک روز دخترم مریض شد و او را به بیمارستان خاتم الانبیا (ص) بردم. یکی از پرستارها تا اسم دخترم را شنید پرسید با دکتر فتح‌آبادی چه نسبتی دارید؟ گفتم همسرم بودند. گفت: من فقط یک پزشک مثل آقای دکتر دیدم. من از آن به بعد همه خانواده ام را پیش دکتر فتح‌آبادی می بردم. آن پرستار می‌گفت پدر من فقط یک بار دکتر را دید ولی باور می کنید یک هفته برای ایشان گریه کرد؟

هوای همه را داشت، همه را با اسم کوچک صدا می‌کرد، اصلاً یک نفر هم نیست که کینه ای از او داشته باشد. اگر از طرف همکارانش مورد جفا قرار می‌گرفت هیچ‌وقت چیزی نمی‌گفت. یک وقت هایی اگر خیلی دلش پر بود به من یک چیزهایی می‌گفت اما کینه به دل نمی‌گرفت. خیلی خالص بود ، اصلاً اهل غیبت نبود، اگر من هم چیزی از او می پرسیدم جواب نمی‌داد که غیبت نشود.

بعد از شهادت حاج قاسم سلیمانی خیلی ناراحت بود و گریه می‌کرد. نشسته بودیم و تشیع جنازه را تماشا می‌کردیم. همان طور که اشک می ریخت، می گفت: «خدا بخواهد کسی را بزرگ کند اینجوری بزرگ می‌کند، بزرگی فقط دست خداست».  خوش به سعادتش. حدودا چهل روز بعد خودش هم به شهادت رسید.

از آغاز دوران شیوع کرونا در کشور و نحوه ابتلای دکتر به این بیماری برایمان بگویید.

از ابتدا در مورد کرونا حرف و حدیث بود و هنوز جدی نشده بود. دوم اسفند بود و روز انتخابات مجلس شورای اسلامی. دکتر در بیمارستان الغدیر شب کار بود. وقتی به خانه آمد گفت: من رای دادم و آمدم چون اگر می‌آمدم نمی‌توانستم دوباره بروم بیرون چون بی حالم احتمالا سرماخوردم. شما خودت برو رای بده. من گفتم: دیشب خوب نخوابیدی برای این بی حالی. همزمان من هم بدن درد شدیدی گرفتم و هردو مسکن خوردیم. برای من سه روز طول کشید.

دکتر  از بهمن ماه به من قول داده بود که من را سرخاک پدر و برادرم ببرد که فرصت نشده بود. شنبه آن هفته که حالش کمی بهتر شده بود: گفت: بیا برویم بروجرد، بهت قول داده بودم زیر قولم نزنم. راه افتادیم و به طرف بروجرد رفتیم. اواسط راه گفت من دیگه نمی‌توانم رانندگی کنم، خودت پشت فرمان بنشین.

تا به خانه مادرم رسیدیم تب و لرز شدیدی گرفت . چندتا مسکن خورد و گفت یک جا کنار بخاری برایم بنداز که بخوابم. اشتها نداشت فقط چند لقمه غذا خورد و خوابید. فردای آن روز باهم سرخاک پدر و برادرم رفتیم و چندتا کار داشتیم انجام دادیم. فردای آن روز به تهران برگشتیم.

چه زمانی متوجه شدید که مبتلا به کرونا شده اید؟

دکتر همه برنامه های نوبتش را برای آن هفته کنسل کرد و در خانه ماند.خودش فهمیده بود ولی چیزی به ما نگفت. ام آر آی و سی تی اسکن ریه انجام داد که من بعدا دیدم. در آن عکس ها هنوز ریه درگیر نشده بود.

همان روزها یک روز بیدار شد و گفت: «خواب دایی ام را دیدم که من را نگاه می‌کرد». دایی دکتر در جبهه شهید شده بود. روز بعد به بیمارستان چمران رفت و تماس گرفت و گفت: «ریه ام درگیر شده دارند من را بستری می کنند، تو هم بیا بستری شو». گفتم: با نیلوفر چه کار کنم؟ من چیزیم نیست، خوبم. گفت: نه شوخی نگیر زود بیا. سه بار زنگ زد. بالاخره رفتم بیمارستان. همسرم و یک دکتر دیگرکه ریه اش درگیر شده بود را در بخش وی آی پی بستری کرده بودند. آن روزها مردم تازه شروع کرده بودند به ماسک زدن، هنوز بیمارستان‌ها برای کرونا مجهز نشده بودند و بخش قرنطینه وجود نداشتند. بخش وی آی پی تنها جایی بود که با بقیه در تماس نبودند. بعد از دو روز که با او تلفنی صحبت می‌کردم، گفت: دیشب خیلی تلفن داشتم و احوالپرسی می‌کردند، نتوانستم بخوابم. اگر تلفنم خاموش بود، نگران نشو، من حالم خوب است. می خواهم بخوابم. این در حالی بود که ریه اش به شدت درگیر بود و قرار بود او را به بیمارستان مسیح دانشوری منتقل کنند و من اصلاً خبر نداشتم.

بعد چه اتفافی افتاد؟ روز سه شنبه یکی از خواهرانم که پزشک است با من تماس گرفت و گفت: بیا لباس ها و وسایل آقا موسی را تحویل بگیر، بیمارستان مسیح دانشوری بستری شد. حتی موبالش را هم از او گرفته بودند. اوج کرونا بود و همه وحشت کرده بودند. رفتم که او را ببینم اجازه نمی دادند. فقط یک بار که تا بالا رفتم دکترها و پرستارها هم از ترس داخل نمی رفتند و از پشت شیشه مریض را می‌دیدند. به من گفتند یک ثانیه وقت داری از پشت شیشه ببینیش. رفتم دیدم روی تخت نشسته و یک دستی تکان داد. برای او تربت برده بودم. هنوز نمی دانستم چه وضعی دارد. از دکتر او پرسیدم گفت: شنبه به بخش منتقل می‌شود. یک پرستاری پیش او بود. دکتر گفت به همسرم بگویید من خوبم خیالتان راحت باشد، بروید. گفتم می شود موبایلتان را بدهید من با دکتر صحبت کنم؟ شاید کاری داشته باشد؟ گفتند: دفعه بعد آمدید این کار را می کنم. من هم رفتم.

همسرم را بعد از شهادت شناختم

چگونه متوجه وخامت حالشان شدید؟

دکتر خودش متوجه اوضاع شده بود. به آن پرستار گفته بود یک خودکار و کاغذ بدهند و وصیت نامه نوشته و گفته بود: به وقتش به همسرم تحویل دهید. خودش نمی دانست شهید می‌شود، توی وصیت نامه نوشته من دوست ندارم اینطوری بروم؛ دوست داشتم شهید می‌شدم.

با بیمارستان در تماس بودید؟

بله همان شب زنگ زدم حالش را بپرسم. از بخش گفتند: خانم چقدر زنگ می زنید؟ خسته شدیم. از همه‌جا زنگ می زنند حال آقای دکتر را بپرسند. فکر می کنم پرسنل بیمارستان و همکاران تماس می‌گرفتند و جویای احوالش بودند. گفتم من همسرش هستم، پرسنل نیستم، نگرانم. پرسیدم سطح اکسیژنش را بگویید ؟ گفتند: «خوبه،95»  و مشغول غذا خوردن است. من تا صبح خوابم نبرد و دلشوره سراغم آمده بود. چهار صبح دوباره تماس گرفتم. پرسیدم اکسیژن خونش چطور است؟ گفت دکتر رفت زیر دستگاه. من با هرکسی می توانستم تماس گرفتم ولی کرونا بیماری ناشناخته ای بود.

از شهادت همسرتان چطور مطلع شدید؟ با یک امیدی به بیمارستان رفتم. خواهرم گفت: مرگ مغزی شده، ببریمش بیمارستان چمران. من رفتم رضایت دادم و همان طور که مشغول امضا کردن بودم با خودم فکر می‌کردم خودم می آیم بالا سرت می ایستم، نمی گذارم توی غربت بمانی، آنجا همه آشنا هستند. همه کمک کردند و او را به بیمارستان چمران بردیم. به من گفتند تا جا به جایش کنیم شما را صدا می کنیم. همان موقع کد اعلام کردند و تمام شد. 18 اسفند. هرچه گفتم بگذارید جنازه اش را ببینم، نگذاشتند. فقط شوکه بودیم، با خودم می‌گفتم چی شد؟ چرا انقدر غریب؟ فردای آن روز گفتند: هیچ‌کس برای تشیع جنازه هم نمی تواند بیاید، فقط یک نفر، اصلاً محل دفن هم شما نمی‌توانید مشخص کنید.

برخی مسئولین مثل وزیر دفاع سابق سردار حسین دهقان که دکتر فتح‌آبادی را معتمد خود می دانست، وقتی شنیدند شوکه شدند. گفتند عجله نکنید و صبر کنید، یک روز مهلت دهید. برادر و یکی از دوستان دکتر رفتند قطعه 231 کنار شهدای ارگ، یک جا گرفتند و آنجا دفن کردند. دکتر شهدای ارگ را خیلی دوست داشت. درست روزی که دکتر را دفن می‌کردند، حضرت آقا اعلام کردند: «همه این‌ها شهیدند».

 

 

 

 

 

 

 

 



منبع خبر

این مطلب مفید بود؟
>

آخرین اخبار

تبلیغات
تبلیغات
ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید