واکنش شهید کریمی به شهادت جمعی از دوستانش/ سفره‌ای که پر بود از مناعت طبع شهید!

بغض فرمانده از دیدن تصاویر دوستانش/ همه چیز را نعمت خدا می‌دید


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، «محمد نواب» مسئول اطلاعات تیپ ۶۳ در دفاع مقدس در خاطره‌ای از شهید حاج «حبیب الله کریمی» فرمانده تیپ مستقل توپخانه ۶۳ خاتم الانبیا (ص) روایتی را بیان کرد که در ادامه می‌خوانید.

اردیبهشت سال ۱۳۶۴ تطبیق آتش توپخانه در یکی از ساختمان‌های شهر آبادان مستقر بود. صبحانه را خورده بودیم و داشتم گزارش اطلاعات دیدگاه را مطالعه می‌کردم که حاج حبیب الله کریمی (فرمانده تیپ) گفت محمد پاشو بریم یک سری به آتشبار‌ها بزنیم ببینیم چه خبر است.

من که از همراهی حاج حبیب سیر نمی‌شدم یک چشم آبدار گفتم و آماده حرکت شدیم. به اتفاق حاجی سوار تویوتا وانت شدیم و به سمت خرمشهر راه افتادیم. یک بلوار بزرگ و طولانی بین آبادان و خرمشهر بود که در اردیبهشت از سبزه و گل‌های رنگارنگ زیبا پر شده بود. وسط بلوار هم تابلوی عکس شهدای خرمشهر و آبادان با فاصله سه، چهار متر از هم نصب شده بود. همینطور که رانندگی می‌کردم گفتم: حاجی! شما بچه آبادانی و این شهدا هم مال همین منطقه هستند، چند تا از این شهدا را می‌شناسی؟ برای لحظاتی سکوتی سنگین بین ما حاکم شد. مثل اینکه تمایلی برای پاسخ نداشت، بغض گلویش را گرفته بود. با ناراحتی و صدای محزونی گفت: محمد توی فامیل ما ۱۳ جوان بودند و عکس ۹ تا از آن‌ها در این بلوار است. رفیق رفقا و دوستان آبادانی هم که شهید شدند حساب‌شان از دستم در رفته.

آن زمان عملیات بدر تازه تمام شده بود و یگان ما مسئولیت پشتیبانی آتش منطقه را بر عهده داشت. قرارگاه تاکتیکی یگان یا همان تطبیق آتش، در جاده سیدالشهدا (ع) قرار داشت. تطبیق یک سنگر کار و فرماندهی داشت و یک سنگر استراحت. آرامش نسبی بر منطقه حاکم بود و تا حدودی سرمان خلوت شده بود. نماز مغرب و عشا را خوانده بودیم که ماشین غذا از گرد راه رسید و بچه‌ها رفتند سهمیه غذا را گرفتند. حاج حبیب و حاج حسین کابلی، فرمانده عملیات تیپ ۶۳ قرارگاه جلسه رفته بودند. ساعت حوالی ۱۰ شب بود که سر سفره شام رفتیم. آن شب حدوداً ۱۴ نفر بودیم و غذا هم کم بود. ته قابلمه غذا را که در آوردیم کمی احساس سیری کردیم و داخل سنگر برای استراحت رفتیم. جا کم بود و خیلی به سختی کنار هم دراز کشیدیم.

بچه‌ها به حالت درازکش دو تا دوتا با هم صحبت می‌کردند. دو تا فانوس هم در دو طرف سنگر روشن و فضای رمانتیک قشنگی ایجاد کرده بود. در همین گیر و دار صدای موتور ماشینی به گوش‌مان خورد که جلوی سنگر استراحت توقف کرد. به بچه‌ها گفتم حتماً حاج حبیب و حاج حسین برگشتند. نه جای خواب داریم نه شام برای خوردن. خودتان را بزنید به خواب حاجی این‌ها ببینند خوابیم می‌روند سنگر فرماندهی می‌خوابند. سریع بلند شدم یکی از فانوس‌ها را خاموش کردم و آن یکی را هم فتیله‌اش را پایین کشیده و سر جایم دراز کشیدم. همه خودشان را به خواب زده و چشمانشان را بسته بودند. زیر چشمی نگاه می‌کردم که حاج حبیب در چارچوب در نمایان شد. سر و ته سنگر را براندازی کرد و با لهجه آبادانی یک سلام علیکم غلیظی گفت که همه با هم زدیم زیر خنده و جواب سلامش را دادیم و بلند شدیم نشستیم. حاج حبیب مکثی کرد و گفت: چرا می‌خندید؟ صادقانه و با خنده گفتم: حاجی جا برای خواب شما نداشتیم، خودمان را زدیم به خواب تا شما بروید سنگر فرماندهی بخوابید. گفت: عیب ندارد، شام چی دارید بخوریم؟ گفتم: شام هم تمام شد! امشب غذا کم بود. حاجی با تبسم و تواضع مثال زدنی‌اش گفت: «حالا پاشو برو ببین چیزی پیدا می‌کنی بیاری.» این را گفت و بعد به اتفاق حاج حسین کابلی گوشه‌ای از سنگر نشستند.

می‌دانستم چیزی برای خوردن نداریم. با شرمندگی مقداری نان خشک و لبه نان را که ته سفره مانده بود آوردم و گذاشتم جلوی حاج حبیب و حاج حسین. حاجی نگاهی کرد و گفت: این همه نعمت خدا هست. چرا می‌گویی چیزی برای خوردن نداریم؟!

انتهای پیام/ ۱۴۱

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

این مطلب مفید بود؟
>

آخرین اخبار

تبلیغات
تبلیغات
ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید