گروه حماسه و جهاد دفاعپرس: آنانکه امام (ره) را از نزدیک دیدهاند و منش، شخصیت، علم، سیاست، معرفت، عرفان و جنبههای والای شخصیتیاش را درک کردهاند بهتر میتوانند موید این سخن باشند که او شخصیتی برجسته در میان سیاستمداران و زمامداران هم عصر خود بود؛ کسی که با پیروزی انقلاب اسلامی به کمک مردم، مکتب جدیدی از مبارزه با ظلم و استبداد را به جهان نشان داد.
حجتالاسلام «سید جواد افتخاریان» سالهای زیادی است که در مجاورت مسجد ارگ تهران در مغازهای نسبتا بزرگ و البته قدیمی مشغول کتابفروشی است. کتابها اغلب از جنس کتب مذهبی است و نشان از حال و هوای فروشنده دارد. حاح آقا اگرچه با لباس معمولی پشت دخل قدیمیاش از نگاه عابران و رهگذران منطقه شلوغ بازار ناشناخته مانده، اما اهل درس و بحث حوزوی به خصوص قدیمیترها و آنان که دستی بر انقلاب و وقایع انقلابی دارند او را میشناسند. حاج آقا در زمان حضور امام (ره) در حوزه علمیه مشغول به تحصیل دروس طلبگی در قم و نجف بود و از این باب هم امام (ره) را دیده و هم در جریان وقایع و اتفاقات دوران حضور امام (ره) قرار دارد.
به مناسبت سالگرد ارتحال امام خمینی (ره) به سراغ او رفتیم تا صحبتهایش درباره امام (ره) را از زبان خودش بشنویم و بخوانیم. ماحصل این گفتوگو در ادامه آمده است.
خاطره طلبه قدیمی از بزرگی امام در بین علما/ حاج آقا خمینی جواب سلام شاه را هم نداد
سید جواد افتخاریان هستم، متولد ۱۳۱۸ زادگاهم اگرچه در تهران بود، ولی پدر و مادرم از اهالی دامغان هستند. در ۱۴ سالگی با مدرک تحصیلی که داشتم به حوزه علمیه قم مشرف شدم و سالیان متمادی به تلمذ نزد اساتید اشتغال ورزیدم تا جایی که سطح کتابهای درسیام به کفایتین رسید. سپس خود را برای رفتن به نجف محیا کردم و بر اثر خوابی که دیدم اشتیاقم برای رفتن به نجف دوچندان شد.
بعدها همحجره آسید محمد شاهچراغی شدم که در مدرسه فیضیه بود و ایشان الان امام جمعه سمنان هستند. در مدرسه فیضیه جمع میشدیم و کتاب شرح نهج البلاغه ابن اب الحدید را مورد بحث قرار میدادیم.
در سالهایی که قم بودم زعامت آیت الله بروجردی مستقر بود. سال اول فوت ایشان در سال ۱۳۳۹ به نجف مشرف شدم. یکی از صحنههای عجیب را در بیت آیت الله بروجردی دیدم. شاه برای دیدن آیت الله بروجردی آمده بود بیت ایشان، علما از جمله حضرت امام (ره) در آن جمع حضور داشتند، ایشان آن زمان برخی کارهای آیت الله بروجردی مثل انجام بعضی دستورات و ثبت و ضبط سخنان ایشان را انجام میدادند و کمک حال آیت الله بروجردی بودند. با اینکه حاج آقا روح الله آن زمان استاد رسمی علم اصول بود و تمام شاگردانش قریب الاجتهاد بودند، آن روز شاه آمد، اما حاج آقا روح الله در استقبال از او از جایش بلند نشد، آیت الله بروجردی هم همینطور. شاه سوالاتی کرد و آیت الله بروجردی حتی جوابش را نداد.
من هرآنچه درباره حاج آقا خمینی میگویم آن چیزی است که از ایشان دیدم. اگر شهرت جهانی پیدا کرد به دلیل رعایت یکسری مسائل بود. مقام معنوی و روحیه ایشان در جایگاه ویژهای قرار داشت. از من و ما گذشته بود و آنچه مد نظرش بود خواست حضرت حق و توجه خاص به قلبهای مومنین بود.
اسم از علما که میآمد همگان متوجه حضرت امام میشدند
در زمان آیت الله بروجردی اگر مرجع تقلیدی فوت میکرد مراسم ختم در مدرسه فیضیه برگزار میشد. در مراسم ختم خود آیت الله بروجردی زمانی که امام وارد مدرسه شد مکبر که سید قد بلندی بود و مجالس ختم را اداره میکرد، بلافاصله وقتی گفت برای سلامتی علما صلوات بفرستید همه متوجه حضرت امام (ره) شدند. بی اختیار مقابل پایش ایستادند و احترام کردند.
در زمان طلبگی ندیدم کسانی که در اطراف امام (ره) بودند در حالت مراد و مریدی دور ایشان جمع شوند. برای تشرف خدمت خانم حضرت معصومه (س) که وارد حرم میشد آرام و با وقار بود، اجازه نمیداد جمعیتی اطرافش جمع شود، اما اگر کسی از او سوال داشت میایستاد و پاسخ میداد. عشق و محبت ایشان نه از طریق فقط مرجعیت یا درس گفتن بلکه از روی خدمتگزاری به ولایت و حوزه علمیه بود که هیچگاه تغییر عقیده نداد و وابستگی به چیزی پیدا نکرد.
نظر آیت الله میلانی درباره پهلوی و شور سخنرانی امام در مدرسه فیضیه
بعد از فوت آیت الله بروجردی به نجف رفتم. شاگردی آسید محمودی شاهرودی را کردم و همچنین خدمت آیت الله خویی بودم، چند سال نزد ایشان تحصیل کردم و اوایل سال ۴۲ با نامه ایشان برای تبلیغ به کراچی رفتم. بعد از یکسال به مشهد رفتم. چند روزی در محضر آیت الله میلانی بودم. سپس با نامهای که ایشان به من داد تا به دست امام (ره) برسانم به قم بازگشتم.
در منزل امام (ره) بودم و جز من و ایشان کسی نبود، میخواستم نامه را تحویل ایشان دهم. از باب امانتداری چیزی از نامه نمیدانستم، به یاد دارم که امام فقط پرسید آقای میلانی نظرشان درباره اصلاحات ارضی سیاستهای کشور و اقداماتی که علیه روحانیت و حوزههای علمیه میشود چیست. گفتم نظر آیت الله میلانی این است که ما باید خود را مستعد کنیم برای دفاع از حریم ولایت و حوزههای علمیه. سه روز بعد مصادف با شهادت امام جعفر صادق (ع)، امام در مدرسه فیضیه سخنرانی کردند و موضوع صحبت خطاب به شاه بود. خطاب بسیار زیاد و تاثیرگذاری بود.
چند روز بعد از سخنرانی امام (ره) من در مدرسه فیضیه بودم. در راهروی ورودی فیضیه بودم که جمعیتی از ژاندارمها با لباس دهقانان و با چوب و ادوات دیگر به مدرسه حمله کردند، میخواستند وانمود کنند حمله توسط دهقانان است، اما معلوم بود همه از عمال رژیم هستند، چوبی به سرم خورد و سرم شکست. دیدم که چند نفری از طلبههای فیضیه را به شهادت رساندند و در کنار پل نیز پیکر چند طلبه دیگر را دیدم. با همان سر شکسته به نجف رفتم. در بدو ورود مرحوم شاه آبادی و چند نفر دیگر پیش من آمدند و مرا به خانه آیت الله خویی بردند؛ دیدم همه مراجع و علما جمع هستند و عدهای گریه میکنند. آن زمان رادیو داشتیم، با این حال خبرها دقیق و با سرعت مخابره نمیشد، اما چیزهایی درباره فیضیه شنیده بودند. گفتند کی از تهران آمدی، گفتم خیلی زود، گفت مدرسه فیضیه هم بودی؟ تعریف کردم چه اتفاقی افتاده و چند جنازه دیدم و مجروحین چه بلایی سرشان آمده، چون طلاب دفاعی از خود نداشتند نتوانستند از پس عوامل حکومت بربیایند.
سخنرانی جانانهای کردم، جمعیت زیادی جمع شده بود، این را زمانی فهمیدم که نیروهای حکومتی عراق برای خاموش کردن سخنرانی به بیت آیت الله خویی آمدند و دوستان قصد کردند که مرا نجات دهند. تمام حیاط خانه پر از جمعیت بود، به سختی از بینشان گذشتم و قصد رفتن به کربلا کردم. هرچند نیروهای حکومتی قصد جدی برای گرفتنم نداشتند.
قبل از انقلاب چاپخانهای تاسیس کردم تا بتوانم نامههای امام (ره) را چاپ کنم. کتابهایی چاپ کردم که با حساسیت ساواک رو به رو شد. سال ۱۳۵۳ ساواک سراغم آمد، هرچه چاپخانه را گشتند چیزی که میخواستند را پیدا نکردند. به منزلم آمدند. توی آلبومم تصاویری از مدرسه فیضیه داشتم که در نجف پخش کردم، اما توجهی نکردند، دنبال اسلحه و نامههای امام (ره) بودند، اما چیزی دستگیرشان نشد. خودم را به ستاد مشترک ساواک بردند. بعد از دو روز بازداشت شخصی را به نام افشین بازجویی کردند. شکنجه بود و زندانی، من با چند نفر دیگر در یک بند عمومی بودیم، پرونده سنگینی داشتم بابت کتابهایی که چاپ کردم. کتاب «حسین مظهر آزادگی» و چند کتاب دیگر هرچند دینی بود، اما سمت و سوی ضد استکباری و ضد ظلم داشت و همین ماموران رژیم را برآشفته میکرد.
آنجا به خاطر یکی از دوستان همبندم که مورد اتهام قرار گرفته بود مجبور شدم اعتراف به چاپ نامههای امام (ره) کنم. شکنجهگرم عصبانی بود که چرا زودتر اعتراف نکردم، این را یکجور دهن کجی میدید که اینهمه روز چیزی نگفتم و حالا مُقُر آمدهام، ترس داشتم که نکند به سراغ فامیلم بروند که نامههای امام (ره) را پیش آنان گذاشته بودم. اکثر فامیلهایم در تهران کار حمامی داشتند، سوادی نداشتند و انسانهای مومن و سادهای بودند، استخاره کردم و آیهای آمد که مرا دلگرم کرد. خدا کمک کرد و همان آیه عملی شد و بازجو در اتهامم چیزی از نامهها نپرسید و فقط به گرفتن اعتراف کفایت کرد.
چاپخانهام را همان زمان از دست دادم، بعد از انقلاب هم وارد سیاست نشدم، مدتی در جهاد خدمت کردم و با اینکه پیشنهاد کار داشتم قبول نکردم تا اینکه دو بار بدنم لرزید، یکبار اوایل انقلاب زمانی که مردم را میدیدم و میگفتم نکند شاه عاقل شده باشد و ساواک را جمع کند و مردم از انقلاب پشیمان شوند. یکی دیگر در سالهای بعد که مردم از زمامداران شکایت کنند و به امام (ره) بگویند مسوولین دارند مشکلات درست میکنند. چون امام (ره) تحمل نمیکرد، بلافاصله دستور میداد مسوولین را محاکمه و توبیخ کنند. یکبار شنیدم یکی از وزرا به همراه پدرش برای دیدن امام (ره) آمد، این وزیر جلوتر از پدرش وارد شد. وقتی امام (ره) فهمید عتاب کرد که چرا حرمت پدر را نگه نداشتی.
انتهای پیام/ 141
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است