وقتی سوریه رفتن پارتی می‌خواست

وقتی سوریه رفتن پارتی می‌خواست


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، حسن خسروانی از رزمندگان مدافع حرم سوریه در خاطرات خود به تلاشش برای رفتن به جبهه اشاره داشته که در ادامه مطلبی از این خاطرات را می‌خوانید.

سال ۱۳۹۲ وقتی اخبار سوریه را می‌شنیدم، دلم مثل سیروسرکه می‌جوشید. به همهٔ دوستان و فرماندهانی که در میدان نبرد بودند، حضوری و تلفنی پیغام دادم: «من باید برم! پام بند موندن نیست. برام کاری کنین!» به برادر سلیمان‌زاده که به سوریه می‌رفت و می‌آمد، گفتم: «به حاجی اسدی سلام برسون و بگو کاری کنه تا من بیایم.»، ولی خبری نشد. چندین بار به سردار یداللهی زنگ زدم و گفتم: «هروقت با حاجی اسدی تماس داشتی، بهش بگو حسن می‌خواد بیاد سوریه.»

بار آخر سردار یداللهی گفت: «سوریه‌رفتن پارتی می‌خواد!» گفتم: «خب شما پارتی ما!» گفت: «من امکان تماس گرفتن ندارم، ولی حاجی اسدی هر موقع تماس گرفت، حتما بهش می‌گم.» به سردار سلیمی‌فرد و برادر سیروس دستان پیام دادم که آمادهٔ رفتن به سوریه هستم. مصرانه پیگیر بودم؛ اما هیچ خبری نمی‌شد. چند روز قبل از اربعین سال ۱۳۹۴ تصمیم گرفتم در راه‌پیمایی اربعین شرکت کنم. همراه پنج نفر از دوستان راهی شلمچه شدیم. صبح فردا از مرز عبور کردیم و سوار اتوبوس شدیم و غروب به نجف اشرف رسیدیم. شب را جایی استراحت کردیم و دوباره فردا صبح پیاده راهی کربلا شدیم. به یکی از عراقی‌ها گفتم: «چطوری میزبانی می‌کنین؟ هزینه‌ش رو از کجا میارین؟» پاسخ داد: «ما یه سال کار می‌کنیم و هر ماه یه مقدار از درآمدمون رو برای اربعین امام حسین (ع) کنار می‌ذاریم.»

طریقهٔ پذیرایی آن‌ها از زائران حسینی دیدن داشت. چنان عاشقانه و بی‌ادعا کار می‌کردند که بی‌اختیار یاد حال‌وهوای رزمنده‌ها و جبهه افتاده بودم. حدود دو شبانه‌روز پیاده در راه بودیم. بالاخره با شوق فراوان به بین‌الحرمین رسیدیم. در گوشه‌ای به نماز ایستادم. بین نماز یاد سوریه افتادم. پیش خودم گفتم: «باید همین جا از امام حسین بخوام حاجتم رو روا کنه که راهی دفاع از حرم بشم.» گفتم: «یا امام‌حسین! یا ابوالفضل عباس! خیلی مشتاق سوریه‌م. خودتون راهی‌م کنین.»

بعد از یک هفته زیارت به ایران برگشتیم. نزدیک غروب به خانه رسیدم. همان شب برادر دستان و بعد از آن سردار سلیمی‌فرد زنگ زدند و گفتند: «حسن‌آقا کجایی؟» گفتم: «خونه.» گفتند: «فردا بچه‌ها راهی سوریه‌ان. اگه آمادگی داری، بسم‌الله!» تعجب کردم. دوسال به هر دری زدم، اما نشد. حالا خودشان زنگ روی زنگ که کجایی؟! بیا که باید بروی! گفتم: «من که مدت‌هاس آماده‌م!» گفتند: «پس، فردا عصر پادگان منتظرت هستیم.»

انتهای پیام/ ۱۴۱

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

این مطلب مفید بود؟
>

آخرین اخبار

تبلیغات
تبلیغات
ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید