پادگان امام علی (ع)؛ کانون ایجاد طرح حفاظت از شخصیت‌های نظام/ خدمتی که دل شهید سلیمانی را شاد کرد

واپسین حرف‌های شهدا در موسم شهادت


روایت امروز، روایت مردی است در تاریخ انقلاب، که با آرزوی شهادت ازدواج می‌کند و دعای حضرت امام (ره) همراهش می‌ماند تا به گوشِ جوانِ امروز برساند: «ما ایستادیم و آغاز کردیم، شما بایستید و ادامه بدهید.»

«علی‌اکبر قبادی» از انقلابیون فعال و مربیان آموزش پادگان امام علی (ع) است. او که در کارنامه پربار عمر خود، سال‌ها مجاهدت و تلاش برای پیروزی و پاسداری از انقلاب اسلامی را دارد، مهمان خبرگزاری دفاع مقدس شده است؛ تا خاطرات خود را بازگو کند.

پیش‌تر بخش اول گفت‌وگوی خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس با «علی‌اکبر قبادی» از انقلابیون فعال و مربیان پادگان امام علی (ع) را خوانید و اینک بخش دوم آن از نظر مخاطبان گرامی می‌گذرد.

واپسین حرف‌های شهدا در موسم شهادت

دفاع‌پرس: ایده حفاظت از شخصیت‌ها نخستین بار توسط چه کسی مطرح شد؟

پادگان امام علی (ع) در ادامه پيشرفت كار انقلاب به مرکز آموزش‌های تخصصی تبديل شد و اولین نهادی بود که طرح حفاظت از مسوولان و شخصيت‌ها را آغاز کرد.

برادر «طوسی» يكی از اساتید پادگان و از موثرترین سربازان مخلص و بی حاشيه نظام در طول این ۴۰ سال است که اتفاقا یکی از بازوان شهید «قاسم سلیمانی» نیز محسوب می‌شد. او پیشنهاد راه‌اندازی آموزشگاه حفاظت را ارائه داد. وی همواره با پیش‌بینی‌ها و پيشنهادهای به موقع راهنمای ما بود. طوسی معتقد بود، «اگر دشمن از راه مسالمت‌آمیز به خواسته‌های سياسی خود نرسد، قطعا به سلاح روی می‌آورد و اولین اقدام آن‌ها نیز ترور شخصیت‌های ماست. ما باید بیش از آن‌که دشمن این طرح را آغاز کند، به منظور پيشگيری از رسيدن دشمن به خواسته‌ خود، بتوانيم حفاظت از شخصیت‌ها را تامين و بر عهده بگیریم.»

او در روزهایی این طرح را ارائه و عملی كرد که هنوز هیچ تروری رخ نداده بود و این چنین با پیگیری‌های وی، به اتفاق چند تن از برادران كه تعدادی از آن‌ها نیز بعدها، به شهادت رسیدند، دوره‌های مورد نیاز را گذراندیم و مرکز حفاظت از شخصیت‌ها را راه‌اندازی کردیم و با اقدام به موقع، پیش از آن‌که دشمن دست به سلاح شود، آمادگی مقابله با ترور و هواپيماربائی و … در برابر دشمن را کسب کردیم.

واپسین حرف‌های شهدا در موسم شهادت

دفاع‌پرس: مربی واحد آموزش کجا و جبهه کجا…

بسیاری از روزهای دفاع‌ مقدس، دل ما کنار بچه‌ها برای حضور در خط مقدم پر می‌کشید؛ اما مجبور بودیم در پادگان انجام وظیفه کنیم. گاهی که حرف از عملیات می‌شد، با خواهش و تمنا مرخصی می‌گرفتیم تا از رفقای خود جا نمانیم. گاهی هم آموزش‌ها را در مناطق عملیاتی برگزار می‌کردیم و با بچه‌ها راهی جبهه می‌شدیم.

عملیات فتح‌المبین بود. پسرم تازه چند ماهی بود كه به دنیا آمده بود و من فقط یک عکس از او داشتم. در اوج درگیری منطقه، رزمنده‌ای که به كمكم آمده بود، نزدیک من به روی زمین افتاد. خودم را به او رساندم. سرش مورد هدف قرار گرفته بود. تمام باندهایی که همراه داشتم را داخل سرش قرار دادم تا جلوی خون‌ریزی گرفته شود. او را به محل امن‌تری منتقل کردم. عکس پسرم را به وی دادم و از باب روحيه دادن به او گفتم، «بيا با عکس این بچه حال کن تا ببینی عمو اکبر چه می‌کند!» تمام صورتش آغشته به خون بود. به سختی چشمانش را گشود‌. وقتی عكس بچه را ديد، پايم را گرفت و كشيد و التماس کرد که پیش او بمانم. گفت، «شما زن و بچه‌ دارید! خودتان را به خطر نیاندازید!» سپس شروع به مناجات با اهل بیت (ع) کرد. ذکر «یا حسین»، «یا زهرا»، «یا زینب» از لبانش ترک نشد.

واپسین حرف‌های شهدا در موسم شهادت

طی این هشت سال دفاع مقدس، زیاد با این صحنه مواجه شدم. لحظاتی که از شدت درد چشمان‌شان را نمی‌توانستند باز کنند؛ اما لبان‌شان باز و بسته می‌شد و ذکر می‌گفتند… لحظاتی که گاهی مجبور می‌شدیم، پا روی تن مجروح عزیزترین رفقای‌مان بگذاریم. هم‌چون عملیات خیبر… کربلای ۴…

در كربلای ۴ روی پل ورودی به جزيره مينو و عمليات بدر، همان‌جایی که به قدری بچه‌ها مجروح و شهید شده بودند که برای ادامه مسیر باید از روی پیکر مطهرشان رد می‌شدیم، در شرایطی که از زمین و آسمان گلوله می‌بارید، در تاریکی و سوز شدید هوا در دل شب، وقتی قدم برمی‌داشتیم، صدای ضعیفی را می‌شنیدیم که یک نفر زیر پای‌مان می‌گفت، «خدا قوت برادر!»، «برو یا علی، برو که ان‌شاءالله دل امام را شاد کنيد.» یعنی سربازان حضرت امام (ره) در آن وضعیت مجروحیت و خون‌ریزی هم، دغدغه‌شان ولایت فقیه بود. درد داشتند؛ اما با حرف‌های‌شان روحیه می‌دادند. ذکر می‌گفتند و با اهل بیت (ع) مناجات می‌کردند…

دفاع‌پرس: بیشتر از خاطرات دوران جنگ بگویید…

در بحبوحه عملیات فاو بود‌. خيلی خسته بودم. ساعت سه صبح بود که با موتور چراغ خاموش، خودم را به سختی به مقر قرارگاه نوح رساندم. بعثی‌ها در داخل نخلستان پخش بودند و هر چند ثانیه، تیری شلیک می‌کردند.

وقتی رسیدم، همه بچه‌ها خواب بودند. فقط برادر علایی را روبروی درب سنگر دیدم که نشسته و با سلاحی که در دست دارد، نگهبانی می‌دهد. من را که دید، انگار نیروی کمکی رسیده باشد، گفت، «بچه‌ها در وضعیت خوبی قرار ندارند، به کمک بچه‌های مهندسی احتیاج داریم. يگان‌ها لودر و بولدوزر می‌خواهند.» هرچند که از شدت خواب و خستگی به سختی روی پاهای خود ایستاده بودم، اما اطاعت امر کردم و همراه شهید «حسن ملاسلیمانی» به سمت بچه‌های جهاد نصر حرکت کردیم.

تصور کنید حالم را، رانندگی با چراغ خاموش در سرمای شدید با موتور در دل شب، آن هم خسته… نگران حسن بودم و بیشتر، نگران مادر او. چراکه دو پسرش را قبلا در جنگ تقدیم انقلاب کرده بود. یک فرزندش هم از ناحيه پا جانباز شده بود. حالا فقط حسن برایش مانده بود… هرچند اخلاق و معرفت حسن به حدی بود که اجازه نمی‌داد هیچ کجا تنها بمانم.

واپسین حرف‌های شهدا در موسم شهادت

به بچه‌های جهاد رسیدیم. ۱۰ عدد لودر و بولدوزر آماده شد. راننده‌ها را نسبت به منطقه و مسير حركت و اينكه در صورت بروز مشكل برای من و يا بلدوزر های جلویی چه كاری بايد انجام دهند، توجیه کردم و گفتم که مقصد کجاست، تا اگر موتور منحرف شد و من تیر خوردم، آن‌ها خودشان را به بچه‌ها برسانند.

جلوتر از بقیه شروع به حرکت کردم، با چراغ روشن در دل شب در جاده نخلستان… صدای حرکت بلدوزرها، صدای حركت تانک را تداعی می‌کرد. مثل نقل‌ و نبات از کنارمان فشنگ رد می‌شد. سوز شدید هوا تا مغز استخوان‌مان را می‌سوزاند. حسن با نفس‌هایش سعی می‌کرد به وجود من گرما ببخشد. معجزه الهی بود که آن شب بدون تلفات به بچه‌ها رسیدیم. شاید هم از دعای امام بود، چراکه در طول مسیر، بارها خطر تهدیدمان کرد.

نهایتا با مسائل و مشكلات زياد دستگاه‌ها را به محل مورد نظر رساندیم، احساس شادمانی و شور و شعف شهيد «حاج قاسم سلیمانی»، «حاج محمد کوثری» و «حاج مرتضی قربانی» پس از دیدن لودر و بولدوزرها، خستگی شب سختی که سپری کرده بودیم را، از تن‌مان بیرون کرد.

انتهای پیام/ ۷۱۱



منبع خبر

این مطلب مفید بود؟
>

آخرین اخبار

تبلیغات
تبلیغات
ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید