پاهایم که قطع شد، آرام شدم!

پاهایم که قطع شد، آرام شدم!

داخل آمبولانس از وقایع بیرون خبر نداشتم، ولی سر و صداهای انفجار و شلیک گلوله‌ها گوش‌هایم را پر کرده بود و باعث شده بود ترس تمام وجودم را فرابگیرد. در یک جایی از آمبولانس پیاده شدیم و…

به گزارش مشرق، لحظه مجروحیت یا شهادت، از لحظات نابی است که در طول ۲ هزار روز جنگ، بارها در جبهه‌ها رخ داده است. در این شماره به گفتگو با جانباز محمدحسن مرادی پرداختیم تا گذری کوتاه به خاطره او از دفاع مقدس و چگونگی جانبازی‌اش بپردازیم. متن زیر روایت‌های این جانباز ۷۰ درصد است که پیش رو دارید.

روضه‌های مادر
تا آنجا که یادم می‌آید، مادرم روزهای شنبه در خانه‌مان مراسم روضه برگزار می‌کرد. روضه‌خوان این مراسم هم کسی نبود جز پدرم که عاشق اهل بیت بود و با صدای دلنشینش، مرثیه و مدح امام حسین (ع) و اهل بیت را می‌خواند. من سال ۱۳۴۳ در چنین خانواده مذهبی و اهل حلال و حرام به دنیا آمدم و رشد کردم. شش برادر و سه خواهر بودیم که والدین‌مان سعی می‌کردند ما را با محبت اهل بیت تربیت کنند.

اسفند ۶۲
از نوجوانی به بسیج علاقه داشتم. فضای پایگاه‌مان در سال‌های جنگ طور دیگری بود. جوی معنوی بین بچه‌ها وجود داشت که همه را به سمت جهاد و حضور در جبهه‌ها جذب می‌کرد. من به دلایل مختلف نتوانستم تا ۱۹ سالگی به جبهه بروم. اسفند سال ۶۲ بود که یک بار بعد از امور جاری بسیج، فرمانده پایگاه گفت: بچه‌ها بعد از نماز جماعت در پایگاه بمانید که کارتان دارم. ماندیم و بعد از کمی صحبت و مقدمه، گفت قرار است عملیات بزرگی در جنوب انجام شود و مقدماتش هم انجام گرفته است. منظورش عملیات خیبر بود که در اسفند ۶۲ انجام شد و عملیات بسیار سختی بود.
فرمانده از ما خواست هر کدام که می‌توانیم رهسپار شویم و در این عملیات حضور پیدا کنیم. من آن موقع محصل بودم. بدون اینکه با مدرسه هماهنگ کنم، ساکم را بستم و راهی مناطق عملیاتی شدم.

اعتراف به ترس
بعد از اعزام طولی نکشید که به خط مقدم رفتیم. من در آمبولانس مشغول شدم و بیسیم‌چی بودم. از آن جایی که به سرعت وارد منطقه عملیاتی شدیم و اولین بارم بود، ترسیده بودم. داخل آمبولانس از وقایع بیرون خبر نداشتم، ولی سر و صداهای انفجار و شلیک گلوله‌ها گوش‌هایم را پر کرده بود و باعث شده بود ترس تمام وجودم را فرابگیرد. ما در منطقه طلائیه بودیم. در یک جایی از آمبولانس پیاده شدیم و پشت خاکریزی پناه گرفتیم. آنجا گلوله‌های دوشکای دشمن را می‌دیدم که ۱۵ تا ۱۵ تا ۲۰ تا ۲۰ تا به سمت‌مان می‌آمدند و از روی سرمان عبور می‌کردند. باید به مجروحان رسیدگی می‌کردیم و تا آنجا که می‌شد پیش می‌رفتیم و به داد رزمنده‌های زخمی می‌رسیدیم. اینجا دیگر باید ترس را کنار می‌گذاشتم و به کارم فکر می‌کردم. هرچند ترس رهایم نمی‌کرد، ولی من او را رها کردم و تنها به نجات رزمنده‌ها فکر می‌کردم.

قوس جنگنده
ناگهان متوجه شدم دو جنگنده دشمن روی سرمان ظاهر شدند. نمی‌دانم چرا چشم از آن‌ها برنمی‌داشتم. دیدم یکی از آن‌ها به جایی می‌آید که من بودم و دیگری به سمت خاکریزی می‌رفت که تعداد دیگری از بچه‌ها آنجا موضع گرفته بودند. تجربه نداشتم، اما فهمیدم که قوس هواپیما به خاطر ماست و عن‌قریب مورد اصابت راکت‌هایش قرار می‌گیریم. یکهو زمین و زمان به‌هم ریخت. به هوا بلند شدم و روی زمین افتادم. در همین لحظه آرامش عجیبی تمام وجودم را فراگرفت. حالت عادی نداشتم. یکی از رزمنده‌ها آمد بالای سرم و گفت تو هنوز وقت داری. بعد مثل یک بچه بغلم کرد. متعجب بودم که چطور این طور راحت مرا در آغوش گرفت. متوجه نبودم که هر دو پایم قطع شده است. گفتم مرا زمین بگذار. اول توجهی نکرد و بعد من را زمین گذاشت. فکر می‌کردم بیشتر از چند قدم من را جابه‌جا نکرده است. اما بعدها متوجه شدم او بیش از ۳۰۰ متر من را جابه‌جا کرده و جانم را نجات داده است. بعد هیچ چیزی متوجه نشدم تا اینکه چشم‌هایم را باز کردم و دیدم در بیمارستان هستم در حالی که هر دو پایم قطع شده است.
از آن لحظه به بعد دیگر نتوانستم روی پاهایم راه بروم، اما همیشه این فکر مرا خوشحال می‌کند که اگر ما از پا افتادیم ایران از هجوم دشمن سر خم نکرد و سربلند ایستاد.

منبع: روزنامه جوان

این مطلب مفید بود؟
>

آخرین اخبار

تبلیغات
تبلیغات
ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید