گروه جهاد و مقاومت مشرق – مرگ انسانها زمان مشخصی دارد؛ اگر زمان مرگ کسی فرا برسد هر جایی که باشد این امر اتفاق میافتد، اما بعضی از آدمها چه خوب بهشت را میخرند. شهدای امروز ما که خودشان را فدای حضرت زینب(سلام الله علیها) میکنند و نام زیبای مدافعان حرم را بر خود نهاده اند. شهدای مدافع حرم امروز حضور ظاهری امامشان را درک نکرده اند اما از عمق جان بصیرت و شناختی بسیار بالا دارند و این بصیرت باعث حرکت آنها به سوی جهاد می شود. همان طور که رهبر معظم انقلاب فرمودند وظیفه اصلی ما در این دوره شناخت دشمن و داشتن بصیرت است مدافعین حرم با بصیرت کامل در صحنه جهاد حاضر شدند. امروز گذری کوتاه از زندگی شهید جمال رضی به روایت زینب ربیعی پور برای خوانندگان مشرق داریم…
**: از آقا جمال برایمان بگویید تا ما و خوانندگان بیشتر ایشان را بشناسیم؟
آقا جمال یک دهه شصتی بود. متولد نوزدهم اسفند سال شصت بود. قبل از آنکه وارد دانشگاه امام حسین (ع) شود سربازی اش هم در سپاه بود. از دانشگاه که فارغ التحصیل شد به گیلان آمد و در تیپ میرزا کوچک خان مسئول اطلاعت عملیات شد. هر کسی که آقا جمال را می شناخت می دانست که سرش درد می کند برای ماموریت رفتن. برای ماموریت هم زودتر از همه می رفت و دیرتر از همه برمی گشت.
چند گفتگوی دیگر را نیز بخوانید:
گفتگوی مشرق با همسر شهید شهید مدافع حرم مهدی حسینی؛
استهلاک ماشین بیتالمال را هم از جیب میداد
گفتگوی مشرق با همسر شهید مدافع وطن رضا شجاع؛
سبزه هفت سین را به نیت شهادت گره زد و شهید شد + عکس
برای شهید مدافع حرم، حسین آقادادی؛
پاسداری که تیکتاک زندگی مردم را تنظیم میکرد
**: شما چه طور با آقا جمال آشنا شدید و ازدواج کردید؟
آقا جمال موذن مسجد روستای ما بودند. ما هم همان جا با هم آشنا شدیم. آقا جمال خودش من را به پدر و مادرش پیشنهاد می دهد. سال هشتاد و چهار عقد کردیم و سال هشتاد و پنج هم عروسی کردیم. یک سال در آستانه ی اشرفیه زندگی کردیم و به لنگرود رفتیم. هفت سال آنجا زندگی کردیم و مجدد به آستانه برگشتیم.
**: در طول چندسالی که با شهید زندگی کردید کمی از خلقیات و روحیات آقا جمال بفرمایید؟
هر کسی که آقا جمال را می شناخت می دانست که بسیار مهربان و متواضع است. ببخشید از دهانش نمی افتاد. یک جایی خوانده بودم هر کسی جنم دارد منم ندارد و هر کسی جنم ندارد منم دارد. دقیقا این مورد مصداق آقا جمال بود. بسیار متواضع بود. و پیش دیگران تواضع بسیاری از خود نشان می داد. حتی به عنوان پاسدار نمونه مشخص شد. با هر کسی که در تعامل بود بسیار مهربان بود. عکس هایش را که از سوریه آورده بود، سهمیه غذایش را نصف کرده بود تا به بقیه دوستانش بیشتر برسد. بسیار با احساس بود. همیشه اهل گل خریدن بود. اکثر گل فروشهای شهر آقا جمال را می شناختند. وقتی از ماموریت برمی گشت هم خودش گل می خرید و هم همکارانش را به گل خریدن تشویق می کرد. گاهی در یک هفته چند مرتبه برای من گل می خرید.
**: چند تا بچه دارید و ارتباط آقا جمال به بچه ها چه طور بود؟
من دو تا پسر دارم. محمد طه متولد سال هشتاد و نه، محمد حسین متولد سال نود و سه. آقا جمال می گفت: من هر چندتا پسر هم داشته باشم اسم همه ی آنها را محمد می گذارم. در بچه داری بسیار کمک حال من بود. آقا جمال در کارها، مشکلات زندگی یک آدم همراه بود. با هر کسی که ما بیرون می رفتیم آقا جمال آنقدر به من و بچه ها اهمیت می داد که بیشتر اوقات بین بقیه دعوا راه می افتاد که آقا جمال را ببینید، چقدر هوای زن و بچه اش را دارد. می گفت: من تا نیستم شما کارها را می کنید. وقتی من هستم شما هیچ کاری نمی خواهد بکنید. گاهی نصف شب ها بدون آنکه من بیدار شوم خودش بیدار می شد و کارهای بچه ها را می کرد.
**: آیا سفر زیارتی با هم رفتید؟
سال هشتاد و چهار که عقد کردیم، اولین مسافرتمان سفر به مشهد بود. همان جا به هم قول و قرار گذاشتیم که اگر آقا دعوتمان کند، هر سال به زیارت برویم. یک هفته بعد از اینکه برگشتیم آقا جمال مجدد به مشهد رفت. بعد از آن سال تا سالی که شهید شد ما هر سال به زیارت امام رضا(ع) می رفتیم. در طول سفر آقا جمال آنقدر خوش مشرب بود که من سختی سفر را حس نمی کردم.
مشرق:اولین مرتبه ای که به سوریه رفت چه زمانی بود؟
معرکه ی سوریه تازه صدایش بلند شده بود که آقا جمال رفت پاسپورتش را گرفت. اولین مرتبه سال نود و سه از تهران به حلب اعزام شد. شصت روز آنجا بود. محمد حسین بیست و هشت روزش بود که رفت. وقتی رفت هر شب نیمه های شب زنگ می زد و از هر دری با هم حرف می زدیم. آذرماه رفت و بهمن برگشت. دقیقا یک سال بعدش یعنی بهمن نود و چهار مجدد اعزام شد. وقتی برگشت دیگر دل ماندن نداشت. از چیزهایی که آنجا دیده بود برای من تعریف می کرد، البته با چاشنی گریه. با اینکه آقا جمال عادت نداشت پیش من یا بچه ها گریه کند. تعریف می کرد: رفتم در خانه ی کسی که بزرگ خانواده شهید شده بود. پسر بچه ای شبیه محمد طه بدون کفش راه می رفت. اگر من بالای سر بچه ها نیستم جایش گرم است. شکمشان سیر است. گاهی هم که حرف رفتن می شد می گفت: اگر من و دوستانم نرویم چه کسی می خواهد برود. باری است که روی زمین مانده است و باید برای برداشتنش کمک کنیم. خون شما که از خون بقیه رنگین تر نیست. ما بیشترین جایی که با هم می رفتیم دعای ندبه گلزار شهدا شهرمان بود. می گفت: به تعداد لبیک هایی که به اهل بیت(ع) گفتیم حالا باید در عمل هم نشان بدهیم.
**: شما تحصیلات حوزوی دارید، ایشان در ادامه ی تحصیل شما چه نقشی داشتند؟
آقا جمال درس خواندن را زیاد دوست داشت. من در دانشگاه حسابداری خواندم. وقتی محمد طه دنیا آمد و سه سالش بود با تشویق های آقا جمال به حوزه ی علمیه رفتم. بیش از حد در این زمینه به من کمک می کرد. هر موقع تحقیق کلاسی داشتم آقا جمال زحمت نوشتنش را می کشید.
**: از دفعه ی دوم که به سوریه رفت برایمان بگویید؟
قبل از اینکه برود یک از اقوام به آقا جمال گفت: تو که ماشین داری، خانه داری، زن و بچه هم داری، برای چی می خواهی به سوریه بروی؟ آقا جمال خندید و هیچ حرفی نزد. من حسابی عصبانی شدم. گفتم: چرا جوابش ندادی؟ گفت: این آدم اندازه ی درک خودش حرف زد. وقتی می خواست برود حتی پیاز هم برای من سرخ کرد تا میرود من کاری نداشته باشم. دوستانش در بالکن های خانه سازمانی آمده بودند و مسخره اش می کردند. خودش می گفت: همین که خدا از دست من راضی باشد برایم بس است. آقا جمال تا نبود که نبود. اما وقتی بود تمامی وقتش را در خدمت خانواده می گذاشت.
**: از نحوه ی شهادت آقا جمال بفرمایید؟
دفعه ی دوم بهمن سال نود و چهار رفت و فروردین سال نود و پنج هم شهید شد. عملیات گرفتن تپه ی العیس تمام می شود، وقتی برمی گردند حضور و غیاب می کنند. معلوم می شود چندتایی از دوستانشان نیستند و زخمی شده اند. آقا جمال و شهید مسافر با آمبولانس با هم می روند تا زخمی ها را بیاورند که ماشینشان را با خمپاره می زنند. و هر دو به شهادت می رسند.
**: و سخن پایانی:
با این حجم از دلتنگی که حالا دارم اگر آقا جمال مجدد برگردد من دوباره او را برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) می فرستم. یک اعتقاد و باوری در وجود ما هست که ما را به سمت مسیر اهل بیت(ع) می کشاند.
من قبل از شهادت آقا جمال برای تبلیغ به مدارس، دانشگاه ها، محافل بسیج و سپاه می رفتم اما بعد از شهادت رفتنم چندین برابر شده است، تا سبک و سیره ی زندگی شهید را برای همه ی مستمعینم بیان کنم.
گفتگو: کبری خدابخش دهقی