«چمران کردستان» را می‌شناسید؟ + عکس

«چمران کردستان» را می‌شناسید؟ + عکس

به گزارش مشرق، به حاج هوشنگ ورمقانی «چمران کردستان» می‌گفتند. اهل کردستان بود و همه عمر جهادی‌اش را هم در همین خطه گذرانده بود. چندی پیش که خاطرات کوتاهی از وی منتشر کردیم، متوجه شدیم حاج هوشنگ آنقدر خدمات ارزشمند در منطقه محروم کردستان داشت که شایسته است از او بیشتر بدانیم و بیشتر بگوییم. بنابراین در هماهنگی با رضا رستمی از فعالان فرهنگی استان کردستان سعی کردیم گفت‌وگویی با مجتبی ورمقانی، فرزند شهید انجام دهیم و برگ‌های دیگری از زندگی این سردار گمنام کردستان را تقدیم حضورتان کنیم. شهید ورمقانی که در دوران دفاع مقدس و پس از آن مسئولیت‌های متعددی داشت، در سال ۱۳۷۱ به سمت مسئول بازرسی و فرمانده یگان ویژه قرارگاه استانی شهید «شهرام‌فر» منصوب شد و در سال ۱۳۷۳ به‌عنوان پاسدار شایسته و سال ۱۳۷۴ به عنوان پاسدار نمونه نیروی زمینی سپاه معرفی شد. وی اول تیرماه سال ۱۳۷۵ در محور قهرآباد سقز در کمین نیروهای ضد انقلاب به شهادت رسید.

پدرتان متولد چه سالی بود و از چه زمانی وارد بحث رزمندگی و جهاد شد؟

پدرم متولد سال ۱۳۳۸ در روستای ورمقان از توابع شهرستان سنقر بود. تا پایان تحصیلات متوسطه هم در همین شهرستان ماند. ایشان هنگام انقلاب ۱۹ سال داشت. من از بزرگ‌ترها شنیده‌ام که جوان فعال و انقلابی بود و مثل بسیاری از جوان‌های آن زمان که یا وارد کمیته می‌شدند یا به سپاه می‌رفتند یا در جهاد خدمت می‌کردند، پدر من هم به دلیل محرومیت‌های منطقه کردستان وارد جهاد سازندگی قروه می‌شود و فعالیت می‌کند. همان زمان هم خدمت سربازی‌اش را در کردستان که منطقه‌ای جنگ زده بود می‌گذراند. بعد از خدمت، در سال ۱۳۶۰ وارد سپاه می‌شود و از آن زمان تا سال ۷۵ که به شهادت می‌رسد، در همین نهاد انقلابی خدمت می‌کند.

زمان جنگ ایشان چه فعالیت‌هایی انجام می‌دادند؟

شهید مدتی در گزینش سپاه قروه خدمت می‌کند و به جذب نیروهای داوطلب بومی می‌پردازد. توأمان در خیلی از عملیات‌های رزمی شرکت می‌کند و به طور کل آدمی نبود که پشت میزنشینی را انتخاب کند. همه جای کردستان اوایل جنگ منطقه نظامی و عملیاتی محسوب می‌شد. آن زمان رزمنده‌های بومی این منطقه مثل پدرم، در هیچ شرایطی امنیت نداشتند. نه خودشان و نه خانواده‌شان، اما ایستادند و سعی کردند از نظام اسلامی و کشورشان دفاع کنند. پدر و مادرم سال ۶۱ در بحبوحه فعالیت ضد انقلاب در کردستان ازدواج کردند.

زندگی و شهادت در آن زمان همنشین هم بودند و مادرم هم که با پدرم ازدواج می‌کند به نوعی در جهاد ایشان سهیم می‌شود، چراکه هر آن احتمال شهادت پدرم می‌رفت. به هرحال پدرم از سال ۶۱ تا سال ۶۳ که تقریباً آتش فتنه ضد انقلاب در کردستان تا حد زیادی خاموش شد، همراه همرزمانش چیزی حدود صد روستا را از لوث وجود ضد انقلاب پاک می‌کنند. این کارشان مورد تقدیر فرماندهان قرار می‌گیرد. شهید تا پایان دفاع‌مقدس در جبهه می‌ماند و خدمت می‌کند.

اگر بخواهید تعریفی از خصوصیات اخلاقی پدرتان ارائه دهید، چه مواردی را دربرمی‌گیرد؟

ادب و متانت شهید بالاترین نمره را در خصوصیات اخلاقی‌اش می‌گیرد. پدرم بسیار با ادب و متین بود. به طوری که یکی از فرماندهان سپاه که با او همنشین شده بود از ادب و متانت ایشان متعجب می‌شود و می‌گوید اگر ذره‌ای از ادب حاجی را به تمام دنیا تقسیم کنیم، بدون شک دیگر هیچ بی‌ادبی را پیدا نمی‌کنیم! پدرم چهره مظلومی داشت، می‌شد سادگی و صمیمیت را در چهره‌اش مشاهده کرد. حاجی مرگ را مونس خودش می‌دانست و لحظه‌ای از یاد آن غافل نمی‌شد. به گفته یکی از همرزمانش، او در هر بحثی به نوعی از مرگ حرف می‌زد و حتی لحظاتی که بیکار می‌شد برای خودش قبر درست می‌کرد و روی سنگ قبرش را هم می‌نوشت. یک نمونه از سنگ قبرهایی که حاجی در زمان حیات نوشته بود، هنوز باقی مانده است.

گفتید یاد مرگ در سیره و زندگی شهید ورمقانی خیلی پر رنگ بود، در این مورد روایتی از زبان همرزمانش شنیده‌اید؟

ابراهیم حسینی یکی از همرزمان پدرم می‌گفت شهید حاج هوشنگ ورمقانی بنا به ارادتی که نسبت به شهدای گرانقدر داشت، همواره سر مزار شهدا حاضر می‌شد و ساعاتی را در کنار همرزمانش آرام می‌گرفت. حضور شهید ورمقانی در گلزار شهدا اختصاص به غروب روزهای پنج‌شنبه نداشت و ایشان هر وقت به مرخصی می‌رفت، در مزار شهدا حاضر می‌شد. یک روز که به گلزار رفته بود، یک قبر آماده را دید و وارد قبر شد و چند لحظه‌ای را در میان قبر آماده دراز کشید. پدرم بعدها در دفتر خاطراتش در همین خصوص نوشته بود: «وقتی به گلزار شهدا رفته بودم، لحظه‌ای در میان قبری که آماده بود، خوابیدم. احساس غربت و ترس می‌کردم.» در میان مناجات‌هایشان نوشته بود: «خدایا! ما را با قبر و گلزار شهدا انیس و مونس گردان.»

شما هنگام شهادت پدرتان در سال ۷۵ چند سال داشتید؟

من ۱۰ ساله بودم، اما روزهایی که با ایشان بودم را خیلی خوب به یاد دارم.

با توجه به سن کم‌تان چه چیزهایی را از اخلاق و منش ایشان یاد گرفتید؟

تا آنجا که یادم است، پدرم احترام خاصی برای والدینش قائل بود. همیشه دست و پای پدر و مادرش را می‌بوسید و یقیناً با این کار می‌خواست آن‌ها را متقاعد سازد تا برای شهادتش دعا کنند. شهید علاقه خاصی به مادربزرگم (مادر خودشان) داشت. مادربزرگم از سادات بود. پدرم بارها دست مادرش را می‌بوسید و از ایشان می‌خواست برای شهادتش دعا کند. خیلی از شهادت پدرم نگذشت که مادربزرگم هم مرحوم شد. پدربزرگم هم یک خاطره برایم تعریف کرده است. این خاطره یک موضوع خاص و ویژه در زندگی پدرم است. وقتی پدربزرگم می‌خواست به زیارت خانه خدا برود، شهید حاج هوشنگ ورمقانی پاکتی را که محتوی نامه‌ای بود، به ایشان می‌دهد و از پدرش می‌خواهد تا نامه را کنار ضریح مطهر نبی مکرم اسلام باز کند و به آنچه نوشته شده است عمل کند. پدربزرگم وقتی در حرمِ نبوی پاکت نامه را باز می‌کند این عبارت را در آن مشاهده می‌نماید: «پدر عزیزم دعا کنید تا خداوند سال ۱۳۷۵ را سال شهادت من قرار دهد. اگر دعا نکنید مدیون هستید. التماس دعا، امام و رهبر عزیز و شهدا را فراموش نکنید.» همان سال ۱۳۷۵ هم پدرم به شهادت می‌رسد و دعایی که پدرش در حرم نبوی کرده بود، در حق ایشان مستجاب می‌شود.

چرا به شهید ورمقانی لقب چمران کردستان داده بودند؟

شهید چمران در لبنان به بسیاری از افراد محروم آنجا کمک می‌کرد و سعی داشت محرومیت مردم منطقه را برطرف کند. پدرم هم چنین خصوصیاتی داشت. فرمانده بود، اما بیشتر بر قلب‌ها فرمان می‌راند و همیشه سعی می‌کرد با محرومان باشد و مشکلات آن‌ها را درک کند. عرض کردم اوایل انقلاب ایشان به عضویت جهاد سازندگی درآمده بود. محرومیت‌زدایی را هم از همان زمان شروع کرده بود.

خوب است خاطره‌ای را در این خصوص تعریف کنم. بعد از شهادت پدرم یکی از اهالی منطقه به خانه ما آمد و ماجرایی را تعریف کرد که ما از آن خبر نداشتیم. ایشان می‌گفت فرزندش سال‌هاست از دو پا فلج است و مادرش مجبور است هر روز برای رفتن به مدرسه، بچه را کول بگیرد و مدرسه ببرد. یک روز پدر آن‌ها را در این وضعیت می‌بیند و به مادر دانش‌آموز قول می‌دهد برایشان ویلچر تهیه کند. به قولش هم عمل می‌کند.

چند وقت بعد که تعدادی از نیروهای سپاه به خانه ما آمدند، پدربزرگم ماجرا را برایشان تعریف کرد. مسئول امور مالی گفت اتفاقاً آن روز حاج هوشنگ به دفترم آمد و تقاضای وام کرد. وقتی گفتم وام را برای چه می‌خواهی، ایشان فقط به گفتن «خیر است ان‌شاءالله» اکتفا کرد. در واقع پدرم وام را برای تهیه ویلچر درخواست کرده بود. ایشان می‌خواست برای فردی که شناخت زیادی هم از او نداشت وام بگیرد و با هزینه شخصی‌اش اقدام به تهیه ویلچر کند. در مراسم پدرم آن فرد معلول را دیدیم که روی ویلچر آمده بود و به ما ابراز لطف می‌کرد و از خوبی‌های پدرم می‌گفت.

خود شما خاطرات شخصی از پدرتان دارید؟

یکی از بارزترین خصوصیات اخلاقی پدرم، رعایت بیت‌المال بود، شدیداً به بیت‌المال حساسیت داشت، زمانی که کودکی دبستانی بودم خودکاری از کیفش برداشتم، پدرم به محض دیدن خودکار در دستانم، آشفته شد و با تندی به من گفت پسرم این خودکار اداری سپاه است، در همان زمان خودکار بهتری برای من تهیه کرد و گفت عزیزم! خودکار مهم نیست، مهم رعایت حق بیت‌المال است. اگر از این خودکار استفاده کنی، استفاده از حق بیت‌المال برایت عادت می‌شود.

مادرم مدت‌ها از ناراحتی قلبی رنج می‌برد و در زمان حیات پدرم، قرار بود او را برای بستری شدن به تهران ببرند. همکاران و فرماندهان پدرم از او خواستند تا با آمبولانس سپاه او را به تهران منتقل کند، اما پدرم موافقت نکرد و مخفیانه مادرم را با اتوبوس به تهران برد و در پاسخ به دوستانش گفته بود استفاده شخصی از بیت‌المال شهادت من را به تأخیر می‌اندازد. وقتی پدرم شهید شد، از نظر مالی هیچ نداشت، حتی تنها زمینی که سپاه به او داده بود را به جانبازان بخشیده بود. درباره جانبازها می‌گفت این‌ها وارثان حقیقی‌اند. تنها چیزی که بعد از او در منزل مانده بود جهیزیه مادرم بود، او از این دنیا دل کنده بود و با حالتی میان خنده و ناراحتی به تکه پوتین دوستش که در کیفش به رسم تبرک نگه داشته بود، اشاره می‌کرد و می‌گفت: «این تکه پوتین را از شهیدی آورده‌ام تا کمک کند من نیز شهید شوم.»

*
جوان آنلاین منبع خبر

این مطلب مفید بود؟
>

آخرین اخبار

تبلیغات
تبلیغات
ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید