گفتم دیگر روضه حضرت قاسم (س) نخوانید حضرت آقا اذن جهادم داد!

گفتم دیگر روضه حضرت قاسم (س) نخوانید حضرت آقا اذن جهادم داد!


گفتم دیگر روضه حضرت قاسم (س) نخوانید حضرت آقا اذن جهادم داد!

 

به گزارش خبرنگار نوید شاهد هجدهم خرداد ماه 1349، در یکی از روستاهای شهرستان گرمی در دامان سرسبز دامغان و در خانواده ای متدین و محروم، دیده به جهان گشود.

پدرش از مهاجرین طالش بود که پس از مهاجرت به این روستا، به شغل مغازه داری و خواربارفروشی اشتغال داشت. مرحمت دوران کودکی را در دشت و کوه و مناظر سرسبز روستا، با بچه های هم سن و سال خود گذراند و تا کلاس پنجم ابتدایی درس خواند. مرحمت هشت ساله بود که انقلاب اسلامی ایران به پیروزی رسید.

سال 1359 هنگام تشکیل اولین هسته مقاومت بسیج، به همراه عده ای از نوجوان و جوانان روستا، پایگاه مقاومت بسیج را در روستا، راه اندازی می کنند. مرحمت به همراه جمعی دیگر از جوانان پر شور و فعال انقلابی، در شورای مرکزی این پایگاه عضویت می یابند و شروع به فعالیت می نمایند.

گفتم دیگر روضه حضرت قاسم (س) نخوانید حضرت آقا اذن جهادم داد!

مرحمت بالازاده فقط 13 سال داشت؛ به پدر و مادرش گفته بود کار مهمی پیش آمده که باید به تهران برود، اما نگفته بود چه کاری. وقتی با اصرار از پدر و مادر اجازه گرفت، بی درنگ راهی تهران شد؛ شنیده بود باید به خیابان پاستور برود و رفت. هر طور بود وارد ساختمان ریاست جمهوری شد؛ می گفت باید حتما رییس جمهور را ببیند. کار آسانی نبود؛ با پا درمیانی این و آن بیرون ساختمان ریاست جمهوری منتظر ماند؛ آن روزها «آقا» رییس جمهور بود.

وقتی آیت الله خامنه ای برای رفتن به مراسمی از ساختمان بیرون آمدند، مرحمت بالازاده خودش را به ایشان رساند، تلاش محافظان نتیجه ای نداشت، چون آقا به اشاره اجازه داده بودند تا این نوجوان را ملاقات کنند؛ مرحمت 13 ساله با لهجه شیرین آذری و شاید هم به زبان آذری گفت:«آقا یک خواهش داشتم». آقا با مهربانی حالش را پرسیدند و نامش را و بعد گفتند:«خب چه خواهشی پسرم؟». مرحمت که هیجان زده بود، نفس عمیقی کشید و گفت:« آقا خواهش می کنم به آقایان روحانی و مداحان دستور دهید دیگر روضه حضرت قاسم(ع) نخوانند!».

آقا پرسیدند:«چرا فرزندم؟» و مرحمت که حالا دیگر بغضش ترکیده بود و هق هق گریه امانش نمی داد با کلمات بریده بریده گفت:«آقا حضرت قاسم (ع) هم مثل من 13 ساله بود که امام حسین (ع) به او اجازه میدان داد، اما فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمی دهد به جبهه بروم، می گوید 13 ساله ها را نمی فرستیم».

گفتم دیگر روضه حضرت قاسم (س) نخوانید حضرت آقا اذن جهادم داد!

مرحمت به اردبیل بازگشت، اما بر خلاف دیروز دلگرفته و غمزده نبود؛ از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید، دلش برای اینکه زودتر برسد، پر می کشید. کاش اتوبوس هم پر داشت. مرحمت بالازاده با نشان دادن مجوز آقا، وارد تیپ عاشورا شد.

شجاعت و درایت را با هم داشت و همه در حیرت که این همه در یک نوجوان 13 ساله چگونه جمع شده است؛ بچه های تیپ عاشورا چهره مهربان و جدی مرحمت را از یاد نمی برند؛ بیشتر اوقات کنار فرمانده اش شهید «مهدی باکری» دیده می شد.

مرحمت بالازاده، روز 21 اسفند 1363 در عملیات «بدر» در جزیره مجنون به شهادت رسید.

گفتم دیگر روضه حضرت قاسم (س) نخوانید حضرت آقا اذن جهادم داد!

وصیت نامه شهید

به نام خداوند بخشنده مهربان

از اینجا وصیت نامه ام را شروع می کنم. با سلام بیکران به پیشگاه منجی عالم بشریت حضرت مهدی (عج) و با سلام بیکران به رهبر مستضعفان، ابراهیم زمان، خمینی بت شکن و با سلام بیکران به مردم ایثارگر و شهیدپرور ایران، که همچون امام حسین (ع) و لیلا پسرشان را به دین اسلام قربانی می دهند.

آری ای ملت غیور شهیدپرور ایران درود بر شما، درود بر شما که همیشه در مقابل کفر ایستاده اید و می ایستید تا آخرین قطره خونتان. درود بر شما ای ملت ایران، ای مشعل داران امام حسین تا آخرین قطره خونتان از این انقلاب و از رهبر این انقلاب خوب محافظت کنید تا که این انقلاب اسلامی را به نحو احسن به منجی عالم بشریت تحویل بدهید.

و ای پدر و مادر عزیزم اگر این پسرتان در راه اسلام به شهادت برسد، افتخار کنید که شما هم از خانواده شهدا برشمرده می شوید. ای پدر و مادر عزیزم از شما تقاضایی دارم اگر من شهید بشوم، گریه نکنید. اگر گریه بکنید به شهدای کربلا و شهدای کربلای ایران گریه بکنید تا چشم منافقان کور بشود و بفهمند که ما برای چه می جنگیم. حالا معلوم است که راه، تنها یک راه است که آن هم راه اسلام و قرآن است.

و آخر وصیت می کنم راه شهیدان را ادامه بدهید و اسلحه شان را نگذارید در زمین بماند. و مادرم و پدرم چنانچه من می دانم لیاقت شهادت را ندارم ولی اگر خداوند بخواهد که شهید بشوم مرا حلال کنید و من هم شهادت را جز سعادت نمی دانم. یعنی هر کسی که شهید می شود خوش به حالش که با شهدا همنشین می شود. و از تمام همسایگان و از هم روستایی هایمان می خواهم که اگر از من سخن بدی شنیده اید و کارهای بدی دیده اید، حلال بکنید. و برادرانم اسلحه ام را نگذارند در جا بماند و خواهرانم با حجاب با دشمنان جنگ کنند. خدایا تو را قسم می دهم که اگر گناهانم را نبخشی از این دنیا به آن دنیا نبر.

خدایا، خدایا تو را قسم می دهم به من توفیق سربازی امام زمان (عج) و نائب بر حق او خمینی بت شکن را قرار دهی تا در راه آنها اگر هزار جان داشته باشم، قربانی دهم.

برگرفته از کتاب «جاودانه ها»؛ نشر شاهد

انتهای پیام/ع



منبع خبر

این مطلب مفید بود؟
>

آخرین اخبار

تبلیغات
تبلیغات
ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید