یک اتفاق عجیب در شب عملیات رمضان/ جعبه تیری که سرنوشت عملیات را تغییر می‌داد

یک اتفاق عجیب در شب عملیات رمضان/ جعبه تیری که سرنوشت عملیات را تغییر می‌داد


یک اتفاق عجیب در شب عملیات رمضان/ جعبه تیری که سرنوشت عملیات را تغییر می‌دادبه گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، جواد افهمی نویسنده و روان نویس کشور تاکنون آثار زیادی را با قلم خود به رشته تحریر درآورده است او در خاطره‌ای از دوران دفاع مقدس نوشته است:

سال ۱۳۶۰ عملیات رمضان بود. من یک بسیجی ۱۶_۱۵ ساله بودم. گردانی که در آن به عنوان بسیجی تک تیرانداز خدمت می‌کردم گردان عملیاتی اباذر نام داشت و جزو گروه خط شکن بودم. نصف شب بود اگر اشتباه نکنم که عملیات شروع شد، خط را شکستیم و رفتیم ضمن اینکه عراقی‌ها از حمله‌ی ما خبردار بودند و می‌دانستند ما چه ساعتی و چه دقیقه‌ای حمله می‌کنیم و هوشیار بودند. دقیقا آماده بودند و می‌دانستند که از چه جناحی و از چه جبهه‌هایی عملیات می‌کنیم.

شب عجیبی بود، خیلی عجیب، از آسمان و زمین گلوله می‌بارید طرف ما، مایی که تمام گردان به ستون یک شده بودیم و از یک معبر خیلی باریک از وسط میدان مین رد می‌شدیم و می‌رفتیم به سمت دشمن. بچه‌ها جلوی چشمم در آن شب که عین روز روشن بود توسط منور‌های دشمن مثل برگ خزان می‌افتادند زمین. من صدای حرکت گلوله‌ها را نه، صدای شلیک، صدای حرکت گلوله‌ها را از کنار گوشم از اطرافم می‌شنیدم و فرماندهان دائما می‌رفتند و بر می‌گشتند. در طول مسیری که بچه‌ها به ستون یک می‌رفتند جلو خیلی ترسیده بودیم. خیلی وحشتناک بود.

خیلی طول نکشید که خشاب‌های همه خالی شد، مایی که تک تیرانداز بودیم. مشکل دو تا شد، اول اینکه از جلو یکریز به ما شلیک می‌کردند آنهم توسط سلاح‌هایی که مثلا برای شکار هواپیما به کار می‌بردند. با این‌ها به سمت نیرو‌های خط شکن ما شلیک می‌کردند، از این رو تمام شدن فشنگ‌ها معضلی شد به این معنی که دیگر هیچ کاری از دست ما ساخته نیست.

مشکل ما نبود فشنگ بود، همه افتاده بودند یک سمتی از کانال، بی خشاب و مهمات و دیگر کسی فکرش کار نمی‌کرد. شب سردی را سپری می‌کردیم، زمان نی‌گذشت، اما خیلی کند، من هم افتادم یک گوشه‌ای ته کانال و از خستگی و نفسم بالا نمی‌آمد. یکی از بارزترین علامت‌های حمله بوی باروتی است که در فضا پخش می‌شود و همه را تشنه می‌کند. بوی باروت در آن واویلا و در آن وانفسا بچه‌ها را خیلی اذیت می‌کرد و واقعا فاجعه بار بود. تشنگی آزارمان میداد، بوی باروت جلوی نفس کشیدنمان را هم گرفته بود.

من افتاده بودم روی یک برآمدگی در آن تاریکی، تکیه که دادم نفهمیدم کی خوابم برد، وقتی بیدار شدم هوا روشن شده بود. به دور و برم نگاه کردم، خیلی از بچه‌ها
شهید شده بودند و جنازه‌هایشان همان دور و بر افتاده بود. بعضی‌ها زخمی شده و ناله می‌کردند. بچه‌های امدادگر بکوب داشتند زخمی‌ها و مجروح‌ها را تخلیه می‌کردند و می‌بردند عقب. یک گروه از بچه‌ها رفته بودند جلو. اسمشان شکارچی تانک بود، می‌خواستند جلوی پیشروی تانک‌های عراقی را بگیرند و مواضع از دست رفته را دوباره پس بگیرند.

کمی خودم را بلند کردم، با تعجب دیدم روی برآمدگی، جایی که خوابیده بودم، یک جعبه عراقی است، درش را که باز کردم دیدم پر از فشنگ است.

خنده‌ام گرفته بود. در آن وضعیت بغرنج اگر می‌دانستم روی یک جعبه پر از فشنگ نشسته‌ام، با بچه‌های دیگر می‌رفتیم جلو. خیلی برایم جالب بود. شاید اگر جعبه را زودتر پیدا می‌کردم سرنوشت آن شب تغییر می‌کرد.

انتهای پیام/ ۱۴۱



منبع خبر

این مطلب مفید بود؟
>

آخرین اخبار

تبلیغات
تبلیغات
ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید