یک ماشین پُر از آب‌میوه خُنک برای داعشی‌ها!

یک ماشین پُر از آب‌میوه خُنک برای داعشی‌ها!

گروه جهاد و مقاومت مشرق – کتاب «ابو باران» خاطرات مدافع حرم، مصطفی نجیب از حضور رزمندگان غیور لشکر فاطمیون (رزمندگان افغان) در نبرد سوریه است.

پیش از این هیچ کتابی با این جزئیات و اطلاعات دقیق و جذاب، نبرد در سوریه را به مخاطبان نشان نداده است.

انتشارات خط مقدم که مدت زیادی از تاسیسش نمی‌گذرد در زمبنه دفاع مقدس و مدافعان حرم تا کنون کتاب های شاخصی را منتشر و روانه بازار کرده است.

این کتاب در ۳۳۵صفحه تدوین شده و زهراسادات ثابتی، زحمت نگارش خاطرات را بر عهده داشته است.

در این کتاب از شهدای زیادی یاد شده که تصاویر آن ها در انتهای کتاب آورده شده است.

کتاب «ابو باران» در چاپ اول با ۱۰۰۰ نسخه تیراژ و با قیمت ۴۴۰۰۰ تومان در اختیار علاقمندان قرار گرفته است.

روز سه شنبه ۱۵ مهرماه قرار است از این کتاب رونمایی شود.

چند معرفی کتاب دیگرهم بخوانیم:

چند دقیقه با کتاب «بی تو پریشانم»؛ / ۸۷

چرا اقوام «حمزه» از زیر تیر و ترکش نجاتش ندادند؟

چند دقیقه با کتاب «دلتنگ نباش»؛ / ۸۶

چرا روح‌الله را از تیم هجوم خط زدند؟!

چند دقیقه با کتاب «افرا»؛ / ۸۵

تنبیه توهین‌کننده به پیامبر اسلام با مشت و صابون!

چند دقیقه با کتاب «آزادسازی مهران»؛ / ۸۴

ادامه تولید برنامه «سلام صبح بخیر» برای جنگ روانی!

چند دقیقه با کتاب «اعزامی از شهرری»؛ / ۸۳

تهدید راننده اتوبوس سیبیلو با اسلحه جنگی

چند دقیقه با کتاب «صد و هفتاد و ششمین غواص»؛ / ۸۲

چرا «محمد رضایی» را داخل آب‌جوش انداختند؟ + عکس

چند دقیقه با کتاب «جاسوس بازی»؛ / ۸۱

معشوقه «آقا بهمن» در دام بسیجی‌ها + عکس

چند دقیقه با کتاب «طبس تا سنندج»؛ / ۸۰

درخواست اعزام فوری نیرو به سنندج!

چند دقیقه با کتاب «سه نیمه سیب»؛ / ۷۹

تکلیف شادی‌های خانم «شاد» چه شد؟ + عکس

چند دقیقه با کتاب «دلم پرواز می خواهد»؛ / ۷۸

باران گلوله به آمبولانس پرستار اصفهانی

چند دقیقه با کتاب «ناآرام»؛ / ۷۷

شیطنت‌های طلبه مدرسه حاج آقا مجتهدی + عکس

چند دقیقه با کتاب «برای زین‌أب»؛ / ۷۶

سفارش تانک و تفنگ به «محمد بلباسی» + عکس

چند دقیقه با کتاب «از برف تا برف»؛ / ۷۵

شهید زین‌الدین اهل کدام کشور بود؟ +‌ عکس

چند دقیقه با کتاب «یک روز بعد از حیرانی»؛ / ۷۴

شهیدی که برای کار سراغ «آقای قرائتی» رفت + عکس

چند دقیقه با کتاب «فرمانده تخریب»؛ / ۷۳

کشیده‌ فرمانده به گوش جانباز اعصاب و روان + عکس

چند دقیقه با کتاب «ساده‌رنگ»؛ / ۷۲

چه کسی وصیت‌نامه شهید مهدی باکری را بالا پایین کرد؟ + عکس

چند دقیقه با کتاب «فرمانده در سایه»؛ / ۷۱

کدام مترجم مذاکرات مقامات ایرانی را تغییر می‌داد؟ + عکس

چند دقیقه با کتاب «تا ابد با تو می مانم»؛ / ۷۰

خبر «اصغرآقا» را چگونه به «زیبا خانم» دادند؟!

چند دقیقه با کتاب «بلدچی»؛ / ۶۹

شایعه اعزام الاغ‌ها به میدان مین + عکس

چند دقیقه با کتاب «کابوس در بیداری»؛ / ۶۸

اهالی چه کشوری به حجاج ایرانی کمک کردند؟ + عکس

چند دقیقه با کتاب «راهی برای رفتن»؛ / ۶۷

پیام شهیدِ ۱۰ساله برای امام خمینی چه بود؟

چند دقیقه با کتاب «محبوب حبیب»؛ / ۶۶

کت و شلوار «محمود» به چه کسی رسید؟ + عکس

چند دقیقه با کتاب «صباح»؛ / ۶۵

جان دادن پای چتر منورهای عراقی! + عکس

آنچه در ادامه می‌خوانید، بخشی از این کتاب است؛

منطقه دیارات برعکس مناطق درعا و حلب، که زمین سنگلاخ بود، خاک بسیار نرمی‌ داشت. در مناطقی که نیروها روی ارتفاعات مستقر بودند، مسیر، ماشین رو نبود و ما امکانات را پیاده یا به کمک حیوانات به بچه‌ها می‌رساندیم. مسیر ماشین رو را هم به سختی طی می‌کردیم. با این که پنجره ها بالا بود، گرد و غبار داخل ماشین می‌شد و نفس کشیدن را سخت می‌کرد. مدتی از حرکت ماشین نمی‌گذشت که لاستیک تا نیمه در خاک فرو می‌رفت و پنچرمی‌شد. هر ماشینی به منطقه اعزام می‌شد، سه تا لاستیک اضافه با خود می‌برد که مجبور نشود بعد از پنچری، روی رینگ حرکت کند. چون مسیر به شدت ناهموار بود و پستی و بلندی داشت و چندین بار رینگ ماشین ها هم خراب شده بود، یک نفر در مقر پشتیبانی مرکزی مأمور شده بود هر روز به شهر حمص برود و رینگ و لاستیک تهیه کند و بیاورد. البته کار راحتی نبود؛ چون لوازم تویوتا هایلوکس کمیاب بود.

یک روز به من بیسیم زده شد که شش کامیونت در خاک گیر کرده اند. سریع خودم را رساندم و دیدم هر شش تا چپ کرده اند. این نوع کامیونت ها، دنده کمکی نداشتند. برای همین، آنها را به کمک بی ام پی از خاک درآوردیم و به عقب منتقل کردیم و دیگر آنها را برای این مسیر نفرستادیم.

فصل تابستان و هوا به شدت گرم بود. به علت گرد و خاکی که وجود داشت، مجبور بودیم پنجره های ماشین را پایین ندهیم؛ اما اوقاتی که خیلی اذیت می‌شدیم، سر و صورت‌مان را با چفیه می‌بستیم و پنجره ها را پایین می‌دادیم.

وقتی به زمان عملیات نزدیک شدیم، من می‌بایست بیشتر در منطقه‌ی بیارات حضور می‌داشتم. برای همین، ابومیثم، هماهنگی‌های لازم را کرد و خیالم را راحت کرد که خودش امکانات لازم را به بیارات می‌فرستد و دیگر نیازی نیست من مدام به تیفور بیایم، مگر کاری لازم پیش بیاید…

مسئول فرهنگی فاطمیون در آن زمان، روحانی پرانرژی‌ای به نام شیخ محمد بود که از رفتن به خط هیچ ابایی نداشت. بارها پیش آمده بود که تا بلندترین نقطه‌ی ارتفاعات ۱۸۰۰ می‌رفت تا در کنار بچه‌ها باشد. این مسیر، روی نقشه خیلی کوتاه بود؛ اما آن قدر صعب‌العبور بود که اگر صبح می‌رفتی، دیگرشب نمی‌توانستی برگردی و می‌بایست همان جا می‌ماندی و فردا برای برگشت حرکت می‌کردی. شیخ محمد، این مسیر را دست خالی نمی‌رفت. یک قابلمه ی بزرگ را پر از یخ و آب میوه می‌کرد و سوار ماشینش می‌شد و به بیابان‌های داغ تدمر می‌رفت و آن را بین بچه‌ها پخش می‌کرد.

در جلساتی که برای عملیات برگزار می‌شد، عده‌ای معتقد بودند دشمن را از همه طرف محاصره کنیم و اجازه ندهیم فرار کنند؛ اما فرمانده تأکید می‌کرد که حتما یک راه فرار برای آنها بگذاریم. می‌گفت: "اگر یک گربه را هم در کمد محصور کنی، به محضی که در کمد باز شود، به صورتت می‌پرد و چنگ می‌زند. ما زمین را می‌خواهیم. با افرادی از دشمن که مقاومت نکرده‌اند، کاری نداریم. ما تا جایی که ممکن است، باید طوری عمل کنیم که از دادن تلفات جلوگیری شود."

مرحله‌ی اول عملیات، با موفقیت به انجام رسید. فاطمیون از سمت راست، و حیدریون و دفاع وطنی‌ها از سمت چپ وارد عمل شدند و در نقطه‌ی مشخص شده روی جاده به هم رسیدند. بلافاصله جاده بسته شد و منطقه‌ی بزرگی به دست ما افتاد و تا حدود زیادی به شهر تدمر نزدیک شدیم.

توپخانه، خیلی خوب پشتیبانی کرد، و همان طور که فرمانده پیش‌بینی کرده بودند، داعشی ها مسیری طولانی را دوان دوان عقب نشینی کردند.

بعد از اعلام پیروزی، یکی از نیروهای پاسدار، یک ماشین یخچال‌دار پر از آب میوه برداشت تا برای بچه‌ها به خط ببرد. معمولا وقتی بچه‌ها ماشین حمل آب میوه را در جاده می‌دیدند، مدام دست تکان می‌دادند تا نگه دارد و آب‌میوه‌ای به آنها بدهد؛ اما او مصمم بوده آب میوه را فقط به دست بچه‌های توی خط برساند.

در نقطه‌ی رهایی، هنوز بولدزری نیامده بوده تا بر روی جاده خاکریزی ساخته شود. برای همین، چند نفر از بچه‌ها آنجا نگهبانی می‌داده اند. این پاسدار هم وقتی به نقطه‌ی رهایی می‌رسد، هرچه نگهبان ها دست تکان می‌دهند که نگه دارد و جلوتر نرود، به خیال اینکه آب میوه می‌خواهند، نگه نمی‌دارد و گازش را می‌گیرد تا هر چه زودتر به نیروهای اصلی برسد؛ اما کمی‌که جلو می‌رود، یکباره به سمتش تیراندازی می‌شود. سریع ماشین را نگه می‌دارد و پیاده می‌شود. می‌فهمد که به دل دشمن آمده. خودش، خودش را پوشش می‌دهد و به هر مصیبتی بوده، به سمت نقطه‌ی رهایی عقب می‌کشد. آنجا نگهبان‌ها سریع سراغش می‌آیند و می‌بینند دو پایش پر از خون است. تازه آن وقت احساس درد میکند و می‌بیند سه تیر به پاهایش خورده؛ اما اصلا متوجه نشده است. من برای دیدنش به بیمارستان رفتم. همه شوخی می‌کردند که «یک ماشین پر از آب میوه‌ی خنک را مفت و مجانی به داعشی‌ها دادی، رفت! باز جای شکرش باقی‌ست خودت طوریت نشد!».

بعد از مرحله‌ی اول عملیات، ما یک شب آسوده نداشتیم. روش داعشی‌ها، این بود که هرشب، حدود ده تا دوازده نفرشان با هدف گرفتن حتی بخش کوچکی از تپه ها، به ما حمله می‌کردند. با اینکه تلفات هم می‌دادند، شب بعد هم می‌آمدند. نارنجک می‌انداختند و شماری از بچه‌های ما را زخمی‌ یا شهید می‌کردند و برمی‌گشتند. تا آن زمان، داعش با همین روش موفق شده بود بعضی مناطق را از دست ارتش سوریه پس بگیرد؛ چون نیروهای ارتش خیلی زود عقب‌نشینی می‌کردند. داعش فکر نمی‌کرد این بار هم با مقاومت نیروها روبه رو بشود؛ اما وقتی نتوانست بچه ها را از موضع شان وادار به عقب‌نشینی کند، متوجه شد پای نیروهای جبهه‌ی مقاومت در میان است. برای همین، ارتش سوریه هم پرچم‌های جبهه‌ی مقاومت را بر روی سنگرهای خود می‌زدند.

در این مدت، سیدابراهیم، فقط یک شب از ارتفاعات پایین آمد. می‌گفت «ما روزها می‌خوابیم و شب ها با پاتک داعشی‌ها درگیریم. بیشتر حمله‌های داعش، در هوای گرگ و میش صبح است که نیرو خسته و خواب آلود است.».

و برای مدتی، منطقه تثبیت یافته بود. با بازگشت رضوان از ایران، زمان مرخصی من هم رسیده بود. موقعیتم را به رضوان تحویل دادم و به ایران رفتم. در این مدت، مشغول فراهم کردن مراسم عروسی‌ام بودم.

منبع خبر

این مطلب مفید بود؟
>

آخرین اخبار

تبلیغات
تبلیغات
ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید