ماجرای زنده شدن شهید داخل فرغون

ماجرای زنده شدن شهید داخل فرغون


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، «رحیم انصاری» فرمانده یگان دریایی لشکر ۲۵ کربلا درباره عملیات تپه‌های مدن در کتاب دلفین‌های اروند گفته است: داشتیم جلو می‌رفتیم که ناگهان پچ‌پچی در میان عده‌ای از نیرو‌ها پیچید. گفتند: «فرمانده‌مون نیست.» پرسیدم: «چی؟ کوش؟ کجاست؟» گفتند: «رفته. نیستش.» گفتم: «ای نامرد!» بیست‌سی نفر همین طور ویلان و سرگردان بدون فرمانده مانده بودند. از آن‌ها پرسیدم: «من رو که می‌شناسین؟» گفتند: «بله!» گفتم: «پس بیاین دنبال من.» درگیر شدیم. بیست‌متری عراقی‌ها که رسیدیم، دیگر نمی‌شد سرمان را بلند کنیم. یکی از بچه‌ها تیری به سفیدرانش خورد و عربده‌اش به هوا رفت که به او تشر زدم و گفتم: «ساکت! الان جامون رو پیدا می‌کنن!» او هم دیگر هیچ نگفت تا شهید شد. جلوتر رفتیم. خسرو سنایی انگار نارنجک انداخته بود و ایستاده بود تا نتیجه کارش را ببیند. هم عراقی‌ها را زخمی کرد و هم خودش را. روز‌ها که بیکار بودیم تا یازده‌ونیم صبح می‌خوابید؛ اما نمی‌دانستم تا این حد متهور و بی‌باک است.

درگیری تا نیمه‌شب طول کشید. ما فقط یک شهید دادیم که او را توی فرغون مهمات گذاشتیم و به عقب آوردیم. تازه سروکله فرمانده‌شان پیدا شد. داشت با بی‌سیم گزارش می‌داد که ما موضع را گرفته‌ایم. مرتضی قربانی کشیده آبداری بر گوشش نواخت و داد زد: «مرتیکه عوضی! کجا بودی؟ همین جا دادگاه صحرایی‌ت می‌کنم!» با وحشت گفت: «جان آقای قربانی من همین جا بودم.» قربانی جواب داد: «تو غلط کردی که اینجا بودی! برو نیروهات رو جمع کن! قراره اینجا رو شما تحویل بگیرین!» آنجا را که تحویل دادیم، من همراه شهید توی فرغون راه افتادم که ناگهان شهید از جایش برخاست و درجا میخ‌کوب شد. همه وحشت‌زده چشم‌های خیره خود را از او کندیم و فرغون و همه چیز را رها کرده، پا به فرار گذاشتیم. وقتی دوباره برگشتم، تازه متوجه شدیم که پا‌های شهید، زیر چرخ فرغون گره خورده بود و او را سر پا نگه داشت.

بچه‌های یکی از شهر‌ها حرف گوش نمی‌دادند و می‌رفتند تا غنیمت بیاورند. عراقی‌ها یکی از آن‌ها را با گلولهٔ تانک دونیمه کردند. مرتضی به من گفت: «هرکی رفت اون‌ور با تیر بزنش!» من هم به یکی از آن‌ها که داشت از خاکریز می‌گذشت، هشدار دادم که به حرفم محل نگذاشت. بلافاصله آرپی‌جی را برداشتم و شلیک کردم، گلوله که از روی سرش رد شد، سراسیمه برگشت. داد زدم: «هان! شما دلتون اینا رو می‌خواد. د بیا برو این‌ور!» وقتی از آنجا فاصله گرفت به مرتضی گفته بود: «این دیوانه س.»

انتهای پیام/ 141

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

این مطلب مفید بود؟
>

آخرین اخبار

تبلیغات
تبلیغات
ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید