وداع بی خداحافظی با شهید حمید در ساعات اول جنگ

وداع بی خداحافظی با شهید حمید در ساعات اول جنگ


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، خاصیت روی دور تند مرور خاطرات گذشته قرار گرفتن هم شیرین است و هم تلخی‌های خاصش خودش را دارد، این موضوع برای خانواده‌هایی که عزیز از دست داده‌اند حس و حالش متفاوت‌تر و شاید غلیظ‌تر باشد، حتی اگر به قول خانم شعبانی بار‌ها گفتنی‌ها را گفته باشند با این همه وقتی مقابل خبرنگار می‌نشینند تا از شهیدی بگویند که جانش را برای دفاع از اعتقادات و دین و ناموسش فدا کرده است از جان و دل مایه می‌گذراند. در یکی از روز‌های داغ تابستان سال ۱۴۰۱، به همراهی پدافند هوایی ارتش راهی یکی از شهرک‌های سازمانی ارتش در شرق تهران می‌شویم تا پای صحبت همسر، پسر و دختر شهید «قاسم حمید» بنشینیم. اولین نکته‌ای که پیش از شروع حرف‌های صمیمانه با خانواده شهید عنوان می‌شود این است که شهید حمید از اولین شهدای پدافند ارتش بود، همین اولین بودن هم باعث شد غریبانه و در شرایطی که همسر و فرزندانش در شهر دیگری بودند تشییع و به خاک سپرده شود.

عکس بزرگ روی دیوار مرد مقتدری را نشان می‌دهد که با داشتن لباس نظامی بر ابهتش افزوده است، شهید قاسم حمید درست است که نزدیک به ۴۰ سال از خانواده دور مانده، اما جای خالی‌اش در لابه لای اشک‌های دخترش و بغض پسرش دیده می‌شود. او از نیرو‌های پدافند ارتش و اهل روستای مهرزین قم بود که در اولین روز‌های جنگ تحمیلی به شهادت رسید.

زمان زیادی نمی‌گذرد که مادر خانواده صحبت از شهیدش را با یادآوری خاطرات قدیمی آغاز می‌کند: «من و قاسم پسرخاله بودیم، من که نوجوان بودم در شهرستان زندگی می‌کردم و قاسم که جوان بود در قم درس می‌خواند. در شهرستان که رسم نبود دختر پسر همدیگر را ببیند. یکبار که پدرم را دید گفته بود دخترت را به کسی نده. با اینکه خواستگار داشتم و یکی از پسران فامیل هم مرا می‌خواست، ولی وقتی قاسم این حرف را زد پدرم همه خواستگار‌ها را رد کرد. بدون اینکه همدیگر را ببینیم و چیزی بگوییم عقد کردیم. سن زیادی نداشتم، شاید ۱۳ سالم بود که به خانه بخت رفتم.»‌

وداع بی خداحافظی با شهید حمید در ساعات اول جنگ

می‌پرسم چیزی از شرایط شغلی شهید می‌دانستید؟ «از کارش زیاد حرف نمی‌زد، فقط شنیده بودند که وقتی انقلاب شد قاسم به پدرش گفته بود می‌خواهم از ارتش استعفا بدهم، گفته بود دیگر همه چیز عوض شده، نمی‌توانست زیر حرف زور برود. با شروع جنگ و خیانت بنی صدر هم خیلی ناراحت بود. نسبت به مسائل کشور حساسیت داشت و نمی‌توانست آرام باشد.»

زهرا خانم حرفش را با تعریف خاطراتی از زندگی در خانه سازمانی پایگاه هوایی دزفول ادامه می‌دهد: «مدتی در روستا بودیم، یکی سالی هم در تهران زندگی کردیم و بعد، چون ارتشی بود به دزفول رفتیم. در آن پنج سالی که دزفول بودیم زندگی خوبی داشتیم، آنجا را خیلی دوست داشتم، بعد از مدتی با خانواده ارتشی‌ها دوست شدیم و خوشی و ناخوشیمان باهم بودم. قاسم هم حرفی از کار نمی‌زد، صبح زود می‌رفت و ظهر به خانه می‌آمد. گاه به گاه مرخصی می‌گرفت و به شهرمان سر می‌زد.»

جنگ به یکباره همه چیز را تغییر داد، زندگی آرام و شیرین بسیاری از مردان نظامی را زیر و رو کرد، با اینکه پیش از این روز‌های سخت انقلاب و فضای خاص کشور را دیده بودند، اما تهاجم خارجی موضوع متفاوتی بود که با آن رو به رو شدند «جنگ که شروع شد گفتند زن و بچه‌ها را از پایگاه بیرون کنند ما را بردند اندیمشک خانه یکی از دوستانش، گفت می‌آیم، ولی نیمد، هرچه زنگ زدیم کسی جواب نداد، یک روز یکی از همسایه‌ها آمد دنبالم گفتم خود قاسم کجاست؟ گفت رفته ماموریت، باز متوجه نشدم چه اتفاقی افتاده. ما بی خبر از همه جا در اندیمشک بودیم.»

روز دوم جنگ، ارتش عراق به قصد بمباران پایگاه هوایی دزفول هواپیما‌های خود را به پرواز درآوردند، کمتر از چند ساعت سایه هواپیما‌های دشمن روی پایگاه افتاد و در عرض چند ثانیه همه نقاط حساس آن بمباران شد. در این حادثه ۱۸ نفر به شهادت رسیدند که قاسم در میان شهدا بود. همسر شهید می‌گوید: «ما بی خبر از همه جا در اندیمشک بودیم، شب قبل از این اتفاق قاسم به باجناقش زنگ زد و گفت بیا بچه‌هایم را از اندیمشک ببر، اینجا جنگ است و اوضاع خوب نیست. تا برسد دزفول قاسم شهید شد، رفته بود از او نشانی ما را بگیرد که خبر دادند قبل از زن و بچه‌ها اول باید پیکر قاسم را ببرید. پیکر را به شهرستان بردند و تشییع و خاکسپاری کردند، بی آنکه ما چیزی از شهادت و تشییعش بدانیم…»

انتهای پیام/ ۱۴۱

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

این مطلب مفید بود؟
>

آخرین اخبار

تبلیغات
تبلیغات
ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید