به گزارش مشرق، کندوکاو در تاریخ دفاع مقدس ما را به سوژههای جذاب زیادی میرساند. کمتر جنگی در دنیا تا این اندازه انسانهای خاص و اتفاقات ماندگار به دیگران نشان داده است. از سبک زندگی رزمندگانش تا حضور انسانهایی آگاه از کشورهای دیگر بر جلوههای جذابش افزوده است. انتشارات سوره مهر در کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب» سراغ یکی از همین سوژهها رفته و زندگی تنها مادر شهید ژاپنی دفاع مقدس را به قلم حمید حسام و مسعود امیرخانی در قالب خاطرهنگاری منتشر کرده است. «مهاجر سرزمین آفتاب» کتابی خواندنی از سرگذشت انسانی است که سفرش از شرق به غرب آسیا، مسیر تحول، رشد و آگاهیاش را رقم میزند. در ادامه با نگاهی به این کتاب، به بررسی زندگی پرماجرای «کونیکو یامامورا» (سبا بابایی) میپردازیم.
وطنپرستی
خانواده یامامورا هیچگاه فکر نمیکردند سرنوشت فرزندشان به ایران گره بخورد. پدر خانواده هیچگاه به خارجیها روی خوش نشان نمیداد و وصلت با خارجیها برایشان یک خط قرمز پررنگ بود، اما امان از دست تقدیر که دو نفر را از شرق و غرب یک قاره پهناور بههم رساند.
وطنپرستی در آیین شینتو یک اصل اساسی و مهم به شمار میرود. خانواده یامامورا نام «کونیکو» به معنای فرزند وطن را روی دخترشان گذاشتند و زمانی که دختر خانواده بزرگ شد و به مدرسه رفت، هر بار که همکلاسیها و دوستانش «کونیکو» را صدا میکردند احساسی همراه با غرور در وجودش پیدا میشد.
انگار سرنوشت «کونیکو» با جنگ گره خورده بود. او از همان دوران کودکی با جنگ آشنا شد و با پرواز هواپیماهای جنگی و صدای بمباران بیگانه نبود. زمانی که کلاس اول بود و پشت میز مدرسه نشسته بود صدای وحشتناک هواپیماهای دشمن در جریان جنگ جهانی دوم را بر فراز شهرش شنید. آنجا اولین باری بود که «کونیکو» با جنگ آشنا شد. آن روز همه ترسیده بودند. معلمش آشفته و ترسان به دانشآموزان میگفت: «خدا به دادمان برسد! مثل اینکه جنگ جهانی دوم از اروپا به کشور ما هم رسیده است.» حملات به ژاپن بیرحمانه بود. فقط در یک شب ۳۲۵ هواپیما در سه ساعت توکیو را بمباران کردند و صدها هزار نفر را یکجا کشتند. ژاپنیها از این بمباران به عنوان ویرانگرترین بمباران هوایی تاریخ یاد میکنند. پسر دایی و پسر عمه کونیکو در این جنگ کشته شدند و او طعم از دست دادن در جنگ را چشید.
جنگ با بجا گذاشتن ویرانیهای زیادی تمام میشود و داغ جنایت سنگین امریکاییها را برای همیشه در دل ژاپنیها میگذارد. با وجود فجایع سختی که بر سرشان آمده بود خیلی زود شروع به ساختن کشورشان کردند. هر چه بیشتر میگذشت عمق فاجعه بیشتر برای کونیکو و ژاپنیها مشخص میشد: «با آشنایی از عمق فاجعه بمباران هیروشیما و ناکازاکی، دیگر شکلات امریکاییها برایم شیرین نبود. آنها ژاپنیها را مردمی خنگ و شایسته تحقیر میدانستند و من، کونیکو، فرزند وطن از این تحقیرها میسوختم.» (ص ۴۱ و ۴۲)
تقدیر
دست سرنوشت، مسیر زندگی کونیکو را خیلی زود تغییر میدهد. او که در دوران تحصیل دانشآموزی تیزهوش بود پس از گرفتن دیپلم، خیلی زود مدرک فوق دیپلمش را در ۲۰ سالگی میگیرد. زبان انگلیسی را هم خوانده و بعضی از آموزشهای سنتی ژاپن مثل خیاطی را بلد بود. سودای بازیگری داشت و در جستوجوی کار به دنبال ساختن آیندهاش بود.
اما تمام برنامهریزیها و هدفهایش برای آینده در چشم برهم زدنی تغییر کرد. او در آموزشگاه زبان نزدیک محل زندگیاش با پسری غیرژاپنی، قدبلند و سفیدپوست با موهای مجعد آشنا شد. پسر جوان، جوانی ایرانی به نام اسدالله بابایی بود. او خیلی زود پسر دوست ژاپنیاش را برای درخواست ازدواج کونیکو جلو فرستاد. دوست ژاپنی در معرفی جوان چنین گفت: «این دوست من یک تاجر ایرانی است که قبلاً در هند زندگی و کار میکرده و مدتی است در شهر کوبه در کار تجارت منسوجات و چای بین ژاپن و ایران است و دوست دارد با شما ازدواج کند.»،
اما این ازدواج به سادگی میسر نبود و سختیهای بسیاری داشت. خانواده «کونیکو» مخالف ازدواج دخترشان بودند و از طرفی پسر ایرانی برای ازدواج اصرار داشت. برادر کونیکو با تندی به خواهرش گفته بود: «تو هیچ میفهمی زندگی با یک مسلمان چه سختیهایی دارد؟ آنها هر گوشتی نمیخورند! شراب نمیخورند! اصلاً تو میدانی ایران کجای دنیاست که میخواهی خاک آبا و اجدادیت را به خاطرش ترک کنی؟»
روزهای سختی بر دختر ژاپنی میگذشت. او باید بین خانواده، کشور و عشقی که تمام وجودش را گرفته بود یکی را انتخاب میکرد. همه اعضای خانوادهاش تصمیم او مبنی بر ازدواج با یک فرد خارجی را نوعی بدعت و طغیان علیه فرهنگ و سنتهای ریشهدار ژاپنی میدانستند. عشق مرد ایرانی و تحقیر از سوی خانواده دو نیروی متخاصم در وجود «کونیکو»ی جوان پدید آورده بود.
ازدواج
بالاخره پس از کش و قوسهای فراوان «کونیکو» و اسدالله بابایی در ۱۰ ژانویه ۱۹۵۹ (شنبه ۲۰ دی ۱۳۳۷ شمسی) به عقد یکدیگر درآمدند. کونیکو شهادتین را در مسجدی در شهر کوبه خواند و به دین اسلام متشرف شد.
عروس ژاپنی رفتهرفته و به آرامی شروع به یادگیری زبان فارسی و آموختن احکام اسلامی کرد. او مهربانی، ادب، تواضع و احترام و اظهار عشق به همسر را در وجود شوهرش میدید و ترکیب این فضایل پسندیده اسلامی را حاصل عمل به اسلام میدانست. همین سبب میشد تا با اشتیاق بیشتری از اسلام بشنود و بیاموزد. شیرینی زندگیشان خیلی زود دوچندان شد. شب تولد حضرت مسیح یعنی سوم دی ماه ۱۳۳۸ اولین فرزند خانواده به دنیا آمد. نامش را طبق قرار قبلیشان سلمان گذاشتند. وقتی نوزاد به ۱۰ ماهگی رسید، پدر خانواده تصمیم گرفت به ایران برگردند. شوهر نام «سبا» را برای همسرش انتخاب کرد و اولین بار در راه سفر دریاییشان به سوی ایران نام جدیدش را به زبان آورد. او از این پس با نام «سبا بابایی» شناخته میشود.
آمدن به ایران فصلی تازه و بخشی مهم از زندگیشان را تشکیل میدهد. آن اوایل تهران و زندگی در آن به واسطه تفاوتهایش با ژاپن برای سبا تازگی و گاهی احساسی غریبانه داشت، اما به مرور این احساس تغییر کرد. دومین فرزندشان این بار در ایران به دنیا آمد. دختری به نام بلقیس؛ ۲۸ بهمن ۱۳۳۹ متولد شد و سبا در ۲۳ سالگی مسئولیتتر و خشک کردن دو بچه را برعهده داشت که کار آسانی نبود. در سال ۱۳۴۲ فرزند سوم خانواده در بیمارستانی در پیچ شمیران به دنیا آمد؛ یک پسر آرام و خوشسیما و دوستداشتنی که سبا به خاطر عشق و ارادت به پیامبر نامش را محمد گذاشت. محمد چهرهای میانه داشت و گاهی آیینه تمام نمای چهره پدر میشد و گاهی مادر، چشمهای مشرقیاش را در صورت فرزند میدید. پدر قنداق فرزند را میگرفت و میچرخاند و میگفت: «این بچه یکی از همان سربازهای در گهواره است که مرجع تقلیدمان نوید آمدنش را داد.»
انقلاب
پسرها تحصیل را در مدرسه علوی شروع کردند و همپای پدر در مسجد و مراسم مذهبی حاضر میشدند. از سال ۱۳۵۵ به بعد مخالفت با حکومت شاه در مساجد و دانشگاهها فراگیرتر و علنیتر شد. محمد در مسجد انصارالحسین فعالیت مذهبی و اجتماعیاش بیشتر شد. اسدالله بابایی هم پایگاه حمایتی مالی برای انقلابیون بود. روحانیون سرشناس به خانهشان رفت و آمد میکردند و همین موجب پیدا شدن بینش انقلابی در بچهها شد. اتفاقات سال ۱۳۵۷ خیلی سریع رخ میداد. سبا در بطن راهپیماییها قرار داشت و حتی خودش را برای شهادت هم آماده کرده بود. امام خمینی در بهمن ۱۳۵۷ به ایران آمد و سبا برای دیدن امام خودش را با سختی زیاد به بهشت زهرا رساند. آمدن امام روزها را برای او و مردم شیرین کرده بود.
۲۲ بهمن انقلاب اسلامی به پیروزی رسید و سبا با اینکه ایرانی نبود شعفی وصفناپذیر در وجودش میکرد: «ایرانی نبودم. از خاور دور، از سرزمین خورشید تابان، آمده بودم، اما غرور شکستهام در هیروشیما و ناکازاکی را اینجا – هزاران کیلومتر دورتر از سرزمین مادریام- بازیافتم.» (ص ۱۵۱)
پس از پیروزی انقلاب فعالیتهای اجتماعی سبا بیشتر هم شد. از او خواستند برای ترجمه چند روزنامه ژاپنی با وزارت ارشاد همکاری کند. حالا در بیرون از خانه هم مشغله داشت. اردیبهشت ۱۳۵۹ سبا همراه تعدادی دیگر یک دوره آموزش نظامی را گذراند و پس از طی کردن دورههای نظامی، آموزشهای امداد و نجات در شرایط بحران را دید. او این دورهها را با موفقیت گذراند و نمیدانست این آموختهها چند ماه بعد به کمک بسیاری دیگر خواهد آمد.
شهادت
سبا خبر شروع جنگ را هنگام سفرش به ژاپن شنید. خبری هولناک و بهتآور. در این سفر فرزندان همراهشان نبودند و همین بیشتر بر نگرانیشان میافزود. به دلیل شرایط جنگی امکان برگشت به تهران نبود و او و شوهرش با مشقت و سختی زیادی پس از گذشت چندین هفته به ایران آمدند.
چند ماه از جنگ گذشته و سلمان به جبهه رفته بود. محمد هم بیشتر زمانش را در بسیج میگذراند. محمد آماده رفتن به جبهه بود و فقط نیاز به رضایت مادر داشت. بالاخره پس از گرفتن دیپلم همراه لشکر محمد رسول الله تهران به جبهه غرب رفت. محمد به شوخی مادرش را تنها مادر شهید ژاپنی خطاب میکرد.
محمد در سال ۱۳۶۲ به شهادت رسید و خبر شهادتش برای مادر بسیار سنگین بود. همرزمانش ماجرای شهادت محمد را چنین توصیف کردند: «ما در منطقه شرهانی بودیم و قبل از حرکت نیروهای پیاده به عنوان گردان تخریب زودتر از بقیه حرکت کردیم تا مینها را خنثی کنیم و برای عبور رزمندگان معبر بزنیم. ظاهراً دشمن خودش را برای مقابله با ما آماده کرده بود. همین که تعدادی از مینها را خنثی کردیم دشمن از تپههای روبهرو با تیربار شلیک کرد. حجم آتش آنقدر زیاد بود که چسبیدیم به خاک. محمد کنار من بود. با کلاه آهنیمان خاکها را کندیم تا جانپناهی درست کنیم… آتش تیربار و خمپاره ۶۰ بیوقفه میبارید. کلاه آهنی را روی سر گذاشتیم که بیسیم از عقب پیام داد امکان آمدن نیروهای پیاده نیست. شما هم بیایید عقب. یکدفعه دیدم سر محمد خم شد. ترکش کلاهش را از جلو سوراخ کرده بود و خون از پشت سرش میریخت…» پس از شهادت خبر قبولی محمد در رشته متالوژی دانشگاه علم و صنعت آمد.
سفیر
دیدار با امام خمینی یکی از آرزوهای مادر شهید بود که محقق شد، اما در این دیدار وقتی نوبت به صحبت کردنش رسید فقط گریه کرد و نتوانست کلمهای صحبت کند. دوباره درخواست دیدار با امام کرد و این بار بر خلاف دفعه قبل راحت حرفهایش را زد و خودش را معرفی کرد. در پایان نیز امام با نظری آکنده از عنایت برای این مادر شهید دعایی کرد و گفت: «خدا شما را تأیید کند و خدا قبول کند.» با این جملات انگار او مزد صبوریاش را پس از یکسال از شهادت پسرش گرفته بود.
جنگ تحمیلی در سال ۱۳۶۷ به پایان رسید و احساس سبا به عنوان مادر شهید، سرشار از سربلندی و افتخار بود. بیشتر هفتهها به بهشت زهرا میرفت و سر مزار محمد به چهره معصومانهاش نگاه میکرد. رحلت امام خبر تلخ دیگری بود که سبا شنید: «این تلخترین خبری بود که در تمام عمرم شنیده بودم. حتی خبر شهادت محمد این اندازه زیر و رویم نکرد.» در ادامه او شوهرش را از دست داد و تنها شد. سبا بابایی در کنار مادر شهید بودن، یک سفیر فرهنگی برای ایران و مسلمانان نیز به شمار میرود. داستان زندگی او سراسر عشق و دلدادگی است. او از یک عشق زمینی شروع کرد و به عشق آسمانی رسید. حالا نام او با عنوان «تنها مادر شهید ژاپنی تاریخ دفاع مقدس» در تاریخ دو کشور ایران و ژاپن ماندگار شده است و تاریخ به وجود چنین انسانی به خود خواهد بالید.
*روزنامه جوان منبع خبر