موقعی که میخواستم کلاه را به سرم بگذارم، چشمم به نامۀ درون آن افتاد. متن و انشای زیبای آن که با یکدنیا احساس و عاطفه همراه بود، حالم را حسابی خوش کرد.
سرویس جهاد و مقاومت مشرق – هفتۀ قبل در روستای وامرزان (از توابع دامغان) مراسم بزرگداشت شهدا بود و دکتر حسین امیری خاطرهگوی آن. در بین صحبتهایش، کلاه کشباف نخیای را که همیشه به سر میگذاشت را از سرش برداشت و گفت این کلاه نیز سند حقانیت دفاع مقدس است. زمستان سرد سال ۱۳۶۱ ما در سردشت بودیم. هر شب برف میبارید و کارمان را برای شناسایی و کسب اطلاعات مشکلتر میکرد. شبهای سرد با دمای ده پانزده درجه زیر صفر سبب می شد، سوز سرما تا مغز استخوانهایمان نفوذ کند.
یک روز که پس از مأموریتی نفسگیر به مقر برگشتیم، بستههایی از هدایای مردمی را بین ما تقسیم کردند. به من بستهای رسید که یک دختر خانم دانشآموز سال دوم راهنمایی از شهر فریدن ارسال کرده بود. ابتدا به سراغ آجیلهای رنگارنگ آن رفتم که در آن شرایط خیلی میچسبید. بعد هم کلاهی را که درون آن بسته بود را به سر گذاشتم.
موقعی که میخواستم کلاه را به سرم بگذارم، چشمم به نامۀ درون آن افتاد. متن و انشای زیبای آن که با یکدنیا احساس و عاطفه همراه بود، حالم را حسابی خوش کرد. در آن شرایط سخت آن نامه روحیهای داد که نگو. آن دختر خانم از مادرش و شرایط اقتصادی نه چندان مطلوبشان گفته بود و اینکه خجل است که نتوانسته به جبهه کمک کند و از خداوند خواسته بود، کلاهی را که با یاد و نام وی برای رزمندگان بافته شده است، مقبول رزمندگان قرار گیرد.
نامۀ آن دختر خانم سبب شد که با خودم عهد ببندم تا آنجایی که بتوانم و لازم باشد از این کلاه استفاده کنم. در زمستان های سالهای دفاع مقدس همیشه از این کلاه استفاده کردم و پس از آن نیز. وقتی این کلاه را به سر میکنم، خاطرات آن سالها در ذهنم جان میگیرد و حالم خوش میشود.
اشاره: حسین امیری وقتی پانزده ساله بود با دستکاری فتوکپی شناسنامه در سال ۱۳۶۰ به جبهه رفت. در سال ۶۱ وقتی برای سومین بار به جبهه اعزام شده بود، به واحد اطلاعات و عملیات تیپ علی ابن ابیطالب(ع) پیوست. سپس در سال ۶۴جذب اطلاعات و عملیات لشکر ۲۱ امام رضا(ع) گردید. او سالهای دفاع مقدس را به عنوان نیروی این واحد، فرمانده گردان اخلاص و فرمانده اطلاعات و عملیات این لشکر خدمت کرد.
در طی ۸۴ ماه حضور در جبهه سه بار مجروح گردید و جانباز ۳۰ درصد است. از ابتدا بسیجی بود و همچنان بسیجی باقی مانده است. فوق لیسانس و دکترای ادبیات عرب گرفته است و در مدارس و دانشگاههای دامغان به تدریس مشغول است.
از تمام روزهای پنج سال حضور در جبهه خاطرات روز نوشت دارد و بقیه خاطراتش از جبهه را همان زمان به صورت هفتگی، ماهانه و در یکی دو مورد دوماهانه نوشته است.
وی خاطراتش را در تقویم های سر رسید سالانه نوشته است که آنها را همچنان حفظ کرده. این خاطرات ارزشمند، بدون هیچ پیرایه و مطلب اضافی واقعیت های آن زمان را بیان می کند. از حوادث گوناگونی که در شناسایی های مختلف داشته است با کوتاهترین عبارات.
به علت از دست دادن یک انگشت و از کار افتادن دو انگشت دیگر، خوش خط ننوشته است، ولی به کمک خود ایشان این یادداشتها قابل خواندن است. کمک خود ایشان از آن جهت ضروری بود که نام مکانها و موارد مهم را به صورت رمز نوشته.
موارد متعدد جزئیات در این خاطرات روز نوشت وجود دارد که برای درک روشن از جبهه، رفتار رزمندگان، رفتار دشمن، جو حاکم بر جبهه، تفریح و سرگرمی رزمندگان در جبهه، روابط متقابل رزمندگان با هم، چگونگی خورد و خوراک و استراحت آنان، نیایش فردی و جمعی رزمندگان، عزاداری و شادمانی آنان لازم است. مضافاً بر اینکه گزارش جزئیات عملیات شناسایی که چه بسا در عمق خاک دشمن انجام گرفته است ما را بیشتر با خطراتی که این عزیزان مواجه بودند، آشنا میکند.
او بارها تا مرز شهادت رفته است همچنان که اکثریت قریب به اتفاق دوستانی که با او کار میکردند به شهادت رسیده اند.
به لطف خداوند حاج حسین امیری همچنان سرحال و قبراق در حال خدمت است. مسجد حضرت ابوالفضل(ع) دامغان پایگاهی شده است که تعدادی از جوانان و نوجوانان گردا گرد این شمع فروزان کسب فیض میکنند.
یک نمونه از روزنوشتهای حاج حسین:
شنبه ۴ آبان۱۳۶۴
صبح، نماز را روی نیکوب خواندیم و نیکوب را در آبراه شعبان گذاشتیم و به سنگر آمده و بعد از صبحانه برای بررسی آبراهی که از پاسگاه به آبراه شعبان زده شده، رفتیم. بعدازظهر ترمیم انحراف آبراه جدید را انجام دادیم و با نیکوب برگشتیم و در ادامه آبراه را به آبراه قبلی وصل کردیم.
در محل اتصال جادۀ جزیرۀ شمالی به خندق، سهراه میشود. یک طرفش پد امامرضا(ع) است حدود دویستمتر بهطرف کاسه میرویم، سنگر اطلاعات- عملیات قرار دارد. طرف مقابل آن هم سنگر بچه های یگان دریایی و تدارکات است.
وقتی به سنگر رسیدیم، خسته شده بودیم. در آنجا دو تا سنگر داریم که با حدود سهمتر فاصله از هم قرار دارند. فضای بین آن دو را سایهبان زدهایم. یکسنگر، محل کالک و نقشهکشی است و بچههایی که میخواهند گزارش بنویسند به آنجا میروند. در آنجا یک جعبۀ مهمات خالی است که گزارشها را داخل آن میگذاریم. سنگر دیگر سنگر عمومی است که بچهها آنجا استراحت میکنند.
شب از فرط خستگی در این سایهبان خوابم برد. نزدیک صبح بود که احساس کردم پای من سوز گرفت. خیلی اعتنا نکردم، پایم را تکانی دادم و باز خوابیدم. صبح که بیدار شدم تا وضو بگیرم دیدم عجب پایم خون آمدهاست. در نور رفتم که ببینیم چه اتفاقی افتاده است تا شستشو بدهم دیدم موش بیانصاف، انگشتهایم را چریده است تا به گوشت رسیده بود.