گروه استانهای دفاعپرس- حدیثه صالحی؛ کمی زودتر از جنگ به دنیا آمدم. هنوز راه نیفتاده بودم که جنگ توی خیابانها و کوچههای وطنم راه میرفت. من بزرگ میشدم و جنگ بزرگتر! عمویم که از جبهه برمیگشت، خندههای کوچکم قد میکشید و با گریههای مادربزرگم گره میخورد.
بوی کولهپشتی خاکی رنگش فضای خانه را پر میکرد. همه مهمان خاطراتش میشدند؛ اما من سرگرم بازیهای کودکانه.
اما داییهایم دیر به دیر به خانه میآمدند. چشمبهراهی مادرم برای دیدنشان خیلی زیبا و دیدنی بود. بیقراریهایی که داشت او را به خانه هر کسی که از جبهه برمیگشت، میرساند تا شاید خبری، نامهای از برادرانش آمده باشد. برگشت ناامیدانهاش دلم را درد میآورد. تا اینکه یک روز خبر دادند دایی حمید از جبهه برگشت؛ مجروح و خونی! همه اهل محل آمده بودند خانه پدربزرگم. سکوت بود و سکوت. ترکشهای دست دایی حمید که پیدا شد گریههای مادرم سکوت خانه را شکست. بعدها که حالش بهتر شد باز هم راهی جبهه شد. هنوز با همان ترکشها زندگی میکند.
راستی که من چقدر خوشبخت بودم که خاطرات کودکیام با خاطرات یک شهید پیوند خورد؛ با خاطرات شهید عینالله عزیز (پسر دایی مادرم). وقتی از جبهه برمیگشت خانهی ما پر میشد از لبخندهایش. در لباس خاکی رنگش زیباتر میشد. همبازی من میشد.
وقتی شهید شد پدرم به قصر شیرین رفت تا پیکرش را شناسایی کند و چند روز بعد پیکر پاکش روی دستهای مردم روستایمان تشییع شد.
من آن روز را خوب به یاد دارم. لحظهای که روی شانههای پدرم تشییع شهید را نظاره میکردم؛ اشک میریختم و لبخند میزدم و پایان مراسم، گلهای پرپر روی مزارش را بو میکردم. عجیب بوی شهید را میداد. بوی خود خودش بود. بوی شهید من!
ذهنم خیلی به خاطرات ایام جنگ قد نمیدهد. همین اندازه یادم هست که پدرم عاشقانه اخبار جنگ را که از رادیو پخش میشد ضبط میکرد. کارش شده بود ضبط اخبار جنگ. یک رادیو داشت که انگار همه زندگیاش را در آن جا داده بودند. خیلی برایش با ارزش بود. آن وقتها اکثر مردم همین رادیو را هم نداشتند تا از اخبار مطلع شوند.
پدرم خبرهای جنگ را ضبط میکرد و غروبها که از سر کار بر میگشت برای مردم پخش میکرد. من هم هر چه خبر میشنیدم برای مادرم تعریف میکردم. مادرم از همان وقت صدایم میکرد خبرنگار!
خانه ما همیشه شلوغ بود و پر رفت و آمد. مردم برای رسیدگی کارهای خودشان میآمدند. خیلی از پدر و مادرها و خانوادهها هم میآمدند تا پدرم برای فرزندشان نامه بنویسد. برای خیلی از رزمندهها هم وصیتنامه مینوشت. هنوز خیلی از رزمندهها آن نامهها و وصیتنامهها را نگه داشتهاند.
اواخر جنگ راهی مدرسه شدم. گاهی هواپیماهای خودی توی آسمان پیدا میشدند و من همه حواسم پرت آسمان میشد. میترسیدم و گریه میکردم. معلمم به من فهماند اینها هواپیماهای خودیاند.
قلکهای کمک به رزمندگان جبهه هم از راه رسیده بود. آنها را بین دانشآموزان تقسیم کرده بودند و من چقدر با عشق و علاقه سکهها را جمع میکردم تا از همکلاسیهایم سبقت بگیرم. روزی که قلکها را تحویل میدادیم خیلی خوشحال بودم که پس اندازم به دست رزمندهها میرسد. حالا که سالها از آن خاطرات تلخ و شیرین میگذرد یادآوریاش برای من لذتبخش هست.
خدا کند دیگر جنگ سر از خانه و زندگی و کوچه و خیابان شهر ما در نیاورد؛ که تلخ هست و ناگوار و زندگیام با جنگ گره خورده هست و هر روز توی اخبار و اشعار و کتابهایم راه میرود!
انتهای پیام/
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست