«حاج قاسم» در یک آلبوم خانوادگی!

«حاج قاسم» در یک آلبوم خانوادگی!

بامداد جمعه ۱۳ دی ماه ۹۸ ساعت۱و۲۰ دقیقه، زلزله‌ای در خاورمیانه آمد که دستگاه های لرزه‌نگار از تخمین شدتش ناتوان هستند. کلمه‌هایی که در سطور پیش رو می‌آیند گزارش پس‌لرزه‌های این اتفاق عظیم است.

به گزارش مشرق، بامداد جمعه ۱۳ دی ماه ۹۸ ساعت۱و۲۰ دقیقه، زلزله‌ای در خاورمیانه آمد که دستگاه های لرزه‌نگار از تخمین شدتش ناتوان هستند. کلمه‌هایی که در سطور پیش رو می‌آیند گزارش پس‌لرزه‌های این اتفاق عظیم است که از سوی برخی شرکت‌کنندگان در مراسم تشییع پیکر حاج قاسم سلیمانی روایت شده‌اند. آنچه در این روایت‌ها بیش از همه به چشم می‌آید این است که شهید قاسم سلیمانی سردار دل همه بود؛ اهواز، قم، کرمان و تهران فرقی ندارد، عرب، کرد، لر، فارس و ترک. در حالی که هفت روز از آرام گرفتن پیکر سردار شهید قاسم سلیمانی در گلزار شهدای کرمان می‌گذرد دوستداران سردار هنوز آتش به دل دارند.

عزیزترین سردار در یک آلبوم خانوادگی

زینب خزایی/ تهران:

حورا از رشت آمده من از کرمانشاه.
دو تایی می‌رویم خانه دوستی در تهران. خدیجه و سمیه هم وقتی فهمیدند در راه هستم دعوت کردند.
صبح، هفت و نیم نشده از خانه می‌زنیم بیرون. دو ساعت طول می‌کشد تا به شادمان برسیم، مسیر ده دقیقه‌ای همیشه. راه می‌افتیم به سمت انقلاب. مثل تمام آدم‌های مسیر. سمت چپ خیابان موکب زده‌اند با دمنوش بهار نارنج و دارچین و چای ترش و آش. ما همچنان رو به جلو می‌رویم. همراه آدم‌هایی با هزار جور سن و جنسیت و پوشش و زبان و تفکر.

نفر اول مادر پیری است تنها که با واکر آمده و پوستر سردار در دستش «علمدار نیامد». عکس را که می‌گیرم بی حرفی از طرف من، خنده بر لب می‌گوید: «اومدم پسرم رو خوشحال کنم.» جلوتر می‌روم و می‌پرسم اسمشون چیه؟ نمی‌گذارد اشکش لبریز شود، با بغض می‌گوید: «سعید فامیل محمدی». حورا پیکسلی روی روسری‌اش می‌زند و می‌رویم لا به لای جمعیت.

از صبح تا حالا نقطه پر رنگ جماعت، حضور حداکثری بچه‌هاست حتی اگر شده با کالسکه اما پرانرژی و بیدار. لباس رزم بر تن یا گل و عکس سردار به دست. فرقی نمی‌کند مادرها محجبه باشند یا نه و پدرها با محاسن یا بدون آن. هر کس هر چه هست آمده با هر چه داشته. عکس بعدی پسرک سرتقی است نشسته بر مرکب آبی فیروزه‌ای و چفیه بر دوش که پدرش عکس سردار را بالای مرکبش نشانده. پسرک تا گوشی را می‌بیند چفیه را می‌کشد روی صورتش. میل به گمنامی دارد یا ویرش گرفته قایم باشک بازی کند؟ آخر هم بی که لبخندی حواله‌ام کند می‌گذارمش و می‌روم، همچنان رو به جلو. بعضی‌ها دارند برمی‌گردند. عده‌ای هم ایستاده‌اند به انتظار. لختی می‌ایستیم برای گرفتن خستگی. کوله‌ام را می‌گذارم زمین و سر پا می‌ایستم. زمین سرد است. چند زن که از قرار آشنایند دور هم حلقه زده‌اند. آن که بزرگ تر است دست‌ها را برده زیر بغل و با چشم‌های درشتش، حیران زل زده در صورت بقیه: «دیدید آقا سر نمازچقدر اشک ریخت؟» زهرا می‌گوید این دوتا خانم رو بگیر. دوقلواند. می‌گیرم؛ زهرا و نرگس ساداتند. هرچه پیشتر می‌رویم جمعیت فشرده‌تر می‌شود. جایش نیست وگرنه دلم می‌خواهد بایستم به گپ زدن با هر کرد، لر و لکی که صدایشان را می‌شنوم. آقایی به لهجه و زبان کفایت نکرده و چفیه‌ای به دوش انداخته با پس زمینه عکس سردار که زیرش نوشته دانشگاه آزاد اسدآباد.

خودرویی با عده‌ای سرباز که مارش عزا می‌نوازند می‌رسد. شوری در جمعیت می‌افتد به هوای رسیدن پیکر شهدا. دختر جوانی پوستر «یک جهان منتقمت خواهد بود» در یک دستش و اشک ریزان با دست دیگرش بر سینه می‌کوبد. پسر خوش سیمایی با تصویر خندان سردار و یک بیت شعر ترکی «حاج قاسم انتقامی که آلوب اشراریدن/ دشمنون کابوسیدور کمدور مگر مختاریدن». مرد میانسالی با پیراهن عزای سیاه و سر به زیر و مات «بدرود فرمانده»، ریش سفید کرده‌ای مبهوت، عکس سردار، ابو مهدی و شهید پورجعفری را میان بازوان چنان سفت به سینه چسبانده و خیره به جمعیت است، گویی تکه‌هایی از قلبش را گذاشته به تماشا. هر چه از شادمان به سمت توحید می‌رویم تقاطع‌مان با مردمی که دارند برمی‌گردند بیشتر است. زهرا هم که حکم تلوبیون دارد دقیق نمی‌داند تشییع کنندگان تا کجا آمده‌اند. تصمیم می‌گیریم برویم تا برسیم به شهدا! پیکسل‌های حورا در حال ته کشیدن‌اند. جلوتر همدیگر را گم می‌کنیم. نت کند است اما پیامک یاری می‌کند.

حورا عقب‌تر مانده تا پای یک بیانیه را امضا کند. تا برسد عکس می‌گیرم. از بنر بزرگ روی دیوار بانک سپه «با آتش، بازی کردید زمان نابودیتان نزدیک شد.» از مرد پرچم به دوشی که هم ذوق عکاسی دارد و هم سرِ سوژه شدن. از مادری که خود و کودکانش کفن پوش‌اند. حورا که می‌رسد نفسی چاق می‌کنیم لب جدول. خانم کناری‌مان که انگار باردار است همراه همسرش دارند از فلاسک کوچکشان چای می‌ریزند و با پیراشکی می‌خورند. حورا دوتا پیکسل قرمز رنگ هدیه‌شان می‌دهد و زن به پیراشکی مهمان‌مان می‌کند. برمی‌خیزیم. آنها رو به آزادی و ما به سوی انقلاب. نزدیکی‌های توحید مسیر کاملا قفل است. تا چشم می‌چرخانی، آدم است و آدم. گیر افتاده‌ایم. نه راه پیش هست نه پس. به خصوص برای منِ کوله به دوش. یکهو یک دسته از پشت سرمان عقبگرد می‌کنند. ما هم به دنبال‌شان. نباید در این شرایط باعث خطر شد.

دست هایم یخ زده. دستکش‌هایم را می‌پوشم و این یعنی عکاسی تعطیل. سراپا چشم می‌شوم به مرور دوباره بابا محمدهای نحیفی که با ویلچر آمده‌اند، مریم‌هایی با عصا و پوستر قرمز رنگ «یا لثارات الحسین» فاطمه-هایی با قاب چوبی قشنگی از سردار مقابل صورت، کارن‌های کوچک خندان، زهرا سادات‌هایی با چند شاخه گل داوودی و عکسی محکم در دست گرفته، مهدیار کوچولوهایی که گم شده‌اند لای جمعیت اما پرچم «عزیزترین سردار» شان بالای بالاست.

خونخواهی عشیره‌ها
معصومه توحیدی /اهواز :

صبح جمعه که خبر رسید، یاد اولین روزهای سیل ۹۸ افتادم. سردار همراه رفیقش ابومهدی آمده بودند و حالا مردم بی‌قرار آمدن دوباره‌شان.

صبح آفتاب نزده خیابان مملو از جمعیت بود. بچه‌ها را از سوز سرما لای پتو پیچانده بودند، بعضی نان‌پنیر وخرما تقسیم کردند. مردم بی روضه، میان اشک‌هایشان رجز می‌خواندند. عرب‌ها یزله خونخواهی می‌کردند و پرچم عشیره‌های گوناگون به نشان انتقام می‌چرخید. پشت نام حاج‌قاسم نام عشیره‌شان را می‌گفتند و این یعنی خونخواهی. زن‌های عرب هوسه می‌خواندند و لطم می‌زدند. بختیاری‌ها با دهل و سورنا نوای جوانِ رشید از دست داده می‌نواختند. صدای سنج و دمام می‌آمد. جمعیت فشرده به کارون رسید و حرکت سخت‌تر شد. خون‌ها به جوش آمده، وسط زمستان روی مردم آب می‌پاشیدند. آن روزآدم‌هایی را می‌دیدیم که در تمام این سال‌ها در هیچ مراسمی شبیه‌شان را ندیده بودم. همه‌مان اما همخون‌های همدردیم و مقاومت هدف مشترکمان. از تمام شهرهای خوزستان و استان‌های مجاور مهمان داشتیم، درهای مصلی تا صبح برای پذیرایی از مهمانان باز بود. اهواز آغازگر استقبال از حاج قاسم بود. بعد از پایان مراسم مردم تا ساعت‌ها هنوز در خیابان سرگردان بودند. مثل صاحبان عزا اما توگویی خون تازه‌ای در رگ‌هایشان دمیده بود. می‌گفتند همه‌مان با قبل از جمعه فرق می‌کنیم، سردار بیدارمان کرد، هنوز زبانشان نمی‌چرخد نام شهید را اول اسمش بگذارند. حاج قاسم هنوز هم زنده‌است.

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر
فاطمه قاسمی/ مشهد:

قرارمان مترو بود. راحت ترین راه برای رسیدن به محل تشییع. خیال می‌کردم سه ساعت زودتر برای رسیدن به مراسم ساعت ۴ خوب است. می‌شود به زیارت رسید و بعد با خیال راحت رفت میدان بسیج. ذهن برنامه‌ریز ِ من، تا به حال اجتماعی بیش از صد نفر را تجربه نکرده بود.
پله‌های ایستگاه کوثر را که بالا آمدیم خوف کردم. این همه جمعیت! قطارها سریع می‌آمدند، آدم‌ها چسبیده بودند به در. ما از جمعیت لهیده درون قطار بهت زده بودیم و آنها از جمعیت خوش‌خیال منتظر.

آخر جوابمان کردند. یک ساعت و ۴۰ دقیقه زمان را از دست داده بودیم و ما فقط می‌دویدم. پراید زهوار دررفته‌ای روی شیشه‌های خاک گرفته‌اش یک عکس آشنا زده بود، ایستاد: کجا مِرِن آبجیا؟ «میدون ۱۵ خرداد»
– تشییع؟ بِپَرِن بالا که اینجه نمتِنوم واستوم!
این همه آدم‌ها از کجا روییده‌اند؟ آدم‌های رفته و آمده و هنوز نیامده.
ده بیست کیلومتر به محل تشییع، خودروها از حرکت ایستادند. چه کنیم؟ می‌دویم و دویدیم.
می‌دویدیم و ساعت باز جلوتر می‌دوید. مبهوت صحنه سوررئالی که می‌دیدم، جلو می‌رفتیم و تمام نمی‌شدند. خودم را می‌دیدم میان جمعیت که دارم حل می‌شوم. خودم را که فقط یک باردر کودکی چنین تجمعی را دیده بودم. گوشم به همه صداهای اطراف حساس شده بود. به دختر نارنجی‌پوش و کلاه به سری که چشم‌هایش سرخ بود و سیاه و به دوستش می‌گفت «اگه حاجی رو نبینمش چی؟» و آرام دست می‌کشید روی عکس خندان سردار. به ذکرهای آرام پسر تیشرت‌پوش زنجیر به گردنی که تند راه می‌رفت و تسبیح می‌انداخت. چقدر صدا بود که نشنیده بودم تا به حال. چرا عالم پر شده بود از صداهای مشابه؟ صدای عصاهای پیرزن توی پیاده رو. صدای گریه آن طفل توی کالسکه با عکسی از سردارسلیمانی بالای سرش. صدای پسر جوانی با صورت چند روز نتراشیده که با دوستش بحث سیاسی می‌کرد. همه‌شان،‌ در هم حل شده بود. و هرچه جمعیت بیشتر صداها محلول‌تر و با یک ماهیت. این را وسط جمعیت فهمیدم. درست در قلب میدان بسیج. چرا حالا چند صدا می‌شنیدمشان؟

من عاجزم زگفتن و خلق از شنیدنش

*روزنامه جام جم

  • اپارک
  • شهر خبر
  • بلیط دات کام

منبع خبر

این مطلب مفید بود؟
>

آخرین اخبار

تبلیغات
تبلیغات
ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید