به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، بیوک ملکی متولد سال ۱۳۳۹ دارای مدرک درجه یک هنری، شاعر، روزنامهنگار و نویسنده است. وی عضو هیئت مدیره خانه شاعران و مدیرعامل دفتر شعر جوان و مدیر بخش هنری شکوفه انتشارات امیرکبیر است.
ملکی در خاطرهای از روزهای دوران دفاع مقدس و موشکباران شهرها توسط صدام اظهار داشت: «اوایل جنگ، برای مردم حملههای هوایی یک جورهایی انگار شوخی بود. مثلا وقتی به تهران حمله میشد، وقتی آژیر قرمز میزدند، مردم به جای رفتن به پناهگاهها به کوچه و خیابان میآمدند و سر به آسمان میگرفتند تا ببینند هواپیماها از چه سمتی میآیند و مسیر ضدهواییها را دنبال میکردند. یک جوری این حملهها برایشان شوخی بود. این مسئله همین طور ادامه داشت. مردم از بمباران نمیترسیدند، مگر مردم محلههایی که به آن مناطق حمله شده بود.
مردم مناطقی که مورد حمله واقع شده بودند، دیگر حملات را شوخی نمیگرفتند و با صدای آژیر قرمز به دنبال پناهگاهی واقعی و امن میگشتند. حتی بعضیها در منزل خود پناهگاه میساختند. یکی از اقوام ما هم این کار را کرده بود. در یک اتاقش با کمی فاصله از دیوارها گودال بزرگی کنده بود. در اصل کمی کوچکتر از همان اتاق، طوری که کل ساختمان را در معرض ریزش قرار داده بود و بعضی از دیوارها هم ترک برداشته بود و اگر بناها به دادش نمیرسیدند شاید خانه دو طبقهاش بدون اصابت بمب یا موشک فرو میریخت. زمانی که موشکبارانهای تهران شروع شد، ما در مجله سروش نوجوان بودیم.
اتاق من و آقای امین پور یک جا بود، وقتی آژیر قرمز میزدند، ما میرفتیم کنار شیشه میایستادیم آسمان را نگاه میکردیم که ببینیم موشک از کجا میآید و چگونه عمل میکند. اگر سمت جنوب میآمد ما کاملا آن را میدیدیم. موشک میآمد. در آسمان دو تکه میشد و یک تکهاش مستقیم میآمد پایین و به هر جا میخورد منفجر میشد. دردناک بود. اینکه میدیدی خیلیها زیر آوار ماندهاند. بیشتر مردم هم همین طور بودند. میایستادند موشک را نگاه میکردند. یک شب که حمله هوایی شد، کوچه پایینتر از ما مورد هدف قرار گرفت. احتمالا میخواستند پادگان حشمتیه را بزنند. ما در حال پایین آمدن از طبقه دوم بودیم که یکدفعه دیدیم ساختمان با صدای مهیبی لرزید.
هر لحظه منتظر بودیم روی سرمان آوار شود. کمی بعد که آرام شد، از خانه بیرون آمدیم و متوجه شدیم دو کوچه پایینتر را زدهاند. یک خانواده زیر آوار مانده بود که یکی از پسرهایشان دوست من بود. شب بعد از آن، شب خیلی عجیبی بود. کل منطقه خالی از سکنه شد. کسانی که روستا داشتند رفته بودند روستا، باقی مردم هم رفته بودند بیرون شهر و در ماشین خوابیده بودند. هیچ کس در محل نبود. خانواده ما هم به روستا رفتند. دو نفرمان به خاطر کارمان مانده بودیم. محله کاملا سوت و کور و تاریک بود، چراغ خانهها همه خاموش. حس غریبی داشت. ما در خانه تنها بودیم. آمدیم پایین و در کوچه نشستیم، کوچه غریبه شده بود. احساس غربت عجیبی داشتیم. غم غربت و غم ندیدن دوستی دیگر.»
منبع خبر