کی مادر ایرانی نوشته خواهد شد؟

کی مادر ایرانی نوشته خواهد شد؟


کی مادر ایرانی نوشته خواهد شد؟به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، محسن مومنی شریف رئیس حوزه هنری فرهنگ و تبلیغات اسلامی در خاطره‌ای از دوران دفاع مقدس و اسطوره‌های مانده از آن دوران نوشته است: در کوچه چهار متری که بعد‌ها شد کوچه شهید رجایی، درست روبه روی خانه‌ی ما یک زمین خالی بود که شده بود زمین بازی بچه‌های این کوچه و خیلی کوچه‌های دیگر. اینکه همسایه‌ها از مزاحمت بچه‌های مردم چه می‌کشیدند، خودتان می‌توانید حدس بزنید؛ تا اینکه یک روز عصر صاحب زمین با چند نفر به آنجا آمدند. بچه‌ها آن قدر مشغول بازی بودند که اصلا به چک و چانه‌های آن‌ها توجه نکردند. شاید تنها یادشان ماند که یکی از آن‌ها جوان چشم و ابرو سیاهی بود.

فردا صبح، پیش از اینکه بچه‌ها از خواب تابستانی برخیزند، وانتی وارد کوچه شد و آن جوان چشم و ابرو سیاه با یک کارگر افغانی پیاده شدند. کیسه گل و بیل و کلنگشان را برداشتند و نقشه‌ی ساختمانی را روی زمین ترسیم کردند و بعد کندن پی دیوار‌ها و ..

آن روز بچه‌های کوچه‌ی چهار متری اول با بغض و کینه به مالک جدید زمین نگاه کردند و حتی بدشان نمی‌آمد بیل و کلنگشان را بدزدند یا حتی اگر می‌شد با تیر و کمان سرش را نشانه بگیرند و …، اما نمی‌دانم چه شد که به زودی مهر جوان ابرو سیاه که معلوم شد اسمش آقا محمدعلی است، به دلشان افتاد و همه شان را به کار کشید.

آقا محمدعلی لابد دستش خالی بود که برای ساختن خانه اش بنا نمی‌آورد. به یاد ندارم برای اسکلت آن از تیر آهن هم استفاده کند و حتی به گمانم برای سقف از چوب استفاده کرد. در اتاق که ساخت، آن‌ها را گچ و خاک کرده و نکرده و قبل از اینکه دیواری بین دو تا خانه‌ی چپ و راستش بکشد تا حیاط خانه اش محصور باشد اثاث خانه اش را ریخت و خانواده اش را آورد. مادر پیری داشت که بی بی صدایش می‌کردند. خواهر دم بختی به نام خوشقدم خانم و همسر جوانی به نام هاجر خانم با دو تا بچه‌ی شیر به شیر. سهراب پسرشان یک سال و نیمه و رؤیا دخترشان چهار ماهه بود.

چند روزی از آمدنشان نگذشته بود که جنگ شروع شد و آن جوان چشم و ابرو سیاه رفت که تا امروز برنگشته است.

محمدعلی اصغر پاسدار بود. او سرپرست چنین خانواده‌ای بود و هنگامی که به جبهه رفت، خانه اش نیمه کاره ماند. در همان روز‌های اول جنگ در خرمشهر مفقود شد. مدت‌ها بعد، کسی که از زندان‌های صدام آزاد شده بود، خبر آورد که او زنده است و مدتی در یکی از اردوگاه‌ها با هم بوده اند، اما یک شب مأموران بعثی بردنش و دیگر خبری ازش نشد. از آن روز تا امروز پیگیری‌های خانواده از طریق صلیب سرخ و به جایی نرسید.

در غیاب محمدعلی این سه زن نگاه‌های ترحم انگیز مردم را برنتافتند. منتظر هیچ نهاد و انجمن خیریه‌ای هم نشدند. آن‌ها از خود گذشتند تا خانه‌ی منسوب به پاسداری به نام محمد علی اصغر امروز خانهی عزت و افتخار محله باشد.

اکنون که ۲۳ سال از آن روز می‌گذرد آن خانه دیگر نیمه کاره نیست. سهراب خردسال آن روز، لیسانس تربیت بدنی گرفته خواهرش رؤیا در رشته‌ی جامعه شناسی درس خوانده و بیش از یک سال است که ازدواج کرده، اما هاجر خانم تازه عروس آن روز‌ها که هنگام رفتن شوهرش کمتر از ۱۸ سال داشت، الگوی عفاف و صبر و استقامت زنان محله است. او به خاطر دیدن این روز‌های بچه هایش به نصایح و وسوسه‌های خیلی‌ها که برایش آینده‌ی دیگری را توصیه می‌کردند، گوش نکرد و حتی با بعضی از کسانش هم بر هم زد تا همچنان به یاد و نام همسرش وفادار بماند. خوشقدم خانم برای سر و سامان دادن به خانواده برادرش، از زندگی خود گذشت، به تمام خواستگارانش جواب رد داد و او که دوره خیاطی دیده بود، دبیرستانش را ناتمام رها کرد و بهترین خیاط آن محله شد. همسایگان قدیمی هنوز هم ترنم صدای چرخ او را که تا پاسی از شب به گوش می‌رسید، به یاد دارند و امروز او در آستانه سی و هفت سالگی عینک ذره بینی به چشم دارد؛ و بی بی، چشم و چراغ کوچه شهید رجایی مدتهاست از پا افتاده. او دیگر کمتر حرف می‌زند و دائم چشم به راه است. او هنوز هم فکر میکند پسر چشم و ابرو سیاهش روزی بر خواهد گشت.

به راستی آیا این سه زن که نمونه‌های زیادی در جامعه دارند، جایی هم در ادبیات داستانی ما دارند؟ به راستی نماینده‌ی زن ایرانی اینهایند یا آنانی که…

و حرف آخر اینکه، همه‌ی کشور‌های صاحب ادبیات در جهان، رمانی به نام «مادر» دارند که نماینده اسطوره‌ها و آمال و آرزو‌های زن در آن کشور است. به راستی کی مادر ایرانی نوشته خواهد شد؟

انتهای پیام/ 141



منبع خبر

این مطلب مفید بود؟
>

آخرین اخبار

تبلیغات
تبلیغات
ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید