هر وقت میخواستم اقدام کنم نمیشد و مشکلاتی پیش میآمد. آن دختر هم یک طوری بود که پدر و مادرش اجازه نمیدادند با غریبهها ازدواج کند؛ میگفتند با فامیل خودمان باید ازدواج کند.
پدر شهید: من در گلخانه و محل کارم بودم؛ طاقت نمیآوردم ماشین بیاید، تا سر سه راه جلیلآباد را دویدم. همین طور میدویدم تا به خانه برسم و ببینم شهادت پسرم واقعیت دارد یا نه…
**: گلخانهتان کجا بود؟
پدر شهید: گلخانه در حوالی جلیلآباد بود. جادهای که از پلیسراه میآید. تا سه راه جلیلآباد را دویدم، اصلا حال خودم را نمیفهمیدم. همین طور میآمدم و میدویدم.
**: یعنی از اضطراب، تحمل نداشتید منتظر ماشین بایستید…
پدر شهید: نه. این پسرم که الان تهران است، گلخانه را ول کرده بود و یکی دیگر را گذاشته بود جای خودش. بهش گفته بودند بابایت مثل دیوانهها میدوید… او هم گلخانه را ول کرده و آمده بود؛ چون من قند و فشار خون هم داشتم با خودش گفته بود حتما سر راه میافتد. من که به خانه رسیدم، آنها هم آمدند و رسیدند.
مادر شهید: من هم خانه بودم؛ چون برادرم با همسرش هر روز میآمدند خانهمان که خبری از عباس نشده؟ من میگفتم نه نشده. چون نگران بودند، هر روز میآمدند. ولی یکی به آنها گفته بود که عباس شهید شده. داداشم خبر را میدانست. از سپاه هم زنگ زده بودند که ما امروز بعد از ظهر میآییم خانهتان. داداشم و زن داداش و فامیلهایمان هم اینجا جمع شده بودند.
**: آمدن آنها یک مقداری شما را نگران کرد؟
مادر شهید: هر روز میآمدند، چون من نگران بودم و همهاش گریه میکردم.
خواهر شهید: بعد از ظهر همه با هم آمدند. خالهها و داییهایم هم، همه آمده بودند. حتی دایی مادرم هم آمده بودند.
مادر شهید: آنها هم آمده بودند و میگفتند آمدهایم از عباس خبری بگیریم؛ خبری هست یا نه؟ گفتم نه؛ هنوز هیچ خبری نشده. آنها به خاطر اینکه امام جمعه میآمدند، میدانستند، ولی گفتند همین طوری آمدهایم احوالتان بپرسیم. نشسته بودند. یک دفعه دیدم که از دم در یاالله یاالله میکنند. دیدم یک عالمه آدم آمدند داخل، گفتم وای چه شده؟ زن داداشم گفت هیچی نیست، چادرت را سرت کن، بنشین؛ بیطاقتی نکنی، چیزی نیست. وقتی این را گفتند دیگر فهمیدم… خیلی حرف سختی است. فقط تنها چیزی که خوب است و آرامم میکند، شهادت عباس است. چون خودش دوست داشت شهید شود؛ خیلی دوست داشت؛ به خاطر اینکه شهید شده در راه اسلام رفته، به خاطر امام رفته، این ناراحتم نمیکند.
**: شما خیلی بیتابی کردید؟
مادر شهید: خیلی. یک مادر واقعا برایش سخت است؛ خیلی سخت است.
خواهر شهید: اینکه دو ماه هم هیچ خبری از او نبود، خیلی به ما آسیب زد… هر کسی یک چیزی میگفت؛ یک بار گفتند زخمی شده؛ یک بار آمدند گفتند شهید شده، بعد گفتند نه این اشتباه است! دوستش آمد گفت که من با عباس بودم، عباس زخمی شده.
پدر شهید: یک باره از دهنشان در آمد عباس که زخمی نشده، چطور این نیامده؟!
خواهر شهید: بعد زنگ زدند و گفتند که عباس حالش خوب است و بیمارستان است. عید تمام شود یا عباس را میآورند یا پدر و مادر را با پرواز میفرستند سوریه از ایشان دیدن کند. خیلی سخت بود…
مادر شهید: خیلی سخت بود. اگر آدم را یک دفعه خبر کنند که شهید شده، اینطور راحتتر است، ولی اینطور که آدم را ذره ذره در انتظار میگذارند خیلی سخت است. آن سال عید نداشتیم، خیلی سخت بود.
**: باز هم خوب است که پیکرشان آمد؛ وضعیت خانواده شهدایی که پیکر نداشتند خیلی سخت بود؟
مادر شهید: پیکرش سالم بود، هم قد و هیکل رشیدی هم داشت.
**: پایشان به خاطر مین آسیب ندیده بود؟
مادر شهید: فقط پهلویش شکسته بود.
پدر شهید: مین که موتور را بلند کرده، به موتور ضربه زده، او که پشت سرش و ترک موتور نشسته بود از دماغش هم خون نیامده بود. مین که منفجر میشود، عباس را که با موتور بلند میکند، ترکش میخورد به سر و پهلویش.
**: عباس آقا اینجا هم که بود موتور داشت؟ در موتورسواری متبحّر بود؟
پدر شهید: بله. وقتی زخمی بود رفیقهایش بعد از سه چهار روز رفته بودند دیدنش. میگفتند عباس میگفت و میخندید، میگفت درد ندارم.
**: عباس آقا آنجا زخمی میشود و او را بر میگردانند؟!
خواهر شهید: همان دوستش که پشت موتورش بود، او را بر میگرداند.
**: پس آنجا شهید نمیشوند و بر میگردند؟
خواهر شهید: بله. برش میگرداند و میخواهد ببرد بیمارستان، ولی تا آخر دوام نمیآورد.
پدر شهید: به بیمارستان صحرایی که میرسد، آنجا شهید میشود.
مادر شهید: به رفیقش گفته باقر! من که رفتم، تو هم از پشت سر من زود بیا، عیادتم بیا، مواظب انگشترها و گوشی و کوله پشتیام باش. به رفیقش هم گفته این فیلمها و عکسهایی که من میگیرم، یادگاری برای مادرم است. مواظب باش گوشیام دست کسی نیفتد. انگشترها و اینها باید برسد به دست مادرم.
خواهر شهید: گفته بود مطمئن باش که اینها دست مادرم میرسد.
**: همان دوستش برای شما گوشی و وسایل را آورد؟
مادر شهید: نه، نتوانست بیاورد.
پدر شهید: هر کسی نمیتواند گوشیها را از مرز رد کند.
**: خود سپاه آورد؟ کوله پشتی و وسایل را هم آوردند؟
پدر شهید: بله.
خواهر شهید: وسایلش را جمع کرده بودند و تحویل دادند.
مادر شهید: بعد از شش ماه آوردند.
خواهر شهید: ولی باز یکی دیگر از دوستانش آورد.
**: وقتی به شما خبر دادند، چند روز بعدش به معراج رفتید؟
مادر شهید: فردایش رفتیم.
**: برای شناسایی با اقوام و فامیل رفتید؟ و شناسایی کی انجام شد؟ نیاز به آزمایش DNA بود؟
مادر شهید: آزمایش ندادیم؛ من پیکر عباسم را شناختم. نیاز به آزمایش DNA نبود.
**: تابوت را باز کردند و شما چهرهشان را دیدید؟
پدر شهید: بله ما دیدیم، دو ساعت آنجا نشستیم.
مادر شهید: فیلم وداع با عباس در معراج، هست.
**: قرار شد مزارشان در همین امامزاده جعفر(ع) باشد؟
مادر شهید: تشییع او با روز شهادت امام موسی کاظم در یک روز بود. همان روز عباسم تشییع شد.
**: باشکوه تشییع شد؟ عباس آقا را از منزل تشییع کردید؟
مادر شهید: بله.
خواهر شهید: پیکر عباس آقا را برای آخرین بار آوردند خانه.
پدر شهید: بعضیها پیکر را در خانه نگه میدارند، ولی من چون یک مقدار اعصابم ناراحت است، زیاد نگه نداشتیم. یکی از فامیلها که وضعیت من را میدانست گفت زیاد نگه ندارید!
**: بعد بردند میدان و به سمت مزار؟
پدر شهید: نه، اینها از این طرف رفتند و ما از آن طرف.
مادر شهید: بردند میدان و از آن طرف تشییع شد به طرف صحن مطهر.
**: میدان که میگویید منظورتان میدان امام خمینی است یا میدان مرکزی پیشوا؟
مادر شهید: میدان مرکزی. تا آنجا را با ماشین آوردند.
پدر شهید: البته یک شب هم برای وداع آوردند به صحن امامزاده جعفر(ع).
**: حاج آقا! شما اصالتا برای کجای افغانستان بودید؟
پدر شهید: منطقه ما یک منطقهای است به نام شهرستان.
**: حوالی کابل است؟ کجا میشود حدودا؟
پدر شهید: نه، ولسوالی (شهرستان) ما میشود شهرستان. اخیرا ولسوالی ما شده دِیکُندی.
**: پس جزو استان دیکندی میشود؟
پدر شهید: بله. البته این نام جدید است.
**: آنجا شیعه زیاد دارد… حاج خانم هم اصالتا همانجایی هستند؟
مادر شهید: من افغانستان را هیچ یادم نیست که چطور است. من چون ۵ **: ۶ ساله بودم که آمدم تنها چیزی که از افغانستان یادم است خانهمان بود که چطور خانهای داشتیم؛ دیگر هیچی یادم نیست.
پدر شهید: بعدش دیگر هیچ کدام نرفتیم افغانستان؛ فقط همین پسرم که شهید شده، رفت.
مادر شهید: عباس آقا دو بار رفت افغانستان. وقتی هم که آمد گفت مامان! همه زیارتگاهها را زیارت کردم، مزار شریف را زیارت کردم، در افغانستان هر جایی زیارتگاه بوده را زیارت کردم؛ ایران را هر جا بوده زیارت کردم، کربلا را زیارت کردم، تنها چیزی که برایم مانده حج است. مامانم میگفت عباس نرو سوریه، برو خارج، ببین همه رفتند خارج؛ عباس هم میگفت مادربزرگ! خارج میخواهم بروم چه کار؟ همین هواپیما را بقیه سوار میشوند و میروند خارج، من هم سوار میشوم و میروم خارج. آنجا که آدمهای رنگ و وارنگ زیاد هستند، در سوریه هم زیاد است. آنها به خاطر دل خودشان میروند، من هم به خاطر دل خودم میروم.
پدر شهید: عباس خیلی شوخ بود.
**: در این سه چهار سالی که میرفتند و میآمدند به ذهنتان نیامد که ازدواج کنند و پاگیر شوند؟
مادر شهید: چرا، یک دختری را خیلی دوست داشت. قبل از اینکه برود سوریه یک علاقهای به این دختر داشت.
**: شما اقدام نکردید برای ازدواج عباسآقا؟
مادر شهید: هر وقت میخواستم اقدام کنم نمیشد و مشکلاتی پیش میآمد. آن دختر هم یک طوری بود که پدر و مادرش اجازه نمیدادند با غریبهها ازدواج کند؛ میگفتند با فامیل خودمان باید ازدواج کند. عباس آقا هم اول اصرار داشت به این ازدواج.
**: دختری که میگویید افغانستانی بود؟
مادر شهید: بله؛ به عباس گفتم پدر و مادر این دختر اینطور هستند؛ بعدش عباس هیچ اصراری نکرد؛ گفت اگر آنها اینطوری هستند من دیگر نمیخواهم. خودش زیاد پابند ازدواج نبود. اولش میگفت مامان! من میخواهم ازدواج کنم. وقتی رفت سوریه دیگر هیچ وقت پابند ازدواج نبود. میگفتم بنشین مامان برایت زن بگیرم. فقط میخندید و آهی میکشید. میگفت باشد، به وقتش میشود؛ و میخندید. زیاد پابند ازدواج نبود که بماند و ازدواج کند.
**: پسر دیگرتان آقا رضا که دیگر سنشان نمیخورد که بروند سوریه…
مادر شهید: نه؛ آقا رضا درس میخواند. بعد از عباس آقا این دخترم است، و بعد آقارضا است.
**: یعنی بزرگترین پسرتان است بعد از عباسآقا…
مادر شهید: ولی سوریه رفتن یک شجاعت دیگری میخواهد. خیلی از رفیقهایش بودند که فقط یک بار رفتند سوریه. یک بار رفتند و دیگر نرفتند. فقط سه ماه رفتند.
**: من هنوز با کسانی که فقط یک بار رفتهاند برخورد نکردهام؛ هر کسی را دیدم که یک بار رفته، بعد مشتاق بوده که باز برود. ولی واقعا دل و جرأت زیادی میخواهد.
مادر شهید: رفیق عباس که بعد از شهادتش از مشهد آمده بود اینجا خیلی گریه کرد و گفت که عباس بچه واقعا شجاعی بود، میخواستیم او را فرمانده بکنیم. میخواستیم یک جایی برویم خیلی خطرناک بود، هر چه به بچهها گفتم بیایید برویم با من، هیچ کس قبول نکرد، همه ترسیدند و گفتند ما نمیرویم، آنجا خطرناک است؛ اما عباس آمد.
خواهر شهید: عملیات خیلی سختی بود که برای شناساییاش باید میرفتند.
مادر شهید: میگفت اصلا به عباس مربوط نبود و عباس نباید این مأموریت را با من میآمد. میگفت از جا پرید و گفت هر چه باشد من با تو میآیم. هر چه گفتم نیا عباس! تو تازه از مأموریت برگشتی؛ این به تو مربوط نمیشود؛ تو نباید بیایی؛ گفته نه، من هیچ وقت تو را تنها نمیگذارم؛ هر طور هست میآیم…
میگفت خیلی بچه شجاعی بود. آن شب تا صبح هم که رفتیم، عباس فقط از پدر و مادرش گفت که من خیلی مامانم را اذیت کردم، فقط تنها چیزی که در این دنیا برایم مهم است، رضایت مادرم را باید بگیرم، چون خیلی مادرم را اذیت کردم، بدون اجازهاش آمدم سوریه. تنها چیز رضایت پدر و مادرم است، دیگر کاری در دنیا نکردهام.
واقعا هم شجاع بود؛ ترسی از سوریه نداشت؛ ترسی از جنگ نداشت. هر دفعه هم زخمی شده بود، موجی شده بود، به قول خودش شهادت همه رفیقهایش را دیده بود، دست و پا قطع شدنشان را دیده بود، هیچ وقت در دلش دلهره نیفتاد که بترسد.
**: درس و مدرسهشان چطور بود؟
مادر شهید: درسش هم خوب بود، چون دو سال عقب مانده بود. یک دفعه چیز سنگینی بلند کرده بود و در ناحیه شکم با مشکلی روبرو شد و عمل کرده بود. یک دفعه دیگر آپاندیسش را عمل کرده بود؛ دستش هم شکسته بود و دو سال از درس عقب افتاد. دیگر دلزده شده بود. گفت مامان! همکلاسیهایم رفتند بالا، دیگر من نمیروم. اگر بخواهم بخوانم شبانه میخوانم. همین بود که درس را گذاشت کنار.
خواهر شهید: یک سال هم افغانها را به مدرسه راه نمیدادند؛ شد سه سال دوری از درس و مدریه.
مادر شهید: تقریبا سه سال از درسهایش عقب افتاد. گفت من دیگر سنم زیاد شده ولی اگر بروم شبانه با مردها درس بخوانم، برایم سخت است.
پدر شهید: من گفتم بابا اگر درس نخوانی بدرد نمیخورد. گفت بابا من بروم مدرسه خجالت میکشم، میگفت همه ریزهاند و من بزرگ هستم. هر کسی به من نگاه کند خجالت میکشم.
خواهر شهید: یکی از دوستانشان از شجاعتشان خاطرهای تعریف میکردند؛ موقعی که زمان جنگ بوده اسلحه دوستش گیر میکند، از هر کسی کمک میخواهد هیچ کسی بهش کمک نمیکند، میگوید عباس کنارم بود، وقتی دید، آن لحظه اسلحه خودش را پرت کرد طرف من (چون دید نمیتواند به من کمک کند) اگر آن لحظه عباس این کار را نمیکرد من نمیدانم الان اینجا بودم یا نبودم!
**: چون نمیتوانست اسلحهاش را درست کند، اسلحه خودش را داده بود…
پدر شهید: اگر اسلحه بهش نمیرسید معلوم نبود زنده میماند یا نه. عباس که اسلحهاش را پرت میکند، او خودش را نجات میدهد. اینجا که آمده بودند با هم شوخی میکردند که کاش اسلحه را بهت نمیدادم تا داعشیها میکشتند و میبردنت!
مادر شهید: من خیلی گریه میکردم که عباس نرو؛ بعضی مردم برای پول سوریه اینطوری میگویند؛ میگفت مامان! وقتی حضرت علی میرفت به جنگ، به سربازهایش غنیمت میداد، این حقوقی که به من میدهند، حرام نیست. من به خاطر اسلام و دفاع از اسلام میروم.
گفتم همه داعشیها هم میگویند اسلام، میگویند محمد رسول الله! میگفت نه مامان؛ جنگ اینها مثل زمانی است که حضرت علی به جنگ با خوارج رفته بود؛ همان خوارجی که قرآن را به نیزه گرفته بودند؛ داعشیها هم اینطوری هستند؛ میگویند لا اله الا الله، محمد رسول الله، اما همه شیعهها را میکشند. تو نیستی بروی بچههای سوریه را ببینی. وقتی آدم میرود میبیند، تمام بدنش یک طوری میشود؛ نه دستی دارند نه پایی دارند؛ آخر آن طفلکها چه گناهی دارند که باید آنها را قتلعام کنند؟! داعشیها خیلی بیرحم هستند.
پدر شهید: میگفت داعشیها خیلی بیرحم هستند.
**: شما برای گرفتن شناسنامه هم اقدام کردید؟
مادر شهید: اقدام کردیم؛ فقط همین ریحانهمان مانده. نمیدانیم به او شناسنامه میدهند یا نه.
خواهر شهید: عباس اسامی همه را داده بود و چون ریحانه بعد از شهادت عباس به دنیا آمد، معلوم نیست بپذیرند یا نه. فقط امیرعلی را نداده بود که وقتی امیرعلی را هم برد سوریه کارهایش را درست کرد؛ چون امیرعلی بعد از رفتن عباس به سوریه به دنیا آمد.
**: یعنی فقط به خانواده درجه یک شناسنامه میدهند؟
خواهر شهید: بله، خانواده درجه یک؛ همه را داده بود فقط ریحانه مانده بود، چون ریحانه بعد از سالگرد شهادت عباس به دنیا آمد. ما هیچ کدام شناسنامه نداریم، فقط کارت آمایش داریم.
**: اقدام کردید؟
مادر شهید: اقدام کردیم ولی هنوز چیزی دست ما نرسیده؛ کارهای اداری ریحانه هم مانده است. تا کارهای اداریاش تمام شود یکی دو ماه دیگر کار دارد. کپی کارت و گواهی تولد را میخواستند که بردیم به آنها دادیم.
**: حاج آقا شما هنوز هم کار میکنید؟ به گلخانه میروید؟
پدر شهید: گلخانه نمیروم؛ در یک کارخانه مشغول هستم
**: ولی شما بیمه و بازنشستگی ندارید!
پدر شهید: نه، گلخانه برای همان بنده خدا بود که قبلا رئیس دانشگاه آزاد بود؛ بعد از آن کارخانهای احداث کرد. الان هم استاد دانشگاه است. بعد که گلخانهاش را فروخت من را برد کارخانهاش تا کار کنم. کارخانه بستهبندی حبوبات است. همانجا مشغول هستم. درآمد کمی دارم. خدا را شکر.
**: بنیاد شهید هم به شما مستمری و حقوق میدهد؟
مادر شهید: بله.
**: انشاءالله که خدا به شما سلامتی بدهد…
مادر شهید: انشاءالله خدا اسلام را پیروز کند و کفر و کفّار را از زمین بردارد.
**: ببخشید مزاحمتان شدیم، خوشحالیم که با شما و عباس آقا آشنا شدیم…
*میثم رشیدی مهرآبادی
پایان
منبع