«آخرین شلیک» یک شکارچی تانک +عکس

«آخرین شلیک» یک شکارچی تانک +عکس

به گزارش مشرق؛ در جنگ تحمیلی علاقه‌مندان بسیاری وارد صحنه دفاع شدند. هر یک از آنان به‌صورت یک سیستم همیاری در بخش‌های مختلف دفاع مقدس نقشی را به عهده گرفتند. جوانان و نوجوانان گروه‌گروه به مدافعان پیوستند و بسیاری دیگر نیز در بخش‌های تدارکات، بهداشت و درمان، حمل‌ونقل، فرهنگی و … در این عرصه خدماتی را انجام دادند.

هرچند که خدمات تمام افراد پشتیبان و حامی جبهه و جنگ ارزشمند و نقش‌آفرین بود، ولی خدمات برخی گروه‌ها به جهاتی پررنگ‌تر بود. مثل تیم‌های اضطراری پزشکی، خلبانان، خط‌شکنان، نیروهای اطلاعات و عملیات، رانندگان لودر و بولدوزر، شکارچیان تانک و …

ارتش بعث عراق با چند هزار تانک و نفربر حمله را شروع کرده بود و پیوسته اربابانش به صدام زره‌پوش‌های مختلف را هدیه می‌دادند. پس از پیروزی انقلاب ارتش جمهوری اسلامی هنوز به آمادگی و انسجام لازم نرسیده بود و از سویی تحریم‌ها سبب شده بود که برای تهیه ابتدایی‌ترین تجهیزات دفاعی دچار مشکل باشیم.

درنتیجه در برابر حملات گله‌وار تانک‌ها و زرهپوشهای دشمن، رزمندگان عمدتاً بایست از آرپی‌چی۷ استفاده می‌کردند. به‌قول‌معروف کاچی به از هیچی بود، ولی یک رزمندۀ آرپی‌جی‌زن باید اقلاً تا چهارصد متری یک تانک غول‌پیکر پیش می‌رفت تا تانک در برد مؤثر موشک وی قرار بگیرد. درحالی‌که هر تانک دارای چند خدمه است و یک مسلسل کالیبر۳۰ و یک مسلسل کالیبر ۵۰ و یک توپ پرقدرت با چند کیلومتر برد دارد. آرپی‌جی‌زن‌های دفاع مقدس که سرآمد شجاعت و ایمان بودند، در هر بار جانشان را به کف می‌گرفتند تا بتوانند شلیکی موفق داشته باشند.

برای آنکه بتوان جلوی زره‌پوشهای دشمن ایستادگی کرد، تعداد محدودی موشک‌انداز تاو، دراگون، مالیوتکا وجود داشت. برد این موشک‌ها نزدیک چهارکیلومتر است و قابل هدایت. بازهم کاربران این موشک‌ها دل‌شیر داشتند که شجاعانه تانک‌های دشمن را شکار می‌کردند.

در این مقال سراغ خاطرات یکی از «شکارچیان تانک» می‌رویم؛ برادر جانباز سرهنگ کاظم فرامرزی از نوجوانی وارد این صحنه شد و خوش درخشید. به قول خودش:

«شخصیت ضد زرهی من در شلمچه شکل گرفت و ساخته شد و این شلمچه بود که مرا به شکارچی تانک مبدل کرد. افتخاری که سال‌های سال آرزوی آن را داشتم. ص ۱۲۲»

***

صداقت در بیان ویژگی بارز راوی کتاب «آخرین شلیک» است. نیت راوی در پس کلماتش خود را به ما نشان می‌دهد که به هیچ رو قصد تعریف از خود را ندارد و تلخ و شیرین تجارب جنگی و زندگی‌اش را همراه هم بیان می‌کند. از سویی شکل‌گیری خاطراتش در فضایی انجام‌شده که دیگران و شاهدانی همراه وی بوده‌اند. این ویژگی سبب می‌شود خواننده به سخنان وی اعتماد داشته باشد و خودش را به راوی نزدیک بداند و در غم و شادی‌هایش شریک شود.

روح طنز ملایمی که در تمام کتاب منتشرشده، باعث می‌گردد حوادث و تلخی‌های بزرگی که در این روایت وجود دارد، خواننده راحت‌تر مطالب را پیگیری و بیشتر اندیشه کند.
شخصیتی که در کتاب تجلی کرده است «کاظم فرامرزی» ای است که با تمام وجودش وارد جنگ شد و با تمام شجاعت جنگید و بدون هیچ ادعایی با «تاو» خداحافظی کرد.

راوی گفته است: «در فاصلۀ سال‌های ۱۳۶۲ تا ۱۳۶۷ من ۴۰ شب بیشتر در خانه خودمان به سر نبردم و در همه این مدت، اگر مجروح نبودم، در خدمت بودم. ص ۷۲» فردی که این مدت در حساس‌ترین نقاط خطوط دفاعی تنفس کرده و نقش پرخطری داشته، مسلماً خاطراتش باید چند و چندین برابر یک کتاب رقعی ۱۸۸ صفحه‌ای باشد.

کاظم فرامرزی وارد جنگ می‌شود. اول او را به کارگزینی می‌فرستند. روحیه‌اش به کارهای دفتری نمی‌خورد. (ص ۴۴) بعداً به ضد زره (موشک) می‌رود و به‌زودی فرمانده گردان می‌شود و شکارچی تانک لقب می‌گیرد. وی در آن سال‌ها فرماندۀ گردان ضد زره از تیپ امام حسن(ع) بود وی می‌گوید تاو موشک پیشرفته‌ای است که در سپاه خیلی کم یافت می‌شد برای همین تعداد آن انگشت‌شمار بود. به نظر وی فردی در کار با موشک تاو و مالیوتکا موفق است که هنگام شلیک برخود مسلط باشد و عوامل مختلف محیطی بر وی اثر نگذارد. از طرف دیگر ارزش یک کاربر تاو به تعداد تانک‌هایی که شکار کرده نیست؛ بلکه این مهم است که وی با زدن تانک‌های فرماندهی سازمان رزم دشمن را به هم بریزد. (ص ۶۹)

گردان ضد زره به فرماندهی فرامرزی در سال‌های ۱۳۶۵ تا ۱۳۶۷ نقش مؤثری در پدافند از منطقۀ عمومی شلمچه داشت و تنها یگان ضد زره در آن منطقه بود. (ص ۱۱۸)
سرهنگ فرامرزی در کتاب «آخرین شلیک»، خاطراتش می‌گوید:

در همان یک ماه اول عملیات (کربلای۵) در شلمچه تانک‌های زیادی از دشمن شکار کردم. سهمیه موشکم را قرارگاه کربلا تأیید می‌کرد. موشک بسیار کم بود و استفاده از آن جیره‌بندی شده بود.

روزی با من تماس گرفتند و گفتند دشمن قرار است تک زرهی کند. بلافاصله روی نقشه موقعیت دشمن و نیروهای خودی را برایم تشریح کردند. برنامه چنین شد که با یک دستگاه نفربر M۱۱۳ که موشک تاو روی آن قابل‌نصب بود، به منطقه بروم. این نفربر دو قابلیت مهم دارد: زرهی است و در مقابل تیر و ترکش دشمن حفاظ خوبی دارد و دیگر اینکه ظرفیت مهمات زیادی دارد. آن روز ده فروند موشک با خودم بردم به خط مقدم. شب بود که به منطقه رسیدم و دریکی از مواضع مستقر شدم.

صبح که شد با دوربین منطقه را دیده‌بانی و شناسایی کردم. متعجب شدم! برخلاف روزهای قبل که تانک‌ها دیده نمی‌شدند، آن روز آشکارا دیده می‌شدند. معلوم بود آرایش حمله‌دارند. تانک‌ها نو و درخشان بودند. گویی تازه از انبار کمپانی بیرون آمده بودند. حدود ۳۰ تانک آماده حمله بودند. دهانم آب افتاد و از لقمۀ چرب و نرمی که نصیبم شده بود خدا را شکر کردم. در این وضعیت قادر به تحرک نبودم. نه آن‌قدر موضع بود که بتوانم مرتب جایم را عوض کنم؛ و نه فرصت زیاد. تصمیم گرفتم یکجا بمانم و شلیک کنم.

با همکاری حجت پارسا که جانباز هم بود، شروع به کارکردم. به او گفتم:

– وقتی نفربر را بالا بردی فوری خودت پایین بیا.

– به خدمه دوم هم گفتم:

– – رفتیم بالا فوراً باید دست‌به‌کار شویم، فرصت یک‌بار دست می‌دهد.

حجت نفربر را برد بالا، خاموش کرد. و خودش آمد پایین، من و خدمه موشک اول را کاشتیم. بسم‌الله گفتم و هدف گرفتم و موشک را شلیک کردم. موشک به هدف اصابت کرد.

بلافاصله دومی را آماده شلیک کردم. دومی نیز به هدف خورد. ظرف چند دقیقه ده موشک شلیک شد که به یاری خدا هر ده عدد به هدف‌ها اصابت کردند و ستونی از دود و آتش از تانک‌های دشمن به هوا رفت. از خوشحالی نمی‌دانستم چه بکنم. در آن وضعیت دشوار ده تانک دشمن را نابود کرده بودم. می‌دانستم با این کار یک لشکر زرهی دشمن را زمین‌گیر کرده‌ام. بلافاصله از نفربر پیاده شدم. تا اگر مورد هدف قرار گرفت آسیب نبینم. حجت آدم درشت‌هیکلی بود. در عملیات کربلای۱، آتش عقبه موشک ۱۰۷ به بدنش خورد و یکی از دستانش فلج شد.

به حجت گفتم:

– برو بالا ماشین را بیار پایین.

خودم پایین ایستادم. حجت رفت بالا تا خودرو را پایین بیاورد؛ اما ناگهان حرفی زد که اوضاع را به هم ریخت. گفت:

– برادر کاظم! نفربر روشن نمی‌شود!

دلم فروریخت و هول برم داشت. دشمن روی موضع ما حساس شده و هر آن ممکن بود نفربر را هدف قرار دهد. در چنین اوضاعی نفربر هم بازی‌اش گرفته بود و روشن نمی‌شد.

فریاد زدم:

– چرا روشن نمی‌کنی؟
– روشن نمی‌شود.
– بیا پایین.

حجت بلافاصله پایین آمد. دو دقیقه‌ای سرگردان بودم که چه کنم. منتظر بودم هرلحظه نفربر را بزنند و هوا ببرند. رفتم بالا و پشت نفربر نشستم و استارت زدم. دیدم فایده‌ای ندارد و روشن نمی‌شود. یک‌لحظه متوجه شدم دنده‌اتوماتیک است. سریع نفربر را از دنده خارج کردم، استارت زدم و نفربر روشن شد؛ و آن را پایین آوردم …
رفتم عقب. جانشین یگانی داشتیم به نام حسین امیری. مرا که دید تبریک گفت و بازتاب کارم را در یگان‌ها و تیپ را شرح داد. در آخر هم گفت:

– هدیه ناقابلی برایت در نظر گرفته‌اند برو بگیر. نزد مسئول موردنظر رفتم.

– تا مرا دید استقبال کرد و تبریک گفت. احساس کردم سروصدای زدن تانک‌ها در پنج‌ضلعی، در عقبه بیش‌تر از خط مقدم است. بسته‌ای تحویلم دادند. تشکر کردم و آمدم بیرون… ن. یک دستگاه رادیو دو موج به من هدیه داده بودند. رادیو را در اولین مرخصی که به اهواز بازگشتم، به مادربزرگم دادم تا بتواند شب‌های بی‌خوابی‌اش را با آن پر کند. به «دا» گفتم:

– می‌دانی قیمت این رادیو چند است؟
– نه.
– قیمت ده تانک عراقی.
– هه … هه… هه … ننه تو چقدر شوخی.

حق داشت حرفم را شوخی تلقی کند. نمی‌دانم چرا این فکر در ذهنم خطور کرد که من گران‌ترین رادیوی دنیا را به او داده‌ام. (صص ۱۳۰-۱۳۴)

در آخرین سطور کتاب می‌خوانیم:

«انسان اولین و آخرین باری که شلیک می‌کند را هرگز فراموش نمی‌کند. شاید آخرین تیر جنگ هشت‌ساله ایران و عراق را من شلیک کردم. قرار بود رأس ساعت ۱۰ میان نیروهای ایران و عراق آتش‌بس اعلام شود. خاطرات هفت سال جنگیدن و آن‌همه دوستان شهید و رخدادهای هولناک مثل فیلم تندی از جلو چشمانم در حال عبور بود. باید کاری می‌کردم. هر طور بود خودم را به مرز رساندم. قبضه صد شش را آماده شلیک کردم. لحظه‌ها مثل باد در حال عبور بودند. چند ثانیه به پایان وقت مانده بود که گلوله‌ای را به یاد همه شهیدان به‌طرف دشمن شلیک کردم و این آخرین تیری بود که به‌سوی عراقی‌ها شلیک شد. ص ۱۸۳»

کتاب آخرین شلیک را نشر سورۀ مهر منتشر کرده است و زحمت مصاحبه و تدوین آن با استاد سیدقاسم یاحسینی بوده است.

*محمد مهدی عبدالله زاده

منبع خبر

این مطلب مفید بود؟
>

آخرین اخبار

تبلیغات
تبلیغات
ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید