«حسین غلام» فقط غلام حسین باش!

«حسین غلام» فقط غلام حسین باش!

به گزارش مشرق، ایام محرم فرا رسید. شنیده بودم سپاه حسینیه بزرگی به نام حسینیه ثارالله راه‌انداخته.

آنها که از جبهه برمی‌گشتند، تا نیمه‌های شب آنجا عزاداری و سینه‌زنی داشتند. به عیال گفتم می‌خواهم به سپاه بروم. با خوشحالی پرسید: «یعنی می‌خواهی سپاهی شوی؟ گفتم: نه! اول باید زیر خیمه امام حسین بروم، به حسینیه سپاه، وگرنه من کجا، سپاه کجا؟»

لباس سیاهم را پوشیدم. زنجیری را که از کودکی داشتم برداشتم و راهی حسینیه سپاه شدم. همه‌جا نام و ذکر حسین(ع) بود. اولین زیارت عاشورا را آنجا خواندم. حال آدم تشنه در کویر مانده‌ای را داشتم که ناگهان زیر سیلاب باران سیراب شده است.

نخستین‌بار بود که برای چیزی غیر از تعلقات زندگی، مثل خانواده و شغل، به گریه افتاده بودم. آنقدر سبکبال و رها از قید و بندهای دنیایی شدم که خودم را در کربلا دیدم.

روضه خوان می‌خواند: «از آن خوشم که شدم نوکر سرای حسین… منم غلام کسی که او بود گدای حسین…»

وقتی به خانه برگشتم، دوست داشتم در یک‌یک خانه‌ها را بزنم و از اهل آنها به خاطر شیطنت‌های گذشته، حلالیت بخواهم و به آنها بگویم آن حسین غلام شر و شور امشب مرد. من الان به دنیا آمده‌ام و اسمم غلامِ حسین(ع) است. رفتم و سهم باغ ‌انگور از ارث پدری‌ام را فروختم و برای چند ماه خرجی، خیالم راحت شد.

با اینکه سربازی را تجربه کرده بودم و خودم هم یک پا مربی آموزشی بودم اما طبق مقررات به عنوان بسیجی باید 15 روز آموزش می‌دیدم. محل آموزشی در پادگان ابوذر در دامنه غربی کوه الوند در همدان بود. نوجوانی 17-16 ساله و لاغراندام که چند تار موی زرد گوشه لبش سبز شده بود، مربی آموزشی ما بود.

برای خیلی‌ها تحمل او و امر و نهی‌هایش سخت بود و برای من سخت‌تر. صدای دورگه و ابروهای گره کرده و فرزی و چابکی‌اش به او هیبت مردانه داده بود. اسمش علی چیت‌سازیان بود. گاهی زیر چشمی نگاهی با مکث به من می‌انداخت و من نمی‌دانستم این بچه همان کسی است که خداوند سر راهم گذاشته تا راه امام حسین(ع) را نشانم بدهد. انگار این آدم، علم باطن‌خوانی داشت. از میان آن همه نیروی آموزشی، یک راست سراغ من آمد و پرسید: «اسم شما چیه اخوی؟»

سینه سپر کردم و گفتم: «حسینِ غلام.» با تعجب پرسید: «یعنی غلام فامیلی شماست؟» باز با همان غرور بازمانده از روزگار جاهلیت گفتم: «نه، فامیلی من رفیعی است اما همه بچه‌های شهر، خاصه منطقه حصارخان به اسم حسینِ غلام می‌شناسندم.» لبخندی زد که تا عمق جانم نشست و گفت: «فقط، غلامِ حسین باش!» این گفت‌وگو بعد از روضه چند شب پیش در حسینیه سپاه و رفتن زیر خیمه امام حسین(ع) در حافظه‌ام به هم پیوست و توفانی در دلم برخاست.

برگرفته از کتاب «فقط غلامِ حسین باش!» خاطرات جانباز حسین رفیعی

منبع خبر

این مطلب مفید بود؟
>

آخرین اخبار

تبلیغات
تبلیغات
ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید