عاشقانه‌ای از دلتنگی‌های همسر شهید وحید زمانی‌نیا

همسر شهید وحید زمانی‌‎نیا از محافظان سپهبد شهید قاسم سلیمانی در صفحه اینستاگرام خود روایتی از دلتنگی‌های خودش با همسر شهیدش منتشر کرد.

به گزارش مشرق، وحید زمانی‌‎نیا از جمله شهدای دهه هفتادی است که در حمله تروریستی آمریکایی در کنار سپهبد شهید قاسم سلیمانی در تروری ناجوانمردانه در بغداد به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

شهید وحید زمانی‌نیا از جمله محافظان سپهبد شهید قاسم سلیمانی است که حالا همسر این شهید زمانی‌نیا در صفحه اینستاگرام خود روایتی عاشقانه از دلتنگی‌های خودش با همسرش در استوری صفحه شخصی خودش منتشر کرد که خواندن آن خالی از لطف نیست.

بخشی از عاشقانه‌های همسر شهید حامد زمانی‌نیا در زمان دلتنگیش را در زیر مشاهده کنید.

  • اپارک
  • شهر خبر
  • بلیط دات کام
  • الی گشت

منبع خبر

عاشقانه‌ای از دلتنگی‌های همسر شهید وحید زمانی‌نیا بیشتر بخوانید »

جوان‌ترین فرمانده دفاع مقدس کیست؟

حسین استعداد زیادی در شناخت تسلیحات جنگی داشت، به‌ویژه وقتی که فرمانده گردان ۴۲۲ ضدزره شد، شناخت کاملی از سلاح‌های سنگین و نیمه‌سنگین مثل موشک «تاو» و «مالیوتکا» داشت.

به گزارش مشرق، ۱۸ ساله بود که به فرماندهی گردان ۴۱۶ عاشورا از لشکر ۴۱ ثارالله (ع) رسید. به این ترتیب حسین نادری جوان‌ترین فرمانده گردان نیروی زمینی سپاه محسوب می‌شد. حاج قاسم سلیمانی توانایی‌های حسین را دیده، به او اطمینان کرده و فرمانده گردانش کرده بود. شهید نادری در طول دفاع مقدس جواب این اعتماد را داد و یکی از بهترین فرماندهان لشکر ۴۱ ثارالله به شمار می‌رفت.

حسین نادری سال ۱۳۶۱ در ۱۴ سالگی برای اولین بار به صورت بسیجی پا به جبهه گذاشت. هنوز خیلی جوان بود و آرزوهای زیادی در سر داشت ولی جنگ برایش اولین اولویت بود. قبل از اینکه به جبهه برود، بارها گفته بود می‌خواهد دکتر شود؛ ولی وقتی جنگ شروع شد، به منطقه رفت و ماندگار شد. پدر وقتی از رفتن پسرش به جبهه مطلع شد، رو به حسین گفت: «تو که می‌خواستی دکتر بشوی، حالا چرا رفتی جبهه و درس را رها کردی؟» حسین لبخندی زد و با هوشمندی تمام چنین پاسخ داد: «جبهه خودش دانشگاه است. از دکتر شدن هم بهتر است.»

همکلاسی‌هایش که بعداً در جبهه همرزم شهید شدند می‌گویند که شهید نادری از همان دوران مدرسه یار وفادار انقلاب بود و فعالیت‌هایی که در مدرسه انجام می‌شد، با محوریت او بود، نیروی مدیریتی قوی در وجودش بود. حسین با چنین روحیه‌ای پوتین‌هایش را به پا کرد و در گردان‌های رزمی سازماندهی شد و اندکی بعد به سازمان ادوات ورود کرد. جثه بزرگی نداشت و از بقیه نیروها کوچک‌تر بود، اما در اراده، استعداد و پشتکار بسیار بزرگ و محکم بود. تدبیر، شجاعت و قدرت بالای تصمیم‌گیری در کنار تعبد و اخلاص از حسین نادری، رزمنده‌ای کاربلد ساخته بود که به‌سرعت توانست سمت‌هایی، چون جانشینی گردان ضدزره، فرماندهی گردان ضدزره و جانشینی عملیات تیپ ادوات را تجربه کند.

بچه‌های گردان ضدزره به حسین لقب شکارچی تانک داده بودند. در عملیات کربلای ۵، وقتی تانک‌های عراقی به طرف نیروهای ایرانی حمله کردند، شهید نادری به بالای یک خاکریز رفت و آرپی‌جی را به طرف تانک شلیک کرد. با شلیک‌های او چند تانک منهدم شد و چند تانک دیگر به غنیمت نیروها درآمد. وقتی به عنوان فرمانده گردان عاشورا معرفی شد، از گوشه و کنار زمزمه‌هایی بلند شد که فرمانده گردان کم‌تجربه و جوان است و سابقه زیادی ندارد، اما حاج قاسم سلیمانی کسی نبود که بدون آگاهی و اطلاع کسی را به فرماندهی منصوب کند؛ حتی بعد از شهادت حسین نیز می‌گفت: «ما هنوز برای حسین خواب‌های دیگری می‌دیدیم که میسر نشد.»

شایستگی‌های حسین، خیلی زود برای همه نیروها آشکار شد. او استعداد زیادی در شناخت تسلیحات جنگی داشت، به‌ویژه وقتی که فرمانده گردان ۴۲۲ ضدزره شد، شناخت کاملی از سلاح‌های سنگین و نیمه‌سنگین مثل موشک «تاو» و «مالیوتکا» داشت. در آن زمان کمتر کسی بود که حتی این نوع سلاح‌ها را بشناسد چه برسد به اینکه بتواند با آن‌ها کار کند. او در دفعات متعدد تجربه کار با موشک‌های مختلف را داشت؛ ازجمله چندین مورد تجربه شلیک با موشک تاو را. هر گلوله از این موشک قیمت یک پیکان آن زمان بود.

سپیده‌دم یک‌شنبه دوم مردادماه سال ۱۳۶۷ حسین نادری در منطقه شلمچه و در سن ۲۱ سالگی به شهادت رسید. بعد از پذیرش قطعنامه زمانی که عراق تانک‌های خود را برای گرفتن اسیر به منطقه ارسال کرده بود، شهید نادری و حسین ناصری فرمانده وقت گردان ۴۲۲، با موتور برای گشت‌زنی به منطقه اعزام می‌شوند و به کمین عراقی‌ها می‌خورند. حسین منصوری راننده موتورسیکلتی که حسین با او بود می‌گوید: ابتدا ترکش گلوله دشمن به سینه حسین نشست و بر زمین افتاد، بعد به راننده موتور دستور داد که این مورد را خیلی سریع به قرارگاه اطلاع دهد. راننده موتور مجبور شد به تنهایی به عقب برگردد. زمانی که به محل زخمی شدن حسین برمی‌گردند می‌بینند که سرنیزه دشمن بعثی سینه حسین را شکافته و او به فیض شهادت نائل آمده است.

منبع: روزنامه جوان

  • اپارک
  • شهر خبر
  • بلیط دات کام
  • الی گشت

منبع خبر

جوان‌ترین فرمانده دفاع مقدس کیست؟ بیشتر بخوانید »

حاج‌قاسم با شعرخوانی حسین‌آقا منقلب می‌شد

شهید یوسف الهی همیشه می‌گفت: «من پدرم را خیلی دوست دارم، چون اسم حسین را برایم انتخاب کرده است.» اسم پدرش هم غلامحسین بود و می‌گفت: «من حسین پسر غلامحسین هستم.»

به گزارش مشرق، سردار شهید محمدحسین یوسف‌الهی از رزمندگان لشکر ۴۱ ثارالله بود که طی عملیات والفجر ۸ به تاریخ ۲۷ بهمن ماه ۱۳۶۴ به شهادت رسید. نام محمدحسین برای خیلی از رزمندگان و مردم کرمان شناخته شده بود، اما این نام وقتی در سراسر ایران پیچید که خبر رسید سپهبد شهید حاج‌قاسم سلیمانی وصیت کرده است کنار مزار این شهید بزرگوار دفن شود. به قول یکی از خوانندگان صفحه ایثار و مقاومت (که با ما تماس گرفته بود) شاید حاج‌قاسم می‌خواست با وصیتش زمینه‌های شناخته شدن شهید یوسف‌الهی را فراهم آورد. اما شناختن خصایل شهید یوسف‌الهی ما را به این باور می‌رساند که حاج‌قاسم پیش از هر نیت و هدفی، دوست داشت از فضایل دفن پیکرش در کنار یک رزمنده عارف برخوردار شود! گفت‌وگوی ما با حاج حمید شفیعی، همرزم شهیدان حاج‌قاسم سلیمانی و محمدحسین یوسف‌الهی دربرگیرنده خاطرات یک مجاهد عارف است که زمینه بروز و ظهور او در آوردگاهی به نام دفاع مقدس فراهم شده بود.

آشنایی شما با شهید یوسف‌الهی از چه زمانی رقم خورد؟
تابستان ۱۳۶۱ بعد از عملیات رمضان به مقر تیپ رفتم و، چون دوست داشتم پیش همشهری‌ها باشم، سراغ بچه‌های کرمان را گرفتم. گفتند حدود ۱۵ الی ۱۶ نفر از بچه‌ها داخل یک چادر جمع شده‌اند. آن‌ها یک گروه ویژه تشکیل داده بودند و اغلب آرپی‌جی‌زن و جنگ‌دیده بودند. چون همشهری بودیم و از طرفی همه آن بچه‌ها از نیروهای نخبه بودند، من هم رفتم و قاطی‌شان شدم. حسین آقا را اولین بار همان جا دیدم. تعداد دیگری از بچه‌ها هم بودند که خیلی نگذشت با هم دوستی محکمی برقرار کردیم. اغلب این بچه‌ها بعدها به شهادت رسیدند. کمی بعد شاکله اطلاعات لشکر ۴۱ ثارالله از بچه‌های همین چادر تشکیل شد.

حسین آقا چه خصوصیاتی داشت که در برخورد اول رفاقت محکمی برقرار کردید؟
دوستی‌های زمان جنگ اغلب همین‌طور بود. بچه‌ها بی‌شیله و پیله و صاف و صادق بودند و همین خصایل باعث می‌شد رزمنده‌ها در فضای جبهه خیلی زود با هم صمیمی شوند. البته حسین آقا خصوصیاتی داشت که باعث می‌شد نام و چهره و رفتارش در ذهن آدم بنشیند و به این راحتی‌ها فراموشش نشود. ایشان کلی ابیات عارفانه خصوصاً از حافظ و مولوی و دیوان شمس از بر بود. با یک لحن عجیبی هم می‌خواند که به دل آدم می‌نشست. خیلی وقت‌ها از ایشان می‌خواستیم برایمان شعر بخواند. خصوصاً حاج‌قاسم شعرخوانی حسین آقا را خیلی دوست داشت. خلاصه بچه‌های چادر ما همگی از رزمنده‌های مخلص و پای کار بودند. هرکسی با حسین آقا و بچه‌های گروه حشر و نشر داشت، جذبشان می‌شد. همان زمان‌ها جواد رزم‌حسینی مسئول اطلاعات لشکر که من را می‌شناخت، گفت: شفیعی دنبال بچه‌های زبر و زرنگ و باهوش و تحصیلکرده برای اطلاعات لشکر می‌گردم. گفتم اتفاقاً من ۱۵، ۱۶ نفر از این بچه‌ها را یکجا می‌شناسم. بردمش و با بچه‌های چادرمان آشنایش کردم. کمی که با آن‌ها حرف زد، به من گفت با این‌ها صحبت کن و بگو در جبهه بمانند و به اطلاعات لشکر کمک کنند. من هم موضوع را با بچه‌ها درمیان گذاشتم و همگی یا علی گفتند. خودم کمی در اطلاعات ماندم و بعد رفتم تا گردان‌های پیاده را تشکیل بدهیم.

نمونه‌ای از اشعاری که شهید یوسف‌الهی می‌خواند یادتان است؟ واکنش حاج‌قاسم به شعرخوانی ایشان چه بود؟
حاج‌قاسم هر وقت شعرخوانی یوسف‌الهی را گوش می‌داد گریه می‌کرد. یادم است یک مثنوی را یوسف‌الهی زیاد می‌خواند. با آن لحن گرم و دوست‌داشتنی‌اش می‌خواند: من مست و تو دیوانه ما را که برد خانه/ من چند تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه/ در شهر یکی کس را هشیار نمی‌بینم/ هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه… /، چون کشتی بی‌لنگر کژ می‌شد و مژ می‌شد/ وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه. یوسف‌الهی که این‌ها را می‌خواند همگی کیف می‌کردیم. خصوصاً حاج‌قاسم که همین طور اشک می‌ریخت. حسین آقا یک شعر دیگر را هم زیاد می‌خواند که متأسفانه خود شعر یادم نیست ولی مفهومش به این صورت بود که این دنیا همه حباب است، حباب هم در خواب است، یک مست هم این خواب را دیده است و تازه آن مست یک کولی است.

حسین آقا چه داشت که اینطور حاج‌قاسم و دیگر رزمنده‌ها را شیفته خودش کرده بود؟
بگذارید خاطره‌ای برایتان تعریف کنم تا پاسخ سؤالتان را هم داده باشم. یک بار در جبهه غرب همراه حسین آقا به گشت‌زنی رفته بودیم. روی موتور بودیم و من ترکش نشسته بودم. بعد از قوچ سلطان، یک بلندی بود که نامش یادم نیست. آنجا یک تک‌درختی بود که حسین آقا موتور را کنار آن درخت نگه داشت. در همین لحظه عراقی‌ها ما را دیدند و تیربارچی‌شان با کالیبر ۵۰ شروع کرد به طرف ما تیرانداختن. من رفتم پشت درخت پناه گرفتم، اما حسین رفت بالای درخت و لابه‌لای شاخ و برگ‌ها نشست. هرچه گفتم حسین بیا پایین، دیدم عین خیالش نیست. حتی از آن بالا میوه کند و به من داد! تیربارچی دشمن چند صد گلوله به طرفش شلیک کرد، اما هیچ‌کدام به حسین نخورد. آخرسر خسته شد و شلیک را متوقف کرد. وقتی حسین پایین آمد در برابر نگاه‌های متعجب من خندید و گفت می‌خواستم گلوله‌هایش را تمام کنم. سوار موتور که شدیم، از پشت سر او را بوسیدم و گفتم: «حسین تو می‌دانی چطور شهید می‌شوی درست است؟» گفت: «بله می‌دانم.»

حاج‌قاسم خیلی از شهید یوسف‌الهی یاد می‌کرد. یک خاطره‌شان مربوط به پیشگویی این شهید درخصوص پیروزی در یک عملیات می‌شد، آن عملیات کدام بود و پیشگویی شهید یوسف‌الهی به چه نحو بود؟
من این خاطره را از زبان مهدی شفازند شنیده‌ام. ایشان الان دکتر است. شفازند می‌گفت: پیش از عملیات والفجر ۸ در لندکروز کنار حسین آقا نشسته بودم. گفتم: «خیلی نگران عملیات پیش رو هستم. چند تا عملیات بزرگ قبلی موفقیت چندانی نداشته و می‌ترسم این یکی هم به چنین سرنوشتی دچار شود.» یکدفعه زد روی ترمز و گفت: «این چه حرفی است که می‌زنی؟» گفتم: «خب ناراحت هستم.» گفت: «حسین ضمانت می‌دهد که عملیات بعدی موفق می‌شود.» پرسیدم: «حسین چه کسی ضمانت داده که این طور مطمئن حرف می‌زنی؟» اصرار کردم. گفت: «بی‌بی زینب (س) اینطور فرموده است.» پرسیدم: «حسین در عالم خواب خانم را دیدی یا در بیداری؟» نگاهی به من کرد و گفت: «تو ضمانت خواستی، من هم گفتم. دیگر حد خودت را بدان و بیشتر نپرس.» در همین جریان آماده شدن برای والفجر ۸ خود من هم کرامتی از حسین آقا دیدم که فقط از یک عارف الهی برمی‌آید.

موضوع چه بود؟
در مراحل آماده‌سازی والفجر ۸، شهید حسین بادپا که بعدها به عنوان یک مدافع حرم به شهادت رسید، مسئول آمار جزر و مد اروندرود بود. جدولی داشت که هر شب میزان آب و بالا و پایین رفتنش را روی آن علامت می‌زد. بادپا باید لحظه به لحظه ارتفاع آب را چک می‌کرد. یک شب شنیدم صدای لندکروز آمد. تعجب کردم و سریع آمدم بیرون. دیدم شهید محمدرضا کاظمی‌زاده است. ایشان معلم ادبیات بود و او هم حال و هوای خودش را داشت. کاظمی‌زاده گاهی به داخل نفربرهای سوخته عراقی که داخل آب بودند می‌رفت و دو یا سه شبانه‌روز کامل در آن‌ها می‌ماند و دیده‌بانی می‌کرد. آن شب کاظمی‌زاده گفت: در اهواز پیش حسین یوسف‌الهی بودم. گفت حسین بادپا ۲۰ دقیقه کنار اروند خوابش برده و آمار جزر و مد از دستش دررفته است. ما تعجب کردیم. اروند کجا و اهواز کجا. چطور حسین آقا از آنجا متوجه خوابیدن بادپا شده بود؟ پیش حسین بادپا رفتیم و گفتیم: «خوابت برده بود؟» اول انکار کرد. بعد که ماجرا را تعریف کردیم، گفت ۲۰ دقیقه‌ای خوابش برده و از روی اطلاعات شب گذشته جدول امشب را پرکرده است. حسین آقا یک پیام هم از طریق کاظم‌زاده به بادپا داشت و آن اینکه سلام من را به حسین بادپا برسان و بگو تو حتماً در جبهه‌ها بمان. حتماً خداوند جزو مجاهدین مقام تو را حساب خواهد کرد. پرونده شهادتت امشب بسته شد. حسین بادپا بعد از جنگ با آنکه مجروح بود همچنان برسر عهدش ماند و با حضور در جبهه مقاومت اسلامی، حدود ۳۰ سال بعد از وعده‌ای که یوسف‌الهی به او داده بود در جبهه دفاع از حرم به شهادت رسید.

جویا نشدید که چطور از چندین کیلومتر دورتر متوجه به خواب رفتن بادپا شده است؟
اتفاقاً برای ما هم سؤال پیش آمده بود. من یک هفته بعد حسین آقا را دیدم. اما علی آقای نجیب (از همرزمانمان) زودتر از من او را دیده بود. ایشان می‌گفت دو، سه روز بعد از ماجرا پیش حسین رفتم. دیدم دارد قرآن می‌خواند. صبح زود بود. از او پرسیدم: «چطور متوجه شدی که بادپا خوابیده است؟» در جوابم گفت: «علی آقا اگر آدم بشویم خواب و بیداری و زمان و مکان دیگر برایمان معنای خودشان را از دست می‌دهند.»

«حسین پسر غلامحسین» اسم کتاب شهید یوسف‌الهی است. حاج‌قاسم هم در خاطراتش به این اسم اشاره می‌کند. این نام از کجا آمده است؟
شهید یوسف‌الهی همیشه می‌گفت: «من پدرم را خیلی دوست دارم، چون اسم حسین را برایم انتخاب کرده است.» اسم پدرش هم غلامحسین بود و می‌گفت: «من حسین پسر غلامحسین هستم. قربان بابایم بروم که چنین اسمی را برایم انتخاب کرده است.» شهید یوسف‌الهی خیلی به والدینش احترام می‌گذاشت و همیشه وقتی به خانه می‌رفت، آنقدر پای پدرش را می‌بوسید که از بوسه‌های حسین از خواب بیدار می‌شد.

خانواده شهید هم واقف به روحیات معنوی ایشان بودند؟
من بعدها به خانه پدری حسین آقا زیاد می‌رفتم و با پدر و خانواده‌شان صحبت می‌کردم. چند سالی است که پدر و مادر شهید به رحمت خدا رفته‌اند و از خانواده‌شان آقا هادی مانده است که الان استاد دانشگاه است. پدر شهید می‌گفت وقتی حسین به دنیا آمد، مادرش من را صدا زد و گفت بیا ببین اینجا چه خبر است. رفتم دیدم اتاق طور خاصی روشن شده و انگار بوی عطر می‌آید. پدرشان می‌گفت هروقت حسین از منطقه می‌آمد، احساس می‌کردم در خانه خودش به روی ایشان باز می‌شود. هادی هم یک بار برایم تعریف کرد که نیمه‌شبی دیدم حسین بیدار است. پرسیدم: «داداش چرا نخوابیدی؟» من را کنار خودش خواند و گفت: «تو جایت را در آن دنیا دیده‌ای؟» گفتم: «مسلم است که ندیده‌ام.» بعد خودش گفت: «امشب جایم را در بهشت نشانم دادند. به همین خاطر خواب به چشم‌هایم نمی‌آید.»

شهید یوسف‌الهی در عبادت خاصی اصرار داشت که به چنین مقامی رسید؟
راستش را بخواهید شما در طول روز حتی نمی‌دیدی ایشان دو رکعت نماز مستحبی بخواند، اما شب‌ها کسی از او خبر نداشت و نمی‌دانستیم کجا می‌رود و چه کار می‌کند. وقتی از حسین آقا و خاطراتش می‌گوییم اینطور تصور نکنید که سرسنگین یک جا می‌نشست و با کسی کاری نداشت. اصلاً اینطور نبود. ایشان موقع شهادت ۲۴ سال بیشتر نداشت. مثل سنش هم رفتار می‌کرد. آدم شوخی بود و هروقت او را می‌دیدی، تبسم داشت. با بچه‌ها بگو بخند می‌کرد و می‌جوشید، اما در عین حال روی خودش کار کرده و پرده‌ها از جلوی چشمش کنار رفته بود.

همان طور که خود یوسف‌الهی گفته بود، از زمان شهادتش خبر داشت؟
بله، در تعاقب عملیات والفجر ۸ ما در فاو بودیم که یک روز یوسف‌الهی سوار بر موتور سفیدرنگی آمد. شهید مهدی پرنده‌غیبی هم کنارش بود. مهدی از بچه‌های اطلاعات-عملیات بود و رفاقت زیادی با حسین آقا داشت. قبل از والفجر ۸، چون پای یوسف‌الهی مجروح شده بود (پاشنه پایش بریده شده بود) ایشان یک کش بلند را چهار لا کرده و بسته بود زیر پایش و یک نوار چرمی را با این کش محکم کرده بود. هروقت می‌خواست راه برود این چرم را بالا می‌کشید و پایش را جابه‌جا می‌کرد. هروقت هم که می‌خواست برای شناسایی برود، مهدی پرنده‌غیبی یکی از افرادی بود که او را به دوش می‌کشید و مسافتی حسین آقا را حمل می‌کرد. خلاصه آن روز با هم آمدند و حسین آقا گفت: «می‌خواهم از شما خداحافظی کنم.» منظورش این بود که به‌زودی شهید می‌شود. گفتیم این حرف را نزن. پرنده‌غیبی هم خیلی ناراحت شد. حسین در جواب گفت: «من دو سال پیش باید شهید می‌شدم. تا الان هم به خاطر شماها ماندم و دیگر نمی‌توانم صبر کنم.» بعد به آن سوی اروند رفت. در همین لحظه هواپیماهای دشمن ساختمان اطلاعات را بمباران می‌کنند. حسین آقا هم می‌رود و چند تا از بچه‌ها را از داخل ساختمان نجات می‌دهد، اما خودش به‌شدت شیمیایی می‌شود. طوری که کل بدنش می‌سوزد. ایشان اگر اشتباه نکنم در عملیات خیبر هم شیمیایی و حتی به خارج اعزام شده بود. این بار، اما شدت جراحاتش به حدی بود که ۲۷ بهمن ماه ۶۴ در بیمارستان لبافی‌نژاد تهران به شهادت رسید.

صرفنظر از وصیتنامه حاج‌قاسم، خودتان شاهد بودید که ایشان شفاهی از دوستان بخواهد کنار یوسف‌الهی دفن شود؟
بله؛ بارها و بارها حاج‌قاسم هم به ما و هم به خانواده‌اش تأکید کرده بود که حتماً او را کنار مزار شهید یوسف‌الهی دفن کنیم. بعد از شهادتش آقای قالیباف که به کرمان آمده بود می‌گفت ایشان را در یک محوطه مسقف که وسط مزار شهدا است دفن کنیم، اما ما و خانواده شهید وصیت ایشان را تذکر دادیم و خلاصه با اصرار ما، حاج‌قاسم همانطور که وصیت کرده بود کنار همرزمش شهید محمدحسین یوسف‌الهی دفن شد.

از حاج‌قاسم سلیمانی چه خاطراتی در ذهن شما نقش بسته است؟
حاج‌قاسم را نمی‌شود به این راحتی‌ها و در مجال کم تعریف کرد. ایشان در رسیدگی به امور شهدا، خانواده‌هایشان، فرزندان شهدا و یتیمان آنقدر اهتمام داشت که زبان آدم از گفتنش قاصر است. شهید سلیمانی یک رفیقی داشت به اسم شهید توبه‌ای‌ها که جانباز ۷۰ درصد بود. توبه‌ای‌ها ساکن اصفهان بود. حاج‌قاسم هروقت از سوریه می‌آمد، اولین کاری که می‌کرد به او زنگ می‌زد. بعد می‌رفت پیشش. خودش ریش‌هایش را کوتاه می‌کرد، او را حمام می‌برد وتر و خشکش می‌کرد. توبه‌ای‌ها چند سال پیش به شهادت رسید و تا بود، حاج‌قاسم او را فراموش نکرد و با همه مشغله‌هایی که داشت، شخصاً به او سر می‌زد و کارهایش را انجام می‌داد. حاج‌قاسم خودش هم اهل دل بود و به مراتبی از عرفان رسیده بود. خدا هم حال دلش را دید و او را پیش دوستان شهیدش برد.

منبع: روزنامه جوان

  • اپارک
  • شهر خبر
  • بلیط دات کام
  • الی گشت

منبع خبر

حاج‌قاسم با شعرخوانی حسین‌آقا منقلب می‌شد بیشتر بخوانید »

کربلای ۵ به روایت شهید قاسم سلیمانی

دشمن با توان نظامی وسیعی وارد میدان شد و شروع به پاتک کرد و روز سوم هر جنبنده‌ای که از کانال عبور می‌کرد، می‌زدند. جنگ، جنگ تن به تن و نارنجک و تانک بود.

به گزارش مشرق، عملیات کربلای ۵‌ که یکی از بزرگترین عملیات‌های رزمندگان در طول جنگ تحمیلی بود، در ۱۹ دی‌ماه سال ۱۳۶۵ با رمز یازهرا(س) در منطقه‌ شلمچه‌ و شرق بصره‌ با وجود وضعیت سخت آن روزها و کمبود تجهیزات و پس از شکست در عملیات کربلای ۴ آغاز شد. کربلای ۵ را می‌توان پاسخی به عملیات کربلای ۴ دانست؛ زیرا در این عملیات دشمن که مورد حمایت کشورهای غربی بود توانست به کمک آواکس‌ها عملیات رزمندگان ایرانی را شناسایی و برای مقابله با آن آماده شود که همین امر موجب به خاک و خون کشیده شدن جوانان ایرانی شد. انجام عملیات در منطقه کربلای ۵، آن هم در مقیاس گسترده، موجب شد عملیات در فاو منتفی و نیرو و امکانات دشمن به منطقه شرق بصره اعزام شود.

در واقع دشمن ضمن غافلگیر شدن نسبت به عملیات شرق بصره از نظر زمان و مکان، در مورد تاکتیک ویژه عملیات که عمدتاً معطوف به عبور از منطقه آب گرفتگی و کانال پرورش ماهی و حرکت از شمال به جنوب در پشت مواضعش بود نیز غافلگیر شد. یکی از لشکرهای شرکت کننده در این عملیات لشکر ۴۱ ثارالله کرمان به فرماندهی حاج قاسم سلیمانی بود. در عملیات کربلای ۵، ۵۴۷ نفر از نیروهای لشکر ۴۱ ثارالله به شهادت رسیدند. سپهبد شهید قاسم سلیمانی در روایت این عملیات، سخنان فراوانی داشته است که بخشی از آن در برش‌هایی از خاطرات شفاهی‌اش در قالب کتاب «ذوالفقار» به رشته تحریر درآمده است. بهشی از یان روایت در ادامه می‌آید:

یکی از پرخاطره ترین و مهمترین برگ‌های تاریخ پرافتخار جنگ برای مردم استان کرمان، عملیات کربلای۵ است. اگر بگویم در روز عملیات کربلای ۵، کربلایی در جوار کربلای امام حسین(صلوات الله علیه) به وقوع پیوست و همه آن فداکاری، ایثار، گذشت و ارزش‌هایی که توسط یاران امام حسین(صلوات الله علیه) به نمایش درآمد، سخنی به گزاف نگفته‌ام. چهره‌های تابناک و بزرگی در بین خودمان داشتیم که انصافاً جای تک تک آن‌ها خالی است.

امروز در آن تابلویی که مقابل چشمم مجسم است، قامت رسای آن‌ها را می‌بینم. انگار همه آن‌ها حس کرده بودند که این عملیات جزء آخرین عملیات‌های جنگ است و باید خود را به قافله‌ای که متعلق به آن‌ها است برسانند و ملحق شوند. قبل از این که لشکر ۴۱ ثارالله به شلمچه برسد، یک اجتماع بسیار دیدنی و پرخاطره اتفاق افتاد.

شب وداع، لشکریان ثارالله همه بودند. زندی، بینا، مشایخی، طیاری، عابدینی، محمدی پور، میرحسینی، دریجانی، تهامی، گرامی و … همه بودند. چراغ‌ها خاموش شد، همه دست در گردن هم انداخته بودند و وداع می‌کردند. شهید مشایخی گفت: «در همسایگی خانه ما، هم در سمت راست و هم سمت چپ، بچه یتیم بسیار هستند. من روی بازگشت به جیرفت را ندارم. تصمیم گرفته‌ام پاهای خود را ببندم که عقب نشینی نکنم. قصد شهادت دارم.»

آن روز گذشت، صبح روز بعد، روی خاکریز، داخل سیم‌های خاردار یک صحنه تماشایی نظرم را جلب کرد. عیناً مثل کربلا بود. آن جایی که امروز شاید از دید زائران شلمچه ناپیدا باشد. بالای سیم‌های خاردار، دست‌های قطع شده و ابدان مطهر شهدا روی آب قرار داشت. جنازه‌ حاج علی محمدی پور و علی عابدینی در کنار دژ در زیر تیربار دشمن روی زمین افتاده بود، بعد هم یکی پس از دیگری همه رفتند. وقتی از کانال ماهی‌گیری برگشتم، هیچ کس نمانده بود. انگار همه با تمام وجود تلاش برای رفتن داشتند. کربلای ۵ یک نبرد خونین بسیار مهم و سرنوشت ساز دفاع مقدس بود.

ما ۱۵ روز قبل از عملیات کربلای۵، عملیات کربلای ۴ را که ناموفق بود، داشتیم. ضمن این که ما وضع امروز را نداشتیم. صنایع فعالی نداشتیم. تلاش ما این بود که ذخیره‌ای برای عملیات داشته باشیم. از طرفی، دشمن در عملیات کربلای ۵ در اوج بالندگی بود. او سازمان نظامی خود را به ۱۰ برابر افزایش داده و از نظر کیفی رشد فزاینده‌ای پیدا کرده بود. حجم نیروهای مسلح عراق به اندازه هر ۵۰ نفر، پنج نفر نظامی بود و از نظر تجهیزات نظامی و امکانات از عملیات خیبر به این طرف، بخش عظیمی از تجهیزات بسیار مهم دنیا در اختیار دشمن قرار گرفت. آمار تانک‌های دشمن به پنج هزار دستگاه و نفربرها بالغ بر چهار هزار دستگاه می‌رسید. در جنگ هوایی، دشمن همه ابزارهای روز دنیا را در اختیار داشت. لذا امکانات دشمن یک حرکت و یک رشد فزاینده‌ای پیدا کرده بود. دشمن از نظر اطلاعاتی هم به یک مرحله بالایی رسیده بود. هواپیماهای آواکس، رادارها و رازیت‌ها که در مقابل تنفس و دمای بدن انسان حساسیت داشتند، کشف عملیات ما برای دشمن را بسیار آسان کرده بود و ما برای مخفی کردن عملیات خود، مستلزم هزینه‌های سنگینی بودیم…

از نظر زمان بندی، باید طوری حرکت می‌کردیم که همه نیروها از خطوط مختلف حرکت و ساعت ۱۲ به محور می‌آمدند. سخت ترین محور، محور لشکر۴۱ ثارالله بود که نقش حیاتی در کربلای ۵ داشت و دورترین مسیر از داخل آب را باید طی می‌کرد. مهمترین مشکل ما انتخاب گردان خط شکن بود. عملیات ما تماماً استشهادی بود و ما به وسعت جبهه، نیروی استشهادی داشتیم. تلاش می‌شد عملیات با دقت انجام شود. تمام مسیری که بچه‌ها باید می‌رفتند، تا دژ دشمن علامت گذاری شده بود و ما تا پشت میدان مین دشمن، ارتباط بی‌سیمی داشتیم. بچه‌ها داخل آب شدند. سه ستون غواص به سمت دشمن حرکت کرد. پیش بینی کرده بودیم که در دو ساعت فلان مسیر را طی کنیم.

وقتی وارد آب شدیم، مسیر را نیم ساعت زودتر طی کردیم و به سمت دشمن حرکت کردیم. محور دیگر ما که بچه‌های لشکر ۱۰سیدالشهدا(صلوات الله علیه) بودند، زودتر از ما با دشمن درگیر شدند. ما در فاصله ۲۰۰ متری سیم خاردارها بودیم که درگیری شروع شده بود. منورها به هوا رفت و به این ترتیب، درگیری ما با دشمن قبل از رسیدن به سیم خاردار شروع شد. دشمن موانع و مشکلات بسیار زیادی ایجاد کرده بود؛ اما ما خطوط را شکستیم. این از نکات بارز ما در جنگ بود که هیچ خط دفاعی نتوانست از نفوذ نیروهای ما به داخل منطقه دشمن جلوگیری کند. وقتی خطوط اول توسط شهید عابدینی و شهید حاج علی محمدی پور شکسته شد، هنوز دشمن درگیر بود…

روز دوم، دشمن با توان نظامی وسیعی وارد میدان شد و شروع به پاتک کرد و روز سوم هر جنبنده‌ای که از کانال عبور می‌کرد، می‌زدند. جنگ، جنگ تن به تن و نارنجک و تانک بود. نصف خط ما را دشمن گرفته بود. اگر ما توان داشتیم و می‌توانستیم صبح روز دوم عملیات کربلای ۵، دو لشکر دنبال لشکر ثارالله و لشکر ۲۵ کربلا وارد می‌کردیم، تا کنار بصره می‌رفتیم. در جایی که ما قرار گرفته بودیم، به راحتی تنومه در کنارمان بود. حداکثر فاصله ما با شهر بصره، یک فاصله ۱۲ تا ۱۴ کیلومتری بود. به راحتی می‌توانستیم خودمان را به کنار دجله برسانیم؛ منتها توان ما کم بود. ما یک لشکرمان، کار ۱۰ لشکر را می‌کرد…

روز سوم عملیات کربلای۵، خیلی روز سختی بود. عراقی‌ها یک فشار شدیدی گذاشتند. کاتیوشا و توپ و تانک و هر چیزی که داشتند به کار گرفتند و یک پاتک سنگین و بسیار مداومی را از صبح زود شروع کردند تا تقریباً ساعت‌های دو سه که دیگر داشتند خطوط ما را تصرف می‌کردند. بخشی از خط را گرفته بودند و به بخشی از خطوط چسبیده بودند. هلی‌کوپترهای عراقی می‌آمدند از پشت می‌زدند توی این کانال که بی‌سیم‌ها بودند که منهدم کنند…

تقریبا هفت روز شدیدترین پاتک‌ها را دشمن انجام داد. خود «عدنان خیرالله» که از افسران قابل ارتش عراق هم بود و به نظر ما، مقتدرترین فرمانده عراقی بود، در جبهه مقابل ما، مسئولیت بازپس گیری دریاچه ماهی را داشت. آن طرف، حداقل ۵۰۰ دستگاه تانک و بیش از ۳۰۰ یا ۴۰۰ قبضه توپ و ده‌ها قبضه کاتیوشا -غیر از ادوات سبکی که در اختیارشان بود- اجرای آتش می‌کردند. زمین را هرچه نگاه می‌کردی، به جای این که نفر عراقی ببینی، ما تانک می دیدیم. یک حجم وسیعی بود. یا وقتی دشمن شروع می کرد به آتش ریختن، با این گروه‌های موزیک که یک ریتم منظمی دارند، هیچ تفاوتی نداشت. با یک انضباط ویژه ای، یک حجم بالایی از آتش می‌ریخت. من دقت کردم در این زمین کربلای ۵، شاید هیچ متری از زمین وجود نداشت که یک گلوله‌ای در آن جا فرود نیامده باشد…

منبع: تسنیم

  • اپارک
  • شهر خبر
  • بلیط دات کام
  • الی گشت

منبع خبر

کربلای ۵ به روایت شهید قاسم سلیمانی بیشتر بخوانید »

مزار شهید در دل بهشت زهرا (س) بود و ما بی‌خبر!

همسر شهید را پس از ۳۹ سال بالای سر مزار شهید محمد صفری بردم. بعد از ۳۹ سال این خانواده از چشم‌انتظاری درآمدند. آنجا گفتم دوست دارید به آبادان بیایید و محل شهادت شوهرتان را ببینید…

به گزارش مشرق، چندی پیش خبری عجیب از پیدا شدن مزار یک شهید پس از ۳۹ سال منتشر شد. همسر شهید محمد صفری پس از سال‌ها بی‌خبری از وضعیت همسرش، توانست بر سر مزار شهیدش در بهشت زهرا (س) حاضر شود و پایانی بر دلتنگی‌ها و چشم‌انتظاری‌هایش باشد. شهید صفری سال ۱۳۵۹ در منطقه ذوالفقاریه به شهادت رسیده بود و یک سال بعد پیکرش تفحص و در بهشت زهرا (س) به خاک سپرده شد، اما به دلیل نابسامانی‌های اوایل جنگ، مشخصات شهید در بنیاد شهید ثبت نشد و در تمام این سال‌ها خانواده اطلاع درست و دقیقی از وضعیت پیکر او نداشتند و فکر می‌کردند محمد مفقودالاثر است تا اینکه پس از گذشت ۳۹ سال سردار قاسم صادقی از همرزمان شهید متوجه این مسئله شد و با حضور در بنیاد شهید و تماس با خانواده شهید صفری، آن‌ها را از وجود مزار ایشان در بهشت زهرا آگاه کرد. صادقی در گفتگو با ما از حضور شهید صفری در جبهه و ماجرای بی‌خبری ۳۹ ساله خانواده شهید می‌گوید که در ادامه می‌خوانید.

شما با شهید محمد صفری کجا و در چه مقطعی از جنگ آشنا شدید؟
مهر ماه ۱۳۵۹ که جنگ شروع شد از سراسر کشور نیروهای داوطلب مردمی برای حضور در جبهه آمدند. همزمان با شروع جنگ، دولت وقت نیز اعلام کرد کسانی که سربازی منقضی سال ۱۳۵۶ هستند به یگان‌هایشان بروند و خودشان را معرفی کنند. یعنی کسانی که سال ۱۳۵۴ به خدمت سربازی رفته بودند و سال ۱۳۵۶ خدمت سربازی‌شان تمام شده بود باید خودشان را معرفی می‌کردند. این‌ها اولین نیروهای کارآزموده نظامی بودند که به صورت داوطلب مردمی در جبهه حاضر شدند و به یگان‌هایشان پیوستند. هنوز کسی به صورت مفصل و کامل به این سربازان منقضی ۱۳۵۶ نپرداخته است و این نیروها ناشناخته و مهجور مانده‌اند. بیشتر این سربازها، زن و بچه و شغل و زندگی داشتند، ولی قید همه این‌ها را زدند و به صورت داوطلب به جبهه رفتند. شهید محمد صفری هم یکی از همین سربازهای منقضی ۵۶ بود. این نیروها پس از ورود به جبهه دو گروه شدند. یک گروه شان، چون روحیه نظامی را خیلی نمی‌پسندیدند به یگان‌های خودشان نرفتند و در بخش‌های دیگر حضور پیدا کردند. این نیروها وقتی متوجه شدند روحیه‌شان با افسرها و درجه‌داران ارتش نمی‌خورد جزو نیروهای مردمی شدند. در آبادان و خرمشهر گروه فدائیان اسلام زیرنظر سیدمجتبی هاشمی فعالیت می‌کرد و نیروهای مردمی از اقشار مختلف را جذب می‌کرد. سربازان منقضی ۵۶ در خرمشهر به ما پیوستند و در مقاومت ۳۴ روزه شهر حضور داشتند و تعدادی از نیروهایشان آنجا شهید شدند. پس از اشغال خرمشهر، مشغول دفاع از آبادان شدیم و زمانی که دریاقلی سورانی خبر هجوم دشمن را آورد، همراه این نیروها حرکت کردیم و از رودخانه بهمنشیر گذشتیم. تعدادی از نیروهای‌مان در همین منطقه شهید شدند. در شمال رودخانه بهمنشیر به روستای سادات رفتیم پس از آن تقریباً دو، سه کیلومتر جلوتر از روستا در دشت با دشمن درگیر شدیم. از ۲۸ آبان ۵۹ با دشمن درگیر شدیم و تا ۱۷ آذر همان سال با دشمن درگیر بودیم. در این مدت دائم به بعثی‌ها شبیخون می‌زدیم. در مقاطعی ناگهان ۴۰ نفر از شهر شیراز، یا ۵۰ نفر از شمال یا ۳۰ نفر از یک شهر دیگر می‌آمدند و کنارمان حضور داشتند. سیدمجتبی از بین این نیروها، آن‌هایی که کارآزموده بودند را به کار می‌گرفت و برای آن‌هایی که کارآزموده نبودند آموزش‌های چند روزه می‌گذاشت تا آماده نبرد شوند.

گویا در جبهه آبادان رزمنده‌هایی با سلیقه‌های مختلف حضور داشتند؟
بله، در آنجا تنوع سلیقه‌ها زیاد بود. مثلاً شاهرخ ضرغام که یکی از فرماندهان محور عملیاتی بود به همراه سربازهای منقضی ۵۶ و تعدادی از نیروهای داوطلب مردمی در منطقه حضور داشتند. شهید دکتر محمد حبیب‌الله نیز که ۱۰ سال در امریکا زندگی کرده بود و دکترای انفورماتیک داشت نیز جزو این نیروها بود. متأسفانه هنوز آن‌طور که باید و شاید این انسان بزرگ را نشناخته‌ایم. یک‌سری لوطی و داش‌مشتی، تعدادی طلبه و دانشجو و دانش‌آموز و از مشاغل دیگر در جمع‌مان حضور داشتند و همه دست به دست هم دادیم و یک شبیخون به نام ۱۷ آذر زدیم. این عملیات تا نزدیکی‌های صبح طول کشید. شبانه تعدادی اسیر و مقادیری غنیمت از دشمن گرفتیم و در حال پیشروی بودیم که کارمان به صبح کشید. شاهرخ ضرغام در جمع نیروها پیش‌قراول بود و جلوتر از همه حرکت می‌کرد. بین خط خودمان و خط دشمن ۳۰۰ تا ۴۰۰ متر فاصله بود. بچه‌ها روی تپه‌هایی که بین‌مان بود پناه گرفتند و تانک‌های دشمن در دشت هر نفر ما را با یک توپ می‌زد. یکی از امریکایی‌ها در کتابی نوشته است که اگر آبادان سقوط کرده بود جمهوری اسلامی هم سقوط می‌کرد. به خاطر اهمیت موضوع بود که امام فرمود که حصر آبادان باید شکسته شود. این «باید» امام را لوطی‌ها و نیروهای مردمی به خوبی درک کردند. اگر این نیروها سر بزنگاه و با بصیرت نمی‌آمدند و مقابل دشمن نمی‌ایستادند آبادان سقوط می‌کرد و حرف امریکایی‌ها درست از آب درمی‌آمد.

نتیجه عملیات به کجا کشیده شد؟ شهید صفری هم در همین عملیات به شهادت رسید؟
بله، عملیات به صبح کشید و در جریان درگیری‌ها تعدادی از نیروهای پیشرو نتوانستند به عقب برگردند. دشمن شاهرخ ضرغام را با دوشکا زد و به شهادت رساند. تعدادی نیز همراه شهید ضرغام شهید و زخمی شدند و پیکرهایشان در منطقه ماند. محمد صفری یکی از این شهدا بود. ما نتوانستیم پیکر شهدا را به عقب بیاوریم و آن‌ها بین خاکریز خودمان و خاکریز دشمن ماندند. پیکرهایشان در منطقه ماند تا زمانی که بنی‌صدر از کشور فرار کرد. بنی‌صدر که فرار کرد ما دوباره در یک عملیات در همان منطقه در تیر ۶۰ پیشروی کردیم. پیکر شهدا از ۱۸، ۱۹ آذر ۵۹ در همان منطقه مانده بود تا سال بعد که دوباره پیشروی کردیم و من توانستم منطقه را تفحص کنم. چون منطقه را می‌شناختم همراه تعدادی از بچه‌ها حرکت کردیم و پیش رفتیم. از پیکر شهدا چیز زیادی نمانده بود، چون گرمای بیش از ۵۵ درجه گوشت و پوست را آب کرده بود و جز تکه‌های استخوان چیزی دیده نمی‌شد. به دنبال نشانی از شهدا می‌گشتیم و اگر نشانی پیدا می‌کردیم، می‌نوشتیم و روی پیکرهایشان می‌گذاشتیم و به سردخانه می‌بردیم. شهدا، چون عمدتاً بچه‌های تهران بودند همین که به تهران می‌فرستادیم بچه‌هایی که در تهران بودند شهدا را دفن می‌کردند. محمد صفری و فتح‌الله زمانی جزو پیکرهایی بودند که فقط توانستیم نام و فامیل‌شان را پیدا کنیم. آن زمان کارت شناسایی و پلاک و از این چیزها نبود و برخی اسم شان را روی پیراهن‌هایشان می‌نوشتند و برخی مشخصات‌شان را در جیب‌شان می‌گذاشتند. پیکر شهید محمد صفری را به تهران فرستادیم و در بهشت زهرا دفن شدند. بنیاد شهید هم همان اطلاعات ساده نام و نام خانوادگی را روی سنگ مزارشان نوشت و دفن‌شان کرد.

چطور شد که بعد از این همه سال به یاد مزار شهید صفری افتادید و متوجه شدید که ایشان از نظر خانواده‌شان مفقود است؟
بعد از ۳۹ سال خواهر شهید مهدی ربانی‌زاده که پیکر برادرش در کنار مزار شهید صفری دفن است، از طریق دوستان پیغام داد که به آقای صادقی بگویید مزار دو شهیدی که با برادرم دفن شده‌اند خانواده‌هایشان ۳۹ سال است سر مزارشان نمی‌آیند و انگار از محل دفن‌شان اطلاعات ندارند. گفتند اگر می‌شود بگردید و خانواده‌هایشان را پیدا کنید. با این پیغام بود که من به بنیاد شهید رفتم و گفتم نزدیک به ۵۰۰ شهید در این منطقه داریم و تعداد قابل توجهی از این‌ها و خانواده‌هایشان را پیدا کرده‌ام و خانواده‌های شهدا به منطقه می‌آیند و خاطراتی گفته می‌شود. درخواست کردم که خانواده این دو شهید را هم پیدا کنند. لیست بنیاد شهید را چک کردم و گفتم ببینید چند شهید با نام محمد صفری دارید. حدود ۱۵ شهید همنام پیدا شد. گفتم ببینید این شهدا کجا شهید شده‌اند. زدیم و همه را شناسایی کردیم جز یک نفر که جلویش نوشته شده بود مفقودالاثر. گفتم این کجا مفقودالاثر شده است؟ گفتند در ذوالفقاریه آبادان در تاریخ ۱۹ آذر ۵۹. گفتم من این شهید را می‌شناسم و پیکرش را من به تهران فرستادم. گفتم در لیست جلوی نام شهید مفقودالاثر خورده، ولی ما این شهید را می‌شناسیم و خودمان پیکرش را به خاک سپرده‌ایم. من اطلاعات خانوادگی شهدا را داشتم و به خانواده شهید زنگ زدم و گفتم من از همرزم‌های محمد هستم. اول باور نمی‌کردند. گفتند ۳۹ سال است که به ما می‌گویند شهید مفقودالاثر است و شما از کجا ایشان را می‌شناسید؟ توضیح دادم که خودم شهید را دفن کردم و بعد که مشخصات دقیق شهید را دادم خانواده‌اش نیز حرفم را تأیید کردند. گفتند می‌خواهیم ببینیم شهید کجا دفن است. پس از هماهنگی‌های لازم با بنیاد شهید، همسر شهید را پس از ۳۹ سال بالای سر مزار شهید محمد صفری بردم. بعد از ۳۹ سال این خانواده از چشم‌انتظاری درآمدند. آنجا گفتم دوست دارید به آبادان بیایید و محل شهادت شوهرتان را ببینید. ایشان تأیید کرد و در آبادان هم با حضور خانواده شهید مراسمی گرفته شد. در سنگری که به نام سربازان منقضی ۵۶ ساخته‌ام همسر شهید را بردم و محل شهادت را نشان دادم. آنجا برای شهدایی که از اول جنگ از گروه‌های مختلف در جنگ حضور داشتند سنگرهایی درست کرده‌ام. مثلاً الان سنگر کمیته انقلاب اسلامی، سنگر ژاندارمری، شهربانی و سایر گروه‌ها را در منطقه داریم.

شهید صفری را چطور انسانی دیدید و چه ویژگی‌هایی از ایشان در خاطرتان مانده است؟
این‌ها آدم‌های دل و جرئت داری بودند. اگر اول جنگ در جبهه حاضر نمی‌شدند و نمی‌آمدند تمام معادلات دشمن درست پیش می‌رفت. آدم‌هایی لوطی‌منش و مشتی بودند که برای دفاع از کشور از همه چیزشان بدون هیچ ادعایی گذاشتند. این آدم‌های جربزه‌دار اگر اول جنگ نبودند به قول عراقی‌ها شهر سقوط می‌کرد. جرئت و بی‌باکی‌شان باعث شد دشمن نتواند پیشروی کند. شهید صفری هم دقیقاً یکی از همین نیروهای شجاع و باجربزه بود. حتماً می‌دانید که چندین کشور مثل سودان و اردن و منافقین علیه ایران می‌جنگیدند و آماده انجام هر کاری علیه مردم ایران بودند. شهید صفری از بچه‌های رشت بود. اینجا را که آزاد کردیم پیکر چند نفر پیدا نشد که یکی از آن‌ها شهید ضرغام بود. شهید حسن برازنده که او هم از منقضی‌های ۵۶ بود و چهار بچه داشت هیچ اثری از پیکرش پیدا نکردیم و الان سنگ یادبودی در زادگاهش در شهر رشت گذاشته‌اند.

به نظرتان این بی‌اطلاعی خانواده از وجود مزار شهید سهل‌انگاری محسوب می‌شود؟
به هر حال ناهماهنگی‌هایی در این زمینه وجود داشت، ولی این را در نظر بگیرید شهدای مفقودالاثر تا خودشان نخواهند پیدا نمی‌شوند. این را مطمئن باشید تا نخواهند اتفاقی نخواهد افتاد. الان مزار شهید در قطعه ۲۴ است و حتماً حکمت و مصلحتی پشت این همه سال بی‌خبری بوده است. یک شهید دیگر به نام فتح‌الله زمانی هم هست که بنیاد شهید ایشان را مفقودالاثر اعلام کرده بود و الان برادرش را در اراک پیدا کرده‌ام و با خانواده‌اش در ارتباط هستم تا به اطلاعات بیشتری برسم.

منبع: روزنامه جوان

  • اپارک
  • شهر خبر
  • بلیط دات کام
  • الی گشت

منبع خبر

مزار شهید در دل بهشت زهرا (س) بود و ما بی‌خبر! بیشتر بخوانید »