فرمانده کمیته جستجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح گفت: همزمان با سالگرد شهادت حضرت فاطمه الزهرا(ع) پیکر مطهر ۱۶۷ شهید تازه تفحص شده دفاع مقدس از طریق مرز خرمشهر وارد کشور میشود.
به گزارش مشرق، سید محمد باقرزاده پیش از ظهر امروز در مراسم تشییع پیکر ۲ شهید گمنام ۸ سال دفاع مقدس در روستای کوری حیاتی شهرستان جم با گرامیداشت یاد و خاطره شهدای والامقام اظهار داشت: اقتدار و صلابت ایران اسلامی به سبب رشادت، ایستادگی و مقاومت شهدای والامقام است.
وی با اشاره به تشییع پیکر مطهر شهیدان گمنام در روستای کوری حیاتی شهرستان جم بیان کرد: از حضور حماسی و پرشور مردم شهرستان جم در آیین تشییع شهدای گمنام قدردانی میشود.
فرمانده کمیته جستجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح با بیان اینکه مردم شهرستان جم همواره در صحنههای مختلف حضور خود را در دفاع از اسلام و انقلاب نشان دادهاند گفت: مردم ولایی شهرستان جم همواره در صحنههای مختلف انقلاب پشتیبان ولایت و نظام جمهوری اسلامی ایران بودهاند و شهدای زیادی نیز تقدیم انقلاب کردهاند.
باقرزاده خواستار تغییر نام روستای کوری حیاتی به سبب حضور ۲ شهید به نور حیات شد و افزود: با توجه به اینکه آرامگاه ابدی ۲ شهید گمنام در این روستا است بهمناسب خاکسپاری این دو شهید مسئولان شهرستان جم میتوانند نام کوریحیاتی را به نوری حیاتی تغییر دهند.
وی با اشاره به خاطراتی از دوران دفاع مقدس و پیروزی رزمندگان در جنگ ۸ ساله خاطرنشان کرد: در جنگ تحمیلی ۸ ساله رزمندگان اسلام در همه جبههها پیروز میدان بودند و پرچم ایران را به اهتزار درآوردند چرا که شکست زمانی محقق میشود که میل و رغبت رزمندگان به جنگ با دشمن از دست برود.
فرمانده کمیته جستجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح با اشاره به شهدای تفحص شده در عملیاتهای ۸ سال دفاع مقدس اظهار داشت: همزمان با ایام فاطمیه و مراسم سوگواری شهادت حضرت فاطمه الزهرا(ع) پیکر مطهر ۱۶۷ شهید تازه تفحص شده دفاع مقدس از طریق مرز خرمشهر وارد کشور میشوند.
باقرزاده به گام دوم انقلاب پرداخت و افزود: برای پیمودن گام دوم انقلاب باید ورزیده شویم و از فرامین و رهنمودهای مقام معظم رهبری تبعیت کنیم.
وی با بیان اینکه خون سردار قاسم سلیمانی در منطقه برای خروج آمریکا به جوشش درآمده است خاطرنشان کرد: مطالبه مردم منطقه در مورد خروج آمریکا از عراق ثمره خون سردار سپهبد قاسم سلیمانی است.
در این مراسم ۲ شهید گمنام ۸ سال دفاع مقدس با حضور مردم قدرشناس و مسئولان شهرستان جم در روستای کوری حیاتی شهرستان جم تشییع و خاکسپاری شد.
یکی از این شهدا در زمان شهادت ۱۸ ساله بود که در عملیات عاشورای ۲ در میمک به شهادت رسیده و شهید دیگر ۲۵ ساله در عملیات بدر در شرق دجله به درجه رفیع شهادت نائل آمده است.
حاج قاسم روی صندلی نشست و من هم مقابل او به دیوار تکیه دادم و ایستادم. از من پرسید اسم شما چیست؟ گفتم سید باقر حسینی هستم. در همین حین بدون حرف دیگری از روی صندلی آمد پایین و مقابل من روی زمین نشست.
به گزارش مشرق، رزمندگان لشکر فاطمیون که متشکل از برادران افغانستانی هستند بسیار مورد توجه و عنایت حاج قاسم قرار داشتند. «سید باقر حسینی» پدر شهید سید محمد صادق از شهدای همین لشکر است که در بهمن ماه سال ۹۵ در سوریه شهید شد.
سید محمد باقر می گوید: پسرم ساکن قم بود و به تازگی صاحب یک پسر شده بود. از راه سیمان کاری و بنایی خرج خانواده اش را می گذراند. با آغاز جنگ سوریه و اخباری که از جنایت داعشی ها به او می رسد تصمیم می گیرد برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به آنجا برود.
بیشتر بخوانید:
صوت/ روضه حضرت زهرا توسط سپهبد سلیمانی
فیلم/ روایت سردار سلیمانی از محبت مادری حضرت زهرا (س)
بدون اینکه به کسی اطلاع دهد نام نویسی می کند و همراه گروه فاطمیون می رود. یک روز تماس گرفت و گفت: پدر من از فرودگاه دمشق تماس می گیرم. آمدم سوریه. من که از اوضاع خبر داشتم پرسیدم چرا رفتی؟ گفت الان نمی توانم خیلی حرف بزنم، تلفن قطع میشه. هفته دیگه دوباره تماس می گیرم زنگ می زنم. گفتم لااقل می گفتی خداحافظی می کردیم. آنجا خطرناک است تو زن و بچه داری، اینجا روزی ۱۱۰-۱۲۰ هزار تومان کار می کردی الان که رفتی خرج زندگی چه می شود؟
گفت بابا هفته دیگه که زنگ زدم جواب همه سوالاتت را می دهم. یک هفته بعد زنگ زد گفت: در روضه ها شنیدی اسرای کربلا را که داخل شهر شام کردند با تازیانه و شلاق می زدند، مثل حضرت زینب(س). حالا اگر ما الان از این مردم و حرم بی بی دفاع نکنیم دشمن با خمپاره و گلوله آنها را می زند. حرف هایش را که زد آخرش گفت: حالا اگر تو راضی نباشی بر می گردم. گفتم: نه پسرم بمان، اگر قبل رفتنت هم این حرف ها را می گفتی خودم می گفتم برو.
صادق دو روز مانده بود ماموریتش تمام شود به شهادت رسید. آخر هر هفته تماس می گرفت. مدتی بی خبر بودیم. تا اینکه یکی ازدوستانش گفت سید صادق تیر خورده. گفتم هر اتفاقی افتاده به من بگو. گفت تو را به خدا از من نپرس از مسئولین بپرس. یکی دیگر از رفقایش گفت پسرت بیسیم چی بود، وسط عملیات کمین خوردند و او شهید شد.
برادر کوچکش هم با تشویق سید صادق به سوریه رفت و الان جانباز است.
بهمن ماه سال ۹۷ به مناسبت سالگرد شهادت شهادت پسرم از طرف لشکر فاطمیون ما را برای زیارت حرم حضرت زینب(س) به سوریه بردند. در هتلی که مستقر بودیم حدود ۲۵۰ خانواده دیگر فاطمیون هم حضور داشتند.
یک روز داخل اتاق مان نشسته بودیم که در زدند. من و خانمم نشسته بودیم و عروسم بیرون بود. با صدای در، نوه ام که فرزند شهید بود دوید و در را باز کرد. در کمال تعجب دیدیم مردیست که تاکنون پیش از آن بارها او را یا در تلویزیون دیده بودیم یا عکسش را مشاهده کرده بودیم. حالا او در چند قدمی ما آن هم در محل استراحتمان بود. بسیار شوکه شدیم.
حاج قاسم سلیمانی با دو نفر دیگر وارد شد. با نوه ام که یک بچه حدود ۵ ساله بود طوری دست داد و احترام کرد که گویی با یک مرد بالغ هم کلام شده. سریع جلو رفتم و با همان حس هیجانی که در درونم ایجاد شده بود او را دیدم. سردار یا الله گفت و همان جلوی در ایستاد. گفتم بیایید داخل. حاج قاسم گفت: اختیار با شماست اگر اجازه دهید. خندیدم گفتم تا اینجا به اختیار خودتان آمدید از اینجا به بعد به اختیار من بیایید. تعارفش کردم به سمت تنها صندلی اتاق که بنشیند.
حاج قاسم روی صندلی نشست و من هم مقابل او به دیوار تکیه دادم و ایستادم. از من پرسید اسم شما چیست؟ گفتم سید باقر حسینی هستم. در همین حین بدون حرف دیگری از روی صندلی آمد پایین و مقابل من روی زمین نشست.
حال و احوالمان را پرسید و از اوضاع خانواده پسرم جویا شد. گفت نام پسرت چه بود؟ گفتم سید محمد صادق. نام پدرم را هم پرسید. گفتم حاج آقا نام پدرم هم ابوطالب است.
بعد بلند شد که برود، پیشانی مرا بوسید. ناگهان دیدم اشک چشمان سردار را پر کرده. با خودم گفتم خدایا! من حرف بی تربیتی زدم یا چیزی گفتم که او ناراحت شد؟
در فکر خودم دنبال علت می گشتم که سردار گفت: شما پدر شهید هستی دعا کن من هم ردیف پسران شما باشم. بلافاصله پس از جمله سردار گفتم: الهی آمین.
سردار خندید و گفت: هنوز دعایی نکردی که الهی آمینش را گفتی. گفتم خودم تا تهش را خواندم. می دانستم وقتی می گوید می خواهم هم ردیف پسرتان باشم یعنی شهادت می خواهد. از او خواهش کردم و شماره خانه مان را دادم. گفتم سردار تو را به آبروی حضرت معصومه هر وقت به اصفهان آمدید به خانه ما هم بیایید. ایشان هم شماره ما را در دفتری یادداشت کرد اما هیچ گاه قسمت نشد قدم در خانه ما بگذارد.
۵-۶ دقیقه حاج قاسم پیش ما بود و رفت. پشتش رفتم که دیدم سردار از پله ها پایین رفت و حتی سوار آسانسور نشد.
همسر شهید وحید زمانینیا از محافظان سپهبد شهید قاسم سلیمانی در صفحه اینستاگرام خود روایتی از دلتنگیهای خودش با همسر شهیدش منتشر کرد.
به گزارش مشرق، وحید زمانینیا از جمله شهدای دهه هفتادی است که در حمله تروریستی آمریکایی در کنار سپهبد شهید قاسم سلیمانی در تروری ناجوانمردانه در بغداد به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
شهید وحید زمانینیا از جمله محافظان سپهبد شهید قاسم سلیمانی است که حالا همسر این شهید زمانینیا در صفحه اینستاگرام خود روایتی عاشقانه از دلتنگیهای خودش با همسرش در استوری صفحه شخصی خودش منتشر کرد که خواندن آن خالی از لطف نیست.
بخشی از عاشقانههای همسر شهید حامد زمانینیا در زمان دلتنگیش را در زیر مشاهده کنید.
حسین استعداد زیادی در شناخت تسلیحات جنگی داشت، بهویژه وقتی که فرمانده گردان ۴۲۲ ضدزره شد، شناخت کاملی از سلاحهای سنگین و نیمهسنگین مثل موشک «تاو» و «مالیوتکا» داشت.
به گزارش مشرق، ۱۸ ساله بود که به فرماندهی گردان ۴۱۶ عاشورا از لشکر ۴۱ ثارالله (ع) رسید. به این ترتیب حسین نادری جوانترین فرمانده گردان نیروی زمینی سپاه محسوب میشد. حاج قاسم سلیمانی تواناییهای حسین را دیده، به او اطمینان کرده و فرمانده گردانش کرده بود. شهید نادری در طول دفاع مقدس جواب این اعتماد را داد و یکی از بهترین فرماندهان لشکر ۴۱ ثارالله به شمار میرفت.
حسین نادری سال ۱۳۶۱ در ۱۴ سالگی برای اولین بار به صورت بسیجی پا به جبهه گذاشت. هنوز خیلی جوان بود و آرزوهای زیادی در سر داشت ولی جنگ برایش اولین اولویت بود. قبل از اینکه به جبهه برود، بارها گفته بود میخواهد دکتر شود؛ ولی وقتی جنگ شروع شد، به منطقه رفت و ماندگار شد. پدر وقتی از رفتن پسرش به جبهه مطلع شد، رو به حسین گفت: «تو که میخواستی دکتر بشوی، حالا چرا رفتی جبهه و درس را رها کردی؟» حسین لبخندی زد و با هوشمندی تمام چنین پاسخ داد: «جبهه خودش دانشگاه است. از دکتر شدن هم بهتر است.»
همکلاسیهایش که بعداً در جبهه همرزم شهید شدند میگویند که شهید نادری از همان دوران مدرسه یار وفادار انقلاب بود و فعالیتهایی که در مدرسه انجام میشد، با محوریت او بود، نیروی مدیریتی قوی در وجودش بود. حسین با چنین روحیهای پوتینهایش را به پا کرد و در گردانهای رزمی سازماندهی شد و اندکی بعد به سازمان ادوات ورود کرد. جثه بزرگی نداشت و از بقیه نیروها کوچکتر بود، اما در اراده، استعداد و پشتکار بسیار بزرگ و محکم بود. تدبیر، شجاعت و قدرت بالای تصمیمگیری در کنار تعبد و اخلاص از حسین نادری، رزمندهای کاربلد ساخته بود که بهسرعت توانست سمتهایی، چون جانشینی گردان ضدزره، فرماندهی گردان ضدزره و جانشینی عملیات تیپ ادوات را تجربه کند.
بچههای گردان ضدزره به حسین لقب شکارچی تانک داده بودند. در عملیات کربلای ۵، وقتی تانکهای عراقی به طرف نیروهای ایرانی حمله کردند، شهید نادری به بالای یک خاکریز رفت و آرپیجی را به طرف تانک شلیک کرد. با شلیکهای او چند تانک منهدم شد و چند تانک دیگر به غنیمت نیروها درآمد. وقتی به عنوان فرمانده گردان عاشورا معرفی شد، از گوشه و کنار زمزمههایی بلند شد که فرمانده گردان کمتجربه و جوان است و سابقه زیادی ندارد، اما حاج قاسم سلیمانی کسی نبود که بدون آگاهی و اطلاع کسی را به فرماندهی منصوب کند؛ حتی بعد از شهادت حسین نیز میگفت: «ما هنوز برای حسین خوابهای دیگری میدیدیم که میسر نشد.»
شایستگیهای حسین، خیلی زود برای همه نیروها آشکار شد. او استعداد زیادی در شناخت تسلیحات جنگی داشت، بهویژه وقتی که فرمانده گردان ۴۲۲ ضدزره شد، شناخت کاملی از سلاحهای سنگین و نیمهسنگین مثل موشک «تاو» و «مالیوتکا» داشت. در آن زمان کمتر کسی بود که حتی این نوع سلاحها را بشناسد چه برسد به اینکه بتواند با آنها کار کند. او در دفعات متعدد تجربه کار با موشکهای مختلف را داشت؛ ازجمله چندین مورد تجربه شلیک با موشک تاو را. هر گلوله از این موشک قیمت یک پیکان آن زمان بود.
سپیدهدم یکشنبه دوم مردادماه سال ۱۳۶۷ حسین نادری در منطقه شلمچه و در سن ۲۱ سالگی به شهادت رسید. بعد از پذیرش قطعنامه زمانی که عراق تانکهای خود را برای گرفتن اسیر به منطقه ارسال کرده بود، شهید نادری و حسین ناصری فرمانده وقت گردان ۴۲۲، با موتور برای گشتزنی به منطقه اعزام میشوند و به کمین عراقیها میخورند. حسین منصوری راننده موتورسیکلتی که حسین با او بود میگوید: ابتدا ترکش گلوله دشمن به سینه حسین نشست و بر زمین افتاد، بعد به راننده موتور دستور داد که این مورد را خیلی سریع به قرارگاه اطلاع دهد. راننده موتور مجبور شد به تنهایی به عقب برگردد. زمانی که به محل زخمی شدن حسین برمیگردند میبینند که سرنیزه دشمن بعثی سینه حسین را شکافته و او به فیض شهادت نائل آمده است.
شهید یوسف الهی همیشه میگفت: «من پدرم را خیلی دوست دارم، چون اسم حسین را برایم انتخاب کرده است.» اسم پدرش هم غلامحسین بود و میگفت: «من حسین پسر غلامحسین هستم.»
به گزارش مشرق، سردار شهید محمدحسین یوسفالهی از رزمندگان لشکر ۴۱ ثارالله بود که طی عملیات والفجر ۸ به تاریخ ۲۷ بهمن ماه ۱۳۶۴ به شهادت رسید. نام محمدحسین برای خیلی از رزمندگان و مردم کرمان شناخته شده بود، اما این نام وقتی در سراسر ایران پیچید که خبر رسید سپهبد شهید حاجقاسم سلیمانی وصیت کرده است کنار مزار این شهید بزرگوار دفن شود. به قول یکی از خوانندگان صفحه ایثار و مقاومت (که با ما تماس گرفته بود) شاید حاجقاسم میخواست با وصیتش زمینههای شناخته شدن شهید یوسفالهی را فراهم آورد. اما شناختن خصایل شهید یوسفالهی ما را به این باور میرساند که حاجقاسم پیش از هر نیت و هدفی، دوست داشت از فضایل دفن پیکرش در کنار یک رزمنده عارف برخوردار شود! گفتوگوی ما با حاج حمید شفیعی، همرزم شهیدان حاجقاسم سلیمانی و محمدحسین یوسفالهی دربرگیرنده خاطرات یک مجاهد عارف است که زمینه بروز و ظهور او در آوردگاهی به نام دفاع مقدس فراهم شده بود.
آشنایی شما با شهید یوسفالهی از چه زمانی رقم خورد؟ تابستان ۱۳۶۱ بعد از عملیات رمضان به مقر تیپ رفتم و، چون دوست داشتم پیش همشهریها باشم، سراغ بچههای کرمان را گرفتم. گفتند حدود ۱۵ الی ۱۶ نفر از بچهها داخل یک چادر جمع شدهاند. آنها یک گروه ویژه تشکیل داده بودند و اغلب آرپیجیزن و جنگدیده بودند. چون همشهری بودیم و از طرفی همه آن بچهها از نیروهای نخبه بودند، من هم رفتم و قاطیشان شدم. حسین آقا را اولین بار همان جا دیدم. تعداد دیگری از بچهها هم بودند که خیلی نگذشت با هم دوستی محکمی برقرار کردیم. اغلب این بچهها بعدها به شهادت رسیدند. کمی بعد شاکله اطلاعات لشکر ۴۱ ثارالله از بچههای همین چادر تشکیل شد.
حسین آقا چه خصوصیاتی داشت که در برخورد اول رفاقت محکمی برقرار کردید؟ دوستیهای زمان جنگ اغلب همینطور بود. بچهها بیشیله و پیله و صاف و صادق بودند و همین خصایل باعث میشد رزمندهها در فضای جبهه خیلی زود با هم صمیمی شوند. البته حسین آقا خصوصیاتی داشت که باعث میشد نام و چهره و رفتارش در ذهن آدم بنشیند و به این راحتیها فراموشش نشود. ایشان کلی ابیات عارفانه خصوصاً از حافظ و مولوی و دیوان شمس از بر بود. با یک لحن عجیبی هم میخواند که به دل آدم مینشست. خیلی وقتها از ایشان میخواستیم برایمان شعر بخواند. خصوصاً حاجقاسم شعرخوانی حسین آقا را خیلی دوست داشت. خلاصه بچههای چادر ما همگی از رزمندههای مخلص و پای کار بودند. هرکسی با حسین آقا و بچههای گروه حشر و نشر داشت، جذبشان میشد. همان زمانها جواد رزمحسینی مسئول اطلاعات لشکر که من را میشناخت، گفت: شفیعی دنبال بچههای زبر و زرنگ و باهوش و تحصیلکرده برای اطلاعات لشکر میگردم. گفتم اتفاقاً من ۱۵، ۱۶ نفر از این بچهها را یکجا میشناسم. بردمش و با بچههای چادرمان آشنایش کردم. کمی که با آنها حرف زد، به من گفت با اینها صحبت کن و بگو در جبهه بمانند و به اطلاعات لشکر کمک کنند. من هم موضوع را با بچهها درمیان گذاشتم و همگی یا علی گفتند. خودم کمی در اطلاعات ماندم و بعد رفتم تا گردانهای پیاده را تشکیل بدهیم.
نمونهای از اشعاری که شهید یوسفالهی میخواند یادتان است؟ واکنش حاجقاسم به شعرخوانی ایشان چه بود؟ حاجقاسم هر وقت شعرخوانی یوسفالهی را گوش میداد گریه میکرد. یادم است یک مثنوی را یوسفالهی زیاد میخواند. با آن لحن گرم و دوستداشتنیاش میخواند: من مست و تو دیوانه ما را که برد خانه/ من چند تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه/ در شهر یکی کس را هشیار نمیبینم/ هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه… /، چون کشتی بیلنگر کژ میشد و مژ میشد/ وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه. یوسفالهی که اینها را میخواند همگی کیف میکردیم. خصوصاً حاجقاسم که همین طور اشک میریخت. حسین آقا یک شعر دیگر را هم زیاد میخواند که متأسفانه خود شعر یادم نیست ولی مفهومش به این صورت بود که این دنیا همه حباب است، حباب هم در خواب است، یک مست هم این خواب را دیده است و تازه آن مست یک کولی است.
حسین آقا چه داشت که اینطور حاجقاسم و دیگر رزمندهها را شیفته خودش کرده بود؟ بگذارید خاطرهای برایتان تعریف کنم تا پاسخ سؤالتان را هم داده باشم. یک بار در جبهه غرب همراه حسین آقا به گشتزنی رفته بودیم. روی موتور بودیم و من ترکش نشسته بودم. بعد از قوچ سلطان، یک بلندی بود که نامش یادم نیست. آنجا یک تکدرختی بود که حسین آقا موتور را کنار آن درخت نگه داشت. در همین لحظه عراقیها ما را دیدند و تیربارچیشان با کالیبر ۵۰ شروع کرد به طرف ما تیرانداختن. من رفتم پشت درخت پناه گرفتم، اما حسین رفت بالای درخت و لابهلای شاخ و برگها نشست. هرچه گفتم حسین بیا پایین، دیدم عین خیالش نیست. حتی از آن بالا میوه کند و به من داد! تیربارچی دشمن چند صد گلوله به طرفش شلیک کرد، اما هیچکدام به حسین نخورد. آخرسر خسته شد و شلیک را متوقف کرد. وقتی حسین پایین آمد در برابر نگاههای متعجب من خندید و گفت میخواستم گلولههایش را تمام کنم. سوار موتور که شدیم، از پشت سر او را بوسیدم و گفتم: «حسین تو میدانی چطور شهید میشوی درست است؟» گفت: «بله میدانم.»
حاجقاسم خیلی از شهید یوسفالهی یاد میکرد. یک خاطرهشان مربوط به پیشگویی این شهید درخصوص پیروزی در یک عملیات میشد، آن عملیات کدام بود و پیشگویی شهید یوسفالهی به چه نحو بود؟ من این خاطره را از زبان مهدی شفازند شنیدهام. ایشان الان دکتر است. شفازند میگفت: پیش از عملیات والفجر ۸ در لندکروز کنار حسین آقا نشسته بودم. گفتم: «خیلی نگران عملیات پیش رو هستم. چند تا عملیات بزرگ قبلی موفقیت چندانی نداشته و میترسم این یکی هم به چنین سرنوشتی دچار شود.» یکدفعه زد روی ترمز و گفت: «این چه حرفی است که میزنی؟» گفتم: «خب ناراحت هستم.» گفت: «حسین ضمانت میدهد که عملیات بعدی موفق میشود.» پرسیدم: «حسین چه کسی ضمانت داده که این طور مطمئن حرف میزنی؟» اصرار کردم. گفت: «بیبی زینب (س) اینطور فرموده است.» پرسیدم: «حسین در عالم خواب خانم را دیدی یا در بیداری؟» نگاهی به من کرد و گفت: «تو ضمانت خواستی، من هم گفتم. دیگر حد خودت را بدان و بیشتر نپرس.» در همین جریان آماده شدن برای والفجر ۸ خود من هم کرامتی از حسین آقا دیدم که فقط از یک عارف الهی برمیآید.
موضوع چه بود؟ در مراحل آمادهسازی والفجر ۸، شهید حسین بادپا که بعدها به عنوان یک مدافع حرم به شهادت رسید، مسئول آمار جزر و مد اروندرود بود. جدولی داشت که هر شب میزان آب و بالا و پایین رفتنش را روی آن علامت میزد. بادپا باید لحظه به لحظه ارتفاع آب را چک میکرد. یک شب شنیدم صدای لندکروز آمد. تعجب کردم و سریع آمدم بیرون. دیدم شهید محمدرضا کاظمیزاده است. ایشان معلم ادبیات بود و او هم حال و هوای خودش را داشت. کاظمیزاده گاهی به داخل نفربرهای سوخته عراقی که داخل آب بودند میرفت و دو یا سه شبانهروز کامل در آنها میماند و دیدهبانی میکرد. آن شب کاظمیزاده گفت: در اهواز پیش حسین یوسفالهی بودم. گفت حسین بادپا ۲۰ دقیقه کنار اروند خوابش برده و آمار جزر و مد از دستش دررفته است. ما تعجب کردیم. اروند کجا و اهواز کجا. چطور حسین آقا از آنجا متوجه خوابیدن بادپا شده بود؟ پیش حسین بادپا رفتیم و گفتیم: «خوابت برده بود؟» اول انکار کرد. بعد که ماجرا را تعریف کردیم، گفت ۲۰ دقیقهای خوابش برده و از روی اطلاعات شب گذشته جدول امشب را پرکرده است. حسین آقا یک پیام هم از طریق کاظمزاده به بادپا داشت و آن اینکه سلام من را به حسین بادپا برسان و بگو تو حتماً در جبههها بمان. حتماً خداوند جزو مجاهدین مقام تو را حساب خواهد کرد. پرونده شهادتت امشب بسته شد. حسین بادپا بعد از جنگ با آنکه مجروح بود همچنان برسر عهدش ماند و با حضور در جبهه مقاومت اسلامی، حدود ۳۰ سال بعد از وعدهای که یوسفالهی به او داده بود در جبهه دفاع از حرم به شهادت رسید.
جویا نشدید که چطور از چندین کیلومتر دورتر متوجه به خواب رفتن بادپا شده است؟ اتفاقاً برای ما هم سؤال پیش آمده بود. من یک هفته بعد حسین آقا را دیدم. اما علی آقای نجیب (از همرزمانمان) زودتر از من او را دیده بود. ایشان میگفت دو، سه روز بعد از ماجرا پیش حسین رفتم. دیدم دارد قرآن میخواند. صبح زود بود. از او پرسیدم: «چطور متوجه شدی که بادپا خوابیده است؟» در جوابم گفت: «علی آقا اگر آدم بشویم خواب و بیداری و زمان و مکان دیگر برایمان معنای خودشان را از دست میدهند.»
«حسین پسر غلامحسین» اسم کتاب شهید یوسفالهی است. حاجقاسم هم در خاطراتش به این اسم اشاره میکند. این نام از کجا آمده است؟ شهید یوسفالهی همیشه میگفت: «من پدرم را خیلی دوست دارم، چون اسم حسین را برایم انتخاب کرده است.» اسم پدرش هم غلامحسین بود و میگفت: «من حسین پسر غلامحسین هستم. قربان بابایم بروم که چنین اسمی را برایم انتخاب کرده است.» شهید یوسفالهی خیلی به والدینش احترام میگذاشت و همیشه وقتی به خانه میرفت، آنقدر پای پدرش را میبوسید که از بوسههای حسین از خواب بیدار میشد.
خانواده شهید هم واقف به روحیات معنوی ایشان بودند؟ من بعدها به خانه پدری حسین آقا زیاد میرفتم و با پدر و خانوادهشان صحبت میکردم. چند سالی است که پدر و مادر شهید به رحمت خدا رفتهاند و از خانوادهشان آقا هادی مانده است که الان استاد دانشگاه است. پدر شهید میگفت وقتی حسین به دنیا آمد، مادرش من را صدا زد و گفت بیا ببین اینجا چه خبر است. رفتم دیدم اتاق طور خاصی روشن شده و انگار بوی عطر میآید. پدرشان میگفت هروقت حسین از منطقه میآمد، احساس میکردم در خانه خودش به روی ایشان باز میشود. هادی هم یک بار برایم تعریف کرد که نیمهشبی دیدم حسین بیدار است. پرسیدم: «داداش چرا نخوابیدی؟» من را کنار خودش خواند و گفت: «تو جایت را در آن دنیا دیدهای؟» گفتم: «مسلم است که ندیدهام.» بعد خودش گفت: «امشب جایم را در بهشت نشانم دادند. به همین خاطر خواب به چشمهایم نمیآید.»
شهید یوسفالهی در عبادت خاصی اصرار داشت که به چنین مقامی رسید؟ راستش را بخواهید شما در طول روز حتی نمیدیدی ایشان دو رکعت نماز مستحبی بخواند، اما شبها کسی از او خبر نداشت و نمیدانستیم کجا میرود و چه کار میکند. وقتی از حسین آقا و خاطراتش میگوییم اینطور تصور نکنید که سرسنگین یک جا مینشست و با کسی کاری نداشت. اصلاً اینطور نبود. ایشان موقع شهادت ۲۴ سال بیشتر نداشت. مثل سنش هم رفتار میکرد. آدم شوخی بود و هروقت او را میدیدی، تبسم داشت. با بچهها بگو بخند میکرد و میجوشید، اما در عین حال روی خودش کار کرده و پردهها از جلوی چشمش کنار رفته بود.
همان طور که خود یوسفالهی گفته بود، از زمان شهادتش خبر داشت؟ بله، در تعاقب عملیات والفجر ۸ ما در فاو بودیم که یک روز یوسفالهی سوار بر موتور سفیدرنگی آمد. شهید مهدی پرندهغیبی هم کنارش بود. مهدی از بچههای اطلاعات-عملیات بود و رفاقت زیادی با حسین آقا داشت. قبل از والفجر ۸، چون پای یوسفالهی مجروح شده بود (پاشنه پایش بریده شده بود) ایشان یک کش بلند را چهار لا کرده و بسته بود زیر پایش و یک نوار چرمی را با این کش محکم کرده بود. هروقت میخواست راه برود این چرم را بالا میکشید و پایش را جابهجا میکرد. هروقت هم که میخواست برای شناسایی برود، مهدی پرندهغیبی یکی از افرادی بود که او را به دوش میکشید و مسافتی حسین آقا را حمل میکرد. خلاصه آن روز با هم آمدند و حسین آقا گفت: «میخواهم از شما خداحافظی کنم.» منظورش این بود که بهزودی شهید میشود. گفتیم این حرف را نزن. پرندهغیبی هم خیلی ناراحت شد. حسین در جواب گفت: «من دو سال پیش باید شهید میشدم. تا الان هم به خاطر شماها ماندم و دیگر نمیتوانم صبر کنم.» بعد به آن سوی اروند رفت. در همین لحظه هواپیماهای دشمن ساختمان اطلاعات را بمباران میکنند. حسین آقا هم میرود و چند تا از بچهها را از داخل ساختمان نجات میدهد، اما خودش بهشدت شیمیایی میشود. طوری که کل بدنش میسوزد. ایشان اگر اشتباه نکنم در عملیات خیبر هم شیمیایی و حتی به خارج اعزام شده بود. این بار، اما شدت جراحاتش به حدی بود که ۲۷ بهمن ماه ۶۴ در بیمارستان لبافینژاد تهران به شهادت رسید.
صرفنظر از وصیتنامه حاجقاسم، خودتان شاهد بودید که ایشان شفاهی از دوستان بخواهد کنار یوسفالهی دفن شود؟ بله؛ بارها و بارها حاجقاسم هم به ما و هم به خانوادهاش تأکید کرده بود که حتماً او را کنار مزار شهید یوسفالهی دفن کنیم. بعد از شهادتش آقای قالیباف که به کرمان آمده بود میگفت ایشان را در یک محوطه مسقف که وسط مزار شهدا است دفن کنیم، اما ما و خانواده شهید وصیت ایشان را تذکر دادیم و خلاصه با اصرار ما، حاجقاسم همانطور که وصیت کرده بود کنار همرزمش شهید محمدحسین یوسفالهی دفن شد.
از حاجقاسم سلیمانی چه خاطراتی در ذهن شما نقش بسته است؟ حاجقاسم را نمیشود به این راحتیها و در مجال کم تعریف کرد. ایشان در رسیدگی به امور شهدا، خانوادههایشان، فرزندان شهدا و یتیمان آنقدر اهتمام داشت که زبان آدم از گفتنش قاصر است. شهید سلیمانی یک رفیقی داشت به اسم شهید توبهایها که جانباز ۷۰ درصد بود. توبهایها ساکن اصفهان بود. حاجقاسم هروقت از سوریه میآمد، اولین کاری که میکرد به او زنگ میزد. بعد میرفت پیشش. خودش ریشهایش را کوتاه میکرد، او را حمام میبرد وتر و خشکش میکرد. توبهایها چند سال پیش به شهادت رسید و تا بود، حاجقاسم او را فراموش نکرد و با همه مشغلههایی که داشت، شخصاً به او سر میزد و کارهایش را انجام میداد. حاجقاسم خودش هم اهل دل بود و به مراتبی از عرفان رسیده بود. خدا هم حال دلش را دید و او را پیش دوستان شهیدش برد.