با لباس و غسل به استقبال شهادت رفت

به گزارش مشرق،‌ باهوش است و پر جنب و جوش، همه جا می‌درخشد، نمره اول کلاس است، چه کلاس درس و چه کلاس زندگی، روزهای بسیاری را با صدای روضه و صوت قرآن از خواب برخاسته، همین است که جان و وجودش با کلام وحی خو گرفته و دل در گرو عشق اهل بیت دارد. نه به اسم که به رسم هم تالی تلو معصوم شده، تمام هم و غمش نشر معارف الهی و کمک به مستمندان است، خود را فدایی امام حسن(ع) می‌داند و غربت حضرت دلش را به درد آورده.

آن‌قدر صبور است که توهین‌های معلمش به شال و لباس عزای مولایش هم او را از مسیر حق منحرف نمی‌کند و دندان بر جگر می‌گذارد و اعتراضی نمی‌کند. محمد آنقدر در حق ذوب شده که شنوای اسرار می‌شود، مستجاب الدعوه شده و با ایمان کامل شهادتش را طلب می‌کند، دعایش را پذیرفته می‌داند و با غسل و لباس پاکیزه به دیدار حق می‌شتابد و در ۲۴ فروردین سال ۸۷ در خانه مولایش حسین علیه‌السلام و در حین عزاداری، توسط منافقان کوردل به آرزویش می‌رسد…

آنچه گفتیم قطره‌ای از زندگینامه پربار شهید حادثه تروریستی شیراز، شهید محمد مهدوی است، جوانی که حیات و مماتش پر از درس و عبرت است. برای همین هم مهمان خانه این شهید گرانقدر در میدان پارسه، بلوار پاسارگارد شیراز شدیم تا حقایق بیشتری را از زبان مادر شهید بشنویم…
هوش سرشار
بنده چهار فرزند دارم. محمد فرزند نخستم و متولد هفدهم بهمن ۶۶ بود. او دانشجوی مهندسی نفت دانشگاه پردیس صدرا، دانشجوی مدیریت صنعتی پیام نور و دانشجوی تفسیر علوم قرآنی غدیر بود. پسرم همزمان سه رشته را با هم می‌خواند و در کنار درس و دانشگاه، تدریس خصوصی داشت و کارهای فرهنگی می‌کرد.

محمد از کودکی پسر باهوش و پرجنب و جوشی بود. وقتی وارد مدرسه شد و من پیگیر وضعیت درسی او می‌شدم معلم‌هایش می‌گفتند محمد نگو بگو کامپیوتر. در صورتی که به خاطر شیطنت‌هایی که در خانه داشت فکر می‌کردم سر کلاس هم یک جا نمی‌نشیند که درس را گوش بدهد. معلم‌هایش می‌گفتند او یکی از بهترین دانش‌آموزان ما است هم از لحاظ درسی و هم ادب. همه معلم‌ها قبولش داشتند و می‌گفتند تا درس را می‌گوییم او دریافت می‌کند و از نظر اخلاقی هم از او راضی بودند. در مسابقات احکام و قرآن هم شرکت می‌کرد و همیشه اول می‌شد.

محمد از دوره دبیرستان کارهای فرهنگی را آغاز کرد، او به پدرش می‌گفت: من را حلال کنید، از پول توجیبی که هر ماه به من می‌دهید خرج کارهای فرهنگی می‌کنم، ثوابش را هم به پدر و مادرتان هدیه می‌کنم. من بچه‌های مدرسه را با خودم می‌آورم حسینیه پای سخنرانی‌های آقای انجوی تا آنهاهدایت شوند.

توهین معلم و واکنش محمد
در ماه محرم همیشه شال مشکی می‌انداخت و لباس مشکی می‌پوشید. معلم حساب دیفرانسیل محمد به او توهین کرده بود و گفته بود متاسفانه افرادی هستند که برای کسی که ۱۴۰۰ سال پیش برای مقام جنگید، لباس مشکی می‌پوشند. محمد هم کلاس را ترک می‌کند. آمد منزل و گفت: معلمم چنین چیزی گفت و من نتوانستم جلوی بچه‌ها به او بی‌احترامی‌کنم. گفتم: به دفتر مدرسه اطلاع بده، بگو به اعتقادات من توهین کرده. گفت: من به مدیر مدرسه اطلاع نمی‌دهم، چون خانواده او گناهی نکرده‌اند که نانشان بریده شود. ولی حلالش نمی‌کنم. او همیشه جزو نمره اول‌های کلاس بود؛ اما چون او بدون اجازه کلاس را ترک کرده بود معلمش خیلی ناراحت شده بود و نمره ۲۰ محمد را ۱۵ داده بود. هر چه هم ما اصرار کردیم که به دفتر مدرسه اطلاع بدهیم محمد اجازه نداد.

درس می‌خوانم که دیگر فقیر نداشته باشیم
می گفت؛ می‌خواهم بروم مهندسی نفت بخوانم به خاطر اینکه بتوانم در سفره فقرا نان بگذارم. می‌گفت؛ اگر پول نفت بیاید سر سفره فقرا و مستمندان، دیگر فقیری در کشور باقی نمی‌ماند. من می‌خواهم دکترای نفتم را بگیرم و به مستمندان و مستضعفین خدمت کنم.

او هم زمان با درس خواندن در دانشگاه، حساب دیفرانسیل و حسابان و فیزیک و شیمی‌تدریس می‌کرد و همراه با تدریس کارهای فرهنگی می‌کرد. یک بار گفت: من هر روز یک ساعت و نیم با هر دانش‌آموز کار می‌کنم، بعد هم نیم ساعت از وقت خودم می‌گذارم و کار فرهنگی می‌کنم.

درآمد کارش را هم برای ایتام خرج می‌کرد، بعضی را که خودش می‌شناخت می‌رفت و کمک می‌کرد، بعد از شهادتش تعدادی از آنها آمدند و گفتند که ما را مشهد می‌برد و به ما کمک می‌کرد در صورتی که ما اصلا خبر نداشتیم.

مقداری از درآمد را هم به من می‌داد و می‌گفت: به کسانی که می‌شناسی کمک کن. من می‌گفتم: همه این پول را برای کمک به دیگران نگذار، مقداری را هم پس انداز کن. می‌گفت: من الان نیاز ندارم، خدا نماز فردا را از من نخواسته که من روزی فردا را از او بخواهم. باید در راه خدا نفاق کنم.

یک روز دیدم خیلی خوشحال است، گفت: یکی از دانش‌آموزانم هیچ اعتقادی به خدا و ائمه نداشت، رفته بودم منزلشان که دیدم یک سگ وارد اتاقش شد، من خودم را جمع کردم و گفتم: این سگ نباید اینجا باشد، شما می‌دانید که نجس است، شما نماز می‌خوانید و مسلمان هستید. نماز را که گفتم: به فکر فرو رفت، متوجه شدم اصلا آنها نماز نمی‌خوانند و نماز جایگاهی در خانواده آنها ندارد. گفتم: می‌خواهی نماز بخوانی؟

گفت: بله. می‌توانید بیشتر برایم توضیح بدهید؟ من با او صحبت می‌کردم و احکام را برای او می‌گفتم. تا اینکه یک روز دیدم وقتی اذان گفتند یک سجاده بزرگ به اندازه اتاقش پهن کرد، گفتم: این چیست؟ گفت: شما گفتید که سگ نجس است و فرش‌های ما هم دستبافت است و نمی‌شود آنها را شست. من به پدر و مادرم گفتم: که من راهم را انتخاب کرده‌ام و می‌خواهم نماز بخوانم. خدا این معلم را سر راه من قرار داده که بتوانم راهم را پیدا کنم. رفتم یک سجاده گرفتم که کل اتاقم را بپوشاند و وقتی می‌خواهم نماز بخوانم مشکلی نباشد.

محمد خیلی خوشحال بود که توانسته این جوان را به اینجا برساند. این‌ها فقط لطف خدا و ائمه بود، برکت همان مراسم‌های مذهبی بود که در خانه برگزار می‌شد. هر کس در این مسیر حرکت کند خدا او را یاری می‌کند.

رفاقت با شهدا
محمد برای شهدا هم کار می‌کرد. با دوستان خود خاطرات شهدا را جمع می‌کرد. یکی از آنها عبدالحمید حسینی بود. ما فکر می‌کردیم ایشان سید هستند و تصویر ایشان را سر سفره هفت سین گذاشته بودیم، محمد سر سفره هفت سین با ایشان آشنا شد و تصمیم گرفت کتابی برایشان بنویسد.

او دست به قلم بود، شاعر و نخبه هم بود و خدا همه خوبی‌ها را در وجود او قرار داده بود، تنها اخلاص او بود که خدا به او اینقدر نظر داشت. محمد فقط برای رضای خدا کار می‌کرد.

وقتی پولی می‌داد ببرم مسجد و به نیازمندان کمک کنم و برمی‌گشتم می‌گفتم: که نیازمندان چقدر خوشحال شدند. می‌گفت: مادر دیگر این را نگو این پول مال من نبوده، بگویی عجب من را می‌گیرد. می‌گفت: نگو تا از ذهنمان هم نگذرد چون شاید یک لحظه فکر کنم که من کاری کرده‌ام. با اینکه جز من و محمد کسی از این کار خبر نداشت.
شاعر اهل بیت بود مخصوصا برای امام حسن مجتبی علیه‌السلام. همیشه می‌گفت: امام حسن(ع) خیلی غریب و مظلوم بودند. می‌گفت: اینکه انسان در خانه خودش هم غریب باشد و با همسرش اینقدر غریب باشد خیلی سخت است. او همیشه می‌گفت: من فدایی امام حسنم و اگر من شهید شدم روی قبرم بنویسید فدایی امام حسن. تا حسن کریم مونه آره ما همه گداییم/ آره ما همون کسیم که دنبال نون و نواییم.

وقتی رهبر انقلاب صحبت می‌کرد سراپاگوش می‌شد
در دانشگاه آزاد هم در تشکل بسیج دانشجویی فعالیت می‌کرد و بسیجی واقعی بود. یک روز آمد و گفت: اگر جنگ بشود اجازه می‌دهی من بروم جنگ؟ گفتم: نه تو باید بمانی و به مملکت خدمت کنی. گفت: اگر جنگ شود و آقا دستور بدهد من با سر می‌روم. خیلی ولایی بود و ارادت خاصی به آقا داشت و سراپا گوش بود که ببیند آقا چه صحبتی دارند و باید چکار کند.

همه ما آقا را دوست داریم و خیلی دوست داریم به دیدار حضرت آقا برویم؛ اما تاکنون امکانش فراهم نشده.

لباس شهادت
محمد هر سال زمان تحویل سال حرم آقا امام رضا علیه‌السلام بود. چون خیلی به حضرت علاقه داشت. او همیشه آن حالت روحانی را داشت؛ اما زمانی که از مشهد برگشت حال دیگری داشت. پای سفره نشسته بود، برادر محمد می‌گفت: مامان این پسرت روحش رفته و تنها جسمش در کنار ماست. اصلا یک جور دیگر شده.

محمد یک هفته قبل از شهادتش رفت لباس خرید. همیشه با پدرش برای خرید لباس می‌رفت. این بار خودش رفته بود خرید و یک دست لباس خاکی خریده بود. او همیشه یک پیراهن سفید می‌پوشید به همراه شلوار پارچه‌ای، پیراهنش هم همیشه روی شلوارش بود. وقتی لباس‌های جدیدش را پوشید پدرش گفت: به به چه لباس قشنگی، چقدر هم به تو می‌آید، مثل اینکه تیپت را عوض کردی. گفت: این لباس خاصی است. گفت: یعنی چه؟ گفت: لباس شهادت است. پدرش گفت: کو شهادت کو جنگ؟ گفت: خدا بخواهد باب شهادت را باز کند می‌کند.

یک زمانی می‌گفت: اگر فرشته‌ها بگن چی می‌خوای از خدا می‌گم شهادت شهادت همه آرزومه، شهادت شهادت رویای ناتمومه. همیشه این را می‌خواند و مداحی می‌کرد. در میلاد ائمه خوشحال بود و شیرینی می‌داد و در شهادتشان حزن داشت و مشکی می‌پوشید و می‌گفت: آجرک‌الله یا بقیه‌الله.

پدرش جبهه رفته بود، محمد به پدرش می‌گفت: متاسفم برایت چکار کردی که به شهادت نرسیدی؟ می‌گفتم: مادر اینطور نگو اگر پدرت شهید شده بود الان شما کجا بودید؟ می‌گفت: خب نباشیم ما برای پدر چکار کردیم؟

مستجاب‌الدعوه شده بود
یک بار روی مبل دراز کشیده بود، به من گفت: یک لحظه بیا. می‌خواست بگوید اما وابستگی من را به خودش می‌دانست، فقط گفت: مادر
هرکه را اسرار حق آموختند
مهر کردند و دهانش دوختند

می‌گفتم: خدایا چرا این حرف را می‌زند. می‌گفت: مامان فکر نکن چون در خانه ات کلاس قرآن برگزار می‌شود و مراسم داری و در خانه‌ات باز است و با خدا دوست هستی خدا با تو کاری نداردها! نه هر چه به خدا نزدیکتر بشوی بلاها بیشتر است. شما خطبه و زیارت حضرت زینب سلام‌الله علیها را می‌خوانی، حضرت زینب آن زمان که یزید گفت: ببین خدا با برادرت و خاندانت چه کرد، به یزید چه گفت؟ گفتم: فرمودند مارایت الا جمیلا. گفت: یعنی چه؟ گفتم: یعنی همه را زیبا دیدم.

گفت: خب پس شهادت زیباست. گفتم: خب چرا این را به من می‌گویی؟ گفت: هیچ، فقط خواستم ببینم معانی این خطبه را هم می‌خوانید، اینکه حضرت زینب(س) شهادت را چگونه دیده. گفتم: بله.

بعد گفت: مامان من مستجاب‌الدعوه شدم. گفتم: یعنی چه؟ گفت: هر چیزی از دلم گذر می‌کند سریع اجابت می‌شود. حالا نمی‌دانم جزو آن عده‌ای هستم که خدا به فرشته‌ها می‌گوید زود دهانش را ببندید که دیگر صدایش را نشنوم یا اینکه خدا به من لطف کرده که هر چه از او می‌خواهم زود به من می‌دهد. گفتم: خوش به سعادتت برای من دعا کن. گفت: شما هم برای من دعا کن.

با شهدا نماز شب می‌خواند
آن روز با همان عرقی که خریده بود برایش شربت درست کردم. دستم را که دراز کردم شربت را به او بدهم از دلم گذشت که این شربت شهادت است که به او می‌دهم. یکدفعه دستم را به دندان گرفتم و گفتم: این چه حرفی است که من زدم. محمد شربت را خورد و رفت منزل آیت‌الله حقیقت.

محمد جمعه‌ها می‌رفت مراسم مرحوم آقای حقیقت، کلا به یک جلسه سخنرانی اکتفا نمی‌کرد و چندین مراسم می‌رفت، شب زنده داری با شهدا، نماز سر مزار شهدا می‌خواند، می‌گفتم: شب‌ها دارالرحمه نرو، می‌گویند شب‌ها در قبرستان نمانید، خوب نیست. می‌گفت: شهدا زنده هستند، آنها با من ذکر می‌گویند و نماز شب می‌خوانند. اینقدر به شهدا نزدیک شده بود.

محمد مسئول واحد شهدای کانون رهپویان هم بود. یک روز آمد گفت: شهدا من را دعوت کرده‌اند گفتم: چرا؟ گفت: مسئول واحد شهدا شده ام، دعا کن بتوانم کاری برای شهدا انجام دهم.

حنابندان در شب شهادت!
گفت: می‌روی مسجد برایم دعا کن. گفتم: چه دعایی بکنم؟ گفت: بگو خدا حاجت محمد را بده. گفتم: ان شاءالله خدا حاجتت رو بده. من نمازم را خواندم، بعد که می‌خواستم بیایم بیرون در مسجد را گرفتم و گفتم: یا صاحب الزمان(عج) اینجا به نام شماست، من نمی‌دانم حاجت محمد چیست، شما از خدا بخواهید که حاجتش را بدهد.

این جریان گذشت تا اینکه شب شهادتش رفت اتاقش که بخوابد، ساعت حدود ۱۲ بود که به پدرش گفت: بیا در اتاق من. پدرش رفت و محمد در اتاق را بست. فکر می‌کنم می‌خواست به او بگوید اتفاقی در راه است؛ اما تنها یک سؤال شرعی پیش پا افتاده پرسید. پدرش گفت: خودت عالم هستی این سؤال چیست که از من می‌پرسی؟ پدرش که داشت می‌آمد بیرون گفت: بخواب فردا می‌خواهی بروی دانشگاه بیدار نمی‌شوی. محمد هم آمد روی پله جلوی اتاقش ایستاد و گفت: من می‌خواهم فردا شب حنا ببندم. پدرش گفت: حنا؟ گفت: بله. پدرش گفت: حنا موهایت را قرمز می‌کند. گفت: حالا من می‌بندم اگر بد شد شما نگذارید، حنا ثواب دارد. من گفتم: من فردا شب حنا را برایت آماده می‌کنم. گفت: دستت درد نکند.

محمد رفت خوابید و فردا صبح زود بیدار شد و با پدرش صبحانه خورد و همان لباسی که گفته بود لباس شهادت است پوشید، خداحافظی کرد و رفت. بعد هم کلاس خصوصی داشت و چون راه دانشگاه هم از منزل دور بود معمولا همان جا ناهار می‌خورد؛ البته به دلایلی غذای سلف را نمی‌خورد، می‌رفت یک نان سنگک و یک کاسه ماست می‌خرید و می‌خورد.

قضیه سلف هم از این قرار بود که چون بچه‌ها گفته بودند که غذای سلف خوب نیست نمی‌رفت آنجا غذا بخورد. یک روز گفت: مامان من رفتم ناهار دانشگاه را خوردم و خیلی هم خوب بود، رفتم به بچه‌ها گفتم: غذا که خوب بود چرا اینقدر ناشکر هستید، بچه‌ها گفتند غذا چه بود؟ گفتم: ماهی‌پلو بود. بچه‌ها تعجب کردند و گفتند اصلا امروز غذا ماهی نبوده. بعد یک روز رفتم سلف و پرسیدم قضیه آن غذا چه بود؟ گفتند ما غذای اساتید را به شما دادیم. من هم خیلی ناراحت شدم و گفتم: من هم دانشجو بودم و شما من را مدیون کردید.

محمد آمده بود و سریع رد مظالم داده بود، گویا یکی از آشناها محمد را دیده بود و رو حساب ارادتی که به او داشت غذای اساتید را به او داده بودند. بعد از آن محمد دیگر سلف نرفت، می‌گفت: نمی‌خواهم مدیون شوم.

خواب کبوتر پرپرشده
معمولا وقتی محمد می‌رفت من دیگر نمی‌خوابیدم، می‌رفتم و برای برادرش که برای کنکور درس می‌خواند صبحانه و میوه می‌گذاشتم که خوابش نبرد و درس بخواند؛ اما آن روز وقتی رفتم اتاق محمد، دراز کشیدم و خوابم برد. خواب دیدم که یک کبوتر سفید در حیاط خانه پدرم پرپر شده و کل حیاط از پر سفید پوش شده و کبوتر هم وسط این پرها افتاده، بالش شکسته و گردنش خم شده. دو دستم را بردم زیر بدن کبوتر و آن را بردم در بالاترین نقطه پشت‌بام خانه گذاشتم. در خواب می‌گفتم: چه کسی با تو طفل معصوم این کار را کرده، اینجا می‌گذارمت تا بیایند به تو کمک کنند. وقتی کبوتر را گذاشتم از خواب بیدار شدم و خواب را هم از یاد برده بودم.

غسل شهادت در روز آخر
محمد هر روز غسل شهادت می‌کرد. روز آخر هم رفت حمام و برگشت و لباسش را پوشید و باز هم برادرم گفت: چه لباس قشنگی. محمد جلوی پیراهنش را گرفت و گفت: دایی این لباس شهادت است. اگر هم شهید نشدم لبنان می‌روم. حالا برادرم مدام می‌گویدای کاش در آن لحظات از او فیلم می‌گرفتم، انگار ما خواب بودیم و نمی‌دانستیم او چه می‌گوید.

شب حادثه
ما هر شب خانوادگی می‌رفتیم حسینیه، آن شب برای ما مهمان آمده بود و تا آنها بروند کمی‌دیر شد. پدرش گفت: نرویم حسینیه، آخر مراسم است. گفتم: نه مراسم عزیز زهراست و بال ملائکه پهن است، باید برویم. همین طور که داشتم آماده می‌شدم برویم یک لحظه روی صبحانه خوری آمدم پایین. پدر محمد گفت: می‌خواهی نرویم. گفتم: نه مشکلی نیست.

اصلا قرار نبود محمد بیاید. پدرش گفت: می‌رویم مراسم و من وسط مراسم می‌روم و محمد را می‌آورم.

محمد همیشه می‌گفت: بابا کتاب زیاد بخر. زیاد کتاب می‌خواند. دعا و قرآن و نهج‌البلاغه می‌خواند و در کنار اینها کتاب‌های دیگر را هم می‌خواند و اطلاعات بالایی داشت و در هر زمینه‌ای می‌توانست بحث کند.

پدرش می‌گفت: من آن شب آمدم برای محمد کتاب بخرم، یک لحظه دیدم محمد مانند یک نور وارد حسینیه شد و با دوستانش شروع به صحبت کرد. رفتم پیشش و گفتم: قرار بود خودم بیایم دنبالت. گفت: هر چه فکر کردم دیدم حیف است که امشب نیایم. با شاگردم صحبت کردم که امشب نروم و جلسه بعد بیشتر برایش وقت بگذارم.
پدرش گفت: محمد از من خداحافظی کرد. همیشه او آخر دسته می‌ایستاد و محمد جلوی دسته. پدرش گفت: آن روز من آمدم بیرون و جای من و محمد عوض شد. محمد از در آخر وارد شده بود و پدرش از در جلو که بمب منفجر شد.

من هم در قسمت خواهران بودم. خانم‌ها خیلی ترسیده بودند و جیغ می‌زدند، پدرش خیلی نگران شده بود که مبادا برای من اتفاقی افتاده باشد آمده بود سمت ما. لحظه‌ای بود که هیچ کس حواسش به خودش نبود. شیشه‌ها خرد شده بودند، دیوارها ریخته بود پایین و دود همه جا را گرفته بود. من هم کفش‌هایم در دستم بود و می‌دویدم سمت در حسینیه، تمام پاهایم پر خرده شیشه شده بود؛ اما چیزی حس نمی‌کردم.

یک لحظه همسرم را دیدم که می‌پرسد سالمید؟ گفتم: بله. فقط نگران برادرم بودم گفتم: از حمید خبر داری؟ گفت: محمد هم آمده بود. تا این را گفت: کبوتری که صبح در خواب دیده بودم آمد جلوی چشمم. گفتم: برو ولی دیگر محمدی نیست. گفت: چرا اینجوری می‌گویی. گفتم: برو می‌فهمی. رفته بود و دیده بود که برادرم محمد را بغل گرفته که از حسینیه بیرون بیاوردش. محمد پهلو و سرش آسیب دیده بود، در صورتی که بسیاری از پیکرها تکه تکه شده بودند. برادرم فکر نمی‌کرده که محمد تمام کرده باشد و فکر می‌کرده بیهوش شده، برای همین هم او را داده بود بغل پدرش و رفته بود سراغ بقیه که شرایط بدتری دارند. پدر محمد او را برده بود بیمارستان؛ اما محمد در خود حسینیه تمام کرده بود.

من هم در قسمت خواهران می‌دویدم سمت در قسمت آقایان و سؤال می‌کردم چه شده تو را خدا صدا بزنید و بگویید همراه محمد مهدوی بیرون بیاید. بگویید محمد مهدوی بیاید بیرون روی پله من ببینمش بگویید مادرت منتظرت است…. در آن حادثه ۱۴ نفر شهید شدند.

خوابی عجیب…
اندکی بعد از شهادت محمد، خانمی‌ به نام جوکار از کازرون آمدند منزل ما، ایشان خیلی‌گریه می‌کردند و ناراحت بودند. گفتند شب انفجار در خواب صحرای بزرگی را دیدم، دیدم یک عده دارند کاسبی می‌کنند، در یک گوشه هم اتفاقی افتاده و خیلی شلوغ است و یک عده هم نظاره‌گر هستند، صحرای محشری بود، من ناله می‌زدم که خدایا خانواده من در این اتفاق نباشند یک باره دیدم یک آقایی سر یک جوان در آغوشش است و در گوشه‌ای نشسته و من که‌گریه می‌کردم دست به صورت جوان می‌کشید و می‌گفت: خواهر نگران نباش فقط اینجا با بچه‌های من کار دارند، اینجا آمده‌اند فقط بچه‌های من را بکشند، ببین چه بر سر بچه من آورده اند؟

گفت: همان شب از خواب بیدار شدم و به همسرم گفتم: باید بروم شیراز ببینم چه اتفاقی افتاده، از خانواده ام می‌ترسم. همسرم اجازه نداد و گفت: تو یک زن جوان هستی و من هم نمی‌توانم تو را ببرم. تا فردای آن روز اجازه گرفتم و آمدم شیراز. پدر و مادرم در شیراز زندگی می‌کردند. رفتم پیش آنها و گفتند چنین اتفاقی افتاده. من ۱۴ تا خانه را گشتم که ببینم آن جوانی که در آغوش آقا بود، که بود. این خانم وقتی رسید در منزل ما، تا عکس محمد را دیده بود با زانو به زمین خورده بود، که او را بلند کردند و آوردند داخل و گفت: پسر شما همان جوانی بود که در خواب دیدم. خداوند اینقدر محمد را خوب خرید. محمد آنقدر اخلاص داشت که وقتی می‌گفت: حسین من در آشپزخانه‌اشک می‌ریختم.

اگر هزار فرزند داشتم همه را در راه خدا و اسلام می‌دادم
گروهی که منجر به شهادت جوانانمان شده بود را دستگیر کردند و نیازی به شکایت ما نبود؛ چون آنها مفسد فی الارض بودند. آنها را اعدام کردند. ما در دادگاه انقلاب تهران حاضر شدیم، در آنجا این افراد گفتند ما از طریق نت با کسی که ما را راهنمایی می‌کرد در ارتباط بودیم. بمب را هم خودشان به صورت دستی ساخته بودند. جوان‌های ۱۹، ۲۲ و ۲۷ ساله بودند که این کار را کرده بودند.

آنها این کار را کردند که ما از دین و ولایت و رهبر دست برداریم اما این کار غیرممکن است. جان ما فدای دین و مملکت و ولایت و اسلام. من دو پسردیگر هم دارم و ان شاءالله آنها هم راه محمد را ادامه بدهند و اگر هزارتا فرزند هم داشتم در راه خدا می‌دادم. آرزوی من این است که یک روز کل مملکت و جهان از منافق و تروریست پاک شود، ان شاءالله با فرج آقا امام زمان(عج) این اتفاق بیفتد و خداوند توانایی و عزت بدهد که بتوانند در مقابل دشمنان دین بایستند و ریشه آنها را از روی زمین پاک کنند.

مدیون شهدای مدافع حرم هستیم
هیچ کس سختی‌های خانواده‌های مدافع حرم را نچشیده و می‌گویند اینها برای پول می‌روند. در صوتی که وقتی اینها سوریه رااشغال کنند به کشور ما می‌رسند، آنها اصلا هدفشان کشور ماست و کاری به سوریه و یمن ندارند و اگر جوانان ما می‌روند برای کشور خودمان می‌روند. آنها که به مدافعان حرم ایراد می‌گیرند نفهمیده‌اند که این امنیتی که ما در کشور داریم و شب‌ها راحت می‌خوابیم، دختران ما اینقدر راحت می‌روند و می‌آیند و یا مردان ما اینقدر راحت سر کار می‌روند، به خاطر همین مدافعین حرم است.
هر چند از لحاظ اقتصادی مشکل داریم؛ اما بسیاری از افرادی که بهانه تراشی می‌کنند اصلا مشکل اقتصادی ندارند، پس‌اشکال کار جای دیگری است. اقتصاد ما هم برای این خراب شد که مسئولان ما حرف آقا را گوش ندادند و راهی را رفتند که خودشان می‌خواستند. به امید خداوند و با دعای امام زمان(عج) جوانان نخبه ما بتوانند اقتصاد کشور را
شکوفا کنند.

منبع: کیهانمنبع خبر

با لباس و غسل به استقبال شهادت رفت بیشتر بخوانید »

واکنش حاج قاسم به ازدواج مجدد همسر شهید: ازدواجت جهاد بود


حماسه و مقاومت

۱۲:۳۷

۱۳۹۹/۱/۳۱

http://fna.ir/ewm۷f۲

۰

واکنش حاج قاسم به ازدواج مجدد همسر شهید: ازدواجت جهاد بود

حاج قاسم تا مرا دید سلام و علیک گرمی کرد و آمد داخل. از بچه کوچکی که در آغوشم بود متوجه شد ازدواج مجدد هم کردم. گفت: چرا به من نگفتی ازدواج کردی و بچه دار شدید؟

واکنش حاج قاسم به ازدواج مجدد همسر شهید: ازدواجت جهاد بود

گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، زهرا بختیاری: محمود نریمانی به تاریخ دوازده دی سال ۱۳۶۶ در روستای «دروان» کرج، متولد شد. وی از نیروهای سپاه پاسداران بود که با آغاز جنگ سوریه و دفاع از حرم حضرت زینب(س) عازم سرزمین شام شد تا با تروریست های تکفیری مبارزه کند. محمود سرانجام مزد این جهادش را روز ده مرداد سال ۹۵ در حماء سوریه گرفت و به شهادت رسید. پیکر شهید نریمانی در گلزار شهدای کرج به خاک سپرده شد.

آنچه خواهید خواند روایت سارا عجمی همسر این شهید عزیز است که خاطره مهمان‌شدن حاج قاسم سلیمانی را در خانه‌شان این‌گونه روایت می کند:

*الو؛ با حاج قاسم سلیمانی صحبت می کنید

من همیشه دوست داشتم سردار سلیمانی را از نزدیک را ببینم. اتفاقا در اوایل مرداد ۹۶ بود، می خواستیم مراسم اولین سالگرد شهادت همسرم را برگزار کنیم که به همین منظور نامه ای نوشتم و در آن از حاج قاسم دعوت کردم تا ضمن آمدن به مراسم همسرم دقایقی سخنرانی هم بکنند. نامه را به دوست شوهرم دادم تا به دست سردار سلیمانی برساند. راستش اصلا فکر نمی کردم نامه به دست او برسد و یا اگر برسد اصلا بازش کند و بخواند. تقریبا ۴-۵ روز بعد دیدم آقایی زنگ زد و گفت گوشی دستتان باشد سردار سلیمانی می خواهد با شما صحبت کند. آنقدر از شنیدن این جمله هیجان زده شده بودم که زبانم بند آمده بود. وقتی حاج قاسم شروع کرد به صحبت باور نمی کردم دارم الان به صدای او گوش می کنم. خیلی صمیمی و مهربان گفت: دخترم نامه‌ات را خواندم ممنونم که نامه نوشتی و برایم باعث افتخار هست به مراسمتان بیایم اما من یک ماموریت کاری دارم و باید بروم اما یک نفر را به جای خودم می‌فرستم حتما. من آن‌قدر هول شده بودم که فقط هر چه حاج قاسم می گفت: می گفتم خیلی ممنون. تنها کلمه ای که من در آن چند دقیقه مکالمه می گفتم همین بود. صحبت با چنین شخصیت بزرگی آن هم غیر منتظره باعث شده بودم اصلا نتوانم حرفی بزنم. در مراسم ما سردار قاآنی لطف کرد و از طرف حاج قاسم آمد.

*مهمانی که حضورش را باور نمی کردم

روز ۷ فروردین سال ۹۸ آقایی با تلفن خانه ما تماس گرفت و گفت: اگر آمادگی دارید قرار است سردار فردا به منزل شما بیاید. تلفن را قطع کردم و فکر کردم منظورشان از سردار همان برادر پاسداری است که از محل خدمت همسرم گاهی به خانه ما و بقیه شهدا سر می زد.

دوباره صبح روز ۸ فروردین همان آقا ساعت ۸ صبح تلفن زد و گفت: حدود یک ساعت دیگر خدمت می رسیم. آن موقع تازه فهمیدم سردار سلیمانی قرار است تشریف بیاورد. یک لحظه استرس و شوق باورنکردنی همه وجودم را گرفت سریع بلند شدم تندتند خانه را مرتب تر کردم و میوه مختصری هم آماده کردم. شنیده بودم حاج قاسم ناراحت می شود اگر پذیرایی از او مفصل باشد. فرزند دومم هم ۵۰ روزش بود و خیلی بی قراری می کرد اما در همان حین کارهایم را کردم و سریع زنگ زدم منزل پدر شهید و گفتم قرار است مهمان بیاید برایمان شما هم خودتان را برسانید. از محمود یاد گرفته بودم پشت تلفن رعایت مسائل امنیتی را بکنم برای همین به آنها نگفتم مهمان چه کسی است.

*زنگ خانه به صدا در آمد

خانه ما طبقه چهارم است برای همین دید مسلطی به کوچه داریم. زمانی که زنگ اف‌اف را زدند من سریع رفتم پشت پنجره ماشینی را دیدم که چند جوان حدود سی و چند ساله داخلش هستند. گفتم پس سردار کو؟ حتما اینها آمدند فضا را بسنجند و اگر خبری نبود بعد ماشین حاج قاسم بیاید. آماده شدم بروم پایین که وقتی می آید مشایعتش کنم. همین که دکمه آسانسور را زدم هم زمان در آسانسور باز شد و دیدم سردار با یک آقا جوانی آمدند بیرون، بدون هیچ تکلف و به اصطلاح دم و دستگاهی. بعدها متوجه شدم یا کلاه گذاشتند و یا طوری آمدند که در کوچه شناخته نشوند چون ما اصلا متوجه آمدن ایشان در کوچه نشدیم.

*حاج قاسم گفت: چرا خبر ندادی ازدواج کردی

حاج قاسم تا مرا دید سلام علیک گرمی کرد و آمد داخل. از بچه کوچکی که در آغوشم بود متوجه شد ازدواج مجدد هم کردم. گفت: چرا به من نگفتی ازدواج کردی و بچه‌دار شدید؟ باید وقتی زنگ زدیم می‌گفتی تا هدیه ازدواج و بچه‌ات را می آوردم. با پدر مادر شهید هم خیلی گرم سلام علیک کردند. من و همسرم رفتیم داخل آشپزخانه وسایل پذیرایی را بیاوریم اما سردار با جدیت از ما خواستند که چیزی نیاورید من فقط آمدم ببینم‌تان. ما هم یک سینی چای آوردیم و نشستیم. به من گفت: بنشین کنار پدر شهید.

*سردار پرسید: این همسرت را شهید کنی چه؟

چون برادرم هم بود از من پرسید همسرت کدام است؟ وقتی معرفی کردم، سردار سلیمانی با لبخند گفت: او را شهید کنی چه می کنی؟ گفتم: حاجی خدا بزرگ است. گفتند بچه را بیاور می خواهم ببوسم. سفت و محکم می بوسید و چند بار بعد با خنده گفت: من عادت دارم بچه هر چه کوچکتر باشد محکم تر می بوسمش.

*پاشو بیا بابا پیش من پاشو بیا بابا.

محمد هادی فرزند شهید کنارم گوشه ای نشسته بود. سردار نگاهش کرد و گفت: آقا محمد هادی ما چرا نمی اید جلو؟ محمدهادی برای اولین بار که کسی را ببیند خیلی غریبی می کند اما سردار گفت پاشو بیا بابا پیش من پاشو بیا بابا. محمد هادی رفت بغل سردار و تا آخر نشسته بود. برای‌مان تعجب داشت که این‌قدر راحت سریع رفت در آغوش سردار.

*وقتی مادر شهید بحث را به من و همسرم کشاند

سپس رو کردند سمت پدر و مادر شهید و حال و احوالشان را پرسیدند. مادر شهید بحث را کشاند به جایی که شروع کرد از من و همسرم تعریف کردن. مادر رو کرد به همسرم گفت: او مثل محمود پسرم هست و سارا هم عین دخترم می ماند از محمود هم بیشتر دوستش دارم. همدیگر را بغل کردیم و زدیم زیر گریه. سردار گفت: خیلی عالی خدا برای همدیگر نگهتان دارد. و با خوشحالی گفت: این ظرفیت بالای شما را می رساند که اجازه دادید عروستان ازدواج کند و حالا هم با آرامش و خوبی کنارشان هستید. از آنها خیلی تشکر کرد.

* بعد از شهادت آقا «محمود» ازدواج شما هم حتی یک جهاد بود

حاج قاسم گفت: بعد از شهادت آقا «محمود» ازدواج شما هم حتی یک جهاد بود. بعد رو کرد به همسرم گفت شما چند کار مهم انجام دادی. اول اینکه سنت پیامبر(ص) را انجام دادی دوم اینکه فرزند شهید را پدری می کنی و سوم اینکه دختر ما را سرپرستی می کنی. چند بار با کلمه دخترم مرا خطاب کردند که بسیار برایم دلنشین بود. قبل از ازدواج من، پدرم از دنیا رفته بود و همیشه آرزو داشتم ای کاش زنده بود و یکبار به خانه ام می آمد حالا احساس می کردم آن روز پدرم آمده خانه ام.

*برایتان هدیه آوردم

قبل از اینکه ما بخواهیم گفتند برایتان انگشتر هم هدیه آوردم. به آقایی که همراهش بود اشاره کرد که جعبه انگشتر را بیاور. به همه یک انگشتر هدیه داد. نوبت من که شد یک انگشتر داد بعد گفت: نه، نه، این خوب نشد می خواهم یکی دیگر بدهم. گفتم: ممنون همین برای من کافی است گفت نه؛ می‌خواهم یکی دیگر بدهم. انگشتر دیگری که واقعا زیباتر هم بود و اتفاقاً اندازه دستم بهم داد. انگشتر قبلی برایم بزرگ بود. انگشتر اول را پس دادم گفتند نه قسمت شما دو انگشتر بوده.

*یک و ساعت و نیم حال و خوب

تقریبا یک ساعت و نیم سردار سلیمانی منزل ما بود. یک ساعت و نیمی که حالمان خوب بود. در حالی که منزل هر شهید حدود یک ربع بیست دقیقه می‌مانند فکر می‌کنم علت طولانی‌تر شدن ملاقات ما حضور پدر و مادر شهید و کنار ما بود و اینکه من ازدواج مجدد کردم انگار صحبت بیشتر و تمایل بیشتری داشت خانه ما بماند.

*حادثه تروریستی در بغداد به من چه ارتباطی دارد؟

من شب ها موقع خواب گوشی‌ام را خاموش می‌کنم. روز شهادت حاج قاسم صبح که از خواب بیدار شدم اول رفتم گوشی را روشن کردم دیدم چند تماس بی‌پاسخ داشتم. برایم خیلی عجیب بود که خدایا چه شده؟ سابقه نداشته صبح جمعه این همه کسی به من زنگ بزند. اینترنت را روشن نکردم اخبار را ببینم. رفتم سراغ بچه ها و ده دقیقه بعد آمدم دیدم دوباره گوشیم خاموش است. متوجه شدم همسرم دوباره خاموش کرده. می‌خواست متوجه نشوم. پرسیدم چرا گوشی من خاموش است؟ گفت ولش کن بگذار خاموش باشد این‌جوری بهتر است. گفتم نه می خواهم بدانم چرا اینقدر با گوشی من تماس گرفتند. گفت نمی دانم آخه خبرهایی شده انگار. در فرودگاه بغداد حادثه تروریستی رخ داده. شاید کسی می خواسته این را خبر بدهد. گفتم فرودگاه بغداد به من چه ربطی دارد. البته یک استرسی گرفتم اما هر چه فکر کردم دیدم خب به من چه ارتباطی می تواند داشته باشد؟ هی می پرسیدم از همسرم اما او نمی خواست مستقیم بگوید. گفتم بغداد چه ربطی به من دارد؟ گفت وقتی کسی به شما می گوید دخترم حتما این حادثه به شما هم ربط پیدا می کند. این را که گفت متوجه شدم اتفاقی برای سردار افتاده. پاهایم سست شد و نشستم سرم را گذاشتم روی میز. بدنم می لرزید.

*دنیای بدون محمود

شنیدن خبر شهادت سردار سلیمانی مرا به یاد وقتی انداخت که محمود شهید شد. آن روز ده مرداد ۹۵ ساعت دو آخرین باری بود که با هم صحبت کرده بودیم. تقریبا دو ساعت بعدش او شهید شده بود. محمود معمولا شب ها تماس می گرفت برای همین ازش پرسیدم حالا که ظهر زنگ زدی یعنی شب تماس نمی گیری؟ گفت: نمی دام حالا شاید شب هم تماس بگیرم اگر بشود. گفتم نمی خواد من امروز صحبت کردم خیالم راحت است خودت را به زحمت ننداز. تا ساعت ۱۲ باز هم منتظر شدم زنگ بزند وقتی دیدم خبری نیست گفتم خب خودم خواستم تماس نگیرد برای همین با خیال راحت خوابیدم. غافل از اینکه بعد از ظهر شهید شده بود و اتفاقا ساعت ۱۲ پیکرش را آروده بودند معراج. به همین سرعت! صبح که بیدار شدم دیدم خواهرش پیامی داده و در سه جمله کلی غلط املایی داشت. حال و احوال کرده بود. برایم عجیب بود که چقدر غلط نوشته. بعد دختر عموی شهید تماس گرفت و پرسید هستی؟ می خواهم برای صبحانه بیایم خانه‌تان اگر مزاحم نیستم. گفتم نه بیا هستم. آمدن او آن وقت صبح سابقه داشت برای همین تعجب نکردم. دختر عمویش هر وقت شوهرم مأموریت بود به ما سر می زد و چون شاغل بود فقط صبح های زود وقت داشت. ۵ دقیقه بعد برادرم تماس گرفت گفت می خواهم برای خودم و محمدهادی لباس نظامی بخرم بیا با هم برویم اندازه اش باشد. گفتم نه مهمان دارم نمی توانم بیایم. گفت: خیلی وقتت را نمی گیرم. گفتم نه زشت است مهمان پشت در بماند. خیلی اصرار کرد بالاخره قبول کردم و گفتم پس من را زود برگردان. منزل مادرم بودم و به او سپردم اگر دخترعموی محمود آمد در را باز کن و بگو من زود بر می گردم. تقریبا ۵ دقیقه بعد برادرم رسید. در راه هی از آقا محمود می پرسید. گفتم: خوبه دیروز با هم صحبت کردیم. وقتی رسیدیم لباس نظامی را که تن محمدهادی کرد چون تا حالا چنین لباسی تن پسرم ندیدم یک لحظه تشییع شهدا به نظرم آمد، دلم خالی شد.

متوجه برادرم شدم که حال خاصی دارد و رنگ از صورتش پریده. پرسیدم: چیزی شده؟ ادامه نداد و گفت فکر کنم فهمیدی؟ این را که شنیدم نتوانستم روی پاهایم بایستم همانجا در مغازه نشستم. گریه نکردم فقط حس می کردم دنیا شبیه جایی شده که هیچ تکیه گاهی ندارد. برادرم بغلم کرد و گفت غیر از این برای محمود تصور می کردی؟ گفتم نه دادم در راه رضای خدا اما خیلی زود بود. رفتیم داخل ماشین. گفتم: خانه نرو اول در خیابان بچرخ تا ببینم باید چه کار کنم. نمی دانم دیگر چه کار می‌شود کرد؟ تلفنش زنگ خورد و شنیدم می گوید بله فهمید الان هم حالش خوب است. فهمیدم عده ای پیش از من خبر دارند.

انتهای پیام/


سوریه


حاج قاسم


سردار سلیمانی

اخبار مرتبط

منبع خبر

واکنش حاج قاسم به ازدواج مجدد همسر شهید: ازدواجت جهاد بود بیشتر بخوانید »

عکس العمل حاج قاسم از ازدواج مجدد همسر شهید/سردار سلیمانی: ازدواجت جهاد بود


حماسه و مقاومت

۱۲:۳۷

۱۳۹۹/۱/۳۱

http://fna.ir/ewm۷f۲

۰

عکس العمل حاج قاسم از ازدواج مجدد همسر شهید/سردار سلیمانی: ازدواجت جهاد بود

حاج قاسم تا مرا دید سلام و علیک گرمی کرد و آمد داخل. از بچه کوچکی که در آغوشم بود متوجه شد ازدواج مجدد هم کردم. گفت: چرا به من نگفتی ازدواج کردی و بچه دار شدید؟

عکس العمل حاج قاسم از ازدواج مجدد همسر شهید/سردار سلیمانی: ازدواجت جهاد بود

گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، زهرا بختیاری: محمود نریمانی به تاریخ دوازده دی سال ۱۳۶۶ در روستای «دروان» کرج، متولد شد. وی از نیروهای سپاه پاسداران بود که با آغاز جنگ سوریه و دفاع از حرم حضرت زینب(س) عازم سرزمین شام شد تا با تروریست های تکفیری مبارزه کند. محمود سرانجام مزد این جهادش را روز ده مرداد سال ۹۵ در حماء سوریه گرفت و به شهادت رسید. پیکر شهید نریمانی در گلزار شهدای کرج به خاک سپرده شد.

آنچه خواهید خواند روایت سارا عجمی همسر این شهید عزیز است که خاطره دیدار مهمان شدن حاج قاسم سلیمانی را در خانه شان اینگونه روایت می کند:

*الو؛ با حاج قاسم سلیمانی صحبت می کنید

من همیشه دوست داشتم سردار سلیمانی را از نزدیک را ببینم. اتفاقا در اوایل مرداد ۹۶ بود، می خواستیم مراسم اولین سالگرد شهادت همسرم را برگزار کنیم که به همین منظور نامه ای نوشتم و در آن از حاج قاسم دعوت کردم تا ضمن آمدن به مراسم همسرم دقایقی سخنرانی هم بکنند. نامه را به دوست شوهرم دادم تا به دست سردار سلیمانی برساند. راستش اصلا فکر نمی کردم نامه به دست او برسد و یا اگر برسد اصلا بازش کند و بخواند. تقریبا ۴-۵ روز بعد دیدم آقایی زنگ زد و گفت گوشی دستتان باشد سردار سلیمانی می خواهد با شما صحبت کند. آنقدر از شنیدن این جمله هیجان زده شده بودم که زبانم بند آمده بود. وقتی حاج قاسم شروع کرد به صحبت باور نمی کردم دارم الان به صدای او گوش می کنم. خیلی صمیمی و مهربان گفت: دخترم نامه ات را خواندم ممنونم که نامه نوشتی و برایم باعث افتخار هست به مراسمتان بیایم اما من یک ماموریت کاری دارم و باید بروم اما یک نفر را به جای خودم می فرستم حتما. من آنقدر هول شده بودم که فقط هر چه حاج قاسم می گفت: می گفتم خیلی ممنون. تنها کلمه ای که من در آن چند دقیقه مکالمه می گفتم همین بود. صحبت با چنین شخصیت بزرگی آن هم غیر منتظره باعث شده بودم اصلا نتوانم حرفی بزنم. در مراسم ما سردار قاآنی لطف کرد و از طرف حاج قاسم آمد.

*مهمانی که حضورش را باور نمی کردم

روز ۷ فروردین سال ۹۸ آقایی با تلفن خانه ما تماس گرفت و گفت: اگر آمادگی دارید قرار است سردار فردا به منزل شما بیاید. تلفن را قطع کردم و فکر کردم منظورشان از سردار همان برادر پاسداری است که از محل خدمت همسرم گاهی به خانه ما و بقیه شهدا سر می زد.

دوباره صبح روز ۸ فروردین همان آقا ساعت ۸ صبح تلفن زد و گفت: حدود یک ساعت دیگر خدمت می رسیم. آن موقع تازه فهمیدم سردار سلیمانی قرار است تشریف بیاور. یک لحظه استرس و شوق باورنکردنی همه وجودم را گرفت سریع بلند شدم تند تند خانه را مرتب تر کردم و میوه مختصری هم آماده کردم. شنیده بودم حاج قاسم ناراحت می شود اگر پذیرایی از او مفصل باشد. فرزند دومم هم ۵۰ روزش بود و خیلی بی قراری می کرد اما در همان حین کارهایم را کردم و سریع زنگ زدم منزل پدر شهید و گفتم قرار است مهمان بیاید برایمان شما هم خودتان را برسانید. از محمود یاد گرفته بودم پشت تلفن رعایت مسائل امنیتی را بکنم برای همین به آنها نگفتم مهمان چه کسی است.

*زنگ خانه به صدا در آمد

خانه ما طبقه چهارم است برای همین دید مسلطی به کوچه داریم. زمانی که زنگ اف اف را زدند من سریع رفتم پشت پنجره ماشینی را دیدم که چند جوان حدود سی و چند ساله داخلش هستند. گفتم پس سردار کو؟ حتما اینها آمدند فضا را بسنجند و اگر خبری نبود بعد ماشین حاج قاسم بیاید. آماده شدم بروم پایین که وقتی می آید مشایعتش کنم. همین که دکمه آسانسور را زدم هم زمان در آسانسور باز شد و دیدم سردار با یک آقا جوانی آمدند بیرون، بدون هیچ تکلف و به اصطلاح دم و دستگاهی. بعدها متوجه شدم یا کلاه گذاشتند و یا طوری آمدند که در کوچه شناخته نشوند چون ما اصلا متوجه آمدن ایشان در کوچه نشدیم.

*حاج قاسم گفت: چرا خبر ندادی ازدواج کردی

حاج قاسم تا مرا دید سلام و علیک گرمی کرد و آمد داخل. از بچه کوچکی که در آغوشم بود متوجه شد ازدواج مجدد هم کردم. گفت: چرا به من نگفتی ازدواج کردی و بچه دار شدید؟ باید وقتی زنگ زدیم می گفتی تا هدیه ازدواج و بچه ات را می آوردم. ب پدر مادر شهید هم خیلی گرم سلام و علیک کردن. من و همسرم رفتیم داخل آشپزخانه وسایل پذیرایی را بیاوریم اما سردار با جدیت از ما خواستند که چیزی نیاورید من فقط آمدم ببینمتان. ما هم یک سنی چای آوردیم و نشستیم. به من گفت: بنشین کنار پدر شهید.

*سردار پرسید: این همسرت را شهید کنی چه؟

چون برادرم هم بود از من پرسید همسرت کدام است؟ وقتی معرفی کردم، سردار سلیمانی با لبخند گفت: او را شهید کنی چه می کنی؟ گفتم: حاجی خدا بزرگ است. گفتند بچه را بیاور می خواهم ببوسم. سفت و محکم می بوسید و چند بار بعد با خنده گفت: من عادت دارم بچه هر چه کوچکتر باشد محکم تر می بوسمش.

*پاشو بیا بابا پیش من پاشو بیا بابا.

محمد هادی فرزند شهید کنارم گوشه ای نشسته بود. سردار نگاهش کرد و گفت: آقا محمد هادی ما چرا نمی اید جلو؟ محمد هادی برای اولین بار که کسی را ببیند خیلی غریبی می کند اما سردار گفت پاشو بیا بابا پیش من پاشو بیا بابا. محمد هادی رفت بغل سردار و تا آخر نشسته بود. برای مان تعجب داشت که اینقدر راحت سریع رفت در آغوش سردار.

*وقتی مادر شهید بحث را به من و همسرم کشاند

سپس رو کردند سمت پدر و مادر شهید و حال و احوالشان را پرسیدند. مادر شهید بحث را کشاند به جایی که شروع کرد از من و همسرم تعریف کردن. مادر رو کرد به همسرم گفت: او مثل محمود پسرم هست و سارا هم عین دخترم می ماند از محمود هم بیشتر دوستش دارم. همدیگر را بغل کردیم و زدیم زیر گریه. سردار گفت: خیلی عالی خدا برای همدیگر نگهتان دارد. و با خوشحالی گفت: این ظرفیت بالای شما را می رساند که اجازه دادید عروستان ازدواج کند و حالا هم با آرامش و خوبی کنارشان هستید. از آنها خیلی تشکر کرد.

* بعد از شهادت آقا «محمود» ازدواج شما هم حتی یک جهاد بود

حاج قاسم گفت: بعد از شهادت آقا «محمود» ازدواج شما هم حتی یک جهاد بود. بعد رو کرد به همسرم گفت شما چند کار مهم انجام دادی. اول اینکه سنت پیامبر(ص) را انجام دادی دوم اینکه فرزند شهید را پدری می کنی و سوم اینکه دختر ما را سرپرستی می کنی. چند بار با کلمه دخترم مرا خطاب کردند که بسیار برایم دلنشین بود. قبل از ازدواج من، پدرم از دنیا رفته بود و همیشه آرزو داشتم ای کاش زنده بود و یکبار به خانه ام می آمد حالا احساس می کردم آن روز پدرم آمده خانه ام.

*برایتان هدیه آوردم

قبل از اینکه ما بخواهیم گفتند برایتان انگشتر هم هدیه آوردم. به آقایی که همراهش بود اشاره کرد که جعبه انگشتر را بیاور. به همه یک انگشتر هدیه داد. نوبت من که شد یک انگشتر داد بعد گفت: نه نه این خوب نشد می خواهم یکی دیگر بدهم. گفتم: ممنون همین برای من کافی است گفت نه می خواهم یکی دیگر بدهم. انگشتر دیگری که واقعا زیبا تر هم بود و اتفاقا اندازه دستم بهم داد. انگشتر قبلی برای بزرگ بود. انگشتر اول را پس دادم گفتند نه قسمت شما دو انگشتر بوده.

*یک و ساعت و نیم حال و خوب

تقریبا یک ساعت و نیم سردار سلیمانی منزل ما بود. یک ساعت و نیمی که حالمان خوب بود. در حالی که منزل هر شهید حدود یک ربع بیست دقیقه می مانند فکر می کنم علت طولانی تر شدن ملاقات ما حضور پدر و مادر شهید و کنار ما بود و اینکه من ازدواج مجدد کردم انگار صحبت بیشتر و تمایل بیشتری داشت خانه ما بماند.

*حادثه تروریستی در بغداد به من چه ارتباطی دارد؟

من شب ها موقع خواب گوشی ام را خاموش می کنم. روز شهادت حاج قاسم صبح که از خواب بیدار شدم اول رفتم گوشی را روشن کردم دیدم چند تماس بی پاسخ داشتم. برایم خیلی عجیب بود که خدایا چه شده؟ سابقه نداشته صبح جمعه این همه کسی به من زنگ بزند. اینترنت را روشن نکردم اخبار را ببینم. رفتم سراغ بچه ها و ده دقیقه بعد آمدم دیدم دوباره گوشیم خاموش است. متوجه شدم همسرم دوباره خاموش کرده. می خواست متوجه نشوم. پرسیدم چرا گوشی من خاموش است؟ گفت ولش کن بگذار خاموش باشد اینجوری بهتر است. گفتم نه می خواهم بدانم چرا اینقدر با گوشی من تماس گرفتند. گفت نمی دانم آخه خبرهایی شده انگار. در فرودگاه بغداد حادثه تروریستی رخ داده. شاید کسی می خواسته این را خبر بدهد. گفتم فرودگاه بغداد به من چه ربطی دارد. البته یک استرسی گرفتم اما هر چه فکر کردم دیدم خب به من چه ارتباطی می تواند داشته باشد؟ هی می پرسیدم از همسرم اما او نمی خواست مستقیم بگوید. گفتم بغداد چه ربطی به من دارد؟ گفت وقتی کسی به شما می گوید دخترم حتما این حادثه به شما هم ربط پیدا می کند. ین را که گفت متوجه شدم اتفاقی برای سردار افتاده. پاهایم سست شد و نشستم سرم را گذاشتم روی میز. بدنم می لرزید.

*دنیای بدون محمود

شنیدن خبر شهادت سردار سلیمانی مرا به یاد وقتی انداخت که محمود شهید شد. آن روز ده مرداد ۹۵ ساعت دو آخرین باری بود که با هم صحبت کرده بودیم. تقریبا دو ساعت بعدش او شهید شده بود. محمود معمولا شب ها تماس می گرفت برای همین ازش پرسیدم حالا که ظهر زنگ زدی یعنی شب تماس نمی گیری؟ گفت: نمی دام حالا شاید شب هم تماس بگیرم اگر بشود. گفتم نمی خواد من امروز صحبت کردم خیالم راحت است خودت را به زحمت ننداز. تا ساعت ۱۲ باز هم منتظر شدم زنگ بزند وقتی دیدم خبری نیست گفتم خب خودم خواستم تماس نگیرد برای همین با خیال راحت خوابیدم. غافل از اینکه بعد از ظهر شهید شده بود و اتفاقا ساعت ۱۲ پیکرش را آروده بودند معراج. به همین سرعت! صبح که بیدار شدم دیدم خواهرش پیامی داده و در سه جمله کلی غلط املایی داشت. حال و احوال کرده بود. برایم عجیب بود که چقدر غلط نوشته. بعد دختر عموی شهید تماس پرفت و پرسید هستی؟ می خواهم برای صبحانه بیایم خانه یتان اگر مزاحم نیستم. گفتم نه بیا هستم. آمدن او آن وقت صبح سابقه داشت برای همین تعجب نکردم. دختر عمویش هر وقت شوهرم مأموریت بود به ما سر می زد و چون شاغل بود فقط صبح های زود وقت داشت. ۵ دقیقه بعد برادرم تماس گرفت گفت می خواهم برای خودم و محمد هادی لباس نظامی بخرم بیا با هم برویم اندازه اش باشد. گفتم نه مهمان دارم نمی توانم بیایم. گفت: خیلی وقتت را نمی گیرم. گفتم نه زشته مهمان پشت در می ماند. خیلی اصرار کرد بالاخره قبول کردم و گفتم پس من را زود برگردان. منزل مادرم بودم و به او سپردم اگر دختر عموی محمود آمد در را باز کن و بگو من زود بر می گردم. تقریبا ۵ دقیقه بعد برادرم رسید. در راه هی از آقا محمود می پرسید. گفتم: خوبه دیروز با هم صحبت کردیم. وقتی رسیدیم لباس نظامی را که تن محمد هادی کرد چون تا حالا چنین لباسی تن پسرم ندیدم یک لحظه تشییع شهدا به نظرم آمد، دلم خالی شد.

متوجه برادرم شدم که حال خاصی دارد و رنگ از صورتش پریده. پرسیدم: چیزی شده؟ ادامه نداد و گفت فکر کنم فهمیدی؟ این را که شنیدم نتوانستم روی پاهایم بایستم همانجا در مغازه نشستم. گریه نکردم فقط حس می کردم دنیا شبیه جایی شده که هیچ تکیه گاهی ندارد. برادرم بغلم کرد و گفت غیر از این برای محمود تصور می کردی؟ گفتم نه دادم در راه رضای خدا اما خیلی زود بود. رفتیم داخل ماشین. گفتم: خانه نرو اول در خیابان بچرخ تا ببینم باید چکار کنم. نمی دانم دیگر چکار می شود کرد؟ تلفنش زنگ خورد و شنیدم می گوید بله فهمید الان هم حالش خوب است. فهمیدم عده ای پیش از من خبر دارند.

انتهای پیام/


سوریه


حاج قاسم


سردار سلیمانی

اخبار مرتبط

منبع خبر

عکس العمل حاج قاسم از ازدواج مجدد همسر شهید/سردار سلیمانی: ازدواجت جهاد بود بیشتر بخوانید »

ویروس کرونا چه پیامدهایی برای خاورمیانه خواهد داشت؟

سرویس جنگ نرم مشرق – اندیشکده آمریکایی بروکینگز در گزارشی تحلیلی به بررسی پیامدهای کرونا بر منطقه غرب آسیا پرداخت و نوشت: کروناویروس جدید نخستین بار در ژانویه ۲۰۲۰، پس از بیمار کردن افرادی در ووهان چین شناسایی شد. از آن زمان، این ویروس به سرعت در سراسر دنیا شیوع پیدا کرده و ترس و نگرانی گسترده‌ای را در پی داشته است. هم‌اکنون، منطقه خاورمیانه و شمال آفریقا به شدت از این ویروس آسیب دیده است. با تداوم این همه‌گیری در سراسر منطقه، دولت‌ها اقدامات شدید و فزاینده‌ای را برای جلوگیری از پیشرفت آن اتخاذ می‌کنند که از جمله آنها می‌توان به ممنوع کردن تجمعات عمومی، وضع مقررات محدودیت رفت‌وآمد، ممنوعیت پروازها و اجرای تدابیر نظارتی اشاره کرد. با توجه به اینکه بحران کروناویروس با سرعتی سرسام‌آور در حال رشد است، پژوهشگران مؤسسه بروکینگز با نگاهی به آینده، در مورد پیامدهای مهم و کلیدی محتمل این همه‌گیری برای منطقه خاورمیانه و شمال آفریقا تبادل نظر کردند. در دیدگاه‌هایی که در ادامه ارائه می‌شود، محققان ضمن اشاره به مسائل سیاسی، اقتصادی، امنیتی و اجتماعی، بطور خلاصه به بیان چالش‌های مهم و سرنوشت‌ساز منطقه می‌پردازند.

مخاطبان گرامی، محتوا و ادعاهای مطرح‌شده در این گزارش، صرفاً جهت تحلیل و بررسی رویکردها و دیدگاه‌های اندیشکده‌های غربی منتشر شده است و ادعاها و القائات احتمالی این مطالب هرگز مورد تأیید مشرق نیست.

کووید-۱۹ می‌تواند به بی‌ثباتی اقتصاد کلان و ناآرامی عمومی منجر شود

در دو سال گذشته، شاهد اعتراضات گسترده در سراسر منطقه نیز بودیم که در واقع، واکنش عمومی به کاهش امنیت اقتصادی و تضعیف نظام‌های حمایت اجتماعی بود. تأثیر بالقوه ویرانگر دو ضربه پی‌درپی ناشی از همه‌گیری کروناویروس و ریزش شدید قیمت نفت بر کسی پوشیده نیست و جای اغراق باقی نمی‌گذارد. کاهش چشمگیر درآمدهای ارزی هم‌اکنون نیز ترازهای مالی را تحت تأثیر قرار داده و توانایی بیشتر کشورها را برای اتخاذ تدابیر مالی موردنیاز در جهت کاهش اثرات فلج‌کننده همه‌گیری ویروس بر فعالیت‌های اقتصادی داخلی، محدود خواهد کرد. استقراض داخلی نمی‌تواند شکاف‌های مالی گسترده را پر کند؛ استقراض بین‌المللی نیز، پس از سال‌ها افزایش بدهی‌های حاکمیتی، بهای به مراتب بیشتری خواهد داشت و بعداً ریسک‌هایی ایجاد خواهد کرد.

بروکینگز در ادامه می‌نویسد: از همه نگران‌کننده‌تر، تأثیر این شرایط بر امرار معاش مردم خواهد بود، به خصوص در مورد فقرا و طبقه کارگر که همین حالا نیز چتر حمایتی آنها آسیب دیده است. با در نظر گرفتن پس‌اندازهای بسیار کم تا صفر، عدم برخورداری از بیمه بیکاری و کاهش یارانه غذایی، بخش بزرگی از جمعیت که با دستمزد حداقلی یا کارهای غیررسمی خانواده خود را اداره می‌کنند، نمی‌توانند با تعطیلی‌های مستمر یا اختلال در وضعیت معیشت خود دوام بیاورند. نیروی کار خارجی غیرماهری که در کشورهای صادرکننده نفت زندگی می‌کند نیز از نابسامانی شدید اقتصادی در امان نخواهد بود. همچنین معلوم نیست که بیشتر دولت‌ها از ظرفیت لازم برای واکنش به فشارهای فزاینده بر نظام سلامت و شبکه‌های توزیع غذایی خود برخوردار باشند.

در نتیجه، هر چقدر اختلال اقتصادی ناشی از همه‌گیری کروناویروس طولانی‌تر و فشار بر دولت‌های منطقه برای واکنش به این اختلال بیشتر باشد، احتمال بروز بی‌ثباتی عمیق اقتصاد کلان و ظهور مجدد آشوب‌های عمومی گسترده در سال ۲۰۲۰ بالاتر خواهد بود.

کرونا می‌تواند عامل تشدید درگیری در منطقه خاورمیانه و شمال آفریقا باشد

کارشنان این اندیشکده آمریکایی بر این باورند که همه‌گیری بیماری کووید-۱۹ می‌تواند خدمات عمومی را بیش از پیش تحت فشار قرار دهد، زیرساخت‌های سلامت عمومی را که هم‌اکنون نیز مورد غفلت واقع شده ویران کند و رقابت‌های ژئوپلتیک در سراسر منطقه خاورمیانه را احیا نماید. به علاوه، ممکن است منجر به تضعیف مشروعیت نخبگان حاکم شده و در عین حال، سرمایه‌های اجتماعی را در جوامعی که دچار اختلافات اجتماعی- اقتصادی، سیاسی، قومی- فرقه‌ای شده‌اند، از بین ببرد. اگر یک استراتژی محدودکننده فوری و گسترده اجرایی نشود، این همه‌گیری می‌تواند به بدترین بحران منطقه پس از ظهور داعش در سال ۲۰۱۴ تبدیل شود و پیامدهای فاجعه‌بار مشابهی را در سراسر مرزهای ملی به همراه بیاورد.

اما به نظر می‌رسد به دلیل چالش‌های سیاسی و اجتماعی- اقتصادی پیش‌روی منطقه که هم‌اکنون نیز کشورها و شهروندان را در شرایط خطرناکی قرار داده‌اند، احتمالاً استراتژی‌های محدودکننده اثر وارونه‌ای خواهند داشت. به عنوان مثال، عراق به دلیل تورم، جوانی، تخریب اقتصادی و زیرساخت‌های فروپاشیده در آستانه انفجار اجتماعی- اقتصادی است. علاوه بر اینها با جنبشی اعتراضی روبروست که کشور را در بحران وجودی فرو برده است. سوریه همچنان در محاصره جنگ داخلی قرار دارد؛ جنگی که ساختارهای رسمی حاکمیت را متلاشی کرده، میلیون‌ها نفر را آواره کرده و جان صدها هزار نفر را گرفته است. در عین حال، لبنان نیز در آستانه ورشکستگی قرار دارد و با سطح بالایی از بی‌ثباتی سیاسی و اجتماعی مواجه است.

بروکینگز ادامه می‌دهد: اما در کشورهای جنگ‌زده، تأثیر این همه‌گیری از همه جا شدیدتر خواهد بود. صرفنظر از اینکه ممکن است نخبگان، شبه‌نظامیان و قدرت‌های خارجی درگیر در جنگ‌های نیابتی این بحران را به وسیله‌ای برای کشتار تبدیل کنند، این همه‌گیری می‌تواند جوامع و مردمی را که جامعه بین‌المللی نادیده گرفته و فاقد منابع لازم برای دفع تأثیرات بالقوه مخرب ویروس هستند، نابود کند. اردوگاه‌های آوارگان اجباری داخلی (IDPs) آسیب‌پذیرترین مکان است، به این دلیل که ده‌ها هزار نفر در شرایطی غیربهداشتی و مناطقی پرجمعیت زندگی می‌کنند. حتی پیش از این همه‌گیری، کشورهای میزبان به دلیل تقاضای بیش از حد، قادر به برآوردن نیازهای بشردوستانه فوری اردوگاه نبودند.

به عبارت دیگر، بیماری کووید-۱۹ در صورت عدم مهار، قطعاً درگیری‌ها در منطقه را تشدید خواهد کرد. چنان که سال‌ها در رابطه با درگیری‌ها و بحران‌های موجود شاهد بوده‌ایم، اگر جامعه بین‌المللی واکنش نشان ندهد، پیامد این همه‌گیری محدود به منطقه نخواهد بود.

اختلافات در شورای همکاری خلیج فارس می‌تواند پیامدهای اقتصادی این همه‌گیری را تشدید کند

کشورهای عضو شورای همکاری خلیج فارس در کنترل شیوع کروناویروس تدابیر خود را با لغو رویدادهای بزرگ و محدود کردن سفر گردشگران از کشورهای بحرانی شروع کردند. سپس به تدریج، اقدام به محدود کردن تجمعات عمومی، تعطیلی مدارس، محدود کردن سفر و بستن رستوران و کسب‌وکارهای غیرحیاتی کردند. در نهایت، دولت‌های شورای همکاری خلیج فارس به منظور کاهش نگرانی‌های سرمایه‌گذاران و کمک به بخش خصوصی در تحمل این بحران، از تخصیص بسته‌های محرک اقتصادی بالغ بر ۹۷ میلیارد دلار خبر دادند.

با این وجود، کشورهای شورای همکاری خلیج فارس در ماه‌های آتی با چند چالش حیاتی روبرو خواهند بود. اول اینکه، این کشورها نیز مانند همه جای دیگر دنیا، رکود اقتصادی ناشی از این همه‌گیری را تجربه خواهند کرد. اما سقوط قیمت‌های جهانی نفت که مرتبط با این رویداد است، با شدت بیشتری به اقتصادهای آنها آسیب خواهد زد. دوما، شیوع کروناویروس، ضعف‌های ساختاری در نظام کارگری کشورهای شورای همکاری خلیج فارس را برجسته‌تر کرده است که مشکلات در تضمین حقوق کارگران مهاجر و ارائه حمایت‌های کافی از اردوگاه‌های اقامتی پرجمعیت و محروم از آن جمله به شمار می‌روند. آخرین چالش این است که در زمانی که نیاز مبرم به هماهنگی و همکاری بین این کشورها وجود دارد، ترفندهای ژئوپلتیک همچنان موجب تضعیف این شورا و منافع کشورهای عضو آن می‌شود. تصمیم عربستان سعودی برای افزایش تولید نفت در زمان اشباع بازار نمونه‌ای از این ترفندهاست.

بروکینگز در بخش دیگری از گزارش خود عنوان کرد: کشورهای شورای همکاری خلیج فارس می‌بایست برای حل‌وفصل این مشکلات، چند اقدام سیاسی اتخاذ کنند. اولاً، آنها باید مطمئن شوند که بسته‌های محرک اقتصادی بطور مؤثری مورد استفاده قرار می‌گیرند. این به معنای تخصیص اعتبار به کسب‌وکارهای کوچک و متوسط به جای تقویت بخش‌های خاص یا بازارهای بی‌ثبات سهام است. دوما، باید به مدیریت مؤثر پیامدهای این بحران ادامه دهند. این مستلزم حفظ خدمات عمومی و حمایت از فعالیت‌های اقتصادی با تسهیل پرداخت‌های دولتی به شرکت‌ها و ملزم کردن این شرکت‌ها به پرداخت بموقع حقوق کارکنان خود است. سوما، کشورهای شورای همکاری خلیج فارس باید بر اختلافات داخلی غلبه کرده و برای مقابله با چالش‌های اقتصادی ناشی از همه‌گیری و کاهش قیمت نفت همکاری کنند؛ وقت چندانی برای هدر دادن وجود ندارد.

دولت‌ها از این همه‌گیری برای نهادینه کردن مقررات استبدادی بهره‌گیری خواهند کرد

همه‌گیری کروناویروس به عنوان دستاویز دیگری برای محدود کردن حقوق بشر عمل کرده است. دولت‌های سراسر جهان از اختیارات فوق‌العاده خود برای وضع محدودیت‌های استثنایی برای مهار ویروس استفاده می‌کنند. رویکرد آنها یادآور اقدامات فوری و سرکوبگرانه‌ای است که قبلاً نیز برای اجرای سیاست‌های اصطلاحاً ضدتروتریستی اتخاذ می‌شد.

واکنش‌های اخیر به کروناویروس، شامل تدابیر نظارتی گسترده برای ردیابی حرکات و تماس‌های افراد مبتلا به ویروس است. چین برای این منظور، استفاده از فناوری تشخیص چهره را افزایش داده و اسرائیل نیز از فناوری دیجیتال برای استخراج داده‌های گوشی همراه افراد مبتلا و بالقوه مبتلا استفاده می‌کند. به‌رغم این تدابیر مداخله‌جویانه، دولت‌ها در خصوص روش‌های دیگری که برای کند شدن انتشار ویروس ضروری به نظر می‌رسند، مانند آزاد کردن زندانیان، ناموفق بوده‌اند. با توجه به غیرممکن بودن فاصله‌گذاری اجتماعی در زندان‌های پرجمعیت و غیربهداشتی، درخواست‌های زیادی برای آزادی مشروط هر چه بیشتر زندانیان، با هدف محدود کردن شیوع کروناویروس مطرح شده است. در برخی کشورها، کسانی که درخواست آزادی زندانیان را داشته‌اند بازداشت شده‌اند. اخیراً چهار زن مصری که در خارج از ساختمان کابینه مصر، دست به اعتراض کوچکی زده بودند، به همین دلیل بازداشت شدند.

بروکینگز در پایان گزارش خود با اشاره به شرایط زندانی‌های سیاسی در کشورهای حاشیه خلیج فارس می‌نویسد: با توجه به اینکه هزاران زندانی عقیدتی در سراسر خاورمیانه وجود دارند، درخواست آزادی آنها بسیار سیاسی و پرخطر تلقی می‌شود. بسیاری از این زندانیان، خودسرانه و با بهانه‌های واهی در چارچوب قوانین سرکوبگرانه مبارزه با تروریسم دستگیر شده‌اند که شمار آنها پس از حملات ۱۱ سپتامبر افزایش چشمگیر داشت. این زندانیان و خانواده‌های آنها هنوز از اثرات این قوانین سیاسی رنج می‌برند. کارشناسان بروکینگز در پایان ضمن ابراز نگرانی در خصوص افزایش سرکوبگری برخی کشورها در حاشیه خلیج فارس هشدار داد: اختیارات فوق‌العاده‌ای که دولت‌ها نه برای کنترل صادقانه انتشار کروناویروس، بلکه برای سرکوبگری بیشتر به آن متوسل شده‌اند، به استفاده و سوءاستفاده از بحران‌های سلامت عمومی برای نهادینه کردن حکومت‌های استبدادی اشاره دارد.

منبع خبر

ویروس کرونا چه پیامدهایی برای خاورمیانه خواهد داشت؟ بیشتر بخوانید »

تشکر فرمانده کل ارتش از ابراز لطف فرمانده کل قوا

به گزارش مشرق به نقل از روابط عمومی ارتش،به دنبال پیام محبت آمیز حضرت آیت‌الله العظمی امام خامنه‌ای (مد ظله العالی) رهبر معظم انقلاب اسلامی و فرمانده معزز کل قوا به ارتش جمهوری اسلامی ایران که به مناسبت ۲۹ فروردین روز ارتش و بزرگداشت حماسه آفرینی‌های نیروی زمینی قهرمان صادر شد؛ امیر سرلشکر موسوی فرمانده کل ارتش طی پیامی از ابراز لطف فرماندهی معظم کل قوا تشکر کرد.

بیشتر بخوانید:

ابلاغ سلام رهبر انقلاب به کارکنان ارتش

مشروح پیام به این شرح است:

بسم الله الرحمن الرحیم

محضر مبارک رهبر معظم انقلاب اسلامی و فرماندهی معزز کل قوا
حضرت آیت‌الله العظمی امام خامنه‌ای عزیز(مد ظله العالی)
سلام علیکم
صیانت از اقتدار و عزت میهن اسلامی، وظیفه‌ای سترگ بر دوش فرزندان برگزیده و شایسته ملت و مریدان حضرت ولایت در ارتش جمهوری اسلامی ایران است و وزانت این تکلیف، این جماعت را «صبّار» و «شکور» بارآورده، آن قدر که مشتاقانه در میادین ایثار و مجاهدت گام برمی‌دارند و بی‌هیچ چشمداشتی تلاش می‌کنند تا ارتشی در شأن و شایسته ملت عزیز و رهبر فرزانه آن باشند و چنان در تأمین رضایت الهی محکم و موفق گام برمی‌دارند که روز ارتش در وجه عالی «ایام الله انقلاب» قرار گیرد.
آنچه امروز از تلاش مجاهدانه فرزندانتان در اجرای مأموریت‌های سربازی منعکس می‌شود، فرازی از قله‌های افتخار است که تحت هدایت آن فرمانده معظم فتح شده و ناگفته‌های بسیار باقی مانده که به وقت ضرورت، در تقابل خصم به رؤیت مشتاقان اعتلای کلمه حق خواهد رسید. ارتش پرتوان و انقلابی، امروز مأموریت و تکلیف خود را متفاوت از همه ارتش‌های دنیا و فراتر از حفظ امنیت زمین و آسمان و دریا می‌بیند؛ همگان گواهند که در اشتیاق سربازی حضرت ولی عصر(عج)، جبهه معنویت، بصیرت، ولایتمداری و مردم‌داری را هم برگزیده تا جلوه‌ای از ارتش منتظران ظهور و حامی مستضعفان و محرومان عالم باشد.
لطف و مرحمت پدرانه و ابلاغ «سلام رضایت» آن رهبر عالیقدر در روز ۲۹ فروردین، روز ارتش جمهوری اسلامی ایران و بزرگداشت حماسه‌آفرینی‌های نیروی زمینی قهرمان،‌ نگینی درخشنده بر ایام و سالیان افتخار ارتشیانی است که آنچه در توان دارند را خالصانه در راه رضایت حضرت حق(جل و علا)، امتثال فرمان ولی امر مسلمین و رفع آلام ملت صبّار به میدان آورده‌اند. خرسندیم که اگر همیشه به فرمان حضرت ولی امر، در تقابل خصم، شمشیر برنده ولایتیم، این روزهایمان را با تدبیر فرمانده معظم کل قوا(مدظله‌العالی) «سرباز درمانگر» شده و مرهم کسالت هم میهنان عزیز بوده‎‌ایم و تلاشمان مورد عنایت و رضایت مقتدایمان واقع شده است. با خرسندی از حدیث شریف حضرت امام هادی(علیه‌السلام) بهره می‌گیریم که: «وَ مَا خَصَّنَا بِهِ مِنْ وِلاَیَتِکُمْ طیباً لِخَلْقِنَا وَ طَهَارَةً لِاَنْفُسِنَا وَ تَزکِیَةً لَنَا: آنچه خداوند در پرتو ولایت‌مداری شما به ما ارزانی داشت، موجب پاکی طینت ما، پاکدامنی ما و برای تزکیه و تهذیب ماست».
ضمن عرض مراتب سپاس و امتنان همه همرزمانم در ارتش حزب الله، از لطف و عنایت پدرانه زعیم عالی‌قدر مسلمین نسبت به سربازان و خادمان ولایتمدار ملت در ارتش انقلابی، استدام سایه پر برکت آن امام عزیز، تداوم موفقیت و اقتدار نظام اسلامی و تحقق نگاه بلند شکل‌گیری تمدن عظیم و نوین اسلامی را تحت هدایت رهبر معظم انقلاب، از درگاه ایزد منان مسئلت دارم.

منبع خبر

تشکر فرمانده کل ارتش از ابراز لطف فرمانده کل قوا بیشتر بخوانید »