نتایج جست‌وجو برای: شلمچه

به وصیت پسرم به جبهه رفتم

به گزارش مشرق، رضا نوجوان است و در اوج انرژی و نشاط، اهل ورزش است و در سطح استان هم توانسته خوب بدرخشد و به عنوان یکی از بهترین‌های فوتبال انتخاب شود. او تنها ۱۴ سال دارد؛ اما گویا خیلی بیشتر از گذر ثانیه‌ها زندگی کرده، آنقدر که از زبانش حکمت جاری می‌شود و در دلش شوق پرواز موج می‌زند، در ۱۴ سالگی بسان مردی ۴۰ ساله می‌اندیشد که؛ «اگر من نروم، اگر دیگری نرود، دشمن این کشور را خراب و زندگی را به جانتان زهر می‌کند» شهید رضا راستبود نوجوانی است که به گفته پدر عاشق جبهه شده بود و باید می‌رفت…

ایران سرزمین دُرهای گرانبهاست، دُرهایی که همچون چراغی می‌درخشند و گوشه گوشه این دیار را روشن کرده‌اند تا حتی برای لحظه‌ای این سرزمین روی تاریکی و سیاهی را به خود نبیند، ما هم برای آشنایی با یکی از این چراغ‌های هدایت به سیستان رفتیم، روستای دهنو پیران از توابع شهرستان نیمروز. به میان خانواده‌ای ساده و بی‌آلایش؛ اما گرم و دوست داشتنی و با پدر شهید رضا راستبود به گفت و گو نشستیم، پدر که بسان سروی استوار است و شهادت پسرش را برای خود افتخاری می‌داند، بعد از معرفی خود از پسر شهیدش برایمان می‌گوید…
وصف پسر از زبان پدر
علی راستبود هستم، پدر شهید رضا راستبود، من ۱۱ فرزند داشتم، شش پسر و پنج دختر و رضا فرزند دوم من بود، او در تاریخ ۲۷ خرداد سال ۴۸ به دنیا آمد. یکی دیگر از پسرانم احمد، هشت سال در جبهه بود و جانباز شده و همه بدنش ترکش است.

رضا هم ورزشکار بود و هم درس می‌خواند و در استان سیستان و بلوچستان مقام سوم را در ورزش کسب کرده بود، او فوتبال بازی می‌کرد و خیلی به فوتبال علاقه داشت.
هیچ‌گاه در کارها من را تنها نمی‌گذاشت، اگر برای کشاورزی می‌رفتم یا گوسفندان را برای چرا می‌بردم، او هم می‌آمد و کمک می‌کرد. به من می‌گفت خدا نکند کسی پدرش را از دست بدهد، اگر پدر را از دست بدهی دیگر هیچ چیزی نداری.

من هم با او صحبت می‌کردم و به او سفارش می‌کردم که کارهای خیر انجام دهد، می‌گفتم هر چه خوبی و محبت کنی همه چیز خواهی داشت، می‌گفتم اگر دست کسی را بگیری خدا هم دست تو را می‌گیرد، سعی کنید از شماها نام نیک بماند.

آنچه به‌دنبالش هستید در جبهه پیدا می‌کنید
آن زمان، رضا دانش‌آموز بود، یعنی در سال ۶۴ تنها ۱۴ سالش بودکه از طرف بسیج به جبهه رفت. چون هیکل درشتی داشت برای اعزامش هم به مشکل برنخورد و نیاز نبود شناسنامه‌اش را دستکاری کند.

رضا پسری باقدرت، بی‌پروا و فهمیده بود، حرف‌هایی می‌زد که بزرگتر از سنش بود، وقتی می‌خواست برود جبهه طوری با من حرف زد که نتوانستم مخالفت کنم، می‌گفت: «اگر من یا امثال من نرویم فردا این کشور دست کسانی می‌افتد که زندگی را به ما زهر می‌کنند و باعث می‌شوند که ما امنیت نداشته باشیم.»

بعد هم که رفته بود جبهه می‌گفت:«ای کاش همیشه آنجا بودم، آنچه دنبالش می‌گردید اینجا نیست باید بروید آنجا، اگر بروید، اینجا را فراموش می‌کنید.»

نگذارید اسلحه من بر زمین بماند
در وصیتنامه‌اش نوشته بود: «اگر من شهید شدم برای من خرج نکنید هر چه می‌خواهید خیرات بدهید آن را به جبهه بفرستید. راه من را ادامه دهید و نگذارید اسلحه من زمین بماند.»
رضا دو سال جبهه رفت، در این مدت هر وقت می‌آمد درس می‌خواند و امتحاناتش را می‌داد، او در آخر در ۲۹ دی‌ماه سال ۶۵ در عملیات کربلای ۵ در شلمچه به شهادت رسید.

به خاطر وصیت پسرم به جبهه رفتم
بعد از او به خاطر وصیتی که کرده بود رفتم جبهه، روزی که آتش بس شد من در شلمچه بودم، من به خاطر وصیت پسرم رفته بودم رفتم تا اسلحه او زمین نماند، تا سه راهی حسینیه رفتم؛ اما نگذاشتند جلوتر بروم، می‌گفتند پسر این آقا شهید شده و به خاطر وصیت پسرش آمده، این را بردارید ببرید، برای همین هم من را آوردند اهواز، بعد من را به تهران و سپس به زاهدان راهیم کردند.

افتخار می‌کنم که سهمی در این انقلاب دارم
یک روز به من گفتند مدیر مدرسه با تو کار دارد، وقتی رفتم او گفت: آقا رضا ترکش خورده و در بیمارستان زابل بستری شده است. من گفتم حقیقت را بگویید، رضا شهید شده؟ گفت نخیر، لباس‌هایت را بپوش با ماشین برویم زاهدان. بعد که رفتم کم‌کم گفت که او شهید شده و پیکرش را دیشب آورده‌اند. وقتی من کفن را کنار کشیدم انگار که خوابیده بود، رنگ و رویش تغییری نکرده بود، تنها جای گلوله روی بدنش بود.

من کاری نمی‌توانستم بکنم، وقتی چیزی از دست انسان برود دیگر برنمی‌گردد.کسی که به جنگ می‌رود برای نگاه کردن که نمی‌رود، یا سالم برمی‌گردد و یا شهید می‌شود. زمانی که او ساکش را برداشت برود فکر همه چیز را کرده بودم. آن روزها اخبار همه چیز را می‌گفت، روزی چند تا شهید از زابل می‌آوردند، پسردایی من از تهران فوق لیسانسش را گرفته بود، او سه تا بچه و پدر پیرش را گذاشت و رفت و شهید شد، ۴۵ روز جسدش در بیابان بود؛ اما وقتی او را آوردند گویا در این مدت خواب بوده است.

ما همه این ها را می‌دیدیم و می‌دانستیم که امکان دارد رضا هم شهید شود. سر و کار این راه با دل انسان است و او این راه را انتخاب کرده بود و عاشق جبهه شده بود و اینکه هیچ چیز بهتر از شهادت نیست و خدا توفیق شهادت را به هر کسی نمی‌دهد.

من ناراحت شدم که از بین این همه دانش‌آموز این یک نفر این راه را انتخاب کرد و به شهادت رسید؛ ولی او عاشق شده بود و باید می‌رفت. و من هم افتخار می‌کنم که در این انقلاب سهمی ‌دارم.
آن زمان زمین و آسمان آتش بود، ۲۷ کشور با ایران می‌جنگیدند، اگر بسیج و نیروهای مردمی‌ نبودند ایران، ایران نمی‌ماند، ملت و بسیج و سپاه و ارتش ایران را نگه داشتند.

از رضا می‌خواهم دستم را بگیرد
شهدا زنده هستند و اگر روزی رضا را ببینم از او می‌خواهم همان‌طور که قبلا کمک دستم بود در آخرت هم کمکم باشد و شفاعتم را بکند.

منبع: کیهانمنبع خبر

به وصیت پسرم به جبهه رفتم بیشتر بخوانید »

جانباز «عبدالرضا شفیعی» به همرزمان شهیدش پیوست

به گزارش مشرق، «عبدالرضا شفیعی» جانباز قطع نخاع هشت سال دفاع مقدس به همرزمان شهید خود پیوست.

پیکر این شهید امروز (سه‌شنبه) ساعت ۱۱ صبح، از روبه‌روی ساختمان خانه شهید بهشت زهرا (س) تشییع و در قطعه ۲۹ به خاک سپرده شد.

خاطرنشان می‌شود، «عبدالرضا شفیعی» از رزمندگان لشکر ۲۷ حضرت رسول‌الله (ص) بود که در اواخر سال ۱۳۶۶ در منطقه شلمچه به درجه جانبازی نائل آمد.

منبع: دفاع پرسمنبع خبر

جانباز «عبدالرضا شفیعی» به همرزمان شهیدش پیوست بیشتر بخوانید »

تکاوران ارتشی در کتابخانه اسکلت شدند

به گزارش مشرق، حمید داودآبادی،‌رزمنده و نویسنده دفاع مقدس مطلبیرا با عنوان «ناگفته ای از خرمشهر» منتشر کرد.

سوم خرداد ۱۳۶۱ رزمندگان اسلام موفق شدند اشغالگران بعث ارتش صدام را از خرمشهر اخراج کنند.

در اولین ساعت بعد از آزادی خرمشهر، بچه های خرمشهر که بیش از ۳۴ روز دلیرانه جلوی صدامی ها مقاومت کرده بودند، با ذوق و شوق فراوان وارد شهر شدند.
بهروز مرادی به محض ورود به شهر، یاد چیزی افتاد. چند تا از نیروها را با خود همراه کرد و به طرف میدان فرمانداری رفت.

از قدیم، نرسیده به میدان، کتابخانه ای قرارداشت. بهروز با اضطراب وارد ساختمان یک طبقۀ کتابخانه شد.
به محض ورود، همه در جا خشکشان زد.
تعدادی اسکلت، وسط سالن کتابخانه دور هم افتاده بودند. کتابها از قفسه روی آنها ریخته بودند.

بهروز با بغض و اشک گفت: آبان ۱۳۵۹ که عراقیها داشتند خرمشهر را اشغال می کردند، اینها ۱۲ نفر از تکاوران نیروی دریایی ارتش مستقر در خرمشهر و چندتایی بچه های سپاه بودند که در کتابخانه پناه گرفته بودند و نمی گذاشتند عراقی ها به پل خرمشهر نزدیک شوند.

من آمده بودم پیش آنها. شنیدم گلوله خمپاره بعثی ها به سقف کتابخانه خورده و همه آنها شهید شده اند. از آبان ۵۹ تا امروز (سوم خرداد ۱۳۶۱) منتظر بودم تا بیایم و ببینم چه بر سر اینها آمده است.
بچه ها، آرام و با احترام، کتاب ها را کنار زدند و استخوان ها را از میان آوار سقف درآوردند تا برای خانواده های شان که بیش از یک سال و نیم دنبال بچه خود می گشتند، بفرستند.
آن کتابخانه امروز نوسازی شده است.

نمی دانم آیا در سالن کتابخانه نوشته اند ۱۲ رزمنده ارتشی و سپاهی، در این کتابخانه، بیش از یک سال با جنگ و صلح و بینوایان همسایه بودند؟!

بهروز مرادی، رزمنده، عکاس، نقاش، خبرنگار و نویسندۀ اهل خرمشهر ۴ خرداد ۱۳۶۷ آخرین روزهای جنگ، در شلمچه به شهادت رسید و در خرمشهر به خاک سپرده شد.

منبع خبر

تکاوران ارتشی در کتابخانه اسکلت شدند بیشتر بخوانید »

خباثت بعثی‌ها در ممانعت از امداد و نجات

به گزارش مشرق، حمید داودآبادی از رزمندگان و نویسندگان دوران دفاع مقدس در مطلبی که در صفحه مجازی خود منتشر کرد، به بازخوانی خاطره‌ای از نحوه شهادت جمعی از همرزمانش پرداخت که در ادامه می‌خوانید.

«خداحافظ، ما رفتیم تهرون
یکشنبه ۵ بهمن ۱۳۶۵
عملیات کربلای ۵
شلمچه، سه راه مرگ
یک آمبولانس تویوتا، مجروح‌ها را سوار کرد تا به عقب منتقل کند. ماشین پر بود؛ اصلا جای خالی نداشت. مجروحین پس از خداحافظی، در ماشین جای گرفتند. «قاسم گودرزی» که یک پایش را چند ماه قبل در عملیات از دست داده و حالا مصنوعی بود، پای دیگرش هم ترکش خورده بود.

شیشه عقب آمبولانس شکسته بود. او به‌ زور از آن‌جا سوار شد و روی همان لبه پنجره نشست. درحالی که می‌خندید، دستش را به طرف ما تکان داد و گفت: خداحافظ بچه‌ها… ما رفتیم تهرون… هنوز آمبولانس چند متری دور نشده و حرف قاسم تمام نشده بود که در مقابل چشمان ناباورمان، گلوله‌ای مستقیم را دیدیم که از سمت چپ، از تانکی عراقی شلیک شد و عجولانه از پهلو، از در عقب پشت راننده وارد شد. در حالی که وحشیانه از طرف دیگر خارج می‌شد، بدن‌های تکه‌تکه را که بعضی در حال سوختن بودند، هرکدام به طرفی پرت کرد.

صحنه رقت‌انگیزی بود. با منهدم شدن آمبولانس و در پی آن آتش گرفتنش، امکان جلو رفتن نبود. جالب آن بود که راننده آمبولانس و پسرخاله‌اش که در کنارش نشسته بود، هر دو سالم به بیرون پرت شدند. اجساد شهدا در جاده پخش شدند و عراق از شادمانی زدن آمبولانس پر از مجروح، با خمپاره ۶۰ آن‌جا را زیر آتش گرفت تا کسی نتواند جلو برود.

یک آن از همان فاصله چهل پنجاه متری، متوجه تکان‌خوردن‌های مشکوکی شدم. با خودم گفتم امکان دارد کسی از آن‌ها زنده باشد و به کمک نیاز داشته باشد. بی‌خیال خمپاره‌های افسارگسیخته و با ذکر واجعلنا به طرف آمبولانس دویدم.

کنارش که رسیدم، سریع روی زمین دراز کشیدم. سعی کردم در فرصت اندک، با چشمانم اطراف را بکاوم و هر که را زنده است، پیدا کنم. تنهای تنها، کنار آمبولانسی که می‌سوخت، دراز کشیده بودم، ولی هیچ ندیدم جز تکه‌های بدن که در حال جان دادن بودند؛ دست‌ها، پاها و سرهایی که به اطراف پاشیده بودند.

آن‌چه از دور دیده بودم، چیزی نبود جز تکان‌های غیرارادی دست و پای قطع شده شهدایی که بدن‌شان متلاشی شده بود.»

منبع خبر

خباثت بعثی‌ها در ممانعت از امداد و نجات بیشتر بخوانید »

۱۴ نکته ناب از زندگی سردار سلیمانی که باید بدانید

به گزارش مشرق، قاسم سلیمانی در سال ۱۳۳۵ در روستای کوهستانی و دورافتاده قنات ملک در استان کرمان به دنیا آمد.

بیشتر بخوانید:

۱۰۰ روز با سردار سلیمانی

روایت بارزانی از کمک سردار سلیمانی در مقابله با داعش

۱. روزی که قاسم، سال ۱۳۳۵ در روستای قنات‌ملک کرمان به دنیا آمد، دونالد ترامپ ده‌ساله در نیویورک برای هم‌کلاسی‌هایش قلدری می‌کرد و فکر نمی‌کرد ۶۰ سال بعد کودکی از قنات‌ملک مقابلش بایستد و حریفش باشد.

۲. قاسم تا سیزده سال در روستا نفس کشید، اما باید می‌رفت کرمان تا خودش را برای مبارزات چهل‌ساله‌اش آماده کند. در کرمان درس خواند و کار کرد تا این‌که روحانی جوانی به نام کامیاب، سر راهش قرار گرفت و دست قاسم را در دست انقلابیون گذاشت. این روحانی که بعدها به دست منافقین ترور شد، قاسم سلیمانی را با آیت‌الله خامنه‌ای آشنا کرد و از قاسم، یک جوان انقلابی ساخت تا جایی که او یکی از رهبران تظاهرات خیابانی برای پایان دادن به حکومت پهلوی در کرمان بود.

۳. پس از پیروزی انقلاب، به کارمندی در اداره آب کرمان اکتفا نکرد. عضویت افتخاری سپاه پاسداران را پذیرفت و با شروع جنگ در شهریور ۵۹ برای یک مأموریت ۱۵ روزه به جبهه رفت، اما این مأموریت هشت سال طول کشید.

۴. استعدادهای قاسم و تعهد و توانش در امور نظامی، از او یک فرمانده کارکشته و باانگیزه ساخت تا آن‌جا که خیلی زود یعنی در اواخر سال ۱۳۶۰ محسن رضایی حکم فرماندهی لشکر ثارالله را به او داد. قاسم سلیمانی در عملیات مختلفی مثل والفجر ۸، کربلای ۴، کربلای ۵، تک شلمچه و… شرکت داشت و به‌خوبی نقش یک فرمانده توانا را ایفا کرد.

۵. آذرماه سال ۶۰ برای اولین بار سردار مجروح شد؛ هم طعم زخم‌های انفجار خمپاره گلوله را چشید و هم غم از دست دادن یاران هم‌رزمش را حس کرد.

۶. بالاخره جنگ تمام شد، ولی نه برای حاج‌قاسم رزمنده که برای او فقط جبهه دفاع، از غرب و جنوب، به شرق کشور جابه‌جا شد تا با قاچاقچیان مواد مخدر و دشمنانی که از مرز افغانستان به ایران می‌آمدند، رودررو شود. مبارزه موفق با اشرار شرق کشور نشان داد که سلیمانی یک گزینه شایسته برای فرماندهی نیروی قدس سپاه است. سال ۱۳۷۹ حکم انتصاب او از سوی مقام معظم رهبری صادر شد.

۷. سردار قاسم سلیمانی در جنگ‌های ۳۳ روزه حزب‌الله نقش اثرگذاری داشت. به گفته سید حسن نصرالله: وی شریک کامل در آزادسازی لبنان در سال ۲۰۰۰ بود. در جنگ ۳۳ روزه در تهران بود و به هر شکلی بود به بیروت آمد و با ما زیر بمباران ماند.

۸. هجوم داعش در خرداد ۱۳۹۳ به شمال عراق جبهه جدیدی روبه‌روی حاج‌قاسم گشود. مقابله با داعش در عراق و سوریه او را به یک قهرمان بزرگ و الگوی محبوب مقاومت تبدیل کرد. از این زمان، مجلات خارجی پر شد از عکس‌های سردار سلیمانی و مطالبی که رشادت‌ها و مهارت‌هایش را در جنگ‌های نامنظم تشریح می‌کردند.

۹. نابودی تسلط داعش دستاورد بزرگ سردار سلیمانی بود که او را در سال ۱۳۹۷ به دریافت «ذوالفقار» یعنی بزرگ‌ترین مدال نظامی ایران از دست مقام معظم رهبری مفتخر کرد. سلطه‌گران آمریکا و سردمداران آن، جماعت وحشی داعش را به منطقه خاورمیانه آورده بودند تا با ایجاد ناامنی، افزون بر داشتن بازاری بزرگ برای صدور اسلحه، آسوده‌خاطر سر سفره منابع و ذخایر خاورمیانه بنشینند، اما متلاشی شدن نقشه‌شان با نقش محوری سردار سلیمانی، سدی بزرگ روبه‌روی این رؤیای خام شد. حالا فرزند قنات‌ملک، حریف نیویورک‌زاده‌اش را ضربه‌فنی کرده بود. این شکست برای آمریکا هم تحقیرآمیز بود و هم بسیار پرهزینه.

۱۰. به شهادت رساندن قاسم سلیمانی که با هواپیمای مسافری معمولی جابه‌جا می‌شد و همیشه در میان مردم بود، کار سختی نبود، اما دشمن که دشمنش را شناخته بود و جرئت نداشت رودرروی این دلاور مبارزه کند در ساعت ۱ بامداد جمعه ۱۳ دی ۱۳۹۸ ناجوانمردانه به شیر میدان شلیک کرد و باعث شد که سردار قاسم سلیمانی به شهید قاسم سلیمانی ارتقا یابد و در جهانی وسیع‌تر و با امکانات و تجهیزاتی بیشتر با نیویورکی‌زاده و دار و دسته‌اش مبارزه کند.

۱۱. از ۱۴ تا ۱۸ دی‌ماه، حضور میلیون‌ها مسلمان که در فراق قهرمانشان، قلبی شکسته و چشمی به اشک نشسته داشتند، بزرگ‌ترین تشییع‌جنازه تاریخ ایران را بعد از رحلت امام خمینی (ره) به سردار دل‌ها اختصاص داد. جاودانه‌ترین تصویرها از سوگ همه چهره‌های متنوع و متفاوت ایران تا اشک جان‌سوز رهبر، در مراسم «بدرقه تا بهشت» حاج‌قاسم رقم خورد.

۱۲. «حضرت آقا عبای نماز شب خود را دادند تا حاج‌قاسم را با آن دفن کنند. آقا با این عبا ۱۴ سال نماز شب خوانده‌اند. این دومین عبای شب آقا بود که شهیدی با آن دفن می‌شد. اولین بار سر شهادت حاج احمد کاظمی بود.» این افتخار و این پیام را یکی از مسئولان و هم‌رزمان سابق سردار منتشر کرد.

۱۳. سردار، سفارش کرده بود که قبرش کنار مزار شهید محمدحسین یوسف‌الهی باشد؛ شهیدی که در خاطرات او، ردی پررنگ دارد. محمدحسین، رفیق خدا بود و از عرفای جبهه، از همان‌ها که یک‌شبه ره صدساله را پیمودند. این سالک جوان، زیباترین نماز شب‌ها را می‌خواند و مشکلات را با الهام‌هایی که به او می‌شد، حل می‌کرد. کتاب «حسین پسر غلامحسین» داستان زندگی اوست.

۱۴. شهید سپهبد قاسم سلیمانی اکنون به‌حکم قطعی قرآن زنده‌تر و زیبنده‌تر از گذشته میان ما حضور دارد؛ او امروز فقط یک فرمانده نیست که یک اسطوره بزرگ است؛ اسطوره مقاومت در برابر ظلم و ظالم، اسوه اخلاص و کار بی‌منت برای خدا، سرمشق تلاش، ساده‌زیستی، شجاعت، نمونه مسئولیت‌پذیری، مجاهدت و خدمتگزاری به مردم و قهرمان مبارزه در راه آرمان، بی آنکه از «غیر خدا» ترسی داشته باشد.

منبع: بصیرت

منبع خبر

۱۴ نکته ناب از زندگی سردار سلیمانی که باید بدانید بیشتر بخوانید »

یک عمر جهاد برای «ویروس‌زدایی» از جهان

به گزارش مشرق،‌ جبهه مقاومت، سرشار از لحظات و موقعیت‌های ناب و بی‌تکرار در تاریخ است و مملو از مردان بزرگی که هر یک قهرمانی فراتر از اسطوره‌های تاریخی سرزمین‌مان هستند! برخی از این قهرمانان به شهادت رسیدند و ستاره آسمان پاک این جبهه شدند تا زمینیان راهشان را بهتر پیدا کنند. اما بسیاری از همرزمان شهدای مدافع حرم، حی و حاضر هستند و خاطرات نابی از حضور در جبهه مقاومت دارند. هر یک از آنها در گوشه‌ای از این خاک مشغول زندگی و خدمت هستند، اما باید سراغ آنها رفت و فرهنگ این جبهه را از زبان آنها ثبت کرد.

سرهنگ «حسن رضی‌زاده» یکی از فرماندهان دفاع از حرم است. او نیز از مردانی است که عمری را در جبهه و جهاد و مشغول نبرد با دشمنان بشریت گذرانده است و امروز نیز مشغول خدمت است. خلاصه زندگی او را می‌توان یک عمر جهاد برای «ویروس‌زدایی» از جهان دانست. روزگاری با ویروس ‌تروریست‌ها و متجاوزین به خاک کشور می‌جنگید، دوره‌ای با ویروس «داعش» و امروز هم با ویروس کرونا!

با این فرمانده که هم‌اکنون مسئولیت قرارگاه امنیتی سپاه غرب استان مازندران را به عهده ‌دارد، تلفنی گپ زدیم. آن هم دقیقاً در شرایطی که مشغول عملیات «ویروس‌زدایی» و توزیع رایگان سبد کالا به نیازمندان و پخش ملزومات بهداشتی بین مردم بود؛ او جانباز شیمیایی است و جان خودش در خطر است اما شبانه‌روز در کف خیابان حاضر و مشغول خدمات رسانی است.

سرهنگ رضی‌زاده متواضعانه و صمیمانه پاسخگوی پرسش‌هایمان بود و خاطراتش از دوران دفاع مقدس، نبرد با گروهک‌ها در غرب، حضور در سوریه، آشوب‌های آبان سال ۹۸ و روزهای مقابله با ویروس کرونا را بازگو کرد.

جناب سرهنگ! لطفا خودتان را معرفی کنید و از دوران کودکی و نوجوانی‌تان بگویید!
سرهنگ حسن رضی‌زاده هستم، مشهور به حسن گازر. نام خانوادگی‌ام گازر بود و چند سال قبل به رضی‌زاده تغییر دادم. سال ۱۳۴۴ در خانواده‌ای متولد شدم که پدرم کفاش و از معتمدین شهر رامسر بود. پدرم هشت فرزند داشت که یکی از پسرها و نوه‌هایش در جبهه شهید شد و یکی هم توسط منافقین ‌ترور شد و به شهادت رسید.

من هم تا چشم باز کردم مبارزه و جهاد و جنگ را دیدم. از دوران قبل از انقلاب فقط بی‌بند و باری‌های آن دوران و قمارخانه و مفاسد هتل‌های شاه در شمال را یادم هست. من هم مثل خیلی از همسن و سالانم درآن دوران با دیدن این مظالم و فسادها به قیام پیوستم. بعد از آن هم جنگ شروع شد و با عضویت در بسیج به جبهه رفتم. سال ۱۳۵۹ وقتی به جبهه اعزام شدم فقط ۱۵ سال سن داشتم. در دورانی که اوج جنایات کومله‌ها بود به سردشت و سقز رفتم و در عملیات‌های پاکسازی کردستان شرکت کردم. در جنوب هم، در عملیات بیت‌المقدس و فتح خرمشهر بودم. از سال ۶۱ تا ۶۳ به سپاه قدس گیلان پیوستم و به سنندج رفتم. مأموریت ما برگزاری جنگ‌های نامنظم علیه کومله‌ها و دموکرات‌ها بود.

جالب‌ترین خاطره‌ای که از دوران حضور در کردستان دارید چیست؟
یکی از خاطراتی که به ذهنم می‌رسد این است که وقتی وارد یکی از روستاهای استان کردستان شدیم، مردم آن روستا اولین بار بود که ماشین می‌دیدند و فکر می‌کردند که ماشین ما هم یک حیوان شبیه یابو است و جلوی آن علوفه ریختند! یعنی آن مناطق در آن سال‌ها تا این حد عقب مانده و محروم بودند. چند سالی آنجا بودم و در درگیری‌ها از ناحیه پا به جانبازی نائل شدم. مدتی هم فرمانده قرارگاه مرز سلیمانیه بودم. درمجموع بیش از ۵۰ ماه در جبهه بودم و عملیات‌های مهران، قلاویزان، فاو، حلبچه، شلمچه و… را شرکت کردم و شیمیایی هم شدم.

و بعد از جنگ…؟
بعد از جنگ مسئول حفاظت از آیت‌الله رحمت امام جمعه شهرستان تنکابن و از یاران نزدیک امام خمینی(ره) شدم، مسئولیت نهاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان هم به عهده بنده بود. یک سالی هم برای دفاع از حرم به سوریه رفتم و در سه عملیات مشارکت کردم. امروز هم به‌عنوان فرمانده قرارگاه امنیتی غرب استان مازندران در خدمت شما هستم.

چه انگیزه‌ای باعث شد تا به جبهه بروید و از خوشی‌ها و علایق جوانی بگذرید؟
عرق و تعصب دینی و ملی و اعتقادی که به ولایت داشتم، شهادت‌طلبی را در من به‌وجود آورد و این انگیزه را ایجاد کرد که حتما باید در مناطق جنگی باشم و به مردم خدمت کنم.

شنیده بودم که در مناطق غربی کشور، گروهک‌هایی مثل کومله جنایت‌های وحشتناکی انجام داده بودند. شما خاطراتی از این اتفاقات دارید؟
در یکی از عملیات‌های ما که سال ۶۱ اطراف مهاباد انجام شده بود یکی از همرزمان ما اسیر کومله شد. پوستش را کندند، چشمانش را درآوردند و بدن نیمه جانش را از ارتفاع به پایین انداختند. همان موقع‌ها، کومله‌ی‌ها در یکی از عروسی‌هایشان ۲۵ پاسدار را زیر پای عروس و داماد سر بریدند. یک بی‌سیم‌چی داشتیم که وقتی اسیر کومله شد، سندی را قورت داد تا دست آنها نیفتد اما آنها شکمش را پاره کردند تا به آن دست پیدا کنند! همین جنایتی که داعش می‌کند آنها هم مرتکب می‌شدند.

البته ما در عملیات حلبچه انتقام آنها را گرفتیم. طی این عملیات به پست آنها خوردیم و توفیق شد که بیش از ۶۰ نفر از سران آنها از جمله خانمی ‌که به «شهلا» شهرت داشت و از شخصیت‌های مهم کومله و همسر یکی از سرانشان بود را در همان جا به هلاکت رساندیم. ۱۶ نفرشان را هم اسیر کردیم. هنوز هم که هنوز است، کومله برای آنها بزرگداشت برگزار می‌کند. چون نیروهای مهمی ‌بودند.

در سوریه چه می‌کردید؟
حدود یک سال در سوریه به‌عنوان مدافع حرم حضور داشتم. این افتخار را داشتم که در سه عملیات بوکمال، خان‌طومان و خناصر در کنار مدافعان حرم باشم. در عملیات خان طومان تعداد زیادی از نیروهای مازندرانی به شهادت رسیدند که من هم در کنارشان بودم. اما سعادت نداشتم که شهید بشوم. یک‌بار نیروی اطلاعات عملیات بودم و یک‌بار در ادوات کار می‌کردم و یک‌بار هم مسئول آموزش‌ تانک بودم.

چه شد که به سوریه رفتید؟
واقعیت این است که هیچ ملتی مثل ایرانیان در مسائل اعتقادی و روابط عمومی بهتر نیستند. البته در بین همه ملت‌ها خوب و بد وجود دارد اما من معتقدم که خود عرب‌ها توان و انگیزه لازم برای ایستادگی در مقابل تکفیری‌ها را نداشتند. اگر نبودند ایرانیان و اگر بچه‌های رزمنده ما نبودند، الان از عراق و سوریه چیزی نمانده بود و داعش همه جا را می‌گرفت. خدا را شکر می‌کنیم که چنین رهبر دوراندیشی داریم.

تدبیر عالی رهبر انقلاب و سران سپاه این بود که جنگ را آن طرف مرزها نگه داشتیم و نگذاشتیم که ویروس داعش وارد کشورمان شود و گرنه باید در داخل کشورمان هزینه‌ها و تلفات بیشتری می‌دادیم. همه می‌دانیم که همه این درگیری‌ها به‌خاطر ایران بود. می‌خواستند بر منطقه تسلط پیدا کنند تا وارد ایران هم بشوند. اعتقاد ولایی و پیروی از رهبری باعث شد تا این حماسه خلق شود. من هم به‌خاطر همین اعتقاد به سوریه رفتم.

یکی از اتفاقات جذابی که در جریان دفاع از حرم رخ داد، حضور پررنگ نسل جوان در این میدان بود. چون عده‌ای ادعا می‌کردند که نسل جدید ایرانی مثل جوانان دوران انقلاب نیست و شجاعت و توانایی شرکت در جنگ را ندارد. ارزیابی شما از حضور جوانان ایرانی در جریان دفاع از حرم چگونه است؟
من یک گردان نیروی جوان داشتم که‌گریه می‌کردند و می‌گفتند ما را به سوریه ببرید. اما همه را نبردم و فقط افرادی که تخصص داشتند را با خودم به سوریه بردم. چون این جنگ با دفاع مقدس ما فرق می‌کرد. در سوریه ما بیشتر به نیروهایی نیاز داشتیم که توانایی کاربرد موشک و سلاح‌های پیچیده و هوایی و تانک را داشتند. همان‌طور که گفتم، جوانان برای اعزام به سوریه صف بسته بودند و خیلی از آنها هم هنوز از من ناراحت هستند که چرا با خودم نبردمشان.

با توجه به اینکه هم دفاع مقدس را تجربه کرده بودید و هم دفاع از حرم را، چه تفاوت‌ها اشتراکاتی بین جوانان حاضر در این دو مقطع از تاریخ مقاومت دیدید؟
نیروهایی که مدافع حرم شدند شاید اعتقاد قوی‌تری دارند. نسلی که در مقابل داعش و تکفیری‌ها ایستادند شهادت‌طلب‌تر از نسل رزمندگان دوران دفاع مقدس بودند و اعتقاداتشان هم راسخ‌تر بود. ضمن اینکه این نیروها در عرصه نظامی و رزمی، متخصص‌تر از رزمندگان دوران دفاع مقدس بودند.

چه خاطره جالبی از دوران جنگ در سوریه دارید؟
در عملیات خناصر، داعشی‌ها آن منطقه را گرفته بودند و ما برای آزادسازی آن تا صبح خمپاره زدیم. صبح، داعشی‌ها خط را شکستند و ما را دور زده بودند و تحت محاصره بودیم. گلوله‌های داعشی‌ها مثل باران بر سر ما می‌بارید. مرگ را با چشم خودم دیدم. تا اینکه راهی باز کردیم و عقب‌نشینی کردیم و جان سالم به در بردم.

با خود داعشی‌ها هم برخورد کرده بودید؟
نه، تعدادی از داعشی‌ها را کشته بودم، اما از نزدیک برخوردی با آنها نکرده بودم.

با سپهبد قاسم سلیمانی هم دیدار داشتید؟
شهید قاسم سلیمانی یک جا نمی‌ماند؛ او یک ون سفید رنگ داشت که با آن به همه جا سرکشی می‌کرد و اغلب شب‌ها در آن می‌خوابید. فقط یک‌بار در جریان عملیات بوکمال حضور یافتند که متأسفانه این افتخار را نداشتم که ایشان را ببینم، فقط شنیدم که سردار آمده سرکشی کرده و رفته. اما شهید خلعتبری که سرتیم محافظت از شهید قاسم سلیمانی بود، از رفقای من بود و خاطراتی از او را نقل می‌کرد. مثلا یک‌بار می‌گفت که شهید سلیمانی از مشکل دیسک کمر رنج می‌برد اما با وجود این مشکل، یک لحظه استراحت نمی‌کرد و همیشه در خط بود.

شنیدم که در آشوب‌های آبان هم شما وسط میدان بودید.
بله در تنکابن حدود ۲۰۰ نفر جمع شده بودند. من هم به‌عنوان فرمانده قرارگاه رفتم تا مشکل را حل کنم. خدا را شکر بدون اینکه یک قطره خون از بینی کسی بیاید، غائله را خاتمه دادیم.

این روزها که مردم استان مازندران با ویروس کرونا درگیر شده‌اند، واکنش شما و نیروهای‌تان در قرارگاه امنیتی سپاه غرب این استان چیست؟
با همه نیروهای‌مان مشغول چند کار هستیم. یکی از کارهای‌مان ضدعفونی کردن معابر و خیابان‌های شهر است. تعدادی از نیروها هم به طور داوطلبانه به بیمارستان‌ها رفته‌اند و به‌عنوان خدمه، به پرستاران کمک می‌کنند. یکی از دغدغه‌های خیلی از مردم در این شرایط، مسائل معیشتی است. یکی از کارهایی که توفیق داشتیم انجام دهیم این بوده که به حدود ۱۰۰ خانوار نیازمند سبد کالا شامل گوشت و مرغ و… دادیم. این روزها همچنین همسرم همراه با تعدادی دیگر از خانم‌ها حدود ۱۰ هزار ماسک تولید کردند و ما به‌طور رایگان بین مردم توزیع می‌کنیم.

به‌نظر شما نسل جدید را چگونه می‌توانیم با مفاهیم انقلاب و ارزش‌های دفاع مقدس آشنا کنیم؟
متأسفانه الان غربی‌ها بسیار هزینه می‌کنند تا جوانان ما را از این مفاهیم دور کنند اما اگر بزرگان ما روشنگری کنند و گفتار و عمل ما یکی باشد همه این توطئه‌ها خنثی می‌شود. البته بسیاری از جوانان اعتقاداتی ریشه‌ای دارند. اما مسائل معیشتی و مشکلات اقتصادی هم بر برخی از جوانان تأثیر می‌گذارد و این نگران‌کننده است. اگر خانواده‌ها بر فرزندانشان نظارت داشته باشند و نان حلال به آنها بدهند، حتما از گزند مصائب در امان می‌مانند.

خودتان چند فرزند دارید و آنها چه می‌کنند؟
بنده یک دختر و دو پسر دارم. یکی از پسرهایم، محمد در امنیت پرواز کار می‌کند و در سوریه با من حضور داشت. اتفاقا در یکی از پروازهای سردار قاسم سلیمانی هم بود. در لاذقیه با هم حضور داشتیم که در یک عملیات انتحاری، دچار موج انفجار شد. یکی دیگر از پسرهایم هم حمید نام دارد و طلبه است و از سربازان شهید قاسم سلیمانی در نیروی قدس سپاه بود و در برخی از مأموریت‌ها با سردار همراه بودند.

چرا برخی از مسئولان به یک سری آلودگی‌های مالی دچار شدند؟
حرص دنیا باعث این مسائل است. من خودم در دورانی که در بخش امر به معروف و نهی از منکر بودم و مواد مخدر و مشروبات الکلی و… را کشف می‌کردیم یک‌بار مبلغ کلانی پیشنهاد شد تا یک مورد را رها کنم. یک‌بار اگر از این پول‌ها بخوریم دیگر تمام است. پول حرام اگر وارد زندگی انسان شود همه خانواده انسان آلوده می‌شود.

شما به‌خاطر رفتن به سوریه پول زیادی گرفتید؟ شما خودتان که فرمانده یکی از بخش‌های سپاه هستید، الان خیلی پولدارید؟
ما یک آلونک در تنکابن داریم، هر وقت تشریف آوردید در خدمت‌تان هستیم. نه، هیچ وقت برای کارهایی که کردم، دستمزد بالایی نگرفتم و همیشه سطح زندگی‌ام مثل یک کارگر بوده است.

در پایان اگر صحبتی دارید بفرمایید!
همیشه در حسرتم که چرا از شهدا عقب افتادم. چون بهترین مرگ، شهادت است. ان‌شاءالله خدا توفیق دهد و امام زمان(عج) ظهور کند و پا به رکاب آن حضرت شویم. الان هم شب و روز دعا می‌کنیم که شهادت را نصیب ما کند. ان‌شاءالله عمر رهبر انقلاب تا ظهور حضرت ولی‌عصر(عج) دوام داشته باشد. آرزوی دیگرم بصیرت برای همه‌مان است تا اتفاقات و واقعیت‌ها را بهتر ببینیم و درک کنیم.

*آرش فهیم

منبع: کیهانمنبع خبر

یک عمر جهاد برای «ویروس‌زدایی» از جهان بیشتر بخوانید »

«آخرین شلیک» یک شکارچی تانک +عکس

به گزارش مشرق؛ در جنگ تحمیلی علاقه‌مندان بسیاری وارد صحنه دفاع شدند. هر یک از آنان به‌صورت یک سیستم همیاری در بخش‌های مختلف دفاع مقدس نقشی را به عهده گرفتند. جوانان و نوجوانان گروه‌گروه به مدافعان پیوستند و بسیاری دیگر نیز در بخش‌های تدارکات، بهداشت و درمان، حمل‌ونقل، فرهنگی و … در این عرصه خدماتی را انجام دادند.

هرچند که خدمات تمام افراد پشتیبان و حامی جبهه و جنگ ارزشمند و نقش‌آفرین بود، ولی خدمات برخی گروه‌ها به جهاتی پررنگ‌تر بود. مثل تیم‌های اضطراری پزشکی، خلبانان، خط‌شکنان، نیروهای اطلاعات و عملیات، رانندگان لودر و بولدوزر، شکارچیان تانک و …

ارتش بعث عراق با چند هزار تانک و نفربر حمله را شروع کرده بود و پیوسته اربابانش به صدام زره‌پوش‌های مختلف را هدیه می‌دادند. پس از پیروزی انقلاب ارتش جمهوری اسلامی هنوز به آمادگی و انسجام لازم نرسیده بود و از سویی تحریم‌ها سبب شده بود که برای تهیه ابتدایی‌ترین تجهیزات دفاعی دچار مشکل باشیم.

درنتیجه در برابر حملات گله‌وار تانک‌ها و زرهپوشهای دشمن، رزمندگان عمدتاً بایست از آرپی‌چی۷ استفاده می‌کردند. به‌قول‌معروف کاچی به از هیچی بود، ولی یک رزمندۀ آرپی‌جی‌زن باید اقلاً تا چهارصد متری یک تانک غول‌پیکر پیش می‌رفت تا تانک در برد مؤثر موشک وی قرار بگیرد. درحالی‌که هر تانک دارای چند خدمه است و یک مسلسل کالیبر۳۰ و یک مسلسل کالیبر ۵۰ و یک توپ پرقدرت با چند کیلومتر برد دارد. آرپی‌جی‌زن‌های دفاع مقدس که سرآمد شجاعت و ایمان بودند، در هر بار جانشان را به کف می‌گرفتند تا بتوانند شلیکی موفق داشته باشند.

برای آنکه بتوان جلوی زره‌پوشهای دشمن ایستادگی کرد، تعداد محدودی موشک‌انداز تاو، دراگون، مالیوتکا وجود داشت. برد این موشک‌ها نزدیک چهارکیلومتر است و قابل هدایت. بازهم کاربران این موشک‌ها دل‌شیر داشتند که شجاعانه تانک‌های دشمن را شکار می‌کردند.

در این مقال سراغ خاطرات یکی از «شکارچیان تانک» می‌رویم؛ برادر جانباز سرهنگ کاظم فرامرزی از نوجوانی وارد این صحنه شد و خوش درخشید. به قول خودش:

«شخصیت ضد زرهی من در شلمچه شکل گرفت و ساخته شد و این شلمچه بود که مرا به شکارچی تانک مبدل کرد. افتخاری که سال‌های سال آرزوی آن را داشتم. ص ۱۲۲»

***

صداقت در بیان ویژگی بارز راوی کتاب «آخرین شلیک» است. نیت راوی در پس کلماتش خود را به ما نشان می‌دهد که به هیچ رو قصد تعریف از خود را ندارد و تلخ و شیرین تجارب جنگی و زندگی‌اش را همراه هم بیان می‌کند. از سویی شکل‌گیری خاطراتش در فضایی انجام‌شده که دیگران و شاهدانی همراه وی بوده‌اند. این ویژگی سبب می‌شود خواننده به سخنان وی اعتماد داشته باشد و خودش را به راوی نزدیک بداند و در غم و شادی‌هایش شریک شود.

روح طنز ملایمی که در تمام کتاب منتشرشده، باعث می‌گردد حوادث و تلخی‌های بزرگی که در این روایت وجود دارد، خواننده راحت‌تر مطالب را پیگیری و بیشتر اندیشه کند.
شخصیتی که در کتاب تجلی کرده است «کاظم فرامرزی» ای است که با تمام وجودش وارد جنگ شد و با تمام شجاعت جنگید و بدون هیچ ادعایی با «تاو» خداحافظی کرد.

راوی گفته است: «در فاصلۀ سال‌های ۱۳۶۲ تا ۱۳۶۷ من ۴۰ شب بیشتر در خانه خودمان به سر نبردم و در همه این مدت، اگر مجروح نبودم، در خدمت بودم. ص ۷۲» فردی که این مدت در حساس‌ترین نقاط خطوط دفاعی تنفس کرده و نقش پرخطری داشته، مسلماً خاطراتش باید چند و چندین برابر یک کتاب رقعی ۱۸۸ صفحه‌ای باشد.

کاظم فرامرزی وارد جنگ می‌شود. اول او را به کارگزینی می‌فرستند. روحیه‌اش به کارهای دفتری نمی‌خورد. (ص ۴۴) بعداً به ضد زره (موشک) می‌رود و به‌زودی فرمانده گردان می‌شود و شکارچی تانک لقب می‌گیرد. وی در آن سال‌ها فرماندۀ گردان ضد زره از تیپ امام حسن(ع) بود وی می‌گوید تاو موشک پیشرفته‌ای است که در سپاه خیلی کم یافت می‌شد برای همین تعداد آن انگشت‌شمار بود. به نظر وی فردی در کار با موشک تاو و مالیوتکا موفق است که هنگام شلیک برخود مسلط باشد و عوامل مختلف محیطی بر وی اثر نگذارد. از طرف دیگر ارزش یک کاربر تاو به تعداد تانک‌هایی که شکار کرده نیست؛ بلکه این مهم است که وی با زدن تانک‌های فرماندهی سازمان رزم دشمن را به هم بریزد. (ص ۶۹)

گردان ضد زره به فرماندهی فرامرزی در سال‌های ۱۳۶۵ تا ۱۳۶۷ نقش مؤثری در پدافند از منطقۀ عمومی شلمچه داشت و تنها یگان ضد زره در آن منطقه بود. (ص ۱۱۸)
سرهنگ فرامرزی در کتاب «آخرین شلیک»، خاطراتش می‌گوید:

در همان یک ماه اول عملیات (کربلای۵) در شلمچه تانک‌های زیادی از دشمن شکار کردم. سهمیه موشکم را قرارگاه کربلا تأیید می‌کرد. موشک بسیار کم بود و استفاده از آن جیره‌بندی شده بود.

روزی با من تماس گرفتند و گفتند دشمن قرار است تک زرهی کند. بلافاصله روی نقشه موقعیت دشمن و نیروهای خودی را برایم تشریح کردند. برنامه چنین شد که با یک دستگاه نفربر M۱۱۳ که موشک تاو روی آن قابل‌نصب بود، به منطقه بروم. این نفربر دو قابلیت مهم دارد: زرهی است و در مقابل تیر و ترکش دشمن حفاظ خوبی دارد و دیگر اینکه ظرفیت مهمات زیادی دارد. آن روز ده فروند موشک با خودم بردم به خط مقدم. شب بود که به منطقه رسیدم و دریکی از مواضع مستقر شدم.

صبح که شد با دوربین منطقه را دیده‌بانی و شناسایی کردم. متعجب شدم! برخلاف روزهای قبل که تانک‌ها دیده نمی‌شدند، آن روز آشکارا دیده می‌شدند. معلوم بود آرایش حمله‌دارند. تانک‌ها نو و درخشان بودند. گویی تازه از انبار کمپانی بیرون آمده بودند. حدود ۳۰ تانک آماده حمله بودند. دهانم آب افتاد و از لقمۀ چرب و نرمی که نصیبم شده بود خدا را شکر کردم. در این وضعیت قادر به تحرک نبودم. نه آن‌قدر موضع بود که بتوانم مرتب جایم را عوض کنم؛ و نه فرصت زیاد. تصمیم گرفتم یکجا بمانم و شلیک کنم.

با همکاری حجت پارسا که جانباز هم بود، شروع به کارکردم. به او گفتم:

– وقتی نفربر را بالا بردی فوری خودت پایین بیا.

– به خدمه دوم هم گفتم:

– – رفتیم بالا فوراً باید دست‌به‌کار شویم، فرصت یک‌بار دست می‌دهد.

حجت نفربر را برد بالا، خاموش کرد. و خودش آمد پایین، من و خدمه موشک اول را کاشتیم. بسم‌الله گفتم و هدف گرفتم و موشک را شلیک کردم. موشک به هدف اصابت کرد.

بلافاصله دومی را آماده شلیک کردم. دومی نیز به هدف خورد. ظرف چند دقیقه ده موشک شلیک شد که به یاری خدا هر ده عدد به هدف‌ها اصابت کردند و ستونی از دود و آتش از تانک‌های دشمن به هوا رفت. از خوشحالی نمی‌دانستم چه بکنم. در آن وضعیت دشوار ده تانک دشمن را نابود کرده بودم. می‌دانستم با این کار یک لشکر زرهی دشمن را زمین‌گیر کرده‌ام. بلافاصله از نفربر پیاده شدم. تا اگر مورد هدف قرار گرفت آسیب نبینم. حجت آدم درشت‌هیکلی بود. در عملیات کربلای۱، آتش عقبه موشک ۱۰۷ به بدنش خورد و یکی از دستانش فلج شد.

به حجت گفتم:

– برو بالا ماشین را بیار پایین.

خودم پایین ایستادم. حجت رفت بالا تا خودرو را پایین بیاورد؛ اما ناگهان حرفی زد که اوضاع را به هم ریخت. گفت:

– برادر کاظم! نفربر روشن نمی‌شود!

دلم فروریخت و هول برم داشت. دشمن روی موضع ما حساس شده و هر آن ممکن بود نفربر را هدف قرار دهد. در چنین اوضاعی نفربر هم بازی‌اش گرفته بود و روشن نمی‌شد.

فریاد زدم:

– چرا روشن نمی‌کنی؟
– روشن نمی‌شود.
– بیا پایین.

حجت بلافاصله پایین آمد. دو دقیقه‌ای سرگردان بودم که چه کنم. منتظر بودم هرلحظه نفربر را بزنند و هوا ببرند. رفتم بالا و پشت نفربر نشستم و استارت زدم. دیدم فایده‌ای ندارد و روشن نمی‌شود. یک‌لحظه متوجه شدم دنده‌اتوماتیک است. سریع نفربر را از دنده خارج کردم، استارت زدم و نفربر روشن شد؛ و آن را پایین آوردم …
رفتم عقب. جانشین یگانی داشتیم به نام حسین امیری. مرا که دید تبریک گفت و بازتاب کارم را در یگان‌ها و تیپ را شرح داد. در آخر هم گفت:

– هدیه ناقابلی برایت در نظر گرفته‌اند برو بگیر. نزد مسئول موردنظر رفتم.

– تا مرا دید استقبال کرد و تبریک گفت. احساس کردم سروصدای زدن تانک‌ها در پنج‌ضلعی، در عقبه بیش‌تر از خط مقدم است. بسته‌ای تحویلم دادند. تشکر کردم و آمدم بیرون… ن. یک دستگاه رادیو دو موج به من هدیه داده بودند. رادیو را در اولین مرخصی که به اهواز بازگشتم، به مادربزرگم دادم تا بتواند شب‌های بی‌خوابی‌اش را با آن پر کند. به «دا» گفتم:

– می‌دانی قیمت این رادیو چند است؟
– نه.
– قیمت ده تانک عراقی.
– هه … هه… هه … ننه تو چقدر شوخی.

حق داشت حرفم را شوخی تلقی کند. نمی‌دانم چرا این فکر در ذهنم خطور کرد که من گران‌ترین رادیوی دنیا را به او داده‌ام. (صص ۱۳۰-۱۳۴)

در آخرین سطور کتاب می‌خوانیم:

«انسان اولین و آخرین باری که شلیک می‌کند را هرگز فراموش نمی‌کند. شاید آخرین تیر جنگ هشت‌ساله ایران و عراق را من شلیک کردم. قرار بود رأس ساعت ۱۰ میان نیروهای ایران و عراق آتش‌بس اعلام شود. خاطرات هفت سال جنگیدن و آن‌همه دوستان شهید و رخدادهای هولناک مثل فیلم تندی از جلو چشمانم در حال عبور بود. باید کاری می‌کردم. هر طور بود خودم را به مرز رساندم. قبضه صد شش را آماده شلیک کردم. لحظه‌ها مثل باد در حال عبور بودند. چند ثانیه به پایان وقت مانده بود که گلوله‌ای را به یاد همه شهیدان به‌طرف دشمن شلیک کردم و این آخرین تیری بود که به‌سوی عراقی‌ها شلیک شد. ص ۱۸۳»

کتاب آخرین شلیک را نشر سورۀ مهر منتشر کرده است و زحمت مصاحبه و تدوین آن با استاد سیدقاسم یاحسینی بوده است.

*محمد مهدی عبدالله زاده

منبع خبر

«آخرین شلیک» یک شکارچی تانک +عکس بیشتر بخوانید »

پلنگی پوشان ناجا؛ از مقابله با اغتشاش گران تا سرکوب کرونا

به گزارش مشرق،قصه ایثار، فداکاری و از جان گذشتگی ماموران پلیس انگار پایانی ندارد؛ در گرما , سرما, باد و بوران, سیل و زلزله ساعت‌ها و روزها می‌آیند و می‌روند بدون انکه چیزی بخواهند و بگویند و طلب کنند.

یادتان هست همین چند وقت پیش در مهران،‌شلمچه؛ چزابه و خسروی زانو زده و به زوار حسین خدمت می‌کردند؛ خاک کفش‌ها را می‌زودند، ماساژ می‌دادند؛ غذا و میوه می‌دادند،‌آب می‌پاشیدند تا نکند ذره‌ای خاک و گرما بر سر و صورت زائران حسین جاری شود.

آری; درست متوجه شدید; پلنگی‌پوشان ناجا را می‌گویم. همان‌هایی که در اغتشاشاتی که به بهانه بنزین و به کام فرصت طلبان شکل گرفت در وسط معرکه جانشان را کف دست شان گرفتند تا نکند خاری به پای فردی رود. انقدر سنگ خوردند تا نکند سنگی شیشه ارامش مردم را فرو ریزد.با نور و صوت و آب و گاز ایستادند چون سرو بلندقامت و استوار و نگذاشتند فرصت طلبان آرامش مردم‌ را به یغما ببرند.

حالا همان سربازان بی‌ادعای ولایت, مردان خستگی ناپذیر یگان ویژه باز هم آمده اند وسط معرکه در روزهایی که به نام کرونا نقش بسته.امده اند تا نگذارند زندگی مان متاثر شود از شیوع این ویروس مرگبار.امده اند مردان صف شکن ناجا این بار برای سرکوب کرونا.

اولین بار_ در راستای ماموریت جدید_ 9 اسفند بود که با ماشین‌های سیاه غول آسایشان به خیابان‌ها پا گذاشتند و زدودند هر چه کثیفی و ناپاکی را که در معابر شهرمان جا گرفته بود و به مقابله برخاستند با هر آنچه که سلامت مردممان را به نشانه رفته است. بعد از ان هم بارها پمپ بنزین‌ ها، بانک‌ها، اتوبوس‌ها، ایستگاه‌های تاکسی, پله های برقی, فروشگاهها و … را ضدعفونی و گندزدایی کردند.

حتی در راه کمک به مردم از خون خود هم گذشتند. وقتی دیدند که ذخایر خون رو به کاهش است در اقدامی جهادی همه با هم به پایگاه‌های اهدای خون رفتند و خون خود را نیز برای سلامت مردم اهدا کردند.دست مریزاد بر مردان خستگی ناپذیر یگان ویژه.

***

اسفند ماه بود. بعد از نا ارامی های بنزینی چند ماهی می شد که دیگر در خیابان ها نبودیم. حضور ماشین‌های ابپاش یگان با آن هیبت سیاه و بزرگ شان, مردم را به تعجب و پرسش وا داشته بود.جالب بود عکس العمل مردم.

به میان شان رفتم . می پرسیدند سرکار خبری شده؟ یکی از ان پشت می گفت حتما که خبری هست و گرنه اینها برای چه امده اند؟

هیبت ماشین های یگان ویژه که از دور می امد شائبه ها و شایعه ها را دامن زد اما اینها فقط برای چند دقیقه بود چراکه با رویت بنرهایی که در جلو و طرفین ماشین ها نصب شده بود حرفها و حدیث های چند دقیقه قبل رنگ باخت. برخی ها شروع کردند به فیلم گرفتن از حرکت خودروها.جالب بود اقداممان برای مردم مان.

با چشم‌هایی که هنوز از تعجب گرد مانده بود نزدیک تر امده و می گفتند: دم‌تان گرم.

ان یکی به شانه ام زد و گفت واقعا مرد هستید. الان باید پادگان باشید اما آمده‌اید وسط میدان. دست مریزاد.

علی نفسی چاق می کند و می‌گوید: ما خادم مردم هستیم.هر زمانی که نیاز باشد کف میدان هستیم. اصلا ما مردان روزهای سختیم.

علی سروان یگان ویژه است.31 ساله است و متاهل. هنوز از اغتشاشات بنزینی زخم بر تن دارد. می گوید: یادگای است از نا ارامی های ابان ماه.

کمی لنگ لنگان راه می رود. می گوید: امروز و فردا هم قرار است شهرک‌های مسکونی را ضد عفونی کنیم. روزهای گذشته هم چند پمپ بنزین‌،‌ فروشگاه‌ و ایستگاه اتوبوس و تاکسی را ضد عفونی کردیم.قرار است به مناسبت نیمه شعبان هم بسته‌های بهداشتی شامل ماسک و دستکش و مواد ضد عفونی‌کننده به مردم بدهیم.

می پرسم نمی ترسید کرونا بگیرید؟ صدایش را کلفت می کند و می گوید: وقت نداریم به این مسایل فکر کنیم.جنبه های بهداشتی را رعایت می کنیم اما باید در صحنه باشیم.نمی گذاریم مردم تنها بمانند این روزها کرونا دشمن اصلی مردم‌ شده، باید با تمام توان با ان مقابله کنیم.در صحنه ایم برای مبارزه با این ویروس منحوس.

***

سرگرد است و 39 ساله. می‌گوید: سه روز پیش خون اهدا کردیم چرا که گفتند ذخیره خون پایین آمده. با بچه‌ها رفتیم و خون دادیم. یگان ویژه ایم و یکه تاز.

می پرسم ساعت کارتان کم نشده؟ اکثر سازمان ها با دو سوم یا نیمی از پرسنل کار می کنند .شما ها چطور؟می‌گوید: ماموریت‌های ما این روزها بیشتر دِلی است. درست است که الان زمان کار را کم کردند اما بچه‌های ما داوطلبانه می‌آیند و خدمت می کنند حتی زمانی که شیفت شان نیست. تب سنجی، تشکیل ایستگاه‌های سلامت و استفاده از تجهیزات لجستیک برای گندزدایی همه و همه از کارهایی است که من و همکارانم داوطلبانه انجام می‌دهیم.

سرگرد رضا از آن ماموران زبده‌ای است که خاطرات زیادی از ماموریت های یگان ویژه دارد اما می‌گوید ماموریت ها هیچ فرقی برای مان ندارند.اگر قرار باشد در صحنه باشیم می اییم.تنها چیزی که مهم هست این است که آرامش مردم خدشه‌دار نشود؛ همین ناآرامی‌های آبان ماه را یادتان هست، چگونه مردم را تحریک کردند و با دادن اطلاعات غلط برخی ها را به آشوب وا داشتند؟

آن زمان هم وظیفه‌مان بود در صحنه باشیم.امروز هم در صحنه ایم و برای خدمت به مردم از هیچ اقدامی فروگذار نیستیم.

سرگرد رضا از نحوه برخورد مردم می گوید … جالب است عکس‌العمل وقتی پک‌های بهداشتی را جلوی خانه به مردم می‌ دهیم می‌گویند خدا خیرتان بدهد، خدا پدرتان را بیامرزد. همین حرف شان از ساعت‌ها و روزها اضافه کاری برایمان بیشتر ارزش دارد.

***

از ان یلان بلند بالای یگان ویژه است.هیبتش ادم را می ترساند باید سربالا گیری تا با او صحبت کنی.

خودش خیلی راحت و صمیمی می‌گوید: برخی ادم ها از ما می ترسند، قد و بالای بچه‌های ما با آن لباس‌های پلنگی و آن ابزار و ماشین‌های سیاه رنگ و نتراشیده و نخراشیده، معلوم است که ته دلشان را خالی می‌کند.

راستش نه اینکه مستقیم از ما بترسند ها، نه؛ از این می‌ترسند که نکند ناامنی باشد و اتفاقی پیش امده باشد که ما آمده‌ایم ; چرا که بیشتر حضور ما را مساوی می دانند با ظهور و بروز ناارامی ها و می ترسند که نکند افرادی باشند که بخواهند زندگی‌هایشان را به خطر بیندازند؛ معیشت‌شان را دچار اخلال کنند و آرامش‌شان را بربایند. از این می‌ترسند و گرنه می‌دانند که ما از خودشان هستیم. بچه‌های همین کوی وبرزنیم.یک کوچه بالاتر یا نه محله ای پایین تر.بهرحال خودی هستیم.

مهدی ادامه می‌دهد و می‌گوید: از 9 اسفند تاکنون برای گندزدایی و ضد عفونی معابر در صحنه بوده‌ایم.دیگر چشم مردم به دیدن ماشین‌های ما عادت کرده، نمی ترسند دیگر حتی ان تعداد اندک. می‌دانند آمده‌ایم به جنگ با کرونا؛ همراهی‌مان می‌کنند و خدا قوت می‌گویند و برایمان آرزوی سلامت می‌کنند.

***

می‌گوید: ماموریت اصلی ما حفظ امنیت مردم و جامعه است.در هر زمان و هر مکان.

اینها را سردار حسن کرمی فرمانده یگان‌های ویژه ناجا به فارس می‌گوید و ادامه می دهد: ما همواره برای حفظ امنیت مردم اماده ایم. در این راه از آموزش‌های خاص و تجهیزات ویژه برخورداریم و توان عملیاتی‌ ما به روز و برقرار است.ما یک واحد مردمی هستیم. باید کمک کنیم به مردم تا دچار مشکل نشوند. در این راه از هر ابزار و وسیله‌ای هم که داشته باشیم کمک می‌گیریم. اگرچه تجهیزات ما برای روزهای خاص پیش‌بینی شده اما چون تولید مهندسان خودمان است، با توجه به ویژگی‌های خاص این دستگاه‌ها از آنها برای این روزها بهره برده ایم.

ماشین‌های آب پاش قابلیت پرتاب آب در فاصله‌ای دور و پاشیدن در طرفین را دارند، بنابراین آنها را با مواد ضد عفونی کننده پر کرده و برای گندزدایی معابر و میادین به کار بردیم.

سردار کرمی می‌گوید: یگان ویژه به عنوان یک یگان پیشتاز در قالب رزمایش در 9 و 10 اسفند به میدان آمد، اگرچه حضور غیرمترقبه‌ ما در لحظه اول تعجب برانگیز بود. عملکرد ما در ان برهه در واقع مسیر راه را هموار کرد تا بقیه نیروهای مسلح نیز پای کار بیایند؛ در این راه سه میلیون و 400 هزار لیتر مواد ضد عفونی کننده بکار برده و 11 هزار کیلومتر از معابر و خیابان‌ها را ضد عفونی کردیم؛ 450 دفعه نیز تجهیزات آب پاش ما در گندزدایی معابر حضور داشت. البته عمدتا در مناطق محروم اقدامات خود را انجام دادیم; البته هر جا که شروع به ضد عفونی معابر کردیم ایستگاه‌های سلامت را در همان محدوده دایر کردیم و علاوه بر مشاوره‌های بهداشتی و تب سنجی, بسته‌های بهداشتی را نیز تقدیم مردم کردیم؛ تاکنون 500 هزار بطری مواد ضد عفونی کننده را نیز به در خانه‌ها برده و به مردم دادیم.

از ادامه فعالیت می پرسم و اینکه تا کجا یگان ویژه همراه مردم خواهد بود؟

سردار کرمی می‌گوید: اقدامات ما برای گند زدایی و ضد عفونی معابر تا ریشه کن شدن ویروس منحوس کرونا ادامه خواهد داشت چرا که ما یگانی هستیم که باید برخورد کنیم با آنچه که با آرامش مردم به مبارزه پرداخته است.

فرمانده یگان‌های ویژه ناجا به اقدامات یگان ویژه در نیمه شعبان اشاره می کند : تلویزیون‌های بزرگ شهری ودستگاه‌های صوتی قوی خود را امروز و فردا به سطح شهر می اوریم در راستای اجرا و پخش مولود ی‌ و برنامه های شاد; البته نه آنگونه که مردم را جمع کنیم . تجهیزات خود را در شهرک‌ها، میادین و مجتمع‌های مسکونی در معرض دید قرار می دهیم تا از پشت پنجره یا از روی تراس نظاره گر برنامه های مولودی باشند و شادی را به خانه های شان ببرند.

منبع: فارس منبع خبر

پلنگی پوشان ناجا؛ از مقابله با اغتشاش گران تا سرکوب کرونا بیشتر بخوانید »

مخارج ماهانه زندگی؛ دو هزار و ششصد و پنجاه تومان

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، حمید بناء، نویسنده و پژوهشگر دفاع مقدس در پی تعطیلی اعزام کاروان های راهیان نور در یادداشتی نوشت:

بعد از یادمان شهدای هویزه یک راست رفتم به سمت یادمان هور. هورالهویزه پیش از جنگ فقط برای طبیعت گردها و زیست شناس ها مهم بود اما بعد از جنگ، تنش به تن بچه های خمینی (ره) متبرک شد … بگذریم!

از یادمان هور در انتهای جادۀ شهید همت تا جزیرۀ مجنون شمالی راه زیادی نیست. رو به قبله که بایستی نگاهت به نگاه مجنون شمالی گره می خورد. عملیات بدر ۱۹ اسفند ۶۳ با نام مبارک حضرت مادر سلام الله علیها آغاز شد اما خوب پیش نرفت. عدم تحقق نقشۀ نبرد بدر برای سپاه گران تمام شد. به قیمت از دست دادن بزرگانی همچون مهدی باکری، عباس کریمی، کاظم رستگار، علی تجلایی و عبدالحسین برونسی. چه نامهای بزرگی؛ چه آدمهای نایابی. نمونه اش مهدی باکری. هر جای کتاب زندگی اش را که بخوانی، حیرت زده ات می کند. مهدی مدتی شهردار ارومیه بود. آن زمان دو هزار هشتصد تومان حقوق می گرفت.

یک ماه نشست و همۀ مخارج زندگی اش را حساب کرد. شد دو هزار و ششصد و پنجاه تومان. با اضافه اش لوازم التحریر خرید برای یک دانش آموز نیازمند. بعضی وقتها هم مقداری از حقوقش را بصورت مخفیانه می گذاشت روی دستمزد کارگرهای دفترش. گاهی بیل به دست وسط سیل و باران جلوی ورود آب خانۀ فقرا را می گرفت. گاهی هم به پرورشگاه شهر می رفت و برای رسیدگی به وضع کودکان بی سرپرست. خودش را خادم مردم می دانست. به قدر گذران روزگارش از بیت المال حقوق می گرفت. انقلاب تازه پیروز شده بود. شهرها مشکلات فراوانی داشتند. آقا مهدی روزی دو شیفت زحمت می کشید برای سر و سامان دادن به وضعیت ارومیه. بعدها فرماندۀ لشگر۳۱عاشورا شد. آنجا هم همان جوان مجاهد مومن و انقلابی بود. بارها با طرح های مبتکرانه اش کار جنگ را پیش برد. کمتر از همه می خوابید، بیشتر از همه کار می کرد. یکبار دژبان یکی از محورهای عملیاتی جلویش را گرفت. برگۀ تردد نداشت. آن بندۀ خدا با اینکه او را می شناخت اجازۀ عبور نداد. آقا مهدی نفر همراهش را فرستاد دنبال مجوز عبور. همین قدر مخلص. همین قدر خاکی.

عجب یادمانی است این یادمان هور. آدم را به دنیای ستاره های عالم می برد. حاج کاظم نجفی رستگار هم در عملیات بدر به شهادت رسید. چند سال بعد از شهادتش، یک شب آمد به خواب مادرش. به حاجیه خانم گفت من اینجا دستم باز است؛ چیزی می خواهی بگو تا برایت بیاورم. مادر پیرش یک چیز خواست؛ سواد خواندن قرآن. بندۀ خدا خجالت می کشید که نمی تواند قرآن بخواند. حاجی به مادرش عرض کرد: صبح بلندشو قرآن را بردار؛ إن شاءالله که می توانی بخوانی. همینطور هم شد. پیرزن قرآن را گشود و شروع کرد به خواندن. رستگار هم از آن جواهرهای گرانبهای دفاع مقدس است. مرد مومن و متواضعی که هرگز اسیر مقام و عنوان نشد. خانواده اش نمی دانستند که پسرشان در جبهه چه مسئولیتی دارد. حتا از مکه رفتن و حاجی شدنش هم خبر نداشتند. به گمانم به قدر یک لقب «حاجی» هم نمی خواست گرفتار غرور شود.

خواستم یادمان هور را ترک کنم که پایم گیر کرد به خاطرات اوس عبدالحسین بنّا. شهید برونسی برای همۀ علاقمندان به فرهنگ شهادت شناخته شده و الگوست. مردی که زجر و درد کشید ولی تن به گناه نداد. کتاب خاکهای نرم کوشک او را به دنیا معرفی کرد. در دوران سربازی، بیست روز، هجده توالت را تنهایی تمیز کرد اما حاضر نشد در رفاه خانۀ سرهنگ، گماشتۀ همسر بی بند و بارش باشد. ایمان برونسی آنقدر مستحکم و واقعی بود که شیطان قدرت فریب دادنش را نداشت. بعدها برای کار رفت پیش یک سبزی فروش. آنجا هم دوام نیاورد. هم بخاطر رفت و آمد زنهای بی حجاب و هم از ترس آبی که صاحب مغازه روی سبزی ها می ریخت برای سنگین تر شدن. همسرش نگران شد که اگر سر کار نروی روزیمان چه می شود؟ عبدالحسین رفت سراغ بنّایی. کار سخت و طاقت فرسا برایش بهتر بود از نافرمانی خدا.

عراق در عملیات بدر هم مثل خیلی از عملیات های دیگر از سلاح شیمیایی استفاده کرد. نمی دانم هنوز سینه های سوختۀ بدر در کنار ما نفس می کشند یا نه؟ حملات شیمیایی صدام در همان هفتۀ اول عملیات ۲۲۳۱ مصدوم و ۳۲ شهید گذاشت روی دست سازمان رزم ایران. بچه های بهداری مجروح های شیمیایی را در اورژانس های پشت خط و بیمارستانهای صحرایی بستری کردند. بعثی ها نوزدهم فروردین ۶۴ مرکز درمانی حمید که یک بیمارستان صحرایی شیمیایی بود را به شدت بمباران کردند.

فرصت زیادی برای ماندن در هور نداشتم. باید خودم را به یادمان طلائیه می رساندم. دم رفتن سر هم به مقتل شهید علی هاشمی زدم. علی آقا همان فرماندۀ خوش فکر و سختکوش قرارگاه سرّی نصرت است که برای طراحی عملیات خیبر خیلی زحمت کشید. هاشمی بعد از پذیرش قطعنامه به جمع شهدا پیوست. همان وقتی که بعثی ها درست مثل روزهای نخست پاییز ۵۹ با تمام قوا از چند نقطه وارد خاکمان شدند. تا روز تفحص و تشخیص هویت ، کسی از سرنوشت این دلاور اهوازی چیزی نمی دانست. با یاد و خاطرۀ پادشاه هور، شهید علی هاشمی رفتم به سمت یادمان طلائیه.

یادمان طلائیه چندان نزدیک به جزایر مصنوعی مجنون نیست. مجنون شمالی و جنوبی را عراق برای استخراج نفت ساخته است. تصرف جزایر برای ایران یک امتیاز بزرگ و برای عراق یک بحران جدی به حساب می آمد. عملیات خیبر نخستین نبرد آبی خاکی دفاع مقدس، با هدف دستیابی به جزایر طراحی و اجرا شد. قرارگاه نصرت چندماه تلاش کرد تا آبراههای پیچ در پیچ و نقاط حساس هور را شناسایی کند. تیم علی هاشمی کارش را بی نقص انجام داد. ایران خیبر را ساعت نه و نیم سوم اسفند ۶۲ شروع کرد. هور آنقدر عجیب و مرموز بود که بعثی ها یقین داشتند در هور خطری تهدیدشان نمی کند. پیش از نبرد خیبر ما سه عملیات فریب در جبهه های دیگر انجام دادیم. ۲۱ بهمن، تحریرالقدس در حوالی سد دربندیخان. ۲۵ بهمن، والفجر۵ در چنگوله و ۳ اسفند، والفجر۶ در چیلات.

صدام غافلگیر شد اما خیلی زود خودش را جمع کرد و از زمین و هوا منطقه را به گلوله بست. اوضاع در شمال محدودۀ عملیات خوب پیش رفت ولی در جنوب، نه!. عراقی ها می دانستند که محور طلائیه نقش بسزایی در عملیات ما دارد. به همین سبب بخش عمده ای از گلوله های توپ و خمپاره و موشک به این محدوده هدایت می شد. شهید عبدالله میثمی وضعیت بغرنج طلائیه را اینگونه توصیف کرد: «هرکس در طلائیه ایستاد اگر در کربلا هم بود می ایستاد». بچه ها مرگ را به چشمشان دیدند اما میدان را خالی نکردند. عدم موفقیت محور طلائیه مساوی بود با شکست نبرد خیبر. محسن رضایی همۀ توان سپاه را به منطقه کشاند.

علیرغم همۀ تلاشهای لشگر۲۷ و لشگر۱۴ طلائیه به مشکل خورد. بچه ها نتوانستند محور مجنون جنوبی را بطور کامل تثبیت کنند. فرماندهان سپاه عملیات را متوقف کردند و رفتند پیش حضرت امام(ره). ایشان یک دستور روشن برای سازمان رزم سپاه داشتند: «جزایر حتماً باید نگه داشته شوند، هر طور که شده» بعد از فرمایش امام(ره) خیبر با انگیزۀ بیشتری ادامه یافت. صدام میلیون ها گلولۀ توپ و خمپاره و بمب و موشک ریخت بر سر بچه های ما ولی در نهایت جزایر حفظ شد. طراحان عملیات برای رفت و آمد نیروها به جزایر هم باید چاره اندیشی می کردند. بزرگترین پل شناور دنیا با تکیه بر دانش و توانمندی داخلی، یکی از دستاوردهای خلاقانۀ بچه های مهندسی رزمی بود که بنام خود عملیات نامگذاری گردید.

طلائیه معراج حاج محمدابراهیم همّت است. مردی که یک عمر در پی کسب رضایت خدا بود و بالأخره خدا، مشتری دست به نقد اعمالش شد. به گمانم کلید حل مشکلات ما حرکت در بزرگراه همّت باشد. در مسیر کسب رضایت خدا؛ جهادی، مومنانه و بی ادعا …

سفر مجازی ام به مناطق عملیاتی جبهۀ جنوبی تمام شد. خیلی دلم می خواست شلمچه را هم زیارت کنم. شلمچه و کربلان پنج اش یک دیوان پر از غزل عاشقانه است. به علقمه هم نرفتم تا از کربلای۴ برایتان بنویسم. اروند و والفجر۸ هم ماند برای وقتی دیگر. نمی دانم با حسرت زیارت مزاز شهدای گمنام مدفون در چوئبده، گلزار شهدای آبادان، خیابان های خرمشهر چه کنم؟ … بگذریم! حضرت آقا سال ۹۶ دربارۀ سفر راهیان نور فرمودند: « یکی از جلوه‌های پاسداری از آن دوران نورانی و از این حقیقت نورانی است، یعنی حقیقت دفاع مقدّس.» امسال پایمان به خوزستان نرسید، دلمان راهی راهیان نور شد …

چقدر جای حاج قاسم سلیمانی در دنیا خالی است. کاش فرصتی هم فراهم شود برای نوشتن از سوریه و عراق و جبهۀ دفاع از حریم اسلام و اهل بیت علیهم السلام. شهادت حاجی آغاز عصرجدید حماسه و جهاد و شهادت در کشورهای منطقه است؛ بی تردید.

امتیاز ماست‌ مُردن! می کُشند و غافلند / دم به دم با مرگِ ما بازنده تر خواهند شد

منبع خبر

مخارج ماهانه زندگی؛ دو هزار و ششصد و پنجاه تومان بیشتر بخوانید »

وداع حمید حسام با راوی کتابش

به گزارش مشرق، حمید حسام نویسنده کتاب «آب هرگز نمی‌میرد» به روایت شهید سلگی همزمان با شهادت این راوی یادداشتی را منتشر کرد.

متن این یادداشت به شرح زیر است:

به نام خدای شهیدان و برای نفس مطمئنه حاج میرزا
در روزهای خلوت خیابان‌ها و سکوت دور از هیاهوی شهرها، عبور از نشئه دنیا و رسیدن به سرچشمه بقا، طعمی دارد از جنس طعم غریبی حضرت زهرا( س) که تو حاج میرزا، ای رفیق خوب خدا، دیشب آن را چشیدی.

انگار که ۳۵سال با دو پای بریده و زخم پهلو و سرفه‌های شیمیایی مانده بودی که این نوع شهادت در سکوت را به ما نشان دهی. شهادت غریبانه، دفن شبانه و اصرار و تاکید برای نیامدن مردم یک شهر – که همواره متحدثان حسنت بودند – جگرم را در گلزار شهدای نهاوند سوزاند و ثانیه‌های خلوتم را پر از روضه کرد.

دیشب، هر کس پیامی فرستاد، برایش نوشتم: نمی‌دانی چقدر سخت است، دفن شبانه و غریبانه مردی که آقا تمنای دیدنش را داشت‌.

آقا هنوز تو را ندیده بود و فقط حدیث میانداری ابوالفضل گونه‌ات را در (آب هرگز نمی‌میرد) خوانده بود، فرمود: اگر برای من ممکن بود پا می‌شدم، می‌رفتم به همدان برای دیدن این مرد.

این جمله را محسن مومنی، برایم تلفنی گفت و من برای تو نقل قول کردم، گفتی: با علی خوش‌لفظ بیا با هم برویم زیارت حاج حسین همدانی و از روح او استمداد بطلبیم.

آن روز در گلزار شهدا، علی خوش‌لفظ، از شدت درد حتی نمی توانست روی مزار خم شود و همانجا ایستاد همان نقطه‌ای که یکسال بعد مزار خودش شد و تو با آن دو پای مصنوعی‌ات خم شدی و صورت چسباندی به سنگ مزار، ما دو نفر با گریه تو، گریه می‌کردیم که می‌خواندی:

ما تشنه یک جرعه سخاوت هستیم
مشک تو هنوز آب دارد عباس

دیشب برای هزاران نفر که از خانه با اشک بدرقه‌ات کردند، شب سختی بود و شب راحتی بود برای تو که ۳۵ سال پیش مخاطب ندای «ارجعی الی ربک» شدی و ماندی تا علم‌الهدی باشی در عصر دلتنگی‌ها. خداحافظ پهلوان ابوالفضل مرام روزهای رزم شلمچه، مجنون، فاو و مرصاد.

حال که به سرچشمه بقا رسیدی، سلام ما را به همه شهیدانی که خون قلبشان را نثار راه سیدالشهدا(ع) کردند، برسان. سلام همه تشنگان یک جرعه سخاوت را.

منبع: فارس منبع خبر

وداع حمید حسام با راوی کتابش بیشتر بخوانید »