نتایج جست‌وجو برای: شلمچه

الهی با «والمری» محشور بشوی/ دعای ممنوعه در شلمچه


الهی با والمری محشور بشوی/ دعای ممنوعه در شلمچهبه گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، هشت سال دفاع مقدس با همه سختی‌ها و دشواری‌های متأثر از آن، یک موقعیت خاص دیگر هم داشت. فضای مطایبه، شوخی و طنز، نتیجه دورهمی‌ها در فضای جبهه بود که بعضی رزمنده‌ها برای دادن روحیه و القای شادی از آن بهره ‌‌بردند. پس لبخند بزن رزمنده! 

 الهی با والمری محشور بشوی

از بچه‌های گردان تخریب بود که مأمور شده بود به گردان ما. خیلی ریزه میزه و تر و فرز بود. مثل بچه‌ها یک لحظه آرام نداشت. مورچه می‌گرفت دعوا می‌انداخت. بند پوتین بچه‌ها را یواشکی به هم گره می‌زد.

شب می‌ر‌فت بیرون سنگر صدای حیوانات درنده را از خودش در می‌آورد. وقتی با کسی غذا می‌خورد که می‌دانست غذای کم نمک می‌خورد گاهی به شوخی آنقدر نمک به غذا می‌زد که او می‌رفت کنار و خودش همه غذا را می‌خورد. صبح زود که زودتر از همه از خواب بیدار می‌شد داخل چادر می‌ایستاد با صدای بلند به اذان گفتن و همه را هراسان بیدار می‌کرد و از این کارها.

جالب بود که کم‌تر کاری را هم دوبار انجام می‌داد تا مبادا برای بچه‌ها تجربه شود و ترفندهای او را بی‌اثر کند. تنها کسی که گاهی وقت‌ها اذیت می‌شد. نفرینش می‌کرد پیرمرد دسته بود که خیلی جدی می‌گفت: الهی با والمری (مین ضد نفرات) محشور بشی، نکن و او می‌خندید و از ته دل می‌گفت: الهی آمین، خدا از دهنت بشنود. 

مرغ می‌بینمت

یکی او می‌گفت یکی این. من هم همین‌طور که سرم پایین بود و داشتم غذایم را می‌خوردم، آن‌ها را می‌پاییدم. اتفاقاً غذا هم مرغ بود؛ از همان مرغ‌هایی که عملیات را لو می‌دهد! یعنی مرغ آخر و پذیرایی قبل از عملیات، او از آن سر سفره بلند می‌گفت: فلانی مرغ می‌بینمت (کنایه از اینکه بزودی شهید می‌شوی و چلو مرغ مراسم عزایت را می‌خوریم) و این جواب می‌داد که: این خبرا هم نیست. اشتباه به عرضتون رسوندن. او می‌گفت: می‌خورمت بی‌خود چونه نزن. این می‌گفت: من مرغ نپزم. از زودپز هم کاری ساخته نیست. او می‌گفت: جوجه رو سیخ می‌کشند و کباب می‌کنند، زودپز نمی‌خواهد. این می‌گفت: پس جوجه کباب می‌خوری نه مرغ. او می‌گفت: هر چه از دوست رسد نیکوست. ما بنده ناشکر نیستیم و این می‌گفت: بارک الله بارک الله، حالا شد یک چیزی.

شلمچه جایی است که ۸۱ آمده پایین

برای اولین بار بود که نام شلمچه را می‌شنیدیم. از بچه‌های گروهان ما تنها یکی دو نفر بودند که می‌دانستند شلمچه کجاست و چه جور جایی است. یکی از برادرا که مثل خیلی‌ها در قنوت نمازش فقط عبارت «اللهم ارزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک» را به عنوان دعا می‌خواند و همراه ما بود.

از بلدچی گروهان پرسید: شلمچه کجاست، کی می‌رسیم؟ بقیه هم کنجکاو شده بودند از قضیه سر در بیاورند و بدانند اوضاع از چه قرار است؛ بنابراین به او خیره شدند که ببینند در جواب دوستشان چه می‌گوید که او چانه‌اش را خاراند و لبخندزنان گفت: شلمچه؛ شلمچه جایی است که در قنوت نمازت تا بگویی اللهم ارزقنا توفیق الش…. ۸۱  آمده پایین. مواظب باش یه وقت اونجا از این صحبت‌ها نکنی.

رفتی تو هال

آدم عجیبی بود. انگار خدا او را آفریده بود برای همین کارها. وقت دعا که صدای ناله و ندبه همه بلند بود و هرکس مشغول راز و نیاز و استغاثه با خدای خودش بود و سعی می‌کرد بیش‌ترین استفاده را از وقت و حال خوشی که پیدا کرده، کند، او باز هم راه خودش را در پیش می‌گرفت و بساط خودش را داشت. باز هم سعی می‌کرد کاری کند که هیچ کس نمی‌کند.

برای همین، بچه‌هایی که می‌شناختنش، سعی می‌کردند لااقل شب‌ها و مراسم دعا، از او فاصله بگیرند. دست بر قضا آن شب کنار من نشسته بود، منی که در شرایط عادیش هم نمی‌توانستم از دعا استفاده کنم. صدای الهی العفو الهی العفو همه بلند بود و او که می‌دید من هم مثل خودش حالی پیدا نکرده‌ام، مرتب با آرنج به پهلوی من می‌زد که توجه من را به خودش جلب کند تا بعد چیزی بگوید. من سعی کردم اعتنا نکنم.

اما ول‌کن نبود، با تندی گفتم: چیه بابا، چیه چی می‌گی؟ سرش را آورد نزدیک گوشم و طوری که فقط خودم بفهمم، گفت: تو رو خدای رفتی تو حال (هال)، بعد مکثی کرد و گفت: لنگه دمپایی منم بیار! اصلاً ‌نفهمیدم چی شد. دست خودم نبود، یک مرتبه پقی زدم زیر خنده، هر چه سعی کردم خودم را کنترل کنم، نتوانستم و ناچار بلند شدم به سرعت از چادر زدم بیرون. خیلی ناراحت بودم، اما بعد به نظرم رسید که ظاهراً زیاد هم بیراه نمی‌گفت. می‌خواست بگوید تو اهل حال نیستی، اهل هالی! 

مواظب باش دود نزنه

گفتم برادر فلانی را می‌شناسی؟ گفت: آره، ارادت خاص دارم خدمتشون. گفتم: یعنی باهاش رفیقی؟ گفت: نه بابا اون با ما نمی‌پره. گفتم: با ما هم نمی‌شینه، این به اون در. گفت: بی‌شوخی، مگه باهاش، آبتون تو یه جوب نمی‌ره؟ گفتم: نه بابا! اون کلاسش خیلی بالاست. گفت: یعنی فیتیله معنویتش بالاست؟ گفتم: قربون دهنت. گفت: خیلی بالاست؟ گفتم: خیلی. گفت: پس مواظب باش دود نزنه!

منبع: «فرهنگ جبهه» نوشته «سیدمهدی فهیمی»

انتهای پیام/ 113



منبع خبر

الهی با «والمری» محشور بشوی/ دعای ممنوعه در شلمچه بیشتر بخوانید »

در عملیات پدافندی «شلمچه» چه گذشت؟ + اینفوگرافی


به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، منطقه عمومی شلمچه یکی از مناطقی است که بیشترین فعالیت نظامی را در جنگ شاهد بوده است. بعد از درگیری‌های ابتدای جنگ، نتیجه عملیات بیت المقدس آخرین حد پیشروی رزمندگان اسلام بود. سپس عملیات والفجر ۸ و کربلا ۵ و عملیات‌های محدود دیگر در این منطقه صورت پذیرفت که نهایتاً خطوط پدافندی خودی در داخل خاک عراق تثبیت گردید.

انجام عملیات موفقیت آمیز فاو توسط عراق و بازپس گیری آن موجب افزایش روحیه آفندی دشمن شده و موانع روانی در ارتش عراق برطرف گردیده و ابتکار عمل بدست دشمن افتاد و بنا به پیش بینی کارشناسان نظامی ارتش ایران که معتقد بودند عراق در اولین فرصت مناسب به بازپس گیری خاک خود اقدام خواهد کرد، بعد از گذشت ۳۸ روز، حمله گسترده عراق با بمباران وسیع شیمیایی و بکارگیری سپاه سوم و هفتم و گارد ریاست جمهوری به طرف نیرو‌های ایرانی آغاز شد و سرانجام منطقه محدودی که به عنوان جای پایی برای نفوذ به بصره هشت عملیات آفندی گسترده ایران را شاهد بود، به تصرف عراق درآمد.

در ادامه اینفوگرافی این عملیات را مشاهده می‎کنید.

عملیات پدافندی شلمچه در یک نگاه+ اینفوگرافی

انتهای پیام/ ۱۴۱



منبع خبر

در عملیات پدافندی «شلمچه» چه گذشت؟ + اینفوگرافی بیشتر بخوانید »

عملیات پدافندی شلمچه در یک نگاه+ اینفوگرافی


به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، منطقه عمومی شلمچه یکی از مناطقی است که بیشترین فعالیت نظامی را در جنگ شاهد بوده است. بعد از درگیری‌های ابتدای جنگ، نتیجه عملیات بیت المقدس آخرین حد پیشروی رزمندگان اسلام بود. سپس عملیات والفجر ۸ و کربلا ۵ و عملیات‌های محدود دیگر در این منطقه صورت پذیرفت که نهایتاً خطوط پدافندی خودی در داخل خاک عراق تثبیت گردید.

انجام عملیات موفقیت آمیز فاو توسط عراق و بازپس گیری آن موجب افزایش روحیه آفندی دشمن شده و موانع روانی در ارتش عراق برطرف گردیده و ابتکار عمل بدست دشمن افتاد و بنا به پیش بینی کارشناسان نظامی ارتش ایران که معتقد بودند عراق در اولین فرصت مناسب به بازپس گیری خاک خود اقدام خواهد کرد، بعد از گذشت ۳۸ روز، حمله گسترده عراق با بمباران وسیع شیمیایی و بکارگیری سپاه سوم و هفتم و گارد ریاست جمهوری به طرف نیرو‌های ایرانی آغاز شد و سرانجام منطقه محدودی که به عنوان جای پایی برای نفوذ به بصره هشت عملیات آفندی گسترده ایران را شاهد بود، به تصرف عراق درآمد.

در ادامه اینفوگرافی این عملیات را مشاهده می‎کنید.

عملیات پدافندی شلمچه در یک نگاه+ اینفوگرافی

انتهای پیام/ ۱۴۱



منبع خبر

عملیات پدافندی شلمچه در یک نگاه+ اینفوگرافی بیشتر بخوانید »

دستور ولاییِ «هاشمی رفسنجانی» برای شلمچه

دستور ولاییِ «هاشمی رفسنجانی» برای شلمچه



از خدا خواستم درجا شهید شوم/دستور ولایی هاشمی رفسنجانی برای شلمچه

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، هاروارد تیچار از مقامات نظامی پنتاگون، می‌گوید: “رابطه ما فقط یک تبادل اطلاعات معمولی نبود. ما به عراق هر چه را که لازم داشت تا از ایران شکست نخورد دادیم. ما تمام آسیب‌پذیری هایشان در خطوط دفاعی را تشخیص دادیم و مطلعشان کردیم. می‌دانستیم اگر این کار را نمی‌کردیم، ارتش ایران تا بغداد پیش می‌رفت.” همین دو سه خط می‌تواند یک شروع باشد برای یک عملیات بزرگ و طولانی آن هم در یک محل محدود. عملیات کربلای ۵ از نوزدهم دی ماه در منطقه عمومی شلمچه شروع شد و تا دوم اسفند ادامه پیدا کرد اما پس از آن نیز در همین منطقه تا فروردین ۶۶ رزمندگان تا کربلای هشت در مصاف دشمن رو در رو جنگیدند و  ما تعدادی شهید دادیم. یکی از فرماندهان نام آشنا حسین خرازی بود که هشت اسفند ۱۳۶۵ به شهادت رسید. در این قسمت به مناسبت سالگرد این فرمانده لشکر ۱۴ امام حسین شهر اصفهان به خاطراتی در مورد این شهید اشاره می کنیم:

دو سه روز بعد از توقف عملیات کربلای ۴، به دستور حسین همه فرمانده گردان‌ها در سنگر فرماندهی جمع شدند. شکست در عملیات، روحیه ها را به شدت تضعیف کرده بود. اکثر بچه ها دل و دماغ نداشتند و همه منتظر بودند، حسین اجازه مرخصی را به مسئولین گردان‌ها صادر کند. بر خلاف بقیه، حسین “بسم الله” اش را خیلی با انرژی گفت. ابتدا یادی از شهدای عملیات کرد و ادامه داد: امروز به اتفاق همه فرمانده لشکرها، توی قرارگاه با آقای هاشمی رفسنجانی جلسه داشتیم و ایشون امر کرد که باید بریم توی شلمچه عملیات کنیم. تا اسم شلمچه آمد، صدای اعتراض  همه بلند شد. عراق در شلمچه آب انداخته و با انواع موانع از شلمچه دژی نفوذناپذیر ساخته بود. حرف این بود که چرا حسین زیر بار عملیات در شلمچه رفته است. بچه‌ها همه حرف‌هایشان را که زدند، حسین گفت: خب، حالا حرف‌هاتون رو زدید، گوش کنید ببینید چی می‌خوام بهتون بگم، این‌عملیات با عملیات‌های قبلی کاملا فرق داره و فرقش هم اینه که این‌عملیات دستور ولایته! آقای هاشمی رفسنجانی، نماینده امام و فرمانده جنگ هستن. ایشون امر کرده باید در شلمچه عملیات کنید. دوباره سر و صداها بلند شد که نمی‌شود در شلمچه جنگید! حسین گفت: همینه که بهتون گفتم! این دستور ولایته، هر کس آمادگی داره بمونه و هرکسی نداره همی الان بره اصفهان و خداحافظ. هر کی عاشوراییه بمونه، ما میخواییم اینجا عاشورا به پا کنیم. این را که گفت گریه‌اش گرفت و دیگر نتوانست صحبت کند . پای ولایت و عاشورا که به میان آمد، بچه ها همه تمکین کردند. اعتراض تبدیل به اطاعت شد و همه لبیک گفتند.

شاید با همین انگیزه بود که بچه ها توانستند از پس این عملیات طولانی بربیایند که جز تقوای الهی نمی توانست در برابر  دژ ارتش حزب بعث عراق قد علم کند.  

دژ اسطوره‌ای

عراقی‌ها شلمچه را که مقابل بصره بود با موانع بسیاری پوشانده بودند و به آن دژ اسطوره‌ای می‌گفتند. صدام به ایران حمله کرد تا خوزستان را بگیرد، ولی خیلی زود مجبور شد در شلمچه‌ش دژ بسازد تا از بصره دفاع کند.  میدان‌های مین، هر نوع مانع نظامی، خاک ریز، تونل و هر چه بتوان با آن جلوی پیش روی نیروی های زمینی ایران را گرفت در شلمچه به کار بردند. طراحان شرق و غرب پیچیده ترین  طرح هایشان را در شلمچه اجرا کردند و همه نوع آتش بار سبک و سنگین کار گذاشتند تا از موانع محافظت کنند. شلمچه به رغم مساحت کمش نقطه‌ای استراتژیگ و تاثیرگذار در جنگ و نزدیک ترین راه بصره بود و اتفاقات بسیاری در این سرزمین کم وسعت اتفاق افتاد. بسیاری از رزمندگان جنگ در شلمچه را تجربه کرده اند. منطقه عمومی شرق بصره در دوران جنگ همیشه اهمیت سیاسی و نظامی ویژه ای داشت و نزد فرماندهان و برنامه‌ریزان جنگ از مهم‌ترین مناطق عملیاتی  جبهه ها بود. سال های ابتدایی جنگ، تا قبل از آزادی خرمشهر، بارِ رسانه ای جنگ بر خرمشهر متمرکز بود و پس از آن بر شلمچه.

از خدا خواستم در جا شهید بشم

اما نحوه شهادت این فرمانده جانباز از زبان احمد موسوی این طور بیان شده است: نزدیک صبح حسین از قرارگاه آمد و به ما گفت: آماده باشید، باید فردا شب عملیات کنیم. صحبت‌هایی که در قرارگاه رد و بدل شده بود را عنوان کرد و بعد حرف‌هایی زد که برای ما تازگی داشت و تا آن موقع، حداقل جلوی ما از این حرفها نزده بود. می گفت: دیگه از خدا خواستم شهید بشم. اصلا هم دوست ندارم مجروح شم. از خود خدا خواستم درجا شهید بشم. چون نزدیک وضع حمل خانمش بود، در این باره گفت: اسم بچه‌مو هم گفتم، به شما هم میگم، اسمش رو مهدی بذارید. بعد نماز را خواند و خوابید.

حدود ساعت ۹:۳۰ صبح از خط بی سیم زدند و گفتند: بچه‌ها اینجا صبحونه می‌خوان. حسین همون طور که دراز کشیده بود، پرسید: مگه برای بچه های خط صبحونه نبردید؟ مسئول تدارکات گفت: چرا فرستادیم. اما آتیش زیاد بود، ماشین رو زدند. حسین گفت: بگید یه ماشین دیگه آماده کنند، هر موقع خواست بره، منو خبر کنید، کارش دارم. این بار تصمیم گرفتیم صبحانه را با ماشین پی ام پی که امنیت بیشتری دارد، به خط بفرستیم. نیم ساعت طول کشید تا ماشین دوم آمد. یک نفر آمد دم سنگر و گفت: ماشین صبحونه اومد. حسین بلند شد که برود، به او گفتیم: اگه کاری هست بگو ما بهش میگیم. بیرون گلوله بارونه. گفت: نه خودم باهاش کار دارم. از سنگر زد بیرون و ما سه چهارنفر هم دنبالش راه افتادیم. ماشین حدود ۲۰-۳۰ قدم با سنگر فاصله داشت. راننده ماشین تا حسین را دید، پیاده شد، بغلش کرد و همدیگر را بوسیدند. من در فاصله یک متری آنها بودم. حسین به راننده گفت: اگه می ترسی بیای، من خودم بشینم پشت فرمون! راننده گفت: نه این حرف ها چیه حاج حسین؟ در همین حین، گلوله‌ای  به فاصله یک متری حسین به زمین خورد و او بلافاصله روی زمین افتاد. رفتیم بالای سرش. درجا شهید شده بود. یک ترکش از پشت به قلبش خورده بود و ترکش ریزی هم به فکش. طوری آرام گرفته بود که انگار ۵۰ سال است خوابیده. به راننده هم چند ترکش خورد که فردای آن روز به شهادت رسید.

منابع:

زندگی با فرمانده، علی اکبر مزدآبادی

روایت شلمچه، جعفر شیرعلی‌نیا

*زهرا زمانی

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، هاروارد تیچار از مقامات نظامی پنتاگون، می‌گوید: “رابطه ما فقط یک تبادل اطلاعات معمولی نبود. ما به عراق هر چه را که لازم داشت تا از ایران شکست نخورد دادیم. ما تمام آسیب‌پذیری هایشان در خطوط دفاعی را تشخیص دادیم و مطلعشان کردیم. می‌دانستیم اگر این کار را نمی‌کردیم، ارتش ایران تا بغداد پیش می‌رفت.” همین دو سه خط می‌تواند یک شروع باشد برای یک عملیات بزرگ و طولانی آن هم در یک محل محدود. عملیات کربلای ۵ از نوزدهم دی ماه در منطقه عمومی شلمچه شروع شد و تا دوم اسفند ادامه پیدا کرد اما پس از آن نیز در همین منطقه تا فروردین ۶۶ رزمندگان تا کربلای هشت در مصاف دشمن رو در رو جنگیدند و  ما تعدادی شهید دادیم. یکی از فرماندهان نام آشنا حسین خرازی بود که هشت اسفند ۱۳۶۵ به شهادت رسید. در این قسمت به مناسبت سالگرد این فرمانده لشکر ۱۴ امام حسین شهر اصفهان به خاطراتی در مورد این شهید اشاره می کنیم:

دو سه روز بعد از توقف عملیات کربلای ۴، به دستور حسین همه فرمانده گردان‌ها در سنگر فرماندهی جمع شدند. شکست در عملیات، روحیه ها را به شدت تضعیف کرده بود. اکثر بچه ها دل و دماغ نداشتند و همه منتظر بودند، حسین اجازه مرخصی را به مسئولین گردان‌ها صادر کند. بر خلاف بقیه، حسین “بسم الله” اش را خیلی با انرژی گفت. ابتدا یادی از شهدای عملیات کرد و ادامه داد: امروز به اتفاق همه فرمانده لشکرها، توی قرارگاه با آقای هاشمی رفسنجانی جلسه داشتیم و ایشون امر کرد که باید بریم توی شلمچه عملیات کنیم. تا اسم شلمچه آمد، صدای اعتراض  همه بلند شد. عراق در شلمچه آب انداخته و با انواع موانع از شلمچه دژی نفوذناپذیر ساخته بود. حرف این بود که چرا حسین زیر بار عملیات در شلمچه رفته است. بچه‌ها همه حرف‌هایشان را که زدند، حسین گفت: خب، حالا حرف‌هاتون رو زدید، گوش کنید ببینید چی می‌خوام بهتون بگم، این‌عملیات با عملیات‌های قبلی کاملا فرق داره و فرقش هم اینه که این‌عملیات دستور ولایته! آقای هاشمی رفسنجانی، نماینده امام و فرمانده جنگ هستن. ایشون امر کرده باید در شلمچه عملیات کنید. دوباره سر و صداها بلند شد که نمی‌شود در شلمچه جنگید! حسین گفت: همینه که بهتون گفتم! این دستور ولایته، هر کس آمادگی داره بمونه و هرکسی نداره همی الان بره اصفهان و خداحافظ. هر کی عاشوراییه بمونه، ما میخواییم اینجا عاشورا به پا کنیم. این را که گفت گریه‌اش گرفت و دیگر نتوانست صحبت کند . پای ولایت و عاشورا که به میان آمد، بچه ها همه تمکین کردند. اعتراض تبدیل به اطاعت شد و همه لبیک گفتند.

شاید با همین انگیزه بود که بچه ها توانستند از پس این عملیات طولانی بربیایند که جز تقوای الهی نمی توانست در برابر  دژ ارتش حزب بعث عراق قد علم کند.  

دژ اسطوره‌ای

عراقی‌ها شلمچه را که مقابل بصره بود با موانع بسیاری پوشانده بودند و به آن دژ اسطوره‌ای می‌گفتند. صدام به ایران حمله کرد تا خوزستان را بگیرد، ولی خیلی زود مجبور شد در شلمچه‌ش دژ بسازد تا از بصره دفاع کند.  میدان‌های مین، هر نوع مانع نظامی، خاک ریز، تونل و هر چه بتوان با آن جلوی پیش روی نیروی های زمینی ایران را گرفت در شلمچه به کار بردند. طراحان شرق و غرب پیچیده ترین  طرح هایشان را در شلمچه اجرا کردند و همه نوع آتش بار سبک و سنگین کار گذاشتند تا از موانع محافظت کنند. شلمچه به رغم مساحت کمش نقطه‌ای استراتژیگ و تاثیرگذار در جنگ و نزدیک ترین راه بصره بود و اتفاقات بسیاری در این سرزمین کم وسعت اتفاق افتاد. بسیاری از رزمندگان جنگ در شلمچه را تجربه کرده اند. منطقه عمومی شرق بصره در دوران جنگ همیشه اهمیت سیاسی و نظامی ویژه ای داشت و نزد فرماندهان و برنامه‌ریزان جنگ از مهم‌ترین مناطق عملیاتی  جبهه ها بود. سال های ابتدایی جنگ، تا قبل از آزادی خرمشهر، بارِ رسانه ای جنگ بر خرمشهر متمرکز بود و پس از آن بر شلمچه.

از خدا خواستم در جا شهید بشم

اما نحوه شهادت این فرمانده جانباز از زبان احمد موسوی این طور بیان شده است: نزدیک صبح حسین از قرارگاه آمد و به ما گفت: آماده باشید، باید فردا شب عملیات کنیم. صحبت‌هایی که در قرارگاه رد و بدل شده بود را عنوان کرد و بعد حرف‌هایی زد که برای ما تازگی داشت و تا آن موقع، حداقل جلوی ما از این حرفها نزده بود. می گفت: دیگه از خدا خواستم شهید بشم. اصلا هم دوست ندارم مجروح شم. از خود خدا خواستم درجا شهید بشم. چون نزدیک وضع حمل خانمش بود، در این باره گفت: اسم بچه‌مو هم گفتم، به شما هم میگم، اسمش رو مهدی بذارید. بعد نماز را خواند و خوابید.

حدود ساعت ۹:۳۰ صبح از خط بی سیم زدند و گفتند: بچه‌ها اینجا صبحونه می‌خوان. حسین همون طور که دراز کشیده بود، پرسید: مگه برای بچه های خط صبحونه نبردید؟ مسئول تدارکات گفت: چرا فرستادیم. اما آتیش زیاد بود، ماشین رو زدند. حسین گفت: بگید یه ماشین دیگه آماده کنند، هر موقع خواست بره، منو خبر کنید، کارش دارم. این بار تصمیم گرفتیم صبحانه را با ماشین پی ام پی که امنیت بیشتری دارد، به خط بفرستیم. نیم ساعت طول کشید تا ماشین دوم آمد. یک نفر آمد دم سنگر و گفت: ماشین صبحونه اومد. حسین بلند شد که برود، به او گفتیم: اگه کاری هست بگو ما بهش میگیم. بیرون گلوله بارونه. گفت: نه خودم باهاش کار دارم. از سنگر زد بیرون و ما سه چهارنفر هم دنبالش راه افتادیم. ماشین حدود ۲۰-۳۰ قدم با سنگر فاصله داشت. راننده ماشین تا حسین را دید، پیاده شد، بغلش کرد و همدیگر را بوسیدند. من در فاصله یک متری آنها بودم. حسین به راننده گفت: اگه می ترسی بیای، من خودم بشینم پشت فرمون! راننده گفت: نه این حرف ها چیه حاج حسین؟ در همین حین، گلوله‌ای  به فاصله یک متری حسین به زمین خورد و او بلافاصله روی زمین افتاد. رفتیم بالای سرش. درجا شهید شده بود. یک ترکش از پشت به قلبش خورده بود و ترکش ریزی هم به فکش. طوری آرام گرفته بود که انگار ۵۰ سال است خوابیده. به راننده هم چند ترکش خورد که فردای آن روز به شهادت رسید.

منابع:

زندگی با فرمانده، علی اکبر مزدآبادی

روایت شلمچه، جعفر شیرعلی‌نیا

*زهرا زمانی



منبع خبر

دستور ولاییِ «هاشمی رفسنجانی» برای شلمچه بیشتر بخوانید »

پرپر شدن ۱۰ جوان در شلمچه و ۱۶ جوان در پلاسکو

پرپر شدن ۱۰ جوان در شلمچه و ۱۶ جوان در پلاسکو



آتش‌نشانی , سازمان آتش‌نشانی تهران , آتش‌سوزی , شهدای آتش نشان , حادثه ساختمان پلاسکو ,

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، ۳۰ دی ۱۳۹۹ هجری شمسی برابر با ۴ جمادی الثانی ۱۴۴۲ هجری قمری و ۱۹ ژانویه ۲۰۲۱ میلادی است. مروری می کنیم بر حوادت مهم دفاع مقدس در این روز.

** تاریخ شهادت برخی شهدای دفاع مقدس در دی **

• ولادت شهید علی جزمانی (استان اصفهان، شهرستان اصفهان) (۱۳۲۹ ه.ش)

• ولادت شهید مهدی بهرامی (استان تهران، شهرستان ری) (۱۳۴۹ ه.ش)

• شهادت شهید عباس ابولیان (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۱ ه.ش)

• شهادت شهید مصطفی محمدی خواه بین کلایه (استان مازندران، شهرستان تنکابن) (۱۳۶۱ ه.ش)

• شهادت شهید رسول سلیمی خطیبی (استان آذربایجان شرقی، شهرستان تبریز) (۱۳۶۲ ه.ش)

• ولادت شهید محمد غفاری (استان همدان، شهرستان همدان) (۱۳۶۳ ه.ش)

• شهادت شهید مهدی شهبا (استان کرمان، شهرستان سیرجان) (۱۳۶۴ ه.ش)

• شهادت شهید طاهر قزوینی فیروز (استان مازندران، شهرستان نوشهر) (۱۳۶۵ ه.ش)

• شهادت شهید محمد یزدانی (استان مازندران، شهرستان ساری) (۱۳۶۵ ه.ش)

• شهادت شهید علی‌اصغر کشاورزیان (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۵ ه.ش)

• شهادت شهید محمدرضا رحیمیان منفرد (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۵ ه.ش)

• شهادت شهید داود خوانساری نوش آبادی (استان اصفهان، شهرستان آران و بیدگل) (۱۳۶۵ ه.ش)

• شهادت شهید علی‌اصغر حسینی محراب (استان خراسان رضوی، شهرستان مشهد) (۱۳۶۵ ه.ش)

• شهادت شهید حسین حبیبی (استان زنجان، شهرستان زنجان) (۱۳۶۵ ه.ش)

• شهادت شهید اصغر توانا (استان فارس، شهرستان کازرون) (۱۳۶۵ ه.ش)

• شهادت شهید مصطفی جهاندیده (استان گیلان، شهرستان آستانه اشرفیه، روستای پائین رود پشت) (۱۳۶۵ ه.ش)

• شهادت شهید علی امانی (استان گیلان، شهرستان سیاهکل) (۱۳۶۵ ه.ش)

• شهادت شهید احمد مزروعی (استان اصفهان، شهرستان اصفهان) (۱۳۶۶ ه.ش)

• شهادت شهید ناصر سیار (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۶ ه.ش)

• شهادت شهید حمیدرضا حکم آبادی (استان خراسان رضوی، شهرستان مشهد) (۱۳۶۶ ه.ش)

• شهادت شهید جواد یعقوبی (استان خراسان رضوی، شهرستان تربت جام) (۱۳۶۶ ه.ش)

• شهادت شهید وحید اشرفی (استان خراسان رضوی) (۱۳۶۶ ه.ش)

• آتش زدن مرکز فرهنگی ایران در لاهور پاکستان توسط گروهک صحابه (۱۳۷۵ ه.ش)

• شهادت شهید مهدی نوروزی (استان خراسان رضوی، شهرستان خلیل آباد، روستای سعدالدین) (۱۳۹۳ ه.ش)

• شهادت ۱۶ تن از آتش‌نشانان در حادثه پلاسکو (۱۳۹۵ ه.ش)

• شهادت شهید آتش نشان محسن روحانی (استان گیلان، شهرستان رضوانشهر) (۱۳۹۵ ه.ش)

• شهادت شهید آتش نشان حسین حسین‌زاده (استان گیلان، شهرستان رودسر) (۱۳۹۵ ه.ش)

• شهادت شهید آتش نشان علی امینی (استان آذربایجان شرقی، شهرستان هشترود) (۱۳۹۵ ه.ش)

• شهادت شهید آتش نشان حسین سلطانی (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۹۵ ه.ش)

• شهادت شهید آتش نشان بهنام میرزاخانی (استان مرکزی، شهرستان اراک) (۱۳۹۵ ه.ش)

• شهادت شهید آتش نشان فریدون علی تبار (استان تهران، شهرستان ری) (۱۳۹۵ ه.ش)

• شهادت شهید آتش نشان رضا نظری (استان مرکزی، شهرستان اراک) (۱۳۹۵ ه.ش)

• شهادت شهید آتش نشان محمد آقایی (۱۳۹۵ ه.ش)

• شهادت شهید آتش نشان علیرضا صفی زاده (۱۳۹۵ ه.ش)

• شهادت شهید آتش نشان محسن قدیانی (۱۳۹۵ ه.ش)

• شهادت شهید آتش نشان ناصر مهروز (۱۳۹۵ ه.ش)

• شهادت شهید آتش نشان مجتبی کوهی (۱۳۹۵ ه.ش)

• شهادت شهید آتش نشان حامد هوایی (۱۳۹۵ ه.ش)

• شهادت شهید آتش نشان امیر حسین داداشی (۱۳۹۵ ه.ش)

• شهادت شهید آتش نشان رضا شفیعی (۱۳۹۵ ه.ش)

• شهادت شهید آتش نشان علی مستوفی (۱۳۹۵ ه.ش)

• شهادت شهید مدافع حرم محمد معافی (استان مازندران، شهرستان نکا، روستای برگه) (۱۳۹۶ ه.ش)



منبع خبر

پرپر شدن ۱۰ جوان در شلمچه و ۱۶ جوان در پلاسکو بیشتر بخوانید »

روایت فرمانده ۲۲ساله از شلمچه

روایت فرمانده ۲۲ساله از شلمچه



پنج روز جنگ در کانال ماهی/ روایت فرمانده 22ساله از شلمچه

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، در آستانه عملیات کربلای ٥ پای خاطرات آقای محمد علی جعفری از رزمندگان قدیمی گردان میثم لشکر ٢٧ نشستیم. خاطرات آقای جعفری از روزهای ابتدایی جنگ تا پایان جنگ پر از قصه دوستان شهیدی است که آقای جعفری با هر کدامشان خاطرات نابی دارد. از دو برادر تا دوستان ایشان اما صد حیف که هنوز بعد از سی و اندی سال جای خالی آن در کتابهای دفاع مقدس احساس می‌شود. اینجا در سالگرد عملیات کربلای ٥ از پنج روز مقاومت گردان میثم شنیدیم. خاطراتی که هر قسمتش هر بار با اسم شهیدی همراه می‌شد.از فرمانده تا پیک گردان مثل شهید محمدرضا پرتونیا که هنوز در یاد فرمانده هر روز زنده است و با واژه استاد یاد می‌شود! شاید فقط معنای این کلمات در این دوران عوض شد و دیگر تکرار نخواهد شد.

آنچه می‌خوانید بخش کوتاهی از این خاطرات است:

کربلای ٥ در منطقه شلمچه از دو جهت سیاسی و نظامی برای جمهوری اسلامی اهمیت داشت. بصره دومین شهر بزرگ عراق بود.دشمن موانع پیچیده و متنوعی در این منطقه کار کرده بود.اغلب کارشناسان نظامی اصلاً فکرش را نمی‌کردند که ما بتوانیم در این منطقه عملیات کنیم. خیال دشمن راحت بود که با وجود این موانعِ مسلح نیروهای ما نمیتوانندعبور کنند.

همه لشکر در کرخه مستقر شده بودند، عقبه اصلی لشکر پادگان دوکوهه بود.اردوگاه کرخه اردوگاه بزرگی بود و قسمتی از آن را به بچه‌های گردان میثم داده بودند. بعد از عدم موفقیت در عملیات کربلای ٤ تصمیم بر این بود تا در عملیات بعدی ضربه بزرگی به دشمن بعثی وارد شود، برای همین منطقه عملیاتی کاملاً سری بود و خیلی‌ها فکر می‌کردند که قرار است در غرب کشور عملیات انجام شود.گردان میثم با ٥٧٠ نفر در حد تیپ منها به فرماندهی شهید علی اصغر ارسنجانی در این عملیات شرکت کرد.معاون ایشان هم شهید حسین طاهری بود.بنده در این عملیات فرمانده گروهان بودم. ما از کرخه حرکت کردیم و رفتیم شلمچه. هر گردان که به شلمچه می‌رسید دسته دسته در کانال‌ها و سنگرهایی که از قبل بود در فضای باز از هم مستقر می‌شدند. در حد یک نصف روز.

از کانال رد شدیم و من رفتم بالای خاکریز. تمام تانک‌های دشمن با فاصله یک کیلومتری از ما آرایش گرفته بودند وداشتند به سمت جلو پیش روی می‌کردند.این در حالی بود که کسی از بچه‌های ما در خط نبود.حدود ٣٠تانک در دشت وسیعی قرار گرفته بودند.

ورودی شلمچه منطقه‌ای بود بنام پنج ضلعی. گردان میثم روز دوم عملیات به این منطقه رسید.بچه‌های گردان‌های دیگر شب قبل، از کانال ماهی عبور کرده بودند و یادم هست که گردان انصار به مشکل برخورده بود و داشت برمی گشت. ما قرار بود تا تاریکی هوا صبر کنیم و بعد عملیات را ادامه بدهیم. سردار کوثری شهید ارسنجانی و شهید طاهری را صدا کرد. ایشان گفتند که این جاده را به جلو بروید و خودتان را به گردان انصار برسانید. ساعت ١١صبح بود.شهید طاهری پیک گردان، شهید پرتونیا را فرستاد دنبال من و من خودم را به بچه‌ها رساندم. من دیدم که شهید طاهری خودش سر ستون حرکت می‌کند.به من گفت که این جاده را مستقیم به جلو می‌روی.کانال ماهی را رد می‌کنی و آنجا منتظر بمان تا ما برسیم. من فکر می‌کردم که بچه‌های گردان انصار که شب قبل عملیات کردند، آنجا هستند، ما رفتیم و هر چه جلوتر می‌رفتم خلوت تر می شدو کسی را نمی‌دیدم.شاید برای اولین بار بود که در این وضعیت قرار می‌گرفتم.

تقریباً یک کیلومتری دور شدیم که پیک گردان به من گفت: حاجی کسی اینجا نیست. به خاکریز اولیه کانال ماهی رسیدیم. شهید پرتونیا گفت: بریم جلوتر؟ گفتم آره. باید بریم و سمت دیگر کانال مستقر بشویم. از کانال رد شدیم و من رفتم بالای خاکریز. تمام تانک‌های دشمن با فاصله یک کیلومتری از ما آرایش گرفته بودند وداشتند به سمت جلو پیش روی می‌کردند.این در حالی بود که کسی از بچه‌های ما در خط نبود. حدود ٣٠تانک در دشت وسیعی قرار گرفته بودند. به پیک گردان گفتم: برو و به برادر طاهری بگو وضعیت این طور است! حدود ٢٠ دقیقه در این خط تنها بودم.تانک‌های عراقی شلیک می‌کردند و من هم نمی‌توانستم کاری کنم. عقب را نگاه می‌کردم و می‌دیدم از بچه‌ها خبری نیست. کم کم دیدم بچه‌ها روی جاده در حال حرکت هستند. سمت راست و چپ جاده آب بود و جز این جاده راهی برای رسیدن نبود.

بچه‌ها یک مقدار نزدیک کانال ماهی شدند که دو سه تانک شروع کردند و جاده را هدف قرار دادند. تعدادی از بچه‌ها قبل از اینکه به ما برسند شهید و مجروح شدند. شهید طاهری به من رسید، فکر می‌کرد که بچه‌های گردان انصار هنوز توی خط هستند. با همفکری هم به این نتیجه رسیدیم که یک گروهان سمت راست و یک گروهان سمت چپ جاده قرار بگیرد. همه بچه‌ها مستقر شدند.هنوز چند دقیقه از استقرار گروهان نگذشته بود که دو سه توپ تانک به فاصله ٢٠ متری ما به زمین خورد.همه جا را گرد و غبار گرفته بود. کمی که وضعیت آرام شد، دیدم یک ترکش به قلب شهید طاهری خورده.گوش‌هایم را نزدیک لبهای حسین بردم و دیدم دارد شهادتین را می‌گوید.رنگ حسین تغییر کرده بود.یکی دیگر از بچه‌ها همان موقع با موتور رسید. سر و صورت حسین را بوسید.با زحمت حسین را بلند کردیم وتوی ماشین تدارکاتی که تازه رسیده بود گذاشتیم و گفتیم ایشان را برگرداند عقب. خبر شهادت حسین بعد از چند ساعت به من رسید…..

پنج روز در این کانال ماهی بودیم.اکثر بچه‌ها را از روز دوم به سمت جلو و روی همان خاکریزها مُقطعی فرستادیم تا برای تأمین این کانال عمق بیشتری بدهیم. سه روز بود که پای مصنوعی ام را در نیاورده بودم و همه بچه‌ها هم در این مدت چیزی جز بسکوییت نخورده بودند.سه تا از معاون‌های من مجروح شده بودند و به عقب برگشته بودند.من جوانی ٢٢ ساله با ٢٠٠ نیرو که حالا دست تنها شده بودم.محمدرضا از کنار من تکان نمی‌خورد هر کاری می‌خواستم انجام بدهم زودتر از من انجام می‌داد.می‌گفتم محمدرضا من خودم باید این کارها را انجام بدهم! می‌گفت ببین همه مجروح و شهید شدند! تو هم چیزیت بشود این بچه‌ها چکار کنند؟ هر کاری هست به من بگو! می‌گفت حاج محمد جانِ مادرت هر کاری هست به من بگو! هنوز صحبت‌های من تمام نشده بود که محمدرضا ١٠-٢٠ متر از من فاصله گرفته بود.بقیه صحبت‌هایم را توی مسیر برمی گشت و گوش می‌داد.انگار نه گوشش صدای گلوله‌ها را می‌شنید و نه چشمش این آتش‌ها را می‌دید.من نگاهش می‌کردم.قلبا دوستش داشتم. عصای دست من بود.

یک شب مانده بود که برگردیم عقب به محمدرضا گفتم: برو بالای خاکریز و کلاهت را هم حتماً بزار. ببین تانک‌های دشمن چقدر هستند؟ محمدرضا بالای خاکریز رفت.بچه‌ها ده متر ده متر پشت خاکریز نشسته بودند…محمدرضا گفت حاجی حدود بیست و چند تانک هستند و ماشین هاشون هم در حال اضافه شدن هستند. من حدس می‌زدم که از هر ماشین سی نفر پیاده شوند.

محمدرضا همین طور از بالای خاکریز گزارش‌های دقیق و لحظه به لحظه می‌داد.نمیدانم چقدر طول کشید که یکی از بچه‌ها به من گفت: محمدرضا ترکش خورده.سریع پایم را جا زدم و آمدم بالای خاکریز.هوا رو به تاریکی بود.پیشانی محمدرضا خونی بود.یک دقیقه کلاهش را برداشته بود و یک توپ بالای سرش منفجر شده بود و یک ترکش به پیشانی محمدرضا خورده بود.به سختی صحبت می‌کرد.چانه اش را گرفتم توی دستم و گفتم: نگفتم کلاهت را از روی سرت برندار! چیزی نگفت و فقط نگاه کرد. گفتم من رو تنها گذاشتی و باید بفرستمت عقب.بچه‌ها گذاشتنش روی برانکارد.گوشه پیراهن من را گرفت و با جملات کوتاه گفت: بگو من رو نبرن عقب. با همان حالت می‌خواست بماند و کمک کند.روحیه بچه‌ها این طور بود!

پنج روز در این کانال ماهی بودیم.اکثر بچه‌ها را از روز دوم به سمت جلو و روی همان خاکریزها مُقطعی فرستادیم تا برای تأمین این کانال عمق بیشتری بدهیم. سه تا از معاون‌های من مجروح شده بودند و به عقب برگشته بودند.من جوانی ٢٢ ساله با ٢٠٠ نیرو که حالا دست تنها شده بودم.

شدیدترین آتش در طول تاریخ جنگ در عملیات کربلای ٥ بود.دشمن در این منطقه یکی دو پاتک شدید انجام داد. اغراق نیست که بگویم در این پاتک‌ها هیچ جنبده‌ای نمی‌توانست تکان بخورد

اما یکی از علت‌هایی که ما در جنگ با دست خالی پیروز شدیم همین روحیه امثال شهید محمدرضا پرتونیا بود.فرمانده و نیرو عاشق هم بودند.بعد می‌بینی که توی فیلم‌های سربازهای امریکایی همدیگر را با کلمه لعنتی صدا می‌کنند! ما روزهای آخر جنگ به بچه‌ها التماس می‌کردیم که بروند عقب اما قبول نمی‌کردند.با التماس و گریه خواهش می‌کردیم که برگردید عقب. بعد شما می‌بینید تجهیزات یک سرباز امریکایی چند ده میلیون تومان اززش مادی دارد ولی باز هم مانند حمار در افغانستان و عراق و سوریه در باتلاق خودشان گیر کرده اند چون انگیزه ندارند اما شهدای ما مثل شهید پرتونیا روحیه جهادی دارند. اصل پیروزی ما موضوعات فرهنگی آن است.بعضی‌ها جنگ را در تلویزیون می‌بینند و فکر می‌کنند جنگ همان سرودهای حماسی است. اما واقعیت جنگ را نه کسی می‌تواند بگوید و شاید توصیف آن برای کسی که در آن میدان نبوده اند و آنجا را ندیده اند سخت است! درک کردن شب عملیات با شنیدن و گفت‌وگو متفاوت است!

*
زهرا زمانی

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، در آستانه عملیات کربلای ٥ پای خاطرات آقای محمد علی جعفری از رزمندگان قدیمی گردان میثم لشکر ٢٧ نشستیم. خاطرات آقای جعفری از روزهای ابتدایی جنگ تا پایان جنگ پر از قصه دوستان شهیدی است که آقای جعفری با هر کدامشان خاطرات نابی دارد. از دو برادر تا دوستان ایشان اما صد حیف که هنوز بعد از سی و اندی سال جای خالی آن در کتابهای دفاع مقدس احساس می‌شود. اینجا در سالگرد عملیات کربلای ٥ از پنج روز مقاومت گردان میثم شنیدیم. خاطراتی که هر قسمتش هر بار با اسم شهیدی همراه می‌شد.از فرمانده تا پیک گردان مثل شهید محمدرضا پرتونیا که هنوز در یاد فرمانده هر روز زنده است و با واژه استاد یاد می‌شود! شاید فقط معنای این کلمات در این دوران عوض شد و دیگر تکرار نخواهد شد.

آنچه می‌خوانید بخش کوتاهی از این خاطرات است:

کربلای ٥ در منطقه شلمچه از دو جهت سیاسی و نظامی برای جمهوری اسلامی اهمیت داشت. بصره دومین شهر بزرگ عراق بود.دشمن موانع پیچیده و متنوعی در این منطقه کار کرده بود.اغلب کارشناسان نظامی اصلاً فکرش را نمی‌کردند که ما بتوانیم در این منطقه عملیات کنیم. خیال دشمن راحت بود که با وجود این موانعِ مسلح نیروهای ما نمیتوانندعبور کنند.

همه لشکر در کرخه مستقر شده بودند، عقبه اصلی لشکر پادگان دوکوهه بود.اردوگاه کرخه اردوگاه بزرگی بود و قسمتی از آن را به بچه‌های گردان میثم داده بودند. بعد از عدم موفقیت در عملیات کربلای ٤ تصمیم بر این بود تا در عملیات بعدی ضربه بزرگی به دشمن بعثی وارد شود، برای همین منطقه عملیاتی کاملاً سری بود و خیلی‌ها فکر می‌کردند که قرار است در غرب کشور عملیات انجام شود.گردان میثم با ٥٧٠ نفر در حد تیپ منها به فرماندهی شهید علی اصغر ارسنجانی در این عملیات شرکت کرد.معاون ایشان هم شهید حسین طاهری بود.بنده در این عملیات فرمانده گروهان بودم. ما از کرخه حرکت کردیم و رفتیم شلمچه. هر گردان که به شلمچه می‌رسید دسته دسته در کانال‌ها و سنگرهایی که از قبل بود در فضای باز از هم مستقر می‌شدند. در حد یک نصف روز.

از کانال رد شدیم و من رفتم بالای خاکریز. تمام تانک‌های دشمن با فاصله یک کیلومتری از ما آرایش گرفته بودند وداشتند به سمت جلو پیش روی می‌کردند.این در حالی بود که کسی از بچه‌های ما در خط نبود.حدود ٣٠تانک در دشت وسیعی قرار گرفته بودند.

ورودی شلمچه منطقه‌ای بود بنام پنج ضلعی. گردان میثم روز دوم عملیات به این منطقه رسید.بچه‌های گردان‌های دیگر شب قبل، از کانال ماهی عبور کرده بودند و یادم هست که گردان انصار به مشکل برخورده بود و داشت برمی گشت. ما قرار بود تا تاریکی هوا صبر کنیم و بعد عملیات را ادامه بدهیم. سردار کوثری شهید ارسنجانی و شهید طاهری را صدا کرد. ایشان گفتند که این جاده را به جلو بروید و خودتان را به گردان انصار برسانید. ساعت ١١صبح بود.شهید طاهری پیک گردان، شهید پرتونیا را فرستاد دنبال من و من خودم را به بچه‌ها رساندم. من دیدم که شهید طاهری خودش سر ستون حرکت می‌کند.به من گفت که این جاده را مستقیم به جلو می‌روی.کانال ماهی را رد می‌کنی و آنجا منتظر بمان تا ما برسیم. من فکر می‌کردم که بچه‌های گردان انصار که شب قبل عملیات کردند، آنجا هستند، ما رفتیم و هر چه جلوتر می‌رفتم خلوت تر می شدو کسی را نمی‌دیدم.شاید برای اولین بار بود که در این وضعیت قرار می‌گرفتم.

تقریباً یک کیلومتری دور شدیم که پیک گردان به من گفت: حاجی کسی اینجا نیست. به خاکریز اولیه کانال ماهی رسیدیم. شهید پرتونیا گفت: بریم جلوتر؟ گفتم آره. باید بریم و سمت دیگر کانال مستقر بشویم. از کانال رد شدیم و من رفتم بالای خاکریز. تمام تانک‌های دشمن با فاصله یک کیلومتری از ما آرایش گرفته بودند وداشتند به سمت جلو پیش روی می‌کردند.این در حالی بود که کسی از بچه‌های ما در خط نبود. حدود ٣٠تانک در دشت وسیعی قرار گرفته بودند. به پیک گردان گفتم: برو و به برادر طاهری بگو وضعیت این طور است! حدود ٢٠ دقیقه در این خط تنها بودم.تانک‌های عراقی شلیک می‌کردند و من هم نمی‌توانستم کاری کنم. عقب را نگاه می‌کردم و می‌دیدم از بچه‌ها خبری نیست. کم کم دیدم بچه‌ها روی جاده در حال حرکت هستند. سمت راست و چپ جاده آب بود و جز این جاده راهی برای رسیدن نبود.

بچه‌ها یک مقدار نزدیک کانال ماهی شدند که دو سه تانک شروع کردند و جاده را هدف قرار دادند. تعدادی از بچه‌ها قبل از اینکه به ما برسند شهید و مجروح شدند. شهید طاهری به من رسید، فکر می‌کرد که بچه‌های گردان انصار هنوز توی خط هستند. با همفکری هم به این نتیجه رسیدیم که یک گروهان سمت راست و یک گروهان سمت چپ جاده قرار بگیرد. همه بچه‌ها مستقر شدند.هنوز چند دقیقه از استقرار گروهان نگذشته بود که دو سه توپ تانک به فاصله ٢٠ متری ما به زمین خورد.همه جا را گرد و غبار گرفته بود. کمی که وضعیت آرام شد، دیدم یک ترکش به قلب شهید طاهری خورده.گوش‌هایم را نزدیک لبهای حسین بردم و دیدم دارد شهادتین را می‌گوید.رنگ حسین تغییر کرده بود.یکی دیگر از بچه‌ها همان موقع با موتور رسید. سر و صورت حسین را بوسید.با زحمت حسین را بلند کردیم وتوی ماشین تدارکاتی که تازه رسیده بود گذاشتیم و گفتیم ایشان را برگرداند عقب. خبر شهادت حسین بعد از چند ساعت به من رسید…..

پنج روز در این کانال ماهی بودیم.اکثر بچه‌ها را از روز دوم به سمت جلو و روی همان خاکریزها مُقطعی فرستادیم تا برای تأمین این کانال عمق بیشتری بدهیم. سه روز بود که پای مصنوعی ام را در نیاورده بودم و همه بچه‌ها هم در این مدت چیزی جز بسکوییت نخورده بودند.سه تا از معاون‌های من مجروح شده بودند و به عقب برگشته بودند.من جوانی ٢٢ ساله با ٢٠٠ نیرو که حالا دست تنها شده بودم.محمدرضا از کنار من تکان نمی‌خورد هر کاری می‌خواستم انجام بدهم زودتر از من انجام می‌داد.می‌گفتم محمدرضا من خودم باید این کارها را انجام بدهم! می‌گفت ببین همه مجروح و شهید شدند! تو هم چیزیت بشود این بچه‌ها چکار کنند؟ هر کاری هست به من بگو! می‌گفت حاج محمد جانِ مادرت هر کاری هست به من بگو! هنوز صحبت‌های من تمام نشده بود که محمدرضا ١٠-٢٠ متر از من فاصله گرفته بود.بقیه صحبت‌هایم را توی مسیر برمی گشت و گوش می‌داد.انگار نه گوشش صدای گلوله‌ها را می‌شنید و نه چشمش این آتش‌ها را می‌دید.من نگاهش می‌کردم.قلبا دوستش داشتم. عصای دست من بود.

یک شب مانده بود که برگردیم عقب به محمدرضا گفتم: برو بالای خاکریز و کلاهت را هم حتماً بزار. ببین تانک‌های دشمن چقدر هستند؟ محمدرضا بالای خاکریز رفت.بچه‌ها ده متر ده متر پشت خاکریز نشسته بودند…محمدرضا گفت حاجی حدود بیست و چند تانک هستند و ماشین هاشون هم در حال اضافه شدن هستند. من حدس می‌زدم که از هر ماشین سی نفر پیاده شوند.

محمدرضا همین طور از بالای خاکریز گزارش‌های دقیق و لحظه به لحظه می‌داد.نمیدانم چقدر طول کشید که یکی از بچه‌ها به من گفت: محمدرضا ترکش خورده.سریع پایم را جا زدم و آمدم بالای خاکریز.هوا رو به تاریکی بود.پیشانی محمدرضا خونی بود.یک دقیقه کلاهش را برداشته بود و یک توپ بالای سرش منفجر شده بود و یک ترکش به پیشانی محمدرضا خورده بود.به سختی صحبت می‌کرد.چانه اش را گرفتم توی دستم و گفتم: نگفتم کلاهت را از روی سرت برندار! چیزی نگفت و فقط نگاه کرد. گفتم من رو تنها گذاشتی و باید بفرستمت عقب.بچه‌ها گذاشتنش روی برانکارد.گوشه پیراهن من را گرفت و با جملات کوتاه گفت: بگو من رو نبرن عقب. با همان حالت می‌خواست بماند و کمک کند.روحیه بچه‌ها این طور بود!

پنج روز در این کانال ماهی بودیم.اکثر بچه‌ها را از روز دوم به سمت جلو و روی همان خاکریزها مُقطعی فرستادیم تا برای تأمین این کانال عمق بیشتری بدهیم. سه تا از معاون‌های من مجروح شده بودند و به عقب برگشته بودند.من جوانی ٢٢ ساله با ٢٠٠ نیرو که حالا دست تنها شده بودم.

شدیدترین آتش در طول تاریخ جنگ در عملیات کربلای ٥ بود.دشمن در این منطقه یکی دو پاتک شدید انجام داد. اغراق نیست که بگویم در این پاتک‌ها هیچ جنبده‌ای نمی‌توانست تکان بخورد

اما یکی از علت‌هایی که ما در جنگ با دست خالی پیروز شدیم همین روحیه امثال شهید محمدرضا پرتونیا بود.فرمانده و نیرو عاشق هم بودند.بعد می‌بینی که توی فیلم‌های سربازهای امریکایی همدیگر را با کلمه لعنتی صدا می‌کنند! ما روزهای آخر جنگ به بچه‌ها التماس می‌کردیم که بروند عقب اما قبول نمی‌کردند.با التماس و گریه خواهش می‌کردیم که برگردید عقب. بعد شما می‌بینید تجهیزات یک سرباز امریکایی چند ده میلیون تومان اززش مادی دارد ولی باز هم مانند حمار در افغانستان و عراق و سوریه در باتلاق خودشان گیر کرده اند چون انگیزه ندارند اما شهدای ما مثل شهید پرتونیا روحیه جهادی دارند. اصل پیروزی ما موضوعات فرهنگی آن است.بعضی‌ها جنگ را در تلویزیون می‌بینند و فکر می‌کنند جنگ همان سرودهای حماسی است. اما واقعیت جنگ را نه کسی می‌تواند بگوید و شاید توصیف آن برای کسی که در آن میدان نبوده اند و آنجا را ندیده اند سخت است! درک کردن شب عملیات با شنیدن و گفت‌وگو متفاوت است!

*
زهرا زمانی



منبع خبر

روایت فرمانده ۲۲ساله از شلمچه بیشتر بخوانید »

پدر شهیدان عزیزی آسمانی شد


به گزارش مجاهدت از خبرنگار دفاع‌پرس از کرمان، حاج «غلام عزیزی» رزمنده بسیجی و پدر شهیدان والامقام «ابراهیم و اسحاق عزیزی» از شهدای شهرستان منوجان پس از سال‌ها درد فراق به فرزندان شهیدش پیوست.

مراسم تشییع این اسوه صبر و استقامت روز گذشته باحضور پرشورمردم قدرشناس شهرستان منوجان درروستای چاه شاهی از توابع شهرستان منوجان برگزار شد.

شهید والامقام «ابراهیم عزیزی» یکم فروردین ماه ۱۳۳۲ در روستای چاه شاهی از توابع شهرستان منوجان به دنیا آمد و در دهم اردیبهشت‌ماه ۱۳۶۱، در خرمشهر به شهادت رسید.

شهید والامقام «اسحق عزیزی» نیز یکم فروردین ۱۳۴۸ بدنیا آمدو در چهارم خردادماه ۱۳۶۷ در شلمچه به شهادت رسید و هنوز اثری از پیکرش به دست نیامده و مفقود الاثر می‌باشد.

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

پدر شهیدان عزیزی آسمانی شد بیشتر بخوانید »

سردار شهید «محمد جعفرجو»؛ یار «چمران»، فرمانده شجاع گردان «گیلانغرب»

سردار شهید «محمد جعفرجو»؛ یار «چمران»، فرمانده شجاع گردان «گیلانغرب»


سردار شهید «محمد جعفرجو»؛ یار «چمران»، فرمانده شجاع گردان «گیلانغرب»

به گزارش نوید شاهد، نهم بهمن 1365، خاک گرم و خونرنگ شلمچه، مقتل و معراجگاه شهیدی دیگر از دلیرمردان دشت عشق و بلاجویان دشت کربلایی در «کربلای 5» شد: سردار شهید «محمد جعفرجو» فرمانده رشید و شجاع گردان تیپ ذوالفقار لشکر 27 محمد رسول الله (ص) و گردان گیلانغرب که اسوه‌ی خلوص و تقوی و تواضع بود و در عین فرماندهی، الگوی اخلاق و معنویت و عرفان، شهیدی که وصیتنامه او اوج بلوغ معنوی و معرفت او به مقام شهادت و نمودار اوج وارستگی و خلوص او در بندگی خدا و در سلوک عارفانه و سیر الی‌الله است.

 

معلمش، به مادر گفت: «محمد در کلاس، حواسش ‌پرت است»!

 

محمد جعفر جو در ۲۱ اسفند سال ۱۳۴۰ چشم به جهان گشود. دوران ابتدایی را در مدرسه صبا ( علم و دین ) و دوران راهنمایی را در مدرسه داریوش ( شهید قرنی) در منطقه »کارخانه قند» ورامین سپری کرد و پا به دوران دبیرستان گذاشت و در دبیرستان شهید شیرازی تا سوم دبیرستان در رشته حسابداری ادامه تحصیل داد.

قبل از پیروزی انقلاب، همراه با دوستانش در پخش اعلامیه‌های امام خمینی (ره) و شرکت در جلسات فعالیت می‌کرد و بعد از پیروزی انقلاب و با تشکیل بسیج نیز فعالیت خود را در این نهاد مقدس آغاز کرد. تا اینکه جنگ تحمیلی آغاز شد تا عیار و معیار شناساندن مرد از نامرد باشد. جنگی که قرار بود سرنوشت محمد را رقم بزند.

به نقل از خواهر شهید: «محمد در سر کلاس همیشه به یاد جبهه بود تا اینکه معلم مادرم را خواسته و از علت حواس‌پرتی محمد می پرسد و ما درآنجا متوجه شدیم که محمد دلش هوای جبهه را کرده است.»

سردار شهید «محمد جعفرجو»؛ یار «چمران»، فرمانده شجاع گردان «گیلانغرب»

مادر! فکر من در جبهه است. اینجا نیست!

 

معلمش می‌گفت: «فکر و ذهنش خوب است، امّا حواسش جایی دیگری است.» و درست فهمیده بود. محمد، جسمش در خانه و کلاس و شهر اما دلش جای دیگر بود. به مادرش می‌گفت: «فکر من آبادان است، جبهه است.»

این طور بود که سوم دبیرستان درس را رها کرد و با اصرار از مادرش خواست تا اجازه‌اش را از پدرش بگیرد. مادر «محمد»، پدرش را راضی کرد که با امام جمعه شهر مشورت کند، تا تصمیم نهایی را بگیرند.

پس از موافقت امام جمعه، محمد از پایگاه بسیج ورامین، واقع در خیابان دادگاه سابق، راهی جبهه شد و در عملیات‌های مختلف شرکت کرد.

 

در کنار «شهید دکتر چمران» در «ستاد جنگهای نامنظم»

 

به این ترتیب، محمد که کلاس درس را نیمه تمام گذاشته و در رشته حسابداری سال آخر دبیرستان تحصیل می‌کرد، به جبهه رفت تا دوره جنگهای نامنظم را به سرپرستی شهید عزیز دکتر چمران آموزش ببیند. پس از این، در درگیریهای خرمشهر حضور داشت و جزو مدافعان این شهر خونین غیرت و استقامت بود.

 

از «فتح خرمشهر» تا «خیبر»، از «فتح فاو» تا «کربلای 5»

 

بعد از فتح خرمشهر و عملیاتهای «فتح المبین» و «بیت المقدس»، در عملیات «رمضان» شرکت کرد و در همان سال به عضویت سپاه درآمد. او بیشتر وقتش را وقف بسیج کرده بود. او در ادامه، در عملیاتهای بزرگی از جمله «والفجر مقدماتی» مسئول دسته از گردان کمیل لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص)، سال ۶۱ در عملیات «والفجر یک»،  مسئول دسته از گردان مقداد لشگر ۲۷ حضرت رسول، سال 62  در عملیات «خیبر»، مسئول گروهان گردان قائم لشگر ۱۰ سید الشهدا، سال 63 در عملیات «بدر»، مسئول گردان آرپی جی تیپ ذوالفقار از لشکر ۲۷ محمد رسول الله، سال 64 در عملیات «والفجر ۸» معاون گروهان از گردان حمزه لشگر ۲۷ حضرت رسول، و در عملیاتی در سال ۶۴ که در همین عملیات مجروح گشت و پس از بهبودی نسبی در عملیات «کربلای ۱» معاون گروهان از گردان حمزه از لشگر ۲۷ حضرت رسول و در عملیات «کربلای 5» معاون گروهان از گردان حمزه از لشکر ۲۷ حضرت رسول بود که در همان عملیات به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

سردار شهید «محمد جعفرجو»؛ یار «چمران»، فرمانده شجاع گردان «گیلانغرب»

با لباس خاکی سپاه، دنبال عروس خانم رفت!

 

در شهریور سال ۱۳۶1 محمد با بانویی مومنه و متدین ازدواج کرد که یک دختر و یک پسر بنام سعید، حاصل این پیوند پاک بود. روایت خواهر شهید از ازدواج او را بشنویم: «موقع عروسی، خوب به یاد دارم که برادرم با جشن و خرید برای عقد و مهمانی مجلل و مفصل، موافق نبود. چون فرزند اول خانواده بود، پدرم خیلی دوست داشت مراسم را باشکوه برگزار کند ولی محمد به پدرم سفارش می‌کرد که خانواده‌هایی هستند که به این پول احتیاج دارند. عروسی را با جمعیتی مختصر و خرجی کم برپا کردیم. در شب عروسی، دعای توسل و نماز جماعت بر پا شد . برقها بیشتر خاموش بودند تا روشن. محمد با لباس سپاه و خاک‌آلود به دنبال عروس خانم رفت. چرا که می‌گفت: «باید همسرم بداند که من همیشه در کنار خاکهای جبهه بوده‌ام و هستم.» سه روز بعد از عروسی، محمد تصمیم گرفت به جبهه برود و به مدت شش ماه به جبهه رفت چون خیالش راحت بود که همسرش در کنار خانواده در امنیت و آرامش است.»

محمد، بیشتر اوقات در جبهه بود و حتی زمان تولد پسرش هم نتوانست در کنار همسرش باشد و در حالی که ۱۴ روز از تولدش می‌گذشت، به مرخصی آمد و سه چهار روز ماند و رفت.

 

از روی تخت بیمارستان، پدر را راضی کرد به جبهه برود!

 

و ادامه روایت: «محمد در عملیات فاو از ناحیه چشم مجروح شد و به مدت یک ماه در بیمارستان سپاهان اصفهان بستری بود. کسی از حالش خبر نداشت تا اینکه ما بوسیله یکی از دوستانش متوجه شدیم.

چه روز سختی بود، دیدن برادر بعد از چند ماه آن هم در بیمارستان . خلاصه محمد بعضی از ما را شناخت. شاید  از روی مهر و محبت شناخت چونکه ضربه سختی خورده بود و چشمان او پانسمان بودند.  محمد فکر نمی‌کرد که چشم او دیگر بینایی ندارد و امیدوار بود که وقتی پانسمان را باز می کند کاملا خوب شده باشد، اما زمانی که موقع باز کردن پانسمان فرا رسید در آیینه دید که چشمانش دیگر بسته نخواهد شد و دید خوبی هم ندارد، چونکه پلک محمد پاره شده بود و با پیوند پلک کوتاه شده و دیگر روی هم نمی رسیدند .

بعد از مجروحیت در عملیات فاو، محمد رو به پدرم کرد و گفت: بابا حالا من اینجا هستم، شما برو بسیج و از طرف بسیج محله، خودت را معرفی کن و به جبهه برو، خوب است که شما هم آب و هوایی عوض کنی. آنقدر برای پدرم صحبت کرد تا پدرم را راضی کرد برای اولین باربه جبهه برود. پدرم در منطقه مریوان سردشت به مدت شش ماه دوره دید.»

سردار شهید «محمد جعفرجو»؛ یار «چمران»، فرمانده شجاع گردان «گیلانغرب»

از پشت تلفن گفت: تا شش روز دیگر می‌آیم. و آمد! اما….

 

«هنگامیکه برادرم خیالش راحت شده بود که پدرم واقعاً در جبهه ماندنی است تصمیم گرفت همسرش را به منطقه اندیمشک ببرد . سعید در آن زمان چند ماهه بود. در آنجا با یکی از بچه‌های ورامین در یک منزل مسکونی زندگی می‌کردند. مدتها گذشت و محمد در جبهه بود. ازمنطقه تلفن زدند؛ برادرم محمد بود. نمی‌دانم چرا آنقدر آن روزها اضطراب داشتم . نفهمیدم چگونه خودم را به تلفن رساندم . همگی صحبت کرده بودند. نوبت من رسید. متوجه شدم صدای محمد تغییر کرده است. هر‌چه خواستم حالش را بپرسم گفت: چیزی نیست. بیشتر نگران شدم. ظاهراً از بیمارستان زنگ زده بود. صدای درون تلفن شلوغ بود. گفت تا شش روز دیگر می آیم و سریع گوشی تلفن را قطع کرد. چند روز بعد و به قول خودش، شش روز دیگر آمد اما بر روی دست آمد!…»

 

که شهیدان که‌اند اینهمه خونین کفنان؟!…

 

سرانجام، محمد، پس از 6 سال حضور مداوم در جبهه و شرکت و مسئولیت در تمامی عملیاتها، به آرزوی خود رسید و در ۹ بهمن‌ماه سال ۱۳۶۵ در منطقه «شلمچه» در جریان عملیات «کربلای ۵» به دیدار حق واصل گشت. خواهر شهید نقل کرده است: «پیکر پاک و مظلومانه برادرم در اثر اصابت ترکش بر قلبش در عملیات کربلای ۵ مجروح شد. برادرم را به بیمارستان صحرایی بردند. به خاطر خون زیادی که از بدنش رفته بود در هنگام عمل جراحی، دیگر چشم به این جهان باز نکرد و به درجه رفیع شهادت نائل آمد.»

سردار شهید «محمد جعفرجو»؛ یار «چمران»، فرمانده شجاع گردان «گیلانغرب»

راه را سیدالشهدا (ع) برای ما روشن کرده است…

 

و مرور بخشهایی از وصیتنامه شهید، نشانگر روح بلند و متعالی اوست در قله درک معنای شهادت در راه خدا و اوج بندگی و سلوک معنوی او که کرامت شهادت در راه محبوب، جز بدین طهارت و طیران روحانی و ربانی، حاصل نگردد:

«خداوندا! سوگند به تو و حقانیت تو، راهی که من پیشه کردم، جز رسیدن به تو نیست و شهادت می‌دهم که تو خدای من و تنها تو هستی عادل‌ترین عادلین.

خدایا! سوگند می‌خورم که تو هستی خدای یگانه و من به یگانه بودن تو پی‌ برده‌ام.

خدایا! تو را سوگند می‌دهم که نایب بر حق مهدی موعود، قائم منتظر (عج)، حضرت امام خمینی عزیزمان را، نور چشم مستضعفین و تپش قلب فرزندان یتیم شهدا و توان زانوان رزمندگان را تا انقلاب و ظهور صاحب اصلی ما، حضرت مهدی (عج) سلامت بدار.

از عمر بی‌قابل و هیچ ما بردار و بر عمر گهر‌بار ایشان بیافزا و همچنین یاران واقعی اسلام را محافظت بفرما.

خدایا! ملت شریف زاده ما را همچنان مقاوم و مستحکم بدار، تا همان‌طور که تاکنون اسلام را یاری نموده‌اند، یاری کنند تا دین خدا نصرت یابد و به جهان مظلومین صادر گردد.

خدایا! من نتوانستم آن‌چنان که باید تو را بشناسم، ولی با این حال از تو می‌خواهم مرا در صف آنان قرار دهی که در روز قیامت در کنار آل محمّد (ص) هستند، و من را با این گناهان که اگر بگویم یا بنویسم، در هر دادگاهی، هر چند آن دادگاه، عادل هم نباشد محکوم می‌شوم و باید مجازات شوم، ولی خدایا یک جمله باید بگویم و می‌نویسم و می‌خوانم که خودت فرموده‌ای: «بنده‌ام! بیا من قبولت می‌کنم»، خدایا از من گناه‌کار، آمدن، از تو هم قبول کردن از روی لطف و کرمت.

خدایا من به این امید آمدم که گفتی بخوانید مرا تا استجابت کنم شما را، خدایا خواندم تو را! استجابتم بفرما.

مردم شریف زاده، امروز روز یاری اسلام است. روز یاری حسین (ع) است.

تو را به خدا دست از تفرقه بردارید و به دنبال دنیای مادی نروید. رهرو امام باشید و از امام جلوتر نروید. به خانواده شهدا سرکشی کنید و از آن‌ها پشتیبانی کنید.

من افتخار می کنم که در جامعه ای زندگی کردم که از وقتی بد و خوب را شناختم رهبر و امام آن جامعه فرزندی از سلاله دخت نبی اکرم صل الله علیه وآله فاطمه زهرا سلام الله علیها است و وجود ایشان باعث شد تا از اعماق خلافکاری و زندگی حیوانی به زندگی شرافتمندانه و راستی رسیدم. از آن جهت که زبان گروهی کج فهم و منافق را ببندم این مطالب را می‌نویسم.
من نه به زور و نه به تهدید، این راه را انتخاب کردم بلکه سالها پیش سالار شهیدان حسین بن علی (ع) راه ما را با بیان حدیث: ( ان الحیوه عقیده و جهاد، زندگی عقیده است وجهاد) روشن کرده است و امام، زندگی را به ما آموخت و من راه خود را با شناخت قبلی انتخاب کرده ام. امروز هرکسی غیرت دارد هر کسی ادعای مردانگی دارد، باید به ندای امام لبیک گوید. امروز حسین زمانه (امام خمینی) حجت را بر همه ما تمام و همگی را دعوت به دفاع از اسلام کرده و بر همه است که با تمامی وجود فرمان او را که فرمود اسلام در خطر است را حس کنیم و بر دفاع از اسلام همت کنیم نه در شعار بلکه در عمل این وظیفه را عامل باشیم…»

 

انتهای گزارش/



منبع خبر

سردار شهید «محمد جعفرجو»؛ یار «چمران»، فرمانده شجاع گردان «گیلانغرب» بیشتر بخوانید »

اعزام اقشار مختلف مردم فامنین به مناطق عملیاتی جنوب کشور


به گزارش مجاهدت از دفاع‌پرس از همدان، سرهنگ «هادی ربانی» فرمانده ناحیه سپاه فامنین در جمع خبرنگاران، ضمن قدردانی از دانش‌آموزان، بسیجیان و مردم ولایتمدار شهرستان فامنین برای شرکت در اردو‌های راهیان نور مناطق عملیاتی غرب، جنوب و کرمان اظهار داشت: هدف از برگزاری اردوی راهیان ‌نور ترویج فرهنگ ایثار، شهادت و تقویت بنیه فرهنگی در شهرستان بوده و امید هست سفر معنوی و فرهنگی پر محتوایی برای عزیزان شرکت کننده در این اردو رقم بخورد.

وی با اشاره به اینکه زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا و انتقال فرهنگ ایثار و مقاومت به نسل‌های آینده، وظیفه‌ ملی و مذهبی هست، گفت: از ابتدای سال ۱۴۰۳ سه مرحله اعزام در قالب راهیان‌نور اقشار و دانش‌آموزی به مناطق عملیاتی داشتیم.

فرمانده ناحیه سپاه فامنین عنوان کرد: طی این مدت به مناطق عملیاتی غرب ۲۵۰ نفر و جنوب کشور ۱۴۰ نفر اعزام شده‌اند و برای گرامیداشت مراسم سالروز رحلت امام خمینی(ره) نیز ۲۰۰ نفر و اردوی مکتب شهید حاج قاسم سلیمانی به کرمان ۵۰ نفر اعزام شدند که در مجموع ۶۵۰ نفر از فامنین به این اردوها اعزام شده‌اند.

وی با تاکید بر لزوم معرفی ارزش‌های دوران دفاع مقدس بیان کرد: چهارمین مرحله از اعزام شرکت کنندگان در قالب اردوی راهیان ‌نور مناطق عملیاتی جنوب کشور با حضور ۱۰۰ نفر برگزار می‌شود که شرکت‌کنندگان از تاریخ ۱۴ الی ۱۸ بهمن‌ماه ۱۴۰۳ از یادمان‌های شهدای شلمچه، اروندرود، هویزه و فتح المبین بازدید می‌کنند.

ربانی با بیان اینکه اعزام اردوهای راهیان‌نور به مناطق جنگی هر ساله با هدف معرفی و بسترسازی ترویج فرهنگ جهاد و شهادت انجام می‌شود، خاطرنشان کرد: در این اردو زائران در قالب دو دستگاه اتوبوس به مناطق عملیاتی اعزام خواهند شد.

وی با اشاره به شجره طیبه بسیج در کشور و اقدام بزرگ فرهنگی راهیان نور که در حال برگزاری هست و در هیچ برهه تاریخی نظیر نداشته هست، تصریح کرد: مسئولان باید برای تقویت و بهره‌مندی بیشتر دانش‌آموزان و جوانان از این ظرفیت طلایی برای نهادینه کردن فرهنگ از خودگذشتگی و شهادت استفاده کنند.

فرمانده ناحیه سپاه فامنین ضمن قدردانی از ادارات و مسئولان همراه در برگزاری اردوهای راهیان نور شهرستان گفت: این ظرفیت باعث کاهش آسیب‌های اجتماعی شده و مهمتر از آن نتیجه مقاومت رزمندگان در ۸ سال دفاع مقدس از کشور ایران اسلامی را تبیین می‌کند.

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

اعزام اقشار مختلف مردم فامنین به مناطق عملیاتی جنوب کشور بیشتر بخوانید »

سردار سرلشکر شهید «حسن باقری»؛ استراتژیست بزرگ جنگ، طراح سیاست راهبردی عملیات و اطلاعات رزم

سردار سرلشکر شهید «حسن باقری»؛ استراتژیست بزرگ جنگ، طراح سیاست راهبردی عملیات و اطلاعات رزم


سردار سرلشکر شهید «حسن باقری»؛ استراتژیست بزرگ جنگ، طراح سیاست راهبردی عملیات و اطلاعات رزم

 

به گزارش خبرنگار نوید شاهد، نهم بهمن 1361 در منطقه عملیاتی فکه، یکی از بزرگترین فرماندهان جنگ و طراح راهبردی دفاعی- نظامی کشور و بنیانگذار واحد اطلاعات رزمی سپاه، به خیل شهیدان پیوست. سرداری که جنگ، گنج قابلیتهای شگرف وجودی او را آشکار کرد و یکی از بزرگترین الگوهای تفکر جهادی و بینش و منش بسیجی در مدیریت کلان و راهبردی نظامی- دفاعی و اطلاعات رزمی ایران که در دو سال آغاز جنگ، افقی به گستره آرمانی ارزشهای بزرگ این دوران و این آدمهای شگفت و بی تکرار گشود: نسلی که پیروزی‌اش، در فتح ساحتهای معنوی و متعالی بود و دستاوردش دورنمای یک تربیت و تکامل عظیم عرفانی که در این جنگ تجلی یافت. و یکی از بزرگترین تجلیاتش «غلامحسین افشردی» یا همان «حسن باقری» بود؛ شهیدی شاخص که با تنها دو سال حضور در دفاع مقدس و در جایگاه فرماندهی، چهره‌ای اسطوره‌ای یافت و یکی از الگوهای فرهنگ جهاد و شهادت شد. او آینه یک نسل و یک تقدیر تاریخی بود. کسی که روز میلاد امام حسین (ع) بدنیا آمد، از دانشگاه اخراج شد، از خدمت سربازی فراری شد، و در روز بیست و دوم بهمن در تصرف مراکز نظامی و انتظامی رژیم نقش آفرینی کرد و سپس در قالب یک خبرنگار مطبوعاتی به جبهه رفت و دیگر بازنگشت. جنگ، نبوغ او را چنان شکوفا کرد که در دانشکده های نظامی جهان از جمله اسکاندیناوی، طرح های راهبردی رزمی او بعنوان نمونه‌های تناریخی از فرماندهی موفق میدان جنگ، تدریس می‌شود.  

 

متولد سوم شعبان، اخراجی دانشگاه، فراری از سربازی، فاتح پادگان‌ها

 

 حسن باقری در ۲۵ اسفندماه ۱۳۳۴، همزمان با سوم شعبان، میلاد امام حسین (ع) در تهران به دنیا آمد. در هنگام تولد، اندامی لاغر و نحیف داشت و خانواده‌اش او را غلامحسین نامیدند تا خداوند به احترام امام حسین (ع) او را سالم نگهدارد. در دوران کودکی، مبتلا به امراض خطرناکی مانند دیفتری و سیاه سرفه شد اما سلامتی‌اش را بازیافت. او در دو سالگی همراه خانواده توفیق زیارت امام حسین (ع) را یافت. او از کودکی به خواندن نماز و فرائض دینی، علاقه بسیاری از خود نشان می‌داد. همچنین بسیار منظم و خوش برخورد و اخلاقگرا بود. به همین دلیل زمانی که با دوستان هم سن و سال خود صحبت می‌کرد، احساس می‌کردند با فردی بزرگتر از خود در حال گفتگو هستند. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در تهران گذراند و پس از اتمام دبیرستان، در رشته دامپروری دانشگاه ارومیه قبول شد. این برهه از زندگی او، شکل و روحی تازه به فعالیت‌هایش داد و در دوران تحصیل در کلاس‌های درس و مسجد دانشگاه، با دانشجویان گفتگو می‌کرد. این فعالیتها تا جایی پیش رفت که حسن باقری پس از سه ترم از دانشگاه اخراج شد و به خدمت سربازی رفت. در همین دوران و با اوج‌گیری مبارزات مردمی علیه رژیم شاهنشاهی، با فرمان امام خمینی از سربازی فرار کرد و به صف مبارزان علیه رژیم پهلوی پیوست و در تصرف کلانتری ۱۴ و پادگان عشرت‌آباد در تهران نقش مؤثری داشت.

رتبه 104 حقوق قضایی ایران، خبرنگار فرهنگی روزنامه جمهوری اسلامی

حسن، که در دوره تحصیل، به گفته تنها خواهرش، اهل درس خواندن نبود و یک بار مادرش همه کتابهای درسی او را در بخاری انداخت از بس که از درس نخواندن و کتابهای متفرقه خواندن او ذله شده بود، پس از قبولی خواهرش در کنکور، انگیزه پیدا کرد. در کنکور سراسری سال 58 رتبه 104 کشور را کسب کرد و دانشجوی حقوق قضایی کشور شد. همزمان با تحصیل، به کار خبرنگاری در سرویس فرهنگی، اجتماعی روزنامه جمهوری اسلامی پرداخت و در همین زمان به دعوت جنبش امل به لبنان و اردن سفر کرد و گزارش جامعی از وضعیت شیعیان و مسلمانان این منطقه تهیه کرد.

آیت الله خامنه ای، «حسن باقری» را به فرمانده سپاه معرفی کرد

محسن رضایی با تحویل گرفتن سه اتاق در ساختمان سابق اداره پنجم ساواک، داشت اطلاعات سپاه را تشکیل می‌داد و به دنبال نیرو می‌گشت. یک روز آیت الله خامنه ای نماینده امام در شورایعالی دفاع، با برادر محسن، تماس می‌گیرد و جوانی را برای همکاری در اطلاعات سپاه به او معرفی می‌کند. این جوان کسی نیست جز غلامحسین افشردی، که در سال  ۱۳۵۹و پس از یک سال فعالیت در روزنامه جمهوری اسلامی، به استخدام اطلاعات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و وظیفه شناسایی گروهک ها را به عهده گرفت. در این برهه نام مستعار حسن باقری برای وی انتخاب شد. یک روز پس از شروع جنگ تحمیلی عراق، روز اول مهرماه ۱۳۵۹، راهی جبهه‌های جنوب در خوزستان شد. در آن زمان هنوز اطلاع دقیقی از حد پیشروی نیروهای عراقی وجود نداشت. حسن به مسئولیت اطلاعات ستاد عملیات جنوب منصوب می‌شود و از همان آغاز شروع  به جمع‌آوری اطلاعات و شناسایی از تمامی مناطق جبهه جنوب کرد. این اقدام در حقیقت، سنگ بنای تأسیس واحد اطلاعات رزمی در سپاه بود. حسن باقری بتدریج با کسب اطلاعات از مناطق مختلف جبهه جنوب، کار بازجویی از اسرای عراقی و شناخت تجهیزات دشمن را در دستور کار خود قرار داد. اطلاعاتی که حسن در همان ابتدای امر به فرماندهان ارائه کرد، موجب شد تا اعتمادها به او جلب شود.

درخشش اعجاب‌آور یک هوش و نبوغ نظامی منحصر‌به فرد در جنگ

اولین عملیاتی که پس از برکناری بنی صدر از فرماندهی کل قوا و جنگ، طراحی و اجرا شد، بر پایه اطلاعات به دست آمده توسط حسن باقری بود و موجب تقویت روحیه رزمندگان ایرانی و تجربه شیوه‌های جدیدی از نبرد با نیروهای دشمن شد. دانشجوی ۲۴ ساله رشته حقوقی قضائی دانشگاه تهران، با شناخت عمیق از دشمن و چیرگی بر منطقه جغرافیایی جنگ و تغییرات حاصل از آن علاوه بر طراحی و اجرای عملیات‌های مهم، در شکل‌گیری سازمان رزم، برآورد اطلاعات و تهیه طرح عملیات، کادرسازی و تربیت فرماندهان تأثیرگذار و کارآمد نقشی اساسی ایفا کرد. از اولین ماههای جنگ، حسن باقری، درخششی شگفت در نبوغ نظامی و هوشمندی در طراحی های استراتژیک عملیاتی و اطلاعات رزم داشت. رشد و ارتقای جایگاه او در مدتی بسیار کوتاه، حاصل همین نبوغ بی نظیر بود. در دی ماه سال ۱۳۵۹ مسئولیت یکی از معاونت های ستاد عملیاتی جنوب بر عهده او بود. در همین ماههای رکود اولیه جنگ، در عملیاتهای: امام مهدی‌(عج)، فتح، الله اکبر و دهلاویه، نقش مهمی ایفا کرد. علاوه بر این، در عملیات ثامن الائمه (ع) هدایت محورهای دارخوین و جاده ماهشهر را به عهده داشت.

از «قرارگاه نصر» تا «قرارگاه کربلا»: فرمانده‌ای در قامت یک اسطوره…

در عملیات سرنوشت سازی که «فتح المبین» نام گرفت، 4 قرارگاه برای اجرای عملیات، پیش‌بینی شده بود که حسن باقری فرماندهی «قرارگاه نصر» را به‌عهده داشت. این انتخاب به‌دلیل حساسیت بالای منطقه عملیاتی بود. در این عملیات، حسن باقری توانست با هدایت صحیح یگان‌های تحت امر و با ابتکاراتی که از این نیروها ظهور یافت، در همان مرحله اول عملیات، به تمام اهداف از پیش تعیین‌شده دست پیدا کند و در مرحله دوم هم با تصرف ارتفاعات رادار نقش بزرگی در پیروزی این عملیات بازی کرد. پس از طرح موفق آزادسازی بستان در عملیات طریق القدس، شناسایی منطقه عملیاتی بیت‌المقدس که در نتیجه آن خرمشهر آزاد شد را شاید بتوان سخت‌ترین عملیات دوران زندگی حسن باقری دانست. در این عملیات نیز حسن باقری فرماندهی قرارگاه نصر را به‌عهده داشت و باز هم سخت‌ترین منطقه عملیاتی به این فرمانده جوان سپرده شده بود. پس از آزادسازی خرمشهر، حسن باقری به قرارگاه کربلا رفت. او در این دوران هم نقش بارزی در طراحی و هدایت عملیات‌های مسلم‌بن عقیل و محرم ایفا کرد. او در تصرف دو شهر کلیدی شلمچه و خرمشهر نیز سخت ترین و سنگین ترین وظایف را به دوش داشت. آخرین مسئولیت او در سپاه، جانشینی فرماندهی یگان زمینی سپاه پاسداران بود.

مغز متفکر اطلاعات نظامی، نابغه جنگ، بنیانگذار اطلاعات عملیات و سازمان رزم در سپاه

حسن باقری را بحق، مغز متفکر اطلاعات نظامی، نابغه جنگ، بنیانگذار اطلاعات عملیات و سازمان رزم در سپاه لقب داده‌اند. او تنها ظرف مدت 2 سال توانست به استراتژیست بزرگ جنگ تبدیل شده و واحد اطلاعات رزمی در سپاه و جنگ را پایه گذاری کند. «حسن باقری» از ابتدای ورود به منطقه جنوب و اهواز، در پایگاه منتظران شهادت: (گلف) به‌منظور دستیابی به اطلاعات مناسب از موقعیت دشمن، به جمع‌آوری نقشه‌ها و پیاده کردن وضعیت مناطق عملیاتی روی آن‌ها، اقدام کرد و شخصاً به‌همراه عناصر اطلاعاتی، جهت کسب اطلاع دقیق از دشمن، به‌شناسایی محور‌ها و نقاط مورد‌نظر می‌پرداخت و در برخی از موارد نیز تا عقبه نیرو‌های دشمن برای ارزیابی توان و استعداد آن‌ها، با چالاکی و شجاعت بی‌نظیری پیش می‌رفت. فعالیت‌های مثبت او در این زمینه با سازماندهی عناصر اطلاعاتی و برگزاری آموزش مختصری برای آن‌ها، منجر به راه‌اندازی واحد اطلاعات عملیات در ستاد عملیات جنوب (گلف) شد. واحد‌های اطلاعات عملیات پس از گذشت حدود ۳ ماه از شروع جنگ، در تمامی محور‌های جنوب، از آبادان تا دزفول با قدرت تمام مستقر شدند و نسبت به شناسایی و تعیین وضعیت دشمن و ارسال گزارش آن اقدام کردند. با این تلاش، اطلاعات چشم فرماندهی در میدان جنگ شد و یکی از ضعف‌های بزرگ (نداشتن اطلاع از وضعیت دشمن) برطرف گردید.

«حسن باقری» علاوه بر ارائه اطلاعات، توان و استعداد ذاتی بالایی در تحلیل اطلاعات دشمن داشت و اغلب حرکات احتمالی دشمن در آینده را پیش‌بینی می‌نمود و حتی به زمان و مکان آن هم اشاره می‌کرد. از آن‌جمله پیش‌بینی او در دی ماه سال ۱۳۵۹ مبنی بر حرکت دشمن جهت الحاق محور شمال – جنوب منطقه سوسنگرد برای ارتباط جفیر و بستان بود؛ که دشمن در کمتر از یک هفته با نصب پل‌های نظامی متعدد و تلاش گسترده این‌کار را انجام داد. (البته این منطقه بعد‌ها با عنایت الهی در عملیات طریق القدس آزاد گردید.) از اقدامات بسیار مؤثر شهید باقری که در این دوره پایه‌ریزی شد، بایگانی اسناد جنگ، ترجمه اسناد و بخش شنود بی‌سیم‌های دشمن بود. از دیگر فعالیت‌های وی طراحی گردان‌های رزمی و تعیین ترکیب سازمان نفرات و تجهیزات و ادوات رزمی و واحد‌های پشتیبانی از رزم بود. او اهمیت فوق العاده ای به اطلاعات عملیات می داد و معتقد بود که مهترین بخش موفقیت ما مربوط به داشتن اطلاعات صحیح از دشمن است.

 

تبلور روح جهادی و تفکر بسیجی در مدیریت نظامی

 

حسن باقری در طراحی نظامی و عملیاتی بسیار قوی بود. هنگام صحبت در جلسات توجیهی- عملیش و سپاه، همه فرماندهان را از مشاهده هوش بالا و قدرت تحلیل نظامی و توان طراحی استراتژیک خود به تعجب وامی‌داشت. در میان همرزمان و فرماندهان عالی جنگ، بعنوان صاحبنظرترین افراد شناخته شده بود. شبها، تا نیمه های شب بیدار بود و طرح های موفقیت آمیزی را برای عملیات، برنامه ریزی می کرد. قدرت تفکر، طراحی و ارائه شیوه های جدید در نبرد و همچنین تجزیه و تحلیل قوای خودی و دشمن از ویژگیهای شاخص او بود. بلحاظ قدرت فکری از چنان توانمندی برخوردار بود که می توانست همزمان برای چند مورد مختلف، برنامه ریزی و تجزیه و تحلیل کند. هرگاه نقشه و طرحی را پیشنهاد می کرد، همزمان، چند طرح بدیل و جایگزین را هم متناسب با تغییر امکانات و شرایط، پیشنهاد و ارائه می کرد. مثلا سه طرح را به شیوه های مختلف در یک جلسه ارائه می کرد که هرکدام می توانست سرنوشت عملیات و ماموریت قرارگاه را بگونه ای متفاوت رقم بزند. با اینهمه، اخلاص و فضایل اخلاقی او زبانزد بود. تواضع و فروتنی او، با داشتن مسئولیت‌های مهم و اساسی در جنگ، بسیار محسوس بود و هرگز تحت تاثیر القاب و عناوین مسئولیتی قرار نمی‌گرفت. رفتار مهربان او با همه و خصوصاً زیردستان، به‌گونه‌ای بود که علاقه متقابل نسبت به وی را در آنان ایجاد می‌کرد. تا مدت‌ها همسرش نمی‌دانست که او در جبهه مسئولیتی دارد و فرمانده است. در پاسخ به این سئوال که در جبهه چه می‌کند، می‌گفت: من سقای بچه‌های بسیجی‌ام!… همواره به دوستانش می‌گفت: «تا خالص نشوی خدا ترا برنمی‌گزیند. پس باید سعی کنیم که خداوند عاشقمان بشود تا ما را ببرد.»

 

نام حسین (ع)، آخرین ذکر پیش از شهادت…

 

پس از عملیات رمضان در شهریور ماه ۱۳۶۱ که مقارن با ایام حج بود، در پاسخ به پیشنهاد یکی از دوستانش جهت عزیمت به سفر حج گفته بود: «هنوز که کار جنگ تمام نشده و دشمن بعثی در خاک ماست، بروم به خدا چه بگویم؟ وقتی می‌روم که حرفی برای گفتن داشته باشم!»

چند ماه پس از این صحبت، در نهم بهمن ماه ۱۳۶۱ در طلیعه ایام فجر، در حالیکه همرزمانش به زیارت امام خمینی (ره) رفته بودند، او برای شناسایی و آماده‌سازی عملیات والفجر مقدماتی به‌همراه تعدادی از برادران سپاه در خطوط مقدم چنانه (منطقه فکه) در سنگر دیده‌بانی مورد هدف گلوله خمپاره دشمن بعثی قرار گرفت و همراه هم‌سنگرانش شهیدان مجید بقایی، محسن وزوایی و… به لقاء حق شتافت و با خونین جامگان وصال، محرم حریم جانان شد.

آخرین کلامی که از این شهید بزرگوار شنیده شد، پس از ذکر شهادتین، نام سید و سالار شهیدان، حضرت اباعبدالله الحسین (ع) بود. شهید باقری در همه مدت حضورش در جبهه‌های جنگ تنها یک‌بار، آن‌هم به‌مدت پنج روز برای ازدواج، جبهه را ترک کرده بود.

 

مرا با لباس سپاه دفن کنید…

 

 

و فرازی از وصیتنامه شهید بزرگی که فاتح میدان جهاد و فاتح عرصه خلوص و خودسازی و خداجویی بود:

 

«ما با تمام مستکبرین جهان سرجنگ داریم ودر رابطه با این هدف، جنگ با صدام، مقدمه است …
در این موقعیت زمانی ومکانی، جنگ ما جنگ اسلام و کفر است و هرلحظه مسامحه و غفلت، خیانت به پیامبر اکرم (صلی‌الله علیه و آله) و امام زمان (عج) و پشت پا زدن به خون شهداست و ملت ما باید خود را آماده هرگونه فداکاری بکند …
در چنین میدان و با این هدف رفیع انسانی و الهی، جان دادن و مال دادن و فداکاری، امری بسیار ساده و پیش پا افتاده است و خدا کند که ما توفیق شهادت متعالی در راه اسلام با خلوص نیت را پیدا کنیم …
در مورد درآمدها، چیزی به آن صورت ندارم و همین بضاعت مزجاه را هم خمسش را داده‌ام و بقیه را هم در راه کمک رساندن به جنگجویان و سربازان اسلام با سپاه کفر خرج کنند. د ر صورت امکان با لباس سپاه مرا دفن کنید.
درود بر رهبر کبیر انقلاب اسلامی امام خمینی (ره)

اللهم عجل فی فرج مولانا صاحب الزمان (عج)

 

انتهای گزارش/



منبع خبر

سردار سرلشکر شهید «حسن باقری»؛ استراتژیست بزرگ جنگ، طراح سیاست راهبردی عملیات و اطلاعات رزم بیشتر بخوانید »