به گزارش مشرق، «مهدی پژنگ» ۲۹ آذر ۱۳۴۳ در بوشهر دیده به جهان گشود و در ۲۳ تیر سال ۱۳۶۱ در منطقه شلمچه شهد شیرین شهادت را نوشید.
وصیتنامه شهید
بسم رب الشهداء و الصدیقین
این شهدا که تصاویر مبارکشان در پیش ما است به سوی خدا شتافتند و لبیک به حق گفتند و سعادت را برای خودشان تحصیل و شرافت و عزت را برای غرب و جنوب، بلکه بشریت. (امام خمینی)
همانا خداوند جان و مال مومنین را به بهای بهشت از ایشان خریداری نموده که در راه خدا جهاد می کنند، پس میکشند و کشته میشوند و این خود سعادت و پیروزی عظیمی است.
با سلام بر خمینی کبیر بنیانگذار جمهوری اسلامی و با درود و بر شهیدان از هابیل تا حسین بن علی و از حسین بن علی تا به کربلای خونین ایران و با سلام به تمامی مسلمین جهان که مبارزهای وسیع علیه ظلم و ستم را در جهان آغاز کردهاند.
من کوچکتر از آنم که برای این ملت قهرمان پیامی بفرستم.
من از همشهریهایم میخواهم که همیشه پشت سر امام کبیرمان حرکت کنند و یک لحظه از خط او که همان خط پیغمبر خدا و امت است دور نشوید.
و از همه هم محلیهایم میخواهم که در نمازهای جماعت و نماز جمعه شرکت فعالانه کنند؛ زیرا این نمازهای شماست که پشت ابر قدرتها و ایادی داخلیش را می لرزاند.
و از آنها می خواهم که اتحادشان را هیچ وقت از دست ندهند، چون تفرقه و جدایی هیچ سودی به حال آنها ندارد و فقط دشمنان اسلام را خوشحال میکند.
و در آخر از پدر و مادر مهربانم که از کوچکی من را به اینجا رسانده نمیدانم با چه زبانی از شما تشکر کنم و از برادر و خواهرم میخواهم که همیشه در خط امام کبیرمان باشید.
پدر و مادر مهربانم مبادا در فقدان من گریه و شیون کنید، چون من شهید شدهام و به دیار معبود خود شتافتم و چه ارزشی از این بالاتر نزد خدا و در آخر از خانواده عزیز و همشهریانم خداحافظی میکنم و آنها را به خدای بزرگ میسپارم.
به گزارش مشرق، روح بلند مرحوم حسن محمدی احمدآبادی پدر شهید بزرگوار محمود محمدی احمدآبادی آسمانی شد و به فرزند شهید خود پیوست.
گفتنی است که شهید محمود محمدی احمدآبادی فرزند حسن در تاریخ ۱۹ دیماه ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۵ و در منطقه شلمچه به درجه رفیع شهادت نائل آمد و پیکر پاک و مطهرش بر دوش مردم قدرشناس تشییع و با بدرقه باشکوه در گلزار شهدای احمدآباد اردکان به خاک سپرده شد.
روابط عمومی بنیاد شهید و امور ایثارگران شهرستان اردکان در پیامی ضمن تسلیت درگذشت پدر بزرگوار شهید محمدی، آورده است؛ پدران والامقامی که درراه رضای معبود از بهترین سرمایههای خویش گذشتند و فرزندان عزیز خود را درراه خدمت به اسلام و نظام مقدس جمهوری اسلامی نثار نمودند.
اسوههای ایثار و نمونههای برتر استقامت و فداکاریاند لذا ضمن عرض تسلیت و همدردی با خانواده محترم آن مرحوم، از پروردگار متعال علو درجات برای آن عزیز سفرکرده و شکیبایی و صبر جمیل برای بازماندگان مسألت داریم. انشا الله روح بلندش در بالاترین مراتب بارگاه قدسی با سالار و سرور شهیدان محشور و همجوار گردد.
به گزارش مشرق، آنچه در ادامه می خوانید، خاطره جانباز آزاده و مدافع حرم حجت الاسلام عیسی نریمیسا از عملیات رمضان است:
سربلند رفتم
از گردان انشراح، با سه گروهان ربذه، سینا و نینوا راه افتادیم. از کوشک رفتیم سمت حسینیه و از آنجا حرکت کردیم سمت منطقه. نیروی ما آخرین نیرویی بود که وارد عملیات میشد. توی قلب تابستان بودیم. گرمای هوا بیداد میکرد.
غروب که از راه رسید، کمی از هرم هوا فروکش کرد. بعد از نماز راهی شدیم. حدود ششهفتکیلومتری رفتیم تا رسیدیم به خط مرزی. بعد از آن هم یک کیلومتری رفتیم جلوتر. رسیدیم به دژ مستقیم عراقیها. دل شب را میشکافتیم و پیش میرفتیم. خبری از عراقیها نبود. خدا میداند چه ریگی به کفششان بود. منطقه از سکوت وهمآوری پر بود. آنقدر تاریکی به منطقه مسلط بود، که خودمان هم شده بودیم شکل شب. کورمالکورمال پیش میرفتیم. به گمانم شب قدر بود.
توی دستهای از گروهان سینا بودم. محمد روشی، فرماندة گروهان بود. بچهها صدایش میکردند: شیر. واقعاً هم بیشباهت به شیر نبود؛ شجاع و نترس، با محاسنی انبوه، درست مثل یال شیر.
هم روحانی گردان بودم و هم آر.پی.جیزن. یک بسیجی و یک ارتشی نیروی کمکیام بودند. تعدادی از بچههای پایگاه پنجم شکاری امیدیه را با ما ادغام کرده بودند.
این اولین عملیات برونمرزی بود. قرار بود تا شرق دجله پیش برویم. ما، در مرحلة اول عملیات رمضان وارد عمل شدیم. ساعت حدود نُه شب رسیدیم ابتدای میدان مین. عراقیها گموگور شده بودند. سیاهی شب بیهدف در منطقه چرخ میزد.
بچهها درازکش آمادة دستور فرمانده بودند. برای اینکه عملیات لو نرود، هنوز، اقدام خاصی برای بازکردن معبر انجام نشده بود. این موضوع فرماندهان را بهشدت عصبانی کرد. تخریبچیها بالأخره تصمیم گرفتند بروند معبری باز کنند.
یکدفعه، سکوتِ منطقه ترک برداشت. ششهفت هواپیمای میراژ ، شیرجه رفتند توی آسمان و شروع کردند به پخش منور. پناه بر خدا؛ اولین بار بود میدیدم از هواپیما منور پرتاب میکنند ! پوست شب داشت زیر هجوم منورها میترکید. در یک لحظه، تمام صحرای کوشک و شلمچه، مثل ورزشگاه روشن شد. منورها، شاید نیم ساعت در هوا میسوختند و در آستانة خاموشی، منورهای جدیدی جایشان را میگرفتند.
بچهها بینفس و درازکش افتاده بودند زمین. یکهو، چهارلولها و دوشکاهای عراقی شروع کردند به شلیک. اصلاً امان نمیدادند. از بالا هواپیماها و از پایین دوشکاها و خمپارهها هجوم آورده بودند. کپ کرده بودیم پشت میدان مین. این یعنی قتلعامشدن.
دژ دشمن چهارپنج متری ارتفاع داشت. آنها از بالای دژ ما را تحتنظر داشتند. مستأصل شده بودیم. اگر همینطور درازکش میماندیم، حتماً خوراک تیربارها و خمپارههای دشمن میشدیم. تصمیم بر آن شد بچهها یکجوری از دل میدان مین عبور کنند. معبری توی میدان نبود و اگر هم بود، ارتفاع کوتاهی داشت. آرایش میدان عراقیها خیلی عجیب بود؛ یعنی، از استاندارد زده بود بیرون. معمولش این است که عمق میدان باید بین بیست تا پنجاه متر باشد، ولی میدان مین عراقیها یک کیلومتری میشد. دشمن سر فرصت این میدان را دور خودش تنیده بود، با تجهیزات قوی: سیمخاردارها، دوشکا، فوگاز ، تلههای انفجاری و … .
بهنظر فرماندهان باید از روشنایی منورها استفاده میکردیم و خودمان را میکشاندیم زیر دژ دشمن. لااقل روشنایی منطقه باعث میشد بچهها نروند روی مین.
راه افتادیم سمت جلو. گاهی مجبور میشدیم بدویم و گاهی نیمخیز حرکت کنیم. شلیکاها و دوشکاهای دشمن، همینجور، بدرقهمان میکردند. تمام سیمها بههم وصل شده بود. انگار عراقیها یک سال تدارک جنگ میدیدند.
بعد از حدود دویست متر، رسیدیم به خاکریزی کوچک. برای کسب تکلیف توقف کردیم. همهچی بههمریخته بود. بچههای جلویی، مثل دانههای اسپند، میپریدند هوا و تمام میشدند. عدهای افتاده بودند توی کانال؛ عدهای هم سرگردان و سردرگم بودند. نظم و نظام فرماندهی از دست رفته بود. فرمان آمد نیمخیز حرکت کنیم. چند متری رفتیم جلو. حسین، خدمة ارتشیام، که در سنگری نشسته بود، موقع اقامة نماز شهید شد. تیر دوشکا خورده بود توی شقیقهاش. وقتی جلوتر رفتیم، همهجا پر بود از شهید و مجروح. بچههای گروهان ربذه، که جلوتر حرکت میکردند، درو شده بودند. معاون گردان هم تشنه و خسته به شهادت رسید؛ مثل ابوذر در صحرای ربذه!
خیزبهخیز، تپهبهتپه، سنگربهسنگر و خاکریزبهخاکریز حرکت کردیم. رسیدیم پشت خاکریزهایی کوچک. چهلپنجاه متری با دژ دشمن فاصله داشتیم. از پشت این خاکریز تا دژ عراقیها، انبوهی از سیمخاردارهای فرشی، حلقوی و ضربدری کشیده بودند. در میان اینهمه مانع، تلههای انفجاری فوگاز هم راه ما را سد کرده بودند. هجوم بردیم پشت خاکریزها. صدای شلیک عراقیها دیگر به گوش نمیرسید. شاید حدود بیست نفر سالم مانده بودیم. در آن تاریکی، معبری نداشتیم خودمان را برسانیم جلو.
از این بدتر نمیشد؛ خبر آمد شیر تیر خورده است. محمد روشی افتاده بود در آشیانة تانک و در خون خودش غلت میزد. همین دوسه شب پیش بود که خواست با من حرف بزند. هقهق میکرد که چرا شهید یا زخمی نمیشود. زنگ صدایش در گوشم پیچید:
«حاجی، من نزدیکه دوساله توی عملیاتم؛ یه ترکشم بهم نخورده. چهطوری بازم بگم خدا منو دوس داره … .»
معنی مقتل را تازه فهمیدم!
بچهها مستأصل شدند، همه سرگردان شدند توی این کانال و آن کانال یا پشت این خاکریز و آن خاکریز. صحرا پر شد از شهید و مجروح.
هنوز از شوک شهادت محمد روشی درنیامده بودیم خبر رسید فرماندة گروهان ربذه رفته روی مین. پیغام داد میخواهد مرا ببیند. احمد بلال، فرماندة گروهان ربذه، افتاده بود روی زمین. یک ردیف ترکش از مین جهنده خورده بود به کتف و پهلو و رانش. احمد گفت: «حاجآقا، وضعیت منو که میبینی، من فرماندة جانشین گردان بودم. گردان بههمریخته. اثری از فرمانده نیست. میخوام تو فرماندهی گردان رو بهدست بگیری. بچههایی که زنده موندن رو جمع کنین و سریع عقب بشینین. فقط اگه میتونین شهدا و مجروحا رو هم با خودتون ببرین … .»
لحظههای نفسگیرمان در غبار منطقه زیادی مکث میکرد. تصمیمگیری خیلی سخت بود. بچههای اطلاعاتعملیات با فرماندة قرارگاه تماس گرفتند تا برای کسب تکلیف با او صحبت کنم. به او گفتم: «بچههای گردان ما یا شهید شدن یا زخمی. تعدادی هم معلوم نیست کجا متفرق شدن. نمیشه اونها رو جمع کرد. فقط چند نفر کجدارومریز کنار هم ماندن … .» فرمانده گفت: «اصلاً به فکر عقبنشینی نباشین. شما آخرین نیروهای محور جناح راستین. اگه برین عقب، دشمن از اون منطقه نفوذ میکنه و همة بچههای محور عملیات رو از کوشک تا شلمچه قیچی میکنه. اونوقت همة بچهها میافتن تو محاصرة عراقیا. شما اون موضع رو حفظ کنین. نه جلو برین، نه عقب. منم براتون دو گردان کمکی میفرستم.»
دیگر از سمت دشمن آتشی شلیک نمیشد. چهلپنجاه متری با آنها فاصله داشتیم. بچهها میگفتند باید به دژ عراقیها نفوذ کنیم؛ بد فکری هم نبود.
برقآسا هجوم بردیم سمت سیمخاردارهای دشمن. رسیدیم اول خاکریز. دشمن از بالا شروع کرد به شلیکهای دیوانهوار. ما سیمخاردارها را بهسختی کنار میزدیم، تا بلکه راهی باز کنیم برای حرکتکردن. حجم زیاد دشمن، سیمخاردارها، مین و نارنجکها اجازة هیچ اقدامی به ما نمیدادند.
بیست نفر، از بچههای کارکشته و عملیاتدیده، داشتند کمکم از دست میرفتند. ناچار برگشتیم پشت خاکریز خودمان. خیلی ناراحت بودیم که نتوانستیم، با این تیم شجاع و کاربلد، به خط دشمن نفوذ کنیم. گفتیم معطل کنیم تا نیم ساعت بعد دوباره حمله میکنیم. میخواستیم، بهصورت پیکانی، خودمان را از عمق سیمخاردارها بکشانیم سمت خاکریز دشمن.
این بار، چند متری بیشتر پیش رفتیم، ولی برخوردیم به سد محکمی از تلههای انفجاری و سیمخاردارهای پیچدرپیچ و انباشت موانع دشمن. ترس برم داشت. نمیخواستم بقیة بچهها از دست بروند. هیچکداممان مایل نبودیم به عقبنشینی، اما مجبور شدم دستور بدهم برگردیم عقب. دلم برای بچهها میسوخت؛ نمیتوانستند کاری از پیش ببرند.
صدای انفجار شدید آزاردهنده بود. به بچهها گفتم: «زیاد شلیک نکنین تا مهماتمون ته نکشه، ولی اگر سنگرهای دشمن رو دیدین، با آر.پی.جی بزنین. برای اینکه گوشهاتون از صدای انفجار آسیب نبینه، دهانتون رو باز نگه دارین … .
نارنجکی از سمت دشمن پرتاب شد؛ درست همانجایی که من بودم. حرفم نیمهکاره ماند و دهانم باز. خاک نرم و شنهای بیابان به سر و صورتم حملهور شدند. حس کردم حلقم میسوزد. بوی دود و سوختن گوشت و چربی از دهان و بینی و گوشم بیرون میزد. نفهمیدم ترکش نارنجک کی فرصت پیدا کرده بود و خودش را رسانده بود به تونل حلقم! دست بردم پشتم تا ببینم ترکش از پشت گردنم خارج شده یا نه؛ خارج نشده بود. ترکش رسیده بود به لوزهام و آن را سوزانده بود. ترکش که سرد شد، چند سرفة پیدرپی کردم. ترکش از لوزهام جدا شد و برگشت توی دهانم. منتظر بودم خونریزی مرا از پا درآورد، ولی نه، اصلاً هیچ خونریزی در کار نبود. انگار حرارت ترکش جلوی خونریزی را گرفته بود.
به بچهها گفتم پخش شوید و منتظر دستور بمانید. چشممان به راه خشک شده بود، ولی از نیروهای کمکی خبری نبودکهنبود.
اخبار خوبی از راه نمیرسید. همة خبرها بوی خون میداد: فلانی شهید شد …؛ فلانی پایش قطع شد …؛ فلانی سینهاش پارهپاره شد … . دیدن بدنهای تکهتکهشدة بچهها دلمان را از بیخ کند. توان عملیات از ما گرفته شد.
دشمن شیر شده بود و از بالا میکوبید. رفتوآمدمان به درجة صفر رسید. از ده شب تا خود پنج صبح، پشت خاکریزی کوچک بودیم. هی میرفتیم جلو، هی برمیگشتیم عقب. انگار کشی به ما بسته بودند و از یک مسیر میکشیدند و ول میکردند. نباید مهماتمان را هدر میدادیم. بدون مهمات قتلعامشدنمان حتمی بود. ممکن بود صبح، جنگ تنبهتن شود. از قرارگاه هم پیغام آمد نیروهای کمکی توی کمین دشمن گیر افتادهاند. هنگامهای شده بود آن سرش ناپیدا! معلوم نبود صبح چه عجلهای داشت برای آمدن. اصلاً، وسط آنهمه دود و غبار، چهجوری خودش را رسانده بود به ما. دیدن طلوع صبح، توی منطقة جنگی، برای رزمندهها اصلاً خوشایند نبود! بچهها تیمم کردند و نشسته نماز صبح را خواندند. منم مجبور شدم نشسته نماز بخوانم. این اولین نماز نشستهای بود که میخواندم. دید دشمن، با روشنایی صبح، کاملتر شده بود. زمین و آسمان با شلیک چهارلول دشمن، مثل تور ماهیگیری، موج برمیداشت. انگار همهجا مهآلود بود. مِهی قرمزرنگ آسمان را از ما میدزدید.
فرماندهان میانی، نیمخیز، خودشان را رساندند به ما و از قرارگاه خبر آوردند: «موضع خودتون رو تا شب همینطور حفظ کنین؛ بالأخره نیروهای کمکی میرسن.» چون به شکل نعلاسبی مقابل دشمن بودیم، دفاعمان هم ساعتی بود؛ درست، مثل عقربههای ساعت، دایرهشکل و به سمت دشمن. فقط، یک باریکهراهی، پشتسرمان آزاد بود. از تعداد بچهها کاملاً بیخبر بودم. سلاح شهدا و مجروحان را کنار تپهها جاسازی کردیم. نارنجکهایشان را هم درآوردیم تا در جاهای مختلف کار بگذاریم. احتیاط شرط عقل بود؛ کسی چه میدانست، شاید، لحظاتی بعد، جنگ تنبهتن میشد.
یکهو تیری از عقب آمد و نشست روی کتف یکی از بچهها. همه فکر کردند بچههای عقبی شلیک کردهاند، اما نه، آنها نبودند. عراقیها در انتهای آرایش نعلاسبی، از سمت چپ و راست، دو کمین زده بودند؛ از آنجا، با قناصه، بچهها را گرفته بودند زیر هدف.
حلقة محاصره نقصی نداشت، امیدمان برای آمدن نیروهای کمکی، بهکل، از دست رفت.
در خاکریز، درازکش بودیم و با فرماندهان، آخرین تاکتیکها را مرور میکردیم. سر که بلند کردم، پنجاه عراقی بالای سر ما ایستاده بودند. دستور شلیک دادم. حسین صالحی، فرماندة گروهان، گفت:
«عیسی! این قتلعامه بچههاست … .»
عراقیها با کنایه گفتند: اهلاً و سهلاً.
حرکتمان دادند سمت مقر خودشان. سرباز عراقی که دید محاسنم کمی بلندتر از بقیه است، گیر داده بود که من فرماندهام. مکرر میگفت: دستت را ببر بالا. تیر نگاهم از تجهیزاتشان کاریتر بود. نگاه غضبآلودم تنها چیزی بود که نصیبش شد. به دومی و سومی هم گفت. هیچکس دستش را بالا نبرد. به التماس افتاده بود. آرزوی تسلیمشدن را به دلشان گذاشتیم و سربلند رفتیم …
به گزارش مشرق، روزهای پایانی جنگ شباهتهایی با روزهای آغازین آن دارد و یادآور مظلومیت مدافعان مرزهای ایمان و ایران است. در این ایام دشمن با پیشروی مجدد و حضور در مناطق بسیاری، خاطرات تلخ روزهای اول جنگ را تجدید کرد و خرمشهر بار دیگر در معرض اشغال قرار گرفت. در این مقطع ارتش بعث عراق که با حمایت حامیان غربی و عربی خود تقویت شده بود، پساز سالها از لاک دفاعی بیرون آمده و با هجومی گسترده همچون روزهای شروع جنگ چهرهای تهاجمی بهخود گرفت.
در این ایام و یک ماه قبل از پذیرش قطعنامه، عملیات بیتالمقدس ۷ بهمنظور مقابله با تهاجم ارتش عراق طراحی و به اجرا درآمد که روایتهای آن فصلی از مظلومیت بچههای جنگ را در بردارد. محمود آقا کثیری یکی از مدافعان آن روزهای میهن اسلامی است که خاطراتش تصویرگر شرایط آن روزهاست. وی در این عملیات مجروح و به اسارت نیروهای عراقی درآمد و پس از طی دوران سخت اسارت همراه سایر آزادگان به آغوش میهن اسلامی بازمیگردد.
آخرین روزی که در تهران بودم پنجشنبه پنجم خرداد سال ۶۷ بود، بعد از چند روز مرخصی که در بین خانواده بودم قرار بود بار دیگر با گردان کمیل به منطقه بازگردم. مهمترین فردی که باید با او خداحافظی میکردم مادرم بود؛ برایم مهم بود که چه حسی دارد و چه واکنشی موقع خداحافظی نشان خواهد داد. رضایت مادرم برایم خیلی مهم بود. برای همین بهعنوان اولین نفر رفتم سراغ مادرم و گفتم مرخصیام تمام شده و باید امروز با گردان برگردم جبهه، آن روز مادرم حال عجیبی داشت،اما با حالتی تقریباً بغض آلود گفت:«اگه اسیر شدی صبر کن». من خیلی تعجب کردم چرا مادرم این حرف را زد چون این اولین بارم نبود که جبهه میرفتم.
یادم میآید اولین باری که توانستم مادرم را راضی کنم تا به جبهه بروم دی ماه ۶۳ بود. آن زمان فقط گفت:«باشه برو اما از کلاس و درس عقب نیفت.» در این چهار سالی که چندین بار اعزام شده بودم یک بارهم مادرم از اسارت حرفی نزده بود.
از پادگان تا اردوگاه کارون
با ورودم به پادگان ولی عصر(ع) کمکم بقیه نیروهای گردان هم آمدند، هرکس که تازه وارد جمع میشد با بقیه روبوسی و خوش و بش میکرد. دوستی داشتم بهنام «علی پورکمالی» که همیشه با هم جبهه میرفتیم.، اما آن روز در جمع ما نبود، چون قبلاً دوره تخصصی «شِ.م.ر» را دیده بود این بار از او خواسته بودند به گردان ویژه این گروه برود. کمی احساس تنهایی میکردم و یار همیشگیام همراهم نبود، البته دوستان دیگری هم داشتم که یکی از آنها برادر «سید ناصر زینعلی» بود که بمب خنده و شوخی گردان بود.
سید ناصر هم که فهمیده بود من به خاطر نبودن پورکمالی حالم گرفته است سعی میکرد بیشتر به من نزدیک شود و با شوخیهایش سرم را گرم کند. به هرحال چند روز بعد با اتوبوس به طرف مقر لشکر و گردان که در منطقه ماهی دشت، بین کرمانشاه و اسلامآباد بود حرکت کردیم. بین راه بچهها درباره خبرهای جدید از جبهه صحبت میکردند. گفته میشد که ارتش عراق روز قبل یعنی چهارم خرداد حمله گستردهای به شلمچه کرده و آنجا را گرفته است. این بود که فهمیدم مأموریت جدید گردان در منطقه شلمچه برای چیست.
برای همین وقتی به منطقه آناهیتا مقر تابستانی لشکر ۲۷ در اطراف کرمانشاه رسیدیم، اولین دستور جمع کردن وسایلمان از منطقه اردوگاه آناهیتا بود. ما هم وسایلمان را جمع کردیم و صبح سوار اتوبوسها شدیم و بهطرف اردوگاه کارون در نزدیکی شلمچه حرکت کردیم. وقتی وارد اندیمشک در استان خوزستان شدیم کاملاً هوا عوض شده بود؛در سفرهای قبل معمولاً پادگان دوکوهه توقفگاه ما بود اما این بار مقصد ما مستقیم حرکت به سمت اردوگاه کارون بود.
گویا وضعیت جبهه طوری بود که فرماندهان ما ترجیح داده بودند زمان زیادی صرف نکنیم و خودمان را هرچه سریعتر برای انجام عملیات جدید با هدف آزادسازی شلمچه آماده کنیم. برای همین بسرعت به سمت اهواز حرکت کردیم. مقصد نهایی ما نخلستانهای اطراف خرمشهر بود، زیرا بهترین استتار طبیعی در برابر بمبارانهای مستمر هواپیماهای عراقی بود. شب از نیمه گذشته بود که وارد اردوگاه کارون شدیم.
اردوگاه کارون
صبح روز بعد که بیدارشدم خیلی کنجکاو بودم تا ببینم کجا هستیم، چون شب وارد منطقه شده بودیم و آنقدر خسته بودیم که اصلاً فرصت هیچ کاری را نداشتیم. به سید ناصر زینعلی گفتم بیا برویم گشتی بزنیم. اول به سمت ساحل حرکت کردیم تا ببینیم چقدر از رود کارون فاصله داریم. حدود ۴۰۰ متری که در نخلستانها راه رفتیم به لب رودخانه کارون رسیدیم و کارون زیبا و پر آب با وقار و آرام دربرابر ما خودنمایی میکرد. وقتی برگشتیم دیدیم مسئول دسته ، بچهها را بهخط کرده و جلسه توجیهی برای تشریح برنامه آینده ما در اردوگاه کارون و عملیات پیش رو گذاشته است. مسئول دسته گفت: ظرف چند روز آینده مانور عملیات خواهیم داشت تا کاملاً وظایف خودمان را برای اجرای عملیات تمرین کنیم.
قرار شد اول تقسیم مسئولیت شود؛ دو نفر از نیروهای قدیمیتر بهعنوان معاون دسته معرفی شدند و چون من و سید ناصر هم از نیروهای قدیمیتر بودیم بههر کدام از ما مسئولیت یک تیم داده شد. هر تیم حداقل شامل ۱۶ نفر به علاوه یک مسئول تیم بود. قرار شد همه وصیتنامه هم بنویسیم. عصر پنجشنبه ۱۹ خرداد با تجهیزات کامل برای عملیات وارد منطقه مانور شدیم ودست آخر هم همه نیروهای لشکر در منطقه وسیعی برای گوش دادن به سخنرانی فرمانده لشکر و فرمانده کل سپاه برادر محسن رضایی جمع شدند.
عملیات بیتالمقدس ۷
بعد از انجام مانور، فرصت زیادی برای عملیات آزادسازی شلمچه باقی نمانده بود؛از یک طرف خوشحال بودیم و برای شروع عملیات لحظه شماری میکردیم، اما یک حس درونی به من میگفت باید از همه کس و همه چیز خداحافظی کنم. با خودم میگفتم من که هنوز برای شهادت آماده نیستم درعین حال از ته دل هم از خدا درخواست شهادت نکرده بودم، پس چرا چنین احساسی دارم؟
حالم را به سیدناصر گفتم، عجیب این بود که او هم حس و حالی شبیه من داشت، بیشتر دوست داشتیم از جمع بقیه بچهها جدا باشیم و یاد و خاطرات دوستانی را که در کربلای ۵ شهید شدند را با هم مرور کنیم؛از نظر کیفیت پایین تدارکات کاملاً میشد به وضع نابسامان لشکر در مقایسه با عملیات گذشته پی برد، چون کمیت و کیفیت غذا هم افت کرده بود. معمولاً شب عملیات بهترین غذاها مثل چلوکباب و مرغ داده میشد، اما این بار شب عملیات خوراک لوبیا و هندوانه دادند، خود این شام برای بچهها سوژه خنده شده بود و میگفتند از وضع تدارکات میشود فهمید اوضاع عملیات و لشکر چطور است! البته شاید هم گرمی هوا علت انتخاب آن شام برای شب عملیات بود.
یکشنبه ۲۲ خرداد هوا کاملاً گرم و شرجی بود. شام را اول شب بعد از نماز مغرب و عشاء سریع خوردیم و تجهیزات جنگی شامل گلولههای آرپیچی را تحویل گرفتیم؛ دوباره یاد شب عملیات کربلای ۵ و دوستانی که دیگر نبودند افتادم، چه خداحافظیهایی بود. هنگام حلالیت طلبیدن و موقع خداحافظی و روبوسی، چه اشکها که جاری نمیشد. به سید ناصر گفتم: سید راز ماندگاری تو در عملیات متعدد چیست که همچنان باقی ماندی در حالی که خیلی از دوستانت رفتند؟
سید ناصر گفت: «بادمجون بم آفت نداره اما تو چی؟» گفتم: گناهانی که در خلوت میکنم؛ هر دو با چند نفر دیگر زدیم زیر خنده، خلاصه همه تجهیزات را بستیم و با شور و حال عجیبی آماده شدیم. کامیونها هم آمدند و هر تیم در یک کامیون سوار شدیم و به طرف عقبه خط شلمچه حرکت کردیم. حدود ساعت ۹ شب رسیدیم پشت خط که تقریباً ۷ کیلومتری با خط مقدم فاصله داشت. برخلاف انتظارمان فرماندهان گردان کمیل اعلام کردند گردان ما نیروی خط شکن عملیات نیست و باید بهعنوان نیروی احتیاطی شب را آماده در سنگرهای پشت خط باشیم تا هر وقت نیاز بود وارد خط شویم.
بچهها با شنیدن این خبر خیلی ناراحت شدند، چون همه دوست داشتیم جزو نیروهای خط شکن باشیم. حدود ساعت ده و نیم شب بود که از سر و صدای خط مقدم فهمیدیم عملیات شروع شده است و تشنه بودم اما از آب قمقمهای که داشتم نخوردم تا برای فردا صبح که بهخط میرویم آب به اندازه کافی ذخیره داشته باشم؛با صدایی برای نماز صبح بیدار شدم وکمی بعد از نماز فرمانده دسته گفت: باید به طرف خط حرکت کنیم. هوا روشن شده بود و باد خنک و دلنوازی میوزید. تقریباً ۱۵ نفر سوار خودروی زرهی معروف به «خشایار» شدیم. صدای موتور خشایار بلند و قوی بود و موقع حرکت مثل تانک غرش میکرد و دشمن را متوجه ما میکرد. دشمن هم که با شروع عملیات کاملاً هوشیار شده بود آتش سنگینی را روی منطقه و عقبه خط ما میریخت.
برادر مهدی قزللو فرمانده دسته گفت: سرهایتان را پایین بگیرید تا تیر و ترکش نخورید. ۶ ونیم صبح بهخط مقدم رسیدیم. به اطراف نگاه میکردم تا منطقه را شناسایی کنم و ببینم آیا دقیقاً همان منطقه عملیات کربلای ۵ هستم، دریاچه ماهی را میتوانم ببینم؟
هرچه بیشتر در خط شلمچه حرکت میکردیم یاد خاطرات عملیات کربلای ۵ بیشتر زنده میشد و برالتهاب درونی من و تپش قلبم افزوده میشد و میدانستم اجساد پاک شهدای زیادی از بچههای کمیل و دیگران در این منطقه برجا مانده است، برای همین خوب منطقه را نگاه میکردم و دنبال دوستانی میگشتم که احتمال داشت بدن آنها هنوز در زیر آفتاب سوزان شلمچه باشد. یاد آنها که میافتادم چشم هایم پر اشک میشد.
بین راه فهمیدم دیشب بچهها کل خط شلمچه را پس گرفتند و تا عقبه دشمن پیشروی کردند و حدود هزار نفری را هم اسیر گرفتند. با این شاخصها میشد فهمید که عراق باز غافلگیر شده و فکر نمیکرد ایران با توجه به شرایط کنونی بهخاطر کمبود نیرو و امکانات دست به عملیات بزند.
استقرار در خط شلمچه و پاتک عراق
وقتی خشایار از حرکت ایستاد با دستور برادر مهدی قزل لو مسئول دسته فهمیدم که باید به همراه بچههای تیم خودم سریع خودمان را به پشت خاکریز برسانیم، چون منطقه زیر آتش دشمن بود و هر از گاهی صدای گلوله خمپارهای شنیده میشد که بعد از زمین خوردن دل خاک را میشکافت و ترکشهایش زوزه کشان به اطراف پخش میشد؛ در جایی که خشایار متوقف شده بود کاملاً در دید دشمن بودیم و هر لحظه ممکن بود مورد اصابت تیر یا ترکش خمپاره قرار بگیریم، برای همین معطل نکردم و باوجود سنگینی تجهیزات انفرادی و کوله و اسلحه کلاشی که داشتم از خشایار پایین پریدم و شروع به دویدن به طرف خاکریز کردم؛ باید خودم و بچههای تیم را به سنگرهای رو باز در دل خاکریز میرساندم.
به هر شکل بود فاصله حدود صد متری خشایار تا خاکریز را با سرعت طی کردم. بچههای تیم هم پشت سر من آمدند. وقتی به خاکریز رسیدیم تا حدود زیادی خیالم راحت شد. برادر علیرضا دامغانی معاون دسته ما زودتر از من آنجا بود و با دست اشاره میکرد به سمت او بروم. او گفت: باید اول تو نیروهای تیمت را در امتداد خاکریز پخش کنی و بعد از تیم من، تیم سید ناصر مستقر شوند. بدین ترتیب در سنگرهای روبازی که در پشت خاکریز زده شده بود مستقر شدیم و نزدیک تیربارچی و آرپیچیزنها برای هر کدام سه کمک که گلولههای آنها را حمل میکردند مستقر شدند تا هر وقت گلوله خواستند برسانند. با وجود اینکه هنوز اول صبح بود اما هوا آنقدر گرم بود که با کمی دویدن عرق کرده بودم.
این موضوع نشان میداد که روز گرمی درپیش داریم. سرم را از خاکریز بالا بردم و خوب نگاه کردم دیدم به فاصله حدود صد متر جلوتر از ما یک خاکریز دیگرهم هست، خوب که دقت کردم دیدم نیروهای دیگری آنجا مستقرند. یکی از آنها وقتی متوجه ما شد داد زد برادر شما مال کدام گردان هستی؟ من هم داد زدم گردان کمیل! شما چی؟ اوهم گفت: گردان مالک. باز پرسید: گردان شما قرار است جای ما بیاد؟ گفتم بله شما دیشب خط شکن بودید؟ گفت: بله منتظر شما هستیم که خط را از ما تحویل بگیرید. بعد از یک ساعت آنها خیلی با احتیاط و با فاصله زیاد از هم یکی یکی آمدند عقب بهسمت ما و دیگر رسماً خط را به ما سپردند و رفتند. کمکم خط ساکت شد و کمتر صدای گلوله خمپاره میآمد.
من هم که شب قبل را خوب نخوابیده بودم بدم نمیآمد که چرتی بزنم. شاید حدود نیم ساعت دیگرگذشت و ساعت حدود ۹ صبح بود که دیدم در سمت چپ ما به فاصله حدود دویست متری نیروهای گردان دیگری در حال عقب نشینی هستند. ما دستوری برای عقب نشینی نداشتیم و باید خط را حفظ میکردیم. ساعتی دیگر هم گذشت و کمکم خط دوباره شلوغ شد. خوب که نگاه کردم دیدم یک ستون از تانکهای عراقی در فاصله حدود ۴۰۰ متری سمت چپ ما یعنی همان سمتی که ساعتی قبل عقب نشینی از آن شده بود بهسمت ما آرام حرکت میکنند، تعدادی هم نیروی پیاده پشت تانکها پناه گرفتهاند. با دیدن این وضعیت فرماندهان گردان کمیل دستور آتش به سمت دشمن را دادند.
آر پی چی زنها که سید ناصر زینعلی هم یکی از قدیمیهای آنها بود به سمت تانکها شروع به شلیک کردند، چون فاصله نسبتاً زیاد بود گلولهها دقیقاً به هدف نخورد اما حرکت ستون تانک را به علت ترس متوقف کرد، ولی بر حجم آتش دشمن که قبلاً شروع شده بود افزوده شد. سید ناصر گلولهاش تموم شده بود و گلوله میخواست اما گلولهای نزدیک من نبود. ساعت حدود ۱۲ بود و هوا گرمتر میشد، من مجبور شدم کمی از قمقمهام آب بخورم، بعد از مدتی ستون تانک دوباره حرکت کرد، باز بچههای آرپیچی زن شلیک کردند و چند گلوله به تانکها خورد. باوجود این تانکی منهدم و منفجر نشد اما برای همین چند شلیک تانکها ترسیدند و
متوقف شدند.
کمبود در همه زمینهها حتی تدارکات کاملاً مشخص بود، چون از صبح آبی برای خوردن وارد خط نشده بود. تا ظهر چندین نفر از نیروها مجروح و گرمازده و سه نفر هم شهید شدند. ساعت ۲ رادیوی یکی از بچهها برای شنیدن خبر روشن شد وبرخلاف انتظار ما عملیات در صدر خبرها نبود اما به هر حال در لابه لای خبرها به انجام عملیات ما بهنام بیتالمقدس ۷ و تلفات دشمن اشاره شد. خط تا حدود زیادی آرام شده بود و فرصتی برای ناهار خوردن بود. من خیلی سعی کردم غذایم را بخورم اما بهعلت تشنگی اشتهایم کم شده بود و زیاد میلی بهخوردن نداشتم.
سید ناصر هم همینطور بود. آب خوردن نبود و فقط کمی از آب قمقمهام را خوردم تا برای بعد داشته باشم. آفتاب شلمچه به بالاترین حد خود رسیده بود و گرمای هوا هم سوزان بود. یک ساعت بعداز ناهار بود که با وجود شجاعت و فداکاریهای بچههای گردان کمیل در متوقف کردن دشمن به ما گفتند آماده حرکت باشید قصد جابهجایی داریم. به سید ناصر گفتم قرار است چه نیرویی جای ما بیاید و منظور از جابهجایی چیست که گفت باید عقب نشینی کنیم؛ تازه فهمیدم منظور از این جابهجایی شکل محترمانه همان عقب نشینی است.
مهدی رسولی با شعر جواب موسوی خوئینیها را داد +فیلم
مهدی رسولی مداح اهل بیت(ع) در جشن میلاد امام رضا(ع) هیأت ثارالله زنجان، شعری برای حال و اوضاع این روزهای انقلاب اسلامی براساس سیر گذران بیرق الهی از انبیاء تا امام خمینی(ره) خواند.
به گزارش خبرنگار حوزه مسجد و هیأت خبرگزاری فارس، مهدی رسولی مداح اهل بیت(ع) در جشن میلاد امام رضا(ع) هیأت ثارالله زنجان، شعری برای حال و اوضاع این روزهای انقلاب اسلامی براساس سیر گذران بیرق الهی از انبیاء تا امام خمینی(ره) خواند.
متن این شعر به شرح زیر است:
هر واژهام با آه میآمیزد امروز از تار و پودم، خون دل میریزد امروز
من بیرق سرخ سپاه راه عشقم از دردهایم جنگ، برمیخیزد امروز
***
من که به قدرِ طول یک تاریخ، دردم با این همه یک بار هم سر خَم نکردم
بار امانت بودهام بر دوش آدم من خواندهام اسماء را در گوش آدم
بار امانت، بیرقِ دین خدا بود من بودم بیرق که دستِ انبیاء بود
گلگون شدم چون ریخت، خونِ پاک هابیل بر دوش موسی رد شدم از وادی نیل
بالای فُلکِ نوح، طوفان دیدهام من زیر و بم مُلکِ سلیمان، دیدهام من
مستور و بیپیرایه و مسکوت بودم من بیرقی در عالمِ لاهوت بودم
بر دوش هر پیغمبر و قومی که رفتم از بی کسی انبیاء، مبهوت بودم
در امتحانِ سختِ فرمان الهی من شاهد تنهاییِ طالوت بودم
روزی به دست امتی در آسمان و یک روز دیگر زینتِ تابوت بودم
گاهی نشان بیم و گاه امید بودم شانه به شانه، پرچمِ توحید بودم
در روزگار ناروایِ جاهلیت در ابتلای بیدوایِ جاهلیت
مردی مرا برداشت باری دیگر از خاک بر دوش او بودم، انگار فوق افلاک
دور سر خورشید، مثل ماه بودم وقتی سر دوش، رسول الله بودم
دیدم خیالش راحت از فردای دین شد وقتی علمدارش، امیرالمومنین شد
هرگز نخواهم برد از خاطر، اُحد را دیدم سر دوش علی، هر آنچه شد را
آنها که دنبال غنیمت رفته بودند بردند تنها جانِ بیمقدار خود را
یادم میآید خیبر و احزاب را هم فرصت طلبهای به ظاهر خواب را هم
بر دوش حیدر بودم و همقد خورشید من، بیرقِ بالا بلنده نور و توحید
بعد از رسولالله، رنگم سرختر شد دیگر پس از این، هرچه شد از دود در شد
هم بغض چاه کوفه دارم در گلویم هم خون دل میریزد از آب وضویم
با چشمهایم دیدهام، تنها شدن را بیلشکری، بییار بودن را، حسن را
تاریخ من را داد از دستی به دستی کارم ولی افتاد آخر سر به مستی
بر گنبد ارباب عالم جا گرفتم بر شانه عباس تا ماوا گرفتم
شد رنگ سرخم، خطی خون از خدایم حالا نشان قلب عالم، کربلایم
از کربلا راهی جدید آغاز کردم منزل به منزل روضههایی باز کردم
انگار روی قله دنیا رسیدم وقتی به دست زینب کبری رسیدم
با خون دلهایی که خورد از داغ شامات حک شد به خطِ خون، به رویم یا لثارات
دیگر پیام من، کلامِ کربلا شد مقصد قیامِ انتقام کربلا شد
دیگر به دست هر امامی که رسیدم میدیدم او وقف پیام کربلا شد
آن قدر اما درد من از قیمت افتاد بار گران من، به دوش غیبت افتاد
گفتم دیگر قصهای بیجانم اما گفتم دیگر بر زمین میمانم اما
این بار هم خود را در آغوشی نشاندم این بار هم بییار و بییاور نماندم
قومی مرا برداشتند از خاک، این بار بار دگر خاک از وجودِ خود تکاندم
قومی که در سر آرزوی یار دارند یوسف ندیده، رو در بازار دارند
من بر زمین دیگر نمیافتم چرا که این قوم، پای من هوایِ دار دارند
فرقی ندارد از کلینی تا خمینی این شیعیان همواره پرچمدار دارند
از خونِ پاکِ روی خاکِ سربداران از قصه مشروطه، مشروعه خواهان
از ماجرای جنگهای روس و ایران از شور شورش، بین جنگلهای گیلان
از شیخ فضلالله پای دار تهران تا غیرت صحن گوهرشادِ خراسان
شانه به شانه روی دوش عالمانم چون در حقیقت بیرق صاحبالزمانم
گرد از تنم قومی تکانده، چند وقتیست طوفان به جان من نشانده، چند وقتیست
قومی به فرمان امامی از جماران من را سر دوشش کشانده، چند وقتیست
تا کم نگردد ذرهای از اهتزازم لاله سر راهم نشانده، چند وقتیست
از کرخه تا فکه، هویزه تا شلمچه خون داده اما جانمانده، چند وقتیست
این قوم چندی پیش سردارش فدا شد میر و علمدارش، فدای کربلا شد
وقتی که قومی این چنین در راه باشد نامش سزاوارست، حزبالله باشد
حالا که بیرق دست مردی چون خمینی است در راه او بودن، وجوبش حکم عینی است
دیدیم این امت تهاجم کم ندیده باید بگویم یک دم خوش، هم ندیده
این راه دشوار است، راه سادهای نیست این معبرِ هر جانِ نا آمادهای نیست
گیرم گروهی، هی از آزادی بگویند ما را هی پر از ایراد بنیادی بگویند
آنها که دائم میشوند از ما طلبکار یک عُمر منصب داشتند اما نه انگار
امروز افتادهاند دنبال مقصر کم هم نمیآرند، اربابان گفتار
اینها که تا دیروزها همراه بودند هرجا کمک میخواستی، هرگاه بودند
حالا قلمهاشان شده فریادِ دشمن از غیب میآیند در امدادِ دشمن
امروز از آن دوران گریزانند انگار آن انقلابیها، پیشمانند انگار
گیرم یکی بطن عدالت را نفهمید جز غر زدن متن عدالت را نفهمید
یا آنکه چیزی غیر وادادن بلد نیست اینها شود آوار پرچمدار، بد نیست
قومی که خون دادهست پای رهبرانش ساده نباید بگذرد از آرمانش
قومی که در راه حرم داده سرش را خالی نخواهد کرد پشت رهبرش را
پشت سر مولای خود دنبال عدل است وقتی جلوتر رفت میچیند پرش را
وقتی بزرگ خیمه امری کرده دیگر شیعه نمیگوید نگاه دیگرش را
با بغض و با بیمند، خیلی سوت و کورند این روزها انگار، تمرین ظهورند
غربالی از جنس حوادث پاگرفته چه دوستانی را زمان، از ما گرفته
ما بینوایان را که برگی و بری نیست جز کربلا راه نجات دیگری نیست
چون کربلا، راه اطاعت از امام است هر روضهاش درس قعود است و قیام است
باید بخواهیم از خدا، تنها همین را کرببلا را، روضهها را، اربعین را
ظریف: حذف دلار از مبادلات را با تهاتر دنبال کردهایم/ کاهش فشار اقتصادی بر مردم در اولویت
وزیر امور خارجه کشورمان در نشست علنی مجلس با تاکید بر اینکه تمام تلاشمان را برای کاهش فشار اقتصادی معطوف کردهایم گفت: ما در وزارت امور خارجه وظیفه مستقیم در اقتصاد نداریم اما تلاش کردهایم تسهیلگر باشیم.
به گزارش خبرنگار پارلمانی خبرگزاری فارس، محمدجواد ظریف، وزیر امور خارجه کشورمان در جلسه علنی امروز (یکشنبه 15 تیر ماه) مجلس شورای اسلامی با تاکید بر اینکه تمام تلاشمان را برای کاهش فشار اقتصادی معطوف کردهایم گفت:ما در وزارت امور خارجه وظیفه مستقیم در اقتصاد نداریم اما تلاش کردهایم تسهیل گر باشیم.
وی حذف دلار از مبادلات اقتصادی در تعامل با برخی کشورها یکی از مواردی دانست که فشار تحریمها را کاهش میدهد و گفت: با تهاتر این موضوع را پیگیری کردهایم و موفقیتهایی هم داشتهایم.
ظریف در ابتدای سخنانش خطاب به نمایندگان مجلس یازدهم گفت: از آنجا که اولین بار است که در مجلس حضور مییابم، ابتدا به اعضای محترم و هیئت رئیسه تبریک عرض میکنم و برای همه دوستان از خداوند متعال توفیق خدمت به مردم ایران را مسالت میکنم.
وی با اشاره به اینکه امروز دنیا شاهد یک تحول عمده در صد سال و یا ۷۰ سال گذشته است که بعد از پایان جنگ جهانی دوم بیسابقه است، ادامه داد: این تغییرات در روابط بینالملل بنیادین است به طوری که ماهیت بسیاری از مفاهیم و روابط در روابط بینالملل در حال تغییر است.
ظریف یادآور شد: این تحولات از پایان امپراتوری شرق شروع شد، البته غربیها فکر میکردند که این پایان یعنی پیروزی جبهه غرب ولی به زودی فهمیدند که شرایط جدیدی در روابط بین الملل حاکم شده و اشتباه برداشتی که در ابتدای دهه ۹۰ میلادی کردند هنوز هم غرب تاوان آن اشتباه برداشتی آن را می پردازد.
وی تاکید کرد: آنچه که مهم است، شرایط سیال گذار بین المللی است که پایانی هم برای آن متصور نیست، مهمترین نکته در این شرایط فهم دقیق و عدم اشتباه است هر کس که در شرایط گذار در تاریخ اشتباه کرده دچار مشکلات اساسی شده و برخی حکومتها به پایان رسیدهاند.
وزیر امور خارجه یادآوری کرد: متاسفانه ایران هم در تاریخ معاصر در مقاطع گذار به دلایل مختلفی با وجود اهمیت ژئوپلتیک و استراتژیک خود نتوانسته تا قبل از انقلاب نقش بسزایی در این شرایط ایفا کند و فرصتها از دست رفته است، شاید به دلیل اینکه در گذشته جهتگیریهای جهانی شناخته نشده، کنشگری فعال نداشتیم و شاید انسجام داخلی نداشتیم. مهمتر از همه شاید نخبگان جامعه ما در شرایط گذار تدبیر و شجاعت کافی نداشتند که در شرایط گذار بتوانند شرایط کشور را به شکل مدیریت کنند که این شرایط گذار به نفع کشور تمام شود.
وزیر امور خارجه با اشاره به شرایط گذار حاکم بر مناسبات بین المللی اظهارداشت: امروز شرایط گذار، مشخصه مهم دارد مشخصه اول «شدن مداوم» یا «سیالیت» همه جانبه و ائتلافهای کوتاه مدت فرصت طلبانه و تحول در مفاهیم است. تحول دوم جابجایی مراکز و کانونهای قدرت در روابط بینالمللی حرکت از جهانی است که همه چیزش در غرب اتفاق میافتاد از اتفاقات مهم تا تصمیم گیریهای مهم غرب محور بود به جهانی که امروز این چنین نیست.
* همه مفاهیم بینالمللی و روابط سیاسی دچار تحول بنیادین شده است
ظریف اضافه کرد: همه مفاهیم بینالمللی و روابط سیاسی دچار تحول بنیادین شده است. نه این که مفاهیم قبلی نابود شده است امام مفاهیم جدیدی جایگزین شده که فرصت ویژه ای را برای کشورهایی نظیر جمهوری اسلامی ایجاد کرده است و امام راحل اولین فردی بود که این تحول را تشخیص داد، اگر نامه امام به گورباچف را ملاحظه کنید می بینید در آن زمان حضرت امام این تحول را تشخیص دادند و بدنبال ایشان خلف صالح ایشان رهبر معظم انقلاب همین روش را ادامه دادند.
وزیر امور خارجه ادامه داد: آنچه که تحول پیدا کرده است امینت و قدرت دچار تحول شده است و امروز مفاهیم جدیدی میتوانند امنیت ساز باشند و امنیت را ایجاد کنند. دوم این که جهان فقط غرب نیست و حتی در درون غرب جنگ داخلی بین قدرت و نظام لیبرال جهانی شکل گرفته است.
وی گفت: برآمدن چین و کشورهای تازه ظهور و همین نگرانی آمریکا از ابتدای دهه ۹۰ بوده و همه سیاستهایی که آمریکا دنبال کرده است به خاطر این بوده که فکر میکرده در این شرایط انتقالی اگر سریع نجنبد امکاناتش را از دست میدهد.
ظریف با اشاره به تلاش آمریکا برای نگه داشتن شرایط قدیم گفت: آمریکا به عنوان یک قدرت ارتجاعی و قدرتی که تلاش می کند، شرایط گذشته را که به نفعش بوده نگه دارد و از روی آمدن مفاهیم جدید قدرت جلوگیری کند این است که تمام دنیا را امنیتی کند.
وزیر امور خارجه با اشاره به اینکه آمریکا کرونا را هم امنیتی کرده است افزود: یعنی با چین برخوردی میکند که انگار ویروس کرونا یک تحول امنیتی است. گرچه بعضی تئوریهایی در مورد امنیتی بودن کرونا از هر دو طرف است اما آمریکا به دلیل دیگری دارد این را امنیت سازی میکند برای این که بتواند خودش را حفظ کند.
* شرایط برای کنشگری ایران به وجود آمده است
وزیر امورخارجه ادامه داد: در کنار آن آمریکا تلاش می کند در این شرایط انتقالی جمهوری اسلامی را به عنوان قدرتی که میتواند در شرایط جدید با شناخت صحیح برآید، امنیتی کند. در این شرایط فضا برای کنشگری ایران به وجود آمده که ما باید این را بپذیریم که اگر در شرایطی هم می شد گفت که امر محتوم در دنیا وجود دارد گرچه براساس تفکر اسلامی ما معتقدیم به محتوم بودن و جبر نیستیم اما امروز تفکر محتومی برپایه همه مبانی روابط بین المللی غلط است.
وی با بیان اینکه امر محتومی در جهان وجود ندارد همه چیز در حال شدن است و انسان و کشورها به عنوان قدرتهای کنشگر می توانند تاثیرگذار باشند؛ ادامه داد: هر گونه محتوم انگاری به معنای تسلیم در برابر قدرتها است. محتوم انگاری خطر جدی است که جوامع را تهدید می کند و ما باید بپذیریم که ما کنشگر هستیم و تاثیرگذاریم و میتوانیم آینده خودمان را خودمان شکل دهیم. امروز شرایطی شده که نه تنها کشورها بلکه یک فرد انسانی هم میتواند در تحولات بین المللی تاثیرگذار باشد.
ظریف افزود: در این شرایط که جمهوری اسلامی با یک قدرت واقعی و آن قدرت معنایی که امام راحل آن را به خوبی درک کردند و به خوبی از آن هم استفاده کردند و رهبر معظم انقلاب هم در سیاستهای داهیانه شان همین را پیگیری میکنند، جمهوری اسلامی یک قدرت در حال برآمدن است و برای همین است که آمریکا یک جنگ تمام عیار به عنوان نماینده نظام قبلی و به عنوان کسی که میخواهد آن روابط کنشگری نظام قبلی را حفظ کند، بر جمهوری اسلامی حاکم کرده است.
* آمریکا میخواهد ایران را یک تهدید امنیتی معرفی کند
وزیر امور خارجه اظهارداشت: در این جنگ تمام عیار آمریکا میخواهد چند کار انجام دهد که مهمترین آن یک مفهوم سازی است و آن این است که از ایران یک تهدید امنیتی ایجاد کند. وقتی از ایران یک تهدید امنیتی ایجاد کرد موضوع ایران می شود موضوع مکانها و حوزههایی که آمریکا در آنها اقتدار دارد مثل شورای امنیت یا این که به حوزه های امنیتی اقتصاد بکشاند و بتواند از ضربه های امنیتی در اقتصاد جهانی استفاده کند.
وی افزود: یکی از کارهای مهمی که آمریکا در دوران اوباما انجام داد با علم به این که دارد قدرتش را از دست میدهد ضرب های اقتصادی جهانی را امنیتی سازی کرد. مثل بحثهای مبارزه با پولشویی و مبارزه با تامین مالی تروریسم و اقداماتی از این قبیل که توانست دنیا را در حوزههایی گرفتار کند و از آن حوزهها برای پیگیریهای امنیتی خود استفاده کند.
* هدف آمریکا مشروعیت زدایی از نظام است
ظریف اظهار داشت: یکی از اقداماتی که آمریکا انجام میدهد، فشار بر دوستان ایران و هدف قرار دادن منافع ایران در منطقه است که این حوزه هم نیازمند به توجه ویژه ما هست. مهمترین هدفی که آمریکا دنبال میکند جدا کردن مردم از حاکمیت و ناکارآمد نشان دادن نظام و مشروعیت زدایی از نظام است.
وی ادامه داد: اگر کتاب دوستان نگاهی به کتاب جان بولتون بکنند میبینند که در پشت همه سیاستهایی که آمریکا به نام فشار حداکثری دنبال میکند این اهداف نهفته است.
* سیاست خارجی حوزه دعوای جناحی نیست
وزیر امور خارجه با تاکید بر لزوم انسجام درونی گفت: سیاست خارجی حوزه دعوای جناحی و گروهی نیست به همین دلیل سیاست خارجی در قانون اساسی در حوزه اختیارات مقام معظم رهبری است و سیاستهای کلی نظام در حوزه سیاست خارجی را مقام معظم رهبری تعیین می کنند. این یعنی اجتناب از دوگانه سازی و دعوای داخلی در حوزه سیاست خارجی.
رییس دستگاه دیپلماسی خاطرنشان کرد: بحث دوم تمرکز بر منطقه و همسایگان است ایران باید در منطقه به عنوان تولید کننده امنیت و ثبات و توسعه برای همسایگان شناخته شود. ما باید سیاست همسایگی را دنبال کنیم و همسایگان ما احساس کنند بهترین روابط را با ایران دارند به همین دلیل ما در ۷ سال گذشته بیشترین ارتباط را با همسایگان داشتیم.
* سیاست خارجی ما متمرکز بر همسایگی است
وی با بیان اینکه امروز بهترین روابط را با ترکیه، روسیه، افغانستان، آذربایجان، عراق، پاکستان و بعضی از همسایگان جنوبی مان که خواهان روابط خوب با ایران بودند، داریم، اظهار داشت: تعداد سفرهای بنده به این کشورها چندین برابر سفر به بقیه کشورهاست؛ بیش از ۲۰ سفربه روسیه و ۲۰ سفر به ترکیه، سفرهای متعدد به پاکستان و افغانستان و عراق همه اینها نشان دهنده تمرکز بر همسایگی هست.
* حذف دلار از مبادلات راهی برای فرار از تحریم ها
وزیر امور خارجه با تشریح اقدامات این وزارتخانه در حوزه اقتصادی برای کاهش فشار تحریمها بر مردم گفت: یکی از موضوعات که فشار تحریم ها را کاهش میدهد حذف دلار از مبادلات است که ما از طریق تهاتر این موضوع را دنبال کردهایم که بسیاری از کشورها هم در این زمینه با ما همراهی دارند. امیدواریم مراجع داخلی و مجلس بتوانند کمک کنند، تا مقاومتهایی که در حوزه تهاتر در داخل کشور وجود دارد، از بین برود.
وی با اشاره به تلاش این وزارتخانه برای ایجاد توافقهای منطقه ای یادآوری کرد: پیوستن ایران به اتحادیه اقتصادی اوراسیا هم نشان دهنده توجه ما به انتقال منطقه ای قدرت است و هم نشان دهنده توجه ما به حوزه پیرامونی و توجه ما به اقتصاد و روابط اقتصادی با همسایگان است.
وزیر امور خارجه در ادامه به رفع موانع صادراتی کالا و خدمات مثل ضمانت نامهها اشاره کرد و گفت: یکی از مشکلات در توسعه صادرات مشکل ضمانتنامه های ما بود. یعنی هم صادرکنندگان مواد و هم صادرکنندگان خدمات فنی مهندسی از این مشکل رنج می بردند که تلاش کردیم این مشکل را حل کنیم.
وی افزود: موضوع دیگر شناسایی فرصتهای خارجی است، اگر سایت وزارت خارجه را ملاحظه کنید میبینید همه فرصتهای خارجی را به بخش داخلی ارائه می دهیم. اقدام بعدی که الان در حال انجام آن هستیم، ارائه توانمندیهای داخلی به خارج است که نرم افزار و امکانات آن تهیه شده است و نیاز به یک هماهنگی با بخش خصوصی دارد که بتوانیم ظرفیت های داخلی را هم به خارج معرفی کنیم.
ظریف با تشریح اقدامات انجام شده در زمینه کرویدورهای ارتباطی ادامه داد: یکی از مفاد مهم توافق ۲۵ ساله ما و چین بازگرداندن ایران به پروژه راه ابریشم است. یکی از اتفاقات ناگواری که افتاده بود این بود که ایران از همه کریدورهای ارتباطی منطقه خارج میشد.
وزیر امور خارجه افزود: یکی از اهدافی که با همسایگان دنبال میکنیم کریدور شمال – جنوب، کریدور شرق -غرب، راه آهن شلمچه – بصره است و همه به خاطر این است که ایران را بعنوان هاب ارتباطی منطقه حفظ کنیم و این فرصت ویژه را از دست ندهیم؛ علاوه بر اینها گفت و گوهایی با قوه قضاییه برای ایجاد شرایط ویژه برای بخش خصوصی داشتیم.
ظریف توجه به ظرفیتهای استانی را از دیگر اقدامات وزارت امور خارجه عنوان کرد و از نمایندگان خواست تا برای معرفی ظرفیت های اقتصادی استان ها به دنیا به وزارت امور خارجه کمک کنند.
وزیر امور خارجه یادآورشد: شرایط دنیا، شرایط در حال تحول است و جمهوری اسلامی توان این را دارد که در این شرایط در حال تحول نقش بسیار مهمی ایجاد کند. ایفای این نقش نیازمند انسجام داخلی است.
* هر هفته با شهید سلیمانی جلسه داشتم
وی خاطرنشان کرد: ما در خدمت شما هستیم چرا که ما دیدگاه جناحی و حزبی نداریم چرا که در وزارت امورخارجه حزبی و جناحی شدن به معنی پایان عضویت در وزارت امورخارجه است.
وی با تاکید بر این که ما آماده ایم با همه ظرفیتهای ملی برای پیشبرد اهداف انقلاب تلاش کنیم، گفت: همانطور که ما این امکان را داشتیم که بهترین روابط را با برادر شهیدم مرحوم قاسم سلیمانی داشته باشیم و من هر هفته با ایشان جلسه هماهنگی داشتم این امکان را هم داریم که با همه شما برای پیشبرد اهداف انقلاب اسلامی و نظام مقدس جمهوری اسلامی همکاری کنیم.
میزگرد| خواهر شهید ابراهیم هادی با فعالیتهای فرهنگی به همراه یک گروه مردمی به معرفی سبک زندگی شهدا مشغول است. آنها با تأثیرگذاری در جامعه، دختران بیحجاب زیادی را با ارتباطگیری که بیشتر با هدیه کتاب ابراهیم هادی آغاز میشود، چادری کرده و تاکنون بانوان زیادی با این روشها محجبه شدهاند. جالب اینجا است بیشتر اعضای این گروه همان دخترانی هستند که توسط "داداش ابراهیم" چادری شدند.
خبرگزاری فارس از تهران؛نیاز گلی: در پیچ و خم زندگی امروز که خیلی از ما کلاف زندگی خود را گم کرده و مقصد را فراموش کردهایم، سیره شهدا مانند چراغ راهی میتواند مسیر زندگی را به ما نشان دهد اما چقدر در معرفی سبک زندگی شهدای گرانقدر کار کردهایم؟ آیا توانستهایم در جامعه امروز با امکانات و ظرفیتهای فراوانی که در اختیار داریم گامی در مسیر شهدا برداریم؟
مسلماً کارهای زیادی انجام شده اما کافی نیست و تا رسیدن به آنچه شهدا از ما انتظار دارند، فاصله داریم. امروز ضرورت معرفی شهدا به نسل جوان بیش از پیش احساس میشود اما چگونه میتوان شهدا را معرفی کرد؟ اینکه فقط بگوییم شهدا خوب بودند و راه شهدا را ادامه بدهید کافی است؟
ابراهیم هادی از جمله شهدایی است که این روزها با کتابها و خاطرات سبک زندگیاش مورد توجه جوانان قرارگرفته است. اما نه تنها پسران بلکه دختران زیادی به وسیله یک گروه مردمی که زندگی ابراهیم هادی را ترویج میکنند، اینروزها عاشق "داداش ابراهیم" شده اند.
دغدغه خواهر برای ادامه راه برادر شهید
زهره هادی خواهر شهید ابراهیم هادی با اقدامات فرهنگی گستردهای که در معرفی سبک شهدا دارد، دختران و زنان زیادی را جذب این مجموعه کرده و در این راه که به نوعی «امر به معروف» بوده همراه خود کرده است. خانم هادی برای جذب جوانان هیچگاه امر و نهی نمیکند، او با بانوان بیحجاب برخورد تند نمیکند و هیچکس را از خود نمیراند. خانم هادی مانند برادر شهیدش با خوشرویی و محبت همه را جذب میکند همانگونه که شهید ابراهیم با دزد رفیق می شود و او را هدایت میکند و حتی می تواند دشمن را به سمت خود بکشاند.
خواهر شهید هادی طی چندین سال گذشته «امر به معروف» را به بهترین شکل اجرا کرده و بدون اینکه امر و نهی کند افراد زیادی را متحول کرده و در ادامه مسیر برادر شهیدش بدون هیچ چشمداشتی و فقط برای رضای خدا، ائمه و شهدا سعی دارد، با الگوبرداری از سبک زندگی شهدا که برگرفته از سبک اصیل اسلامی است و معرفی آن به نسل جوان، ناهنجاری جامعه را از بین ببرد.
در همین راستا میزگردی در خبرگزاری فارس با حضور خواهر شهید ابراهیم هادی و ریحانه و لیلا دو نفر از بانوانی که تحت تأثیر زندگینامه و اخلاق خوب شهید ابراهیم هادی و مردانگی و مرام او محجبه شدهاند و با قرار گرفتن در مسیر جدید زندگی با خواهر شهید همراه شدهاند، تشکیل دادیم.
باید بدانیم شهدا چه کردند و ما بعد از آنها چه کردیم؟
خواهر شهید هادی: خودم را لایق نمیدانم که خواهر شهید معرفی کنم چون به قدری کم کار کردهایم که نمیتوانیم خود را معرفی کنیم. شهدا را همه میشناسند، تاریخ تولد و شهادتها را همه میدانند لذا آن چیزی که امروز برای ما مهم است این که شهدا چه کردند و ما چه کارهایی در قبال آنها توانستیم انجام دهیم.
بعضیها اصلاً شهید را نمیشناسند و حتی کارهای فرهنگی که انجام میدهند طبق برنامههای روتین صورت میگیرد و بدون هیچ هدفی صورت میگیرد مثلاً هر سال در سالروز ولادت شهید، مراسم تولد میگیرند. مگر شهدا رفتهاند که ما برای آنها جشن تولد بگیریم؟
به نظر من اصلاً در بیوگرافی شهدا نباید کار و توقف کرد، مهم این است که شهدا را چقدر میشناسیم، شهدا چه کردند، ما بعد از آنها چه کردیم و چه وظیفهای داریم؟ این وظیفه ما در قبال شهدا خیلی مهم است.
شهدا سبک زندگی ائمه را انتخاب کردند
خواهر شهید هادی: شهدا که از ما انتظار برگزاری مراسم تولد ندارند، درسهای شهدا خیلی مهم است که چه درسی به ما دادند و چه چیزی از آنها آموختیم، اینها باید مد نظر ما باشد. اینکه مدام تکرار کنیم وشعار بدهیم؛ درس شهدا و سبک شهدا، فایده ندارد و باید به صورت عملی سبک زندگی و سیره شهدا را دنبال کنیم. شهدا سبک ائمه را پیاده میکردند و تمام امور ائمه نیز برای خدا بوده است که باید مورد توجه قرار بگیرد.
ابراهیم و تمام رزمندگان دفاع مقدس در طول زندگی با سن کم خود درس ازخودگذشتگی و شهادت طلبی را در مکتب امیرالمؤنین امام علی(ع) آموختند. شهدا بدون هیچ کلاس و معلم و فضای مجازی و با امکانات بسیار محدود توانستند بهترین درسها را از ائمه فرا بگیرند و دنبالهرو راه آنها باشند اما ما که امروز غرق در فضاها و امکانات فراوان هستیم چقدر در حوزههای فرهنگی، اعتقادی و اجتماعی موفق بودیم؟
ابراهیم در ۲۵ سالگی به شهادت رسید اما با این سن کم، کارهای خیلی بزرگ کرده بود. شهدا در پیروزی انقلاب و دفاع مقدس کار فرهنگی زیادی انجام دادند و ما باید به دنبال کارهای آنها برویم و ببینیم چه خدماتی انجام دادند اما آیا توانش را داریم و می توانیم مثل آنها کار انجام دهیم؟ ما علیرغم امکانات زیادی که داریم خیلی ضعیف عمل کردهایم و این باعث شده که امروز وظیفه ما سنگینتر شود و لذا باید کمر همت ببندیم و کار کنیم امروزهمه باید عمل کنیم و فقط حرف نباشد.
وقتی یک اسلام ستیز به واسطه قرآن و شهدا، عاشق اسلام میشود
ریحانه: من اصلاً دین نداشتم و نه تنها اسلام را قبول نداشتم بلکه هیچ دین دیگری را نیز قبول نداشتم چون فکر میکردم دین باعث میشود نتوانم موفق شوم. چون در آن زمان تصورم از موفقیت چیزهای دیگری بود و فکر میکردم دین مانع موفقیت من است.
من یک اسلام ستیز بودم و تا ۱۸سالگی هر کاری که ضد دین و مخصوصاً ضد اسلام بود انجام میدادم که یک روز خیلی اتفاقی یک خانم از من خواست کلاس قرآن بروم و من هیچ علاقهای برای این کار نداشتم و حتی عصبی میشدم اما اصرارهای این خانم و اخلاق و برخورد خوبش باعث شد که وارد کلاس قرآن شوم.
برخورد خانمهای کلاس قرآن با من بسیار خوب بود و هیچ وقت به من نگفتند چرا حجاب کامل نداری و چرا آرایش میکنی و این باعث شد تا به مرور ذهنیات من تغییر کند و باتوجه به اینکه قرآن سراسر نور است این نور قرآن مرا دربر گرفت و هدایت کرد.
همان زمانی که در کلاس قرآن شرکت میکردم متوجه شدم دین اسلام چقدر زیبا است چون این کلاس تفسیر بود و به صورت عامیانه بحثهای تفسیر مطرح میشد، من زیباییهای اسلام را درک کردم و همان جا عاشق دین اسلام و قرآن شدم. از همان سال شروع کردم به روزه گرفتن که بسیار سخت بود چون خانوادهام مخالف بودند اما برایم ارزشمند بود.
من در آن زمان به واسطه قرآن هدایت شدم اما هنوز حجاب نداشتم چون خانواده من مذهبی نبودند به راحتی نمیتوانستم حجاب را انتخاب کنم و حدود ۴ سال راجع به حجاب تحقیق کردم که برای داشتن حجاب بتوانم تصمیم قطعی و آگاهانه بگیرم و در نهایت در ۲۲ سالگی با مخالفتهای شدید خانوادهام، محجبه شدم.
من در این چهار سال میخواستم خدا را خودم بشناسم نه آنطور که دیگران میگویند و متوجه شدم که اگر خودم را خوب بشناسم خدای خودم را نیز میتوانم بشناسم و پس از آن تصمیم گرفتم ببینم خدا از من چه میخواهد و چه کاری باید انجام دهم تا خدا از من راضی باشد.
از شهدا خجالت کشیدم
ریحانه: من در شرایط سختی محجبه شدم چون از هیچ کسی حمایت نمیشدم و تمام اطرافیانم مخالف بودند و به تنهایی از فرهنگی به فرهنگ دیگر وارد شدم و همواره میترسیدم که اگر دوباره بخواهم حجاب را بردارم همه سرزنشم خواهند کرد که نتوانستی تحمل کنی و متأسفانه این اتفاق برایم افتاد و پس از اینکه ۵سال چادری بودم به دلایلی دوباره بیحجاب شدم.
در این مدت خیلی تنها بودم و به خاطر همین با یک خانم آشنا شدم که در ظاهراً بسیار محجبه بود اما بعدها فهمیدم که شیطان پرست است و در مدت آشنایی با این خانم روزهای سختی گذراندم و افکار این فرد باعث شد که من آتئیسم(خداناباور) شوم و خدا را نیز قبول نکنم.
من در گذشته فقط دین نداشتم اما در این مرحله به جایی رسیده بودم که نه تنها دین نداشتم بلکه به خدا نیز اعتقادی نداشتم.
این زن شیطان پرست خیلی بر افکار من تأثیر منفی گذاشت و در ظاهر میگفت باید حجابت کامل باشد اما برای انجام واجبات مرا دچار تردید میکرد مثلاً میگفت برای نماز خواندن لازم نیست وضو بگیری یا مهم نیست به چه سمتی نماز بخوانی و این دوگانگیها در نهایت باعث شد که من وجود خدا را انکار کنم.
از لحاظ حجاب خیلی به من فشار وارد میکرد و میگفت حتماً باید رنگ تیره بپوشی و روسری را تا روی ابرو بیاوری و نکات دیگر اما نسبت به انجام امور دینی منع میکرد لذا باعث شد که از حجاب و افراد محجبه متنفر شوم و بار دیگر حجاب را بردارم.
مدت یک سال در این شرایط خداناباوری بودم و بدترین دوران زندگی من بود تا اینکه بالاخره فهمیدم این خانم شیطان پرست است و از او فاصله گرفتم و پس از آن ۳سال طول کشید تا بار دیگر به خودم بیایم و در این سه سال چادری نبودم و چون یکبار چادر را برداشته بودم باتوجه به طعنههای خانوادهام قدری مشکل بود که دوباره باحجاب شوم اما در این مدت دلم برای نماز خیلی تنگ شده بود.
تا اینکه سه شهید گمنام را برای تشییع و تدفین به محله ما آوردند و من از شهدا خجالت کشیدم وقتی تابوتها را آوردند روسریام را جلو کشیدم و از آن روز به بعد من روزی چند مرتبه سر مزار شهدا می رفتم و گریه میکردم و درخواست میکردم که کمک کنند و چادرم را به من بازگردانند و برای اینکه کسی مرا با تیپ بدون حجاب بر سر مزار شهدا نبیند با برادرم نصف شب به زیارت شهدا میرفتیم و قرآن میخواندیم.
آقا ابراهیم زندگی من را هدفمند کرد
ریحانه: چون محجبه نبودم خجالت میکشیدم در یادواره شهدا، دعای کمیل و سایر مراسمهای مذهبی مورد علاقهام شرکت کنم و من به حجاب خانمها غبطه میخوردم و خیلی دلم میشکست تا وقتی که آقا ابراهیم وارد زندگی من شد و زندگی من را هدفمند کرد.
در همین مدت به سفر راهیان نور رفتم و وقتی وارد شلمچه شدم یک عکس سیاه سفیدی به ستون نصب بود من محو تماشای این عکس شدم در حالی که نمیدانستم عکس کدام شهید است. بعد از آنکه از سفر برگشتم عکس شهید ابراهیم هادی را به من نشان دادند و گفتند ابراهیم را می شناسی؟ که متوجه شدم همان عکسی است که من در شلمچه دیده بودم.
من خواهر شهید ابراهیم هادی را نمیشناختم و حتی کتاب این شهید را نیز نخوانده بودم اما شهید را در خواب میدیدم و باعث شد بیشتر با شهید ابراهیم ارتباط بگیرم. پس از آن محجبه شدم اما این بار حجاب من با هدف بود و در مسیری قرار گرفتم که با کارهای فرهنگی که انجام میدهیم خانمهای بسیار زیادی از تهران و شهرستانهای دیگر کشورمان وارد گروه ما شده و باحجاب شدهاند.
به داداش ابراهیم قول دادم که هیچوقت چادر را از سرم برندارم
لیلا: من خانواده مذهبی دارم و در گذشته چادری بودم اما زیاد مقید به حفظ حجاب نبودم. نماز میخواندم مسجد میرفتم اما آرایش هم میکردم و در مسافرتها و برخی مواقع چادر را برمیداشتم و برای محل کار نیز چادر نداشتم.
پس از ازدواج یک روز همسرم بعد از نمازجمعه کتاب سلام بر ابراهیم را آورد و به من داد اما من بدون اینکه کتاب را بخوانم داخل کمد گذاشتم و شب در خواب دیدم که آقا ابراهیم به من یک تسبیح داد و من پشت سر پیکر شهدا در حرکت بودم.
تسبیح برایم آشنا بود و گاهی فکر میکردم که این خواب برای چه بوده تا اینکه بعد از مدتی هنگام گردگیری خانه چشمم به کتاب سلام بر ابراهیم در داخل کمد افتاد که برداشتم و مطالعه کردم و تحت تأثیر قرار گرفتم. خواندن این کتاب در متحول شدن من بیاثر نبود و اخلاق خوب شهید ابراهیم هادی، مردانگی و مرام او باعث شد به یک الگوی تمام معنا و عالی برای من تبدیل شود.
پس از آن در اولین مراسم تشییع شهید که شرکت کردم مراسم شهید محسن حججی بود و پس از آن در مسیر شهدا قرار گرفتم و چندین بار به معراج شهدا رفتم و سال گذشته در ماه رمضان یک شب مهمان افطاری شهید جاویدالاثر ابراهیم هادی در معراج شهدا بودیم.
یک روز برای مراسم یادبود در بهشت زهرا(س) بودیم پس از نماز ظهر و عصر از خدا خواستم که خواهر شهید هادی را از نزدیک ببینم و در حال بیرون رفتن از مسجد بودم که خواهر شهید را دیدم و بسیار خوشحال شدم که خداوند خواسته مرا سریع اجابت کرد و واقعاً جای شکر دارد.
برخورد خوب را از شهدا یاد گرفتم/ زندگیام با شهدا عوض شد
لیلا: مدیون خانواده شهدا هستم و از خانم هادی تشکر میکنم که مسیر را برای من هموار کرد تا در فعالیتهای فرهنگی خادم باشم و خیلی دوست دارم که با خانم هادی به سفر راهیان نور بروم و از نزدیک کانال کمیل(محل شهادت شهید ابراهیم هادی) را ببینم.
من در این مدت چادر را برنداشتم چون به داداش ابراهیم قول دادم که هیچوقت چادر را از سرم برندارم وجودش را در زندگی خیلی حس می کنم الان حتی جلوی مهمان خانوادگی نیز با چادر هستم.
قبل از متحول شدنم یک روز کتانی صورتی به پا داشتم یک خانم محجبه گفت شما که حجابت خوب است چرا این همه آرایش کردی، از طرز رفتارش بسیار خوشم آمد چون وقتی گفتار شیرین باشد به دل مینشیند و از برخورد این خانم درس گرفتم که با افراد بدحجاب با لبخند و برخورد خوب و صمیمی رفتار کنم.
یک روز داشتم از بیت رهبری برمیگشتم که در مترو با خانم بدحجابی هم کلام شدم و گفتم در بیت رهبری بودم که گفت شما جیره خوار هستید و من با برخورد ملایم و لبخند گفتم من به عشق رهبرم رفته بودم و توانستم با این فرد رفاقت کنم و شماره از هم گرفتیم و هنوز ارتباط داریم و حجاب این خانم در این مدت خیلی بهتر شده است.
شهدا هیچ وقت برخورد بد نداشتند ما هم باید از همین سبک استفاده کنیم و خوشرو باشیم. من به همه می گویم سعی کنید یک رفیق شهید در زندگی داشته باشید چون خیلی تأثیرگذار است و خیلی راحت میتوانیم در خلوت خودمان با شهدا درددل کنیم.
من علاوه بر محجبه شدن در زندگی شخصی نیز خیلی تغییرات داشتهام و رفتارم در زندگی مشترک خیلی بهتر شده و هنگام عصبانیت میتوانم خودم را کنترل کنم.
فارس: چگونه به «امر به معروف» میپردازید که افراد زیادی جذب گروه شما میشوند و حجاب را انتخاب میکنند؟
بهترین الگوی فرزندان پدر و مادر هستند/ به صفرها بپردازیم
خواهر شهید هادی: شهدا در «امر به معروف» الگوی نمونه بودند اما امروز وقتی صحبت از «امربه معروف و نهی از منکر» میشود همه اعتراض میکنند و دلیلش رفتارهای قهری و تند است. شهدا به موقع امربه معروف کردند و به نحوی عمل میکردند که افراد تحت تأثیر رفتار خوب آنها قرار میگرفت و مسیر درست را انتخاب میکرد. ابراهیم در امربه معروف، تنش و برخورد تند نداشت بلکه با رفاقت و محبت این موضوع را منتقل میکرد که بهترین روش نیز همین است.
امروز افراد جامعه نسبت به موضوع امربه معروف بیتفاوت شدهاند و دلیلش این است که هر فردی فقط خودش را میبیند و توجه به دیگران ندارد اما شهدا چیزی برای خودشان نمیخواستند، آنها همه را برای هم میخواستند، برای خودشان هیچ کاری نکردند اما برای دفاع از خاک میهن و مردم کشورمان به جبهههای نبرد رفته و جان خود را تقدیم کردند لذا ما باید بتوانیم با همه رفیق شویم همانطور که ابراهیم با دزد رفیق شد، باید به صفرها بپردازیم و به بیست برسانیم وگرنه بیستها که خودشان عالی هستند و احتیاجی به ما ندارند.
همه موظف هستیم کار فرهنگی را از حریم خانواده شروع کنیم تا این امر در جامعه نمود پیدا کند و بهترین الگو در خانواده پدر و مادرها هستند. گاهی دیده می شود والدین بچهها را به فضای مجازی میسپارند که این کار اشتباره است چون با الگوهای خوب و جذاب باید به فرزندانمان راه را نشان دهیم. کودک در فضای مجازی چگونه میتواند تربیت شود؟
دوستی و هدیه با خانمهای بدحجاب
خواهر شهید هادی: در مجموعه فرهنگی که فعالیت میکنیم اینطور نیست که فقط افراد محجبه و چادری بیایند بلکه پذیرای تمام افراد با هر نوع حجاب هستیم چون اینگونه افراد باید جذب شوند و این روشی است که از ابراهیم آموختهام چون در سالهای نوجوانی از من میخواست به برخی از دوستانم که حجاب کامل نداشتند روسری و جوراب و غیره هدیه بدهم و بگویم با روسری زیباتر هستی.
روزی در اتوبوس یک دختر بدحجاب مرا که دید کمی از موهایش را به زیر روسری برد که من پرسیدم چرا این کار را کردی که گفت شما چادری هستید چرا به من تذکر نمیدهی من فکر میکردم چادریها رفتار تندی دارند و الان موهای من را قیچی میکنی و مقداری که صحبت کردیم از رفتار من تعجب کرد و از نوع برخوردم خوشحال شد و همین امر باعث شد که وارد مجموعه فرهنگی ما بشود و هم اکنون مشغول فعالیتهای فرهنگی است که از این نمونهها زیاد داشتیم و اینگونه باید تأثیرگذار باشیم.
چند سال است که در سبک و زندگینامه شهدا کار میکنیم و بالغ بر صد شهر و روستا سفر کردهام تا فقط پیام شهدا را برسانم و الگو را معرفی میکنم تا خودشان انتخاب کنند و هیچ اجباری در کار نیست. به عنوان یک خادم بسیجی در مجموعه فرهنگی که داریم کارهای جهادی زیادی داریم و در بخش حجاب و عفاف کلاسهای چند ساعته برگزار کردهایم که بسیار موفق هم بودیم.
در خانه همه چیز مدیریت دارد اما در مورد تربیت فرزندان مدیریت ضعیف است، پدر و مادرها میتوانند هر شب یک پیام از نهج البلاغه برای بچهها بخوانند خیلی تأثیرگذار است؛ ما در یک خانه ۳۹متری زندگی میکردیم و ۶خواهر و برادر بودیم ولی در همین محیط همه چیز به جا بود و پندهای پدر و مادر توانست فرزند شهید تربیت کند.
برای امر به معروف همیشه با لبخند و رفاقت وارد میشوم
ریحانه: گروه فرهنگی و مردم نهاد سردار کمیل که به هیچ ارگان دولتی و غیردولتی وصل نیست را ایجاد کردیم و بودجه کارهای فرهنگی رو هم خود خادمان گروه تقبل میکنند و خیری نداریم.
این گروه توسط بچههایی از جنس خودم ایجاد شده و همه اعضاء به صورت آتش به اختیار فعالیت میکنند که کارهای خود را در شهرستانها نیز گسترش دادیم.
مهدویت، معرفی و تبلیغ شهدا، عفاف و حجاب، برپایی ایستگاه صلواتی به مناسبت اعیاد، برپایی موکب فرهنگی به وقت اربعین(در تهران و کربلا)، فعالیتهای جهادی(غبارروبی از امامزاده، موزه شهدا، ترمیم رنگ مزار شهدا، کمک مؤمنانه و سایر موارد)، فرهنگی کودکان، برگزاری یادوارههای شهدا و ارسال هدیه کتاب به مناطق محروم از جمله فعالیتهای گروه فرهنگی سردار کمیل است.
در خانواده نیز اثرگذار بودم و برادرم دین انتخاب کرد و مادرم عاشق شهدا شده الان خانه ما پر از عکس شهدا است و مادرم میگوید ما مدیون تو هستیم که باعث آشنایی ما با شهدا شدهای. اوایل به خاطر حجابم خیلی توهین میشد اما امروز به خاطر شهدا به من احترام میگذارند.
انس مادرم با کتاب سلام بر ابراهیم
در کربلا موکب داشتیم که تمام خادمانش بانوان بودند و در تهران نیز مادرم مسؤولیت موکب را بر عهده میگیرد و پدرم همراه شده و حمایت میکند. کتاب سلام بر ابراهیم دائماً در دست مادرم است و بیشترین کتابهای ما درباره شهدا و مهدویت است.
دخترهای خوبی در جامعه داریم و خیلی راحت جذب میشوند فقط باید با اخلاق و رفتار خوب و با قصد رفاقت جلو برویم.
مراسمی در مصلی امام خمینی بود و من با دوستم شرکت کرده بودم دوستم به دنبال خانواده شهید ابراهیم هادی بود، همان جا با خواهر شهید دیدار کرد و من در فاصله چند متری از آنها قرار داشتم که دیدم خواهر شهید به سمت من آمده و مرا در آغوش گرفت من تعجب کردم و گفتم ببخشید اشتباه گرفتید من با شما تماس نگرفتم دوستم با شما تماس گرفته بود که خانم هادی گفت میدانم اما احساس کردم آقا ابراهیم کنار شما ایستاده است و بوی برادرم را استشمام کردم و با اینکه همه از خانم هادی شماره تلفن میگیرند اما ایشان در کمال فروتنی، ادب و احترام و به منظور ایجاد رفاقت از من شماره تلفن گرفت و دوستی ما آغاز شد و حدود ۵ سال است که این رابطه ما ادامه دارد.
زمانی که بدحجاب بودم در روز عاشورا در حالی که زیارت عاشورا میخواندم و گریه میکردم که یک خانم به من گفت شما همانهایی هستید که به امام حسین سنگ میزنید و من واقعا دلم شکست و این موضوع باعث شده که هیچ وقت با خانمهای بدحجاب رفتار تند نمیکنم و سعی دارم همیشه لبخند داشته باشم و رفاقت ایجاد کنم که با این طریق وارد گروه میشوند و خودشان تحت تأثیر رفتارهای افراد گروه هدایت میشوند و حجاب را انتخاب میکنند و سپس بر روی خانوادههای خود کار میکنند.
آرزوی شهادت داریم/ چادر مشکی برترین برند است
لیلا: همه ما در گروه فرهنگی شهید هادی آرزوی شهادت داریم و شهادت را به خاطر خودمان نمیخواهیم بلکه به خاطر خدا در پی آن هستیم.
در پایان از همسرم تشکر میکنم که زمینه ساز تحول من بود و در این راه خیلی با من همراهی کرد و باید بگویم چادر مشکی از خیلی از برندها بهتر است چون نشان حضرت زهرا(س) است و باید قدرش را بدانیم.
تقدیم اولین شهید در تشییع حاج قاسم
ریحانه: ما در گروه فرهنگی سردار کمیل معتقد بوده و هستیم که چون برای ادامه دهنده راه شهدا در تلاش هستیم بدون شک شهید خواهیم داد و ما از بین خادمان گروه اولین شهید خود را در زمان تشییع شهید حاج قاسم سلیمانی در کرمان بین ازدحام جمعیت تقدیم حضرت زهرا(س) کردیم.
شهیده فاطمه سادات حسینی از دوستان خوب ما بود که خواب دیده بود و بهم گفتن من شهادتم رو از حاجی گرفتم و من دیگه رفتم…صبح روز حادثه غسل شهادت کرده و با خداحفظی از همه راهی مراسم میشوند.
به گزارش مشرق، سردار سرتیپ بهمن کارگر روز چهارشنبه در نشست خبری گرامیداشت چهلمین سالگرد دفاع مقدس در محل موزه انقلاب اسلامی و دفاع مقدس، با بیان اینکه بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس شعار «ما قوی هستیم» را در سال ۹۹ را برای تمامی برنامههای خود برگزیده است، خاطرنشان کرد: ملت ما در عرصههای نانو، سلولهای بنیادی، انرژی هستهای، مباحث نظامی و … دستاوردهای بسیار بزرگی داشته است و به عنوان مثال امروز ما انواع سلاحها را خودمان تولید میکنیم و از این نظر خودکفا شدیم.
وی با بیان اینکه گرامیداشت چهلمین سالگرد دفاع مقدس قرار است با مشارکت همه دستگاههای کشوری و لشکری برگزار شود و به همین منظور، ۴۳ هفته را برنامهریزی کردهایم، یادآور شد: امسال ۳ هزار و ۸۸۹ برنامه شاخص در کل کشور برای این مراسم خواهیم داشت.
رییس ستاد مرکزی گرامیداشت چهلمین سالگرد دفاع مقدس عنوان کرد: برای برگزاری بهتر این مراسم نیروهای مسلح ۱۸ ستاد، وزارتخانهها ۲۸ ستاد، استانها ۳۱ و شهرستانها ۴۰۰ ستاد تشکیل دادهاند که در مجموع ۵۰۵ ستاد در کل کشور تشکیل شده است و همچنین در این ۴۳ هفته نیروهای مسلح ۱۰۵۸، وزارتخانهها ۵۱۰ و ستادهای استانی و شهرستانی ۲۳۲۱ برنامه دارند.
تغییر نام یادمان شلمچه به «یادمان شهید حاج قاسم سلیمانی»
سردار کارگر با بیان اینکه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی امسال به مناسبت چهلمین سالگرد دفاع مقدس از یک سامانه موشکی رونمایی خواهد کرد، اضافه کرد: یادمان شلمچه امسال به نام «یادمان سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی» تغییر نام پیدا میکند.
رییس ستاد مرکزی گرامیداشت چهلمین سالگرد دفاع مقدس یادآور شد: به دلیل شیوع ویروس کرونا بعضی برنامهها بهشکل ویدیو کنفرانس برگزار میشود.
وی درباره چگونگی برگزاری رژه هفته دفاع مقدس با توجه به وجود ویروس کرونا در کشور گفت: در حال حاضر برگزاری رژه نیروهای مسلح در تهران و هرمزگان با رعایت اصول بهداشتی در برنامههای ما قرار دارد.
رژه نیروهای مسلح در هفته دفاع مقدس در ستاد ملی کرونا و ستاد کل بررسی میشود
سردار کارگر افزود: اگر اتفاق خاصی در زمینه بیماری کرونا در کشور رخ دهد، تصمیمگیری درباره برگزاری یا عدم برگزاری رژه نیروهای مسلح در هفته دفاع مقدس با ستاد ملی مقابله با کرونا و ستاد کل نیروهای مسلح خواهد بود.
رییس ستاد مرکزی گرامیداشت چهلمین سالگرد دفاع مقدس درباره رونمایی از سامانه موشکی جدید سپاه گفت: از جزئیات رونمایی از سامانه موشکی سپاه اطلاعی ندارم. قرار است برنامههای مهم نیروهای مسلح در حول و حوش هفته دفاع مقدس انجام شود ولی ما دست نیروها را باز گذاشتیم تا آنها خودشان زمان برنامههایشان را مشخص کنند.
وی در ادامه با بیان این که هدف از برگزاری این برنامه ها تبیین دستاوردهای دفاع مقدس در چهار دهه دفاع و مقاومت است گفت: نشر و ترویج مفاهیم و ارزشهای دفاع مقدس و آثار آن با بهرهگیری از ظرفیتهای علمی، فرهنگی، هنری و اجتماعی و همچنین معرفی دستاوردهای دفاع مقدس در حوزه بینالملل بهویژه در کشورهای حوزه مقاومت و پایداری از اهداف گرامیداشت چهلمین سالگرد دفاع مقدس است که به همین مناسبت هم در اواخر تیرماه نمایشگاهی را در این حوزه اقتتاح خواهیم کرد که این نمایشگاه با عنایات سپهبد شهید سلیمانی تشکیل شده و قرار بود با حضور ایشان در سرای پرده نما شروع به کار کند.
رییس بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس افزود: توجه به تاثیر دفاع مقدس بر بیداری اسلامی و پیروزیهای جبهه مقاومت بر نظام سلطه و تروریسم آمریکایی-صهیونیستی با تاکید بر نقش و مکتب شهید سلیمانی و شهدای مدافع حرم، بهرهمندی از مشارکت مردم به ویژه پیشکسوتان و خانواده معظم شهدا در برنامهریزی و اجرای برنامههای گرامیداشت چهلمین سالگرد دفاع مقدس، بهرهگیری از ظرفیت و مشارکت فعال همه سازمانها ادارات بخشهای لشکری و کشوری و موسسات مردم نهاد از جمله سیاستهای کلی برگزاری چهلمین سالگرد گرامیداشت دفاع مقدس است.
سردار کارگر ادامه داد: توجه به کیفیت و اثربخشی و فراگیری برنامهها با بهرهگیری از شیوههای نو، جذاب و فراگیر به ویژه در فضای مجازی، پرهیز از اسراف و هزینههای غیرضروری، اطلاع رسانی و پوشش رسانهای گسترده، یکپارچگی و همافزایی برنامهها، تدوین و انتشار برنامههای دفاع مقدس متناسب با حوزههای ماموریتی تمامی دستگاههای لشکری و کشوری از جمله دیگر سیاستهای برگزاری گرامیداشت چهلمین سالگرد دفاع مقدس است.
رییس ستاد گرامیداشت چهلمین سالگرد دفاع مقدس گفت: ما در شورای سیاستگذاری که متشکل از هیأت امنای بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس به ریاست رئیس ستاد کل نیروهای مسلح است دستورالعملهای گرامیداشت چهلمین سالگرد دفاع مقدس را تدوین، تصویب و به بخشهای لشکری و کشوری ابلاغ کرده ایم.
وی افزود: در نیروهای مسلح تمامی معاونین هماهنگکننده نیروها اعم از ارتش، سپاه، نیروی انتظامی و وزارت دفاع مسئول برگزاری گرامیداشت چهلمین سالگرد دفاع مقدس هستند و در تمامی وزارتخانهها یکی از معاونین این مسئولیت را بر عهده دارد.
سردار کارگر ادامه داد: در استانها نیز استاندار مسئول ستاد گرامیداشت چهلمین سالگرد دفاع مقدس است و همچنین در شهرستانها فرماندار این مسئولیت را عهده دار است.
رئیس بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس به برگزاری ۸۹ جشنواره ادبی و هنری، ۳۶۵ برنامه نمایشی، تولید ۱۰ هزار محتوای فضای مجازی اشاره کرد و گفت: امسال ارتش برنامههای مهمی در این راستا خواهد داشت.
وی افتتاح پژوهشکده دفاع مقدس، افتتاح موزه هوانوردی، برگزاری کنگره ۵۵۰ شهید استان قم، تجلیل از خانوادههای ایثارگران ارتش، برگزاری نشست تبیین دفاع مقدس برای وابستگان نظامی در ایران، ۱۱۰ جشنواره سرباز ارتش را از دیگر برنامه های چهلمین سالگرد دفاع مقدس عنوان کرد.
سردار کارگر پخش برنامه تلویزیونی ۴۰ ستاره دفاع مقدس، یادواره ملی شهدای مهندسی رزمی، برگزاری تحقیقات صنعتی ارتش و دستاوردهای صنعتی، نقش نیروی هوایی و خلبانان در عملیاتهای مختلف، تهیه مستند ۱۱ قسمتی عملکرد نیروی هوایی در دفاع مقدس، ۳۴ مراسم تجلیل از پرستاران دفاع مقدس و مدافعان سلامت و تجلیل از خانوادههای شهدای ورزشکار از دیگر برنامههای ارتش در گرامیداشت چهلمین سالگرد دفاع مقدس است.
وی به تشریح برنامههای سپاه پاسداران در چهلمین سالگرد دفاع مقدس پرداخت و عنوان کرد: رونمایی از یک سامانه موشکی، نمایشگاه دائمی و موزه دائمی از دستاوردهای نیروی هوافضا، چهار هزار پروژه عمرانی و اجتماعی به نیابت از شهدا از مهمترین برنامههای سپاه پاسداران در جریان گرامیداشت چهلمین سالگرد دفاع مقدس است که اجرا خواهد شد.
رییس ستاد گرامیداشت چهلمین سالگرد دفاع مقدس، تبیین عملیاتهای نیروی دریایی سپاه در توقیف شناورهای متجاوز آمریکایی، کنگره شهدای اطلاعات سپاه، بزرگداشت شهدای شاخص کارگری در سپاه، تولید ۳۰ قسمت برنامه طنز دفاع مقدس، جشنواره ملی تجلی وفاق و تقدیر از مدافعین سلامت، تجلیل از ۳۱۳ پیشکسوت و رزمنده دفاع مقدس، برگزاری جشنواره ملی جهادگران و اقتصاد مقاومتی و نامگذاری شهدای شلمچه به نام شهید حاج قاسم سلیمانی توسط مجموعه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را از دیگر برنامه های این ستاد عنوان کرد.
سردارکارگر درخصوص برنامههای وزارت دفاع و پشتیبانی نیروهای مسلح گفت: ۳ نمایشگاه صنایع دفاعی و رونمایی از ۳۰ محصول جدید، برگزاری همایش و قدردانی از ۳۰۰ پزشک دوران دفاع مقدس، همایش ۳ هزار نفری بسیجیان وزارت دفاع، ۱۵ مراسم بزرگداشت شهدای هستهای در این ایام در مجموعه وزارت دفاع و پشتیبانی نیروهای مسلح برگزار خواهد شد.
رییس بنیاد حفظ آثار و نشر آثار دفاع مقدس از رونمایی ۱۲ دایرهالمعارف استانی در تبیین نقش ناجا در دفاع مقدس خبر داد و افزود: تجلیل از ۱۲۰ فرمانده دفاع مقدس ژاندارمری و نیروی انتظامی و برگزاری یادواره شهدای پلیسهای کشورهای اسلامی در چهلمین سالگرد دفاع مقدس توسط ناجا انجام خواهد شد.
وی درباره فعالیتهای بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس در این ایام گفت: نمایشگاه بزرگ دستاوردهای دفاع مقدس و مقاومت، افتتاح موزه دفاع مقدس در استانهای ایلام، اردبیل، البرز خراسان رضوی، قم، لرستان، آبادان و چهارمحال بختیاری با حضور رئیس جمهور تا قبل از هفته دفاع مقدس، تجلیل از یک میلیون پیشکسوت جهاد و مقاومت، از جمله دیگر برنامههای مجموعه بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس است.
سردار کارگر افزود: افتتاح نمایشگاه و موزه مقاومت شهید سلیمانی در تیرماه، اختتامیه جایزه ملی سرو ویژه برترین کتابهای دفاع مقدس، برگزاری جشنواره ملی کتاب دفاع مقدس، برگزاری جشنواره ملی فانوس، برگزاری اسوههای صبر و مقاومت، ثبت ملی ۱۲ یادمان دفاع مقدس، رونمایی از کتاب دو واحد درسی برای مدارس علمیه، رونمایی از کتاب جامع فرهنگنامه سیمای دفاع مقدس را در بنیاد حفظ آثار و نشر آثار دفاع مقدس اجرا می شود.
وی ادامه داد: در حوزه صدا و سیما برنامههای مفصلی پیشبینی شده است که در این راستا معاونت صدا سه هزار و ۲۰۷ برنامه بهمدت ۹۰۹ ساعت برنامه و معاونت استانها ۲ هزار و ۳۱۳ برنامه تولید و پخش خواهند کرد.
رییس ستاد گرامیداشت چهلمین سالگرد دفاع مقدس افزود: حوزههای علمیه در این ایام همایش مراجع و روحانیت در دفاع مقدس، برگزاری نشست جنایات جنگی آمریکا، بررسی سبک زندگی رزمندگان دفاع مقدس و افتتاح مرکز اسناد روحانیت در دفاع مقدس را خواهند داشت.
به گزارش مشرق، زاده روستای لُرنشین مهرنجان ممسنی است، همان لرهایی که با شنیدن نامشان غیرت جلوهگر میشود و پشت دشمن به لرزه میافتد. ساده و بی پیرایه است؛ اما افتخار پدر، قرار است به تازگی حکم معلمیاش را بگیرد و درسها بیاموزاند؛ اما میرود و سپر بلای همه دانشآموزان وطنش میشود تا هیچ کلاس درسی با ترس و اضطراب تشکیل نشود، او کلاس درس را رها میکند؛ اما همچنان معلم باقی میماند، نخستین شاگرد او ستار، برادر ۱۲ ساله اش است که حتی در فنون جنگی شاگردی برادر را میکند و در نهایت همان راهی را میرود که عبدالرسول، برادر بزرگتر رفته بود…
آری عبدالرسول رفت تا برای همیشه تاریخ درس شجاعت و مردانگی را به جای بگذارد…
و امروز برادر این دو شهید گرانقدر، محمد محمودی نورآبادی رسالتی بزرگ بر دوش خود احساس میکند، او که خود مرد میدان نبرد بوده، قلم به دست، از برادران شهیدش مینویسد، از دو غیور مرد خطه فارس و حال قصه برادر بزرگتر، عبدالرسول را برایمان میگوید…
لطفا خودتان را معرفی کنید و بفرمایید شهید عبدالرسول چه زمانی و در کجا به شهادت رسید؟ محمد محمودی نورآبادی. شاعر، نویسنده و روزنامه نگار و دارای ۲۰ تالیف در حوزه انقلاب دفاع مقدس و مقاومت سوریه هستم.عبدالرسول برادر بزرگتر من و متولد ۴۷ و دو سال و چند ماه از من بزرگتر بود. وی دانشجوی تربیت معلم آب باریک شیراز بود و بعد از چهار بار حضور در جبهه، در ۱۹ سالگی، در عملیات بیت المقدس سه در جبهه شمال غرب، نزدیک سلیمانیه به شهادت رسید. او شش روز مانده به تعطیلات نوروز ۶۷ شهید شد و ۷ روز بعد از تعطیلات نوروز پیکرش برگشت. کتاب «کاش چشمهایش دروغ گفته باشد» را من در حال و هوای همان ۱۰ روز نوشتم، ۱۰ روزی که خبر آمده بود و من میدانستم و خانواده نمیدانستند و من این راز را از خانواده مخفی میکردم.
خانواده با جبهه رفتن عبدالرسول مخالفتی نداشتند؟ ما ساکن و زاده روستای مهرنجان شهرستان ممسنی هستیم، بافت روستای ما لرنشین است.کتاب «مهرنجون» را در رابطه با روستای خودمان و شهدا نوشته ام و طبق آماری که گرفتیم ۳۲۵ نفر از این روستا به جبهه رفته بودند؛ یعنی یک گردان. ما ۱۸ شهید دادیم که با ستار میشود ۱۹ تا. حدود ۱۲۰ جانباز و پنج آزاده داریم و این آمار نشان میدهد که مردم این روستان چقدر با دفاع مقدس رابطه داشتند و برای دین و موطن خود احساس مسئولیت کرده اند.
یک زمانی عبدالرسول در آب باریک شیراز درس میخواند و در سال سه-چهار ماه میرفت و آنجا میماند. برای همین هم رفتن او به جبهه برای خانواده خیلی سخت نبود و برای اجازه گرفتن هم مشکلی نداشت. عبدالرسول سال آخر تربیت معلم بود، یعنی همان سال باید میآمد و امتحان میداد و معلم میشد که در بیتالمقدس سه شهید شد.
شهید در چه عملیاتهایی شرکت کرده بود؟ در والفجر هشت، مجروح شیمیایی شد، در این عملیات خیلی زحمت کشید و وقتی آمد پوست و استخوان شده بود. هیچ وقت صحنۀ آن روز را فراموش نمیکنم. حوالی غروب بود و مثل همه لحظههای آن چند شبانه روزی که مارش جنگی پخش میشد، نگران برادر بودیم. درست پای پلههای ایوان بودم و در خیالش خودخوری میکردم که انگار خدا دلش برایم سوخت و یک مرتبه که ناخواسته رویم برگشت، دیدم از کوچه بالایی وارد حیاط می شود.
زبانم برای لحظهای بند آمد. وقتی واقعاً باورم شد که خودش است، به طرفش دویدم. آن آرامش و لبخندش خواستنی و دوست داشتنی بود. همدیگر را بغل کردیم و بوسیدیم و بوسیدم و بعد دویدم سراغ مادر و بقیه و داد زدم:«عبدالرسول آمد.» هیچ قلمی نمیتواند آن لحظههایی را که رزمندهای از جنگ بر میگشت، وصف کند. زبان از توصیف آن لحظهها واقعاً عاجز است. توی ایوان همه ریخته بودیم دور و بر برادر نهایت شادی خود را نشان میدادیم. ما میدیدیم که او پوست و استخوان شده بود و باز خوشحال بودیم. میدیدیم که گاز شیمیایی چطور چشمهایش را چاله خون کرده بود و باز راضی بودیم. پوست سبزه گون صورتش کبود شده بود و باز ما حس خوشایندی داشتیم. سرفه شدیدش را شاهد بودیم و باز انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود. مادرم خدا را شکر میکرد که او بازگشته بود و نفس میکشید.
چون ماه اسفند هم بود و داشتیم به عید نزدیک میشدیم، دو تایی قول و قرار گذاشتیم که روزی را برای تفریح سرحد وقت بگذاریم. دایی پرویزمان که او هم جبههای و آدم خاص و مظلومی بود، در آن سفر با ما همراه شد و در یکی از تعطیلات نوروز سه تایی پیاده به کوه زدیم و تا ییلاق ایل و جایی که هنوز کوه ها برفی و آب چشمهها یخ و تگری بودند، رفتیم و رفتیم تا به امام زاده بی بی گوهر خاتون رسیدیم. چیزی که بین راه برای من ملالانگیز بود، سرفههای شدید برادرم بود. گاز خردل بود یا اعصاب نمیدانم. هرچه بود ریههایش را حسابی سوزانده بود. با همان وضع هم کم نیاورد و به عشق حال و هوای ییلاق، پا به پایمان راه رفت. روزی خاص و به یاد ماندنی بود.
اهالی روستای بربید که آن هم از بستگان بودند و اصالت و ریشه مهرنجانی داشتند، در قالب یک زوار به زیارت امامزاده آمده بودند. ناهار را با آنها بودیم. احساس خوبی داشتیم. آن روز هیچ کدام نمیدانستیم که قرار است برای خانواده شلوغ ما چه اتفاقی بیفتد. برادر بزرگتر همه امید خانواده بود. قبلاً دو نوبت دیگر هم جبهه رفته بود و باورمان نمی شد که باید برای بار چهارم هم برود. آن روزها دیگر خودم بودم که برای رفتن به آب و آتش می زدم و هر بار هم که داوطلب میشدم، توی پایگاه مقاومت سن کم و قد کوچکم را بهانه میکردند و دست از پا دراز تر بر میگشتم.
رابطه شما با شهید چگونه بود؟ رابطهمان بسیار دوستانه و صمیمی بود. چند باری هم از دستش کتک خوردم. دست بزن خوبی هم داشت. مخصوصاً اگر من به برادر کوچکتر ستار زور میگفتم، او طرف ستار را میگرفت. روحیاتی شبیه به هم داشتند. هر دو به شدت ظلم ستیز بودند. در عین حال دل مهربانی هم داشتند. من در طول حیات این دو بزرگوار ندیدم به کسی زور بگویند و ندیدم ستمی را بپذیرند. از وقتی هشت، نه ساله شدم، پدر مرا در جمعهها و تعطیلات به همراه عبدالرسول دنبال هیزم می فرستاد. دو الاغ میبردیم و از صبح تا ظهر گیر بودیم تا دو بار هیزم بلوط و بادام جمع کنیم و بار بزنیم و به آبادی بیاوریم. گاهی پیش می آمد که کسی از قبل تلی هیزم جمع کرده بود که سر فرصت بیاید ببرد.
رسم بود طرف برای این که کسی هیزمهایش را نبرد، چند سنگ روی آن می گذاشت و این را در عرف سنگ چینی حضرت عباس میگفتند. دایی پرویزمان رحم نمیکرد و سنگ را نادیده می گرفت و بار می زد و می برد. عبدالرسول اما یک بار اجازه نداد که من چوبی از هیزم کسی بردارم. این یعنی از همان کودکی و نوجوانی دست پاک و مقید بود. او با ستار عجیب شبیه هم بودند. هر دو تو دار و آرام و بر عکس من شلوغ و پر سر و صدا بودم. اما به هر حال برادر بزرگتر رفاقتش را با من هیچ وقت به هم نمیزد. بعد از دعوا خیلی زود آشتی میکردیم. در مقابل پدر و مادر هم حجب و حیای عجیبی داشت.
اگر چیزی میخواست، مرا جلو می انداخت که خودم با آن ها کل کل کنم و بگیرم که بعد او هم استفاده کند. مثلاً وقتی در اول دهۀ شصت تک و توکی از رفقا که همه پدرانشان فرهنگی بودند و تمکن مالی بهتری داشتند، برای اولین بار در محل دوچرخه خریدند، او هم دوست داشت بخرد اما رویش نمی شد با پدر و مادر در میان بگذارد. مرا جلو انداخت. جلو انداختنی که قریب به هفت روز کار سنگین دروی جو با داس را بر من تحمیل کرد. پدر شرط خریدن دوچرخه را همراهی با او برای دروی مزرعۀ جو قرار داد. ایل در ییلاق بود و من باید یک هفتهای را در قشلاق گرم روستا از کلۀ سحر تا غروب کمک بابا جو می بریدم. دقیق خرداد ۱۳۶۰ بود و تازه کلاس سوم ابتدایی را امتحان داده بودم. ماحصل آن تلاش شد دوچرخۀ نمره ۲۰ ایتالیایی که پدر تفنگ سرپر خودش را هزار تومان فروخت و هشتصد تومان برای من پول دوچرخه داد. خوشحالی من و عبدالرسول در آن روز قابل وصف نیست. ستار هم با همان دوچرخه یاد گرفت که دوچرخه سواری کند.
اولین باری که عبدالرسول جبهه رفت، تابستان بود و آن موقع من لَهلَه میزدم که هر جور شده جبهه بروم؛ لذا برای او نامه نوشتم که برای من پوتین بیاور. او هم در پاسخ نوشته بود که حتما برایت میآورم و وقتی آمد پوتین را آورده بود. چیزی که از آن سفر اول او در ذهنم برجسته شد، همان خاطرۀ پوتین است. چون خیلی کنجکاو بودم و دور و بر کارهای پایگاه مقاومت و بگیر و ببند و پاس بخشی و اینها بودم، هم سطح هم حرکت میکردیم.
از نحوه شهادت عبدالرسول برایمان بگویید. شب ۲۴ اسفند سال ۶۶ تیپ امام حسن مجتبی علیهالسلام که بچه های استان فارس بودند، به فرماندهی حاج رسول استوار (محمودآبادی) در قله گوجار عملیات میکنند، گردان حمزه سیدالشهدا علیهالسلام به فرماندهی آقای باصری، اهل ارسنجان که حالا هم در قید حیات هستند میزنند به قله و درگیری شروع می شود. عبدالرسول هم آرپیجی زن بوده و دو کمکی به نامهای رحیم احمدی و شیروان ضرغامی داشته که هر دو هم از اقوام بودند. آنها مسافت زیادی را در یک شب زمستانی از پای قله بالا میروند و روی یال قله که میرسند دشمن هوشیار میشود و قبل از اینکه اینها کمین بزنند، اقدام میکند. دو کمکی او میگفتند: «شهید عبدالرسول سه تا شلیک داشت؛ اما چون روی برف بود، نتوانست درست بایستد و جایش را تغییر داد و بعد از سه تا موشک، در حالی که داشت شلیک چهارم را انجام میداد، تیر مستقیم به قفسه سینه و قلبش خورد و درجا شهید شد.»
آن زمان من به تازگی در سپاه سپیدان پاسدار شده بودم. سال قبلش در دو عملیات کربلای چهار و پنج به عنوان نارنجک انداز دسته، شرکت کرده و تلخ و شیرین زیادی را چشیده بودم. تابستان ۶۶ سه ماه در مأموریت مهاباد و در ستاد عملیات شهری ثارالله خدمت کرده بودم که آن هم دنیایی خاطره بود. در پاییز همان سال هم وارد جرگه پاسداری شده بودم و تازگیها از آموزش خلاص شده در سپاه سپیدان فارس انتظار اعزام به جبهه را می کشیدم. یک روز در طبقه سوم ساختمان سپاه بودم که دیدم بلندگو صدا میزند محمد محمودی تلفن از راه دور. پلهها را دو تا یکی دویدم تا به همکف و باجه مخابرات سپاه رسیدم. گوشی را برداشتم، دیدم عبدالرسول است.
احوال پرسی کردیم و با شور و حرارت با هم حرف زدیم.کمی از او گلایه کردم و گفتم که تو می دانستی من در حال پایان آموزش هستم و باید اعزام شوم، نباید جبهه میرفتی. گفت: «حالا تو با مسئولان سپاه صحبت کن و بگو که برادرم جبهه است و فعلاً نمی توانم جبهه بروم.» گفتم:«دست خودم نیست و تازه دو ماه آموزش فرماندهی دسته ندیدهام که بیایم اینجا توی سپاه بمانم.» تا اسم آموزش فرماندهی دسته را آوردم، خیلی حساس شد و گفت:«کار فرماندهی دسته سخته، فرماندهی دسته یعنی نوک پیکان عملیات. اولین نفری است که باید حرکت کنه و حتماً شهید میشه، فرماندهی دسته هست.» پیله کرده بود و در جایگاه برادر بزرگتر با تحکم به من می گفت که خواهرمان ریحانه در تربیت معلم شیرار نیاز به سرکشی و احوال پرسی دارد و نباید در این شرایط تو هم جبهه بیایی و او خانواده را نگران کنی… خلاصه وسط همین دعواها تماس قطع شد. دیگر هر چه انتظار کشیدم، زنگ نزد. حال بدی بهم دست داده بود. یک نوع دلشوره و اضطراب که انگار خود خبر از حادثهای نزدیک می داد. این آخرین باری بود که من صدای برادر را می شنیدم…
چگونه از شهادت برادرتان مطلع شدید؟ عصر بود و من در انباری خانه، دنبال یک کتاب میگشتم که با جیغ مادرم برگشتم توی ایوان و دیدم مادرم در حیاط گریه و سر و صدا میکند. دلم آن لحظه شاید تلخ تر از ارگ بم فرو ریخت. همه زورم را جمع کردم پشت زبانم و پرسیدم: «مگه چه شده؟» مویه کنان گفت:«دوستان برادرت آمدهاند؛ اما خودش نیامده.» گفتم: «همه آمدهاند؟» گفت: «بله.» متوجه شدم که اتفاقی افتاده؛ اما باید مادرم را آرام میکردم.
هفده ساله بودم. پدر هم که با چند مرد همسایه قرار و مداری نانوشته داشتند و به نوبت گله را به کوه میبردند. آن روز نوبت بابا بود. حالا هم تنگ غروب بود و او داشت خسته و بی رمق از کوه بر می گشت و باید با چای داغ خستگی در می کرد. زن و مرد فامیل توی ایوان ما جمع بودند. جا برای نشستن نبود. آن لحظه هایی که پدر سرما زده و خسته، تفنگ به دست از پلهها بالا میآمد، آرزو میکردم زمین دهان باز میکرد و مرا در خودش میبلعید. روی آخرین پله، با همه هیبت مردانه و با همه تو داریاش دیدم چطور شکست و برید. تفنگ را از دستش گرفتم. درمانده نگاهم کرد و پرسید: «کاکات چی شده بابا؟» درماندهتر از او گفتم:«والا بقیه اومدن و او نیامده.
چشمها را بست. مثل این که واقعاً منتظر خبر تلخی باشد و در عین حال نخواهد تن به تسلیم بدهد، آب دهان فرد داد. پلک زد و بعد کلاه کاموایی را از سر درآورد. رو به قبله ایستاد و کلاه را به طرف آسمان گرفت و گفت:«خدایا فقط یه بار دیگه عبدالرسول را بهم بده.» در ایوان بغضی نبود که نشکند و دل نبود که ریش نشود. گریههای مادرِ پدرسوز دیگری داشت. آن لحظهها ما از خواب شب قبل بابا چیزی نمی دانستیم. بعد برایم تعریف کرد و از خوابش گفت. خواب دیده بود برادرم با لباس سفید برگشته و در حالی که راه هم میرفت، اما قفسه سینهاش خونی بوده… در کل به او الهام شده بود. با این حال من با همه ایمانی که به شهید شدن برادر داشتم، محکم ایستادم و گفتم که هیچ خبری نیست. فردای آن روز که عید نوروز و روز تحویل سال هم بود، به درخواست پدر و مادر، با دو نفر از بستگان به نامهای بهروز و ابراهیم سوار بر موتور رفتیم نورآباد که خبری بگیریم.
هنوز نمیدانستم دقیقا چه اتفاقی افتاده. جلوی مسجد جامع نورآباد زیر یک درخت کاج، یکی از دو همراه پیش من ماند. بهروز که پسر عمویم میشد و تازه هم معلم شده بود، یک بهانهای آورد و از ما جدا شد و رفت. قبلش احساس کردم با هم بگومگویی دارند و چیزی را ازم پنهان میکنند. از ابراهیم که پیشم من مانده بود، خواهش کردم حقیقت را بگوید. آدم دهان لقی بود و خیلی زود موضوع شهادت برادرم را به من گفت. پاهایم شُل شد و همان پای درخت نشستم به گریه کردن. هنوز داشتم گریه میکردم و ابراهیم دست زیر بغل ایستاده بود که آن یکی همراه هم با موتور تریلش برگشت. به ابراهیم گیر داده بود که نباید برایش می گفتی. ابراهیم هم گفت که محمد خبر داشته باشد بهتر می تواند کمک کند به این که خانواده را تا رسیدن خبر حفظ کند. گفت که ممکن است یک هفته تا ده روز طول بکشد تا پیکر برسد.
مسیر چهل کیلومتری جاده خاکی نورآباد تا مهرنجان را من روی ترک موتور بهروز گریه میکردم. در ورودی روستا و همان جایی که یک پیر درخت بلوط، روی قبور شهدا به شکوفه نشسته بود، نگه داشتند. همان جایی که قرار بود در یکی از همان روزها پیکر عبدالرسول هم به خاک سپرده شود. همان جا که دوستم ذاکر نجاتی، همان که دوچرخه نمره بیست را به او فروخته بودم، خاک شده بود. قبرستان تا آن روز، چهارده شهید را در خودش جای داده بود. عبدالرسول البته شانزدهمین شهید روستا بود. کریم محمودی که در اسفند ۶۳ در هورالعظیم مفقود شده بود، چند سال بعد پیکرش برگشت. علی سبحانی بعد از عبدالرسول و در تک شلمچه شهید شد و رقم شهدای روستا به هجده شهید رسید.
به هر حال ما آن جا ماندیم برای این که باید آخرین هماهنگیها را میکردیم. از حالا همه نقشها بر دوش من بود. قرار شد من بروم خانه و به همه بگویم که برادرمان زخمی شده. دستش شکسته و در بیمارستان شهدای تبریز بستری است. این را چنان در گوش من فرو می کردند که انگار نه انگار دلم یک کنجه گوشت بود و دوام و قوامی نداشت. فقط از خدا کمک خواستم و پای این بار سنگین رفتم.
کار سخت من در آن ۷، ۸ روز بود، همه محل میدانستند و میآمدند خانه ما و من باید میگفتم خبری نیست، ناراحت نباشید و فضا را آرام میکردم. آنها هم میدانستند اما من توجیه میکردم که مجروح شده و در بیمارستان است و همینطور دروغ سر هم میکردم که پدر و مادر و بقیه را در همان حال و هوای تردید نگه دارم. مادر مدام مرا بازخواست میکرد و من باید میگفتم که برادرم در بیمارستان تبریز بستری است و خیلی زود می آید.
پدر حرفهایم را باور نمی کرد اما دلش به حالم می سوخت و چیزی نمی گفت. مادر و بقیه اما در شک و تردید بودند. شبها یکی دو ساعتی میرفتم منزل عمو با آنها گریه میکردم و خالی میشدم و بر میگشتم. باز روز از نو و روزی از نو باید به برادر کوچکم عباس می گفتم که عبدالرسول میآید و برایت اسباب بازی میآورد. به مادر میگفتم که تا تبریز راه درازی است و نمیشود این همه راه به ملاقات برادر رفت. خدا میداند آن چند روز بیست سال روح مرا پیر کرد. این بود که وقتی در غروب هفتمین روز از نوروز، بنیاد شهیدیها خبر را آوردند، من نفس راحتی کشیدم. انگار یک بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده بود.
عکسالعمل خانواده در قبال شهادت عبدالرسول چه بود؟ تصویری که از آن روز به یاد دارم آرامش ستار بود. او ۱۲ سالش بود. همه گریه میکردند و بر سر خود میزدند؛ اما او یک گوشه آرام نشسته بود و نگاه میکرد. قدم میزد و میرفت روی پشتبام. آدم توداری بود، عزت نفس بالایی داشت، کسی نبود که شادی یا غمش را عنوان کند. بعدها گاهی حتی اگر مقام ورزشی میآورد، ما با خبر نمیشدیم.
من شهادت ستار را خیلی راحت از سرگذراندم؛ چون در این امر خیلی ورزیده شده بودم. اما آن ده روز برایم خیلی سخت بود. با شهادت عبدالرسول فکر میکردیم شاکله خانواده از هم پاشیده شده؛ چون او برادر بزرگتر بود و داشت معلم میشد؛ اولین کسی بود که داشت از خانواده ما به ثمر مینشست. من یادم است وقتی او تربیت معلم قبول شد پدرم یک گوسفند نذر کرد؛ یعنی خیلی خوشحال بودند. اینکه فرزندشان، یک بچه روستایی با زحماتشان دارد معلم میشود خیلی ارزش داشت؛ لذا با شهادت او به خانواده ما آسیب زیادی رسید و فکر میکردیم خیلی به ما ظلم شده؛ اما کمیکه جلوتر آمدیم دیدیم که نه، خداوند چقدر به خانواده ما لطف کرده، و هر چه زمان گذشت ما این خیرات و برکات را بیشتر از قبل در خانواده حس کردیم. همیشه احساسمان این بود که شهادت این برادر نتیجه روزی حلال و زحمات و تلاشهای پاک پدر و مادرمان بود.
زمان شهادت عبدالرسول در محیط روستا آن آگاهی نبود؛ اما امروز مثلا خانواده شهید ستار آگاهی بیشتری نسبت به دهه ۶۰ آن هم در یک روستا دارند؛ لذا من میگویم آن داغ خیلی برای خانواده به ویژه مادر سخت بود. برادر کوچکم، لقمان آن زمان شیرخوار بود و میدیدیم که هر وقت مادر او را شیر میداد نوحه میخواند و گریه میکرد. این بچه با اشک بزرگ شد. لقمان، الان افسر نیروی دریایی است. مثل ستار آرام و نجیب است و همچون او علاقمند به ورزشهای رزمی. در هر صورت به لطف خدا و گذر زمان، خانواده ما از آن آزمون سربلند بیرون آمد تا اینکه به بحران سوریه و رفتن شهید ستار رسیدیم…
در پایان اگر نکتهای بوده که باید میشنیدم به عنوان کلام آخر بفرمایید؟ کلام آخر این است که بنده در شهری زندگی می کنم که آشکارا شاهدم برخی مدیران دولتی و حاکمیتی خلافمنش شهدا عمل می کنند. شاهدم که انقلاب در برخی جاها بر خلاف وصیت امام و روش مقام معظم رهبری، به دست نااهلان و نامحرمان افتاده است. می بینم کسانی که یک قطره اشک برای این انقلاب نریخته و عرقی از تنشان نچکیده است، با تملق و چاپلوسی اموری را در دست گرفته و روز روشن اعتماد مردمی را که ولی نعمت انقلاب هستند، ذبح می کنند. از این حیث ما دل خونی داریم و اگر فردای قیامت آبرویی پیش خدا داشته باشیم، یقۀ این نامدیرانی را که با عملکرد ناصواب خود باعث و بانی بی اعتمادی مردم به نظام شدهاند خواهیم گرفت…
کلام آخر عبدالرسول درست زمانی رفت که قرار بود نتیجه تلاشهای یک پدر و مادر روستایی به ثمر بنشیند، او افتخار خانواده بود، نور چشم مادر و بازوی توانمند پدر؛ اما وقتی پای شرافت وطن به میان آمد، نه پدر و نه مادر با رفتنش مخالفت نمیکنند؛ چرا که غیرت و مردانگی با گوشت و پوستشان آمیخته است، آنها میدانستند که عبدالرسولها باید بروند تا به این خاک مقدس خدشهای وارد نشود، میدانند عبدالرسولها باید قربانی اسلام شوند، تا این درخت تنومند آبیاری شود… رفتن او هر چند جانسوز و پر از درد است؛ اما او باید برود تا برای همیشه تاریخ معلم امثال ماها بماند. اثرات منش و شخصیت او را چنان در وجود ستار دیدم که همیشه نگران از دست دادنش بودم. حتی وقتی از او می پرسیدی چرا رستۀ موشک دوش پرتاب را دوست دارد، خیلی شمرده می گفت، شهید عبدالرسول آر.پی جی. زن بود و من هم دوش پرتاب را دوست دارم…
از «خرمشهر» تا «کنارک» با ناوسروان تکاور ارتش/ «خرمشهر را خدا آزاد کرد» را با همه وجود لمس کردیم
40 کیلومتری آبادان دیدیم حدود ۱۵ تا ۲۰ توپخانه در بیابان مستقر شده! به فرماندهشان گفتیم: ما یگان تکاور مدافع خرمشهر هستیم. خرمشهر سقوط کرد. چرا بهموقع به کمک ما نیامدید؟ فرمانده زد زیر گریه. گفت:بنیصدر به ما اجازه نداد.
مجله فارس پلاس؛ مریم شریفی: سومین روز از سومین ماه سال شمسی، هر سال برای ناوسروان کهنهکار شیرازی و همرزمانش، حکایت تولد دوباره است. خورشید سوم خرداد که طلوع میکند، تیکتاک ساعت بَرَش میگردانَد به ۴۰ سال قبل. چشمهایش را میبندد و میرود به شهری خرم که طمع دزدان ناپاک، آتش به جان باغهای نخلش انداخته و مهر آوارگی بر پیشانی مردمان دریادلش زدهبود. اما طاقت نمیآورد خرمشهر را دوباره در دود و آتش و خون ببیند. چشمهایش را باز میکند مبادا رهایی خرمشهر، رؤیا بوده باشد. نگاهش که با تردید با تقویم روی میز گره میخورد، نفسش راه پیدا میکند برای رها شدن و لبخند دوباره جا خوش میکند روی صورتش. خوب که دقت میکند اما یک چیز سر جایش نیست. دلش را در کوچهپسکوچههای آن شهرِ غریبافتاده، کنار دیوارهای سوراخشده، پیش مدافعان تنهای تنهای تنها جاگذاشته. پیش سربازان پاکباختهای که ۳۴ روز از خونینشهر مثل جانشان مراقبت کردند و آفتاب عمر بعضیهایشان قبل از اینکه شهر دوباره خرم شود، غروب کرد.
سوم خرداد، سالروز آزادسازی خرمشهر قهرمان، بهانه مبارکی بود برای گفتوگو با ناوسروان بازنشسته تکاور نیروی دریایی ارتش، «داراب سپهری»، عضو گردان تکاوران بوشهر و یکی از مدافعان سرافراز خرمشهر تا برایمان از دیروز و امروز بگوید.
داراب سپهری در دوران آموزشی در شهر منجیل
*برویم به نقطه اول، به همان جرقهای که شما را با دنیای تکاوری پیوند زد. لباس تکاوری را از روی علاقه پوشیدید یا دست تقدیر، خدمت در این لباس را برایتان رقم زد؟
– حتماً از روی عشق و علاقه. فیزیک بدنیام هم طوری بود که برای ورود به این عرصه آمادگی داشتم. یگان تکاوری، به آموزشهای فیزیکی بسیار سخت و خشن، معروف است. اما من آمادگی بدنی داشتم و آن آموزشها برایم سخت نبود. من بچه عشایر و ترک قشقایی هستم و در کوه و کمر و بیابان بزرگ شدهام. بنابراین از کودکی با اسبسواری و شترسواری آشنا و از نظر بدنی حسابی ورزیده بودم. البته هر کسی را هم در یگان تکاوری نمیپذیرند و اول از نظر قوای بدنی از متقاضیان آزمون میگیرند. اینطور بود که از میان ۳۰ نفری که از شیراز برای آزمون اولیه به منجیل رفتیم، فقط ۴ نفرمان انتخاب شدیم. خلاصه از یک طرف به خاطر عشق و علاقه به فعالیتهای بدنی و رزمی و از طرف دیگر به عشق دفاع از وطنم، اوایل سال ۵۷ در یگان تکاوران دریایی استخدام شدم.
آخرین آیتم آموزشی را خوب یادم است؛ دوی ۳۰ مایل. باید ۳۰ مایل معادل ۵۴ کیلومتر را با کوله و تجهیزات کامل در مسیر سخت کوهستانی با شیبهای تند میدویدیم. یک سال طول کشیدهبود تا با تمرینات سخت، از ۲ مایل به ۳۰ مایل برسیم. در این مدت علاوهبر آموزشهای بدنی، فکرمان را هم پرورش میدادند؛ از آموزش تاکتیکها و شیوههای جنگی تا نقشهخوانی و… آن لحظه آخر که بعد از پشتسرگذاشتن تمام سختیها و در پایان مسیر ۵۴ کیلومتری به درِ پادگان رسیدم را همرزمانم با گرفتن عکس، ثبت کردند. آن عکس را بعد از چهل و چند سال هنوز دارم.
داراب سپهری در پایان دوی ۳۰مایل در پایان دوره آموزشی
وقتی مردم، ارتشی ها را شرمنده میکردند
*آغاز جنگ تحمیلی، شروع ماموریتهای رسمی شما بود یا قبل از آن هم تجربه جدی داشتید؟
– وقتی ما لباس تکاوری پوشیدیم، تحرکات انقلاب داشت اوج میگرفت. خیابانها شلوغ بود و معترضان مدام تجمع میکردند. به همین دلیل، در دوره آموزش، ما را هم از منجیل به رشت میبردند تا در مقابل مردم بایستیم. البته خوشبختانه ما مربیان آگاهی داشتیم که نیروها را توجیه میکردند که مراقب مردم باشند. از آن طرف، رهبران انقلابیون هم خیلی خوب و قشنگ حرکت مردم را رهبری میکردند که هیچگونه درگیری میان مردم و ارتشیان و نیروهای انتظامی به وجود نیاید. واقعیت هم این است که مردم با ما مهربان بودند. وقتی میآمدند در لوله تفنگ ما گل میگذاشتند و میگفتند: "برادر ارتشی/ چرا برادرکشی؟"، خب ما شرمنده میشدیم و در مقابل آنها دست به اسلحه نمیبردیم.
اگر یکی هم از بین ما به طرف مردم تیراندازی میکرد، وقتی به پادگان برمیگشتیم، یقهاش را میگرفتیم. میگفتیم: چرا زدی؟ آنها مردم خودمان بودند. مگر چه کار میکردند؟ آنها که به ما ناسزا نگفتند و با ما درگیر نشدند. فقط شعار میدادند و خواستههایشان را مطرح میکردند. واقعاً هم تجمعات مردم، منسجم و منظم بود. با جمعیتهای گسترده هم در خیابانها حاضر میشدند. اینطور نبود که یک جمع کوچک پراکندهای باشند که تحریک شدهباشند. پرشور میآمدند و بدون درگیری و بدون اینکه به جایی آسیب بزنند، خیلی منطقی شعار میدادند. همه اینها بهدلیل هدایت درست رهبران جریان انقلاب بود که همگی هم از امام خمینی(ره) خط و الگو میگرفتند و به نتیجه دلخواه هم رسیدند و انقلاب پیروز شد.
*بعد از پیروزی انقلاب، شرایط ارتش به چه صورت شد؟ مرور تاریخ انقلاب نشان میدهد ارتش خیلی زود وارد کارزار دفاع از کشور شد.
– اواخر دوره آموزشی ما، مصادف با زمانی بود که امام(ره) پیام دادند سربازان پادگانها را ترک کنند. ما جوان و کمسنوسال بودیم اما وقتی دیدیم مربیان و بزرگترهایمان پادگان را ترک کردند، ما هم کولههایمان را برداشتیم و رفتیم. بعد از پیروزی انقلاب و درست بعد از پیام امام برای بازگشت نظامیان به پادگانها، ما هم برگشتیم و دوره آموزشیمان را تکمیل کردیم. خیلی طول نکشید که غائله کردستان به پا شد و نیروهای ارتشی وارد صحنه دفاع از کشور شدند.
همینجا فرصت خوبی است که به یکی از ادعاها و فضاسازیهای نادرست در فضای مجازی پاسخ بدهم. برخی اصرار دارند اینطور القا کنند که ایران با تحریک صدام، آغازکننده جنگ تحمیلی بود. من با قاطعیت این ادعا را رد میکنم. وقتی انقلاب تازه پیروز شدهبود، هنوز با تحرکات باقیماندههای رژیم پهلوی مثل ساواکیها درگیر بودیم و از آن طرف هر روز یک غائله در گوشهای از کشور برپا میشد، لذا اصلاً فرصت نداشتیم با همسایههایمان درگیر شویم. ماجرا اتفاقاً برعکس بود. صدام از اواخر اسفند 57 شروع کرد به زدن مناطق هممرز با روستاهای ما با هلیکوپتر و توپخانه. هر وقت هم دولت ضعیف ما اعتراضی میکرد، میگفت: اشتباه شده. اما آرامآرام این تحرکاتش علنی شد.
آنهایی که اعترافات صدام را بعد از دستگیری شنیدهاند، یادشان است که گفت: کشورهای خارجی مرا فریب دادند. گفتند به ایران حمله کن، ما محکم پشتیبانیات میکنیم. به یک هفته نمیکشد، ایران سقوط میکند. خوزستان هم مال خودت!… این اعترافات صریح صدام درباره شروع جنگ با ایران است، آن وقت یک عده در فضای مجازی تلاش میکنند قضیه را برعکس جلوه دهند.
صدام، خفقان دریایی و یک باتلاق عمیق!
*واقعاً صدام فقط به دلیل تحریکات خارجیها وارد جنگ با ایران شد یا خودش هم برای این کار انگیزه داشت؟
– او خودش هم میخواست بعضی مشکلاتش را از این طریق حل کند. یکی از بزرگترین مشکلات کشور عراق، «خفقان دریایی» بود. یعنی دسترسی خیلی ناچیزی به دریا و آبهای آزاد داشت؛ از طریق یک آبباریکه. و قبول این موضوع برای صدام خیلی سخت بود. دلش میخواست دسترسی وسیعتری به دریا داشتهباشد. اگر خوزستان مال عراق میشد، مشکلش حل بود. دیگر شمال خلیجفارس متعلق به صدام میشد و آن خلأ همیشگی محرومیت از دریا از بین میرفت. بنابراین اولین فایدهای که از پیروزی احتمالی در جنگ با ایران میبرد، رها شدن از این خفقان دریایی بود. پس طمع کرد، آن هم به پشتیبانی کشورهایی مثل آمریکا و اطلاعات نادرستی که از داخل ایران مبنی بر ضعیف شدن ارتش و… برایشان ارسال میشد. و البته هیچکس بهاندازه دشمنان خارجی از این جنگ سود نمیبردند. برنده جنگ، هر که بود، از هر دو طرف تعداد زیادی مسلمان شیعه کشته میشدند. صدام خودش هم خیلی زود فهمید فریب خورده اما در باتلاقی گیر کردهبود که نه راه پس داشت و نه راه پیش.
داراب سپهری در خرمشهر- کنار رود کارون- مهرماه ۱۳۵۹
خمپاره خورد کنار پایمان، جنگ را با همه وجود باور کردیم
*شما چه زمانی وارد فضای جنگ شدید؟
– در پایان دوره آموزشیمان، در بهمنماه سال ۵۸ مقرر شد برای خدمت به گردان تکاوران بوشهر منتقل شویم. اوایل سال ۵۹ که زمزمههای جنگ، علنی شد، یک گروهان از نیروهای ما به جنوب کشور اعزام شدند. در این میان، دلسوزانی مثل فرمانده ارتش درباره آرایش جنگی عراق در مرز هشدار میدادند اما رییسجمهور وقت اعتنا نمیکرد تا اینکه با شروع رسمی جنگ توسط صدام، غافلگیر شدیم. در آن شرایط، من و همرزمانم درست در روز ۳۱ شهریور وارد خرمشهر شدیم. و هنوز چند دقیقه از پیادهشدنمان از اتوبوس نگذشتهبود که خمپاره خورد کنار پایمان! ما تا آن موقع، خمپاره ندیدهبودیم. این اولین بار بود با آتش توپخانه دشمن مواجه میشدیم. آن شرایط خیلی برایمان غیرمنتظره بود. و عامل آن غافلگیری، خیانت بنیصدر بود. فرمانده ارتش از ماهها قبل هشدار دادهبود وضعیت نیروها و تجهیزات عراق در مرز، وضعیت عادی نیست اما بنیصدر اهمیت نداد. بعدها هم که معلوم شد بهاصطلاح دستش با آنها در یک کاسه بوده.
ما که آن شرایط را تجربه کردیم، با تمام وجود درک میکنیم این آب و خاک را لطف خدا و عنایت صاحبالزمان(عج) حفظ کرد وگرنه ایران تکهتکه شدهبود. ما از ۴۶ کشور، اسیر داشتیم. همه کشورهای قدرتمند جهان و همین کشورهای حوزه خلیج فارس با آن ثروتهای کلان، همگی پشت صدام ایستادند و از نظر مالی و تجهیزاتی او را حمایت کردند. حکایت ما در مقابل عراق تا بن دندان مسلح، حکایت یک آدم با دست خالی در مقابل کسی بود که هم اسلحه داشت، هم چاقو هم چماق. اما همان آدم بیپشتوانه، درحالیکه تمام تنش زخمی شدهبود، تا آخرین نفسش استقامت کرد و آخرش هم پیروز شد.
مقاومت نیروهای ایرانی در خرمشهر
تکاوران نیرویی دریایی و جنگ کوچهبهکوچه
*گفتید درست در اولین روز شروع جنگ به خرمشهر اعزام شدید. شما بهعنوان تکاوران نیروی دریایی قرار بود در این شهر چه کاری انجام دهید؟
– ما آموزش جنگ شهری هم دیدهبودیم و به خرمشهر اعزام شدیم تا در غافلگیری مردم و همه نیروها در مقابل ورود عراقیها به شهر، از آن مهارتهای جنگ شهری برای مقابله با متجاوزان استفاده کنیم. بعد از ورود به خرمشهر، طبق یک نقشه از پیش طراحیشده توسط فرماندهان یگان عملیات، درنقاط مختلف شهر سازماندهی میشدیم و کوچهبهکوچه با عراقیها میجنگیدیم. نقشه ما درست و دقیق بود اما تجهیزاتمان با تجهیزات دشمن قابل مقایسه نبود. آنها نفر ما را با گلوله مستقیم تانک میزدند! شهید «غلامرضا مرادی»، یکی از همرزمان شهید ما بود که سرش را با توپ مستقیم زدند و حتی چند قدم هم بدون سر به حرکتش ادامه داد!
در این میان، سئوال این بود که پس تجهیزات ما کجاست و چرا به دست مدافعان خرمشهر نمیرسد؟ ماجرا همان خیانت بنیصدر بود که باعث شدهبود درِ انبارهای مهمات باز نشود. اتفاقاً در روزهای اول جنگ، وقتی بنیصدر به آبادان آمد، مردم در مراسم سخنرانیاش همین اعتراض را مطرح کردند که: دارند ما را با توپخانه سنگین میزنند اما ما هیچچیز برای دفاع از خودمان نداریم. پس کجاست آن تانک و هواپیما و هلیکوپتری که محمدرضا پهلوی آن همه پول مملکت را صرف خریدنش کرد؟ فکر میکنید بنیصدر چه جوابی داد؟ گفت: آرام باشید. سر و صدا نکنید. هواپیما که نقل و نبات نیست که در جیب من باشد و بدهم به شما!… درواقع ما تکاوران در دوران دفاع از خرمشهر، فقط با بعثیها نمیجنگیدیم؛ از این طرف، با خیانتهای بنیصدر و منافقان و ستونپنجم هم میجنگیدیم. وقتی در کوچهپسکوچههای خرمشهر حرکت میکردیم، از پشتسر ما را میزدند! وارد یک منطقه میشدیم، عراق درست همان نقطه را میزد. مثل روز روشن بود که منافقان از داخل شهر، گرای ما را به آنها میدادند.
هنر تکاوران، خنثی کردن نقشه شوم اقتصادی عراق بود
*اما ثابت کردید با دست خالی هم میشود مقاومت کرد. شما ۳۴ روز در همین شرایط از خرمشهر دفاع کردید.
– بله. ۳۴ روز مظلومانه اما شجاعانه و جانانه در مقابل دشمن متجاوز مقاومت کردیم. هدف اولیه صدام این بود که خرمشهر و آبادان را اشغال کند و بعد، جاده خرمشهر-اهواز و آبادان-اهواز را قطع کند و برود بهسمت بندر ماهشهر و بندر امام و از این طریق، پایش را بگذارد روی گلوگاه اقتصادی ایران. ورود و خروج تمام کشتیهای تجاری ما در بندر امام صورت میگرفت. ماهشهر هم بندر اقتصادی ما بود. آنها میخواستند با فلج کردن این دو منطقه تجاری، ما را از نظر اقتصادی در مضیقه قرار دهند.
و هنر ما این بود که ۳۴ روز ارتش عراق را پشت دروازه خرمشهر زمینگیر کردیم و کاری کردیم که کل طرحهای جنگیاش بیاثر شد. عراق وقتی در این نقطه شکست خورد، در بقیه مناطق هم به بنبست رسید چون در خرمشهر هم تحقیر شد و هم تخریب روحیه. چون صدام طرح فکریاش را برای اشغال یک روزه خرمشهر و تصرف ۳ روزه خوزستان ریختهبود اما بعد از ۳۴ روز، کار در خرمشهر برایش فرسایشی شد.
در این مدت، تکاوران، نیروهای مردمی و نیروهای سپاه در کنار هم در شهر حضور داشتند و در این مقاومت جانانه سهیم بودند.
سهم دختران خرمشهری در دفاع از خونینشهر
*برایمان از همراهی نیروهای مردمی در خرمشهر در آن روزهای سخت بگویید.
– مردم هرطور میتوانستند، تلاش میکردند در دفاع از شهر مشارکت کنند. حتی دختران خرمشهری هم وسط میدان آمدهبودند. آنها ساندویچ درست میکردند و در آن معرکه که هیچگونه تدارکات و پشتیبانی از نیروها وجود نداشت و غذا به ما نمیرسید، برایمان میآوردند. یک روز که در گمرک خرمشهر درگیری سختی با عراقیها داشتیم و بالاخره آن منطقه را از آنها پس گرفتیم، موقع غروب قرار شد به نوبت برای استراحت به عقب بیاییم. من و ۲ نفر دیگر که عقب آمدیم، دیدیم ۲، ۳ دختر خرمشهری گوشهای ایستادهاند. ساندویچ آوردهبودند. جلو آمدند و تعارف کردند. آنقدر از شهادت رفقایم ناراحت بودم که اصلاً حال و حوصله نداشتم. تشکر کردم و گفتم: نمیخواهم. یکی از آن دخترخانمها در جواب گفت: تو رو خدا بگیرید که ما هم دلمان خوش باشد یک کاری برای شهرمان کردهایم. گفتم: چشم. هم برای خودم ساندویچ گرفتم و هم برای همرزمانم.
آنجا دلم را به دریا زدم و نگرانیام را مطرح کردم. به آن دخترها گفتم: بروید به مردم بگویید خانمها را از شهر خارج کنند. اگر هم بحث کمک است، فقط مردها بمانند. واقعاً نگران بودم زنان و دخترانمان به دست عراقیها اسیر شوند. اما خب، چه زنان و چه مردان خرمشهری، تا وقتی امکان داشت، در شهر ماندند و در هر جا و به هر شکلی توانستند، به ما کمک کردند.
داراب سپهری
*گفتید اگر خیانت بنیصدر نبود، عراق در همان خرمشهر شکست میخورد و شاید سرنوشت جنگ کاملاً تغییر میکرد. در این باره بیشتر توضیح دهید.
– وقتی خرمشهر سقوط کرد، به سمت جاده آبادان-ماهشهر حرکت کردیم. در حدود ۴۰ کیلومتری آبادان دیدیم چیزی حدود ۱۵ تا ۲۰ توپخانه در آن بیابان مستقر شده و کاملاً آرایش جنگی گرفتهاند! فرمانده گفت: برویم ببینیم چرا اینجا مستقر شدهاند و تا حالا کجا بودهاند؟! رفتیم و فرماندهشان را پیدا کردیم و گفتیم: ما یگان تکاور مدافع خرمشهر هستیم. خرمشهر سقوط کرد. چرا بهموقع به کمک ما نیامدید؟ حالا هم که آمدهاید، چرا در بیابان مستقر شدهاید؟ چرا نزدیکتر نیامدید؟… فرمانده آن نیروها یکدفعه زد زیر گریه. گفت: بنیصدر به ما اجازه نداد جلو بیاییم. وگرنه ما از روز اول آرام و قرار نداشتیم و مدام میگفتیم بچهها آن جلو دارند تکهوپاره میشوند. چرا نمیگذارید برویم جلو کمکشان؟…
ماجرا همینقدر واضح و همینقدر خائنانه بود. دشمن ما فقط صدام و نیروهایش نبودند. ما ۳۴ روز در مقابل خیانت و کمبود هم مقاومت کردیم و به قیمت شهادت حدود ۷۰ نفر از همرزمانمان، اجازه ندادیم صدام و اربابانش نقشههایی که آرزو داشتند را در خرمشهر پیاده کنند. متخصصان امور نظامی میدانند مقاومت ۳۴ روزه در مقابل چند تیپ زرهی تا بن دندان مسلح یعنی چه. اما هنوز بعد از گذشت سالها از پایان جنگ، جای این کار خالی است که یک تحلیلگر جنگی بیاید این کار بزرگ گردان تکاوری مدافع خرمشهر را از ابعاد مختلف تحلیل و بررسی کند. امیدوارم تا ما، بازماندگان آن گردان هستیم، تحلیلگران در این زمینه اقدام کنند تا بعدها کسی نتواند واقعیتها را تحریف کند.
خانم «آلیسون وِیر»، مورخ آمریکایی میگوید: یهودیها به کتابخانههای عرب و عجم نفوذ کردند و تاریخ آنها را دستکاری کردند. و به این و سیله، عرب را بر علیه عجم و عجم را بر علیه عرب تحریک کردند… هدف آنها از این نفوذ و تحریف هم مشخص است دیگر؛ کاشتن تخم کینه و نفرت و دشمنی میان مسلمانان و در نتیجه، ایجاد تفرقه میان آنها. نتیجه حرفم این است که من و امثال من، تاریخ زنده هستیم. کسی نمیتواند ما را تحریف کند. تا زنده هستیم، شما جوانان بیایید حرفهای ما را بنویسید تا برای آیندگان بماند.
نیروهای مدافع خرمشهر
خدا کند تانک دهمی را هم بزنم، بعد شهید شوم
*از میان ۷۰ همرزم شهیدی که در دوران دفاع از خرمشهر با آنها وداع کردید، از کدام خاطرات روشنتری در ذهنتان باقی مانده؟
– همه آن شهدا، نیروهای شاخصی بودند. اما خب، همیشه در میان خوبها هم خوبترین داریم. و بهترینها و شاخصترینها، زود شهید شدند. یکی از آنها، رفیق همدورهام، شهید «محمدرضا سلیمانی دشت بیاض» بود؛ بچه یکی از روستاهای خراسان رضوی. جوان بسیار پاک و شجاعی بود. در اولین برخوردی که در خرمشهر با عراقیها داشتیم، شهید سلیمانی گل کاشت. با تعدادی از بچهها حدود ۱۰ کیلومتر از سمت راهآهن خرمشهر از شهر خارج شدیم و به سمت شلمچه رفتیم تا ببینیم نیروهای عراقی کجا مستقر شدهاند و در چه وضعیتی هستند. بالاخره دیدیمشان. در مقابل ما که فقط ۲۰ نفر با یکی دو جعبه گلوله آرپیجی بودیم، آنها با تعداد زیادی نفرات و تانک و تجهیزات، آرایش جنگی گرفتهبودند.
خلاصه درگیری شروع شد. این اولین تجربه ما از رویارویی با دشمن بود. همین سلیمانی که آرپیجیزن ما بود، بلند شد و با اولین گلوله، تانک عراقی را زد. درواقع، خدا زد. چون سلیمانی یک تکاور جوان بود که تجربهای در این زمینه نداشت. اما در ادامه، حسابی راه افتاد. ما با نفرات و مهمات بسیار محدود به آن منطقه رفتهبودیم و طوری از گلولههایمان استفاده میکردیم که حتماً به هدف بخورند و هدر نروند. خلاصه، نشان به آن نشان که آن روز محمدرضا سلیمانی، ۴ تانک و ۳ لودر عراقیها را با نهایت دقت زد! و جوری شد که عراقیها به هم ریختند و شروع به عقبنشینی کردند.
*شهادت محمدرضا سلیمانی چطور اتفاق افتاد؟
– روز سیزدهم یا چهاردهم مهر ۵۹ بود که خبر رسید عراقیها تا گمرک خرمشهر پیشروی کردهاند. همه نیروها به تکاپو افتادند که برای حرکت به آن نقطه آماده شوند که دیدم محمدرضا سلیمانی با سرعت دارد به سمت من میدود. تا رسید، گفت: این اسلحه مرا نگهدار. میخواهم بروم غسل شهادت کنم! گفتم: چی شده؟ حالا در این شرایط چرا به فکر غسل شهادت افتادهای؟ گفت: سرم را تکیه دادهبودم به دیوار که یک لحظه چشمهایم سنگین شد. یک نفر توی خواب به من گفت امروز شهید میشوی. شک ندارم امروز برنمیگردم… همانطور که من مات و مبهوت نگاهش میکردم، یک دبه آب پیدا کرد و رفت غسل شهادت کرد.
مقابل عراقیها که قرار گرفتیم، سلیمانی گفت: روز اول یادته؟ جلوی چشم خودت ۴ تا تانک عراقی زدم. فردایش هم ۳ تایشان را زمینگیر کردم. آرزویم این است که این تانکها بشود ۱۰ تا. خدا کند قبل از اینکه شهید شوم، بتوانم آن ۳ تا تانک باقیمانده را هم بزنم… درگیری سنگینی شکل گرفت و به لطف خدا عاقبت عراقیها را از گمرک خرمشهر بیرون کردیم. در لحظات آخر، در میان دود و آتشی که فضا را پر کردهبود، یکی از بچهها آمد و با گریه گفت: سلیمانی… گفتم: چی شده؟ گفت: سلیمانی شهید شد. گلوله آرپیجی، داخل کوله روی دوشش بود. ترکش خمپاره به کولهاش خورد و آن گلوله منفجر شد… شهید محمدرضا سلیمانی، یکی از نیروهای شاخص گردان تکاوری بود که با اینکه اشتیاق شهادت داشت اما هدفش این نبود فقط برود میدان که شهید شود و به آرزویش برسد. میگفت دلم میخواهد قبل از شهادتم یک کاری برای مردمم انجام دهم. دلم میخواهد این تعداد تانک را بزنم تا دشمن، ضعیفتر شود.
بازدید آیت الله خامنه ای و محمد جهان آرا از مناطق اشغالی خرمشهر- بهار سال۱۳۶۰
*در ماجراهای خرمشهر در ابتدای جنگ تحمیلی، یک نام درخشش خاصی دارد؛ شهید «محمد جهانآرا»، فرمانده سپاه خرمشهر. شما با ایشان و نیروهایش برخورد و همکاری داشتید؟
بله. رحمت خدا بر شهید جهانآرا. آنها یک گروه نوپا بودند. هم تعداد نفراتشان کم بود و هم کمبود مهمات داشتند. اما حقیقتاً جانانه و جانبرکف جنگیدند. البته شهید جهانآرا و نیروهایش از قبل از آغاز جنگ، در بلوای خلق عرب در خوزستان وارد متن درگیریها با ضد انقلاب شدهبودند. در ایام دفاع از خرمشهر هم نیروهای سپاه به فرماندهی شهید جهانآرا به اضافه نیروهای مردمی که بهمرور به آنها میپیوستند، هرچه در توان داشتند، انجام دادند. همه ما یک هدف داشتیم و آن، حفظ شهر بود. در کنار هم و با همه وجود برای دفاع از شهر در مقابل دشمن متجاوز میجنگیدیم. ما دراین کوچه مستقر بودیم و آنها در کوچه بعدی. ما هرآنچه داشتیم، در طبق اخلاص گذاشتیم اما مهمات نرسید و زیر فشار سنگین حملات عراقیها، عاقبت خرمشهر سقوط کرد…
داراب سپهری در جاده آبادان- ۱۳۶۰- خاکریز اول
شهر جلوی چشممان می سوخت…
*از آن لحظات تلخ سقوط خونینشهر بگویید.
– همه بچهها گریه میکردند. خرمشهری که ۳۴ روز با چنگ و دندان حفظش کردهبودیم، جلوی چشممان داشت میسوخت. نقطه به نقطه شهر را آتش زدهبودند. از آن طرف، پالایشگاه آبادان را هم زدهبودند و نفتمان داشت میسوخت. خون گریه میکردیم از اینکه میدیدم سرمایهمان آنطور دارد دود میشود و به هوا میرود. از آن طرف، مردم، آواره. همرزمانمان، تکهتکه… در وصف نمیگنجد. شرحش سخت است. آنچه هنوز بعد از ۴۰ سال از ذهن من پاک نشده، بیانش سخت است. مخلص کلام اینکه با اشک و غمی سنگین خرمشهر را از دست دادیم اما دیگر به عراقیها اجازه پیشروی ندادیم. ماندیم، دفاع کردیم و باقی مناطق را حفظ کردیم و منتظر ماندیم… تا خرداد سال۶۱.
از ما بپرسید «خرمشهر را خدا آزاد کرد» یعنی چه…
*تفاوت میان۴ آبان سال ۵۹ و ۳ خرداد سال ۶۱، برایشما، مثل تفاوت میان زمین و آسمان است. مثل تفاوت دو دنیای مختلف. درست است؟
– بله. حال و هوای فتح خرمشهر با شرایط سقوطش، خیلی فرق داشت. در سقوط خرمشهر، ما خیلی مظلومانه، در شهر تنها مانده بودیم. واقعاً شاید تا حدود ۱۰ روز اول، جز معدود نیروهای مردمی، هیچکس در کنار ما نبود. اما در عملیات فتح خرمشهر، از همه جهت نیرو آمد. عملیات «الی بیتالمقدس»، بزرگترین عملیات ایران بود که کمر عراق را شکست. نیروهای سپاه و ارتش با تجهیزات خوب، هواپیماها و هلیکوپترها و… همه و همه دست به دست هم دادند برای آزادسازی خرمشهر و به لطف خدا بالاخره روز فتح از راه رسید.
واقعیت هم این است که چنین تدارکاتی برای این عملیات، موردنیاز بود. همه میدانستند عراق بهراحتی خرمشهر را از دست نخواهد داد. موانعی که آنها در اطراف شهر کار گذاشتهبودند، عجیب بود. تحلیلگران نظامی دنیا متحیر ماندهبودند. برایشان خیلی سنگین بود. از درک این مسئله عاجز بودند که ایران چطور توانسته از این موانع عبور کند و خرمشهر را آزاد کند؟! آنها نمیدانستند اما ما میدانستیم ماجرا چیست. اصل ماجرا را خداوند در دومین آیه سوره «حشر» بیان فرموده: «شما اهل ایمان، رفتن آنها را گمان نمیبردید. خودشان هم تصور میکردند حصارها و دژهای استوارشان آنها را در برابر خدا حفظ خواهد کرد. اما خدا از آنجا که گمان نمیکردند به سراغشان آمد و در دلهایشان رعب و ترس افکند…» خداوند این وعده را به مسلمانان مؤمن که عقیدهای محکم دارند، داده. میفرماید من خودم، ته دل دشمن را خالی میکنم. و ما تحقق این وعده را به چشم دیدیم.
پناهنده شدن نیروهای عراقی به نیروهای ایرانی فاتح خرمشهر
*جمله تاریخی امام خمینی (ره)؛ «خرمشهر را خدا آزاد کرد»، مصداق عینی همین اعتقاد است.
– بله. رحمت خدا بر شهید حاج «احمد کاظمی». ایشان اولین نفری بود که با نیروهایش وارد خرمشهر شد و پشت بیسیم اعلام کرد: «خرمشهر آزاد شد. خرمشهر را خدا آزاد کرد.» اولین بار ایشان این جمله را گفت. ورود نیروهای ایرانی به خرمشهر، برای فرماندهی قرارگاه قابل باور نبود و شهید کاظمی پشت بیسیم تلاش میکرد این موضوع را اثبات کند. میگفت: «ما الان آمدیم داخل شهر و بیش از ۶ هزار نفر تسلیم شدند و خرمشهر تقریباً پاکسازی شده… آقا ما داخل شهریم و همه اینها که در شهر بودند، آمدند و پناهنده شدند… توی شهر، خرمشهر، تا چند لحظه پیش تظاهرات بود. تظاهرات بود و کلیه اسرا یا حسین(ع) و الله اکبر میگفتند و تسلیم میشدند… خداوند خرمشهر رو آزادش کرد. آزادش کرد..».
درواقع، «خرمشهر را خدا آزاد کرد»، یک شعار تبلیغاتی نبود. این برای ما، تحقق وعده خدا در قرآن بود. خدا خودش به ما وعده دادهبود که من ته دل دشمنانتان را خالی میکنم و آنها بهراحتی تسلیم میشوند. فقط خدا میداند که چه آن بعثیها، چه داعشیها و چه نیروهای آمریکایی چقدر در میدان نبرد، ترسو هستند. و در مقابل، نیروهای ما چقدر شجاعانه جلو میروند و با دشمن میجنگند.
خلاصه به لطف خدا، خرمشهر بعد از ۵۷۶ روز آزاد شد. ما از سمت آبادان به طرف خرمشهر حرکت کردهبودیم. خبر فتح را که شنیدیم، باز هم ما بودیم و غلبه احساسات. همانطور که در سقوط خرمشهر گریه کردیم، در آزادسازیاش هم اشک ریختیم. اما این کجا و آن کجا؟
نفتکش ایرانی
امان از «خودتحقیری»…
*حالا از آن روزها، ۴۰ سال میگذرد. دیگر جنگی در کار نیست و امروز جمهوری اسلامی ایران به لطف خدا، همت نیروهای نظامی و دفاعی و به برکت استقامت همیشگی ملت ایران، به یک کشور قدرتمند تبدیل شده که تعیینکنند بسیاری از معادلات در منطقه و جهان است. اما بعضیها، همینجا، انگار چشمهایشان را بر این همه اقتدار بستهاند…
– حرف دل من همین است. از قول ما به جوانان بگویید ما میخواهیم این پرچم را به دست شما بدهیم. این پرچم را با افتخار در دست بگیرید و به هیچ خارجی تکیه نکنید. هیچ خارجی به نفع ما کار نمیکند، حتی آنکه امروز به او خوشبین هستید. او هم از ارتباط با ما به دنبال منفعت خودش است. اصل مطلب این است که باید روی پای خودمان بایستیم. امروز باید طوری کار کنیم که فردا دستمان خالی نباشد. نگاه کنید؛ در این ۴۱ سال بعد از پیروزی انقلاب، پرافتخارترین کارنامه، متعلق به نیروهای دفاعی ماست.
همین حالا ببینید؛ ۵ فروند کشتی ما، با افتخار و بهصورت آشکار دارند به سمت ونزوئلا حرکت میکنند. دشمن میداند که اگر دست از پا خطا کند، باید منتظر عکس العمل سخت ما باشد. تکاوران نیروی دریایی ما در سواحل سومالی مستقر هستند تا هر وقت در هر نقطه لازم شد، با قایقهای تندرو برای دفاع از کشور وارد شوند. بدیهی است که دشمن بیکار نمینشیند و در ایران و ونزوئلا و در تمام دنیا، هرچه بتواند در این زمینه شیطنت و سمپاشی میکند. اما خودش هم خوب میداند هیچ کاری نمیتواند انجام دهد.
همه اینها، نشاندهنده اقتدار جمهوری اسلامی ایران است که تمام دنیا به آن اذعان دارد. اما خب متاسفانه گروهی در داخل کشور، نمیخواهند این پیشرفتها و موفقیتها را ببینند. «خودتحقیری»، یکی از بدترین آسیبهایی است که میتواند گریبان یک ملت را بگیرد. متاسفانه میبینم بعضی افراد و بعضی جوانان در فضای مجازی چنین حرفهایی میزنند. اما این حرفهای ناراحتکننده باعث نمیشود در حرکت روبهجلوی ما خللی وارد شود. ما راه خودمان را میرویم و کاری هم به کسی نداریم. اما اگر کسی بخواهد مانع راه ما شود، با تمام قوا در مقابلش میایستیم؛ چه آشوبگر باشد و چه متجاوز.
واقعیت را تحریف نکنید!
*اخیراً شهادت ۱۹ نفر از جوانان غیور خانواده نیروی دریایی ارتش در حادثه ناوچه «کنارک»، همه ملت ایران را عزادار کرد. فیلمی هم از شما در فضای مجازی دستبهدست شد که از دل ناآرامتان در ماجرای این حادثه تلخ حکایت داشت. برایمان از این اتفاق غمانگیز و بصیرتی که باید در مواجهه با آن نشان دهیم، بگویید.
– این اتفاق و شهادت ۱۹ نفر از جوانان دریادل نیروی دریایی، به خودی خود مصیبتبار و غمانگیز بود اما دل من از جریانی که در فضای مجازی بعد از این حادثه به راه افتاد، خون بود. خیلی ناراحت بودم از اینکه میدیدم افرادی بهاصطلاح کارشناس آمدهاند در فضای مجازی و دارند به خاطر این اتفاق، به ارتش جمهوری اسلامی ایران طعنه میزنند و گروهی هم از داخل کشور، در این آتش میدمند.
آن روز یک گروه مستندساز از سیرجان کرمان آمدهبودند برای مصاحبه. من یک همرزم شهید داشتم به نام شهید «منصور نگارستانی». مادر بزرگوار ایشان که شنیدهبود من رفیق پسرش و شاهد شهادت او بودهام، از بچههای این گروه درخواست کردهبود یا من را پیش ایشان ببرند یا با من مصاحبه کنند تا از پسرش بگویم. از قضا مصاحبه ما، چند روز بعد از حادثه ناوچه کنارک انجام میشد. وسط مصاحبه دیگر طاقتم طاق شد. گفتم: من دلم ناآرام است. مطالب نادرست و ناحقی که در فضای مجازی میبینم و میشنوم، دلم را به درد آورده. میخواهم درباره این موضوع حرف بزنم.
حرفهای آن روز را دوباره تکرار میکنم. کار ما، نظامیها، همین است. از همان روز اول که این لباس را بر تن میکنیم، تمام این خطرات را به جان میخریم. این قبیل اتفاقات همیشه در رزمایشهای نظامی در تمام دنیا، رخ میدهد و اجتنابناپذیر است. این حوادث بسیار تلخ است و باید کاملاً بررسی شود، دلایلش مشخص شود و اشکالات موجود رفع شود تا از تکرار چنین حوادثی جلوگیری شود. موضوع تا همین حد، در سطح عمومی قابل بیان است. باقی مسائل باید در فضای تخصصی و توسط کارشناسان امر بررسی و ریشهیابی شود.
*روایت ناوسروان بازنشسته تکاور از حادثه ناوچه کنارک
*بنابراین شما این نظر را که برای اقناع افکار عمومی، باید علل این قبیل حوادث کاملاً تشریح شود، نمیپذیرید؟
– ببینید، در حوادثی مانند حادثه ناوچه کنارک، مردم عزیز ما گلهمند می شوند که چرا همان اول واقعیت برای مردم بیان نمیشود، علت وقوع ماجرا توضیح داده نمیشود و… اما مردم عزیز ایران باید بدانند در حوزه نظامی نمیتوان مسائل را بیپرده بیان کرد چون دشمن بهراحتی از آن سوءاستفاده خواهد کرد. بدیهی است که رخ دادن حوادثی مثل حادثه ناوچه کنارک یا سرنگونی هواپیمای اوکراینی، به دلیل وجود نقایصی اتفاق میافتد. اما آیا مردم عزیز ما توقع دارند ما بیاییم این نقص را بهصورت علنی بیان کنیم و با دست خودمان، این اطلاعات مهم را در اختیار دشمن قرار دهیم؟! کدام کشور حاضر است چنین کاری انجام دهد؟ رزمایشهای نظامی نهفقط در ایران بلکه در تمام دنیا همیشه تلفات داشته، حتی تلفات سنگین. آمارش هم موجود است. اما در هیچکدام از این موارد، هیچ کشوری در دنیا نمیآید دلایل رخدادن مشکل در رزمایش نظامیاش را بیان کند.
جوانان عزیز ما هم آگاه باشند. کسانی که در فضای مجازی دارند روی ماجرای ناوچه کنارک و هواپیمای اوکراینی مانور میدهند، تمام هدفشان این است که دشمن به آن نقص احتمالی که در کار ما وجود داشته، دست پیدا کند. تلاشهای آنها هرگز از سر دلسوزی برای مردم ایران نیست. بلکه از سر دشمنی و غرض است. میخواهند بگویند آن ارتش قدرتمند و سپاه قوی که جمهوری اسلامی همیشه به آن افتخار میکرد، این بود؟ ببینید ضعیف هستند. اما کور خواندهاند. این تلاشهایشان هم مثل همیشه بینتیجه خواهد ماند.
همه ما در ماجرای تلخ هواپیمای اوکراینی و ناوچه کنارک، مثل خانواده های عزیز آنها سوختیم و غمگین و عزادار هستیم. اما به غرضورزان و دشمنان مردم ایران اجازه سمپاشی نمیدهیم. متخصصان امر و کارشناسان و مسئولان مرتبط با موضوع ناوچه کنارک و هواپیمای اوکراینی حتماً تمام ابعاد این اتفاقات تلخ را بررسی میکنند، آن نقصی که عامل این حوادث بوده را پیدا کرده و رفع خواهند کرد تا بعد از این دیگر از این نقاط ضربه نخوریم.
داراب سپهری در سال های پس از جنگ تحمیلی
دعا کنید این پایان این راه، شهادت باشد
*و صحبت پایانی…
– برای همه مردم ایران و عزیزانی که این صحبتها را میخوانند، سلام خالصانه دارم و میگویم هنوز هم آماده دفاع از وطنم هستم. درست است بازنشسته شدهام اما هیچوقت ورزش را کنار نگذاشتهام برای اینکه خودم را همیشه آماده نگهدارم. ادعا هم دارم که از یک جوان ۲۰ ساله، آمادهترم. هر کس فکر میکند میتواند با منِ ۶۰ ساله رقابت کند، بیاید شیراز تا با هم برویم باشگاه (با خنده). آرزویم این است همچنان در این مسیر باشم و همراه با مردم ایران، از ولی امر مسلمین حمایت کنیم تا این پرچم را با افتخار به دست صاحبالزمان(عج) برسانند. آرزویم این است که مولا صاحبالزمان(عج) ما را به سربازی خودشان بپذیرند. از صمیم قلب از مردم عزیز ایران میخواهم دعا کنند پایان این راه برای من، شهادت باشد. در دوران دفاع از خرمشهر، آماده شهادت نبودم و خدا هم مرا نپسندید. اما الان انشاءالله آماده هستم. دعا کنند این مزد را از خدا بگیرم.