تصاویر/ بازخوانی حماسه سردار شهید سلیمانی در «روایت پهلوان»
تصاویر/ بازخوانی حماسه سردار شهید سلیمانی در «روایت پهلوان» بیشتر بخوانید »
به گزارش خبرنگار نوید شاهد؛ سید ملیکا حسینی خواهر شهیده مکرمه حسینی از شهدای حادثه تروریستی کرمان است. شهیده مکرمه حسینی دختری 22 ساله از اهالی جوپار کرمان بود که در راه حاج قاسم سلیمانی زندگی کرد و عاقبت در راه او و خدمت به زائرانش در کسوت امدادگر 13 دی ماه سال 1402 در حادثه تروریستی کرمان به مقام شهادت نائل آمد. در ادامه گفتگوی خبرنگار نوید شاهد را خواهر این شهیده عزیز می خوانید.
لطفا خودتان را معرفی کنید.
من ملیکا حسینی خواهر شهیده امدادگر مکرمه حسینی هستم. غیر از مکرمه خواهر و یا برادری ندارم و ایشان نیز در سیزدهم دی ماه سال گذشته در حادثه تروریستی کرمان به شهادت رسید.
کمی از شهیده برایمان بگویید. علاقه ایشان به حاج قاسم سلیمانی چگونه بود؟
مکرمه همیشه عاشق حاج قاسم بود و زمانی که ایشان در قید حیات بود نیز بسیار تلاش کرد تا بتواند به دیدار حاج قاسم برود اما نشد تا اینکه زمانی که در دی ماه سال 98 خبر شهادت ایشان را از رسانه ها شنیدیدم مکرمه بسیار بی تاب شده بود و شوکه شده بود و حتی به آب و غذا لب نمی زد تا اینکه زمان تشییع پیکر شهید سلیمانی را که اعلام کردند مکرمه از پدر و مادرم خواهش کرد تا او را به گلزار شهدای کرمان ببرند که بتواند در مراسم تشییع ایشان شرکت کند.
از روز مراسم تشییع پیکر شهید سلیمانی و حال و هوای آن روز برایمان بگویید.
برای شرکت در مراسم ساعت 6 صبح به سمت کرمان حرکت کردیم اما ساعت 4 عصر اعلام کردند که مراسم خاکسپاری ایشان به فردا صبح موکول شده است. و اینجا بود که مکرمه کمی آرامتر شد و پذیرفت تا به منزل برگردد. صبح روز بعد که برای تشییع پیکر حاج قاسم رفتیم به قول ما کرمانی ها مکرمه سر از پا نمی شناخت و خیلی تلاش کرد دستمالی تبرکی از تابوت ایشان داشته باشد. در آن روز ازدحام جمعیت بسیار زیاد بود اما با این حال مکرمه در میان سیل انبوه جمعیت خود را جای داد تا اینکه تشییع برگزار شد. مردم ایران همگی از عاشقان شهید سلیمانی هستند اما به جرات می توانم بگویم علقه مردم کرمان به ایشان جور دیگری است و این به دلیل قلب پاکی است که ایشان داشت و از جانش برای ما مایه گذاشت.
چرا شهیده سازمان هلال احمر را برای خدمت انتخاب کرده بود؟
خواهرم همیشه تلاش می کرد تا بتواند به شهید سلیمانی خدمتی کند و برای زائران ایشان کاری انجام دهد از سال 98 ما وارد هلال احمر شدیم و از سال گذشته توفیق پیدا کردیم که شیفتمان زمانی باشد که بتوانیم به زائران حاج قاسم ارائه خدمت کنیم. مکرمه هلال احمر را انتخاب کرد چراکه معتقد بود این راهی برای خدمت به مردم است و معتقد بود که این لباس بسیار مقدس است و همیشه قبل از شیفت آن را می بوسید و می گفت زمانی که مردم مرا با این لباس دفن کنید.
روز 13 سال 1402 چگونه سپری شد؟
ما چن روز قبل از روز 13 دی سال گذشته نیز شیفت بودیم و از ساعت 6 صبح تا 10 شب در آنجا می ماندیم. شب دوازدهم بود که از کرمان به سمت شهر محل زندگی مان جوپار حرکت کردیم. من به سمت محل کار پدرم رفتم و شب کنار ایشان ماندم و مکرمه راهی جوپار شد تا در کنار مادر بماند.
مکرمه آن شب تا صبح بیدار بود و دائما در حال ذکر گفتن و خواندن نماز شب بود. البته ناگفته نماند مکرمه هر شب کارش همین بود اما آن شب عجیبتر بود. این ها را مادرم بعدها برایمان تعریف کرد. صبح روز سیزدهم ساعت پنج صبح با پدرم به درب منزل رفتیم و به سمت کرمان حرکت کردیم. پس ازآنکه به مزار شهید سلیمانی رسیدیم به دلیل آنکه برگه تردد خودرو نداشتیم پدر ما را پیاده کرد؛ وداع آخر را با مکرمه انجام داد و مکرمه هم مانند همیشه با لبخندی بر لب پاسخ خداحافظی پدر را داد. از آنجا پیاده به سمت مقر هلال احمر که کوهستان نام داشت حرکت کرده و به عمود 9 رسیدیم. به دلیل سرمای هوای آن روز وسایل گرمایشی زیادی همراه ما نبود و در عین حال گرسنه و تشنه بودیم فلذا از مسئول هلال احمر خواهش کردیم ما را جاب جا کند و در نتیجه به عمود 13 جابجا شدیم.
در آنجا مشغول خدمت رسانی به زائران شدیم. یادم می آید آن روز ولادت حضرت زهرا (س) نیز بود و تقریبا همه زائران که به ما مراجعه می کردند روز مادر را به ایشان تبریک می گفتند و این موضوع موجب تعحب مکرمه نیز شده بود. مکرمه به تازگی درجه امدادی و کاور امداد را دریافت کرده بود اما همچنان کاور جوانان را بر تن می کرد.
نزدیک ظهر شد و پس از آنکه نماز خواندیم کم کم آنجا شلوغتر شد؛ من به اندازه چهار قدم جلوتر از مکرمه حرکت می کردم. ایشان چون کمی خسته شده بود از من خواست کیف امداد را حمل کنم. کمتر از یک ثانیه به پشت سرم نگاه کردم و مکرمه مانند همیشه لبخندی که بر لب داشت به نشان تایید سرش را پایین آورد پس از آن شاید کمتر از صدم ثانیه بود که همه چیز تغییر کرد. ناگهان انفجار رخ داد و من از شدت موج انفجار بیهوش و نقش بر زمین شدم. کمی بعد به هوش آمدم و دورم را که نگاه کردم پیکر مطهر شهدایی را دیدم که غرق بر خون بود و از کنار این شهدا که رد شدم مکرمه را دیدم که با همان لبخند بر لبانش و رو به مزار شهید سلیمانی به شهادت رسیده بود.
بالای سر مکرمه که رسیدم باورم نمی شد جسم بی جانش را در آغوش گرفته ام. دائما فریاد می زدم نگران نباش الان آمبولانس می رسد. مکرمه را سوار بر آمبولانس کردم و به بیمارستان بردیم. در طول مسیر دائما این فکر در سرم بود چگونه این خبر را به پدر و مادرم برسانم چون وضعیت جسمی خوبی ندارند به همین دلیل با خاله ام تماس گرفتم و موضوع را با او در میان گذاشتم اما پزشکان با اینکهCPR برای او انجام دادند اعلام کردند مه مکرمه در دم به شهادت رسیده بود.
آیا شهیده راجع به شهادت با شما صحبت کرده بود؟
مکرمه همیشه عاشق شهادت بود و از مادرم می خواست که برای شهادتش دعا کند. او حتی یک دستنوشته هم دارد که می گوید «خداوندا من راه امام حسینت که همانا شهادت است را در پیش گرفتم؛ مرابه آرزویم برسان.»
رابطه من و مکرمه بسیار نزدیک بود؛ مکرمه از میان شهدا ارتباط قلبی زیادی با شهید محسن حججی داشت و زمانی که علت این ارادتش به شهید حججی را می پرسیدم پاسخ می داد شهید حججی خیلی مظلوم بوده است و همیشه در زندگی و کارهای روزانه اش ایشان را الگوی خود قرار می داد حتی زمانی که مادر شهید حججی به جوپار آمد او اولین کسی بود که به دیدار مادر شهید رفت، دستش را بوسید و از ایشان خواست تا برای شهادتش دعا کند.
امسال نیز در مراسم شرکت کردید؟ پدر و مادر ترس یا مخالفتی برای شرکت شما نداشتند؟
من امسال از روز دهم در هلال احمر و گلزار شهدای کرمان مشغول به خدمت هستم و راه خواهرم را تا شهادت ادامه می دهم. پدر و مادرم نیز در این راه مرا حمایت و تشویق می کنند و همراهم هستند.
مکرمه در چه رشته ای تحصیل می کرد و ویژگی های شخصیتی اش چگونه بود؟ روزها پس از مکرمه چگونه می گذرد؟
در آن زمان که مکرمه به شهادت رسید سال سوم دانشگاه بود و رشته حقوق می خواند. خواهرم همیشه همراه و همدل من بود هرگز به یاد ندارم که بخواهد برای من نقش بزرگتر را داشته باشد بلکه همیشه کنارم بود و مرا همراهی می کرد ما تقریبا دو سال و نیم با یکدیگر اختلاف سنی داشتیم و حتی لباسهایمان را شبیه به هم می خریدیم.
از خودگذشتی، احترام به پدر و مادر و دلسوزی بیش از حدش خصوصیاتی بود که بیش از همه به چشم می آمد. حالا نبودش خیلی اذیتم میکند؛ صدایش می زنم و از او می خواهم کنارم بیاید، به وجودش به صدایش احتیاج دارم اما می بینم که خانواده شهدای غزه و لبنان نیز هزاران نفر مانند ما هستند و ما موظفیم همیشه تا زمان شهادت در صحنه باشیم و نگذاریم دشمنان به اهدافشان برسند.
انتهای پیام/
به گزارش مجاهدت از خبرنگار دفاعپرس از خراسان رضوی، سردار شهید «سید هاشم آراسته» فرمانده گردان تخریب لشکر ۵ نصر که اصل و نسبش به قبیله بنیهاشم میرسد هشتم بهمن ۱۳۴۱ در شهرستان مشهد چشم به جهان گشود و سرانجام ۳۰ مهر ۱۳۶۵ در جزیره مجنون بر اثر اصابت ترکش به درجه رفیع شهادت نائل آمد و پیکرمطهّرش پس از انتقال به مشهد، در بهشت رضا (ع) به خاک سپرده شد.
دعاى شهید این بود که خداوندا، مرا از شهداى بیغسل و کفن قرار بده. همانطور هم شد و او را با همان لباس سبز سپاه با شالگردن سبز آغشته به خونش دفن شد.
یه منظور گرامیداشت یاد و نام این فرمانده شهید دفاع مقدس برگی از دستنوشتههایش که در دفترچه خاطرات خود مرقوم کرده را در ادامه میخوانید.
در عملیات چزابه شب ۲۲ بهمن را از بهترین شبهای خود میدانم. شبی نورانی با خمپاره ۶۰ بود. در خط با حاج رمضانعلی عامل و شهید آخوندی آشنا شدم. شب اولی که به خط وارد شدیم، آنجا برایمان ناآشنا بود. اطراف ما را عراقیها گرفته بودند. مسئول آنجا مرا مامور کرد که بر فراز تپهها بروم و در نوک آن سنگر بگیرم و نگهبانی دهم.
تیربار ژ ۳ را برداشتم و به بالای تپه رفتم در آنجا سنگری اختیار کردم و تا ساعت ۶ صبح نگهبانی میدادم. بعد از خواندن نماز صبح، مدت ۲۰ یا ۳۰ دقیقه خوابم برد. وقتی بیدار شدم، دیدم ۳۰۰ مترجلوتر ۱۳ یا ۱۴ عراقی در حال حرکت هستند. عدهای مهمات حمل میکنند و عدهای سنگر میسازند. تیربار را برداشتم و به سوی آنها تیراندازی کردم.
همه آنها خوابیدند و آتش دشمن بر روی سنگرم باریدن گرفت. با آرپیجی، خمپاره ۶۰، تکتیرانداز و تیر مستقیم حمله میکرد. ردیف اول کیسهها خالی شد و، چون نمیتوانستم سنگر را خالی کنم، در همانجا ماندم. آتش دشمن کمتر شده بود. در ۷۰ متری تپه، شخصی را دیدم که اسلحه به دست در حال سینهخیز هست و از طرف چپ و راست من، رزمندگان تیراندازی کردند که او فریاد زد: تیراندازی نکنید من ایرانی هستم.
او یک پایش قطع شده بود؛ و من، چون نمیتوانستم در سنگر بمانم، تصمیم گرفتم خود را به عقب به بچهها برسانم.
اسلحه را در سنگر گذاشتم و با خواندن آیتالکرسی و با توکل به خدا از سنگر خارج شدم و خودرا به نیروهای خودی رساندم که چند آرپیجی و تیر هم به طرفم زده شد.
انتهای پیام/
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست
روایت سردار شهید «آراسته» از عملیات چزابه بیشتر بخوانید »
به گزارش نوید شاهد؛ دربارهاش چندتایی کتاب نوشتهاند. همه این کتابها، هر یک به نوبه خود کتابهای باارزشی هستند و نمیشود منکر زحمت نویسنده و کوشش ناشر آنها شد. اما «روایت ناتمام» از سایر عناوین خواندنیتر است و تصویر نسبتاً کاملتری از شهید ستاری را نشانمان میدهد. این کتاب کاری از رضا رسولی در همکاری با انتشارات روایت فتح است و خاطراتی از شهید ستاری را بازخوانی میکند. تلاش نویسنده این بوده است که دورههای مختلف زندگی شهید ستاری را پیش روی خواننده بگذارد و تا آنجا که ممکن است، ویژگیهای اصلی و تجربیات مهم زندگی این شهید را به مخاطب ارائه کند. «اعتماد به نفس خوبی داشت. میگفت جز مرگ، هر کاری چاره دارد. فقط آدم باید ببیند و بپرسد از کجا باید شروع کند و چه کار کند. حتی اگر شکست هم خورد باید ببیند که چه شده که شکست خورده. باید از شکستش بهره ببرد.»
این کتاب ۱۵۰ صفحهای که تاکنون چند بار تجدید چاپ شده است، هم به خصوصیات فردی شهید ستاری میپردازد و هم بر سبک و شیوه او در مدیریت و فرماندهی درنگ میکند. «اینطور هم نبود که الکی هوای کسی را داشته باشد. برایش کار ملاک بود. از آدم تنبل و بیکار خوشش نمیآمد. این آدمها، کموبیش همهجا هستند. از بلهقربانگوها هم دل خوشی نداشت. از کسی خوشش میآمد که خودش را توی کار نشان دهد نه اینکه روی کاغذ خودنمایی کند. اگر نیرویی کاری بود، ستاری هم برایش کم نمیگذاشت. میخواست منتقل شود، موافقت میکرد. مشکل مالی داشت، مساعدت میکرد. اگر هم کسی از کار کم میگذاشت، بازخواستش میکرد. گاهی پیش میآمد بعضیها زیر بار انجام مأموریت تمیرفتند. ستاری کوتاه نمیآمد. محکم میایستاد و میگفت اگر لغو دستور کنید میفرستمتان دادسرای نظامی. زمان جنگ بود. کشور وضعیت بحرانی داشت. اگر شل میگرفت، مشکل درست میشد.»
میگویند چیزی را هم فراموش نمیکرد و برای انجام کارها، اولویتبندی داشت. «همیشه خدا هم یک سررسید دستش بود و یادداشتبرداری میکرد. فرق نمیکرد که شما درخواست داشتی یا اینکه او به شما دستوری میداد. همه را مینوشت. طوری که اگر مدتی بعد هم شما را میدید، موضوع یادش بود. یا پیگیری میکرد، یا اینکه اعلام نتیجه میکرد که فلانی، آن موضوع به نتیجه رسیده است؟»
در یکی از روایتهای این کتاب میخوانیم: از سال چهلوپنج میشناختمش؛ از دوران دانشکده افسری. ارشد گروهانمان بود. خیلی مرد پاکی بود. به جرأت قسم میخورم که ستاری فرمانده نیروی هوایی ارتش، همان منصور دوران دانشکده افسری بود، همهجوره. همان آدم سالهای چهلوپنج تا چهلوهشت، هیچ تغییر نکرده بود. اینقدر این آدم در عقایدش ثابت قدم بود. دوره دانشجویی هیچ وقت ندیدم نمازش ترک شود؛ در اردو، در جنگل، در کویر و در خود دانشکده. آخرین دیدارمان در سالهای دور، برمیگردد به سال چهلوهشت. بعدش که درسمان تمام شد، من برای دوره پرواز رفتم ایتالیا. او هم برای دوره فنی رفت امریکا. دیگر همدیگر را ندیدیم تا سال هفتاد. آن سال من پیگیر این بودم که برای بچههای هوانیروز، لباس فرم تهیه کنم. آن روزها با آمریکا قطع رابطه بودیم و هیچ لباس نظامیای از آنجا وارد نمیشد. به عنوان مسئول تجهیزات پروازی هوانیروز، به هر دری میزدم برای تأمین لباس بچهها.
راوی میافزاید: یک روز رفته بودم نیروی هوایی، پیش فرمانده لجستیکشان. یک تیمساری بود که الان اسمش یادش نیست. جلسهمان تا ظهر طول کشید. سر ناهار پرسید: «از بچههای کدوم دوره هستی و کی درست تمام شد؟» گفتم: «سال چهلوهشت. همدورهای بودم با تیمسار ستاری.» بعد فوری گفتم: «این روزها در دسترس هست؟ میشه ببینمش؟» خندید و گفت: «چرا که نه. تیمسار ستاری همیشه در دسترسه.» سریع بلند شد و رفت کنار میزش و تلفن زد به ستاری. تا گفت فلانی اینجاست و میگوید دوست دارم تیمسار ستاری را ببینم، دیدم دارد میخندد. ستاری بهش گفته بود: «بهش بگو من هم با اشتیاق دوست دارم ببینمت. دوست دارم سریعاً تو اتاق من باشی.» غذا را نیم خورده رها کردیم. وقتی رفتم در اتاق ستاری، انگار نه انگار که شده است فرمانده نیروی هوایی ارتش ایران. وقتی بغلش کردم، انگار همان منصور، دانشجوی دانشکده افسری را بغل کردهام. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. گریهام گرفت. پرسید: «چرا گریه میکنی؟» گفتم: «از این همه بزرگمنشی تو.»
نگاهی به کتاب «روایت ناتمام» به مناسبت سالروز شهادت شهید ستاری بیشتر بخوانید »
به گزارش مجاهدت از خبرنگار دفاعی امنیتی دفاعپرس، امیر سرتیپ دوم «محمدرضا مروینام» فرمانده دانشگاه علوم و فنون هوایی شهید ستاری در مراسم بزرگداشت سی و دومین سالگرد شهادت امیر سرلشکر «منصور ستاری» فرمانده اسبق نیروی هوایی ارتش که صبح امروز (شنبه) در این دانشگاه برگزار شد، با اشاره به جایگاه مهم پیشکسوتان در نهاجا، اظهار داشت: پیشکسوتان پرچمداران دفاع مقدس هستند.
امیر سرتیپ دوم مروینام در ادامه با تأکید بر اهمیت نقش پژوهش در مسائل دفاعی گفت: دانشگاه ستاری دانشگاه تمدنساز هوا و فضا است و یک فکر بلند پیشزمینه ساخت این دانشگاه است.
وی عنوان کرد: همانطور که رزمندگان دفاع مقدس اجازه ندادند وجبی از خاک کشور جدا شود، ما هم در همین مسیر حفظ استقلال و قدرتآفرینی گام خواهیم برداشت.
فرمانده دانشگاه هوایی شهید ستاری در پایان با اشاره به اهمیت رشد و توسعه کشور تأکید کرد: باید در مسیر عزتآفرینی و سربلندی ایران عزیز حرکت کنیم.
انتهای پیام/ 281
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است
فرمانده دانشگاه شهید ستاری: در مسیر قدرتآفرینی گام برمیداریم بیشتر بخوانید »
مراسم بزرگداشت روز شهید هم زمان با سالروز شهادت آیت الله سید محمدباقر حکیم در عراق برگزار شد.
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است
عکس/ روز شهید در عراق بیشتر بخوانید »
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست
زندگینامه شهید «سید خدارحم غریبی» بیشتر بخوانید »
به گزارش مجاهدت از خبرنگار دفاعپرس از مازندران، به مناسبت فرا رسیدن سالروز شهادت امام هادی (ع) مراسم هفتگی هیئت شهدای گمنام شهرستان چالوس امروز با محوریت شهید «سید مجتبی علمدار» در قطعه دوم گلزار شهدای یوسف رضا (ع) برگزار شد.
این مراسم با روایتگری «اسماعیل مددکار» فرزند شهید «حیدر مددکار» و مدیحه سرایی مداح اهل بیت (ع) همراه بود.
«اسماعیل مددکار» فرزند شهید «حیدر مددکار» با تسلیت شهادت امام هادی (ع) به ذکر ویژگیهای شهید علمدار پرداخت.
انتهای پیام/
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست
برگزاری مراسم یادبود شهید علمدار در چالوس بیشتر بخوانید »