نتایج جست‌وجو برای: کربلا

شهدای خان‌طومان چه کردند؟

به گزارش مشرق، سردار علیجان میرشکار در مراسم شب وداع شهید علی جمشیدی که با رعایت پروتکل‌های بهداشتی در فضای باز جنب ناحیه مقاومت بسیج این شهرستان(چهارشنبه بازار) برگزار شد، اظهار کرد: وصیت‌نامه شهید جمشیدی قرائت شد، اگر قرار باشد در این باره صحبت کرد ساعت‌ها می‌شود برای هر خط آن سخنرانی کرد اما یک نکته که شهید در این وصیت‌نامه به ما پیام داد،لزوم پیشرفت علمی در همه زمینه‌ها بود.

وی افزود: بعد از دفاع مقدس ضرورت ایجاب می‌کرد برای اینکه بتوانیم توازن منطقه را به نفع ایران اسلامی رقم بزنیم باید در صحنه‌های مختلف علمی پیشرفت می‌کردیم زیرا صرف داشتن قدرت نظامی کافی نیست، دفاع علمی، سیاسی، فرهنگی، اقتصادی لازم است تا زمینه بازدارندگی تقویت و توازن به نفع ما باشد.

این فرمانده دوران دفاع مقدس، تصریح کرد: با تدبیر رهبر معظم انقلاب، جوانان برومند در عرصه‌های مختلف علمی ورود پیدا کردند و شتاب زیادی پیدا کردیم اما متاسفانه بعضا کند و یا متوقف شد، بعضا مثل انرژی هسته‌ای عقب برگشتیم، اگر بخواهیم مسیر گفتمان، گفتمان امام(ره) و شهدا باشد باید در همه زمینه‌های اقتصادی، فرهنگی و علوم جدید، ایران سرآمد باشد و زمینه‌ساز حکومت جهانی حضرت حجت(ع) قرار بگیرد.

یادگار دوران دفاع مقدس خاطر نشان کرد: اگر در علوم مختلف علامه دهر شویم ولی در سیاست، جبهه خودی و دشمن و نیز سمت حمله دشمن را نشناسیم حتی در اردوگاه علی(ع) در جنگ صفین باشیم با یک رجز خوانی، خوارج بیرون می‌آییم مثل ابن ملجم که حضرت را به شهادت می‌رساند.

میرشکار تصریح کرد: اگر معرفت علمی و دینی داشته باشیم ولی بصیرت سیاسی نداشته باشیم می‌شویم کسی که قرآن تفسیر می‌کرد و شهید مطهری تفسیر(خوئینی‌ها) را تفسیر مارکسیسم قلمداد کردند.

وی فتنه‌های مختلف در کشور را برای فتنه‌های آینده ذکر کرد و افزود: امثال علی جمشیدی با حضور به موقع در فضای مجازی به فتنه‌های همه چهره‌های ضد انقلاب پاسخ مناسب دادند.

فرمانده دوران دفاع مقدس اضافه کرد: در علم و سیاست باید بتوانیم جا پای شهدا بگذاریم و لازمه آن جهاد با نفس است، باید نفس اماره را زیر پا بگذاریم و نفس لوامه را تقویت کنیم تا به نفس مطمئنه برسیم و ندای ارجعی الی ربک را بشنویم و به فدخلی عبادی و ادخلی جنتی برسیم.

یادگار هشت سال دفاع مقدس با بیان اینکه باید خادم مردم باشیم و فخر فروشی نکنیم، بیان کرد: مسؤولی که خود را مقام عالی دولت بداند، مسیرش خدمت‌گزاری این ملت نیست زیرا مقام دارد و تکیه‌گاه او دولت است و به مردم تکیه ندارد تا خدمت کند.

میرشکار به ماجرای خان‌طومان اشاره کرد و افزود: اگر مقاومت لشکر ۲۵ کربلا مازندران نبود ضربه جبران‌ناپذیری دشمن به ما می‌زد، دشمن می‌خواست از خان‌طومان به حلب برسد اما شهدای خان‌طومان نگذاشتند دشمن یک‌بار دیگر به حلب برسد.

وی در پایان گفت: در نسل سوم و چهارم انقلاب شهید جمشیدی‌هایی پرورش پیدا کردند که گام دوم انقلاب را بهتر از گام اول قدم برمی‌دارند تا زمینه ساز حکومت حضرت حجت(عج) بشویم.

منبع: فارس منبع خبر

شهدای خان‌طومان چه کردند؟ بیشتر بخوانید »

ببین برای این روزها چقدر شهید داده‌ایم

به گزارش مشرق، میان مجلسی که برای امام رضا (ع) در خانه‌اش به پا کرده بود پاسخگویمان شد و از فرزند شهیدش گفت. زهرا جعفرآقایی مادر شهید سیدحسن حجاریان اهل اصفهان است. مادر شهیدی که پیش‌تر از هر عنوانی با نام «خادم الشهدا» شناخته می‌شود. ایشان در خانه‌ای که بعد از شهادت سیدحسن حسینیه شهدا شده همواره پذیرای دوستداران اهل بیت (ع) و مراسم و یادبود شهداست. سیدحسن دوم اسفند ماه سال ۶۰ در چزابه مفقودالاثر و بعد از ۳۴ سال پیکرش تفحص و شناسایی شد. میان وسایلی که بعد از شهادت سیدحسن تقدیم مادر شد، عکسی تیر خورده از امام خمینی (ره) بود که سیدحسن همیشه روی جیب سمت چپش می‌گذاشت. شهید پشت این عکس این ابیات را نوشته بود:

اگر از کشتن من دین خدا زنده شود

راضی‌ام کوه‌ها بر سرم افکنده شود…

و مادر شهید همین شعر را بعد از ۳۴ سال روی قبر فرزندش حک کرد تا برای همیشه به یاد گار بماند. آنچه در پی می‌آید ماحصل همکلامی ما با زهرا جعفرآقایی مادر شهید سیدحسن حجاریان است.

ابتدا کمی از خودتان برایمان بگویید، اهل کجا هستید؟

من زهرا جعفرآقایی هستم، اهل اصفهان و بیش از ۷۰ سال سن دارم. مادر چهار فرزند، دو دختر و دو پسر هستم، اما حسن غیر از سه فرزند دیگرم بود. همسرم هم به شدت به رزق حلال اهمیت می‌داد. برخی اوقات می‌گفتم دوستانت هم مثل شما کارگاه سنگ‌تراشی دارند، زندگی آن‌ها را با زندگی خودمان مقایسه کن، ببین چقدر تفاوت دارد! همسرم می‌گفت اصلاً این حرف را نزن، هدف من این است که رزق حلال به خانه بیاورم. می‌خواهم بچه‌ها با رزق حلال بزرگ شوند.

قطعاً این تفکر در تربیت بچه‌ها تأثیر داشته است.

بله، همینطور است. همسرم هیئتی بود و پسرمان حسن از همان کودکی دنبال پدرش به هیئت می‌رفت. وقتی سه سال داشت در میان همان دورهمی‌های کودکانه برای بچه‌ها روضه می‌خواند و می‌گفت: «زینب جان در کربلا حسینت را چه کردند، حسینت را سر بریدند و بدنش را به خاک و خون کشیدند.»

سال‌ها بعد وقتی خبر شهادتش را برایم آوردند، مادرم به من دلداری می‌داد و می‌گفت: «مادر حواست را جمع کن! ناشکری نکنی، این بچه از همان کودکی امام حسینی (ع) بود.»

شهید در دوران انقلاب فعالیتی داشت؟

خدا می‌داند زمانی که فعالیت‌های انقلابی مردم گسترده‌تر و علنی شد، سیدحسن اصلاً روی پاهایش بند نبود. صبح از خانه بیرون می‌رفت و با دوستانش خودشان را برای تظاهرات آماده می‌کردند. نیمه‌های شب به خانه می‌آمد. می‌گفتم مادر ما که نصف عمر شدیم و او درپاسخ همه نگرانی‌های من می‌گفت: «مادر جان خدا با ماست.» یکی از کارهایی که حسن در آن دوران انجام می‌داد این بود که پارچه سفید می‌خرید یا از اهالی محل پارچه جمع‌آوری می‌کرد تا شهدای انقلاب را کفن کنند. انقلاب که به پیروزی رسید و امام به بهشت زهرا (س) آمد، من و حسن هم به بهشت زهرا (س)‌رفتیم. حسن میان قبور شهدا راه می‌رفت و اشک می‌ریخت و به من می‌گفت: «مادر نگاه کن ببین برای این روزها چقدر شهید داده‌ایم.»

بعد از انقلاب وارد بسیج شد و نبودن‌هایش بیشتر هم شد. می‌رفت و می‌آمد از من پول می‌گرفت. یک بار به برادرش محمد گفتم برادرت حسن از من پول می‌گیرد، نمی‌دانی با این پول‌ها چه می‌کند؟ فقط می‌خواهم بدانم پول‌هایش را کجا خرج می‌کند؟ گفت مادر بروید پشت خانه و سری به مسجد رحیم خان بزنید. حسن با آن پول‌ها رنگ تهیه و حوض وسط مسجد را مرمت و رنگ‌آمیزی می‌کند. با باقی پول‌هایش هم کتاب می‌خرد، قرار است یک کتابخانه در مسجد راه بیندازد. همان جا خدا را شکر کردم که پول‌هایش در این راه هزینه می‌شود. خدا به او توفیق خدمت داده بود. وقتی آقای بهشتی را شهید کردند، گریه می‌کرد و می‌گفت بی‌بابا شدیم. نام کتابخانه را هم با نام شهید بهشتی مزین کرد. اما بعد از شهادتش نام خودش را هم کنار نام شهید بهشتی روی کتابخانه نوشتند و شد «کتابخانه شهید بهشتی و شهید سیدحسن حجاریان».

چطور راهی جنگ شد؟

دیپلمش را تازه گرفته بود که داوطلبانه راهی جبهه شد و تا زمان شهادتش یک سالی در جبهه بود. یکی از دوستانش بعد از شهادت حسن برایمان تعریف می‌کرد: «یک روز تا شب کار کردیم آنقدر دوندگی کرد تا خسته شد. وقتی می‌خواست بخوابد از من خواست تا حتماً قبل از نماز صبح بیدارش کنم. می‌گفت همزمان با اذان صبح رفتم بالای سر سیدحسن تا صدایش کنم ناگهان از خواب پرید و رفت و نماز صبحش را خواند. فردای آن روز به من گفت مسعود ربانی فهمیدی با من چه کردی؟! باعث شدی یک نماز شبم برود. من هم با خودم گفتم به تلافی آن شب خودم چند باری بیدارش می‌کنم تا نماز شب بخواند. هر بار که رفتم دیدم خودش بیدار شده و مشغول خواندن نماز شب است. گفتم حسن من می‌خواستم تو را بیدار کنم. حسن رو به من کرد و گفت یک شب به امید تو بودم یک نماز شبم را از دست دادم. این جمله سیدحسن هرگز از ذهنم بیرون نمی‌رود.»

آخرین مرتبه‌ای که سیدحسن را بدرقه کردید به یاد دارید؟

بله، در مدت حضورش در جبهه گاهی به مرخصی می‌آمد و بعد از چند روز مجدداً برمی‌گشت. زمان‌هایی هم که در جبهه بود یا تماس می‌گرفت یا نامه می‌داد تا ما از احوالاتش مطلع شویم. قبل از اینکه برای آخرین بار به مرخصی بیاید، کمی نگرانش شدیم. مدتی از او بی‌خبر بودیم. نه از تماس خبری بود و نه از نامه. آنقدر دلتنگش شده بودم که به پدرش گفتم برای حسن نامه بنویس تا خبری از او بگیریم. من سواد نداشتم. در نهایت از پسرم محمد خواستیم برای حسن نامه‌ای بنویسد. مطالب نامه را که نوشت رو به محمد کردم و گفتم این صحبت‌های من را هم اضافه کن و بنویس «الهی همانطور که من از دست تو راضی هستم خدا و پیامبر خدا هم از تو راضی باشند که پا در رکاب امام حسین گذاشتی.» محمد این جملات را نوشت و قرار شد فردا صبح آن را پست کند تا به دست حسن برسد.

ساعت ۹ صبح فردا بود که با صدای در به حیاط رفتم و در را باز کردم و برای لحظاتی مبهوت شدم. سیدحسن به مرخصی آمده بود. او را گرفتم و بوسیدم. خیلی شبیه دامادها شده بود، اما من خجالت کشیدم به او بگویم. بعد از شهادتش دائم با خود می‌گفتم‌ای کاش به پسرم گفته بودم که چقدر شبیه دامادها شده است.

کمی بعد از رسیدن حسن از او گله کردم و گفتم ما را بی‌خبر گذاشتی و ما دیشب از برادرت خواستیم نامه‌ای برایت بنویسد. قرار بود امروز صبح بعد از مدرسه آن را پست کند که خودت قبل از ارسال نامه آمدی. حسن سراغ نامه را گرفت. نامه را تا انتها خواند تا به جملات آخر من رسید، با شوقی رو به من و پدرش کرد و گفت: «مادر من همین را می‌خواستم.» بعد نامه را تا کرد و در جیبش گذاشت و دو سه روز بعد رفت و دیگر برنگشت.

بعد از اعزام آخرش با هم در تماس بودید؟

مدتی بعد از آخرین باری که او را بدرقه کرده بودم دوباره از سیدحسن بی‌خبر ماندم. خیلی نگران و ناراحت بودم. به دخترم گفتم فردا جمعه است بیا با هم به نماز جمعه برویم تا کمی آرام شوم. در نماز جمعه اعلام کردند ۳۰ شهید از منطقه عملیاتی بستان آورده‌اند و قرار است از میدان امام تا گلستان تشییع شوند. من و دخترم هم پشت پیکر شهدا راه افتادیم. تا خود گلزار شهدا ضجه و ناله می‌زدم که حسن جان مادر، تو کجایی؟

وقتی به خانه آمدم تلفن زنگ خورد. سیدحسن پشت خط بود. گفتم سیدحسن چرا ما را بی‌خبر می‌گذاری؟ پرسید خیلی ناراحتی؟! گفتم امروز ۳۰ شهید از بستان آورده و تشییع کردند. من و خواهرت تا گلزار شهدا به دنبالشان رفتیم. حسن گفت: «مادر جان قرار است یکسری دیگر شهید بیاورند. سری بعد من را می‌آورند.» دلم لرزید گفتم وای ننه! خدا آن روز را نیاورد. مگه از خانواده‌ات سیر شدی که این حرف را می‌زنی؟

گفت: «نه مادر من عاشق خدا شدم.» در حالی که گریه می‌کردم همسرم گوشی را از من گرفت و گفت حسن به مادرت چه می‌گویی که بی‌تاب شده است؟ حسن گفت: «ما از بستان آمده‌ایم و قرار است به چزابه برویم. من دیگر نمی‌توانم با شما تماس بگیرم. هر کس سراغ من را از شما گرفت سلام من را به او برسانید» و خداحافظی کرد و رفت.

چطور متوجه شهادت ایشان شدید؟

برای اینکه کمی سرگرم کار و زندگی شوم و دلتنگی و دوری سیدحسن اذیتم نکند، کلاس گلدوزی در محل دایر کردم. سرگرم بچه‌ها بودم، اما نمی‌دانم چرا دلم بی‌قرار شده بود. سراغ حسن را گرفتم، پدرش گفت تماس گرفته و گفته حالش خوب است. کمی آرام شدم. پنج روزی گذشت. باز بی‌تابی سراغم آمد. اسفند ماه سال ۱۳۶۰ بود. همان شب در خواب دیدم که سیدحسن لبه ایوان نشسته و من از کنار حوض نگاهش می‌کردم، رو به من کرد و سلام داد، گفتم چرا خیس شدی پسرم؟ نگاهی به من کرد و من پریشان از خواب پریدم. همسرم را صدا کردم و گفتم حسن شهید شده است، اما ایشان قبول نکرد و گفت حال حسن خوب است، جای نگرانی نیست.

من دوباره خوابیدم. مجدداً خواب دیدم درِ حیاط باز و زنی با چادر مشکی وارد خانه شد. چفیه‌ای را روی ایوان خانه پهن کرد و جنازه‌ای را روی آن گذاشت. وقتی به جنازه نگاه کردم دیدم سر در بدن ندارد. از خواب بیدار شدم و خوابم را برای همسرم تعریف کردم. به او گفتم تو قرآن می‌خوانی می‌دانی تعبیر جنازه بی‌سر چیست؟ اما او که نمی‌خواست من نگران شوم گفت خواب زن چپ است، بی‌تابی نکن. فردا صبح همان جایی که در خواب جنازه بی‌سر را گذاشته بودند، نشستم و مویه و زاری کردم. کمی بعد پدرش گفت می‌روم سپاه تا خبری از حسن بگیرم. بعدازظهر بود که دیدم خواهرم به همراه فرزندش به خانه ما آمدند. گفتم چه خبر شده است؟ حسن هیچ وقت دروغ نمی‌گفت شما هم راستش را به من بگویید. گفتند حسن مجروح شده است. گفتم این همه رزمنده مجروح می‌شود یکی هم فرزند من. من و بچه‌ها را سوار ماشین کردند تا به بیمارستان ببرند، اما کمی بعد از کنار بیمارستان رد شدیم. تعجب کردم و به خواهرم گفتم مگر قرار نبود بیمارستان برویم؟ خواهرم گفت همسرت خانه ماست پیش او می‌رویم. وقتی به خانه خواهرم رسیدم از محمد پسرم خواستم تا پدرش را صدا کند. وقتی همسرم از خانه بیرون آمد کمرش خم شده بود. گفتم چه شده است؟ فقط راستش را بگو من دستم را بالا می‌برم و خدا را شکر می‌کنم. سرش را کج کرد سمت من و گفت آنطور که می‌گویند حسن و ۱۵ نفر از همرزمانش در چزابه مجروح می‌شوند، بعثی‌ها آن‌ها را به اسارت می‌گیرند و کمی بعد سر بچه‌ها را می‌برند و همه آن‌ها را داخل یک گودال دفن می‌کنند. گفتم راست می‌گویی؟ گفت بله. گفتم پس چرا گریه کردی؟ وقتی نحوه شهادت حسن را برایت تعریف کردند، باید دستت را بالا می‌بردی و خدا را شکر می‌کردی و می‌گفتی خدایا این قربانی را از من قبول کن. ساک حسن را که برایم آوردند یقین کردم او به شهادت رسیده است. تا درِ ساکش را باز کردم بوی عطر عجیبی فضا را پر کرد. ۳۴ سال و چند ماه بعد از دوم اسفند سال ۱۳۶۰ پیکر حسن شناسایی شد.

نحوه شهادتش همانطور بود که همسرتان برای شما روایت کرده بود؟

بله، بعد از اینکه خبر شهادتش را شنیدیم مسعود ربانی یکی از دوستان و همرزمان سیدحسن به دیدار ما آمد. او از شب عملیات برایمان گفت که دوم اسفند ماه بود. شب حمله قبل از اعزام بچه‌ها مراسم دعای کمیل برگزار کردیم. میان دعا متوجه شدم حسن بیهوش شده است. کنارش رفتم و او را به هوش آوردم. حسن در حالی که بند انگشتش را به من نشان می‌داد، گفت: «من امشب فقط برای مادرم ناراحت هستم که اگر شهید شوم مادرم چه می‌کند؟!» حسن به دوستش گفته بود اگر با من شهید شدی که هیچ، اما اگر شهید نشدی، برو دیدار مادرم و به او بگو من یک نوار با صدای خودم ضبط کرده و پشت کتابخانه گذاشته‌ام آن را بردارد و گوش کند.

سیدحسن چه صحبت‌هایی را در آن نوار برایتان ضبط کرده بود؟

نواری که سیدحسن برای ما به یادگار گذاشته بود را پیدا کردیم. همسرم مریض احوال بود و بچه‌ها نگران حال پدرشان بودند، اما من اصرار کردم که می‌خواهم صحبت‌های حسن را بشنوم و دائم قربان صدقه‌اش می‌رفتم و می‌گفتم تو از کجا می‌دانستی که جنازه‌ات به دست ما نمی‌رسد! نوار را داخل ضبط گذاشتم وگوش کردم. صحبت‌های حسن بعد از قرائت سوره والعصر اینگونه آغاز شد: «من با میل وآگاهی خود هدفم را یافتم و برای رسیدن به این هدف مقدسم که راه انبیا و اولیا و ادامه‌دهنده راه شهداست به جبهه اعزام می‌شوم. من برای پیروزی اسلام و کشتن دشمنان بعثی راهی می‌شوم. به خواهران و برادرانم می‌گویم که اول خودسازی کرده و بعد هدفتان را پیدا کنید و به دنبال هدفتان بروید.

نصیحتم به خویشاوندان این است که امام را فراموش نکنید. به خداوند بزرگ قسم که اگر امام نیامده بود، اسلام در ایران زنده نمی‌شد، به سخنان این رهبر فرزانه گوش دهید. امیدوارم پدرم علی‌وار و مادرم زهرا وار به دنبال جنازه‌ام بیایند و تا می‌توانند گریه نکنند و به شهادتم افتخار کنند. من آرزو داشتم امام را ببینم. امیدوارم با این جهادی که انجام می‌دهم به فرمانش گوش داده باشم. والسلام.»

رسم همه مادران شهدای مفقودالاثر این است که بر آنچه خدا تقدیر کرده است صبوری می‌کنند. از سال‌ها چشم انتظاری برایمان بگویید، سخت نبود؟

من مادر هستم و دلتنگی‌های مادرانه‌ام را دارم، اما یاد گرفته‌ام به آنچه در راه خدا داده‌ام چشمداشتی نداشته باشم. در این مدت وقتی از من می‌پرسیدند دلت نمی‌خواهد پسرت برگردد، می‌گفتم من اصلش را در راه خدا داده‌ام، فرعش برگردد یا نه توفیری نمی‌کند و خدا پاسخ سال‌ها صبوری‌ام را داد. آخرین بار سال ۱۳۹۴ بود. قبل از پیدا شدن پیکر حسن به راهیان نور رفته بودم. همیشه بالای سر شهدای گمنام می‌رفتم و زیارتشان می‌کردم. همانجا برای اولین بار رو به خدا کردم و گفتم کاش یکی از این مزارها برای پسرم حسن بود. شاید باورتان نشود خیلی زود خدا این دعایم را آمین گفت و پیکر پسرم تفحص شد.

خبر تفحص پیکر فرزند برای مادران چشم انتظار شیرین و به یادماندنی است.

دقیقاً همین طور است. از طرف سپاه صاحب‌الزمان (عج) با من تماس گرفتند و گفتند حسن آقا را آوردیم. گفتم خدا را شکر که جانش را در راه اسلام داد. خوشا به حال سیدحسن که در این سن شهید شد. بچه‌های تفحص می‌گفتند وقتی حسن را پیدا کردیم متوجه شدیم شهید سر ندارد، در جست‌وجوی پیدا کردن سر شهید سیدحسن بودیم که چهار شهید دیگر را هم پیدا کردیم.

وقتی استخوان‌های جامانده از شهیدم را برایم آوردند با استقبال بی‌نظیری روبه‌رو شد. شهید در ۲۳ مراسم و یادبودی که برایش برگزار شده بود شرکت کرد. مدیر همان مدرسه‌ای که حسن در آن درس خوانده بود از من خواست تا شهید را به مدرسه ببرم. نمی‌دانید بچه‌ها چه کردند! کتابی هم با عنوان «حوله خیس» برای پسرم به نگارش در آمده است که امیدوارم مطالعه آثار شهدا راهگشای نسل امروز کشورمان باشد. ان‌شاءالله.

*جوان

منبع خبر

ببین برای این روزها چقدر شهید داده‌ایم بیشتر بخوانید »

امضای برات شهادت «امیرمسعود» بر بالین رفیقش

به گزارش مشرق، عملیات «کربلای یک»، یکی از عملیات‌های پیروزمندانه رزمندگان اسلام در دوران دفاع مقدس است که «محسن رضایی» فرمانده وقت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، پیش از آغاز این عملیات در جمع رزمندگان لشکر ۱۰ حضرت سیدالشهداء (ع)، آن را تودهنی به صدام عنوان کرد؛ چراکه صدام با اشغال مهران، می‌خواست آن را با شهر فاو که در عملیات «والفجر ۸» به تصریف ایرانی‌ها درآمده بود، معامله کند؛ بنابراین با پیروزی رزمندگان اسلام در عملیات کربلای یک و آزادسازی مهران، صدام تودهنی بزرگی خورد.

رزمندگان لشکر ۱۰ حضرت سیدالشهداء (ع) در عملیات «کربلای یک» نقش مهمی داشته و حماسه‌های زیادی را خلق کردند. شهید «امیرمسعود تابش» یکی از رزمندگان تخریب‌چی این لشکر پیروز است که پس از پایان مرحله اول این عملیات، در حالی که در میدان مین، به خنثی‌سازی مین‌ها مشغول بود، به شهادت رسید؛ این درحالی است که وی چند دقیقه قبل از شهادتش، در فراق رفیق بسیار عزیزش «اوس اکبر» (شهید اکبر عزیززاده) بسیار گریسته بود…

حجت‌الاسلام «مسعود تاج‌آبادی» روحانی گردان تخریب لشکر ۱۰ حضرت سیدالشهداء (ع) در دوران دفاع مقدس، در بیان خاطره‌ای، درباره نحوه شهادت «امیر معسود تابش» گفته است:

«مرحله اول عملیات «کربلای یک»، پایان یافته بود؛ صبح، بعد از زیارت عاشورا در چادر استراحت می‌کردم که «امیرمسعود تابش» گفت: «حاجی بیا بریم پاکسازی میدون مین». گفتم «حالش را ندارم، می‌خوام بخوابم». رفت تعدادی از بچه‌ها را صدا زد و دوباره آمد سراغم؛ ولی باز قبول نکردم؛ رفت برای بار سوم آمد و مجدداً گفت که بیا برویم.

نمی‌دانم چرا اصرار داشت که من هم باشم؛ گفتم: «اگر پاکسازی میدون مین است، میام؛ اما اگه جمع‌آوری سیم‌خادار و… است، نمیام». گفت: «نه، جون حاجی پاکسازیه». آماده شدم و با دو تا تویوتا رفتیم. از ماشین که پیاده شدیم دو تا جنازه وسط میدان مین دیدیم، اول فکر کردیم جنازه عراقی‌هاست؛ اما وقتی جلوتر رفتیم، دیدیم پیکرهای مطهر حاج «موسی انصاری» و «اکبر عزیززاده» است. یاد مقر «ام‌نوشه» افتادم، حاج موسی موقع سخنرانی یک پتو روی سرش می‌کشید و خیلی آرام گریه می‌کرد؛ خیلی باصفا، مخلص و کم‌حرف بود.

پیکر حاج موسی سوخته بود. آن‌ها را ازمیدان مین خارج کردیم. حال «تابش» خیلی منقلب شد؛ چون خیلی با اوس اکبر (شهید اکبر عزیززاده) رفیق بود؛ بنابراین ذکر مصیبتی کرد و پیکر شهدا با یک ماشین به عقب منتقل شدند.

کار پاکسازی میدان مین راشروع کردیم. میدان مین چند ردیف مین «والمری» داشت. «تابش» هر ردیف را به کسی سپرد و سفارشات لازم را تکرار کرد. یک ردیف را هم به من سپرد و رفت به بقیه سر بزند. دو سه تا مین اول را خنثی کردم. ظاهرا میدان مین دست خورده بود، یکی دو تا مین «والمر» را خنثی کردم؛ ولی مین بعدی یکی از چاشنی‌هایش گیر کرده بود و در نمی‌آمد؛ بنابراین تابش را صدا زدم و پرسیدم «چه کنم؟ رهایش کنم بروم سراغ بعدی؟ یا سعی کنم تا چاشنی دوم را هم در بیاورم؟».

گفت «برو سراغ مین بعدی»؛ دو سه تا مین بعدی را هم خنثی کردم که دیدم «تابش» آمد سراغ همان مینی که چاشنی‌اش گیر کرده بود و روی آن کار کرد. من هم مشغول مین بعدی شدم که صدای انفجار شدیدی از پشت سرم شنیدم و تکه‌های ریزی از گوشت بدن «تابش» کنارم افتاد.

برگشتم چندبار «تابش» را صدا زدم؛ اما صدایی نشنیدم. آمدم نزدیکش که دیدم با صورت روی زمین افتاده و حدود نیم ساعت پس از ذکر مصیبت و گریه شدید در فراق رفیق بسیار عزیزش اوس اکبر (شهید اکبر عزیززاده) به او ملحق شده است. فقط خدا می‌داند لحظه‌ای که جنازه «اوس اکبر» را در میدان مین دید، چه غم و اندوه شدیدی قلب نازنین او را فرا گرفت و چه با خدا گفت که کمتر از یک‌ساعت دعایش مستجاب شد.

مداح اهل بیت (علیهم‌السلام)، تخریب‌چی شهید «امیرمسعود تابش»، روز دهم تیر سال ۱۳۶۵ در حال پاکسازی میدان مین در منطقه عملیاتی «کربلای یک» در اطراف شهر «مهران» با انفجار مین «والمری» به شهادت رسید».

منبع: دفاع پرس منبع خبر

امضای برات شهادت «امیرمسعود» بر بالین رفیقش بیشتر بخوانید »

شب عملیات؛ خوراک لوبیا و هندوانه به‌جای کباب و مرغ!

به گزارش مشرق، روزهای پایانی جنگ شباهت‌هایی با روزهای آغازین آن دارد و یادآور مظلومیت مدافعان مرزهای ایمان و ایران است. در این ایام دشمن با پیشروی مجدد و حضور در مناطق بسیاری، خاطرات تلخ روزهای اول جنگ را تجدید کرد و خرمشهر بار دیگر در معرض اشغال قرار گرفت. در این مقطع ارتش بعث عراق که با حمایت حامیان‌ غربی‌ و عربی‌ خود تقویت شده بود، پس‌از سال‌ها از لاک دفاعی بیرون آمده و با هجومی گسترده همچون روزهای شروع جنگ چهره‌ای تهاجمی به‌خود گرفت.

در این ایام و یک ماه قبل از پذیرش قطعنامه، عملیات بیت‌المقدس ۷ به‌منظور مقابله با تهاجم ارتش عراق طراحی و به اجرا درآمد که روایت‌های آن فصلی از مظلومیت بچه‌های جنگ را در بردارد. محمود آقا کثیری یکی از مدافعان آن روزهای میهن اسلامی است که خاطراتش تصویرگر شرایط آن روزهاست. وی در این عملیات مجروح و به اسارت نیروهای عراقی درآمد و پس از طی دوران سخت اسارت همراه سایر آزادگان به آغوش میهن اسلامی بازمی‌گردد.

آخرین روزی که در تهران بودم پنجشنبه پنجم خرداد سال ۶۷ بود، بعد از چند روز مرخصی که در بین خانواده بودم قرار بود بار دیگر با گردان کمیل به منطقه بازگردم. مهم‌ترین فردی که باید با او خداحافظی می‌کردم مادرم بود؛ برایم مهم بود که چه حسی دارد و چه واکنشی موقع خداحافظی نشان خواهد داد. رضایت مادرم برایم خیلی مهم بود. برای همین به‌عنوان اولین نفر رفتم سراغ مادرم و گفتم مرخصی‌ام تمام شده و باید امروز با گردان برگردم جبهه، آن روز مادرم حال عجیبی داشت،اما با حالتی تقریباً بغض آلود گفت:«اگه اسیر شدی صبر کن». من خیلی تعجب کردم چرا مادرم این حرف را زد چون این اولین بارم نبود که جبهه می‌رفتم.

یادم می‌آید اولین باری که توانستم مادرم را راضی کنم تا به جبهه بروم دی ماه ۶۳ بود. آن زمان فقط گفت:«باشه برو اما از کلاس و درس عقب نیفت.» در این چهار سالی که چندین بار اعزام شده بودم یک بارهم مادرم از اسارت حرفی نزده بود.

از پادگان تا اردوگاه کارون

با ورودم به پادگان ولی عصر(ع) کم‌کم بقیه نیروهای گردان هم آمدند، هرکس که تازه وارد جمع می‌شد با بقیه روبوسی و خوش و بش می‌کرد. دوستی داشتم به‌نام «علی پورکمالی» که همیشه با هم جبهه می‌رفتیم.، اما آن روز در جمع ما نبود، چون قبلاً دوره تخصصی «شِ.م.ر» را دیده بود این بار از او خواسته بودند به گردان ویژه این گروه برود. کمی احساس تنهایی می‌کردم و یار همیشگی‌ام همراهم نبود، البته دوستان دیگری هم داشتم که یکی از آنها برادر «سید ناصر زینعلی» بود که بمب خنده و شوخی گردان بود.

سید ناصر هم که فهمیده بود من به خاطر نبودن پورکمالی حالم گرفته است سعی می‌کرد بیشتر به من نزدیک شود و با شوخی‌هایش سرم را گرم کند. به هرحال چند روز بعد با اتوبوس به طرف مقر لشکر و گردان که در منطقه ماهی دشت، بین کرمانشاه و اسلام‌آباد بود حرکت کردیم. بین راه بچه‌ها درباره خبرهای جدید از جبهه صحبت می‌کردند. گفته می‌شد که ارتش عراق روز قبل یعنی چهارم خرداد حمله گسترده‌ای به شلمچه کرده و آنجا را گرفته است. این بود که فهمیدم مأموریت جدید گردان در منطقه شلمچه برای چیست.

برای همین وقتی به منطقه آناهیتا مقر تابستانی لشکر ۲۷ در اطراف کرمانشاه رسیدیم، اولین دستور جمع کردن وسایلمان از منطقه اردوگاه آناهیتا بود. ما هم وسایلمان را جمع کردیم و صبح سوار اتوبوس‌ها شدیم و به‌طرف اردوگاه کارون در نزدیکی شلمچه حرکت کردیم. وقتی وارد اندیمشک در استان خوزستان شدیم کاملاً هوا عوض شده بود؛در سفرهای قبل معمولاً پادگان دوکوهه توقفگاه ما بود اما این بار مقصد ما مستقیم حرکت به سمت اردوگاه کارون بود.

گویا وضعیت جبهه طوری بود که فرماندهان ما ترجیح داده بودند زمان زیادی صرف نکنیم و خودمان را هرچه سریعتر برای انجام عملیات جدید با هدف آزادسازی شلمچه آماده کنیم. برای همین بسرعت به سمت اهواز حرکت کردیم. مقصد نهایی ما نخلستان‌های اطراف خرمشهر بود، زیرا بهترین استتار طبیعی در برابر بمباران‌های مستمر هواپیماهای عراقی بود. شب از نیمه گذشته بود که وارد اردوگاه کارون شدیم.

اردوگاه کارون

صبح روز بعد که بیدارشدم خیلی کنجکاو بودم تا ببینم کجا هستیم، چون شب وارد منطقه شده بودیم و آنقدر خسته بودیم که اصلاً فرصت هیچ کاری را نداشتیم. به سید ناصر زینعلی گفتم بیا برویم گشتی بزنیم. اول به سمت ساحل حرکت کردیم تا ببینیم چقدر از رود کارون فاصله داریم. حدود ۴۰۰ متری که در نخلستان‌ها راه رفتیم به لب رودخانه کارون رسیدیم و کارون زیبا و پر آب با وقار و آرام دربرابر ما خودنمایی می‌کرد. وقتی برگشتیم دیدیم مسئول دسته ، بچه‌ها را به‌خط کرده و جلسه توجیهی برای تشریح برنامه آینده ما در اردوگاه کارون و عملیات پیش رو گذاشته است. مسئول دسته گفت: ظرف چند روز آینده مانور عملیات خواهیم داشت تا کاملاً وظایف خودمان را برای اجرای عملیات تمرین کنیم.

قرار شد اول تقسیم مسئولیت شود؛ دو نفر از نیروهای قدیمی‌تر به‌عنوان معاون دسته معرفی شدند و چون من و سید ناصر هم از نیروهای قدیمی‌تر بودیم به‌هر کدام از ما مسئولیت یک تیم داده شد. هر تیم حداقل شامل ۱۶ نفر به علاوه یک مسئول تیم بود. قرار شد همه وصیتنامه هم بنویسیم. عصر پنجشنبه ۱۹ خرداد با تجهیزات کامل برای عملیات وارد منطقه مانور شدیم ودست آخر هم همه نیروهای لشکر در منطقه وسیعی برای گوش دادن به سخنرانی فرمانده لشکر و فرمانده کل سپاه برادر محسن رضایی جمع شدند.

عملیات بیت‌المقدس ۷

بعد از انجام مانور، فرصت زیادی برای عملیات آزادسازی شلمچه باقی نمانده بود؛از یک طرف خوشحال بودیم و برای شروع عملیات لحظه شماری می‌کردیم، اما یک حس درونی به من می‌گفت باید از همه کس و همه چیز خداحافظی کنم. با خودم می‌گفتم من که هنوز برای شهادت آماده نیستم درعین حال از ته دل هم از خدا درخواست شهادت نکرده بودم، پس چرا چنین احساسی دارم؟

حالم را به سیدناصر گفتم، عجیب این بود که او هم حس و حالی شبیه من داشت، بیشتر دوست داشتیم از جمع بقیه بچه‌ها جدا باشیم و یاد و خاطرات دوستانی را که در کربلای ۵ شهید شدند را با هم مرور کنیم؛از نظر کیفیت پایین تدارکات کاملاً می‌شد به وضع نابسامان لشکر در مقایسه با عملیات‌ گذشته پی برد، چون کمیت و کیفیت غذا هم افت کرده بود. معمولاً شب عملیات بهترین غذاها مثل چلوکباب و مرغ داده می‌شد، اما این بار شب عملیات خوراک لوبیا و هندوانه دادند، خود این شام برای بچه‌ها سوژه خنده شده بود و می‌گفتند از وضع تدارکات می‌شود فهمید اوضاع عملیات و لشکر چطور است! البته شاید هم گرمی هوا علت انتخاب آن شام برای شب عملیات بود.

یکشنبه ۲۲ خرداد هوا کاملاً گرم و شرجی بود. شام را اول شب بعد از نماز مغرب و عشاء سریع خوردیم و تجهیزات جنگی شامل گلوله‌های آرپی‌چی را تحویل گرفتیم؛ دوباره یاد شب عملیات کربلای ۵ و دوستانی که دیگر نبودند افتادم، چه خداحافظی‌هایی بود. هنگام حلالیت طلبیدن و موقع خداحافظی و روبوسی، چه اشک‌ها که جاری نمی‌شد. به سید ناصر گفتم: سید راز ماندگاری تو در عملیات‌ متعدد چیست که همچنان باقی ماندی در حالی که خیلی از دوستانت رفتند؟

سید ناصر گفت: «بادمجون بم آفت نداره اما تو چی؟» گفتم: گناهانی که در خلوت می‌کنم؛ هر دو با چند نفر دیگر زدیم زیر خنده، خلاصه همه تجهیزات را بستیم و با شور و حال عجیبی آماده شدیم. کامیون‌ها هم آمدند و هر تیم در یک کامیون سوار شدیم و به طرف عقبه خط شلمچه حرکت کردیم. حدود ساعت ۹ شب رسیدیم پشت خط که تقریباً ۷ کیلومتری با خط مقدم فاصله داشت. برخلاف انتظارمان فرماندهان گردان کمیل اعلام کردند گردان ما نیروی خط شکن عملیات نیست و باید به‌عنوان نیروی احتیاطی شب را آماده در سنگرهای پشت خط باشیم تا هر وقت نیاز بود وارد خط شویم.

بچه‌ها با شنیدن این خبر خیلی ناراحت شدند، چون همه دوست داشتیم جزو نیروهای خط شکن باشیم. حدود ساعت ده و نیم شب بود که از سر و صدای خط مقدم فهمیدیم عملیات شروع شده است و تشنه بودم اما از آب ‌قمقمه‌ای که داشتم نخوردم تا برای فردا صبح که به‌خط می‌رویم آب به اندازه کافی ذخیره داشته باشم؛با صدایی برای نماز صبح بیدار شدم وکمی بعد از نماز فرمانده دسته گفت: باید به طرف خط حرکت کنیم. هوا روشن شده بود و باد خنک و دلنوازی می‌وزید. تقریباً ۱۵ نفر سوار خودروی زرهی معروف به «خشایار» شدیم. صدای موتور خشایار بلند و قوی بود و موقع حرکت مثل تانک غرش می‌کرد و دشمن را متوجه ما می‌کرد. دشمن هم که با شروع عملیات کاملاً هوشیار شده بود آتش سنگینی را روی منطقه و عقبه خط ما می‌ریخت.

برادر مهدی قزل‌لو فرمانده دسته گفت: سرهایتان را پایین بگیرید تا تیر و ترکش نخورید. ۶ ونیم صبح به‌خط مقدم رسیدیم. به اطراف نگاه می‌کردم تا منطقه را شناسایی کنم و ببینم آیا دقیقاً همان منطقه عملیات کربلای ۵ هستم، دریاچه ماهی را می‌توانم ببینم؟

هرچه بیشتر در خط شلمچه حرکت می‌کردیم یاد خاطرات عملیات کربلای ۵ بیشتر زنده می‌شد و برالتهاب درونی من و تپش قلبم افزوده می‌شد و می‌دانستم اجساد پاک شهدای زیادی از بچه‌های کمیل و دیگران در این منطقه برجا مانده است، برای همین خوب منطقه را نگاه می‌کردم و دنبال دوستانی می‌گشتم که احتمال داشت بدن آنها هنوز در زیر آفتاب سوزان شلمچه باشد. یاد آنها که می‌افتادم چشم هایم پر اشک می‌شد.

بین راه فهمیدم دیشب بچه‌ها کل خط شلمچه را پس گرفتند و تا عقبه دشمن پیشروی کردند و حدود هزار نفری را هم اسیر گرفتند. با این شاخص‌ها می‌شد فهمید که عراق باز غافلگیر شده و فکر نمی‌کرد ایران با توجه به شرایط کنونی به‌خاطر کمبود نیرو و امکانات دست به عملیات بزند.

استقرار در خط شلمچه و پاتک عراق

وقتی خشایار از حرکت ایستاد با دستور برادر مهدی قزل لو مسئول دسته فهمیدم که باید به همراه بچه‌های تیم خودم سریع خودمان را به پشت خاکریز برسانیم، چون منطقه زیر آتش دشمن بود و هر از گاهی صدای گلوله خمپاره‌ای شنیده می‌شد که بعد از زمین خوردن دل خاک را می‌شکافت و ترکش‌هایش زوزه کشان به اطراف پخش می‌شد؛ در جایی که خشایار متوقف شده بود کاملاً در دید دشمن بودیم و هر لحظه ممکن بود مورد اصابت تیر یا ترکش خمپاره قرار بگیریم، برای همین معطل نکردم و باوجود سنگینی تجهیزات انفرادی و کوله و اسلحه کلاشی که داشتم از خشایار پایین پریدم و شروع به دویدن به طرف خاکریز کردم؛ باید خودم و بچه‌های تیم را به سنگرهای رو باز در دل خاکریز می‌رساندم.

به هر شکل بود فاصله حدود صد متری خشایار تا خاکریز را با سرعت طی کردم. بچه‌های تیم هم پشت سر من آمدند. وقتی به خاکریز رسیدیم تا حدود زیادی خیالم راحت شد. برادر علیرضا دامغانی معاون دسته ما زودتر از من آنجا بود و با دست اشاره می‌کرد به سمت او بروم. او گفت: باید اول تو نیروهای تیمت را در امتداد خاکریز پخش کنی و بعد از تیم من، تیم سید ناصر مستقر شوند. بدین ترتیب در سنگرهای روبازی که در پشت خاکریز زده شده بود مستقر شدیم و نزدیک تیربارچی و آرپی‌چی‌زن‌ها برای هر کدام سه کمک که گلوله‌های آنها را حمل می‌کردند مستقر شدند تا هر وقت گلوله خواستند برسانند. با وجود اینکه هنوز اول صبح بود اما هوا آنقدر گرم بود که با کمی دویدن عرق کرده بودم.

این موضوع نشان می‌داد که روز گرمی درپیش داریم. سرم را از خاکریز بالا بردم و خوب نگاه کردم دیدم به فاصله حدود صد متر جلوتر از ما یک خاکریز دیگرهم هست، خوب که دقت کردم دیدم نیروهای دیگری آنجا مستقرند. یکی از آنها وقتی متوجه ما شد داد زد برادر شما مال کدام گردان هستی؟ من هم داد زدم گردان کمیل! شما چی؟ اوهم گفت: گردان مالک. باز پرسید: گردان شما قرار است جای ما بیاد؟ گفتم بله شما دیشب خط شکن بودید؟ گفت: بله منتظر شما هستیم که خط را از ما تحویل بگیرید. بعد از یک ساعت آنها خیلی با احتیاط و با فاصله زیاد از هم یکی یکی آمدند عقب به‌سمت ما و دیگر رسماً خط را به ما سپردند و رفتند. کم‌کم خط ساکت شد و کمتر صدای گلوله خمپاره می‌آمد.

من هم که شب قبل را خوب نخوابیده بودم بدم نمی‌آمد که چرتی بزنم. شاید حدود نیم ساعت دیگرگذشت و ساعت حدود ۹ صبح بود که دیدم در سمت چپ ما به فاصله حدود دویست متری نیروهای گردان دیگری در حال عقب نشینی هستند. ما دستوری برای عقب نشینی نداشتیم و باید خط را حفظ می‌کردیم. ساعتی دیگر هم گذشت و کم‌کم خط دوباره شلوغ شد. خوب که نگاه کردم دیدم یک ستون از تانک‌های عراقی در فاصله حدود ۴۰۰ متری سمت چپ ما یعنی همان سمتی که ساعتی قبل عقب نشینی از آن شده بود به‌سمت ما آرام حرکت می‌کنند، تعدادی هم نیروی پیاده پشت تانک‌ها پناه گرفته‌اند. با دیدن این وضعیت فرماندهان گردان کمیل دستور آتش به سمت دشمن را دادند.

آر پی چی زن‌ها که سید ناصر زینعلی هم یکی از قدیمی‌های آنها بود به سمت تانک‌ها شروع به شلیک کردند، چون فاصله نسبتاً زیاد بود گلوله‌ها دقیقاً به هدف نخورد اما حرکت ستون تانک را به علت ترس متوقف کرد، ولی بر حجم آتش دشمن که قبلاً شروع شده بود افزوده شد. سید ناصر گلوله‌اش تموم شده بود و گلوله می‌خواست اما گلوله‌ای نزدیک من نبود. ساعت حدود ۱۲ بود و هوا گرم‌تر می‌شد، من مجبور شدم کمی از قمقمه‌ام آب بخورم، بعد از مدتی ستون تانک دوباره حرکت کرد، باز بچه‌های آرپی‌چی زن شلیک کردند و چند گلوله به تانک‌ها خورد. باوجود این تانکی منهدم و منفجر نشد اما برای همین چند شلیک تانک‌ها ترسیدند و

متوقف شدند.

کمبود در همه زمینه‌ها حتی تدارکات کاملاً مشخص بود، چون از صبح آبی برای خوردن وارد خط نشده بود. تا ظهر چندین نفر از نیروها مجروح و گرمازده و سه نفر هم شهید شدند. ساعت ۲ رادیوی یکی از بچه‌ها برای شنیدن خبر روشن شد وبرخلاف انتظار ما عملیات در صدر خبرها نبود اما به هر حال در لابه لای خبرها به انجام عملیات ما به‌نام بیت‌المقدس ۷ و تلفات دشمن اشاره شد. خط تا حدود زیادی آرام شده بود و فرصتی برای ناهار خوردن بود. من خیلی سعی کردم غذایم را بخورم اما به‌علت تشنگی اشتهایم کم شده بود و زیاد میلی به‌خوردن نداشتم.

سید ناصر هم همین‌طور بود. آب خوردن نبود و فقط کمی از آب قمقمه‌ام را خوردم تا برای بعد داشته باشم. آفتاب شلمچه به بالاترین حد خود رسیده بود و گرمای هوا هم سوزان بود. یک ساعت بعداز ناهار بود که با وجود شجاعت و فداکاری‌های بچه‌های گردان کمیل در متوقف کردن دشمن به ما گفتند آماده حرکت باشید قصد جابه‌جایی داریم. به سید ناصر گفتم قرار است چه نیرویی جای ما بیاید و منظور از جابه‌جایی چیست که گفت باید عقب نشینی کنیم؛ تازه فهمیدم منظور از این جابه‌جایی شکل محترمانه همان عقب نشینی است.

*روزنامه ایران

منبع خبر

شب عملیات؛ خوراک لوبیا و هندوانه به‌جای کباب و مرغ! بیشتر بخوانید »

رویای صادق مادر شهید مدافع حرم +فیلم وعکس

به گزارش مشرق، پس از چهار سال و دو ماه پیکر شهید مدافع حرم علی جمشیدی به اتفاق پیکر هم‌رزم شهیدش سعید کمالی به وطن بازگشت، خبر خیلی سریع پخش شد، و از آن لحظه دیدارها، تبریک‌ها و عرض ادب‌ها شروع شد.

بیشتر بخوانید:

تشییع دو شهید مدافع حرم خان‌طومان در مازندران

فعالان رسانه‌ای شهرستان نور نیز از غافله عقب نماندند و با دسته گلی به دیدار خانواده بسیجی شهید مدافع حرم علی جمشیدی رفتند تا ضمن تبریک، آمادگی خود را جهت هر چه با شکوه‌تر برگزار شدن مراسم استقبال، وداع، تشییع و تدفین اعلام و با تجدید بیعت بر ادامه راه شهدا تاکید کردند.

در این دیدار از مادر شهید جمشیدی خواسته شد تا احساس خود از بازگشت پیکر فرزند، خاطره‌ ای این لحظات را بیان کند.

محترم کاویانپور(مادر شهید جمشیدی) ابتدا از فعالیت‌های فرهنگی، اردوهای جهادی و حضور هر ساله شهید در منطقه محروم سیستان و بلوچستان، گروه‌های امر به معروف، ایستگاه‌های صلواتی، هیأت‌ها و دفاع از حریم و حرم گفت و افزود: شب قبل از خبر آمدن پیکر شهید، او را در خواب دیدم، لباس طلبگی بر تن داشت و بر روی ایوان خانه مشغول اذان و دعا برای همه بود و من به او گفتم تو که طلبه نبودی….

وی ادامه داد: فردای آن شب خبر بازگشت پیکر و لباس رزم او را آوردن و من خوشحال شدم، ان‌شاء الله همه شهدای جاویدالاثر به وطن بازگردند و چشم انتظاری خانواده‌ها تمام شود.

کاویانپور خاطر نشان کرد: ما امانتی داشتیم و این امانت را برای خدا دادیم و حضرت زینب لطف کرد و پیکرش را به ما برگرداند.

وی از لحظه حضور در حرم ثامن‌الحجج علی‌ابن موسی‌الرضا(ع) همراه پیکر فرزند شهیدش هم چنین گفت: بسیار حال خوبی داشتم که با شهیدم خدمت آقا رسیدم و با هم زیارت کردیم.

دانلود

بسیجی شهید علی جمشیدی یکی از ۱۳ شهید مدافع حرم خان‌طومان بود که به قافله شهدای کربلا پیوست و پیکر مطهرش بعد از چهار سال به اتفاق شهید کمالی به آغوش میهن بازگشت و قرار است دوشنبه در مرکز استان و سه‌شنبه در شهرستان نور تشییع و تدفین شود.

منبع: فارس منبع خبر

رویای صادق مادر شهید مدافع حرم +فیلم وعکس بیشتر بخوانید »

مهدی رسولی با شعر جواب موسوی خوئینی‌ها را داد +فیلم


فرهنگ

/


مسجد و هیئت

۱۲:۱۷

۱۳۹۹/۴/۱۵

http://fna.ir/eyb۲wc

۰

مهدی رسولی با شعر جواب موسوی خوئینی‌ها را داد +فیلم

مهدی رسولی مداح اهل بیت(ع) در جشن میلاد امام رضا(ع) هیأت ثارالله زنجان، شعری برای حال و اوضاع این روزهای انقلاب اسلامی براساس سیر گذران بیرق الهی از انبیاء تا امام خمینی(ره) خواند.

مهدی رسولی با شعر جواب موسوی خوئینی‌ها را داد +فیلم

به گزارش خبرنگار حوزه مسجد و هیأت خبرگزاری فارس، مهدی رسولی مداح اهل بیت(ع) در جشن میلاد امام رضا(ع) هیأت ثارالله زنجان، شعری برای حال و اوضاع این روزهای انقلاب اسلامی براساس سیر گذران بیرق الهی از انبیاء تا امام خمینی(ره) خواند.

متن این شعر به شرح زیر است:

هر واژه‌ام با آه می‌آمیزد امروز
از تار و پودم، خون دل می‌ریزد امروز

من بیرق سرخ سپاه راه عشقم
از درد‌هایم جنگ، برمی‌خیزد امروز

***

من که به قدرِ طول یک تاریخ، دردم
با این همه یک بار هم سر خَم نکردم

بار امانت بوده‌ام بر دوش آدم
من خوانده‌ام اسماء را در گوش آدم

بار امانت، بیرقِ دین خدا بود
من بودم بیرق که دستِ انبیاء بود

گلگون شدم چون ریخت، خونِ پاک هابیل
بر دوش موسی رد شدم از وادی نیل

بالای فُلکِ نوح، طوفان دیده‌ام من
زیر و بم مُلکِ سلیمان، دیده‌ام من

مستور و بی‌پیرایه و مسکوت بودم
من بیرقی در عالمِ لاهوت بودم

بر دوش هر پیغمبر و قومی که رفتم
از بی کسی انبیاء، مبهوت بودم

در امتحانِ سختِ فرمان الهی
من شاهد تنهاییِ طالوت بودم

روزی به دست امتی در آسمان و
یک روز دیگر زینتِ تابوت بودم

گاهی نشان بیم و گاه امید بودم
شانه به شانه، پرچمِ توحید بودم

در روزگار ناروایِ جاهلیت
در ابتلای بی‌دوایِ جاهلیت

مردی مرا برداشت باری دیگر از خاک
بر دوش او بودم، انگار فوق افلاک

دور سر خورشید، مثل ماه بودم
وقتی سر دوش، رسول الله بودم

دیدم خیالش راحت از فردای دین شد
وقتی علمدارش، امیرالمومنین شد

هرگز نخواهم برد از خاطر، اُحد را
دیدم سر دوش علی، هر آنچه شد را

آن‌ها که دنبال غنیمت رفته بودند
بردند تنها جانِ بی‌مقدار خود را

یادم می‌آید خیبر و احزاب را هم
فرصت طلب‌های به ظاهر خواب را هم

بر دوش حیدر بودم و هم‌قد خورشید
من، بیرقِ بالا بلنده نور و توحید

بعد از رسول‌الله، رنگم سرخ‌تر شد
دیگر پس از این، هرچه شد از دود در شد

هم بغض چاه کوفه دارم در گلویم
هم خون دل می‌ریزد از آب وضویم

با چشم‌هایم دیده‌ام، تنها شدن را
بی‌لشکری، بی‌یار بودن را، حسن را

تاریخ من را داد از دستی به دستی
کارم ولی افتاد آخر سر به مستی

بر گنبد ارباب عالم جا گرفتم
بر شانه عباس تا ماوا گرفتم

شد رنگ سرخم، خطی خون از خدایم
حالا نشان قلب عالم، کربلایم

از کربلا راهی جدید آغاز کردم
منزل به منزل روضه‌هایی باز کردم

انگار روی قله دنیا رسیدم
وقتی به دست زینب کبری رسیدم

با خون دل‌هایی که خورد از داغ شامات
حک شد به خطِ خون، به رویم یا لثارات

دیگر پیام من، کلامِ کربلا شد
مقصد قیامِ انتقام کربلا شد

دیگر به دست هر امامی که رسیدم
می‌دیدم او وقف پیام کربلا شد

آن قدر اما درد من از قیمت افتاد
بار گران من، به دوش غیبت افتاد

گفتم دیگر قصه‌ای بی‌جانم اما
گفتم دیگر بر زمین می‌مانم اما

این بار هم خود را در آغوشی نشاندم
این بار هم بی‌یار و بی‌یاور نماندم

قومی مرا برداشتند از خاک، این بار
بار دگر خاک از وجودِ خود تکاندم

قومی که در سر آرزوی یار دارند
یوسف ندیده، رو در بازار دارند

من بر زمین دیگر نمی‌افتم چرا که
این قوم، پای من هوایِ دار دارند

فرقی ندارد از کلینی تا خمینی
این شیعیان همواره پرچم‌دار دارند

از خونِ پاکِ روی خاکِ سربداران
از قصه مشروطه، مشروعه خواهان

از ماجرای جنگ‌های روس و ایران
از شور شورش، بین جنگل‌های گیلان

از شیخ فضل‌‌الله پای دار تهران
تا غیرت صحن گوهرشادِ خراسان

شانه به شانه روی دوش عالمانم
چون در حقیقت بیرق صاحب‌الزمانم

گرد از تنم قومی تکانده، چند وقتیست
طوفان به جان من نشانده، چند وقتیست

قومی به فرمان امامی از جماران
من را سر دوشش کشانده، چند وقتیست

تا کم نگردد ذره‌ای از اهتزازم
لاله سر راهم نشانده، چند وقتیست

از کرخه تا فکه، هویزه تا شلمچه
خون داده اما جانمانده، چند وقتیست

این قوم چندی پیش سردارش فدا شد
میر و علمدارش، فدای کربلا شد

وقتی که قومی این چنین در راه باشد
نامش سزاوارست، حزب‌الله باشد

حالا که بیرق دست مردی چون خمینی است
در راه او بودن، وجوبش حکم عینی است

دیدیم این امت تهاجم کم ندیده
باید بگویم یک دم خوش، هم ندیده

این راه دشوار است، راه ساده‌ای نیست
این معبرِ هر جانِ نا آماده‌ای نیست

گیرم گروهی، هی از آزادی بگویند
ما را هی پر از ایراد بنیادی بگویند

آن‌ها که دائم می‌شوند از ما طلبکار
یک عُمر منصب داشتند اما نه انگار

امروز افتاده‌اند دنبال مقصر
کم هم نمی‌آرند، اربابان گفتار

این‌ها که تا دیروزها همراه بودند
هرجا کمک می‌خواستی، هرگاه بودند

حالا قلم‌هاشان شده فریادِ دشمن
از غیب می‌آیند در امدادِ دشمن

امروز از آن دوران گریزانند انگار
آن انقلابی‌ها، پیشمانند انگار

گیرم یکی بطن عدالت را نفهمید
جز غر زدن متن عدالت را نفهمید

یا آنکه چیزی غیر وادادن بلد نیست
این‌ها شود آوار پرچم‌دار، بد نیست

قومی که خون داده‌ست پای رهبرانش
ساده نباید بگذرد از آرمانش

قومی که در راه حرم داده سرش را
خالی نخواهد کرد پشت رهبرش را

پشت سر مولای خود دنبال عدل است
وقتی جلوتر رفت می‌چیند پرش را

وقتی بزرگ خیمه امری کرده دیگر
شیعه نمی‌گوید نگاه دیگرش را

با بغض و با بیمند، خیلی سوت و کورند
این روزها انگار، تمرین ظهورند

غربالی از جنس حوادث پاگرفته
چه دوستانی را زمان، از ما گرفته

ما بینوایان را که برگی و بری نیست
جز کربلا راه نجات دیگری نیست

چون کربلا، راه اطاعت از امام است
هر روضه‌اش درس قعود است و قیام است

باید بخواهیم از خدا، تنها همین را
کرببلا را، روضه‌ها را، اربعین را

فیلم این شعرخوانی را اینجا ببینید:

انتهای پیام/


مهدی رسولی


موسوی خوئینی‌ها


مداح اهل بیت


شعرخوانی


کربلا


اربعین


امام خمینی


میلاد امام رضا

اخبار مرتبط

منبع خبر

مهدی رسولی با شعر جواب موسوی خوئینی‌ها را داد +فیلم بیشتر بخوانید »

این دختران را “داداش ابراهیم” چادری کرد


استانها

/


تهران

۱۵:۲۴

۱۳۹۹/۴/۱۴

http://fna.ir/eyavci

۰

این دختران را "داداش ابراهیم" چادری کرد

میزگرد| خواهر شهید ابراهیم هادی با فعالیت‌های فرهنگی به همراه یک گروه مردمی به معرفی سبک زندگی شهدا مشغول است. آن‌ها با تأثیرگذاری در جامعه، دختران بی‌حجاب زیادی را با ارتباط‌گیری‌ که بیشتر با هدیه کتاب ابراهیم هادی آغاز می‌شود، چادری کرده و تاکنون بانوان زیادی با این روش‌ها محجبه شده‌اند. جالب اینجا است بیشتر اعضای این گروه همان دخترانی هستند که توسط "داداش ابراهیم" چادری شدند.

این دختران را

خبرگزاری فارس از تهران؛ نیاز گلی: در پیچ و خم زندگی امروز که خیلی از ما کلاف زندگی خود را گم کرده و مقصد را فراموش کرده‌ایم، سیره شهدا مانند چراغ راهی می‌تواند مسیر زندگی را به ما نشان دهد اما چقدر در معرفی سبک زندگی شهدای گرانقدر کار کرده‌ایم؟ آیا توانسته‌ایم در جامعه امروز با امکانات و ظرفیت‌های فراوانی که در اختیار داریم گامی در مسیر شهدا برداریم؟

مسلماً کارهای زیادی انجام شده اما کافی نیست و تا رسیدن به آنچه شهدا از ما انتظار دارند، فاصله داریم. امروز ضرورت معرفی شهدا به نسل جوان بیش از پیش احساس می‌شود اما چگونه می‌توان شهدا را معرفی کرد؟ اینکه فقط بگوییم شهدا خوب بودند و راه شهدا را ادامه بدهید کافی است؟

ابراهیم هادی از جمله شهدایی‌ است که این روزها با کتاب‌ها و خاطرات سبک زندگی‌اش مورد توجه جوانان قرارگرفته است. اما نه تنها پسران بلکه دختران زیادی به وسیله یک گروه مردمی که زندگی ابراهیم هادی را ترویج می‌کنند، این‌روزها عاشق "داداش ابراهیم" شده اند.

دغدغه خواهر برای ادامه راه برادر شهید

زهره هادی خواهر شهید ابراهیم هادی با اقدامات فرهنگی گسترده‌ای که در معرفی سبک شهدا دارد، دختران و زنان زیادی را جذب این مجموعه کرده و در این راه که به نوعی «امر به معروف» بوده همراه خود کرده است. خانم هادی برای جذب جوانان هیچ‌گاه امر و نهی نمی‌کند، او با بانوان بی‌حجاب برخورد تند نمی‌کند و هیچ‌کس را از خود نمی‌راند. خانم هادی مانند برادر شهیدش با خوش‌رویی و محبت همه را جذب می‌کند همانگونه که شهید ابراهیم با دزد رفیق می شود و او را هدایت می‌کند و حتی می تواند دشمن را به سمت خود بکشاند.

خواهر شهید هادی طی چندین سال گذشته «امر به معروف» را به بهترین شکل اجرا کرده و بدون اینکه امر و نهی کند افراد زیادی را متحول کرده و در ادامه مسیر برادر شهیدش بدون هیچ چشم‌داشتی و فقط برای رضای خدا، ائمه و شهدا سعی دارد، با الگوبرداری از سبک زندگی شهدا که برگرفته از سبک اصیل اسلامی است و معرفی آن به نسل جوان، ناهنجاری جامعه را از بین ببرد.

در همین راستا میزگردی در خبرگزاری فارس با حضور خواهر شهید ابراهیم هادی و ریحانه و لیلا دو نفر از بانوانی که تحت تأثیر زندگینامه و اخلاق خوب شهید ابراهیم هادی و مردانگی و مرام او محجبه شده‌اند و با قرار گرفتن در مسیر جدید زندگی با خواهر شهید همراه شده‌اند، تشکیل دادیم.

باید بدانیم شهدا چه کردند و ما بعد از آن‌ها چه کردیم؟

خواهر شهید هادی: خودم را لایق نمی‌دانم که خواهر شهید معرفی کنم چون به قدری کم کار کرده‌ایم که نمی‌توانیم خود را معرفی کنیم. شهدا را همه می‌شناسند، تاریخ تولد و شهادت‌ها را همه می‌دانند لذا آن چیزی که امروز برای ما مهم است این که شهدا چه کردند و ما چه کارهایی در قبال آن‌ها توانستیم انجام دهیم.

بعضی‌ها اصلاً شهید را نمی‌شناسند و حتی کارهای فرهنگی که انجام می‌دهند طبق برنامه‌های روتین صورت می‌گیرد و بدون هیچ هدفی صورت می‌گیرد مثلاً هر سال در سالروز ولادت شهید، مراسم تولد می‌گیرند. مگر شهدا رفته‌اند که ما برای آن‌ها جشن تولد بگیریم؟

به نظر من اصلاً در بیوگرافی شهدا نباید کار و توقف کرد، مهم این است که شهدا را چقدر می‌شناسیم، شهدا چه کردند، ما بعد از آن‌ها چه کردیم و چه وظیفه‌ای داریم؟ این وظیفه ما در قبال شهدا خیلی مهم است.

شهدا سبک زندگی ائمه را انتخاب کردند

خواهر شهید هادی: شهدا که از ما انتظار برگزاری مراسم تولد ندارند، درس‌های شهدا خیلی مهم است که چه درسی به ما دادند و چه چیزی از آن‌ها آموختیم، این‌ها باید مد نظر ما باشد. اینکه مدام تکرار کنیم وشعار بدهیم؛ درس شهدا و سبک شهدا، فایده ندارد و باید به صورت عملی سبک زندگی و سیره شهدا را دنبال کنیم. شهدا سبک ائمه را پیاده می‌کردند و تمام امور ائمه نیز برای خدا بوده است که باید مورد توجه قرار بگیرد.

ابراهیم و تمام رزمندگان دفاع مقدس در طول زندگی با سن کم خود درس ازخودگذشتگی و شهادت طلبی را در مکتب امیرالمؤنین امام علی(ع) آموختند. شهدا بدون هیچ کلاس و معلم و فضای مجازی و با امکانات بسیار محدود توانستند بهترین درس‌ها را از ائمه فرا بگیرند و دنباله‌رو راه آن‌ها باشند اما ما که امروز غرق در فضاها و امکانات فراوان هستیم چقدر در حوزه‌های فرهنگی، اعتقادی و اجتماعی موفق بودیم؟

ابراهیم در ۲۵ سالگی به شهادت رسید اما با این سن کم، کارهای خیلی بزرگ کرده بود. شهدا در پیروزی انقلاب و دفاع مقدس کار فرهنگی زیادی انجام دادند و ما باید به دنبال کارهای آن‌ها برویم و ببینیم چه خدماتی انجام دادند اما آیا توانش را داریم و می توانیم مثل آن‌ها کار انجام دهیم؟ ما علی‌رغم امکانات زیادی که داریم خیلی ضعیف عمل کرده‌ایم و این باعث شده که امروز وظیفه ما سنگین‌تر شود و لذا باید کمر همت ببندیم و کار کنیم امروزهمه باید عمل کنیم و فقط حرف نباشد.

وقتی یک اسلام ستیز به واسطه قرآن و شهدا، عاشق اسلام می‌شود

ریحانه: من اصلاً دین نداشتم و نه تنها اسلام را قبول نداشتم بلکه هیچ دین دیگری را نیز قبول نداشتم چون فکر می‌کردم دین باعث می‌شود نتوانم موفق شوم. چون در آن زمان تصورم از موفقیت چیزهای دیگری بود و فکر می‌کردم دین مانع موفقیت من است.

من یک اسلام ستیز بودم و تا ۱۸سالگی هر کاری که ضد دین و مخصوصاً ضد اسلام بود انجام می‌دادم که یک روز خیلی اتفاقی یک خانم از من خواست کلاس قرآن بروم و من هیچ علاقه‌ای برای این کار نداشتم و حتی عصبی می‌شدم اما اصرارهای این خانم و اخلاق و برخورد خوبش باعث شد که وارد کلاس قرآن شوم.

برخورد خانم‌های کلاس قرآن با من بسیار خوب بود و هیچ وقت به من نگفتند چرا حجاب کامل نداری و چرا آرایش می‌کنی و این باعث شد تا به مرور ذهنیات من تغییر کند و باتوجه به اینکه قرآن سراسر نور است این نور قرآن مرا دربر گرفت و هدایت کرد.

همان زمانی که در کلاس قرآن شرکت می‌کردم متوجه شدم دین اسلام چقدر زیبا است چون این کلاس تفسیر بود و به صورت عامیانه بحث‌های تفسیر مطرح می‌شد، من زیبایی‌های اسلام را درک کردم و همان جا عاشق دین اسلام و قرآن شدم. از همان سال شروع کردم به روزه گرفتن که بسیار سخت بود چون خانواده‌ام مخالف بودند اما برایم ارزشمند بود.

من در آن زمان به واسطه قرآن هدایت شدم اما هنوز حجاب نداشتم چون خانواده من مذهبی نبودند به راحتی نمی‌توانستم حجاب را انتخاب کنم و حدود ۴ سال راجع به حجاب تحقیق کردم که برای داشتن حجاب بتوانم تصمیم قطعی و آگاهانه بگیرم و در نهایت در ۲۲ سالگی با مخالفت‌های شدید خانواده‌ام، محجبه شدم.

من در این چهار سال می‌خواستم خدا را خودم بشناسم نه آنطور که دیگران می‌گویند و متوجه شدم که اگر خودم را خوب بشناسم خدای خودم را نیز می‌توانم بشناسم و پس از آن تصمیم گرفتم ببینم خدا از من چه می‌خواهد و چه کاری باید انجام دهم تا خدا از من راضی باشد.

از شهدا خجالت کشیدم

ریحانه: من در شرایط سختی محجبه شدم چون از هیچ کسی حمایت نمی‌شدم و تمام اطرافیانم مخالف بودند و به تنهایی از فرهنگی به فرهنگ دیگر وارد شدم و همواره می‌ترسیدم که اگر دوباره بخواهم حجاب را بردارم همه سرزنشم خواهند کرد که نتوانستی تحمل کنی و متأسفانه این اتفاق برایم افتاد و پس از اینکه ۵سال چادری بودم به دلایلی دوباره بی‌حجاب شدم.

در این مدت خیلی تنها بودم و به خاطر همین با یک خانم آشنا شدم که در ظاهراً بسیار محجبه بود اما بعدها فهمیدم که شیطان پرست است و در مدت آشنایی با این خانم روزهای سختی گذراندم و افکار این فرد باعث شد که من آتئیسم(خداناباور) شوم و خدا را نیز قبول نکنم.

من در گذشته فقط دین نداشتم اما در این مرحله به جایی رسیده بودم که نه تنها دین نداشتم بلکه به خدا نیز اعتقادی نداشتم.

این زن شیطان پرست خیلی بر افکار من تأثیر منفی گذاشت و در ظاهر می‌گفت باید حجابت کامل باشد اما برای انجام واجبات مرا دچار تردید می‌کرد مثلاً می‌گفت برای نماز خواندن لازم نیست وضو بگیری یا مهم نیست به چه سمتی نماز بخوانی و این دوگانگی‌ها در نهایت باعث شد که من وجود خدا را انکار کنم.

از لحاظ حجاب خیلی به من فشار وارد می‌کرد و می‌گفت حتماً باید رنگ تیره بپوشی و روسری را تا روی ابرو بیاوری و نکات دیگر اما نسبت به انجام امور دینی منع می‌کرد لذا باعث شد که از حجاب و افراد محجبه متنفر شوم و بار دیگر حجاب را بردارم.

مدت یک سال در این شرایط خداناباوری بودم و بدترین دوران زندگی من بود تا اینکه بالاخره فهمیدم این خانم شیطان پرست است و از او فاصله گرفتم و پس از آن ۳سال طول کشید تا بار دیگر به خودم بیایم و در این سه سال چادری نبودم و چون یکبار چادر را برداشته بودم باتوجه به طعنه‌های خانواده‌ام قدری مشکل بود که دوباره باحجاب شوم اما در این مدت دلم برای نماز خیلی تنگ شده بود.

تا اینکه سه شهید گمنام را برای تشییع و تدفین به محله ما آوردند و من از شهدا خجالت کشیدم وقتی تابوت‌ها را آوردند روسری‌ام را جلو کشیدم و از آن روز به بعد من روزی چند مرتبه سر مزار شهدا می رفتم و گریه می‌کردم و درخواست می‌کردم که کمک کنند و چادرم را به من بازگردانند و برای اینکه کسی مرا با تیپ بدون حجاب بر سر مزار شهدا نبیند با برادرم نصف شب به زیارت شهدا می‌رفتیم و قرآن می‌خواندیم.

آقا ابراهیم زندگی من را هدفمند کرد

ریحانه: چون محجبه نبودم خجالت می‌کشیدم در یادواره شهدا، دعای کمیل و سایر مراسم‌های مذهبی مورد علاقه‌ام شرکت کنم و من به حجاب خانم‌ها غبطه می‌خوردم و خیلی دلم می‌شکست تا وقتی که آقا ابراهیم وارد زندگی من شد و زندگی من را هدفمند کرد.

در همین مدت به سفر راهیان نور رفتم و وقتی وارد شلمچه شدم یک عکس سیاه سفیدی به ستون نصب بود من محو تماشای این عکس شدم در حالی که نمی‌دانستم عکس کدام شهید است. بعد از آنکه از سفر برگشتم عکس شهید ابراهیم هادی را به من نشان دادند و گفتند ابراهیم را می شناسی؟ که متوجه شدم همان عکسی است که من در شلمچه دیده بودم.

من خواهر شهید ابراهیم هادی را نمی‌شناختم و حتی کتاب این شهید را نیز نخوانده بودم اما شهید را در خواب می‌دیدم و باعث شد بیشتر با شهید ابراهیم ارتباط بگیرم. پس از آن محجبه شدم اما این بار حجاب من با هدف بود و در مسیری قرار گرفتم که با کارهای فرهنگی که انجام می‌دهیم خانم‌های بسیار زیادی از تهران و شهرستان‌های دیگر کشورمان وارد گروه ما شده و باحجاب شده‌اند.

به داداش ابراهیم قول دادم که هیچ‌وقت چادر را از سرم برندارم

لیلا: من خانواده مذهبی دارم و در گذشته چادری بودم اما زیاد مقید به حفظ حجاب نبودم. نماز می‌خواندم مسجد می‌رفتم اما آرایش هم می‌کردم و در مسافرت‌ها و برخی مواقع چادر را برمی‌داشتم و برای محل کار نیز چادر نداشتم.

پس از ازدواج یک روز همسرم بعد از نمازجمعه کتاب سلام بر ابراهیم را آورد و به من داد اما من بدون اینکه کتاب را بخوانم داخل کمد گذاشتم و شب در خواب دیدم که آقا ابراهیم به من یک تسبیح داد و من پشت سر پیکر شهدا در حرکت بودم.

تسبیح برایم آشنا بود و گاهی فکر می‌کردم که این خواب برای چه بوده تا اینکه بعد از مدتی هنگام گردگیری خانه چشمم به کتاب سلام بر ابراهیم در داخل کمد افتاد که برداشتم و مطالعه کردم و تحت تأثیر قرار گرفتم. خواندن این کتاب در متحول شدن من بی‌اثر نبود و اخلاق خوب شهید ابراهیم هادی، مردانگی و مرام او باعث شد به یک الگوی تمام معنا و عالی برای من تبدیل شود.

پس از آن در اولین مراسم تشییع شهید که شرکت کردم مراسم شهید محسن حججی بود و پس از آن در مسیر شهدا قرار گرفتم و چندین بار به معراج شهدا رفتم و سال گذشته در ماه رمضان یک شب مهمان افطاری شهید جاویدالاثر ابراهیم هادی در معراج شهدا بودیم.

یک روز برای مراسم یادبود در بهشت زهرا(س) بودیم پس از نماز ظهر و عصر از خدا خواستم که خواهر شهید هادی را از نزدیک ببینم و در حال بیرون رفتن از مسجد بودم که خواهر شهید را دیدم و بسیار خوشحال شدم که خداوند خواسته مرا سریع اجابت کرد و واقعاً جای شکر دارد.

برخورد خوب را از شهدا یاد گرفتم/ زندگی‌ام با شهدا عوض شد

لیلا: مدیون خانواده شهدا هستم و از خانم هادی تشکر می‌کنم که مسیر را برای من هموار کرد تا در فعالیت‌های فرهنگی خادم باشم و خیلی دوست دارم که با خانم هادی به سفر راهیان نور بروم و از نزدیک کانال کمیل(محل شهادت شهید ابراهیم هادی) را ببینم.

من در این مدت چادر را برنداشتم چون به داداش ابراهیم قول دادم که هیچ‌وقت چادر را از سرم برندارم وجودش را در زندگی خیلی حس می کنم الان حتی جلوی مهمان خانوادگی نیز با چادر هستم.

قبل از متحول شدنم یک روز کتانی صورتی به پا داشتم یک خانم محجبه گفت شما که حجابت خوب است چرا این همه آرایش کردی، از طرز رفتارش بسیار خوشم آمد چون وقتی گفتار شیرین باشد به دل می‌نشیند و از برخورد این خانم درس گرفتم که با افراد بدحجاب با لبخند و برخورد خوب و صمیمی رفتار کنم.

یک روز داشتم از بیت رهبری برمی‌گشتم که در مترو با خانم بدحجابی هم کلام شدم و گفتم در بیت رهبری بودم که گفت شما جیره خوار هستید و من با برخورد ملایم و لبخند گفتم من به عشق رهبرم رفته بودم و توانستم با این فرد رفاقت کنم و شماره از هم گرفتیم و هنوز ارتباط داریم و حجاب این خانم در این مدت خیلی بهتر شده است.

شهدا هیچ وقت برخورد بد نداشتند ما هم باید از همین سبک استفاده کنیم و خوش‌رو باشیم. من به همه می گویم سعی کنید یک رفیق شهید در زندگی داشته باشید چون خیلی تأثیرگذار است و خیلی راحت می‌توانیم در خلوت خودمان با شهدا درددل کنیم.

من علاوه بر محجبه شدن در زندگی شخصی نیز خیلی تغییرات داشته‌ام و رفتارم در زندگی مشترک خیلی بهتر شده و هنگام عصبانیت می‌توانم خودم را کنترل کنم.

فارس: چگونه به «امر به معروف» می‌پردازید که افراد زیادی جذب گروه شما می‌شوند و حجاب را انتخاب می‌کنند؟

بهترین الگوی فرزندان پدر و مادر هستند/ به صفرها بپردازیم

خواهر شهید هادی: شهدا در «امر به معروف» الگوی نمونه بودند اما امروز وقتی صحبت از «امربه معروف و نهی از منکر» می‌شود همه اعتراض می‌کنند و دلیلش رفتارهای قهری و تند است. شهدا به موقع امربه معروف کردند و به نحوی عمل می‌کردند که افراد تحت تأثیر رفتار خوب آن‌ها قرار می‌گرفت و مسیر درست را انتخاب می‌کرد. ابراهیم در امربه معروف، تنش و برخورد تند نداشت بلکه با رفاقت و محبت این موضوع را منتقل می‌کرد که بهترین روش نیز همین است.

امروز افراد جامعه نسبت به موضوع امربه معروف بی‌تفاوت شده‌اند و دلیلش این است که هر فردی فقط خودش را می‌بیند و توجه به دیگران ندارد اما شهدا چیزی برای خودشان نمی‌خواستند، آن‌ها همه را برای هم می‌خواستند، برای خودشان هیچ کاری نکردند اما برای دفاع از خاک میهن و مردم کشورمان به جبهه‌های نبرد رفته و جان خود را تقدیم کردند لذا ما باید بتوانیم با همه رفیق شویم همانطور که ابراهیم با دزد رفیق شد، باید به صفرها بپردازیم و به بیست برسانیم وگرنه بیست‌ها که خودشان عالی هستند و احتیاجی به ما ندارند.

همه موظف هستیم کار فرهنگی را از حریم خانواده شروع کنیم تا این امر در جامعه نمود پیدا کند و بهترین الگو در خانواده پدر و مادرها هستند. گاهی دیده می شود والدین بچه‌ها را به فضای مجازی می‌سپارند که این کار اشتباره است چون با الگوهای خوب و جذاب باید به فرزندان‌مان راه را نشان دهیم. کودک در فضای مجازی چگونه می‌تواند تربیت شود؟

دوستی و هدیه با خانم‌های بدحجاب

خواهر شهید هادی: در مجموعه فرهنگی که فعالیت می‌کنیم اینطور نیست که فقط افراد محجبه و چادری بیایند بلکه پذیرای تمام افراد با هر نوع حجاب هستیم چون اینگونه افراد باید جذب شوند و این روشی است که از ابراهیم آموخته‌ام چون در سال‌های نوجوانی از من می‌خواست به برخی از دوستانم که حجاب کامل نداشتند روسری و جوراب و غیره هدیه بدهم و بگویم با روسری زیباتر هستی.

روزی در اتوبوس یک دختر بدحجاب مرا که دید کمی از موهایش را به زیر روسری برد که من پرسیدم چرا این کار را کردی که گفت شما چادری هستید چرا به من تذکر نمی‌دهی من فکر می‌کردم چادری‌ها رفتار تندی دارند و الان موهای من را قیچی می‌کنی و مقداری که صحبت کردیم از رفتار من تعجب کرد و از نوع برخوردم خوشحال شد و همین امر باعث شد که وارد مجموعه فرهنگی ما بشود و هم اکنون مشغول فعالیت‌های فرهنگی است که از این نمونه‌ها زیاد داشتیم و اینگونه باید تأثیرگذار باشیم.

چند سال است که در سبک و زندگینامه شهدا کار می‌کنیم و بالغ بر صد شهر و روستا سفر کرده‌ام تا فقط پیام شهدا را برسانم و الگو را معرفی می‌کنم تا خودشان انتخاب کنند و هیچ اجباری در کار نیست. به عنوان یک خادم بسیجی در مجموعه فرهنگی که داریم کارهای جهادی زیادی داریم و در بخش حجاب و عفاف کلاس‌های چند ساعته برگزار کرده‌ایم که بسیار موفق هم بودیم.

در خانه همه چیز مدیریت دارد اما در مورد تربیت فرزندان مدیریت ضعیف است، پدر و مادرها می‌توانند هر شب یک پیام از نهج البلاغه برای بچه‌ها بخوانند خیلی تأثیرگذار است؛ ما در یک خانه ۳۹متری زندگی می‌کردیم و ۶خواهر و برادر بودیم ولی در همین محیط همه چیز به جا بود و پندهای پدر و مادر توانست فرزند شهید تربیت کند.

برای امر به معروف همیشه با لبخند و رفاقت وارد می‌شوم

ریحانه: گروه فرهنگی و مردم نهاد سردار کمیل که به هیچ ارگان دولتی و غیردولتی وصل نیست را ایجاد کردیم و بودجه کارهای فرهنگی رو هم خود خادمان گروه تقبل می‌کنند و خیری نداریم.

این گروه توسط بچه‌هایی از جنس خودم ایجاد شده و همه اعضاء به صورت آتش به اختیار فعالیت می‌کنند که کارهای خود را در شهرستان‌ها نیز گسترش دادیم.

مهدویت، معرفی و تبلیغ شهدا، عفاف و حجاب، برپایی ایستگاه صلواتی به مناسبت اعیاد، برپایی موکب فرهنگی به وقت اربعین(در تهران و کربلا)، فعالیت‌های جهادی(غبارروبی از امامزاده، موزه شهدا، ترمیم رنگ مزار شهدا، کمک مؤمنانه و سایر موارد)، فرهنگی کودکان، برگزاری یادواره‌های شهدا و ارسال هدیه کتاب به مناطق محروم از جمله فعالیت‌های گروه فرهنگی سردار کمیل است.

در خانواده نیز اثرگذار بودم و برادرم دین انتخاب کرد و مادرم عاشق شهدا شده الان خانه ما پر از عکس شهدا است و مادرم می‌گوید ما مدیون تو هستیم که باعث آشنایی ما با شهدا شده‌ای. اوایل به خاطر حجابم خیلی توهین می‌شد اما امروز به خاطر شهدا به من احترام می‌گذارند.

انس مادرم با کتاب سلام بر ابراهیم

در کربلا موکب داشتیم که تمام خادمانش بانوان بودند و در تهران نیز مادرم مسؤولیت موکب را بر عهده می‌گیرد و پدرم همراه شده و حمایت می‌کند. کتاب سلام بر ابراهیم دائماً در دست مادرم است و بیشترین کتاب‌های ما درباره شهدا و مهدویت است.

دخترهای خوبی در جامعه داریم و خیلی راحت جذب می‌شوند فقط باید با اخلاق و رفتار خوب و با قصد رفاقت جلو برویم.

مراسمی در مصلی امام خمینی بود و من با دوستم شرکت کرده بودم دوستم به دنبال خانواده شهید ابراهیم هادی بود، همان جا با خواهر شهید دیدار کرد و من در فاصله چند متری از آن‌ها قرار داشتم که دیدم خواهر شهید به سمت من آمده و مرا در آغوش گرفت من تعجب کردم و گفتم ببخشید اشتباه گرفتید من با شما تماس نگرفتم دوستم با شما تماس گرفته بود که خانم هادی گفت می‌دانم اما احساس کردم آقا ابراهیم کنار شما ایستاده است و بوی برادرم را استشمام کردم و با اینکه همه از خانم هادی شماره تلفن می‌گیرند اما ایشان در کمال فروتنی، ادب و احترام و به منظور ایجاد رفاقت از من شماره تلفن گرفت و دوستی ما آغاز شد و حدود ۵ سال است که این رابطه ما ادامه دارد.

زمانی که بدحجاب بودم در روز عاشورا در حالی که زیارت عاشورا می‌خواندم و گریه می‌کردم که یک خانم به من گفت شما همان‌هایی هستید که به امام حسین سنگ می‌زنید و من واقعا دلم شکست و این موضوع باعث شده که هیچ وقت با خانم‌های بدحجاب رفتار تند نمی‌کنم و سعی دارم همیشه لبخند داشته باشم و رفاقت ایجاد کنم که با این طریق وارد گروه می‌شوند و خودشان تحت تأثیر رفتارهای افراد گروه هدایت می‌شوند و حجاب را انتخاب می‌کنند و سپس بر روی خانواده‌های خود کار می‌کنند.

آرزوی شهادت داریم/ چادر مشکی برترین برند است

لیلا: همه ما در گروه فرهنگی شهید هادی آرزوی شهادت داریم و شهادت را به خاطر خودمان نمی‌خواهیم بلکه به خاطر خدا در پی آن هستیم.

در پایان از همسرم تشکر می‌کنم که زمینه ساز تحول من بود و در این راه خیلی با من همراهی کرد و باید بگویم چادر مشکی از خیلی از برندها بهتر است چون نشان حضرت زهرا(س) است و باید قدرش را بدانیم.

تقدیم اولین شهید در تشییع حاج قاسم

ریحانه: ما در گروه فرهنگی سردار کمیل معتقد بوده و هستیم که چون برای ادامه دهنده راه شهدا در تلاش هستیم بدون شک شهید خواهیم داد و ما از بین خادمان گروه اولین شهید خود را در زمان تشییع شهید حاج قاسم سلیمانی در کرمان بین ازدحام جمعیت تقدیم حضرت زهرا(س) کردیم.

شهیده فاطمه سادات حسینی از دوستان خوب ما بود که خواب دیده بود و بهم گفتن من شهادتم رو از حاجی گرفتم و من دیگه رفتم…صبح روز حادثه غسل شهادت کرده و با خداحفظی از همه راهی مراسم می‌شوند.

انتهای پیام/۶۷۰۶۲/س


شهدا


سبک زندگی


شهید ابراهیم هادی


ابراهیم

اخبار مرتبط

منبع خبر

این دختران را “داداش ابراهیم” چادری کرد بیشتر بخوانید »

رویای بازگشت حاج احمد!

به گزارش مشرق، احسان محمدحسنی مسئول این سازمان به بهانه سی و هشتمین سال ربوده شدن و شهادت چهار دیپلمات از یاد رفته یادداشتی منتشر کرد.

متن یادداشت احسان محمدحسنی به شرح ذیل است:

«هو الحق

رؤیا و تصور بازگشت «حاج احمد متوسلیان» و سه همرزم کهف‌نشین و فراموش شده او پس از ۳۸ سال دوری و بی خبریِ مطلق، در همین روزها و روزگارِ پرحادثه به میهن عزیزمان، الحق که شیرین و گواراست. مجسم کنیم حاج احمد با سر و رویی که گرد پیری بر آن نشسته، به شهر خودش تهران بازگشته و پس از قریب به چهار دهه، برای ملاقات با مادری که در گمنامی و چشم انتظاری، چراغ عمرش خاموش شده، به خانه کوچک و قدیمی‌اش در کوچه علوی خیابان مولوی تهران سری می‌زند و با مردم و خیابان‌ها و محله‌های این شهر شلوغ مواجه می‌شود…

بیشتر بخوانید:

چگونه هسته‌های مقاومت در سوریه و لبنان تشکیل شد؟

نظر احمد متوسلیان درباره اشتباه در مانور نظامی

پس از ۳۸ سال از واقعه تلخ ربوده شدن چهار دیپلمات ایرانی، به جای تجسم و تصور و تخیل، خبر آورده‌اند که فاتح راستین خونین شهر، حاج احمد متوسلیان و سه همرزم او «سیدمحسن موسوی»، «تقی رستگار مقدم» و «کاظم اخوان» پس از ربوده شدن و سپری کردن ایام کوتاهی در اسارت نیروهای مزدور شبه نظامی فالانژ وابسته به رژیم صهیونیستی، در ساحل مدیترانه تیرباران شده‌اند و محل دفن ایشان هم مشخص است «بازگشتِ احمد» به تنهایی پتانسیلِ تبدیل شدن به جذاب‌ترین و شگفت‌انگیزترین فیلم سینمایی و یا سریال تلویزیونی پرمخاطب را پیرامون فرجام قصه این شیرِ در زنجیر داراست. همان انگیزه‌ای که سال‌ها قبل ما را بر آن داشت تا رایحه‌ای از زندگی و زمانه احمد را در قالب فیلم سینمایی «ایستاده در غبار» راهیِ نمایش بر پرده‌های عریضِ سالن‌های سینما کنیم. امروز هم می‌تواند، شوق تخیل و تصورِ بازگشتِ حیدر رزمندگان و سه جوانمرد سلحشور و همراهِ او، به این دیارِ غبارِ غم گرفته بعد از شهادتِ حاج قاسم و سر برآوردن بلای کرونا، سوژه بکرِ دیگری برای پرداختِ روایت این مواجهه حیرت‌انگیز باشد.

***
آری؛ قصه‌ای شکوهمند که قهرمانان واقعیِ آن، به تأسی از امام و مقتدایشان، شریک غمِ مظلومان جهان شدند و برای اثبات این مدعا، در فردای پیروزمند نبرد اِلی بیت‌المقدس و نماز فتح در مسجد جامع خرمشهر، در ژوئن ۱۹۸۲، زیر بیرق فخر آفرینِ «قوای محمد رسول الله»، عازم کرانه‌های مه گرفته خطه خون‌رنگ «لبنانِ» مظلوم شدند. قصه‌ای بی‌نظیر و تکرار ناشدنی از ورودِ باشکوه لشکر اسلام به دمشق و اقامه عزای شهیدان کربلای حسینی و کربلای خمینی در حرم اُمُّ المصائب، حضرت زینب کبری سلام الله علیها، از استقبال گرم و مهمان نوازی صمیمانه مردم مسلمان سوریه، شیعیان آواره لبنان و مظلومان بی پناه فلسطینی از «جُند محمد (ص)»، تا آغاز عملیات فشرده شناسایی در «دره بقاع» و «بلندی‌های جولان»، از پادگان نیمه متروکه «زبدانی» و عملیات لغو شده تیپ در «بُقاع» تا … و سرانجام از پُست ایست و بازرسی «برباره» در جاده ساحلی «طرابلس – بیروت» که داغی التیام ناپذیر بر قلب‌های سلحشوران ایران زمین و مستضعفان جهان گذاشت.

و حالا پس از ۳۸ سال از واقعه تلخ ربوده شدن چهار دیپلمات ایرانی، به جای تجسم و تصور و تخیل، خبر آورده‌اند که فاتح راستین خونین شهر، حاج احمد متوسلیان و سه همرزم او «سیدمحسن موسوی»، «تقی رستگار مقدم» و «کاظم اخوان» پس از ربوده شدن و سپری کردن ایام کوتاهی در اسارت نیروهای مزدور شبه نظامی فالانژ وابسته به رژیم صهیونیستی، در ساحل مدیترانه تیرباران شده‌اند و محل دفن ایشان هم مشخص است.

این خبر، یا واقعیت دارد و یا صرفاً یک ادعاست! هر چه که هست سال‌های سال، اساتید، محققین، مستندسازان، نویسندگان و پژوهشگران توانا و به نامِ وادیِ ادبیات پایداریِ این دیار، بر مبنای اسناد و شواهد و قرائنِ متقن و شهادتِ شاهدان زنده و حاضر در اسارتگاه و محل تیرباران و دفن این چهار ایرانیِ مظلوم، گواهی می‌دهند که حاج احمد متوسلیان و همراهان غریبش به طرز وحشیانه‌ای به شهادت رسیده‌اند و پیکر نیمه جانشان نیز در نقطه‌ای مشخص در زیر خرواری از خاک و بُتن قرار گرفته و تا امروز مدفون مانده‌اند.

صحت و سقم این مُدعا موقعی روشن و عیان می‌شود که سلحشوران نیروی قدس سپاه با همکاری وزارت امور خارجه و دریادلان حزب الله لبنان، نقطه مورد نظر را با دقت و سرعت، تفحص و کاوش نموده و چنانچه بقایای پیکرهای مطهرشان کشف گردید، با آزمایش DNA، طی بیانیه‌ای حقیقت را با مردم، یاران و خانواده‌های چشم انتظارشان در میان بگذارند.

اگر منافعی در «زنده نمایی» و نیامدن این پیکرهای دور افتاده از وطن برای عده‌ای خاص نباشد، حتماً آن جریان مصلحت‌اندیش و منفعت‌طلب هم در برابر مطالبه عمومیِ مردم و اصحاب رسانه، مقاومت نخواهند کرد و تسلیم اراده و پیگیری منسجم و یکپارچه خواهند شد اکنون می‌توانیم مجسم کنیم که در همین نزدیکی‌ها و ماه‌های آینده و تا قبل از فرارسیدن چهاردهم تیرماهِ سال ۱۴۰۰، به جای جسم خسته و نحیف حاج احمد، پیکر مطهر او پس از سال‌ها غربت، به دامانِ میهن بازگردد و چشم و چراغ ملت گردد و پس از استقبال و تشییع طوفانیِ جوانانِ این سرزمین، در کنار مقتدای روح اللهی اش و در جوار مزار یاران شهیدش، تا ابد آرام بگیرد.

اگر منافعی در «زنده نمایی» و نیامدن این پیکرهای دور افتاده از وطن برای عده‌ای خاص نباشد، حتماً آن جریان مصلحت‌اندیش و منفعت‌طلب هم در برابر مطالبه عمومیِ مردم و اصحاب رسانه، مقاومت نخواهند کرد و تسلیم اراده و پیگیری منسجم و یکپارچه خواهند شد.

دست به نقد؛ عملکرد مسئولین ذیربط و رسانه‌های وطنیِ خودمان را در ماجرای ۳۸ ساله ربوده شدن ۴ فرزند رشید این آب و خاک، مقایسه کنید با عملکرد بوق‌های تبلیغاتی نظام جهانی سلطه صهیونیستی درباره «ران آراد» – خلبان مفقود شده نیروی هوایی ارتش اسراییل -، تا ببینید کجای کاریم!

حکام تل آویو هر سال برای صهیونیستِ مذکور، جشن تولد، جشن سالگرد فارغ‌التحصیلی، جشن سالروز ورود به ارتش صهیونیستی، جشن اولین پرواز موفقیت‌آمیز! و انواع و اقسام مراسم‌ها می‌گیرند. ده‌ها صفحه از مطبوعات اسرائیلی و غربی در هر یک از این مناسبت‌های ادواری، در رثای آدمکش مفقود شده اسرائیلی سیاه می‌شوند. رسانه‌های گلوبال و شبکه‌های ریز و درشت ماهواره‌ای و شبکه‌های اجتماعیِ فضای مجازی را به صف می‌کنند و همچون ترجیع بندی تکراری و مسلسل، افکار عمومیِ مردم پنج قاره را با وِرد «ران آراد، ران آراد» خودشان بمباران می‌کنند و در عوض عملکرد ما و رسانه‌های آزاده و مستقل ما، درباره روشن شدن سرنوشت ۴ گروگان یا شهیدِ ایرانی‌مان توسط تروریست‌های آدم‌ربای حاکم بر تل آویو … تقریباً هیچ!!

شک ندارم به یاری پروردگار، و دعای مردم و همت والای اهالی رسانه، – نه به صورت پراکنده و مقطعی- که هماهنگ و ریشه‌ای، برای آغاز یک جهاد رسانه‌ای، تا قبل از شمارش معکوس و از راه رسیدن چهاردهم تیرماه ۱۴۰۰، این پرونده قطور و بلند بالا، به صفحه آخر خود خواهد رسید. پس با توکل به حضرت مقلب‌القلوب؛ شروع می‌کنیم: ۳۶۵»

منبع خبر

رویای بازگشت حاج احمد! بیشتر بخوانید »

تصاویر/ «علی اصغر» فرمانده «گردان شهادت»

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، «علی اصغر صفرخانی» به تاریخ سوم شهریور ۱۳۴۳ شمسی، در «کرج» متولد شد. وی بیست و دو سال بعد، به تاریخ دهم تیر ۱۳۶۵، طی عملیات «کربلای یک» با مسئولیت فرمانده «گردان شهادت» از «لشکر ۲۷ محمد رسول الله(صلوات الله علیه و آله)» در منطقه عملیاتی «قلاویزان» بال در بال ملائک گشود.

روحمان با یادش شاد

هدیه به روح بلندپروازش صلوات

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

شهید علی اصغر صفرخانی(نفر دوم از چپ) در کنار شهید بهشتی
شهید علی اصغر صفرخانی(نفر دوم از چپ) در کنار شهید بهشتی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی در کنار شهید محسن دین شعاری
شهید علی اصغر صفرخانی در کنار شهید محسن دین شعاری
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی در حسینیه حاج همت(دوکوهه)
شهید علی اصغر صفرخانی در حسینیه حاج همت(دوکوهه)
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی در مراسم عقد خود
شهید علی اصغر صفرخانی در مراسم عقد خود
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی (پادگان دوکوهه)
شهید علی اصغر صفرخانی (پادگان دوکوهه)
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی(نفر دوم از راست) در کنار شهید سیدمحمدرضا دستواره
شهید علی اصغر صفرخانی(نفر دوم از راست) در کنار شهید سیدمحمدرضا دستواره
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی در کنار شهید حاج عباس کریمی
شهید علی اصغر صفرخانی در کنار شهید حاج عباس کریمی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی(اولین نفر در سمت راست)
شهید علی اصغر صفرخانی(اولین نفر در سمت راست)
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی در کنار شهیدان حاج عباس کریمی و یوسف کابلی
شهید علی اصغر صفرخانی در کنار شهیدان حاج عباس کریمی و یوسف کابلی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی
آخرین وداع همسر فرزند شهید علی اصغر صفرخانی با پیکرش
آخرین وداع همسر فرزند شهید علی اصغر صفرخانی با پیکرش
شهید علی اصغر صفرخانی در حجله شهادت
شهید علی اصغر صفرخانی در حجله شهادت
شهید علی اصغر صفرخانی
شهید علی اصغر صفرخانی

منبع خبر

تصاویر/ «علی اصغر» فرمانده «گردان شهادت» بیشتر بخوانید »

شهید پیوند: جهان را بنگرید و در آن تفکر کنید

به گزارش مشرق، آنچه در ادامه می خوانید، وصیتنامه شهید علیرضا پیوند کرمانی از دانش آموزان دبیرستان سپاه تهران است. این شهید که ۷ تیرماه ۱۳۴۹ به دنیا امده بود، ۱۱ بهمن ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۵ به شهادت رسید. مزار این شهید در قطعه ۲۹ ردیف ۳۵ شماره ۱۲ بهشت زهرا قرار دارد.

بسم اللّه الرحمن الرحیم

"فَوقَ کُلِّ ذِی بِرٍّ بِرٌّ حتّی یُقتَلَ الرجُلُ فی سبیلِ اللّه ِ ، فإذا قُتِلَ فی سبیلِ اللّه ِ فلیسَ فَوقَهُ بِرٌّ"

"بالاتر از هر نیکی ، نیکی دیگری است تا اینکه انسان در راه خدا کشته شود، پس هنگامی که در راه خدا کشته شد، دیگر بالاتر از آن هیچ نیکی نیست"

بار دیگر سعادتی نصیب گردید و فرصتی دوباره پیش آمد تا تکراری روی دهد . که شاید موجب پاکی گذشته ها و رفع گناهان گردد که در این بین امیدی نیست، جز رحمت او که فراخوانده است ما را به سوی خود و قسم یاد کرده است که پاک کننده گناهان رهروان راهش و روندگان به استقبال میدان های امتحان باشد.

حمد خدای را که انسان را آفرید و به او انتخاب داد و سپاس خدای را که انسان را در انتخابش هدایت نمود و شکر پروردگار را که این بنده ضعیف و عاصی را در دین محمد (صلی الله علیه و آله) و دوستدار علی (علیه السلام) و آل او قرار داد که تنها راه نجاتم و نجات همه در آن است.

و ربی الحمد که به من سعادت شرکت در کاروان خونین حسینی را دادی!

در زمانی این وصیت نامه را می نویسم که خون در عروقم به جوش آمده و خود را در مقابل خدا تنهاترین تنهاها احساس می کنم. در زمانی این را می نویسم که بیش از پیش به کمک و یاری اش نیازمندم و در زمانی این را می نویسم که خود را گنهکار و او را بخشنده ترین می بینم و بالاخره در زمانی این را می نویسم که تنها امیدم را او می دانم و تنها از او یاری می جویم و بس و تنها خواسته ام این است که بار پروردگارا :

مرا در راهی که قدم نهاده ام یاری فرما و توفیق خدمتگذاری به آستانت را نصیبم گردان

باز اگر در زمان ظهور مهدی (عجل الله فرجه الشریف) بودم که مرا از یارانش قرار ده وگرنه بیرونم آر از گور تا با شمشیر آخته و نیزه برهنه درجوارش باشم!

بار خدایا اماممان را تا ظهور دولت حق و در کنار مهدی (عج) حفظ بفرما !

الهی این بنده حقیر به شکرانه این همه عطایا و نعمت ها، چیزی جز یک جان بی ارزش و ناقابل برای عرضه و تقدیم ندارد و سرافکنده و شرمنده این دلق کهنه و ژنده را به پیشگاهت آوردم تا شاید برآن مشتری باشی!

ناامیدانه منتظر نظر جمالت بر این کالای ناقابل هستم تاشاید نظر رحمتت بر من مسکین شامل گردد.

الهی هر دم منتظر مامورانت هستم که درب این زندان را بگشایند و مرا از زندان تن برهانند.

خدایا منتظر تکه و پاره های آهن و گلوله های آتشین هستم و مقدم آنان را هر دم گرامی می دارم، اگرچه این جسم خاکی برای آن ها جایگاهی است ولی آن ها برکام من چون عسل و شهدی شیرین است!

خدایا منتظرم و عاشق،

عاشق وصالت و آن کس که عاشقت شد کی می تواند تحمل این زندان نماید؟!

حال هر دم این مرغ بی قرار دل که قرارش ربودی خود را بر در و دیوار این قفس آهنی می کوبد تا شاید راه گریزی پیدا کند و اوج بگیرد و خود را درافق های بی کرانه فضل و عنایت هایت محو کند و خود را در نعمت عظیم راضیه دریابد و در جوارت به مرضیه برسد.

الهی می خواهم مردنم بی ثمر نباشد، بلکه میخوام با کشته شدنم سدی و مانعی هر چند کوچک از راه دینت یعنی اسلام برداشته باشم؛

می خواهم این کشته شدن شاعرانه و عاشقانه باشد و تنها به خاطر وصالت و رضایت باشد تا بلکه شهید باشم!

و اما خدمت مادر گرامی ام که با شیره جانش و محبت بی کرانش بر من قوت بخشید؛

مادر مهربانم هیچ گاه حضرت زهرا و حضرت زینب (سلام الله علیهما) را فراموش نکن، چرا که آن ها در راه اسلام فرزندان و برادرانشان را از دست دادند و پیام آنها را به جهانیان رسانیدند؛ تو نیز زینب گونه باش و هرگز در برابر سختی ها ضعف نشان مده !

مادر مهربانم امیدوارم توانسته باشم حقی را که برگردنم داشتنی و زحماتی را که برایم متحمل شدی به این وسیله اگر خدا قبول کند، ادا کرده باشم و توانسته باشم مایه سربلندیت را، در روز رستاخیز فراهم آورم و تو نیز در زمره اطرافیان مادر سرور شهیدان فاطمه (سلام الله علیهو) درآیی.

مادر عزیزم مبادا از شهادت من دلگیر و ناراحت شوی اگر راحتی مرا می خواهی خنده ای برلب بیاور و به جای گریه شادی کن و به یاد خدا باش و چون کوه استوار ، برایم نمار بخوان تا شاید به رحمت ثواب نماز هایت خداوند از سر گناهانم بگذرد؛

و از تو می خواهم که با همان صلابت همیشگی با همان ایمان محکم بر قضای الهی صبر کنی و بر تمام جهان و نسل آینده درس استقامت و مبارزه و شهامت بیاموزی.

اما شما پدر بزرگوارم:

اگر من برشما فرزند بدی بودم پس خوب شد که رفتم و اگر خوب بودم، پس خوشحال باشید که مرا در راه خدا انفاق کردید،

پدر جان بدانید من خوشحالم از این که در خانواده ای متولد شدم که مربیان من راهنمایان خوبی برایم بودند ، راهنماهایی که به وسیله آنها توانستم که خود سر نوشت خود را در دست گیرم و آن باعث شد که به اسلام و درد های جامعه اسلامی مان پی ببرم و آگاه باشید از این

که حتما شما نیز اجر عظیمی نزد خدا دارید و در قیامت نزد سالار شهیدان حسین (علیه السلام) روسفید خواهید بود؛

پس خوشحال باشید که توانستید پسری را به قرباگاه عشق بفرستید.

پدر بزرگوارم هرچند که هیچگاه نتوانستم وظیفه فرزندی را درست ادا کنم اما می دانم آنقدر مهربان هستی تا مرا به خاطر تمامی خطاهایم عفو کنی.

اما شما خواهران مهربانم :

همواره با بینش دقیقی، انقلاب و اجتماع و حرکت های مختلف را تحلیل کنید و جلوی کوچکترین کج روی ها محکم بایستید و از خط امام ذره ای فاصله نگیرید و با استقامت و صبر سیلی محکمی بر گوش ضد انقلاب داخلی و خارجی وارد آورید؛

دلم می خواهد ناراحتی در سینه هایتان نباشد و با رویی گشاده و دلی آرام و بی تلاطم به فردا نظر کنید، به فرداهای خوب انقلاب، دسترنج خون هزاران شهید و خود را برای حفظ و تداوم آن آماده سازید، وظیفه ای بس سنگین بر دوش شماست که همانا پرورش نسل آینده انقلاب است در پرورش سربازان آینده اسلام از وجودتان مایه بگذارید، از قید و بند های به یادگار مانده از طاغوت پرهیز کنید .

اما سفارشی چند با شما ای برادرم

اگر شهید شدم انشالله با رحیه بسیار بالای خودت راهم را ادامه بده و دشمن را شاد مکن و نگذار اسلحه ام به زمین بیفتد و تو نیز همانند کوه استوار در مقابل هر گونه کج روی بایست ، هرگز روحت را میازار ، سعی کن فرزندانی چون زینب ها و ابوذر ها و … تربیت کنی .

در این جا چند کلمه ای هم با دوستانم که بسیار مشتاقم تا به گوش همه آن ها به خصوص برادران دبیرستان برسد :

برادران به یاد خدا باشید نماز را به پا دارید و به مفهوم کلماتی که برزبان میاورید، دقت کنید، با دلتان سخن بگویید و از اعماق وجودتان او را صدا بزنید ، روحتان را به در گاه او روانه سازید تا به پرواز درآید و تا عرش اعلا پیش روید، درها همه باز است و از نگهبان خبری نیست به خدا قسم که شیرین تر از این معراج در دنیا لذتی نیست .

امام را دعا کنید ، رزمندگان را یاری دهید و نصرت را از خدا بخواهید و فرج را از او بطلبید ، به جهان بنگرید و در آن تفکر کنید به مرگ بیاندیشید و آنچنان به دنیا بنگرید که گویی لحظه ای بعد نخواهید بود ، قید و بند های مادیت را بشکنید و خود را از این زندان برهانید تا بتولنید به پرواز درآیید و آزادانه اوج بگیرید و به معراج معشوق و لقای یار و لذت دیدار نایل آیید.

از سرگرم کردن خویش بپرهیزید و از واقعیت مگریزید ، موقعیت خود را پیدا کنید و هدف زندگیتان را مشخص نمایید و مسیر را بیابید و به نور ایمان دل تان را روشن ساخته و با ضربه ای به نفس بر ضد گذشته ها، انقلابی درونی برپا سازید ، صحبت های پوچ گوش فرا ندهید و به یاری خدا و نور ایمان تمامی سد های مادیت و جهل را بشکنید تا به عشق واقعی برسید و مفهوم لذت را دریابید و در رحمت الهی غرق گردید،

امام را تنها نگذارید ، جبهه ها را خالی نکنید ، انقلاب را پشتیبان باشید با کفر و استبداد در تمامی زمینه ها به مبارزه بپردازید ، از یاری مستضعفان و بی بضاعتان جامعه دریغ نورزید و از عیادت معلولین و مجروحین غفلت نکنید ، به خانواده شهدا سر بزنید و به وضعیت آن ها رسیدگی کنید.

انشاالله توفیق الهی نصیب همگی تان گردد تا در راه پیش برد این انقلاب بزرگ اسلامی گام بردارید ،

اگر این کوته سخن به سمع تان رسید برایم فاتحه بخوانید و امام را دعا کنید.

و اما خانواده محترمم:

من از مردن در بستر گرم شرم دارم، پس روز شهادتم را عزا مپندارید که مدت هاست انتظار چنین روزی را می کشیدم و بدانید آنان که توان انتخاب شهادت را ندارند، مرگ انتخابشان خواهد کرد.

از دار دنیا هیچ ندارم خدا را شکر .

در اعلامیه هایم چاپ کنید اگر به کسی چیزی بدهکارم به شما مراجعه کند .

هر جا که خواستید مرا دفن کنید، هرگز راضی ندارم کسی که مخالف اسلام و قرآن است و یا به نحوی به انقلاب و اسلام ضربه می زند، در مجالس ختم من شرکت کند ،

بر سر قبرم قرآن بگذارید چون روحم شاد می شود ،

سپاس خدای را که به من عنایت فرمود جانم را نثار اسلام نمایم.

پیروز باد اسلام ،

نابود باد دشمنان اسلام و قرآن

و سلام بر امام بزرگوارمان خمینی،

خداحافظ

#علیرضا_پیوند_کرمانی

۲۲ آذر ۱۳۶۵

منبع خبر

شهید پیوند: جهان را بنگرید و در آن تفکر کنید بیشتر بخوانید »