نتایج جست‌وجو برای: کربلا

شهید پاشاپور وظیفه خود را شناخت و به آن عمل کرد

به گزارش مشرق،سردار محمدرضا فلاح زاده بعد از ظهر امروز چهارشنبه در مراسم گرامیداشت شهید مدافع حرم اصغر پاشاپور که در مسجد امام حسن مجتبی (ع) شهرک شهید بروجردی تهران برگزار شد، اظهار داشت: اولین نشانه مسلمانی اقرار به شهادتین است و مسلمانان از مذاهب مختلف، اشتراکات زیادی با هم دارند و به دلیل همین اشتراکات است که همه مسلمانان در یک صف واحد باید علیه آمریکا و اسرائیل به پا خیزند؛ هرچند حکام جور منطقه نمی‌گذارند همه توان مسلمانان علیه اسرائیل به کار گرفته شود.
وی افزود: اگر جهاد نبود چیزی از اسلام باقی نمی‌ماند و اگر امام حسین (ع) قیام نمی‌کرد چیزی از دین باقی نمی‌ماند.

ببینید:

عکس/ فرزندان شهدای مدافع حرم در راهپیمایی امروز

سردار فلاح‌زاده ادامه داد: هرچند در طول تاریخ ستمگران نگذاشتند که نور کربلا و فرهنگ جوشان و پر خروش و قدسی آقا سیدالشهدا (ع) به گوش جهانیان برسد و آن‌ها را به فلاح و رستگاری برساند، اما این مسیر باقی است.
معاون هماهنگ کننده نیروی قدس با بیان اینکه شناخت دشمن و جهاد علیه کفار و منافقین سیره و سنت نبوی و اهل بیت بوده است، تصریح کرد: اگر حضرت امام (ره) بر علیه ستمگران و آمریکا و اسرائیل و عمالش به نبرد بر می‌خیزد، درسی است که از اهل بیت و نبی اکرم (ص) گرفته است.
وی با تاکید بر اینکه با دشمن دین خدا بایستی مبارزه کرد و این وظیفه مسلمانان است، گفت: یکی از افرادی که این وظیفه را شناخت و به آن عمل کرد، حاج اصغر ذاکر (پاشاپور) است.
سردار فلاح‌زاده با اشاره به فجایع و جنایات داعش در عراق و سوریه اظهار داشت: دشمنی به نام داعش که دست پرورده آمریکاست در سوریه و عراق ۵ استان عراق را درگیر کرد و در سوریه هم با تصرف استان‌های زیادی تا نزدیکی دمشق هم پیشروی کرد و حتی آرامگاه عمار یاسر و اویس قرن را تخریب کرد.
معاون هماهنگ کننده نیروی قدس اظهار داشت: دشمن در منطقه عراق، ایزدی‌ها را سر برید و زنان آن‌ها را به کنیزی برد؛ دشمن در حلب فجایع سختی به بار آورد که یکی از آن‌ها محاصره نبل و الزهرا بود و مرتباً بالای سر زن و کودک و سالمندان آتش خمپاره و کپسول‌های گاز پر از تی‌ان‌تی فرو ریخت.
وی گفت: دشمن به شهرهای مبعوجه و اقارب حمله کرد و مردهای این شهرها را کشتند و زن‌های آن‌ها را به اسارت برد. در هجوم به یکی از پایگاه‌ها سر ۲۷ نفر را برید، در حمله به تدمر ۶۰ نفر از مردم سنی مذهب را در بنای باستانی پالمیرا با قمه گردن زد.

بیشتر بخوانید:

چهارمین کنگره بین المللی شهدای مدافع حرم و امنیت برگزار می‌شود

سردار فلاح‌زاده با اشاره به سوابق حضور شهید پاشاپور در سوریه، تصریح کرد: حاج اصغر از اول نبرد سوریه وارد این کشور شد و یگانی به نام قمر بنی‌هاشم (ع) را تاسیس کرد و با نیروهای بومی حما و لاذقیه حدود ۳۵ روستا را از دشمن تکفیری پس گرفت.
معاون هماهنگ کننده نیروی قدس گفت: در نبرد دفاعی اول سال ۹۵ حماسه آفرید و در سال ۹۶ که دشمن می‌خواست خود را به مرزهای لبنان برساند، یگان اصغر وارد عمل شد و با هجوم به دشمن حماسه‌ها خلق کرد. او پس از آن به جنگ داعش آمد و از ۲ اردیبهشت ۹۶ تا ۲۰ آذر ۹۶ یکسره به داعش با یگان قمر بنی‌هاشم هجوم برد و حماسه‌ها آفرید.
وی با اشاره به انتشار فیلمی از گفتگوی شهید پاشاپور و سردار شهید حاج قاسم سلیمانی، عنوان کرد: روستای «مکان» که حاج اصغر به آنجا هجوم برد؛ همان جایی است که حاج قاسم آنجا به حاج اصغر می‌گوید «من را به خاطر دو تا گلوله می‌ترسونی»، پس از تصرف روستای مکان هجوم را تا بوکمال پیش بردند.
سردار فلاح زاده با بیان اینکه در عملیات والفجر ۹ در سوریه کسی که اولین نیروهای او به مرز اردن رسیدند همین یگان تحت امر حاج اصغر ذاکر بود، گفت: در عملیات‌های اخیر مثل آزادسازی مورک وخان شیخون و … یکی از فرماندهانی که نقش آفرینی کرد، حاج اصغر ذاکر بود.
معاون هماهنگ کننده نیروی قدس افزود: زیتان محلی بود که یگان حاج اصغر باید عمل می‌کرد، زیتان را تصرف کردند و دشمن قلع و قمع شد؛ پس از آن حاج اصغر خودش برای عملیات تثبیت رفت تا گام بعدی به سمت برمه و برقوم را بردارند که آنجا محاصره می‌شوند و اصغر آنجا آسمانی شد و به آرزوی دیرینه‌اش رسید.
وی در پایان گفت: به همه قلدران و زورگویان اعلام می‌کنیم ما وارث تمامی مظلومان تاریخ هستیم و این راه را ادامه خواهیم داد و تا نابودی‌تان دست از جهاد و مبارزه نخواهیم کشید و افتخارمان این است که لباسمان کفن خونین‌مان باشد.

منبع: میزانمنبع خبر

شهید پاشاپور وظیفه خود را شناخت و به آن عمل کرد بیشتر بخوانید »

بیانیه خانواده شهید ابومهدی المهندس: ما سرباز انقلاب هستیم

به گزارش مشرق، همسر و چهار دختر شهید مجاهد حاج «ابومهدی المهندس» با صدور بیانیه‌ای به مناسبت چهلمین روز شهادت فرماندهان مقاومت، بر آمادگی خود برای تکمیل کردن مسیر مقاومت تأکید کردند.

متن کامل این بیانیه به شرح زیر است:

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمدالله عدد الرمل و الحصی وزنه العرش إلی الثری»

(سپاس خدای را به شماره ریگ‌ها و سنگ‌ها و هموزن آنچه از روی زمین تا عرش اوست.)

چهل روز پیش در یک عملیات گستاخانه و در عین حال بزدلانه دو فرمانده ارشد جبهه مقاومت در برابر پروژه مسخ هویت انسان در منطقه غرب آسیا، عموی عزیز بی بدیلمان سردار بزرگ اسلام شهید حاج قاسم سلیمانی، فرمانده نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، و پاره تن ما پدر رئوف مجاهدمان شهید ابو مهدی المهندس -جمال ابراهیمی-، مؤسس و فرمانده حشد الشعبی، به همراه جمعی از شریف‌ترین برادران و فرزندانشان به فیض اعلای شهادت نائل شدند.

خدای مهربان را بی اندازه شاکریم که این افتخار عظیم و این کرامت بی بدیل را به ما -همسر و چهار دختر شهید ابو مهدی- ارزانی داشت تا با تقدیم دلخواسته ترین، محبوبترین، ارزشمندترین و زیباترین دارایی خود، به این عبارت مشهور زیارت عاشورا عمل کرده باشیم که «بأبی انت و أمی یا اباعبدالله» (پدر و مادرم به فدایت باد ای ابا عبدالله).

شهادت در امتداد حیات کریمانه و عزتمندانه ابو مهدی و آخرین و کامل‌ترین پاداش الهی برای این مجاهد مخلص جبهه مقاومت به رهبری حکیمانه و عالمانه ولی فقیه زمان بود که سراسر عمر پر برکت خود را تحت لوای «هیهات منا الذله» مکتب امام حسین (ع) گذرانید. مردی که چند روز پیش از شهادت در بحبوحه خیانت‌های مکرر آشکار و پنهان، به ما گفت: «من پادشاهم… چه کسی با ما همانندی می‌کند!؟ چه آنکه ما حبیب بن مظاهر این جبهه هستیم.».

جهاد ابومهدی از سالهای نوجوانی در ضدیت فکری با رژیم عفلقی بعث ستمگر و در مکتب مرجع شجاع و دانشمند شهید سید محمدباقر صدر (ره) و با همراهی مجموعه گسترده ای از شخصیت‌های مؤمن و پر صلابت در عراق آغاز شد، در زمان تحصیل در رشته مهندسی عمران در دانشگاه پلیتکنیک بغداد با جدیت بیشتر ادامه یافت و پس از اعدام‌های دسته جمعی یارانش و شهادت مظلومانه شهید سید محمدباقر صدر (ره)، با هجرت و در پرتو نور مکتب بنیانگذار انقلاب شکوهمند اسلامی حضرت امام خمینی (ره) شکل کامل‌تری به خود گرفت.

از همین زمان پیوند ابدی او با نیروهای مؤمن و مقاوم منطقه -و این بار نه فقط عراقی- آغاز شد. این رویدادهای پیاپی تنها مقدمه‌ای بر التزام پیوسته به مسیری جهادی بود که آن را نه در زمان جنگ و نه در دوران آتش بس، نه در خطوط مقدم نبرد و جلوتر از آن و نه در پشت جبهه‌ها رها نکرد. ابو مهدی، مهندس پیروزی‌های نظامی، مهندس بنای نظام سیاسی مستقل، و مهندس آبادانی شهرها و روستاها بود. خاک سرپل ذهاب و شلمچه و خوزستان و کردستان، تالاب‌های جنوب عراق، خیابان‌های ۱ بغداد و تکریت و سامراء، کوهستان‌های سنجار و حمرین و مکحول، صحرای غربی، صعب العبورترین جاده‌ها، دورترین روستاها، نقاط صفر مرزی و فراتر از آن، بر جهاد مخلصانه او شهادت می‌دهند.

او مجاهد خستگی ناپذیری بود که امریکایی‌ها و ایادی داخلیشان را خسته کرد. جهادی که در آن رضایت پروردگار متعال، اطاعت از ولی امر مسلمین، تفقه در دین، صیانت از جان و مال و کرامت انسان حتی در جریان سخت‌ترین نبردها و خدمت به مظلوم از هر دین و نژاد و قومیتی را چراغ راه خویش قرار داده بود.

حشد الشعبی بارزترین تجلی بیش از چهل سال مجاهدت او در کنار یاران وفادارش بود. به رغم تمامی کارشکنی‌ها برای به تأخیر انداختن آزادسازی مناطق مختلف اشغال شده به دست تکفیریون، نیروی بازدارنده ملی ای پدید آمد که در سال ١٣٩۶ پیروزی دشوار اما قاطعانه را علیه سبعیت داعش رقم زد.

مجاهدان حشد الشعبی که به رغم همه تهدیدات داخلی و خارجی شجاعانه در کنار سایر واحدهای نیروهای مسلح عراق و با پشتیبانی بیدریغ ایران اسلامی، نیروها و فرماندهان از جان گذشته جبهه مقاومت و در رأس همه آنان سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی، حماسه‌ها آفریدند. آنان دولت عراق را بار دیگر بر شانه‌های ستبر خود بنا کردند، هیبت از دست رفته اش بازگردانیدند و به عنوان عضو رسمی قدرتمند در ساختار نظامی عراق، سد استواری در برابر هر شکلی از تعدی به امنیت و سلامت سرزمین و انسان شدند؛ تا عراق به درجه‌ای از قدرت برسد که نه تنها موجودیت یکپارچه بر باد رفته خود را بازیابد، بلکه بقا، تمامیت ارضی و امنیت همسایگان خود را با حراست مرزها تقویت کند و در نهایت حلقه تفکیک ناپذیری در زنجیره محکم مقاومت در منطقه باشد.

این حلقه جدید تمام تلاش‌های چندین ساله ایالات متحده آمریکا برای دور نگاه داشتن عراق از جریان مقاومت با بن بست مواجه کرد. طرح ضعیف نگاه داشتن بنیان‌های دولت عراق، متزلزل ساختن ساختار نظامی و امنیتی آن، و تجزیه سرزمینی، سیاسی، نظامی و اجتماعی عراق در بستر اشغال و جهل و تکفیر و تخریب و کشتار ناکام ماند. به همین علت، منظومه سیاسی، امنیتی و نظامی امریکا تصمیم به اجرایی کردن تهدیداتی گرفت که به طور جدی در تابستان ١٣٩٨ علیه دولت عراق مطرح کرده بود.

عراق باید مسیر رفته را باز می‌گشت، دوران بیرون راندن مقتدرانه نیروهای امریکایی و تثبیت قدرت عمل خود در نبرد با داعش را پشت سر می‌گذاشت و تسلیم سیاستهای جدیدی می‌شد که آن را به مستعمرهای برای چپاول ثروت‌ها و کانونی برای توطئه چینی علیه دیگر ملت‌های مقاوم منطقه بدل می‌کرد.

یکی از اهداف اساسی ارتکاب جنایت بین المللی بامداد ١٣ دی ١٣٩٨ نابود کردن قدرتمندترین ساختار پشتیبان دولت یکپارچه عراق و هسته مقاومت انسان ساز در برابر ذلت بود. این جنایت نقطه اشتعال فرایند جدیدی بود که از روزهای ابتدایی پاییز ١٣٩٨ با برنامه ریزی دقیق و گسترده اجرایی شد. فرایند جدید، سوار بر موج مطالبات به حق مردمی، تظاهرات شهرها را به اعمال وحشیانه کشانید. سیاست آشفته خیابانی را جایگزین تقویت بده بستانهای قانونی از مسیر نهادها و نمایندگان منتخب ملت کرد، خیابان‌ها و جاده‌های شهری در مرکز و جنوب عراق را ملتهب و نهادهای رسمی دولت و نیروهای حافظ ۲ امنیت را بی اعتبار ساخت، و بالاخره نوک پیکان تیز خود را به سوی پرچمداران اصلاح -مجاهدان حشد الشعبی- گردانید که مقرهای ایشان منبع خدمات رسانی به ملتی بود که مدتهاست امنیت و بلکه بقای خود را مرهون ایثارگری‌های آنان می‌دانند.

فرایند تضعیف تدریجی دولت عراق تا حدی پیش رفت که دولت نه تنها نتواند در مقابل بمباران وحشیانه نیروهای حشد الشعبی در مرزهای غربی عراق و اعتراف رسمی امریکا به این جنایت واکنشی نشان دهد، بلکه در برابر تبدیل آسمان پایتخت عراق به صحنه مانور هواپیماهای نظامی امریکایی دست بسته بماند. همه چیز برای اجرایی کردن ایده بستن کریدور زمینی عراق به سمت جبهه‌های اصلی مقاومت در مرزهای فلسطین اشغالی فراهم شد.

امریکا تصمیم خود را که از سال‌ها قبل برای آن برنامه ریزی کرده بود، عملی ساخت. گماشته‌های امریکا که برای کسب رضایت ارباب خود در رقابتی شدید با یکدیگر به سر می‌برند، به او اطمینان دادند که هر نوع اقدام نظامی جدی علیه ابو مهدی و در حقیقت حشد الشعبی و بالاتر از آن دولت عراق، با هیچ عکس العمل خطرناکی مواجه نخواهد شد.

رویارویی مستقیمی که اسرائیل نیز امریکا را به ارتکاب آن در جغرافیای عراق تشویق می‌کرد. اینگونه بود که امریکا جرأت کرد امید مظلومان منطقه و فرمانده بزرگ نیروهای مقاومت حاج قاسم سلیمانی، و یار وفادار و دیرین او حاج ابو مهدی المهندس، فرمانده رسمی مهمترین واحد نظامی در نیروهای مسلح عراق را (که برای سالیان طولانی او را تروریست قلمداد کرده و هدف چند عملیات ناموفق ترور قرار داده بود) در قلب پایتخت عراق هدف قرار دهد.

منظومه نظامی و امنیتی امریکا به واسطه فرمان رئیس جمهور متهور و بی شرم امریکا «ترامپ» (این بازیچه دست سیستم صهیونیستی) اتومبیل‌های «غیر نظامی» حامل دو هیئت رسمی ایرانی و عراقی را با موشک‌های لیزری ضد تانک ً به این اقدام خود اعتراف کرد. بمباران و صراحتاً کیست که نداند این نقض آشکار حاکمیت ملی عراق و این حجم از وقاحت حکومت امریکا بدون ُجبن و خیانت و نفاق گماشته‌ها میسر نمی‌شد.

اما حاشا که شهادت فرماندهان بی باک این جبهه خللی در مقاومت منطقه‌ای و داخلی پدید آورد. این شهادت عظیم که در تاریکی نیمه‌های شب رخ داد، نور هدایت ما خواهد بود و بدن‌های مطهر پاره پاره و خاکستر شده شهیدان عراقی و ایرانی پلی مستحکم بنا خواهد کرد که ما را به مقصد نهایی رهنمون می‌شود. چرا که در مکتب ما شهیدان با خون خود امت را زنده‌تر می‌کنند.

تشییع بی نظیر شهدا در عراق و ایران، اقدام شجاعانه نمایندگان ملت عراق در تصویب طرح بیرون راندن نیروهای ائتلاف به رهبری امریکا از عراق، راهپیمایی میلیونی «انقلاب ١٩٢٠ دوم» با شعار بیرون راندن نیروهای امریکایی، و سیلی قدرتمندانه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به امریکا در حمله به پایگاه عین الأسد از ثمرات این شهادت پر برکت است.

ما خانواده شهید ابو مهدی با اطمینان و قدرتی که شهادت پدرمان به ما بخشیده است و با اتکا به ملت شجاع و مقاوم عراق، اعلام می‌کنیم: هر کس که به جنون امریکایی و نخوت صهیونیستی در عراق و منطقه امید بسته و عزت انسانی خود را بر سر این قمار باخته است، متوهم است، متوهم است، متوهم ۳ است، … (تا نفس هست)؛ و هر کس که برای تضعیف دولت عراق مذاکره می‌کند، خواهد رفت اما دولت یکپارچه عراق باقی خواهد ماند؛ و هر کس که برای اضمحلال نیروهای مسلح عراقی دلیر تلاش می‌کند ساده لوح و خام است؛ و هر کس که انحلال حشد الشعبی و پایان فعالیت آن را طرح ریزی می‌کند، زایل است و حشد الشعبی تا ظهور حضرت مهدی (عج) باقی خواهد بود. قاتلان قسی القلب این مردان شریف بدانند، ندای حضرت زینب (س) محقق خواهد شد: «روزهای قدرت شما اندک و جمعیت شما رو به پراکندگی است.»

پیروزی محتوم این مکتب به دست مجاهدان راه حق، «آتش جهنم» را بر سر امریکا، اسرائیل و گماشته‌های ذلیل آن فرو خواهد ریخت. به حکیم عالم و شجاع و مدبر و رهبر این امت و جبهه عظیم، حضرت امام خامنه ای (أدام الله ظله ً همان الشریف)، ارادتمندانه اعلام می‌کنیم، «انتقام سخت» این جنایت در نظر ما خانواده شهید دقیقاً عبارتی است که حضرتعالی اعلام کردید: «باید حضور فساد برانگیز امریکا در این منطقه تمام شود».

ما که سالیان طولانی در هوای انقلاب اسلامی، انقلاب استقلال و عزت و کرامت، نفس کشیده ایم و رشد کرده ایم، خود را برای همیشه وامدار این انقلاب می‌دانیم. پدر بزرگوارمان خود را با افتخار منتسب به انقلاب اسلامی و سرباز این راه می‌دانست. تلاقی چهلمین روز شهادت او با سالروز پیروزی انقلاب اسلامی، تجلی ارادت خالصانه او به این انقلاب است. اکنون خون پاک او، عزم و همت ما را برای طی طریق در مسیری که او را به اوج سرافرازی رسانید، جزم کرده است.

پس از این شهادت پر افتخار مأموریت اصلی ما آغاز شده است. ما -همسر و چهار دختر شهید ابو مهدی- سربازان شما هستیم و آمادگی کامل خود را برای خدمت خالصانه در این جبهه اعلام می‌کنیم. به سید حسن نصر الله «سید و روح و خبر اول مقاومت» که صلابت او، حسین (ع) در کربلا را در برابر چشمانمان مجسم کرده است میگوییم، همچنانکه پدرمان گفت: «شما همواره تجلی شکوه و سمبل طرح مقاومت آگاهانه بودید، هستید، و باقی خواهید ماند، و ما در این طرح امتداد یافته از آسمان تا زمین در کنار شما بودیم، هستیم، و باقی خواهیم ماند.»

به سید عبد الملک حوثی، فرمانده مجاهدان شریفی که شرورترین دشمنان را با مقاومت خود مرعوب ساختند و صبر را با صبوری خود خجل کردند می‌گوییم: «معکم معکم لا مع عدوکم» (ما با شماییم، با شماییم، و نه با دشمنانتان). به سوی مجاهدان راه حق که ما را احیا کردند، دست یاری دراز می‌کنیم.

خطاب به مجاهدان شجاع حشد الشعبی که نشان دادند شایعات باطل صاحبان قلب‌های مریض آنان را متزلزل نمی‌کند و هراسی از ملامت ملامت کنندگان ندارند اعلام می‌کنیم، در برابر ایستادگی شما سر تعظیم فرود می‌آوریم و در ادامه این مسیر دشوار تا پایان با شما خواهیم بود. و بدانید همچنانکه پیش از این فرمانده شهید شما حاج ابو مهدی المهندس عاشقانه خود را پدر و برادر شما م یدانست، با شهادت مظلومانه خود پشتیبان همیشگی شما خواهد ماند.

با پدر و اسوه خود شهید ابو مهدی که با شهادت زنده‌تر و جاودانه شد، بر سر عهد می‌مانیم تا روزی که به حول و قوه الهی دیدارمان تازه شود و با دستان کریم خود غبار رنج را از چهره یک یک ما بزداید. ۴ «وسیعلم الذین ظلموا أی منقلب ینقلبون»

منبع خبر

بیانیه خانواده شهید ابومهدی المهندس: ما سرباز انقلاب هستیم بیشتر بخوانید »

حاج قاسم را با این ۲۵ ویژگی بشناسید

به گزارش مشرق، در متن بیانیه تفصیلی درباره «تبیین مؤلفه‌های مکتب شهید سردار سلیمانی» از سوی دبیرخانه شورای فرهنگ عمومی کشور آمده است:

بسم ­الله الرحمن الرحیم

از پگاه تاریخ زندگی بشر بر روی کره خاکی و از آن هنگام که دست قابیل به خون هابیل آلوده گشت، پایه دو جریان حق و باطل نهاده شد. هابیل که مظهر ایمان و صدق و اخلاص بود، اولین شهید تاریخ است و در نقطه مقابل، قابیل، که نفسی حریص داشت و حقد و حسد وجود او را مالامال از نفرت نموده بود و به ناحق دست خویش را به خون برادر آلود، اولین شقی تاریخ و بدین ترتیب این حادثه آغاز شکل‌گیری دو جریان حق و باطل در تاریخ شد.

چرخ روزگار همچنان گردید و گاه جریان نورانی حق، وجه غالب را در جوامع می‌یافت و گاه جریان ظلمانی باطل، جامعه را به سوی تباهی و پلیدی و پلشتی سوق می‌داد و در مقاطع مختلف پیامبران الهی برای زدودن زنگار از چهره حق و ایجاد انگیزه در انسان برای بازگشت به فطرت الهی خویش، از ناحیه پروردگار متعال مبعوث می‌گردیدند. کاروان بشریت بایستی در طول تاریخ، منزل به منزل ره­ می­‌پیمود تا بستر مناسب برای پدیدار گشتن آخرین دین الهی فراهم شود و بدین ترتیب نوبت به ختم رسل حضرت محمد مصطفی (ص) رسید. پیامبر اکرم (ص) ۲۳ سال در راه استقرار مکتبی جامع و انسان‌ساز از عمق جان کوشید و پایه­ گذار یک نظام فکری – عملی بی بدیل و یک مکتب جامع و فرهنگی سترگ و تمدنی عظیم گردید. پیامبر اعظم (ص) پس از ۲۳ سال مجاهدت در راه استقرار مکتب حیات­ بخش اسلام به دیدار معبود شتافت، در حالی که دو میراث گرانقدر از خویش به عنوان چراغ راه، برای نجات انسان از انحراف به سوی کژراهه­ ها برای همیشه تاریخ به یادگار نهاد.

از یک­سو قرآن­ کریم، این­ نامه سرگشاده دادار هستی به بشریت را، و از سوی دیگر عترت طاهره ­اش، اهل‌ بیت عصمت و طهارت (ع) را، به عنوان قرآن مجسم و برترین الگوها در عرصه ­های ایمان و عمل صالح. گرچه جریان وحی متوقف گردید اما این دو میراث گرانقدر پیامبر اکرم (ص)، چراغ راه بشریت گشتند تا انسان در هر عصری و هر نسلی تا منتهی­ الیه تاریخ بشریت، بتواند با بهره ­گیری از آنها، راه را از بیراهه و حق را از باطل تشخیص دهد. دنیاپرستان از همان ابتدا تلاش نمودند تا جریان حق را سرکوب کنند و بدین­ ترتیب معصومین (ع) «غیراز آن ذخیره الهی حضرت بقیه الله الاعظم (ع) که جان­ های شیفته در انتظار ظهور اوست» یکی پس از دیگری به شهادت رسیدند.

بیشتر بخوانید:

راز سالم ماندن دست و انگشتر سردار شهید سلیمانی

آیا شهادت سردار سلیمانی نقطه عطف جدیدی در سپاه قدس است؟

در این میان، جاری خون­ مطهر سیدالشهداء حضرت اباعبدالله ­الحسین (ع)، هنگام‌ه­ای شگرف در گیتی پدید آورد که خود نقطه عزیمتی برای شکل ­گیری نهضت‌­های حق‌­طلبانه و عدالت­­‌جویانه در طی نزدیک به ۱۴ قرن گذشته گردید. نهضت­‌ها هر از گاهی شکل می­‌گرفتند و خط سرخ مقاومت و جهاد و شهادت را امتداد می­‌بخشیدند تا اینکه سرانجام نوبت به انقلاب شکوهمند اسلامی رسید.

این­ بار حضرت روح­ الله (ره) بر آن شد تا در مقابل استبداد داخلی و استعمار و استثمار خارجی در دوران رژیم ستم­‌شاهی قد علم کند و نهضتی بزرگ برپا نماید. بدین‌ ­ترتیب انقلاب شکوهمند اسلامی بر سه پایه استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی شکل گرفت که امواج توفنده آن گستره جهان را در نوردید. با پیروزی انقلاب کبیر اسلامی، از یک سو نور امید در دل دردمندان و محرومان جهان تابیدن گرفت و از سوی دیگر، کنگره‌­های کاخ ­های ستمگران و مستکبرین عالم به لرزه درآمد. به ­گونه ­ای که آنان برآن شدند تا برای استمرار سیطره خویش در منطقه و جهان؛ از همان روزهای آغازین پیروزی انقلاب، توطئه‌های فراوانی را تدارک دیده و به کار بندند تا انقلاب نوپای اسلامی را به زانو درآورده و به شکست وا دارند.

اما به فضل خداوند متعال، از هیچ یک از توطئه­‌ها طرفی نبستند تا اینکه سرانجام هم داستان گردیدند تا جنگی سنگین و ظالمانه را بر کشورمان تحمیل نمایند. غافل از این­که با عنایات حضرت حق و با رهبری پیامبر­گونه امام راحل عظیم‌­الشأن(ره) ملت بزرگ ایران به بهترین شکل ممکن، کیمیاگری می­‌کند و تهدید جنگ تحمیلی را تبدیل به فرصت دفاع مقدس می‌­نماید، به­ گونه­ای که برخلاف تصور ابتدایی دشمنان غدّار، این دوره هشت­‌ساله به عنوان سندی پرافتخار از مقاومت یک ملت آگاه، مؤمن، شجاع و انقلابی در پیش چشم جهانیان رخ نمود و برای همیشه در تاریخ ثبت گردید. در طی دوران هشت ساله دفاع مقدس، روحیه مقاومت و جهاد و شهادت‌طلبی در اعماق جامعه از مرکز کشور تا دور دست­‌ترین روستا­ها رسوخ یافت.

در این دوران استعدادهای شگرفی از جای­ جای ایران اسلامی از قوه به فعل درآمدند و افسران رشیدی قد برافراشتند و حماسه­‌ها خلق کرده و افتخارات خیره­‌کننده‌­ای برای این سرزمین کسب نمودند، خیل عظیمی از دلاورمردان و شیرزنان ایران­ زمین در جبهه­ و پشت جبهه از عمق جان مایه گذاشتند و از تمامیت ارضی کشور و کیان انقلاب و نظام و حریم اسلام ناب محمدی(ص)جانانه دفاع نمودند. دوران دفاع مقدس همچون کوره‌­ای گدازنده بود که جانهای پاک و مخلص در آن آبدیده می­‌شدند. در این دوران چه بسیار سربازان دلیری از سپاه و ارتش و بسیج که رشد نموده و تبدیل به فرماندهان برجسته­‌‍ای شده که از میان آنها جمعی شهید، جمعی جانباز و جمعی آزاده گردیدند و تقدیرالهی براین پایه قرار گرفت که جمعی از آنها بمانند تا تربیت­‌کننده نیروهای جوان و مؤمن و انقلابی و سلحشوری باشند که راه و رسم مقاومت را همچنان زنده و مانا و پویا نگه­دارند.

در روزهای آغازین دفاع مقدس، جوانی کرمانی و از خطّه کویر، به خیل عظیم رزمندگان پیوست. این جوان مؤمن و شجاع و هوشمند و تیزبین در طی چهل­سال آن­چنان جلوه کرد و خوش درخشید و در مسیر کمال به پیش رفت که سرانجام سکّه تأسیس یک مکتب به نام او توسط رهبر حکیم و فرزانه انقلاب اسلامی زده شد به­ گونه­‌ای که امروزه هر انسان آگاه و منصفی بر به کار بردن این واژه گران­سنگ و پر مغز و دقیق در خصوص آن سرباز اسلام و ولایت یعنی سردار سرفراز اسلام «شهید سپهبد قاسم سلیمانی» گواهی می­­‌دهد و صحّه می­‌گذارد.

به راستی چه فرآیندی در زندگی یک انسان طی می­‌شود که او را در قامت یک مکتب، فرازمند می­‌کند؟ چه اتفاقاتی رخ می­‌دهد که یک انسان به تنهایی یک مدرسه درس­‌آموز می­‌گردد؟ پاسخ روشن است.

هرگاه انسان از مدار فردیت خویش خارج گردد و سعه وجودی او آنقدر گسترش یابد که بر نفوس انسانها تأثیری قابل توجه در مسیر کمال بگذارد او در واقع تبدیل به یک مکتب شده است. آنگاه که منظومه‌ای منسجم و جامع و متشکل از اجزای یک شخصیت رشدیافته در ابعاد مختلف و زمینه­‌های گوناگون شکل می­‌گیرد او به عنوان یک مکتب و یک الگو و یک مدرسه درس­‌آموز رخ می­‌نماید. و سردار دلها و قاسم عزیز ملت‌­های آگاه و آزاده این ­چنین بود. همان­گونه که یار مخلص و همراه مؤمن و شجاعش ابومهدی مهندس «که درودبی­کران الهی بر او باد» این ­چنین بود. اکنون به تبیین برخی از ویژگی‌های برجسته مؤسس و پایه­گذار این مکتب می­پردازیم که همانا بیانگر مؤلفه­‌های این مکتب می­‌‍باشد.

۱_ نبوغ نظامی، سردار سلیمانی از نبوغ نظامی خاصی برخوردار بود. او مسلط به دانش رزم بود. و برای کسب این دانش و مهارت دقیق و حساس، به ­گونه­‌ای کاربردی و نه صرفاً نظری، بایستی در میدان نبرد، حضوری مستمر داشت و آرام ­آرام با زوایای مختلف و پیچیدگی­‌های فراوان آن آشنا شد. او دست­کم، سه میدان عمده رزم را آزموده بود: میدان دفاع مقدس، میدان مبارزه با اشرار مسلح و سرانجام میدان مبارزه در عرصه فرامرزی و منطقه­­­ای در عراق و سوریه (در مقابل جریان سفّاک داعش با همه پشتیبانی­‌هایی که از سوی قدرت­‌های استکباری و اذنابشان از آن صورت می­‌گرفت) و نیز در هر نقطه دیگری از منطقه که حضور او ضرورت می‌­یافت.

۲_ روحیه سلحشوری و جنگندگی، او در جنگ­ها علاوه بر هدایت مقاطع مختلف عملیاتی از طریق استقرار در قرارگاه‌­ها، در نهایت شجاعت و بی‌­باکی در خطوط مقدم حضور می­‌یافت. او عاری از هرگونه ترسی در مواجهه با دشمن در معرکه‌­ها و میادین نبرد بود او این جملات امیرمؤمنان حضرت علی(ع)را با همه وجود دنبال می‌­نمود که فرمود: تزول الجبال ولاتزل،­عض­علی­ناجذک،اعرالله ­جمجمتک،ارم ­ببصرک­اقصی ­القوم­ و غض­بصرک واعلم ان­ النصرمن عندالله سبحانه»، اگر کوه ها متزلزل شود تو تکان مخور، دندانهایت را به هم بفشار و جمجمه خویش را به خدا عاریت ده، قدم هایت را بر زمین میخکوب کن، و نگاهت به آخر لشگر دشمن باشد، چشمت را فرو گیر(و مرعوب نفرات و تجهیزات دشمن ­مشو) و بدان که نصرت و پیروزی از سوی خداوند سبحان است» همانا که سردار سلیمانی این­چنین بود. او در میانه میدان نبرد حضور می­ یافت و شجاعانه می ­جنگید. این­چنین حضوری نتیجه‌­ای بس مؤثر داشت و باعث می­ گردید که انگیزه و توان و تحرک نیروی رزم مضاعف گردد. فرماندهی و رشادت بی ­نظیر او موجب گردید که پس از دریافت چند نشان فتح، برای اولین ­بار نشان ذوالفقار را که بالاترین نشان نظامی کشور است از سوی فرماندهی معظم کل قوا دریافت نماید.

۳_ روحیه شهادت طلبی، قاسم عزیز ما شیفته شهادت بود او در داغ فراق یاران همرزمش می ­سوخت و در نجواهای شبانه‌­اش پیوسته از حضرت حق طلب شهادت می‌­نمود. او از مغز استخوان و بن‌دندان و با ذره ­­ذره­ وجودش خواهان شهادت بود، او با شهدا سخن می­‌گفت و از آنان ملتمسانه می­‌خواست که او را به سوی خویش برکشند و به بزم معنوی خود فراخوانند. بزرگ­‌ترین آرزوی او که هیچگاه در آن سستی و کاستی پدید نیامد، همانا شهادت بود و سرانجام به این آرزو که به دست شقی‌­ترین انسان روزگار به شهادت برسد، رسید.

۴_ اخلاص. او به شدت از ریا و خودنمایی پرهیز می­‌کرد. بود و نمود او یکی­ بود، آن­گونه می‌­نمود که بود. ظاهر بی‌­آلایش و مؤمنانه­ او خبر از باطن صاف و پالوده‌­اش می­­‌داد، مصداق آیه شریفه «سِیمَاهُمْ فِی وُجُوهِهِمْ مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ» بود در طریق اخلاص ثابت‌­قدم بود. هیچ گاه به دنبال مطرح نمودن خود نبود و آنچنان به غنای درون رسیده بود که مستغنی از ذره­ای جلوه‌­گری بیرونی شده بود. زلال چون آب بود و شفاف چون آئینه.

۵_ ارادت و تمسک به اهل‌بیت (ع). او از عمق جان شیفته اهل بیت عصمت و طهارت (ع) بود. اعتقاد و ارادت و عشق به خاندان رسالت در اعماق وجودش رسوخ نموده بود. پیوسته متوسل به آن اختران تابناک آسمان امامت و ولایت بود. هرگاه به زیارت مضجع شریف یکی از معصومین (ع) تشرف می‌­یاف.ت سکر و نشئه حلاوت حضور در جوار مرقد مطهرشان، روح آسمانی او را جلا می‌­بخشید و به پرواز در می‌­آورد و بهجت و سروری تام و تمام جان شیفته او را فرا می­‌گرفت. مجلس عزای حسینی (ع) را برپا می­کرد و خدمت در روضه سیدالشهدا (ع)را برای خود افتخاری بس بزرگ می‌­دانست.

۶_ ولایت‌مداری. او به غایت ولایتمدار بود و به رهبر و مقتدای خویش عشق می‌­ورزید. نگاه او به عنوان یک افسر رشید لشکر اسلام به ولی­‌امر مسلمین و فرماندهی معظم کل قوا تنها از حیث رعایت سلسله مراتب نظامی نبود بلکه نگاهی بس فراتر داشت و از جنبه اعتقادی بدی ن­امر می‌­نگریست سخن او، نوشته او، نگاه او، تصمیمات، فعالیت­‌ها و اعمال او همه و همه تعقیب کننده خط ولایت بود. بی­‌جهت نیست که عبارت مالک اشتر ولایت در وصف او به کار برده می­‌شود.

۷_ تعبد و معنویت. او علاوه بر انجام واجبات عبادی به مستحبات نیز توجه ویژه­‌ای داشت. از هر فرصتی برای تلاوت آیات قرآن و دعا و مناجات بهره می­‌جست. مقید به تهجد و نماز شب بود. گریه­‌ها و راز و نیازهای او در دل شب به روشنی تصویری از یک عارف واصل به دست می‌­دهد عرفان و حماسه هرچند دو رفتار متفاوت می­‌باشند اما وقتی عرفان، وصول به حقیقت از طریق شریعت و حماسه از جنس جهاد فی ­سبیل­ الله باشد جان­مایه آن‌ها یکی می­ شود. به یاد بیاوریم دوران دفاع مقدس را که رزمندگان عزیز ما در اوج داشتن روحیه جنگندگی و سلحشوری و رزم و ستیز با دشمنان، سنگرهای خویش را به نیایش­گاه­‌هایی بس نورانی و معنوی تبدیل نموده بودند که در آن عاشقانه به ذکر و دعا و مناجات و راز و نیاز با حضرت حق جل و علی می­‌پرداختند گویی آنان عرفایی بودند که در طریق سیر و سلوک معنوی، منزل به منزل ره­ ­پیموده­اند. قاسم از جنس همان بچه­‌ها بود.

۸_ فرامرزی بودن. فرماندهی بر سپاه قدس فرصتی را برای حاج قاسم فراهم نمود تا تجربیات جدیدی کسب کند. او در این دوران نه تنها با زوایای مختلف جریان مقاومت در منطقه آشنا گردید بلکه به لحاظ هوشمندی و توان فرماندهی و مدیریتی که از آن برخوردار بود به سرعت توانست در این عرصه کارساز و تأثیرگذار گردد. جنگ ۳۳ روزه در لبنان و آشنایی با جریان مقاومت در فلسطین، تراز فرماندهی او را بالا برد و آنگاه وقتی جریان ضد انسانی داعش که بنا به اعتراف سردمداران جنایتکار امریکا ساخته و پرداخته دست آنها بود چهره پلید خود را در عراق و سوریه نشان داد، اوج درخشش سردار ما نیز در مقابله میدانی با این جریان سراسر پلیدی و پلشتی و سرانجام برچیده شدن آن نشان داده شد.

وقتی به سال­های قبل باز می­‌گردیم به آن زمان که رعب و وحشت بر مردم بیگناه منطقه حاکم شده بود و داعش به پشتیبانی مالی، تسلیحاتی و رسانه‌­ای استکبار و صهیونیسم و همکاران منطقه­‌ای آنان بی­‌محابا، از هیچ جنایتی فروگذار نمی­‌نمود و به جان و مال و ناموس مردمان بی دفاع سرزمین عراق و شام بی­رحمانه می‌­تاخت و به سرعت پیشروی می‌­­نمود و در فکر استقرار همیشگی و سیطره دائمی در این سرزمین­‌ها بود به خوبی می­‌بینیم که در آن زمان همه مدعیان، صحنه را خالی نمودند و تا مدت­‌ها این تنها ایران اسلامی بود که با دور­اندیشی و درایت و هوشمندی رهبر معظم انقلاب، افسران رشید خویش را روانه میدان جنگ می‌­نمود تا امنیت و آرامش را به مردم بی دفاع منطقه بازگرداند.

پدیده‌­ای مبارک به نام مدافعان حرم که هسته مرکزی آن دلاورمردان ایرانی بودند شکل گرفت و سرانجام در کمال بهت و ناباوری تحلیل­گران نظامی و سیاسی جهان، سردار سرفراز ما که عزم خویش را برای پاک کردن منطقه از لوث وجود خبیث داعش جزم کرده بود، خبر از نابودی حکومت داعش و پایان یافتن سیطره آن بر منطقه داد. امروز نه تنها امنیت منطقه، بلکه امنیت جهان مرهون مجاهدت­‌ها و تلاش‌­های خستگی‌­ناپذیر آن استراتژیست بزرگ جهانی یعنی سردار سپهبد سلیمانی است او در هر نقطه‌­ای که جنگید برای استقرار امنیت و آرامش و بازگرداندن زندگی جاری و طبیعی مردم به آنان، جنگید. در این باب و در خصوص اقدامات خارق‌­العاده او در آینده باید پژوهش‌­ها نمود، کتاب‌­ها نوشت، کنگره­‌های بین­‌المللی برگزار نمود. آثار علمی، تحلیلی، آموزشی گوناگون و نیز محصولات فرهنگی و هنری فاخر پدید آورد.

۹_ یک دیپلمات برجسته. تأثیرات منطقه‌­ای و جهانی سردار سلیمانی تنها به لحاظ قدرت فرماندهی و اقدامات نظامی وی نبوده است، هر جا که ضرورت می­‌یافت، او در تراز یک دیپلمات کارکشته و برجسته ظاهر می‌­گشت. جذبه و جذابیتش از یک سو و تسلطش به آداب و فنون مذاکره در عرصه دیپلماسی از سوی دیگر به او قدرت تأثیرگذاری فوق‌­العاده‌‍‌­ای در این میدان داده بود این ویژگی مکمل فرماندهی نظامی او بود. آنگاه که لازم می­‌آمد از قدرت سخت بهره می‌­جست و در وقت مقتضی خویش از قدرت نرم. در این خصوص نیز نکته­‌های بسیاری وجود دارد که شایسته است تحلیل­‌گران روابط بین‌الملل و تاریخ­‌نویسان معاصر در جای خود بدان بپردازند.

۱۰_ سخت­کوشی. او مردی نستوه و خستگی­‌ناپذیر بود، از هیچ مشکلی نهراسید و هیچگاه دچار رخوت و سستی و رکود نشد، به غایت ساعی و تلاش­گر بود و به آسایش خویش نمی‌­اندیشید. علیرغم اینکه در چند عملیات مجروح شد اما همچنان بر بازگشت به جبهه پای می­‌فشرد و در کوتاه‌ترین زمان ممکن به خطوط مقدم عملیاتی باز می‌گشت. برای کسی که عمر پر برکت خویش را در جنگ و جهاد گذرانده باشد شاید توجیه در پیش گرفتن یک زندگی آرام و بی دغدغه کاملاً پذیرفتنی باشد. اما روح بی‌قرار او از راحتی و آسایش گریزان بود و او می­‌خواست تا پایان عمر و تا آخرین نفس سخت‌کوشانه و مجاهدانه به پیش رود.

۱۱_ نظم و انضباط و دقت در امور. ذهنی نظم یافته داشت، دقیق و منضبط بود، در جلسات به موقع حضور می­‌یافت، گاه برای شرکت در جلسه‌­ای مهم از دمشق به تهران می­‌آمد و پس از شرکت در آن مستقیماً به فرودگاه می­‌رفت و عازم دمشق می­‌شد، دقیق بود و وظیفه­‌شناس.

۱۲_ سرعت عمل و به هنگام بودن. بی­شک سرعت عمل یکی از ویژگی­‌های ضروری هر فرمانده نظامی است. اما ماهیت کارزاری که او در آن وارد شده بود به گونه­‌ای بود که بایستی چون صاعقه بر سر دشمن غدار فرود م‌ی­آمد. مکالمه مسئولین منطقه با او و خبردادن از نزدیک شدن داعش به آنان و استمداد جستن از او و حضور برق ­آسایش در میانه میدان در کمترین زمان ممکن و شکستن محاصره‌ای که حلقه آن توسط داعش دما دم تنگ­تر می‌­شد تنها یکی از خاطرات ماندگاری است که مسئولین منطقه از آن با شگفتی یاد می­‌کنند.

۱۳_ بیان تأثیرگذار. تحلیل­گران روان­شناسی و شخصیت­‌شناسان، تسلط به فن خطابه را به عنوان یکی از ویژگی­‌های شخصیت­‌های فوق­­‌العاده تأثیرگذار (کاریزماتیک) عنوان می­‌کنند. او این چنین بود و وقتی سخن می­‌گفت بیانش آمیزه­‌ای از عقلانیت و احساس بود و چون از دل بر می­‌خواست در نفوس انسان­­‌ها عمیقاً تأثیر می‌­نهاد.

۱۴_ علاقه به فرهنگ و هنر. کتابخوانی یکی از برنامه‌­های همیشگی او بود علاوه بر مطالعه مطالب مستند، به خواندن رمان­‌ها و داستان­هایی که سرگذشت‌­های درس‌­آموزی را حکایت می‌­کردند می‌پرداخت. مخصوصاً آثار مربوط به زندگی شهیدان را با حسرت و اشتیاق می­‌خواند و هر جا که به وجد می­‌آمد در حاشیه کتاب مطلبی می­‌نوشت تقریظ­های او بر کتاب­‌هایی که خوانده است خواندنی است. به شعر و ادبیات و هنر علاقه­‌مند بود و به تماشای فیلم­‌های فاخر می­‌نشست و مشوق کارگردانان و هنرمندانی بود که در به تصویر کشیدن خصال برجسته انسانی می­‌کوشیدند.

۱۵_ روحیه انقلابی. او فرزند انقلاب بود و دلبسته و مروج گفتمان آن، او به روشنی می‌­دید که انقلاب به مثابه درختی تناور، پیوسته رشد کرده و شاخ و برگ آن فزونی یافته و به سوی ملت‌­های عدالت‌خواه جهان امتداد می­‌یابد.

۱۶_ اعتدال. او از ورود به حاشیه‌ها در هر زمینه‌­ای دوری می­‌جست اهل افراط و تفریط نبود فراجناحی بود و نگاهش به جریانات مختلف سیاسی که در زیر خیمه انقلاب فعالیت می­‌نمایند به مثابه افراد یک خانواده با سلایق متفاوت بود کلیت جامعه ایرانی را یک خانواده می­‌دانست بینش او هم‌گرایانه و تلاش او هم­‌افزایانه بود برای او وحدت و انسجام ملی به غایت مهم بود و به لحاظ اینکه بینشی وسیع و جامع­نگر داشت بیشتر بر مشترکات رویکردهای افراد و شخصیت‌­ها و مجموعه­‎‌ها تأکید می­­‌نمود تا بر وجوه تمایز آن‌ها. در عین حال او مشی انقلابی را پیشه ساخته و استمرار آن را کاملاً ضروری می­‌دانست.

۱۷_ سنجیدگی و تدبیر در امور. تصمیمات او سنجیده و حساب شده بود و امور را با تدبیر دنبال می‌­کرد ذهنی پردازش­گر داشت خوب می‌­شنید خوب تأمل و تفکر می‌­کرد و دقیق و بجا تصمیم می­‌گرفت و آنگاه خوب عمل می­‌کرد رویه و رویکردی حل­ال مسائلی در امور مختلف داشت به اصل بهره‌­وری که بر دو پایه کارآمدی و اثربخشی استوار است پایبند بود و از مشورت دیگران بهره می­‌جست. به کار جمعی معتقد بود و بدان بها می­‌داد. به اتقان در عمل توجه داشت در عین وظیفه­‌گرا بودن نتیجه‌­گرا بود و به محصول و غایت کار می‌­اندیشید.

۱۸_ سادگی و صفا. زندگی ساده‌­ای داشت با حداقل امکانات. می­‌توانست از راه مشروع بسی بیش‌تر داشته باشد. اما نمی‌­­خواست، از تجملات به دور بود و از تشریفات بیزار. به راحتی در مجالس مختلف حضور می­‌یافت رسم خاکساری پیشه کرده بود در وجود با صفا و نورانی­اش هیچ نشانه­ای از تکبر و تبختر و خود بزرگ­‌بینی یافت نمی­‌شد.

۱۹_ مردمی بودن. او عاشق مردمش بود به همین لحاظ مردم عاشق او بودند. او پدر مهربان یتیمان بود و ملجا دردمندان و پناهگاه محرومان. او عمیقاً بر این باور بود که مردم ولی­‌نعمت ما هستند. و این انقلاب و نظام حاصل تلاش آنان و متعلق به آنان است پیوسته بر این امر تأکید می­‌کرد که ما مدیون و وامدار این مردم عزیز هستیم و خدمت به آنان را بایستی یک افتخار بزرگ بدانیم در حوادث گوناگون در میان مردم حضور می­یافت و به یاری آنها می­‌شتافت خاطره شیرین حضور او در میان سیل‌­زدگان در اوایل سال­ جاری هیچ­گاه فراموش نمی‌­شود.

۲۰_ ارتباط با جوانان. او ضمن اینکه تکریم‌­کننده گروه­‌های سنی متفاوت از جمله میان­سالان و سالمندان بود و آنان را بسیار مورد احترام قرار می­‌داد، اما علاقه­ خاصی به جوانان داشت او جوانان را به عنوان ارزشمندترین و پربهاترین سرمایه کشور می‌­دانست و ارتباط عمیقی با بسیاری از آنان برقرار کرده بود. از دیدن جوانان پر شور میهن به وجد می‌­آمد و برای پیشرفت آنان از هیچ تلاشی فروگذار نمی‌کرد.

۲۱_ آرامش و طمأنینه. در عین صلابت، آرام و پر طمأنینه بود سکینه قلبی او متأثر از این بود که پیوسته به یاد خداوند تبارک و تعالی بود و همواره خود را در محضر ربوبی می­‌دانست. در جای خود قاطع بود اما با کسی درشتی نمی­‌کرد. مرکز ثقل و گرانیگاه شخصیت او در درون او بود نه در برون او، لذا با نوسانات بیرونی، ثبات درون او دچار تغییر و تزلزل نمی­‌شد. مؤدب، موقر و آرام و متین بود.

۲۲_ خوش­خویی. مصداق بارز یک انسان خوش­خو و خوشرو بود و لبخند ملیح و دل­نشینش، جذابیت چهره‌­اش را دو چندان می­‌کرد. با مغناطیس اخلاق نیکوی خویش، دل­‌های انسان­‌های بی‌­شماری را به سوی خود جلب نموده بود. دوست­ داشتنی بود و به همان میزان که در برابر دشمن با صلابت بود و لرزه بر اندام او می­‌افکند در مقابل آحاد مردم متواضع و فروتن بود او مصداق بارز آیه ۲۹سوره فتح قرآن بود که می­‌فرماید: «محمد رسول ­الله­ والذین­ معه ­اشداء­ علی ­الکفار ­رحماء­بینهم»

۲۳_ ارتباط عمیق با خانواده. او عمیقاً به خانواده خویش عشق می‌­ورزید. تکریم و احترام او به والدین زبانزد خاص و عام بود و رابطه عاطفی‌­اش با همسر و فرزندان، کانون خانوادگی­‌شان را گرم و پرحرارت نموده بود. انبوه مسئولیت­‌ها و دغدغه‌­ها و حساسیت­‌های کاری، هیچگاه باعث نگردید که او از توجه به خانواده و وقت­‌گذاری برای آنان در حدی که برایش مقدور بود فروگذار نماید. صله­ رحم با بستگان را هیچگاه فراموش ننمود. اینکه انسان در اوج داشتن مسئولیتی این­چنین خطیر که ذهن و وقت و توان انسان را مصروف خود می­‌نماید. مراقب این نکته باشد که به خواسته­‌های عاطفی خانواده، بستگان و خویشاوندان و دوستان و آشنایان توجه نماید، حقیقتاً ستودنی است.

۲۴_ درک عمیق از حقیقت دنیا و آخرت. او حقیقت زندگی دنیوی را عمیقاً شناخته بود و از سطح به عمق رفته بود و دنیا را از ورای ظواهرش می­‌دید. او نیک دریافته بود که دنیا با همه جاذبه­‌هایش، با همه زرق و برقش، با همه لذت­‌هایش، با همه چرب و شیرینش، ناپایدار و گذراست. او به خوبی متوجه این حقیقت شده بود که دنیا گذرگاه است و آخرت منزلگاه. نگاه او به دنیا از بالا به پایین بود اما درک این معنا باعث نگردید که ره به تفریط برده و گوشه­ انزوا اختیار کند و صرفاً به عبادت رهبانیت­گونه بپردازد بلکه او دقیقاً به این حدیث شریف نبوی(ص) که فرمود: «الجهاد رهبانیه ­الاسلام» عمل نمود.

او مصداق این جمله امیرمؤمنان(ع)بود که «حملو ابصارهم ­علی ­اسیافهم» جنگاوران متقی از روی بصیرت شمشیر می­‌زنند. ورود در هنگامه­‌های پرخوف و خطر و در معرکه‌­های سنگین جهاد فی ­سبیل­ الله برای او حکم عبادت و رهبانیت (از جنسی که پیامبر اعظم(ص) ­آن را مورد تأکید قرار داده) داشت. نگاه او به دنیا و فانی بودن آن، رفتار او را به گونه‌­ای شکل داده بود که گویی از اهل دنیا نبود او پیوسته احساس می­‌کرد که در این دنیا مسافری است که دیر یا زود بایستی به جهان آخرت شتافت. او دنیا را به عنوان یک مجاز ناپایدار و آخرت را به عنوان حقیقتی ماندگار یافته بود. او عمیقاً به این آیه باور داشت که: «وللآخره­خیرلک­من الدنیا» او آخرت­گرا بود و بدین­ لحاظ عبد صالح خدا و بنده مبارک او گردید.

«مرد آخِربین مبارک بنده‌­ای است» او با زیباترین رنگ هستی پوشش یافته بود که همانا رنگ الهی است «صِبْغَهَ اللَّهِ وَمَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ صِبْغَهً» و این حاصل شناخت دقیق او نسبت به فلسفه خلقت و عظمت خالق و پرهیز از دنیازدگی و توجه به آخرت بود. او خواسته‌­های خود را در مسیر خواسته خداوند تعریف کرده بود.

۲۵_ توجه به اصل کمال طلبی. او همواره تلاش می­‌کرد تا باورهای الهی خویش را تعمیق بخشیده و در مسیر اعتلای رفتارهای سازنده طی­ طریق نماید. ایمان مستقر و رو به رشد در نهاد انسان و تلاش در جهت انجام اعمال صالح که روزبه‌­روز از عمق و گسترش بیشتری برخوردار گردد. شخصیت انسان را استوار نموده و او را به کمال هرچه بیشتر نزدیک­ و نزدیک­تر می­‌نماید. او در این مسیر دچار تزلزل و عقب گرد نگردید. بر صراط مستقیم حق پایدار بود و از پلکان کمال آرام ­آرام بالا می‌­رفت. او رهروی بود که آهسته و پیوسته می­‌رفت همچون کوهنوردی که گام­‌های استوار خویش را شمرده­ شمرده برای رسیدن به قله برمی­‌دارد.»

اینها و ویژگی­‌های فراوان دیگری، مؤلفه­‌های این شخصیت بزرگ را نشان می­‌دهند. مؤلفه­‌هایی که وقتی فراگرد هم می­‌آیند جامعیت یک شخصیت را به تصویر می­‌کشند و او را به عنوان یک مکتب و یک چراغ راه و یک مدرسه درس‌­آموز معرفی می‌­کنند. منظومه‌­ای که همه اجزای آن با یکدیگر همگون و هماهنگند ما در این شاکله شخصیتی، تضاد و شک و تردید و نوسان نمی­‌بینیم. او یک اسطوره است اما نه اسطوره­­ای از عهد باستان بلکه اسطوره­ای پیش چشم، ملموس و مربوط به جامعه کنونی ما، الگویی عینی برای هر کسی که بخواهد در مسیر کمال گام بردارد. ما در این­جا قصد گزافه‌­گویی نداشته‌­ایم هر آنچه که از صفات او به تصویر کشیدیم عین واقعیت بود او تلاش کرده بود تا همه ظرفیت­‌های وجودی خویش را شکوفا نماید و تصویری از چهره یک انسان ذو ابعاد و نه تک ساحتی را در عصر کنونی به جامعه ما و جهانیان نشان دهد.

او یک­بار دیگر و در امتداد خطی که انسان­‌های خود ساخته که هر یک چراغی بر افروخته‌­اند و از حصار فردیت به در آمده‌­اند و به جامعه خدمت نموده‌­اند چراغی پر فروغ بر افروخت. او یک­بار دیگر عملاً به ما نشان داد که انسان دارای قابلیت­‌های فراوانی است که در صورتی که همت نماید می­‌تواند به خوبی آنها را شکوفا نماید. ابعاد شخصیتی او به گونه‌­­ای است که می‌­تواند الگوی هر انسانی در هر منصبی و هر موقعیتی باشد. نکته‌­ای که ذکر آن در اینجا ضروری می­‌باشد همانا تأثیر شهادت آن سردار سرفراز است دشمن گمان می­کرد که با شهادت رساندن سردار سلیمانی و حذف ظاهری او به اهداف خویش دست می­‌یابد. در حالی که باید گفت که « شهید سلیمانی از سردار سلیمانی کارسازتر است».

تشییع بی­‌نظیر پیکر او آن موج بهت­‌آور و خیره کننده را در جهان ایجاد نمود دشمن از رمز و راز شهادت بی­‌خبر است اسلاف او در سال ۵۱ هجری در سرزمین کربلا سیدالشهدا (ع) را به شهادت رساندند آنان گمان کردند که کار حسین (ع) را به پایان رسانده‌­اند. غافل از این­که نورالهی خاموش نمی­‌شود. امروز و پس از گذشت نزدیک به ۱۴۰۰ سال از آن تاریخ نام حسین (ع) در گنبد گیتی طنین­‌انداز است و راهپیمایی اربعین او به یک معجزه می­ماند. پیروان سیدالشهداء (ع) نیز چنین‌­اند. موج جهانی مقاومت پس از شهادت سردار سلیمانی برخاسته و روز به روز توفنده‌­تر می‌­شود این سنت الهی­ است «یرِیدُونَ لِیطْفِؤُا نُورَ الله بِأَفْواهِهِمْ وَاللهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَلَوْ کرِهَ الْکافِرُونَ».

نکته­‌ای که در پایان بایستی بدان اشاره نمود این است که شهید سلیمانی تنها یک الگو در عرصه نظامی و جنگاوری نبود بلکه او برای همه کارگزاران و دست­اندرکاران اداره بخش­های مختلف کشور و برای آحاد ملت عزیز ایران مخصوصاً جوانان برومند این سرزمین یک الگوی جامع اخلاقی، فکری، معرفتی، معنوی و نمونه‌­ای برجسته از مدیریت جهادی­ است. در اینجا باید به بیانیه راهبردی گام دوم انقلاب که سال گذشته و در چهلمین سالگرد پیروزی انقلاب کبیر اسلامی توسط رهبر حکیم و آینده­‌نگر انقلاب صادر گردید اشاره نمود و اینکه برای تحقق اهداف و رویکردهای این بیانیه بایستی به مؤلفه­‌های مکتب شهید سردار سلیمانی توجه داشت و آنها را در مقام عمل دنبال نمود.

با داشتن چنین روحیه‌­ای و چنین ویژگی‌­هایی مطمئناً مسیر حرکت به سمت آینده­‌ای روشن و امیدبخش بسیار دقیق‌­تر و سریع‌­تر طی خواهد شد. هر قدر به او و سیره معنوی و فکری و فضائل اخلاقی و نوع مدیریتش که مدیریتی جهادی با نگرشی انقلابی بوده است نزدیک­تر شویم به تحقق اهداف بیانیه گام دوم انقلاب نزدیکتر شده‌­ایم.

دبیرخانه شورای فرهنگ عمومی کشور در آستانه چهلمین روز شهادت سردار سپهبد قاسم سلیمانی عروج ملکوتی آن شهید والا مقام را بار دیگر به روح بلند او تبریک و به محضر مبارک حضرت بقیه‌‎­الله‌الاعظم(عج)، مقام معظم رهبری(مدظله­العالی) خانواده معزز و همه همرزمان آن شهید و ملت قهرمان ایران اسلامی و همه آزادگان جهان تسلیت عرض می­نماید. انشاءالله در چهلمین روز شهادت آن شهید سرفراز با حضور پرشور و گسترده خویش در راهپیمایی۲۲ بهمن یک­بار دیگر با آرمان­های امام راحل عظیم ­الشأن و رهبر فرزانه انقلاب اسلامی و شهیدان گلگون کفن بیعت نموده و وحدت و انسجام ملی خود را بار دیگر به نمایش گذاشته و دشمنان قسم خورده این مرز و بوم را ناکام می‌نماییم.

سَیعلَمُ الّذینَ ظَلَموا أَی مَنقَلَبٍ ینقَلِبونَ

دبیرخانه شورای فرهنگ عمومی کشور

۲۰ بهمن ۱۳۹۸

منبع خبر

حاج قاسم را با این ۲۵ ویژگی بشناسید بیشتر بخوانید »

در ۷۰سالگی وجدان راحتی دارم / در اوقات فراغت، نقاشی می‌کشم / با تدبیر، شرکت‌ها را سودده کردم/ من گوش موسیقایی انقلاب بودم

گروه فرهنگ و هنر مشرق – سرودهای «خمینی ای امام» و «برخیزید» جزء اولین و ماندگارترین سرودهای انقلاب اسلامی هستند. به بهانه روزهای دهه فجر و ۲۰ بهمن که روز تولد استاد حمید شاهنگیان است، او را به دفتر مشرق دعوت کردیم و گفتگویی دو ساعته پا گرفت. لحن گیرا و قدرت بیان استاد به گونه ای بود که می شد تا دو ساعت دیگر، حرف را ادامه داد اما محدودیت های زمانی، مانع این کار شد. انتشار کتاب «برخیزید» که حاوی خاطرات استاد بود هم انگیزه دیگر ما برای این همکلامی شد. همین جا از همراهی دوستان جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی و انتشارات راه یار سپاسگزاریم که مقدمات این گفتگو را فراهم کردند. گفتگو با استادی که در آمریکا درس خواند ولی در آستانه انقلاب به میهنش بازگشت و تا امروز در سن ۷۰ سالگی، در خدمت به اهداف انقلاب، کوشا و باانگیزه است…

ـ یکی از جنبه‌های گفتگوی ما این است که مردم با کتاب خاطرات شما آشنا بشوند و آن را بطور کامل بخوانند.

ـ حمید شاهنگیان: از نظر شما به عنوان خواننده، کتاب خوبی بود؟

ـ بله، از نظر فرم نوشتار و قلم کتاب خوبی است. آقای روح الله رشیدی به این دقت‌ها معروف اند. آقای قاضی و آقای کربلایی هم آدم‌های دقیقی هستند. کلاً مجموعه کتاب‌هایی که این دوستان در نشر راه یار منتشر می کنند، از مرحله تولید مطلب تا بخش کتابسازی، کتاب‌های فاخر و خوبی است.

ـ حمید شاهنگیان: در این کتاب، دقتشان را تحسین کردم. بعد از سه یا چهار ماه،‌ آقای رشیدی برای من سوالاتی می‌فرستاد که این [مطلب] برای من روشن نشده. از نظر تاریخی این اینطور است و آن آنطور…

ـ مثلا درباره سرود ۱۷ شهریور که اشاره می‌کند بر اساس مراسم ترحیم هفتمین روز درگذشت دایی مرحوم شما توانستند تاریخ آن را دربیاورند. اینها کارهایی است که الان خیلی‌ها انجام نمی‌دهند.

ـ حمید شاهنگیان: دیدم که کتاب خاطرات شفاهی جناب احمدعلی راغب را هم منتشر کرده اند. من همان شبی که کتاب به دستم رسید، ۱۵۰ صفحه اش را در یک نشست، خواندم. به نظر می‌رسد حق راغب ادا نشده و ما در این مملکت، عجیب همه‌مان آمادگی بی وفایی داریم؛ به خصوص در ۲۰ ـ ۳۰ سال اخیر. وقتی کتاب را دیدم خیلی خوشحال شدم.

اینها بعد از پیروزی انقلاب یواش یواش ملحق شدند. وقتی من سرود زندانی را ساخته بودم، برای اولین بار ـ در اواخر مهر ۵۷ ـ بعد از مراسم ختم مرحوم مرشدزاده، با حسین شمسایی رفتیم در ماشین آقای سبزواری نشستیم، بعد این نوار را برایش گذاشتیم، تازه ایشان فهمید با شعر و سرود می‌توان این کارها را کرد، یعنی می‌توان سرود ساخت. بعد از آن بود که ایشان به من شعر داد. یادم است که [این شعر را] داد: برخیزیم در هوای آزادی، بستیزیم از برای آزادی، تا گیریم خون‌بهای آزادی، بگذاریم سر به پای آزادی. این شعر را ساخت و به من داد که من سرودش کردم، که آن سرود برخیزیم زیبا شد که متاسفانه خیلی کم استفاده شد. ولی خیلی کار قشنگی بود.

ـ گفتید حق آقای راغب تضییع شده، اتفاقاً اسم آقای راغب خیلی بیشتر از شما سر زبان‌ها بود.

ـ حمید شاهنگیان: برای اینکه آقای راغب بیشتر از من فعالیت کرد و مطبوعاتی‌تر بود، شاید ایشان صدها کار کرده است. کمّی هم ارزیابی نکنیم، کیفی [ارزیابی کنیم] در سال ۵۸ و ۵۹ و ۶۰ و… آن موقع که من مدیر آن مجموعه بودم، خدا به من لطف کرده که من بسیار در شرایط بد مدیریتی تدبیرم کارآمد بوده، می‌توانم این را با شواهد تاریخی اثبات کنم.

-یکی از این تدبیرها را برایمان تعریف می کنید؟

ـ حمید شاهنگیان: من وقتی مدیرعامل هواپیمایی آسمان شدم، نهمین مدیرعامل آن بودم در ظرف دو سال؛ یعنی هشت نفر قبلی ـ اگر ۲۴ را به هشت تقسیم کنید ـ عمر متوسطشان سه ماه بود! در دو سال هشت مدیرعامل عوض کرد. من وقتی به آنجا می‌خواستم بروم، گفتم من از هواپیما فقط سوار و پیاده شدن آن را بلدم! آقای وزیر گفت: اینجا مشکل مدیریتی دارد، مشکل فنی ندارد که شما خلبان باشید تا آن را بفهمید. دیدم حرفش درست است. زمان وزارت آقای کلانتری گفتم استخاره کردم و بد آمده؛ گفت: دوباره استخاره کن. دوباره استخاره کردم خیلی خوب آمد. گفت حالا یک تیم درست کن و برو. گفتم: نه، من یا نمی‌روم یا تنها می‌روم. آقای نژادحسینیان یک «اوهوکی» گفت که الان سی و چند سال از آن گذشته ولی هنوز جگر من از آن پاره است، آن «اوهوک» یعنی حالا من به بچه پررو، رو داده ام می‌گویم برو مدیرعامل بشو، برای من تعیین تکلیف می‌کنی. این «اوهوک» این معنا را داشت، یعنی حداقل من این استنباط را کردم.

ـ بخشی از آن طبیعی است که باور نداشته باشد.

ـ حمید شاهنگیان: بله، گفتم: من چند نفر آدم می‌توانم ببرم؟ دو نفر؟ سه نفر؟ شش نفر؟ ده نفر؟ اینها چه کسانی هستند؟ اینها رفیقان من هستند که به آنها اعتماد دارم. اینها هم مثل من هواپیماچی نیستند، بنابراین ما یک تعداد آدم ناشی می‌رویم آنجا و گند می‌زنیم، اگر من نتوانم به اندازه این دو تا، سه تا، ده تا آدم، از آن هزار تا، دو هزار نفر، آدم پیدا کنم، بدان اصلا من مدیر نیستم، اشتباه انتخاب کرده ای. من تنها رفتم، هیچ کس را نبردم. عمر سه ماهه‌ی مدیریت آنجا چقدر شد؟ پنج سال شده باشد خوب است؟ بعد از ۵ سال هم درخواست کردم معاونم ـ آقای عابدزاده ـ را بگذارید آنجا. ۲۲ سال هم آقای عابدزاده بود. یعنی ۵ سال و ۲۲ سال، می‌شود ۲۷ سال، دو تا مدیر ۲۷ آنجا را اداره کردند، ۸ تا مدیر ۲ سال؛ این یعنی بلدی اداره کنی.

ـ بعد آن ۵ سال چه شد که بیرون آمدید؟ خودتان خواستید؟

ـ حمید شاهنگیان: آقای خاتمی دنبال رایزن فرهنگی می‌گشت، سه کشور مدنظرشان بود، می‌خواستند چند خصوصیت داشته باشد: زبان بلد باشد، مسلمان باشد، دین را یک مقدار بشناسد و بتواند با اجتماع بین المللی هم تعامل داشته باشد و با سفیر هم دعوایش نشود. چون همه جا با سفیرها دعوا می‌شد.

سه جا را به من پیشنهاد کردند، یکی اروپا بود، من گفتم دختر دارم و به اروپا نمی‌روم. یکی آفریقا بود یا چین، و یکی هم هند بود. گفتم هند مسلمانانش از همه بیشتر است، من به هند می‌روم.

ـ آن موقع رایزن را سازمان ارتباطات اسلامی انتخاب نمی‌کرد؟

ـ حمید شاهنگیان: نه، یکی از باگ‌های مدیریتی کشور ما همین بود، ـ الان نمی‌دانم درست شده یا نه ـ به رایزن‌های فرهنگی، نخست وزیر به پیشنهاد وزیر ارشاد که در هیئت دولت تصویب شده باشد، حکم می‌داد. و شما فکر کنید رایزن که زیر دست سفیر باید کار کند، نفر دوم باید باشد حداکثر، حکم از بالادست وزیر می‌گرفت، این [سفیر] حکم از وزیر گرفته بود،‌ رایزن حکم از نخست وزیر گرفته بود، و این چقدر بد بود. اگر این آدم ظرفیت نداشته باشد می‌رود آنجا می‌گوید تو چه کسی هستی، به تو که وزیر حکم داده، به من هیئت دولت حکم داده، بنشین کنار می‌خواهم حرفم را بزنم. خب درگیری ایجاد می‌شود. در کشورهای دیگر، سفیر، رئیس جمهور یک مملکت است، نماینده رئیس جمهور در آنجاست، نماینده کل مردم آنجاست و نفر اول است، او باید پاسخگو و تصمیم‌گیر باشد، او باید تعامل کند و باید با او تعامل شود، بقیه باید زیردست او کار کنند. و به همین دلیل اکثر کشورها بین سفیر و رایزن‌ها دعوا بود. الان نمی‌دانم چطور شده.

ـ بعد هم سفیر امکانات نمی‌داد و همکاری نمی‌کرد و رایزنی زمین می‌خورد.

ـ حمید شاهنگیان: بعد برای اینکه زمین نخورد، وزارت ارشاد در رقابت با وزارت خارجه به آدم خودش نیرو می‌رساند. سیستم غلط بود. خنثی می‌شد.

ـ ۲۰ بهمن روز تولد شماست. ۷۰ سالگی چه حسی دارد؟

ـ حمید شاهنگیان: ۷۰ سالگیِ خیلی خوبی است، خیلی دوستش دارم. چرا که یک وجدان بسیار راحتی در این سال‌ها برایم ایجاد شده است. چون وجدان کار خودش را می‌کند، در خلوتت یقه‌ات را می‌گیرد، می‌گوید آنجا چرا این کار را کردی؟ آنجا چرا حق را به ناحق دادی؟ برای اینکه رفیقت بود؟ چرا آنجا سکوت کردی؟ چرا آنجا حرف زدی؟ من خیلی کم از این فشارهای روحی دارم. خدا پدر و مادرم ما را طوری تربیت کردند که حق‌شناس باشیم. من الان اصلا خطی نیستم. اگر به نظرم بالاترین مقام کشور هم اشتباه کند، نقدم را می‌گویم. در نتیجه هیچ وجدان درد ندارم الحمدلله.

ـ پایه ارتباطی شما با موسیقی به همان سازدهنی برمی‌گردد؟

ـ حمید شاهنگیان: پایه ارتباط من با موسیقی، شاید خیلی قبل تر باشد.

ـ خانواده‌تان که مذهبی بودند و تلویزیون هم حتی نداشتید…

ـ حمید شاهنگیان: البته همه‌شان صدایشان خوب است، تعداد خیلی زیادی از کسانی که مداح غیرحرفه ای هستند و خوب می‌خوانند از خانواده شاهنگیان هستند. همشیره من می‌گفت تو هنوز نمی‌توانستی بایستی، یک دستت را می‌گرفتی به صندلی و با دست دیگرت ضرب می‌زدی.

ـ چیزی که در کتاب به دنبالش بودم و به چشمم نخورد، همین فامیلی «شاهنگیان» است که از کجا می‌آید؟

ـ حمید شاهنگیان: اجداد ما صنعتگر بودند و ظاهراً پدربزرگ من ـ پدربزرگ پدری ام ـ خیلی صنعتگر قابلی بوده است. کسی هم چیز زیادی از او نمی‌دانست. آنها اول ترازوساز بودند، این از شاهین ترازو می آمد، بعد کردند شاهینیان، بعد کردند شاهنگیان.

ـ پس خیلی به آهنگ ارتباط پیدا نمی‌کند.

ـ حمید شاهنگیان: ما از آن یک سوءاستفاده کردیم، خدا شهید مجید حداد را رحمت کند، در اولین جلسه شورای شعر و موسیقی، (مجید حداد مسئول رادیو بود و در سال ۵۸ و ۵۹ به شورای موسیقی می آمد) … نمی‌دانم من شروع کردم یا مجید، قاعدتاً باید مجید شروع کرده باشد، برای اینکه هم مجید پرروتر از من و خوش‌حرف‌تر بود، هم اینکه مقامش بالاتر بود. فکر می‌کنم اینطور بود که: من گفتم چون من اسمم شاهنگیان است، در آن «آهنگ» دارد، در شورای موسیقی هستم و این هم که حداد است یعنی «آهنگر»، این هم «آهنگ» دارد، ما به این دلیل در شورای موسیقی هستیم! و بعد من شروع کردم برای اینها صحبت کردن، گفتم یک اتفاقی در مملکت افتاده که شما خیلی از آن خبر ندارید، تقصیری هم ندارید، در فضای آن نبوده اید، اسمش «انقلاب» است. من به عنوان نماینده آن انقلاب، به عنوان گوش آن انقلاب در خدمت شما هستم. بدانید هر چیزی از این گوش رد شد از فیلتر انقلاب هم رد می شود، اما چیزی که قرار است آنجا گیر کند، بگذارید اینجا گیر کند، برای همه‌مان بهتر است؛ و این، یک ادعاست: ما سه ماه با هم کار می‌کنیم، اگر غلط بود و من نتوانستم، اینقدر مردش هستم که بگویم ببخشید و من نتوانستم، خداحافظ؛ و اگر جواب داد، با هم کار می‌کنیم.

اینها دیگر می‌خواستند به ما چه بگویند؟ مثلا می‌خواستند ما را خرد کنند؟ از این بیشتر که نمی‌شد خرد شویم؛ آن تدبیر که می‌گویم اینهاست.

ـ طرف را خلأ سلاح می‌کند.

ـ حمید شاهنگیان: واقعاً هم اعتقادم همین بود، اگر بتوانم برای اینها مفید باشم، مفید هستم و اگر مفید نبودم به چه درد می‌خورد. من هم مثل همه که جلوی بقیه را می‌گیرند. یکی دو ماهی که گذشته بود، به مجتبی میرزاده ـ کرمانشاهی بود ـ گفتم مجتبی، نظرت درباره این حرفی که من زدم چیست؟ گفت والله اگر دو نفر سرجایشان باشند یکی خمینی است یکی تو. این یعنی تاییدی که مثلاً درست است…

ـ اینها کارمند ثابت سازمان بودند؟

ـ حمید شاهنگیان: کارمند ثابت بودند. ارکستر داشتند، اینها باید هفته ای مثلا ۱۵ ـ ۲۰ ساعت می‌آمدند، یا می‌نواختند یا تمرین می‌کردند یا ضبط می‌کردند. من از همین باگ یا سوراخ دعا استفاده کردم. در عین حال چون تعداد آدم‌ها هم مشخص بود، سی صندلی مشخص بود، فرد جدیدی را راه نمی‌دادند، معمولاً آنجا سفت نشسته بودند. اینطور که نمی‌شود، اینها همان ارکستر قبل از انقلاب هستند، بعد ما می‌خواهیم بگوییم برای ما اینطور بزنید و اینطور کنید، هم نمی‌خواهند و هم نمی‌توانند.

ـ چرا می‌گویید «نمی توانند»؟

ـ حمید شاهنگیان: نگاه آنها، نگاهی بود که تربیت شده‌ی ۴۰ ـ ۵۰ سال یا ۶۰ سال عمرشان بود با آن نگاه هنری.

اجرای سرود برخیزید در بهشت زهرا

ـ اما نُت که تغییر نمی‌کند…

ـ حمید شاهنگیان: نه، تغییر نمی‌کند. اما الان اگر همان شعر «خمینی ای امام» را هم او می‌خواست بسازد، با روح نمی‌توانست بسازد، چون دلش با آن نبود. چرا بعضی کارها اینقدر ماندگار شده؟ «بهمن خونین جاویدان….» چرا اینکار اینقدر مانده؟ برای اینکه یکسری آدم با دل این کار را ساختند.

ـ شما در وضعیت بحرانی اوایل انقلاب می‌خواستید طرف بنوازد و دلی بنوازد؟

ـ حمید شاهنگیان: ما باید به این سمت هدایت می‌کردیم، و کردم و شد. مسیر داشت و باید مسیرش را به درستی انتخاب می‌کردیم.

ـ یعنی جزو دغدغه‌هایتان بود؟

ـ حمید شاهنگیان: بله، بود. من می‌دانستم که از کوزه همان برون تراود که در اوست؛ اینها گرچه فقط نوازنده هستند ولی اینطور نیست که اگر نت را با دل بزنند و بی دل بزنند یک صدا بدهد. قطعاً تفاوت می‌کند. آن وقت ۴ یا ۵ نفر از آنها که پیرتر بودند را صدا کردم و گفتم من خجالت می‌کشم شما با این سن و سال هر روز صبح کیف و سازتان را دست می‌گیرید، با این شرایط که ساز آوردن و بردن سخت است، اینجا می‌آیید و دو ساعت می‌نوازید و می‌روید. شما نمی‌خواهد بیایید، به اندازه کافی زحمت کشیده اید. خانه‌هایتان باشید، هر وقت دلتان خواست بیایید، ولی من کل حقوق را برایتان می‌فرستم. حالا که شما اینهمه تجربه و تخصص دارید، اگر فرصت کردید یک مقدار راجع به ملودی فکر کنید.

من نمی‌توانستم به اینها شعر بدهم [و بگویم] که انقلابی بسازید، ولی می‌توانستم از آنها بخواهم ملودی بسازند، خودمان روی آن شعر می‌گوییم، به اندازه کافی شاعر داشتیم که بتوانند این کار را بکنند. چون من با شعر و آهنگ تقریباً عجین هستم، حتی آن شاعرانی که ترانه سرا نیستند و نمی‌توانند سیلاب‌ها را درست روی موسیقی بنشانند، من خودم این میان بودم، کاتالیزور بودم، گاهی کلمات را جابه جا می‌کردم، بهشان می‌گفتم این کار را بکنید تا به آن بخورد، گاهی ملودی را یک مقدار تکان می‌دادم، می‌گفتم این را اینطوری کنیم درست می‌شود و در می‌آمد. البته آقای سبزواری و آقای شاهرخی در تطبیق شعر با موسیقی فوق العاده خوب بودند.

گفتم شما هر آهنگی که ساختید و آمد اینجا در شورا تصویب شد، من پول دو آهنگ را به شما می‌دهم! به هم نگاه کردند و گفتند این چقدر گاگول است، می‌گوید نیایید پول بگیرید، آهنگ بسازید و دو برابر بگیرید. قبول کردند. خوشحال رفتند. من کارم را انجام داده بودم، و چهار یا پنج صندلی پیدا کرده بودم که باید ۴ ـ ۵ جوان می‌آوردم.

تجلیلی از استاد شاهنگیان در سازمان اوج / ۸ اسفندماه ۱۳۹۱

ـ این صندلی که می‌گویید، منظورتان صندلی های استودیو است؟

ـ حمید شاهنگیان: بله، اتاق تمرین آنها مثلا سی تا صندلی دارد، هر کدام هم جایشان معلوم است. چون مثلا ضربی‌ها باید یک طرف بنشینند، زهی‌ها باید یک طرف بنشینند و… جایشان معلوم است. سرقفلی دارد. ۴ ـ ۵ جوان خوب پیدا کردیم.

ـ پیدا می‌شد؟

ـ حمید شاهنگیان: خیلی زیاد بودند، اینها هم بچه هایی بودند که مدرسه موسیقی رفته بودند، دانشسرای هنر رفته بودند، دایره تنگ شده بود، کار نبود، نه کار بیرون می‌توانستند انجام دهند، نه ضبطی بود، نه کسی برایشان آهنگ می‌ساخت. من یادم نمی‌آید چطوری، شاید از طریق خود بچه‌ها یک فراخوان کوچکی زدیم. یک جوانی را آوردند که فامیلش «علی آقا» بود. او اوبوا را معرکه می‌زد، یکی از این ۵ نفر آقای رضا قلی ملک بود که اوبوآ می‌زد، او رفت و جایش ایشان آمد.

ـ ترکیب سازها را نمی‌شد دست زد؟

ـ حمید شاهنگیان: تا حدی می‌شد. دو نفر ویولون می‌زدند، حسن یوسف زمانی و حسین یوسف زمانی. آنها آدم‌های بزرگی بودند در موسیقی ایران. فوت کردند. (اینها هم جزو آن ۴ ـ ۵ نفر بودند که رفتند.) سرود «برخیزید ای شهیدان راه خدا» را یکی از این ۲ بزرگوار ـ آقای حسن یوسف زمانی ـ بعد از پیروزی انقلاب تنظیم کرد. آن موقع که امام می‌آمد، اصلا سازبندی نداشتیم. در سازبندی است که تنظیم معنا می‌دهد.

ـ ملودی اصلی که تغییر نکرد؟

ـ حمید شاهنگیان: یک دانه نت از ملودی اصلی تغییر نکرده بود. یادم هست وقتی که این را درست کرده بود ـ خدا رحمتش کند ـ من خیلی خوشحال شدم، چون اگر دقت کنید خیلی زیبا کار کرده، گفتم آقای یوسف زمانی دست شما درد نکند، انگار این ملودی و تنظیم از یک ذهن درآمده.

من بعضی اوقات شورای شعر و موسیقی را همزمان می‌گذاشتم، [می خواستم] این دو گروه با هم ایاغ باشند، همیشه نمی‌شد این کار را بکنیم. دوم اینکه زبان همدیگر را بفهمند. یکی از آن جلساتی که این دو گروه را با هم گذاشته بودم، آن روز بود و چون کار دبیری جلسه با خودم بود، هم شعرها را می‌خواندم، هم اصلاحات و تذکرات را روی آن می‌نوشتم، هم در کتابچه باید نتیجه کار را می‌نوشتم. شعر جانباز را که نگاه کردم دیدم این همان آهنگی است که من روی شعر اقبال لاهوری گذاشته ام، وزنش تقریبا همین است. موقعی که داشتم شعرها را می‌خواندم رسیدم به شعر آقای سبزواری گفتم یک شعر جانباز است، من اجازه می‌خواهم با ملودی بخوانم: «ای شکسته استخوان از جفای اهرمن × بسته راه دشمنان با نثار جان و تن/ پیکر نژند تو مومیایی وطن × بسته‌ی کمند تو قلب جمله مرد و زن» گفتم آقای سبزواری! اینجا من سه جمله می‌خواهم… با این سبک همانجا چند خط دیگر سرود «ای طلایه دار ما × ای همیشه یار ما × از تو زنده شد میهن»… گفتم: عالی است.

ـ یعنی شعر همان جا شکل گرفت… صوت جلسات و مذاکرات ضبط نمی‌شد؟

ـ حمید شاهنگیان: آن موقع نه، یادم نمی‌آید، چون من باید این کار را می‌کردم و یادم نمی‌آید این کار را کرده باشم… بعد، شعر و آهنگ همزمان تصویب شد که برای اجرا برود. نمازم داشت قضا می‌شد [ولی] شورا هنوز ادامه داشت. گفتم من بروم نمازم را بخوانم و بیایم. نمازخانه کنار دفتر آقای صبحدل بود. به سرعت دویدم رفتم نمازخانه نماز بخوانم و از آنجا که هر چه گم می‌کنی در نماز پیدا می‌کنی، من در نماز، اوج این شعر به ذهنم آمد، «تا به راه حق خود گذشته ای × ای تو قهرمان از شباب خویش»، نماز را تند تند خواندم و مدام این را تکرار می‌کردم که یادم نرود. یک ضبط صوت کوچکی همیشه همراهم بود که وقتی ملودی به ذهنم می‌رسید، همان موقع ضبط می‌کردم. آن موقع در جلسه‌ها ضبط صوت نداشتم.

سومین کاری که من ساختم، همین سرودی بود که بعدها به نام جانباز معروف شد، اینطور شروع می‌شود «ای شکسته استخوان از جفای اهرمن × از تو زنده شد میهن»

ـ چطور خاطرات اینقدر رنگی در ذهنتان مانده است؟ تقریبا چهل سال می‌گذرد…

ـ حمید شاهنگیان: عجیب است که من بخشی‌هایی بسیار ارزشمند از حافظه ام را تا ۸۰ ـ ۹۰ درصد از دست داده ام. قبلاً من هر موسیقی ای را که می‌شنیدم، در ذهنم می‌ماند. همه از دست من به عذاب آمده بودند، که هر چه می‌ساختند [اگر] یک گوشه‌اش شبیه یک آهنگ زمان پهلوی بود، بهشان می‌گفتم این شبیه آن آهنگ است، این را عوض کن! آن موقع ما خیلی نزدیک به انقلاب بودیم، سال ۶۰ بود. اگر چیزی شبیه کارهای قبلی درمی آمد، تداعی آن را می‌کرد.

آن روزها همه چیز از موسیقی در ذهن من می‌ماند، الان دیگر اینطور نیست. الان به ندرت اتفاق می‌افتد که یک موسیقی مثل آن موقع‌ها در ذهنم بماند.

ـ آنهایی که از قدیم به ذهن داشتید چطور؟

ـ حمید شاهنگیان: آنها اکثراً هست، هر چه دورتر است، بیشتر هست.

ـ یعنی این شباهت از نگاه شما اینقدر بد بود؟

ـ حمید شاهنگیان: حتی الامکان و تا جایی که می‌فهمیم هیچ شباهتی نداشته باشد.

ـ استاد! اگر به فضای سینما و بازیگری می‌رفتید هم خیلی موفق می‌شدید، هیچ وقت به آن سمت نرفتید؟

ـ حمید شاهنگیان: نه، چرا موفق می‌شدم؟

ـ حس خوب و توانایی زیادی در انتقال احساسات دارید. و صدایتان هم خیلی خوب است…

ـ حمید شاهنگیان: هر کار که ما کردیم واقعا خدا [خواست]. تقریباً اکثر شب‌ها که می‌خواهم بخوابم، با خدا حرف می‌زنم و از همه چیز تشکر می‌کنم. همه چیز به من داده است.

ـ تا الان که عالی بوده، اما به عرصه هنر که آمدید هیچ وقت به فکرتان نرسید که به سمت سینما هم بروید؟

ـ شاهنگیان:یک قصه بگویم: فیلم حضرت محمد صلی الله علیه و آله، ساله ۵۸ توسط یک تاجر بازاری به ایران آمد. ما آن موقع بنیاد هنری مستضعفین را درست کرده بودیم و فیلم‌ها را آنجا می‌آوردند. ما خودمان همه کاره شده بودیم. تصمیم گرفتیم این فیلم کجایش ضبط شود، کجایش قیچی شود و… ما را شناخته بودند تقریباً. فیلم کرانول را برای من آوردند، در فیلم کرانول پادشاهی بود که آقای اسماعیلی ـ سلطان دوبله‌ی ایران ـ آن نقش را دوبله کرده بود. این نقش را طوری دوبله کرده بود که از سینما که بیرون می‌آمدی، دلت برای آن پادشاهی که علیه او قیام کرده بودند،‌ می‌سوخت. اینقدر این صدا لطیف و مهربان بود.

ـ قرار بود آدمِ بدِ داستان باشد…

ـ حمید شاهنگیان: بله، بعد از انقلاب قرار بود پادشاه‌ها بد باشند. من این را متوجه شدم، بقیه بچه‌ها متوجه نشدند. قرار شد با دوبلرش صحبت کنیم. آقای اسماعیلی آمد آنجا و من با ایشان و صحبت کردم. پیشنهاد دادم یک مقدار ناچاری و عجز را در صدایش بیاورد. گفت: اینکه شما می‌گویید، نبض و مغز تمام دوبله است، من می‌روم همین کار را می‌کنم. و رفت این کار را کرد.

این را خدا داده؛ آن استعداد را برای هنر داده. الان من نقاشی می‌کنم، خیلی از کسانی که نقاشی‌های من را می‌بینند باور نمی‌کنند این کارهای من باشد.

ـ در چه سبکی؟

ـ حمید شاهنگیان: بیشتر رئال و با رنگ روغن. غیر رئال را خیلی دوست ندارم. وقت بیکاری‌ام را می‌گذارم. در پروفایل تلگرامم یک عکس از پیرمرد هست، آن نقاشی ۸۰ ـ ۹۰ سالگی خودم است، از روی طرح بهلول کشیدم ولی شکل خودم نقاشی کردم. این استعداد خدادادی است.

ـ اگر الان بهتان پیشنهاد شود برای بازیگری، بازی می‌کنید؟

ـ حمید شاهنگیان: نه. [ماجرای] فرهاد را بگویم معلوم می‌شود چرا. بعد از انقلاب فرهاد که خیلی من صدا و کارهایش را دوست داشتم، پیغام فرستاد که من می‌خواهم «خمینی ای امام» را بخوانم. اجازه می دهید؟ من عاشق صدایش بودم، اما مخالفت کردم. به خاطر اینکه نمی‌خواستم این کار که سمبل انقلاب است، از جنس قبل از انقلابی‌ها شود. این [شعر] از جنس انقلاب و مردم است، همان بچه‌هایی که سواد موسیقی نداشتند، خواندند، همان درست بود، در آن مسجدهایی که می‌خوانند، درست است، فرهاد این [شعر] را بخواند، برای من هیچ مزیتی که نیست، حداقل آن این است که من را می‌کشاند و با آهنگسازهای قبل از انقلاب معادل می‌کند و این آهنگ را هم با کارهای قبل از انقلاب معادل می‌کند و این [آهنگ] از جنس آنها نیست.

مستند بزم رزم

ـ این از روحیه انقلابی شما در آن سال‌ها نشأت می‌گرفت، الان که ۴۰ سال می‌گذریم، به نظرتان کار درستی کرده اید؟

ـ حمید شاهنگیان: بله، چون هویت آن را نگه داشتم، هویتش را «فرهاد»ی و قبل از انقلابی نکردم. به همین دلیل است که اینها از کارهای دیگر مجزا است. حتی از بقیه کارهای بعد از خودش هم مجزاست. این دو سرود اولا به دلیل تاریخی خیلی مهم بوده، آمدن حضرت امام بوده، [از نظر] جغرافیایی هم که در فرودگاه و بهشت زهرا خوانده شده، «برخیزید» که در بهشت زهرا خوانده شد را مردم اولین بار بود می‌شنیدند.

ـ از نقاشی گفتید و متوجه شدم که پیشینه ای دارد. خط شما هم زیباست. سابقه نقاشی هم به جوانی‌تان بر می‌گردد؟

ـ حمید شاهنگیان: آنها هم قصه‌های قشنگی دارد. آمریکا که درس می‌خواندم، خرج کردن آن موقع سخت بود، پول هم برایم از ایران می‌آمد. درآمد پدرم کم نبود، کارخانه داشت، ولی شاید نگاهشان این بود که خودمان هم کار کنیم؛ اما برای ما پول می‌فرستادند، ما صرفه جویی زندگی می‌کردیم. اولا که هم‌اتاق داشتیم که بزرگترین هزینه که هزینه اقامت است به دو یا سه تقسیم می‌شد. دوماً اینکه به ساختمان‌های لوکس نمی‌رفتیم که گران باشد، ساختمان ما سه طبقه بود که یک زیرزمین داشت، شاید ۴۰ ـ ۴۵ آپارتمان داشت که دو ـ سه تای آن دانشجویی بود. در نتیجه تابستان‌ها که گرم می‌شد، در کوچه و آپارتمان را باز می‌کردیم که هوا بیاید. روبه روی آپارتمان ما هم یک نقاش کوبایی که پناهنده سیاسی از کوبا به آمریکا بود و جایزه هم گرفته بود، همین کار را می‌کرد، یعنی درِ خانه‌اش و پنجره آن طرف را باز می‌کرد، یک کورانی می‌شد، دو تا خانه ما خنک می‌شد. او دائماً نقاشی‌های تجاری می‌کشید. مثلا یک تخته خیلی بزرگ ۴ متر در ۳ متر داشت که رویش بوم‌های کوچک می‌چسباند، یک باره ده تصویر از یک منظره می‌کشید.

ـ درآمد او از نقاشی بود؟

ـ حمید شاهنگیان: چون پناهنده بود احتمالاً به او پول هم می‌دادند. گاهی می‌آمد و به من می‌گفت: «حَمِد ـ نه محمد نه حمید ـ یک چایی ایرانی به من بده» گپ می‌زدیم و یک چایی می‌خورد و می‌رفت. گاهی هم که من درس می‌خواندم و خسته می‌شدم پیش او می‌رفتم. یک بار که رفتم پیش او، داشت نقاشی می‌کشید که تلفنش زنگ زد. همین طور که تلفن دستش بود، من رفتم [کنار بوم] قلمو را برداشتم و تظاهر کردم که دارم [نقاشی] می‌کشم؛ گفت بکش؛ گفتم نه؛ گفت بکش نترس؛ داشت درخت می‌کشید، من هم درخت‌ها را کشیدم، نگاه می‌کردم که چکار کرده، من هم عین آن می‌کشیدم، من حواسم به [نقاشی کشیدن] بود، دیدم تلفنش تمام شده و همین طور ایستاده و دهانش باز است و دارد من را نگاه می‌کند، گفت you are artist ـ تو هنرمندی ـ گفتم نه؛ گفت تو نقاشی بلد هستی؛ گفتم نه، بار اولم است قلم به دست می‌گیرم. گفت تو مانند هنرمند [قلم را] دست گرفتی، مگر می‌شود بار اولت باشد؟ خلاصه این شروع نقاشی من شد.

ادی به من گفت ادامه بده، اگر ادامه بدهی اصلا معلوم نمی‌شود کدام را تو کشیدی. یک روز در زد و آمد و گفت نقاشی کن. هر مدلی می‌خواهی بیا انتخاب کن و نقاشی کن؛ من سه چهار کار آن موقع انجام دادم ولی ۴۵ ـ ۴۶ سال بیشتر شد که دیگر به نقاشی دست نزدم تا سال ۱۳۹۶. من با یکی از دخترهایم برای اینکه علاقمند شود به کلاس خط رفتیم. این [دختر] استعداد نقاشی داشت، همه‌شان استعداد موسیقی داشتند که من این استعداد را در همه‌شان کشتم.

ـ چرا؟

ـ حمید شاهنگیان: شاید اشتباه کردم ولی به نظر می‌رسد که موسیقی در این مملکت هنوز هم مطربی است. خیلی دوست نداشتم. نه تنها ساز نیاوردم بلکه خودم هم هیچ سازی را در خانه نزدم و هیچ وقت هم سی دی نگذاشتم که گوش کنند. به جای این، سعی کردم استعدادهای دیگرشان را در هنر پرورش دهم. یکی عکاسی و دیگری، خطاطی.

ـ چند فرزند دارید؟

ـ حمید شاهنگیان: سه دختر دارم.

ـ شاید اگر پسر هم داشتید برای موسیقی کمتر سختگیری می‌کردید؟

ـ حمید شاهنگیان: ممکن است، چون بالاخره پسر آزادی‌هایی دارد که دختر ندارد. به محیط‌هایی می‌تواند برود که دختر نمی‌تواند. با یک دخترم رفتیم پیش یک استاد نقاشی و او اصرار کرد که شما هم بیا، من قول می‌دهم سال دیگر همین موقع نمایشگاه آثارت را برگزار کنی. بعد از آن خودم نقاشی کردم. بازنشسته شده بودم و وقت داشتم. علاقه هم داشتم.

ـ شما بازنشسته سازمان صدا و سیما بودید؟ یا هواپیمایی یا وزارت ارشاد؟

ـ حمید شاهنگیان: هیچکدام. ۹ سال آخر را من در شرکت سرمایه‌گذاری صنعت نفت بودم، بعد یک خلافی را دیدم آنجا که ایستادگی کردم و نهایتا از انجا بیرون آمدم. البته با بیرون آمدن من شرکت هم بدبخت شد. شرکتی که تا سال ۹۰ هر سال ۵۰۰ یا ۷۰۰ میلیون تومان ضرر می‌داد، من سال ۹۱ مدیرعاملش را عوض کردم، آن موقع هم خودم رئیس هیئت مدیره بودم اما خیلی دخالت نمی‌کردم. بعد دیدم نمی‌شود [چون] دارند کثافت کاری می‌کنند. مدیرعامل را عوض کردم و اتفاقاتی افتاد و خیلی توطئه کردند، مدیر عامل بچه‌ها را خریده بود که کار را بخوابانند. آن سال هم ضرر دادیم. سال بعد ـ ۹۲ ـ همان شرکت ۸۰۰ میلیون تومان سود کرد. سال ۹۳ سه میلیارد و دویست میلیون تومان سود کرد، سال ۹۴ که یک رکود اقتصادی به ما خورد، دو میلیارد و سیصد میلیون سود کرد. همان سالی که سود کرد، من را برداشتند! سال بعد، سود و زیان شرکت برابر شد، و از آن به بعد هر سال دوباره ضرر داد و از هم پاشید.

ـ چرا خودتان خاطراتتان را در این سال‌ها ننوشتید؟

ـ حمید شاهنگیان: دست به قلم من هم بد نیست، اما هیچ وقت به آن فکر نکردم. اینقدر از من مصاحبه گرفتند که وجود دارد. به این فکر نکردم که خودم مستقلاً این کار را بکنم. من همیشه خوب لباس می‌پوشیدم، همیشه ماشین‌های خوب داشتم، این ظاهر به یک حزب اللهی نمی‌خورد. و اصلا دنبال این نیستم که دیگران فکر کنند من خوب هستم. یک فیلم از من هست که من با آستین کوتاه ایستادم ـ با سیبیل و بدون ریش ـ و دارم گروه سرودی را در افتتاحیه مجلس خبرگان هدایت می‌کنم. می‌خواهم بگویم نه هر کسی که ریش گذاشت و پیرهنش را روی شلوارش انداخت و آستین بلند پوشید و سلامش را با صاد گفت و… دیگر کارش کاملا درست است.

ـ آقای براری یک مستند به نام سرود عاشقانه درباره شما ساختند. از آن راضی بودید؟

ـ حمید شاهنگیان: آقای براری یک نقل تاریخ کرد و با دوستان مختلف صحبت کرد و خاطرات آنها را پرسید و آنها را تدوین کرد. بیشتر راجع به «خمینی ای امام» و «برخیزید» بود. بیشتر مصاحبه‌ها در فرودگاه بود.

ـ بعد هم مستند «بزم رزم» آمد که خیلی مورد توجه قرار گرفت، مستند خوبی بود که فضای کنتراست قبل و بعد از انقلاب را خیلی خوب نشان می‌داد…

ـ حمید شاهنگیان: خیلی مستند خوبی بود. جوان به این کم سنی چقدر خوب توانسته بود این کار را بکند.

تجلیلی از استاد شاهنگیان در سازمان اوج / ۸ اسفندماه ۱۳۹۱

ـ هم نگاه خیلی خوبی داشت و هم در فرم ساخت و حرف‌هایی که زد خیلی کار خوبی بود.

ـ حمید شاهنگیان: من در آن فیلم آدم بده هستم.

ـ چرا؟

ـ حمید شاهنگیان: برای اینکه تمام تقصیرها را به گردن گرفته ام. انگتذ تمام تقصیرها در حوزه موسیقی تقصیر من بوده. واقعیت هم همین است. من خودم، در خودم که محاسبه کنم می‌گویم آنجا را اشتباه کردم.

ـ اما اشتباه گل درشتی نداشتید؟

ـ حمید شاهنگیان: نه، به نظرم نمی‌رسد.

ـ این که گفتید آدم بد [فیلم] هستید، من که دیدم چنین چیزی به ذهنم نیامد.

ـ حمید شاهنگیان: در ذهن هیچ کس نمی‌آید.

ـ همه به شما حق می‌دهند که در آن موقعیت شاید یک تصمیم اشتباهی هم بگیرید… کسی از این همه تجربه مدیریتی شما استفاده می‌کند؟

ـ حمید شاهنگیان: نه؛ نه تنها استفاده نمی‌کنند [بلکه] به نظر اضافه می‌آیم. من در این سال های آخرعضو هیئت مدیره بنیاد هنری رودکی (تالار وحدت) بودم. در آن سه سالی که بودیم به لطف خدا، نتیجه حسابرسی، مطلوب بود. مطلوب یعنی هیچ ایرادی به شما وارد نیست و کارهایت درست انجام شده. زمانی که ما به بنیاد رودکی رفتیم، حدود دو میلیارد و نهصد میلیون تومان بدهکاری داشت، به علاوه سه چهار ماه حقوق معوقه. البته من کاری نکردم، فقط تلاش کردم ولی به هر حال؛ دو تا ارکستر از هم پاشیده داشت. ارکستر سرجایش آمد. ما دو ارکستر از هم پاشیده را جمع کردیم و در همان سه ماه اول برایشان برنامه‌هایی گذاشتیم که تا به حال در ایران سابقه نداشته.

ـ این برای چه سالی است؟

ـ حمید شاهنگیان: این برای سه سال گذشته است: ۹۵، ۹۶، ۹۷. برای اولین بار ارکستر ملی و ارکستر سمفونیک ایران به جاهای مختلف کشور رفت. رفت به: بوشهر، اصفهان، شیراز، زنجان، استان گلستان و… برای اولین بار ارکستر به آنجا رفت و برای اولین بار آنها احساس می‌کردند آدم حساب شده اند. خیلی حس خوبی بود. اینها کارهای نوین و هزینه بر بود. با همه این تفاسیر، نه تنها ما زیان نداشتیم، پول بچه‌ها را به موقع پرداخت کرده بودیم، حقوق عقب افتاده نداشتیم و ارکسترها داشت کار می‌کرد. ما را از آنجا برداشتند. هیئت مدیره ای که اینقدر خوب جواب داده، به لحاظ مالی سالم بوده و به لحاظ اجرایی این کارها را کرده، چه دلیلی دارید که او را بردارید؟ فقط به خاطر اینکه نصف ریش دارد؟ فقط به خاطر اینکه آمریکا می‌رود و می‌آید؟

اگر شما درست مدیریت نکنید همین می‌شود. من در هواپیمایی که بودم، یک خلبان به نام اکبر محمدی داشتیم. ایشان دفاع وسط تیم ملی و دفاع وسط پرسپولیس هم بود و به نام «اکبر خرک» معروف بود. این خلبان ما و از جنس کسانی بود که خودش را با انقلاب هماهنگ کرده بود. یک خلبان دیگر داشتیم به نام سادات اخوی که بچه مسلمان سفت و سخت بود، آقای محمدی نسبت به او حسادت می‌کرد. سادات اخوی یک مقدار به مدیریت و سیستم دولتی نزدیک تر بود. ضمن اینکه اکبر محمدی خلبان فالکون بود و با تمام حضرات از رئیس جمهور و نخست وزیر و وزیرها و رئیس مجلس و همه پرواز کرده بود.

آن موقعی که آسمان بودم، اکبر محمدی را صدا کردم، گفتم ببین صد هزار نفر (در ورزشگاه) من را صدا نکرده اند، دست بزنند بگویند «محمدی» اما دو هزار نفر، پنج هزار نفر وقتی فوتبال بازی می‌کردم من را تشویق کرده اند، می‌دانم تشویق چقدر لذت دارد، تو اینجا به دنبال تشویق نباش، کارت را انجام بده. تو استاد خلبان هستی. یک ماموریت به او دادم، گفتم برو فرودگاه‌های کشور را چک کن. هر ماه یک فرودگاه، دو ماهی یک فرودگاه، ماهی دو فرودگاه، ارزیابی‌ات را به من بده، من به تو پاداش هم می‌دهم، به درد کارمان هم می‌خورد. به او اینطور شخصیت دادم. وقتی بیرون آمدم، سادات اخوی (رقیب اکبر محمدی) را بالا گذاشتند. یک روز ساعت ۵ صبح به من زنگ زدند، گفتند یک هواپیما گم شده. من در هیئت مدیره بودم ولی مدیرعامل نبودم. گفتم خلبان کیست؟ گفتند محمدی، گفتم کمکش کیست؟ گفتند فلانی ـ یک برادر شهید بود، شیرازی ـ گفتم پرواز برای کجا بوده؟ گفتند دیشب از رشت بلند شده و از رادار خارج شده. خیلی متبحر بود. گفتم به بچه‌های بندرعباس بگویید تلویزیون عراق را نگاه کنند. من هنوز در رختخواب بودم. (سال ۶۵ بود) دو ساعت بعد زنگ زدند گفتند درست است، پناهنده شده و مصاحبه هم کرده است. چرا محمدی زمان من نرفت و بعد از من رفت. چون آن تدبیر از این میان رفت.

-همین تدبیرهای شما بوده که باعث شده در عرصه های مختلف، موفق باشید.

ـ حمید شاهنگیان: اینکه شما می‌گویید خاطراتت [را بنویس] اگر من بخواهم بنویسم، اینقدر از این ظرائف کاری هست؛ مطرح کنم که چه بشود مثلا؟…

*میثم رشیدی مهرآبادی

منبع خبر

در ۷۰سالگی وجدان راحتی دارم / در اوقات فراغت، نقاشی می‌کشم / با تدبیر، شرکت‌ها را سودده کردم/ من گوش موسیقایی انقلاب بودم بیشتر بخوانید »

رد پای یک عاشق؛ از آبادان تا خان‌طومان

به گزارش مشرق، به شرط عاشقی روایت زندگی سردار شهید مدافع حرم سعید سیاح طاهری از زبان همسر می باشد که همزمان با ایام آزاد سازی خان طومان سوریه توسط انتشارات شهید کاظمی روانه بازار شد.

به شرط عاشقی روایت زندگی فرمانده ای است که در خان طومان به جمع یاران دیرینش پیوست.

فرمانده ای که یک روز در جبه های حق علیه باطل در ۸سال دفاع مقدس جهاد میکرد و یک روز آموزش موشکی نیروهای پاکستانی و افغانستانی در منطقه حلب را به عهده داشت و یک روز هم در مناطق محروم کشور برای بچه های کوچک جشنواره های دانش آموزی دفاع مقدس برگزار می کرد.

سعید سیاح طاهری از فرماندهان جنگ ایران و عراق و فعال فرهنگی و اجتماعی بود که در سن ۵۸ سالگی عازم سوریه شد و در منطقه خان طومان در نزدیکی شهر حلب به شهادت رسید.
سیاح طاهری در سال ۱۳۳۶ در شهرستان آبادان به دنیا آمد. دوران نوجوانی او مصادف با اوج‌گیری مبارزات مردم ایران علیه حکومت پهلوی بود. وی پس از انقلاب نیز در عرصه‌های مختلف دفاع از کشور، از جمله غائله ضدانقلاب در کردستان، خط التقاط و فتنه منافقین و بنی‌صدر مشارکتی فعال داشت.

سیاح طاهری بعد از تشکیل بسیج به فرمان خمینی، در زمان فرماندهی «حمید قبادی‌نیا» به عضویت بسیج آبادان درآمد و در آغاز جنگ تحمیلی، از آبادان دفاع کرد. وی در سال ۶۰ به عضویت سپاه آبادان درآمد و پس از قبادی‌نیا، فرماندهی سپاه آبادان را عهده‌دار شد، در آذر ماه سال ۶۰ نیز طی یک عملیاتی مجروح شد و یکی از انگشتان دستش را از دست داد، چندی بعد دوباره به جبهه آبادان بازگشت و همواره پرتلاش و در اغلب عملیات‌ها حضور مستمر داشت. وی در پنجم آذرماه سال ۶۵ در خلال عملیات کربلای ۵، دچار مجروحیت شدیدی شد که منجر به از دست دادن چشم راست و شنوایی گوش چپ شد، همچنین عصب دست چپ وی نیز در این عملیات منقطع شد
با شروع جنگ سوریه، سعید به طور داوطلبانه برای حضور در این نبرد و آموزش نیروهای جوان سوری و لبنانی اعلام آمادگی کرد و موفق به اخذ اجازه جهت حضور در سوریه شد. وی در آنجا وارد تیپ سیدالشهدا شده و کار خود را با آموزش تخصصی موشک‌های هدایت شونده تاو، کورنت و مالیوتکا در رزم زمینی آغاز کرد.
وی همچنین در مقطعی آموزش موشکی نیروهای پاکستانی و افغانستانی واقع در منطقه حلب را برعهده داشت که در نهایت ظهر روز ۲۳ دی ماه ۱۳۹۴ در حالیکه جهت بازدید منطقه خان طومان به همراه جابر زهیری عازم شده بود با گلوله خمپاره تکفیری ها مورد هدف قرار گرفت و هردو به درجه شهادت نائل آمدند.
بعد از شهادت این فرمانده عزیز، هنرمندان و فعالین فرهنگی بسیاری از جمله پرویز پرستویی، رخشان بنی اعتماد، تهمینه میلانی، خسرو سینایی، حمید فرخ‌نژاد، محسن امیریوسفی، رؤیا تیموریان، مسعود رایگان، انسیه شاه حسینی، پریوش نظریه، مهتاب کرامتی ،عبدالحسن برزیده، محمدباشه آهنگر، حسن پورشیرازی، جواد افشار، مهرداد صدیقیان، کوروش سلیمانی، سید علی صالحی، مالک حدپور سراج و… در پیام‌هایی جداگانه، ضمن ابراز همدردی با خانواده وی، شهادت او را تسلیت گفتند.

پرویز پرستویی درباره این شهید این گونه می‌نویسد:
سعید سیاح طاهری از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس که به درجه جانبازی رسید .وپس از اتمام جنگ تمام مدت دست از اعتقاداتش بر نداشت ودر کنار یاران دیگرش جشنواره دانش آموزی دفاع مقدس را راه ندازی ونه دوره جشنواره را در مناطق محروم برگزار کرد و در زمانیکه زلزله آذربایجان رخ داد با حضورش در منطقه زلزله زده برای چهل و هشت هزار کودک آسیب دیده روحی جشنواره دانش آموزی برگزار کرد و نهایتا بدست داعشیان جانی وبی رحم وپست به شهادت رسید و بنده افتخار میکنم که در تمام جشنواره های دانش آموزی در رکابش بودم.روحش شاد و شهادتش را به خانواده محترمش و یارانش بخصوص همرزم و رفیق و همراهش حبیب احمدزاده تسلیت میگویم و امیدوارم که ادامه دهنده راهش باشیم.

در برشی از کتاب میخوانیم:
همه در اتاقی که با نور فانوسی روشن بود، کنار هم غم زده نشسته و منتظر بودیم. وضعیت سختی بود، اما کنار هم بودن به ما یادآوری می کرد که هنوز زنده ایم. هوای بیرون بوی نفت سوخته می داد و پر از دوده بود و آرامش، این کلمه قشنگ که چند ماه قبل نه چند روز قبل در نگاهمان، در حرفهایمان، در زندگیمان بود، دیگر نبود.

کتاب به شرط عاشقی؛ روایت زندگی شهید سیاح طاهری از زبان همسر و خانواده است که به کوشش رضیه غبیشی در قطع رقعی و در ۲۴۰ صفحه توسط انتشارات شهید کاظمی منتشر شده است

علاقمندان جهت تهیۀ این کتاب می توانند از طریق سایت manvaketab.ir و یا از طریق ارسال نام کتاب به سامانۀ پیام کوتاه ۳۰۰۰۱۴۱۴۴۱ آن را با پست رایگان دریافت نمایند.

منبع خبر

رد پای یک عاشق؛ از آبادان تا خان‌طومان بیشتر بخوانید »

همه می گن تو اوجه حاج قاسم + صوت

به گزارش مشرق، سید کمال هاشم زاده در متنی نوشت:

با اداء احترام به روح بلند سردار آسمانی، در هنگامه های آغازین گام دوم که برگزیده ی جشنواره ی شعر فجر به زینب سلیمانی، فرزند برومند سردار سپهبد قاسم سلیمانی اهانت می کند، نباید سکوت کرد و با زبان شعر و ترانه باید پاسخ گفت.

اثر مرثیه ی سردار، سروده ای ست پیشکش به زینب سلیمانی، از زبان او و همه ی فرزندان شهیدان سرزمینم به ویژه فرزندان شهیدان مدافع حرم، که با قلم این کمترین و با صدای خواننده ی نوجوان، امیر کهبد کاویانی و آهنگسازی نیما جاویدی با مجوز دفتر موسیقی و سرود صدا و سیما منتشر گردیده است.

امید که قدمی باشد در گستره ی نغمات لالایی های مادرانه و دخترانه ی سرزمینم برای نسل های پیش رو تا بدانند و بخوانند که آرامش و امنیت ایران اسلامی مرهون از جان گذشتگی شهیدان و ایثارگران است و نام حاج قاسم قصه ی دلاوری های ایران زمین بر زبان و جان فرزندان این سرزمین جاودانه بماند.

مرثیه ی سردار

ترانه سرا : سید کمال هاشم زاده
خواننده ی نوجوان : امیرکهبد کاویانی
آهنگساز : نیما جاویدی

مرورگر شما از ویدئو پشتیبانی نمی‌کند.
فایل آن‌را از اینجا دانلود کنید: audio/mp3

لالا لالا، لالا لالا، لالایی
گل سرخم بگو پس کی میایی

دلم تنگه واسه چشمات بابا جون
واسه اون خنده ی زیبات بابا جون

دلم تنگه برات بابا کجایی
لالا لالا، لالا لالا، لالایی

من و زخم روزای بیقراری
دیگه مُردم از این چشم انتظاری

چقد سخته برام درد جدایی
لالا لالا، لالا لالا، لالایی

بابا قاسم جوابم رو نمی دی ؟
بابا قاسم تو اشکامو ندیدی ؟

بابا قاسم دمشق یا کربلایی ؟
لالا لالا، لالا لالا، لالایی

همه می گن که بابام رو سپیده
دیگه قاسم سلیمانی شهیده

همه می گن که تو سردار مایی
لالا لالا، لالا لالا، لالایی

بابا جونم بابا جونم نگام کن
یه بار دیگه منو بابا صدام کن

همه عکس تو رو تو دست دارن
قدم تو راه تو دارن می ذارن

همه می گن تو اوجه حاج قاسم
به راه افتاده موج حاج قاسم

همه می گن بابا پیش خدایی
لالا لالا، لالا لالا، لالایی

منبع خبر

همه می گن تو اوجه حاج قاسم + صوت بیشتر بخوانید »

ترس از اسارت بدتر از مرگ است / بدترین شکنجه بعثی‌ها «تقلید اعدام» بود

گروه جهاد و مقاومت مشرق – چندی پیش در گفتگویی با آزاده، علی خاجی درباره وضعیت امروز آزادگان و روزگاری که بر آن ها در سی سال قبل گذشته است، صحبت کردیم.

متن این گفتگو را نیز بخوانیم:

در گفتگوی مشرق با آزاده «علی خاجی» بررسی شد؛

بررسی وضعیت دیروز و امروز آزادگان

در همان نشست، درباره سابقه فعالیت ها و مبارزات، همچنین نحوه اسارت او نیز همکلام شدیم. آنچه در ادامه می خوانید، روایتی بی کم و کاست از مجاهدت های یک نوجوان در دوران جنگ تحمیلی و از ایستادگی های او در اردوگاه های عراق است. بماند برای ثبت در تاریخ…

**: شما اسفند ماه سال ۱۳۶۳ در عملیات بدر شرکت کردید. اگر موافقید از جریان شرکتتان در این عملیات و اتفاقات بعد از آن شروع کنیم.

– من در این عملیات به عنوان امدادگر فعالیت می کردم.

**: چند سال داشتید؟

– قبل از آن سال، مدتی طولانی آموزش های نظامی دیده بودم ولی در آن زمان دوم دبیرستان بودم. توسط یک آقا که گفته میشد تکاور نیروی دریایی بودند به صورت منقطع حدود یک سال آموزش دیدم. یک دوره چهل روزه هم با نیروهای جنگ نامنظم شهید چمران داشتم.

**: دوره های آموزشی تان طبق یک سیستم خاص نبود؟

– آموزش مان که در بسیج دبیرستان تمام شد زیر نظر آن تکاور نیروی دریایی فعالیت می کردیم.

**: مکان آموزش تان کجا بود؟

– پشت دبیرستان دکتر نصیری واقع در بزرگراه نواب،خیابان سینا یک کاخ جوانان بود و در آن جا آموزش می دیدیم. یک فضای باز و سرسبز وجود داشت و ما یک روز در میان برای تمرین به آن جا می رفتیم. تمرینات حدود ساعت دو بعد از ظهر آغاز می شد و تا ده یا یازده شب طول می کشید.

**: تمرینات تان زیر نظر مدرسه نبود؟

– خیر. در آن جا (کانون سلمان) تمرین می کردیم و گاهی هم بچه ها به کوه می رفتند. مدام تعدادمان کمتر می شد و در نهایت در پایان دوره کمتر از صد نفر باقی ماندیم.

– **: در کدام دانشگاه درس خواندید؟

– دانشگاه تهران. تا بهمن ماه سال ۱۳۶۳ درس خواندم. ترم سوم را هم ثبت نام کردم و چند جلسه رفتم تا اینکه بچه های پایگاه به من گفتند برای عملیات نیرو لازم دارند. فردای همان روزی که بچه ها این موضوع را گفتند،ثبت نام کردم. متاسفانه پدرم را ندیدمکه از او خداحافظی کنم. بعدا که به دوکوهه رسیدم برایش نامه نوشتم و بابت این موضوع عذرخواهی کردم.

**: پدر از اعزامتان راضی بودند؟

– بله

**: باکدام لشگر رفتید؟

– لشگر ۲۷ محمدرسول الله(ص) گردان ابوذر. مدتی در دو کوهه آموزش دیدم و بعد از آن به منطقه جفیر رفتم. برای انجام عملیات از جفیر به جزیره شمالی رفتیم و از آن جا با قایق به شرق دجله منتقل شدیم. کنار دجله هم رفتیم ولی وضو نگرفتیم و تیمم کردیم!

روز سوم که تصمیم به عقب نشینی گرفتیم، تانک ها داشتند پشت سرمان می آمدند و (در آن منطقه ای که ما بودیم) آخرین نیروهایی بودیم که برمی گشتیم. تنها سلاح سنگینی که داشتیم یک دوشکا بود که صبح دو بار شلیک کرد و جایش را پیدا کردند. یکی از هواپیماهای ملخی pc۷ سوئیسی آن را زد. اگر اشتباه نکنم سوئیس این هواپیماها را تقریبا به چهل کشور فروخت که یکی ازآن ها ما هستیم ولی برای دو کشور آن را مسلح کرد تا کاربرد نظامی داشته باشد؛ یکی برای مکزیکی ها به بهانه این که با قاچاقچی ها درگیر شوند و دیگری برای عراق. این هواپیماها برای دیگر کشورها کاربرد آموزشی یا گشتی داشت. در گزارش هایی که از برخی عملیات ها مثل کربلای۴ هست برای بمباران ها (بخصوص حملات شیمیائی) از همین هواپیما استفاده می کردند.

کتابی از جناب علی خاجی در توضیح وضعیت آزادگان، قبل و بعد از آزادی

**: شما یک دوشکا داشتید و آن را هم زدند…

– بله، آن را با یک راکت از بین بردند و دو تا از بچه ها و خدمه آن را شهید کردند. بعد از آن دو هلیکوپتر ما را بمباران کردند و عملا هیچ دفاعی در آن جا نداشتیم. نقشه کانال ها را داشتند و حتی یک تیرشان هم خطا نمی رفت. به ماموریتی که قصد داشتند من را بفرستند نرسیدم و چند ساعت دیرتر رسیدم. به ماگفتند تا شب صبر میکنیم تا با استفاده از تاریکی شب ماموریتمان را انجام دهیم اما عراق در سه نوبت صبح، ظهر و نزدیک ساعت پنج بعد از ظهر تک کرد. ما مجبور شدیم کانال تخلیه کرده و عقب بیایم. صبح روز بعد دوباره جلو رفتیم. ظاهرا تصمیم گرفته شده بود که آنروز صبح نیروها را از شرق دجله خارج کنند. ما جلو آمدیم و در محلی مستقر شدیم.

**: پس چگونه روز بعد جلو رفتید؟

– ما از ساعت ۶ تا ۹ صبح آن جا ماندیم. اکثر افراد به صورت داوطلبانه آمده بودند. ساعت ۹ عراقی ها تقریبا ما را محاصره کرده بودند. یک پد آنجا بود و ما پشت آن قرار داشتیم. آن پد نه متعلق به عراقی ها بود و نه برای ایرانی ها به همین دلیل کسی جرئت نمی کرد پشت آن برود. چند متر آن طرف تر هم یک خاکریز۶ متری قرار داشت.

**: خاکریز ها متعلق به ایران بود؟

– نه، همه چیز برای عراقی ها بود. ما در آن جا هیچ چیزی نداشتیم. اگر هم چیزی داشتیم از عراقی ها گرفته بودیم. تانک های عراقی از کنار خاکریز جلو رفته بودند و حدود ۵۰۰ متر در پشت سر ما ایستاده بودند. هواپیماهای آن ها هم در آسمان پرواز می کردند و به طور کامل دید داشتند. ساعت ۹ به ما دستور عقب نشینی داده شد. در آن ساعت هوا روشن بود و عراقی ها هم تسلط کامل بر اوضاع داشتند. هر سه گروهان از یکدیگر فاصله گرفتیم. آخرین جمله ای که فرمانده به ما گفت این بود:«زمانی که اعلام کردم هر کس می تواند به سمت آب برود و خودش را نجات دهد. پشت سرتان را هم نگاه نکنید.»

**: درون آب قایق نبود؟

– نرسیدیم که درون آن را ببینیم ولی قاعدتا برخی از قایق ها زمانی که آمدیم از بین رفت اما حتما قایق در کنار آب بوده.

**: چقدر با آب فاصله داشتید؟

– نمی دانم شاید فاصله مان بیش از یک کیلومتر بود.

**: شما هم به طرف آب حرکت کردید؟

– بله. زمانی که دستور دادند من در گروهان دو بودم. تانک ها از خاکریز گذشتند و تیربارانمان کردند. هیچ راه فراری وجود نداشت. نه می توانستیم سنگر بگیریم و نه می توانستیم جایی بایستیم. در مسیر یک خاکریز ۲متری بود و من خودم را به آن رساندم. خاکریز ۶متری به دلیل اینکه بریدگی داشت عراقی ها به راحتی می توانستند بچه ها را با تیر بزنند. گاهی آسیب شدیدی می دیدند و همان جا می افتادند؛گاهی هم بچه های دیگر کشان کشان آن ها را می بردند. من پشت خاکریز ۲متری آمدم تا از تک تیراندازها در امان باشم. زمانی که داشتیم می رفتیم یکی از بچه ها گفت بدوید که تانک ها دارند می رسند. من یک لحظه برگشتم که ببینم تانک در چه فاصله ای نسبت به ما قرار دارد؛زمانی که برگشتم فقط آتش دیدم. یک گلوله توپ (احتمالا تانک) در فاصله یک متری ام منفجر شد و من را بیش از پنج متر به هوا برد و به زمین زد. اصلا احساس نمی کردم پا دارم و توانایی بلند شدن نداشتم چون هم موج زیاد بود و هم یک ترکش به من برخورد کرده بود. ریه هایم خونریزی شدیدی داشت. دو تا از بچه ها سعی کردند به من کمک کنند ولی نتوانستند.

**: شما خودتان هیچ حرکتی نداشتید؟

– من حتی نمی توانستم به حالت چهار دست و پا شوم و از کمر به پایین بی حس بودم. روی دست هایم هم نمی توانستم بلند شوم. نفر آخر خیلی ناراحت بود ولی من به او اجازه ندادم بایستد و کمکم کند. صدای تانک که نزدیک تر شد،احساس کردم از رویم رد می شود و همان موقع بیهوش شدم. حدود ساعت یک بعد از ظهر به هوش آمدم و دیدم دستم کاملا زیر خاک است. کنار دستم رد شنی تانک باقی مانده بود.

**: زمانی که به هوش آمدید تانک ها هنوز آن جا بودند؟

– نه، رفته بودند و صدای تیراندازی از دور دست می آمد. تردد عراقی ها از پَد بود. عصر به قدری حالم بد بود که وقتی یک نفربر عراقی از آن جا رد می شد،برایش دست تکان دادم. با خودم فکر کردم یا تیر خلاص می زند یا اسیر می شوم.

**: یعنی شما بر خلاف خیلی از افراد که می گفتند ما دوست داریم کشته شویم ولی اسیر نشویم،ترس از اسارت نداشتید؟

– می ترسیدم. شاید ترس از اسارت بدتر از مرگ باشد. ولی شرایط به قدری بد بود که دیگر نمی توانستم در آن وضع بمانم. دوست داشتم از آن بلاتکلیفی خارج شوم.

**: خونریزی هم داشتید؟

– بر اثر اصابت ترکش خون زیادی از دست داده بودم و اصلا حالم خوب نبود.

**: خونریزی باعث نشد به کما بروید؟

– بعد از گذشت چهار ساعت که به هوش آمدم، خونریزی ام بند آمده بود. آن نفربر عراقی حدود ده دقیقه ایستاد و یکی از سربازهای عراقی که از نفربر بیرون آمده بود من را نگاه کرد. چند بار براش دست تکان دادم، اما به سمتم نیامد. من هم تا غروب حدود ده متر سینه خیز رفتم، دو قمقمه پیدا کردم و تا صبح با آن ها سر کردم. در این مدت مدام بیهوش می شدم و به هوش می آمدم و دائم کابوس می دیدم.

**: خاطرات در ذهن تان مرور می شد؟

– کابوس های وحشتناکی می دیدم و شرایط خیلی بدی بود که تا کسی تجربه نکند متوجه وخامت آن نمی شود. امیدوارم هرگز کسی چنین چیزی را تجربه نکند.

**: کابوس دیدن در این شرایط را اولین بار است که می شنوم. علت این کابوس ها ترس از شب بود یا دلیل دیگری داشت؟

– چیزهای دیگر باعث آن می شد. بستگی به تفکرات انسان دارد و این که برای چه می جنگد مثلا کابوس های من مملو از گلوله و تیر و تفنگ بود تا شمشیر و سپر و نیزه. مثلا کابوس دیدم که با شمشیر گردنم را می زنند

**: آن شب با سرما چه کردید؟

آن قدر کابوس می دیدم که سرما برایم اهمیتی نداشت. صبح که آفتاب در آمد از خواب بیدار شدم.

**: عراقی ها در طول شب آن جا تردد نداشتند؟

– خیر در جاده تردد می کردند. من بیهوش بودم و زمانی هم که به هوش می آمدم، نمی توانستم به طرف جاده بروم. صبح صدای تیراندازی شنیدم و احساس کردم عراقی ها از سمت راستم می آیند. آن ها درحال پاکسازی منطقه بودند. درباره ی این که می گویید آدم اسارت را نمی تواند تحمل کند باید بگویم من با خودم گفتم که بچه ها با یک حمله عقب نشینی نمی کنند و عملیات چند مرحله دارد و آن ها دوباره برمی گردند. خودم را به مُردن زدم. اول فکر کردم سربازان ایرانی اند ولی از روی صدای شان فهمیدم عراقی هستند. سوی چشمم هم به دلیل خونریزی کم شده بود. ده یا پانزده نفر نزدیک من ایستادند. بصورت یک نیمدایره در فاصله ۵-۶ متری ابستاده بودند. یک نفر بین دست و تنه من تیر زد و من ناخودآگاه تکان خوردم و آن ها متوجه شدند که زنده ام. از من پرسید ایرانی هستی و من گفتم بله. چند نفر دور من جمع شدند. یکی از سربازها کنار من نشست و اسلحه اش را خالی کرد،فشنگ ها را برداشت و خشابش را مجددا پر کرد.بعد خشاب را جا زده و اسلحه اش را مسلح کرد. اسلحه را روی پیشانی من گذاشت. حدود شش یا هفت بار این کار را کرد. هر دفعه خشاب اسلح را در می آورد، اسلحه را امتحان می کرد که نشان دهد خالی است. بعد فشنگ را در خشاب میکذاشت و خشاب ار جا می زد و با کشیدن گلنگدن اسلحه را مسلح می کرد.

**: هدفش از این کار چه بود؟

– بدترین نوع شکنجه است که اصطلاحا به آن تقلید اعدام می گویند. این کار ذهن آدم را شخم می زند. دو دفعه هم اسلحه را درون دهان من گذاشت. من هر دفعه که این کار را می کرد ماشه را نگاه می کردم که ببینم آیا آن را می چکاند یا خیر اما دفعه ی آخر به چشم هایش زل زدم. چندین دقیقه فقط در چشم یکدیگر نگاه می کردیم و من با اینکه دفعات قبلی مردد بودم ولی آن موقع خدا خدا می کردم که تیر را به من بزند تا آن قدر عذاب نکشم. سربازان دیگر هر دفعه هلهله می کردند ولی دفعه ی آخر ساکت شدند. فکر می کنم خودش هم مردد بود که شلیک کند یا نه. نمی دانم این وضعیت چقدر طول کشید اما بعد از مدتی سه نفر دیگر به جمع آن ها اضافه شدند که یکی شان فرمانده ی دسته بود. لاغر اندام، بلند قد و بور بود. سر او داد زد و اسلحه را از او گرفت. سرباز را به عقب حل داد و اسلحه اش را به سمتی پرتاب کرد.کنارم نشست و شروع به صحبت کرد.

**: چیزی از صحبت هایش متوجه می شدید؟

– به من گفت can you speak English من پاسخ دادم No و از من به زبان عربی پرسید می توانی عربی صحبت کنی؟ و در جواب به او گفتم «لا». خندید و سوالات دیگری از من پرسید. مقداری صحبت کرد ول من متوجه نمی شدم. بعد از چند دقیقه ای دو سرباز را مامور کرد تا من را عقب ببرند و با سربازانش به مسیر دیگری رفتند.

**: توانستید بلند شوید؟

– من زمانی که می نشستم چشم و گوشم به سختی کار می کرد و وقتی سرپا می شدم بدنم بی حس می شد و می افتادم. من بادگیر را زیر پوشیده و لباس نظامی را روی آن پوشیده بودم و به همین دلیل خونریزی ام مشخص نبود. آن ها خونریزی من را نمی دیدند و فکر می کردند تمارض می کنم. تا مقر گردان شان من را کتک زدند. وقتی به مقر گردانشان رسیدیم و روی سینه ی خاکریز انداختند. در آن جا به من نان تعارف کردند ولی من قبول نکردم. به کلمن اشاره کردم و کمی به من آب دادند. همان جا دراز کشیدم و آن ها را نگاه کردم چون اولین بار بود آن همه دشمن را یک جا می دیدم! در فاصله ی سی متری یک خودرو آیفا ایستاده بوده که برای آنها غذا آورده بود. سربازهای عراقی هم دورش جمع شده بودن تا غذا بگیرند. توپخانه ی ایران تازه شروع به زدن کرده بود و شدت آن از چند روز قبل بیشتر بود و یک گلوله روی آیفا فرود آمد و همه ی کسانی را که در اطراف آن بودند و می خواستند غذا بگیرند از بین برد. تعدادی کشته شده و چند نفری هم مجروح شدند. یک تویوتا آمد تا مجروحان را ببرد و من را هم در بین آن ها بردند. یک نفر کنار من بود که تمام صورتش از بین رفته بود و نمی توانستم تشخیص بدهم که این پشت سرش است یا جلوی آن. به قدری کف آن جا خون جمع شده بود که من سرم را بالا گرفته بودم تا خون وارد دهانم نشود. تا نیمه ی راه کسی نمی دانست که من اسیر هستم و زمانی که فهمیدند، شروع به پذیرائیکردند. یکی لگد می زد، دیگری با مشت می زد ، آب دهان می انداختند و یک سرباز مسلح که نگهبان ما بود و روی سقف تویوتا نشسته بود هر از چن گاهی با قنداق اسلح می زد. در میانه ی راه به یک درمانگاه رسیدیم و مجروحین عراقی را پیاده کردند. من را به یک محل دیگر بردند. در آنجا یک بهیار آمد و زخم من را پانسمان کرد.

**: زخم در کدام ناحیه بود؟

– در کمرم کنار ستون فقرات.

**: پای تان هم آسیب دیده بود؟

– خیر. من را به یک ساختمان بردند که از ظاهر آن بر می آمد که مدرسه بوده باشد و در آن زمان مقر عراقی ها شده بود.

**: این مدرسه الان در کجاست؟

– در یکی از روستاهای کنار رود دجله قرار دارد. نمی دانم من را به آن جا بردند یا از آن جا فاصله داشت. در حیاط افتاده بودم و سربازان کتکم می زدند و ناسزا می گفتند.کارت شناسایی ام همراهم بود. روی کارت سپاه نوشته شده بود ارتش بیست میلیونی و به جای صفر آرم سپاه کوبیده شده بود. آن ها فکر می کردند من فرمانده ام و هی کارت را جلوی من تکان می دادند و من هرچه می گفتم فرمانده نیستم قبول نمی کردند. بعد از آن یک مترجم به من گفت روی کارتت آرم سپاه خورده است و من از او خواستم پشت کارت را که نوشته شده بود نیروی بسیج بخواند. بسیج زیر نظر سپاه و سرباز زیر نظر ارتش است. این که مترجم در آن شرایط به این صحبت ها گوش بدهد لطف بزرگی است. در نهایت آقای مترجم توانست عراقی ها را قانع کند که من فرمانده نیستم. آن ها رفتند ولی چند دقیقه ی بعد برگشتند و پوتینم را نشان دادند. من چون به پایم ترکش خورده بود نمی توانستم پوتین نظامی بپوشم.

علی خاجی در دوران اسارت / ایستاده از راست، نفر دوم

**: یعنی کتانی پای تان بود؟

– یک نیم چکمه از کفش ملی خریده بودم. یکی از سربازان به من گفت این پوتین متعلق به عراقی هاست. من اصلا نمی دانستم که افسران شان چنین پوتین هایی می پوشند. بعدها که نگاه کردم دیدم درست می گوید پوتینی که پایم بود کاملا شبیه عراقی ها بود اصلا مو نمی زد و فقط کشور سازنده ی آن متفاوت بود. من زیربار نرفتم و گفتم ایرانی است. مترجم را آوردند و او از من پرسید این پوتین را از کجا آورده ام و من به او گفتم که از ایران خریدم و آرم زیر کفش را که متعلق به کفش ملی بود به او نشان دادم. مترجم این موضوع را به سرباز گفت و سرباز هم آن را برد تا با پوتین افسرانشان مقایسه کند و فهمید که من راست می گویم. لنگه ی دیگر پوتین را هم از پایم درآورد و برای خودش برداشت. حدود یک ساعت آن جا بودم و بعد من را به داخل ساختمان بردند.

**: آن جا هنوز تنها بودید و کس دیگری در آن منطقه اسیر نشده بود؟

– اسیر شده بودند ولی من هنوز آن ها را ندیده بودم. درون ساختمان مانند مدرسه بود. من را یک گوشه نشاندند. آن جا دو اسیر دیگر هم بودند و اولین ایرانی هایی بودند که من دیدم. حدودا یک ربع نشسته بودم تا من را برای بازجویی بردند.

**: درآن زمان شرایط جسمی تان چگونه بود؟ می توانستید راه بروید؟

– نه من را کشان کشان می بردند و کلی کتک می زدند چون فکر می کردند تمارض می کنم. در اتاق بازجویی یک سروان از من سوال می کرد و کتکم می زد. من حدود ده دقیقه تحمل کردم ولی بعد از هوش رفتم.

**: مترجم هم داشتید؟

– یک درجه دار عراقی بود که زبان فارسی را بلد بود. حدود ساعت یک بعد از ظهر از هوش رفتم و پنج صبح فردا به هوش آمدم. من را با اسرای دیگر برده بودند و دست و پایم را بسته بودند. از بچه ها سوال کردم آنها گفتند که در بصره هستیم. در همان شرایط نمازم را خواندم. ده دقیقه ی بعد یک سرباز آمد و نام من را نوشت. کمتر از یک ساعت بعد من را به اتاق بازجویی بردند و حدود یک ساعت آن جا بودم که تنها یک ربع صحبت کردیم و بقیه ی آن مدت زمان من را کتک زدند.

**: دنبال چه چیزی بودند؟

– از همه چیز می پرسیدند. مثلا شغل، تحصیلات، مدت زمان آموزش دیدن و چیزهای دیگر که اکثرا پاسخ های مان شبیه به هم بود. تصورات عراقی ها از نیروهای ما به دلیل اطلاعاتی بود که بچه ها به آن ها می دادند. از ما می پرسیدند کدام پادگان بودید و پاسخ همه مان یا امام حسین بود و یا امام حسن! فردای آن روز یکی از افسران آن ها آمد تا با صحبت کند و به ما گفت شما یا تک تیرانداز هستید یا امدادگر پس چه کسانی تانک های ما را می زنند؟هر کسی را که جثه ی درشت تری داشت به عنوان آر پی جی زن برای کتک زدن و بازجویی می بردند.

**: شما که واقعا امدادگر بودید چه به سرتان آمد؟

– من چون کارت دانشجویی همراهم بود پذیرفتند که یک امدادگر هستم. پرسید تو که یک دانشجو هستی برای چه به جنگ آمدی؟ البته یک سوال می پرسید،من یک جمله می گفتم و ده دقیقه پنج نفر کتکم می زدند و بعد سوال بعدی مطرح می شد. آن روز شش نفر در اتاق بودند:یک سروان، یک ستوان،سه سرباز و یک ایرانی که از اعضاء سازمان منافقین (مجاهدین خلق) بود.

**: آن ایرانی صحبت هم می کرد؟

– بله، مترجم و از بچه های تهران بود. قبل از شروع بازجویی به من گفت اگر راستش را بگویی کاری با تو ندارند ولی خودش هم در زدن کمک می کرد.

**: این آقای ایرانی که فرمودید سازمانی بود چند سال داشت؟

– فکر می کنم حدود بیست و سه چهار سال داشت. من سعی می کردم دروغ بگویم ولی چون باید مراقب می بودم که حرف هایمباهم تناقض نداشته باشد،کمی سخت بود. یک دفتر که نام تمام فرمانده ها در آن نوشته شده بود،جلویش گذاشت و از من درباره ی آن ها پرسید. می گفت فلانی چه اتفاقی برایش افتاد و من چیزهایی سر هم می کردم و می گفتم.

**: خب شما هم که از آن ها اطلاعی نداشتید.

– بله. سه روز آن جا ماندیم و کلی پذیرائی شدیم. هیچ غذایی هم به ما ندادند. وقتی بچه ها خیلی اعتراض می کردند تنها یک کمی آب به ما می دادند.

**: چطور سه روز را بدون غذا دوام آوردید؟

– من از دو روز قبل از آن هم غذا نخورده بودم. سیم هایی که به دست و پایمان بسته بودند مفتولی بود و اگر تکان می خوردیم مچ مان زخم می شد. هر از گاهی هم چشم های مان را می بستند. حدود ده یا پانزده عراقی هم مدام کتکمان می زدند. ده نفری در یک ماشین یک روز در راه بودیم تا به بغداد برسیم

**: کلا ده نفر بودید؟

– خیر در آن ماشین ده نفر بودیم.

**: از کجا متوجه شدید آن جا بغداد است؟

– زمانی که رسیدیم،متوجه شدیم. ما را به زندان استخبارات بغداد بردند و در آن جا از آن ها پرسیدیم کجا هستیم و به ما گفتند. البته بچه هایی هم بودند که آن مناطق را می شناختند.

**: از این جهت سوال کردم که چون قاعدتا باید با چشم بسته شما را برده باشند.

– بله، اما در بین راه به دلیل مسائلی که پیش آمد چشم های مان را باز کردند. قبل از راه افتادن خیلی بد ما را زدند و در ماشین من احساس کردم که پهلویم خیلی شدید می خارد. یکی از اسرا دستش شکسته بود به همین دلیل دستش را نبسته بودند. از او پرسیدم چرا در پهلویم احساس خارش میکنم و او به من گفت که در آن پر از کِرم است. اجازه ی دستشویی رفتن نداشتیم و در لباس مان ادرار می کردیم. تمام بدنم زخم شده و کرم گذاشته بود. در آن جا دستم را به هر سختی که بود باز کردم و باندی که چشم هایم را با آن بسته بودند کمی بالا دادم و پهلویم را نگاه کردم. دیدم که درست می گوید و بدنم کرم گذاشته است. در بغداد من را به بیمارستان بردند. زمانی که از ماشین پیاده شدم بر زمین افتادم و غلتیدم. آن ها کارآموز بودند و می خواستند به من سِرُم بزنند ولی رگم را پیدا نمی کردند چون خیلی من را کتک زده بودند. بالاخره توانستند سرم را به من وصل کنند و کم کم چشم هایم باز شد. تا آن زمان همه چیز را تار می دیدم. بعد از آن من را روی برانکارد گذاشتند تا زخم هایم را تمیز کنند ولی به آن ها اجازه ی این کار را ندادند و به همان شکل من را در ماشین انداختند و تا نیمه شب ما را چرخاندند. بعد از مدتی متوجه شدم که تنها هستم چون در بین راه بچه ها را پیاده می کردند و به بیمارستان و درمانگاه می بردند. لباسم را در آوردم و با آن کرم ها را تمیز کردم. آن قدر وحشت کرده بودم که چهار دست و پا رفتم بالاتر نشستم تا پایم را روی زمین نگذارم. من را به زندان و بقیه را به بیمارستان بردند. در استخبارات دو اتاق کنار هم قرار دارد که انتهای آن کمی قوس دارد و هر کسی اسیر شده باشد آن جا را دیده است. چند نفر از بچه ها آن جا شهید شدند. شرایط در آن جا خیلی سخت تر از قبل بود. صبح روز بعد به ما غذا دادند. در آن روز یک سینی فرنی آوردند و ما حدودا شصت نفر بودیم. قاشق به ما ندادند و پس از اینکه سر و صدا کردیم دو ظرف ماست آوردند تا با آن ها فرنی را بخوریم. در آن مقداری خون هم بود چون بچه ها دست های شان خونی بود. دو روز آن جا بودیم و صبح و بعد از ظهر به ما اجازه ی رفتن به دستشویی و حمام می دادند ولی آن قدر در راه بچه ها را می زدند که تا مجبور نمی شدیم از اتاق بیرون نمی رفتیم. دو قابلمه داشتیم که وقتی بچه ها از اتاق بیرون می رفتند آن را می شستند و در آن آب می ریختند و ما تا صبح باید با آن سر می کردیم. زمانی هم که آب درون ظرف تمام می شد در آن ادرار می کردیم. آن جا هم فقط آب برای شستن بود و مواد شوینده نداشتند. روز سوم ما را با ماشین پیش دژبانی بردند که مسئول نگه داری از اسرا بود. باید به فاصله ی یک متر از یکدیگر می نشستیم و پای میز می رفتیم تا مشخصات مان را وارد کنند و بعد سوار اتوبوس می شدیم. نوبت به من که رسید چهار دست و پا خودم را به میز رساندم. افسری که پشت میز نشسته بود سوالاتی می پرسید و جواب آنها را در یک دفتر ثبت می کرد. بعد از تمام شدن سوالات، چند متر از میز فاصله گرفتم. دیگر نمی توانستم حتی چهار دست و پا هم حرکت کنم. سرباز عراق دو نفر از بچه های خودمان را صدا کرد و آن ها من را بلند کردند و بردند داخل اتوبوس.

**: از پله های اتوبوس نمی توانستید بالا بروید؟

– اصلا نمی توانستم راه بروم فقط سعی کردم از میز افسر عراقی دور شوم تا جلوی آن ها روی زمین نیفتم. اتوبوس به سمت رمادی راه افتاد. در آن جا به شهر رسیدیم، مردم شهر دو طرف خیابان ایستاده بودند و اسراء را نگاه می کردند.

**: شیشه های اتوبوس دودی نبود؟

– نه؛کاملا دید داشت. زمانی که به اردوگاه رسیدیم هوا گرگ و میش بود. هر پنجاه نفر در یک آسایشگاه بودیم. هر کدام مان را صدا می کردند؛ یک کوله که در آن وسیله بود به ما می دادند. بعد باید برای استحمام به حمام میرفتیم. زمانی که می خواستیم دوش بگیریم به دلیل اینکه آن جا لوله کشی نشده بود و منبع آب بیرون ساختمان قرار داشت،آب خیلی سرد بود. ساعت ده شب فصل زمستان ما در آن جا دوش گرفتیم. من به دلیل اینکه زخم پشت کمرم بود و نمی توانستم از آن مراقبت کنم کامل زیر دوش نرفتم که آب به کمرم نرسد. سرم و دستها و پاهام را شستم.

**: زیر دوش رفتید که برای وضو پاک باشید؟

– هم برای وضو و هم اینکه یک سرباز گذاشته بودند تا ببیند ما خودمان را می شوییم یا خیر. یک دشداشه تنم کردم و بیرون آمدم.

**: دشداشه را خودشان دادند؟

– یک دشداشه و یک لباس سبز خودشان را به ما داده بودند. دو دست لباس داشتند: لباس های خاکی رنگ برای تابستان شان و لباس های سبز رنگ برای زمستان شان بود. سال های اول همان لباس های ارتش خودشان را می دادند؛از سال ۶۵ به بعد لباس های زرد رنگ را دادند. فکر می کنم بعد از آن شب،خرداد ماه بود که به حمام رفتم.

**: آن زخم الان در چه وضعیتی است؟

– بعدا زخمم خوب شد.

**: یعنی عفونت نکرد؟

– مشکل ساز نشد چون پانسمان خوبی کرده بودند. در آن جا وضعیت کمی بهتر بود ولی حالم روز به روز بدتر می شد چون ترکش به ریه ام خورده بود و به زیر بغلم آمده بود. ریه ام خونریزی داشت و عفونت کرده بود و این مسئله نفس کشیدن را برایم سخت می کرد. دو هفته ای در اردوگاه بودم و روز آخر اصلا نمی توانستم با کسی صحبت کنم. من را به آسایشگاه مجروحان منتقل کردند. یک روز فرمانده ی اردوگاه برای بازدید به آن جا آمد و مسئولین آن جا به او گفتند که اگر من را به بیمارستان منتقل نکنند،می میرد. در آن جا اصلا با کسی صحبت نمی کردم. سه روز بعد از بازدید فرمانده،من را به بیمارستان (تموز) منتقل کردند و حدود یک ماه و نیم در آنجا بودم. این بیمارستان در پایگاه هوایی به همین نام قرار داشت. بعد من را به بیمارستان الرشید بغداد فرستادند و دو هفته ای هم آنجا بودم.

**: در آن جا برای عفونت ریه تان کاری کردند؟

– دو مرتبه chest Tube گذاشتند تا ترشحاتی که در ریه وجود داشت تخلیه شود. در آن بیمارستان اتفاقات زیادی افتاد که بیان ن نیاز به زمان دیگری دارد. من را برای جراحی به بغداد منتقل کردند. در آن جا پنج دکتر معاینه ام کردند که سه تای شان مخالف جراحی بودند. زندان ما جای خاصی بود که نامش بیمارستان بود ولی ساختمانی بود که در کنار بیمارستان الرشید قرار داشت و در آن جا زندانیان سیاسی و نظامی بودند. همه در یک جا بودیم ولی اتاق های مان متفاوت بود. در آن جا صلیب سرخ برای اولین بار من را ثبت نام کرد. پنج نفر در یک اتاق بودیم که از بین آن ها فقط من می توانستم راه بروم. البته داخل آن اطاق چهار تا تخت بود و نفر پنجم که خودم بودم روی زمین می خوابیدم. بعد از دو هفته از بیمارستان الرشید به اردوگاه منتقل شدم. به اردوگاه رمادی۳ ( کمپ۹ ) آمدیم. حدود یک سال یعنی تا سال ۱۳۶۵ در آن جا بودم. اوایل اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۵ اردوگاه را به طور کامل تخلیه کردند و تعدادی از ما به اردوگاه عنبر رفتیم.

**: عنبر همان جایی است که آن بیست و سه طفل هم در آن بودند.

– بله. در شماره گذاری کمپ ها به کمپ ۸ معروف بود.

**: در استان الانبار قرار دارد؟

– به دلیل این که یکی از اردوگاه های این استان است در گزارش های صلیب سرخ تحت عنوان الانبار از آن یاد شده است. حدودا بیست یا سی نفر را به عنبر فرستادند و بقیه به کمپ ۷ (رمادی ۲) رفتند که به عنوان اردوگاه اطفال آن را می شناسند. بچه ها را از اردوگاه های دیگر جمع کرده و به آن جا آورده بودند. تعدادی از بچه ها از جمله آن بیست و سه نفر به این اردوگاه آورده شده بودند که دارای چهار قاطع بود. کمپ ۹،عنبر و کمپ۱ هر کدام ۳ قاطع داشتند. از این ۴ قاطع،۳ و ۱ کاملا پر بود؛قاطع ۲ هنوز به طور کامل پرنشده و قاطع ۴ خالی بود. بچه ها قاطع ۴ را پر کردند و تعدادی از آن ها هم به قاطع ۲ رفتند که در آن جا بچه های عملیات خیبر بودند. اسرای خیبر را به دو قسمت تقسیم کرده بودند:یک اردوگاه در موصل داشتند که به اردوگاه خیبری ها معروف بود و آن هایی را که به عنون اطفال جدا کرده بودند به کمپ رمادی۲ آورده بودند. من را هم به آن جا منتقل کردند. در قاطع ۱ آن جا بچه های رمضان،بیت المقدس و دیگر عملیات های قدیمی بودند و از ما بزرگ تر بودند. تا سال ۱۳۶۷ و پس از پذیرش قطعنامه در آن جا (قاطع ۲ کمپ ۷) بودم.

**: یعنی دو سال در آن جا بودید؟

– حدود دو سال و نیم در آن جا بودم. در فصل پاییز و پس از گذشت حدود ۶ ماه از پذیرش قطعنامه ما را به کمپ رمادی۱بردند. رمادی۱ یکی از اولین اردوگاه هایی بود که در سال ۱۳۵۹ تاسیس شد. اکثر اسرای رمادی۱ قدیمی بودند. در تیرماه سال ۱۳۶۷ اسرای آن اردوگاه را به اردوگاه های دیگر فرستاده و اسرای جدید را به آن جا آوردند.

**: شما را به کجا بردند؟

– ما حدود ۲۰۰ نفر بودیم که از اردوگاه ۷ به دو اردوگاه رمادیه ۱و کمپ ۱۳ فرستادند. ۱۰۰ نفری را که به اردوگاه رمادیه ۱ برده بودند در ۲۴ آسایشگاه تقسیم کردند. من همراه با سه نفر دیگر از دوستان به آسایگاه شماره ۱۳ فرستاده شدیم.

**: یعنی اسرای قدیمی میان اسرای جدید قرار می گرفتند؟

– بله. عراقی ها معمولا رسم داشتند که تا یک سال به اسرای جدید اجازه ی برقراری ارتباط با اسرای قدیمی را نمی دادند.

**: بله و این کارشان خیلی عجیب بود که شما را به همراه اسرای جدید در یک مکان قرار دادند.

– ۱۰۰ نفر دیگر را هم به اردوگاه۱۳ بردند. شش اردوگاه در رمادی قرار داشت که عبارت بودند از:رمادی۱و۲و۳،عنبر،کمپ ۱۰ و ۱۳. در کمپ۱۳ بچه های سپاه و بسیج تیرماه۱۳۶۷بودند. در کمپ۱ که حدود ۲۴۰۰نفر اسیر داشت بچه های ارتش بودند. ما را به دو گروه ۱۰۰ نفره تقسیم کردند و هر صد نفر را به یکی از این دو اردوگاه بردند.

شما به کجا منتقل شدید؟

– من جزء بچه های ارتشی بودم. ما را به حیاط اردوگاه بردند و یک ساعت در حالت سجده قرارمان دادند. پس از آن یک نفر شروع به صحبت کرد که صدایش برایم آشنا بود. به ما اجازه دادند بنشینیم و من متوجه شدم صدا متعلق به آقای سرگرد مفید بود. سال اول که در کمپ۹ بودیم آخرین فرمانده ی مان بود که البته در آن زمان ستوان بودند.

**: فرمانده به چه معناست؟

– یعنی مسئول و فرمانده ی اردوگاه بودند.

**: عراقی بود؟

– بله. آدم باهوش ولی بسیار بد طینتی بود. آن زمان سرگرد و معاون نذّار شده بود. به نظرم خیلی زود ترقی کرده بود. نذّار مسئول اسرای ایرانی در عراق بود.

**: شما که قدیمی تر بودید او را می شناختید و اسرای جدید با ایشان آشنایی نداشتند؟

– خیر فقط ما که قدیمی بودیم او را می شناختیم. حدود یک ساعت ما را تهدید کرد و در نهایت به ما گفت شما را برای شنیدن این حرف ها به این جا نیاوردیم و می خواهیم واقعیت های ایران را به شما نشان دهیم. این اسرا تازه از ایران آمده اند و به شما خواهند گفت که ایران آن چیزی که شما فکر می کنید، نیست. بعد از صحبت های او ما را تقسیم کردند. در هرقاطع حدود چهل نفر بودیم. همانطور که گفتم من همراه به سه نفر دیگر از دوستان به آسایشگاه۱۳ فرستاده شدیم.

**: شما سه یا چهار سال بود که در آن جا بودید.

– ما حدود ۷ ماه در این اردوگاه بودیم. سه ماه در آسایشگاه ۱۳ و چهار ماه بعدی به آسایشگاه شماره ۲۴ فرستاده شدیم. با تمام مشکلاتی که در ابتداء وجود داشت اما در نهایت اردوگاه به صورتی در آمد که کاملا مغایر با نظر سرگرد مفید بود. در دو هفته ی اول بچه های جدیدتر خیلی کم با ما صحبت می کردند. پس از دوهفته کم کم با هم بهتر شدیم. به آنهخا گفته بودن که عدهای لات و چاقوکش را پیش شما می آوریم.

**: قضیه زیارت عتبات چه بود؟

– پس از پذیرش قطعنامه صدام اجازه داده بود که اسرا برای زیارت بروند. یکی از دلایلی که ما را تقسیم کردند همین بود چون ما گفتیم که اگر قرار است برای تبلیغ و فیلم برداری این کار را بکنند به عتبات نمی رویم.

**: منظورتان از «ما» چه کسانی است؟

– همه به غیر از قاطع۲ از کمپ۷ برای زیارت رفتند ولی ما این کار را نکردیم. این ۲۰۰ نفر را از همان قاطع جدا کرده بودند. بچه های کمپ۱ هنوز به زیارت نرفته بودند و پس از حدود یک ماه آن ها را به زیارت بردند. پس از زیارت ارتباطات مان باهم بیشتر شد. کمی بعد عراقی ها متوجه شدند دقیقا برعکس چیزی که می خواستند رخ داده است. آن ها قصد داشتند ایرانی ها را به جان یکدیگر بیندازند. اتفاق عکس آن رخ داد و به مرور این اردوگاه نیز شبیه بقیه اردوگاه ها شد و مانند اردوگاه های دیگر از کنترل عراقی ها خارج شد. زمانی که دیدند اوضاع از کنترل شان خارج می شود،بچه های قاطع ۲ را به قاطع۳ آسایشگاه۲۴ منتقل کردند. حدود ۱۰۵ نفر بودیم و به مدت ۴ ماه در آن جا اقامت داشتیم. برعکس همه که می گویند ۱۳ نحس است ولی با این که آن سه ماه از نظر روانی برای ما سخت بود اما خیلی خوش گذشت و اتفاقات عجیب و غریبی در آن جا (آسایشگاه شماره ۱۳) رخ داد. اوایل سال ۱۳۶۸ بود که ابریشم چی و گروهش برای جذب پناهنده در اردوگاه ها سخنرانی می کردند. اواخر اردیبهشت بود. یک روز صبح با چند تا از دوستان در تراس مقابل آسایشگاه ۲۴ ایستاده (طبقه دوم) و مقر فرماندهی عراقی ها را نگاه میکردیم. چون از صبح احساس می کردیم که اوضاع کمی غیر عادی است.

**: طبقه ی دوم اردوگاه؟

– در اردوگاه رمادی هر قاطع دو طبقه بود و در هر طبقه چهار آسایشگاه قرار داشت؛چون آن جا سه قاطع بود،در کل ۲۴ آسایشگاه داشت.

**: شما از پنجره می توانستید عراقی ها را ببینید؟

– خیر بالای آن جا یک تراس یک و نیم متری بود و من آن جا ایستاده بودم چون از صبح که بیدار شده بودم دیدم تعداد نگهبان ها بیشتر شده است و چند نفربر به آن ها اضافه شده و این کمی غیر عادی بود. حدود ساعت یازده صبح بود که چند پاترول آمد و یکی از افرادی که از ماشینها پیاده شد «ابریشم چی» بود (او را یکی دو بار در ایران دیده بودم). ابریشم چی و دیگران به مقر رفتند و بلندگو را روشن کردند.

**: شما را به درون محوطه بردند؟

– خیر، هرکس هر کجا که بود به صحبت های او گوش می داد چون ساعت آزادباش بچه ها بود. و آن ها دل پری از سازمان داشتند. کسانی که تازه اسیر شده بودند کینه ی زیادی از سازمانی ها داشتند چون آن ها در مرز خیلی اذیتشان کرده و تعدادی از دوستانشان را در حملاتی که به نیروهای ما داشتند به شهادت رسانده بودند و در اینکار از هیچ خباثتی هم کوتاهی نکره بودند مثلا اجساد شهداء را مسله کرده بودند. بچه ها برای اینکه سخنرانی او را به هم بزنند شروع به سوت و کف زدن کردند و شعار مرگ بر منافق سردادند. در طول حیاط رفت و آمد می کردند و شعار می دادند. ابتداء فکر کرد که او را تشویق می کنند لذا از بچه ها خواست که آرامش خود را حفظ کنند و به صحبت های او گوش دهند اما شعار "مرگ بر منافق" به او نشان داد که سوت زدنها برای چه بوده است.از آنجاییکه او سخنرانی اش را قطع نکرد، بچه ها بلندگوها را بر روی یک تیر چوبی نصب شده بود کندند و درون سیم خاردارها انداختند. بلندگوی بخش ما را که در سیم خاردار بود آنقدر با کفش زدند تا ساکت شد. در عین حال شعارها هم تندتر و تندتر می شد. کم کم شعارها تبدیل شد به «مرگ بر آمریکا»، «مرگ بر اسرائیل»، «خامنه ای حمایتت می کنیم» و شعارهایی از این دست.

**: یعنی این اتفاق مربوط به بعد از خرداد ۱۳۶۸ است…

– بله ولی تازه این واقعه رخ داده بود. سربازان عراقی بعد از دیدن شرایط، اردوگاه را رها کرده و رفته بودند. سازمان افرادش را تحت عنوان اسیر بین دیگر اسرا می فرستاد.در قاطع دو،یک نفر و در قاطع یک،دو نفر از این افراد را بچه ها شناسایی کرده بودند و آنروز با کتک آن ها را بیرون انداختند. آنطور که گفته می شد، فرمانده ی اردوگاه قول داده بود که حدود ۱۰۰۰ پناهنده را به سازمان بدهد اما در نهایت حدود ۲۵ نفر رفتند. برخی چون رفیقشان می رفت مجبور می شدند به دنبالش بروند. اکثر این افراد با این تصور که می توانند پس از پیوستند به سازمان مجاهدین از موقعیت استفاده کرده و به ایران فرار کنند این کار را انجام دادند. برخی دیگر تحمل زندان را نداشتند و می خواستند یه جوری از زندان خلاص شوند. بین افسرها یک سرگرد بود که خیلی با بچه ها آرام صحبت می کرد و رفتار نسبتا خوبی با ما داشت. او با مسئولین آسایشگاه۲۴ صحبت کرد وگفت برای چه شلوغ کردید؟ بچه ها پاسخ دادند کهدر این اردوگاه ۲۴۰۰ اسیر وجود دارد و شما این مسائل را فقط تقصیر ما می دانید؟ او هم گفت که می دانم این مسائل به دست شما رخ داده است و در حال حاضر سربازان ما نمی توانند آمار بگیرند. در پاسخ به او گفته شد که با شما مشکلی نداریم ما اسیر شما هستیم و باید تابع قوانین تان باشیم ولی نباید آن ها (افراد سازمان مجاهدین) این جا باشند. او قول داد که دیگر به آن ها اجازه ندهد صحبت کنند و خیلی زود از آن جا بروند. پس از این صحبت ها همه بچه ها به آسایشگاهها رفته و اردوگاه آرام شد.آن سرگرد به قول اولش عمل کرد ولی آن ها (منافقین) تا صبح روز بعد آن جا بودند و از اردوگاه نرفتند.

**: چرا پس از این جریانات اردوگاه را ترک نکردند؟

– چون می خواستند پناهنده جذب کنند و کارشان را پیگیری می کردند. تعدادی رفته بودند ولی زمانی که اوضاع را دیده بودند بعضی های شان برگشتند. آن ماجرا تمام شد ولی فرمانده ی اردوگاه به خاطر اوضاع پیش آمده تنبیه شد. چند وقت پس از این ماجرا به بهانه ای آسایشگاه ما را تنبیه کردند. یک شب تلویزیون آسایشگاه را خاموش کردیم تا بخوابیم. پنج دقیقه پس از خاموش کردن تلویزیون سربازان آمدند و گفتند برای چه این کار را کردید؟ ما هم گفتیم می خواهیم بخوابیم. آن ها گفتند الان صدام می خواهد صحبت کند و شما به خاطر توهین به او این کار را کردید!

**: شما از این موضوع با خبر بودید؟

– خیر. پشت سر او فرمانده آمد و به این بهانه ما را یک هفته (به عنوان تنبیه) زندانی کرد. غذا می دادند ولی ما نمی خوردیم چون حدود ۱۰۵ نفر بودیم و دسترسی به سرویسهای بهداشتی نداشتیم. روز آخر تنبیه مان با هفتم تیرماه ۱۳۶۷ مصادف شد. صبح احساس کردیم اوضاع کمی به هم ریخته است.

**: یعنی در این یک هفته حتی سرویس بهداشتی هم نمی توانستید بروید؟

– خیر.

**: شما کمترین تحرک را داشتید که غذا نخورید و بیرون هم نروید.

– صبح روز ۷ تیر به ما اجازه ی بیرون رفتن دادند.

**: چنین اتفاقی قبلا برای تان رخ داده بود؟

– خیر؛ همیشه کمتر از اینها بود. ما را در حیاط جمع کردند و فرمانده برای مان سخنرانی کرد. او گفت "می دانستم با شما چکار کنم اما چه کنم که از بغداد دستور رسیده که از اینجا بروید". زمانی که می خواستیم سوار اتوبوس شویم کتک مان زدند. در اتوبوس هر سه نفر روی دو صندلی نشسته بودیم. گرمای تیرماه در آن جا بیش از ۴۰ درجه بود، شیشه ها را بسته و پرده ها را هم کشیده بودند. من یک حوله ی کوچک با خودم برده بودم ولی دیگر آن هم تاثیری نداشت. حدود یک ساعت در همین شرایط بدون هیچ حرکتی بودیم. چند نفری از بچه ها از هوش رفتند و آنها را به درمانگاه فرستادند. در نهایت ما را از اتوبوس پیاده کردند و در یک فضای باز با فاصله ی یک متر از یکدیگر نشستیم. زمانی که کمی حالمان بهتر شد ما را مجددا سوار کردند و به اردوگاه ۱۷تکریت فرستادند.اسرائی را که به این اردوگاه آوردند تقریبا از ۱۰ اردوگاه (اردوگاههای موصل و رومادیه) به آن جا آورده بودند و تعدادمان به حدود۱۲۰۰ نفر می رسید.

**: بر چه اساسی این جداسازی را انجام داده بودند؟

– اینطور عنوان می کردند که کسانی را که مسئول شلوغ کاری ها و شورش ها بوده اند به آن جا آورده اند.

**: پس یعنی شرایط آن جا سخت تر بود؟

– بله ۲ ماه اول خیلی سخت و ترسناک بود. ما همیشه در جابه جایی ها دعا می کردیم شب برسیم چون معمولا شب ها کتک نمی زدند و تا صبح هم خشم شان فروکش می کرد ولی شبی که ما به آن جا رسیدیم نیروها با باتوم و سپر ایستاده بودند و خلاصه بگویم که آن شب خیلی به ما خوش گذشت!

**: بدن تان در آن چند سال به این ضربات عادت نکرده بود؟

– خیر؛ بدن مان تحلیل رفته بود و دیگر تحمل روز اول را نداشتیم و به نسبت قبل خیلی برای مان سخت تر بود. زمانی که از اتوبوس پیاده شدم یک نفر با کابل در سمت چپ و سرباز دیگری هم با باتوم در سمت دیگر ایستاده بودند. من زمانی که آن ها را دیدم با خودم گفتم کابل را می شود تحمل کرد ولی باتوم دست و پایم را می شکند. هر طوری که هست نباید این ضربه ها را بخورم. در مدت زمان کوتاهی باید ارزیابی می کردم،تصمیم می گرفتم و به آن عمل می کردم. از ماشین که پیاده شدم به طرف کسی که باتوم در دست داشت،رفتم. وانمود کردم تعادلم به هم خورده است و دو دستی به سینه اش کوبیدم. او یکی دو قدم عقب رفت و تا خودش را جمع کند من دور شده بودم ولی کسی که کابل در دستش بود یک ضربه به زیر دنده هایم زد و آن ضربه خیلی دردناک بود. بحرحال آن شب رای خودش یک مثنوی است. صبح روز بعد برای گرفتن صبحانه رفتیم. دو لیوان شیر را ته یک ظرف ریخت برای صبحانه ۸ نفر. هر هشت نفر دو لیوان شیر و چهار نان سهمیه ی غذای مان بود. دو ماه اول در آن جا سخت بود و به اندازه ی دو سال اسارت ما در آن جا سختی کشیدیم.

**: این اتفاق مربوط به اواخر سال ۱۳۶۸ است؟

– مربوط به تیرماه سال ۱۳۶۸ است. پس از مدتی حاج آقا ابوترابی را به آن جا آوردند و منش و رفتار او باعث آرام شدن اوضاع شد. اردوگاه به دو قاطع A و B تقسیم شده بود که من در قسمت A بودم.

**: حاج آقا ابوترابی هم در قسمت شما بودند؟

بله. ایشان از زمانی که به اردوگاه ۱۷ آمدند به جز ۲ هفته بقیه زمانها در قسمت A بودند.

من در این اواخر دوباره ریه ام مشکل ساز شده بود و به بیمارستان تکریت رفتم. حدود ۱۵ روز در آن جا بستری بودم. صلیب سرخ آن جا به دیدنم آمد و من از او پرسیدم از مبادله خبری هست یا خیر و او هم اظهار بی اطلاعی کرد. هفته ی بعد از آن ماجرا، صدام یک نامه برای آقای هاشمی رفسنجانی (رئیس جمهور وقت) نوشت. عصر بود که در تلویزیون عراق اعلام شد فردا صدام می خواهد درباره ی تبادل اسرا اطلاعیه مهمی بدهد. ساعت ۹ صبح بود که همه ی ما دریک سالن کوچک جمع شدیم و به همراه چند نفر از سربازان عراقی تلویزیون را تماشا میکردیم. پس از شنیدن این اطلاعیه یکی از بچه ها که عرب زبان بود به عراقی ها گفت ده سال هم خودتان و هم ما را بدبخت کردید ولی در نهایت شط العرب و سه تا جزیره (تنب بزرگ، کوچک و ابو موسی) برای ما ماند. روزی که اولین مبادله انجام شد من در بیمارستان بودم و از تلویزیون آن را تماشا می کردم.

**: گروه اول در مردادماه سال ۱۳۶۹ به ایران برگشتند. شما دقیقا چه زمانی به بازگشتید؟

– من جزء آخرین گروه ثبت نام شده بودم. در چهارم شهریور ماه آمدم. در چند روز آخر از محدودیتها کاسته شده بود:به فرض مثال چند مرتبه شام را در محوطه خوردیم. روزها موقع بازی والیبال، بچه ها مدام توپ را روی پشت بام میانداختند و هر زمانکه یکی از بچه ها برای آوردن توپ به پشت بام میرفت آنتن تلویزیون را کمی بالاتر میبرد تا بتوانیم شبکه های ایران را هم ببینیم. یک ار اینروزها نگهبان عراقی که در آساشگاه حضور داشت همراه ما تلویزیون ایران (مرکز کرمانشاه) را تماشا میکرد.

**: پس چند روزآخربه شما خوش گذشت. آیا نگران این بودید که جزء آزادگان هستید یا خیر؟

– بله نگران بودیم. چون صدام آدم قابل پیش بینی نبود. یک روز صبح تلویزیون کرمانشاه را گرفتیم. تلویزیون نشان داد که یک آقا کنار خیابان ایستاده بود و وقتی اتوبوس اسراء آزاده شده ایرانی رد شد گفت فلانی همراه شما نیست؟ و آن فلانی کنار ما نشسته بود و خیلی ناراحت شد. اسراء کمپ ۱۷ را به دو قسمت تقسیم کردند. برخی سوم شهریور به ایران بازگشتند و عده ای دیگر روز بعد (چهارم شهریور). البته چند روز آخر جیره غذایی به شدت کم شده بود. مسئولین عراقی می گفتند که چون قرار است شما آزاد شوید جیره شما را قطع کرده اند و این مقدار از نان و غذا را هم از جیره سربازان خودمان به شما می دهیم. کار به جایی رسیده بود که از سبزیکاری و موادی را که در باغچه اردوگاه کاشته بودیم استفاده می کریم. مثلا خربزه ی کال را با مقداری نان و فلفل باهم می خوردیم. روز آخر هم از صبح که اردوگاه را ترک کردیم تا زمانی که به مرز خسروی رسیدیم به ما آب ندادند. نزدیکهای غروب بود که به مرز خسروی رسیدیم. اسیرهای عراقی را بعد از ظهر آورده بودند ولی چون ما به مرز نرسیده بودیم آن ها را برگردانده بودند. عراقی ها هم گفتند تا زمانی که اسرای ما را نیاورید مبادله را انجام نمی دهیم. آنطور که نقل شد، نمایندگان ایران و عراق در آن جا با نماینده ی صلیب سرخ یک جلسه تشکیل دادند و تصمیم بر این شد که ما وارد ایران شویم و اسراء عراقی هم برای مبادله آورده شوند. زمانی که ما به سمت گیلان غرب می رفتیم اسرای عراقی را دیدیم که می آمدند و خیلی هم خوشحال بودند.

**: میثم رشیدی مهرآبادی

منبع خبر

ترس از اسارت بدتر از مرگ است / بدترین شکنجه بعثی‌ها «تقلید اعدام» بود بیشتر بخوانید »

سرگذشت عجیب یک شهید مدافع حرم + عکس

به گزارش مشرق، جنگ تازه آغاز شده و هنوز بسیاری از مردم توجیه نشده‌اند، سوریه؟ جنگ؟ چرا جوانان ما باید بروند؟ چرا تو؟ تو بمان و درست را بخوان، اینجا مفیدتر خواهی بود. نوعروست را چه می‌کنی، تازه زندگی را آغاز کرده ای؟ بعد از تو یک دختر عقدکرده باید چه کند؟ همه این‌ها و بسیاری از حرف‌های دیگر را می‌شنود؛ اما دلش سال‌هاست که هوایی شده، شاید از همان زمان که عمویش بال گشود و پرواز کرد، شاید همان زمان که عاشق شهادت است؛ اما نه برای شهادت که برای ادای تکلیف می‌رود و چه شیرین که شهادت هم ثمره این ادای دیِن به اهل البیت علیهم‌السلام و حریّت باشد.

آری محمد مسرور طلبه پایه ۷ حوزه قید بهترین‌ها را می‌زند، تا تمام آنچه را که پای درس استاد آموخته به نمایش درآورد، برای رسیدن به غایت آمال خوبان. او نه تنها از حوزه و درس که از نوعروسش که با ملاک‌های زهرایی انتخاب کرده عبور می‌کند تا با عنوان نخستین شهید مدافع حرم آل الله از استان فارس، در کلاس درس حضرت عشق بنشیند…
در ابتدا خودتان را معرفی و از همسرتان برایمان بگویید.
زهرا انجین ، همسر نخستین شهید مدافع حرم کازرون محمد مسرور هستم. تحصیلات حوزوی دارم.بنده شش ماه با همسرم زندگی کردم و به اندازه ده برابر سه سالی که در حوزه بودم از همسرم یاد گرفتم، آقامحمد برای من یک استاد اخلاق و در زمان شهادت طلبه پایه هفت حوزه بودند.
آقامحمد متولد اول فروردین سال ۶۶ هستند که مصادف با روز مبعث بوده، برای همین هم اسم محمد را برایشان گذاشتند.

نحوه آشنایی‌تان با شهید را بیان کنید.
خانواده عموی شهید همسایه ما بودند. از طرفی هم هر صبح جمعه در گلزار شهدای کازرون دعای ندبه برگزار می‌شود، روز ولادت حضرت معصومه(س) ما هم برای دعای ندبه رفتیم گلزار، آن روز وقتی با چند نفر از آشنایان سلام و علیک می‌کردم، مادر آقامحمد من را دیده بودند و وقتی برگشتیم منزل، تماس گرفتند و من از تُن صدایشان فهمیدم همان خانمی‌هستند که شش ماه پیش برای خواستگاری تماس گرفته بودند و ما هم جواب رد داده بودیم. آن زمان من در حال تحصیل در مقطع پیش دانشگاهی بودم.
این بار برای عصر قرار گذاشتیم، مادرشان آمدند و جلسه دوم هم خود آقامحمد آمد. من آن زمان خواستگارهای زیادی داشتم و درست چند شب قبل از ایشان مهندسی آمده بودند که از لحاظ مالی در سطح خیلی بالایی بودند؛ اما چون که اعتقادشان را قبول نداشتم جواب رد دادم. من در مسائل اعتقادی خیلی سختگیر بودم و می‌گفتم که مال برای من ملاک نیست، فقط ایمان طرف مقابلم برایم مهم است، من ملاک‌های خیلی ریزی داشتم، طوری که دوستانم می‌گفتند هیچ وقت چنین فردی را پیدا نمی‌کنی.
وقتی آقامحمد تشریف آوردند اطرافیان گفتند زندگی با یک طلبه از نظر مالی خیلی سخت است، تو خواستگارهای زیادی داری و می‌توانی با کسی که از لحاظ مالی وضع بهتری دارد ازدواج کنی، گفتم که فقط ایمانش برایم مهم است؛ ولی به خاطر اینکه این حرف‌ها را خیلی تکرار می‌کردند، یک شب قبل از اینکه با خانواده بیایند منزل، پای سجاده قرآن را در دست گرفتم و گفتم خدایا من فقط ایمان و تقوای او برایم مهم است، من قرآن را باز می‌کنم، خودت دلم را آرام کن که حرف اطرافیان خللی در تصمیم من ایجاد نکنند. قرآن را که باز کردم آیه ۲۹ سوره هود آمد و آیه این بود: «باز بگو من از شما ملک و مالی نمی‌خواهم، اجر من با خداست و من آن مردم با ایمان را هر چند فقیر باشند از خود دور نمی‌کنم که آنان به شرف ملاقات خدا می‌رسند ولی شما خود مردمی‌نادانید.» همان موقع گفتم خدایا من معنی تک تک کلمات را متوجه می‌شوم، اینکه از خودم دورش نکنم؛ ولی اینکه به شرف ملاقات تو می‌رسد را متوجه نمی‌شوم!
وقتی خبر شهادتشان را به من دادند، گفتم خدایا تو همان روز خواستگاری خبر شهادتش را به من دادی. خودش هم خواب شهادتش را دیده بود، خواب شهادت حضرت سجاد (ع) را دیده بود، در خاطراتش نوشته بود: «چهره آن حضرت را دیدم و به من فرمودند: «تو به شهادت دست پیدا می‌کنی» من نوید شهادت را به مادرم دادم و من منتظر آن روز می‌مانم تا هر وقت که خدا صلاح بداند؛ ولی از این به بعد همیشه در قنوت نمازم دعای «اللهم الرزقنا توفیق الشهادت فی سبیلک» را می‌خوانم.»

از اخلاق و رفتار شهید بفرمایید.
نخستین عامل شهادت او حیا بود، حتی به خاله‌هایش نگاه نمی‌کرد. وقتی هم که مجبور بود کار اداری انجام دهند در حد ضرورت با نامحرم صحبت می‌کردند. در فضای مجازی خیلی ورود نمی‌کرد و فقط کارهای مرتبط با شهدا را در آن فضا انجام می‌داد.ادب و اخلاقشان خیلی بالا بود. اوج عصبانیتش سکوت بود، مظلوم بود. مادرم همیشه می‌گفتند که من آدم‌های زیادی را دیده‌ام، همه آنها چند صفت خوب دارند و در بقیه موارد مشکل دارند. محمد جامع صفات خوب است.
ببینید یک جوان ۲۸ ساله چقدر روی خودش کار کرده بود که هم حیایش و هم اخلاقش هم تواضع و ادبش به این مرحله رسیده بود. او حتی یک شب هم نماز شبش ترک نمی‌شد، دوساعت در سجده‌گریه می‌کرد و خسته نمی‌شد.
هدف او برای رفتن به سوریه هم دفاع از اسلام بود، می‌گفت: «دفاع از خاک و حضرت زینب(س) خیلی مهم است؛ اما مسئله مهم‌تر این است که داعش با پرچم اسلام دارد اسلام را نابود می‌کند.» و جمله معروفی دارند که شهادت جان کندن نیست دل کندن است.

چرا همسرتان اینقدر با شهید و شهادت انس داشتند؟
زمانی که اصلا بحث سوریه نبود و در دوران نوجوانی رابطه عمیقی با شهدا داشتند و این طور نبودند که مثلا امسال بحث سوریه پیش می‌آید بگوید چون بقیه دارند می‌روند من هم بروم! او عمویی داشت که شهید شده بود، از دوران کودکی و نوجوانی به شدت در فضای شهید و شهادت بود، یعنی ۱۰ سال قبل از بحث سوریه خواب شهادت را دیده بود.

چطور و کجا بحث سوریه را مطرح کرد؟
دو ماه بعد از عقد، کم کم بحث سوریه پیش آمد، در صورتی که در روز عقد اصلا حرفی از سوریه نبود. گفت: «دارند نیروهای داوطلب را به سوریه می‌فرستند و بچه‌ها دارند می‌روند، کازرون هم می‌خواهد اولین نیروها را بفرستد.» بحث رفتن شده بود؛ ولی خانواده‌هایمان نمی‌دانستند. همه درد و دلش با من بود، روزهایی رسید حرف سوریه که می‌شد، التماسش می‌کردم در موردش حرف نزند، می‌گفتم: «ببین الان وقتش نیست.» می‌گفت: «تو فکر کن مثل زمان پیامبر (ص)، پیامبر رفت خارج از شهر و با دشمن جنگید، حالا هم بحث دفاع از اسلام است.» تا آن زمان هم به من نگفته بود که ثبت‌نام کرده، او مدام بحث سوریه را پیش می‌کشید واشک‌ها و بی‌قراری‌های من… به روزی فکر می‌کردم که، مردی که من حالا با تمام وجود به او تکیه داده‌ام نباشد.
یک روز ما از گلزار شهدای بهشت زهرای کازرون برمی‌گشتیم، بحث سوریه بود و قرار بود اولین گروه از نیروها اعزام شوند که برنامه لغو شد و خود این یک امتحان بود. وقتی همسرم می‌رفت من مدام‌گریه می‌کردم، برگشتیم خانه و او باید می‌رفت حوزه، یک لحظه به او گفتم: «اسم نوشتی؟» چیزی نگفت، شاید بیست بار من این حرف را تکرار کردم، چیزی نگفت، گفت: «می‌روم حوزه و شب تماس می‌گیرم» شب باید حوزه می‌خوابید. شب تماس گرفت، گفتم: «اسم نوشتی؟» جواب نداد و من هم تلفن را قطع کردم، دلم نیامد و بعد از چند دقیقه دوباره تماس گرفتم، گفت: «بله اسم نوشتم.»

شما با رفتنش مخالفت نکردید؟
من هیچ وقت نگفتم نرو، شاید گفته باشم حالا وقتش نیست؛ اما نگفتم نرو. آن شب گفتم: «فکر زندگی‌مان را کردی؟ زندگی ما چه می‌شود؟ آینده ما چه می‌شود؟ تو فقط فکر خودت هستی.» گفت: «تو راست می‌گویی، من به فکر تو نیستم.» در واقع ناراحت شده بود.
چهار ماه که از عقدمان گذشته بود، می‌گفت: «دیگر حرف از دفاع از یک کاشی حرم حضرت زینب (س) نیست، حرف از دفاع از اسلامی‌است که امام حسین(ع) خود و خانواده‌اش را فدای آن کرد، فقط حرف حرم حضرت زینب (س) نیست، این اسلام اگر در خطر باشد در دل آمریکا هم که باشد باید بروی و برای آن بجنگی.»
پدرم هم رزمنده دفاع مقدس بود و از این فضا دور نبودم، یک روز مادر خودم مانند من نوعروس بودند و همه مردهای خانواده در جبهه بودند؛ اما در شرایط این‌چنینی که همه مخالف بودند، من مانده بودم و آقا محمد… شرط آقا محمد هم برای رفتن اذن من بود. ما در دوران عقد بودیم و من کاملا سرگردان بودم، یک دختر ۱۸ ساله، نزدیک عروسی بود، با هزار امید و آرزو، کسی بودم که دوستانم می‌گفتند با این ملاک‌ها هیچ وقت کسی را پیدا نمی‌کنی و حالا فردی پیدا شده بود که کاملا هم عقیده من بود و آنقدر مرد بود که من با تمام وجودم به او تکیه کنم، بقیه می‌گفتند تو همسرش هستی اگر ما نمی‌توانیم مانع او شویم تو می‌توانی او را منصرف کنی و من باید برگه را امضا می‌کردم، در غیر این‌صورت نمی‌توانست برود.
او روز خواستگاری به من گفت:«من سال‌هاست در این فضا زندگی می‌کنم و با شهدا نفس می‌کشم، اگر هم روزی حرف از دفاع از اسلام باشد من می‌روم.» گفتم: «اگر حرف از دفاع از اسلام باشد شما بمانی من مشکل دارم نه اینکه بروی.» این اعتقاد قلبی بنده بود که اگر روزی حرف از دفاع از اسلام باشد، من در اوج عشق هستم و همه چیز تمام می‌شود.
یک روز در گلزار شهدا روبروی مزار عموی شهیدش نشسته بود، گفت: «اگر بدانم تو رضایت قلبی داری خیالم خیلی راحت می‌شود.» با شنیدن این حرف احساس کردم قلبم ایستاده، دستانم می‌لرزید صورتم پر ازاشک بود، دستش را گرفتم و گفتم: «از ته قلبم راضیم و برای اینکه به هدف و آرزویت برسی نمی‌گذارم کسی مانعت شود، سال‌ها آرزوی تو شهادت بوده…» گفت: «نه من اول فکر انجام وظیفه ام.» و این حرف او برای من خیلی جالب بود. من شهادت را دوست دارم؛ اما من می‌دیدم آقا محمد دارد در شهادت می‌سوزد و خاکستر می‌شود، کسی که دارد برای شهادت خاکستر می‌شود گفت نه من حالا که می‌روم فکر انجام وظیفه هستم.

شهید چه مدتی در سوریه بود؟
اول دی رفتند تهران و سوم دی هم از آنجا به سوریه اعزام شدند و شانزدهم بهمن ۹۴ هم شهید شد؛ البته قبل از این مدت، در کازرون دو، سه هفته‌ای دوره دیده بودند.
همرزمان شهید در مورد شهید مسرور چه می‌گفتند؟
دوستانش می‌گفتند در آن سرمای سوریه آقا محمد هر جمعه غسل جمعه می‌کرد. او تنها کسی بود که نهج‌البلاغه داشت و مطالعه می‌کرد و این نهج‌البلاغه بین همه نیروهای گردان و رزمنده‌ها دست به دست می‌شد. او در مقر جملات شهید آوینی را نصب کرده بود.

چطور از شهادت همسرتان مطلع شدید؟
ما در یکی از شبکه‌های مجازی گروهی تشکیل داده بودیم و با تعدادی از همسران رزمندگان در ارتباط بودیم. آنها گفتند رزمنده‌ها تا ۶ روز نمی‌توانند تماس بگیرند، ما هم خیالمان راحت بود که نمی‌توانند تماس بگیرند. سه چهار روزی گذشت و دیدیم یکی یکی آمدند در گروه و گفتند که همسرانشان تماس گرفته‌اند. آنها پاسدار بودند و همسر بنده و خانم توفیقی بسیجی بودند، به ما هم گفته بودند که اگر قرار باشد کسی برود خط مقدم پاسدارها می‌روند و خطری بسیجی‌ها را تهدید نمی‌کند، چون آنها پشت خط مقدم هستند.
روزی که آنها قرار بوده برگردند و اسلحه‌هایشان را هم تحویل داده بودند عملیات بزرگ نبل و الزهرا انجام شده بود و اینها دوباره اسلحه‌ها را تحویل گرفته بودند و برای عملیات رفته بودند.
همه می‌دانستند که شهید مسرور، شهید توفیقی و شهید جوکار و در کل حدود ۸ نفر از کازرون شهید شده‌اند؛ اما به ما نمی‌گفتند، می‌گفتند که اگر به خانمش بگوییم می‌میرد.
یک بنده خدایی به شوهر خواهرم زنگ زد و گفت قرار است فردا تمام نیروها به ایران برگردند. روز عملیات هم به پدرم گفتم با دوستانشان تماس بگیرند و از سلامتی آقا محمد خبر بدهند. تماس که گرفتند گفته بودند که کازرون شهید داده، زخمی‌هم داده؛ اما آقا محمد صحیح و سالم است و حتی یک خراش هم برنداشته. بنده هم خیالم راحت بود. یکی از اقوامشان هم آنجا بودند و گفتند که خودم آقا محمد را دیده ام، و این در حالی بود که آقا محمد جمعه شهید شده بودند.
من به خانم یکی از همرزمانشان که از دوستانم هم بود گفتم من مطمئنم که فردا آقا محمد تماس می‌گیرد و می‌گوید که من تهران هستم، من هم می‌خواهم فردا صبح بروم دسته گل و هدیه بگیرم و بروم ترمینال، او هم که قضیه را می‌دانست و خیلی ناراحت بود، گفت: «تو از کجا مطمئنی؟!»
خواهرشوهرم به من پیام داد حال مامان خیلی بد است فردا صبح بیا اینجا، گفتم: «خب باشه من اول میام و مادر را می‌بینم و بعد دسته گل می‌خرم.» اما نزدیک خانه که شدم دیدم خانه شلوغ است، وقتی وارد شدم زانوانم شل شد، همه می‌دانستند؛ اما فقط دلداری می‌دادند و می‌گفتند که خبر شایعه است، محمد سالم است.
من به پدرم زنگ زدم و گفتم با همکارانتان تماس بگیرید ببینید چه خبر است، پدر تماس نگرفت، خودم تماس گرفتم، دیدم پدرم‌گریه می‌کند، گفتم چه شده؟ گفت محمد تمام شد. تلفن از دست من افتاد و مادر شوهر و خواهرشوهرم فریاد زدند.
مادرشوهرم می‌ترسید که من از او دور شوم، گویا یک امیدی برایش بودم، دست من را گرفته بود و می‌گفت زهرا تو نروی، از طرفی مادر و خواهرم هم آمدند و گفتند منزل خودمان هم شلوغ است، من هم برگشتم. در ماشین پسر دایی ام راننده بود، به یک نفر زنگ زد و گفت: «مال ما را آوردند؟» من نزدیکی‌های خانه مان بودم که به خاله‌ام گفتم همسر من شهید شده؟ گفت بله…
وقتی رسیدیم خانه نزدیک اذان ظهر بود، وضو گرفتم که نماز بخوانم، سجده شکر به جا آوردم، گفتم یا حضرت زینب سلام الله علیها شما صد تا گل برای اسلام دادید، من یک گل دادم، فقط آن را از من قبول کنید.

آقا محمد چطور به شهادت رسیده بود؟
دوستانش می‌گفتند: «ما دیدیم محمد قبل از عملیات دنبال ظرف می‌گردد، گفتیم دنبال چه می‌گردی؟ گفت می‌خواهم غسل شهادت کنم. گفتیم ما در این سرما نمی‌توانیم نفس بکشیم تو می‌خواهی غسل شهادت کنی؟ با مقداری آب که آن را گرم کرده بود غسل شهادت کرده بود، بعد هم رفته بود خط و شهید شده بود.
ایشان یک نیروی عادی بودند و فرمانده می‌آیند چند نفر را انتخاب می‌کنند و چون ایشان توان بدنی بالایی داشتند همراه بقیه می‌روند. در محاصره دشمن گیر می‌کنند و همه جا می‌پیچد که تعدادی از بچه‌های کازرون در محاصره گیر کرده‌اند، پاسداران به آقا محمد و چند نفر از نیروهای بسیجی می‌گویند که شماها برگردید عقب؛ اما او می‌گوید من تا لحظه آخر در خط می‌مانم.
یکی از همرزمانشان که بیشتر از آقا محمد تیر خوردند ولی جانباز شدند و زنده ماندند می‌گفتند که داعشی‌ها آمدند و پا گذاشتند روی پیکر ایشان و پیکر را بردند و تکه تکه کردند؛ ولی همان موقع نیروهای پشتیبانی رسیدند و تیراندازی کردند و داعش عقب رفت و بعد از چندین ساعت پیکر ایشان را برگرداندند. در صورتی که گفته بودند که دیگر پیکر ایشان برنمی‌گردد.
همین همرزمشان می‌گفت وقتی محمد اولین تیر را خورد یک یا حسین بلند گفت و روی زمین افتاد.
در واقع آقا محمد در معرض دوربین تک تیرانداز قرار گرفته بود و تیر مستقیم تک تیرانداز به سینه و پهلویشان خورده بود و این یکی از نشانه‌های حضور حضرت زهرا سلام الله علیها در زندگی ما بود.

در مورد نشانه‌های حضور حضرت زهرا سلام‌الله علیها در زندگی‌تان گفتید، می‌توانید بیشتر توضیح بدهید؟
بله. یکی از شرایط ازدواج آقا محمد این بود که دختر از خانواده شهید باشد، مادرشان گفته بود که دختر خانواده شهید با سنی مناسب شما وجود ندارد، گفته بود خب پدرشان پاسدار باشد. بعد گفته بود که دوست دارم ۱۸ ساله و نامش هم زهرا باشد. مادرشان هم گفته بودند که من دختری با این ویژگی‌ها را از کجا پیدا کنم؟
وقتی که برای خواستگاری آمدند و فهمیدند اسم من زهراست خیلی خوشحال شدند. سر مزار قبور شهدای گمنام که به درخواست ایشان صیغه محرمیت را خواندیم، من به ایشان پیام دادم و گفتم بیایید دنبالم که با هم برویم نماز جمعه، وقتی به خانه برگشتیم هر دویمان از ارادتمان به حضرت زهرا سلام الله علیها گفتیم، اینکه همه اهل بیت علیهم‌السلام برایمان عزیز هستند؛ اما حضرت زهرا (س)یک چیز دیگری هستند. ایشان یک دسته کلید به من دادند که روی آن یا فاطمه الزهرا حک شده بود.
بین صیغه موقت و دائم ما سه روز فاصله بود، در این فاصله ما می‌رفتیم پارک، تا نیمه شب ما در پارک بودیم، یک شب بعد از اینکه خداحافظی کردیم پای من در حیاط، پشت پله گیر کرد و زمین خوردم و دستم شکست. دیدم پایم خونی شده؛ اما فکر نمی‌کردم دستم شکسته باشد، آنقدر درد داشتم که همانجا نشستم، کسی را هم صدا نکردم، تا یک ربع بیست دقیقه همانجا نشستم و بعد لنگان لنگان داخل رفتم.
نیمه شب بود که به آقا محمد پیام دادم که فردا می‌خواهم بروم و از دستم عکس بگیرم، دوست نداشتم بدون اجازه ایشان بروم، ماجرا را که به ایشان گفتم خیلی ناراحت شد و گفت: «فردا صبح خودم از حوزه مرخصی می‌گیرم و شما را دکتر می‌برم.»
دستم آتل‌بندی شد و با همان دست شکسته و پای زخمی سر سفره عقد ‌رفتم. وقتی که آمد با یک ظاهر بسیار منظم، پیراهن سفید و شلوار مشکی، و عطرزده بود، همیشه مرتب بود.
قابی در دستش بود، گفتم: «این چیه؟» رویش را برگرداند، دیدم روی آن نوشته شده «السلام علیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها» و تنها چیزی بود که ما سر سفره عقدمان گذاشتیم، تا زندگیمان با نام و یاد حضرت زهرا آغاز شود.
ما هر شب می‌رفتیم نماز جماعت بعد زیارت قبور شهدای گمنام و بعد هم پارک و شام و…
یک شب که سر قبور شهدای گمنام بودیم گفت: «زهرا تو چند سالته؟» گفتم: «مگه تو نمی‌دونی؟ ۱۸ سالمه»، گفت: «حواست هست ۱۸ سالته، نامت زهراست و با دست شکسته نشستی سر سفره عقد؟» من یک آن، جا خوردم. همیشه روضه حضرت زهرا را با هم گوش می‌دادیم، و من فقط ‌اشک می‌ریختم. گفت: «این یک نشانه بود که تمام زندگی ما با نام و یاد حضرت زهرا باشه.»
وقتی خبر شهادت را به من دادند گفتند از ناحیه پهلو مورد اصابت تیر قرار گرفته و وقتی من عکسشان را دیدم جای تیر روی سینه ایشان هم بود. در صورتی که همیشه تک تیرانداز ابتدا قلب را هدفگیری می‌کند.
ایشان قبل از شهادت هر سال برای خادمی‌می‌رفتند شلمچه. بعد از شهادتشان به نیت ایشان رفتم خادمی، در آخرین روزها محل خدمتم را قرارگاه فاطمه الزهرا (س) تعیین کردند و این نشانه‌های حضرت زهرا (س) همچنان در زندگی ما ادامه دارد و دیده می‌شود.

چگونه با دوری شهید مسرور کنار آمدید؟
بقیه به من گفتند ما زن و شوهر زیاد دیده بودیم؛ اما تو بی‌نهایت به آقا محمد وابسته بودی، راست می‌گفتند، من خیلی به شوهرم وابسته بودم؛ چون همه کارهایم را آقا محمد انجام می‌داد.
من الان شب‌های وحشتناکی را می‌گذرانم، همیشه می‌گویم چرا لحظه‌ای که تو تیر خوردی من در کنارت نبودم، من طاقت اخمت را نداشتم و شنیده ام چند ساعت در سرمای وحشتناک سوریه مانده ای، سرمایی که نفس‌ها در آن یخ می‌زده.
من وقتی در شب‌های زمستان به لحظات شهادت او فکر می‌کردم تا صبح‌گریه می‌کردم که چه کشیده، وقتی فکر این را می‌کردم که الان پیکر همسرم زیر خاک است از خدا می‌خواستم که‌ای کاش آن لحظه که او را خاک کردند می‌توانستم بروم یک پتو روی پیکرش بکشم که سردش نباشد. شاید هم به نظر بقیه احمقانه باشد. اما واقعا این را می‌خواستم. آنقدرگریه می‌کردم که صبح بیهوش می‌شدم.
یک شب به حضرت زهرا(س) التماس کردم که من می‌دانم روحش در محضر شما قرار دارد، جسمش را دربیاورد و در محضر خودتان قرار بدهید.
بعد از مدتی یکی از دوستانشان آمدند و گفتند ما خواب ایشان را دیدیم و پرسیدیم که لحظه‌ای که تیر خوردی چه شد؟ گفت: «من تیر اول را که خوردم قبل از اینکه به زمین بخورم امام حسین(ع) من را در آغوشش گرفت و من در آغوش اربابم حسین بودم و هیچ دردی را متوجه نشدم.»
خانم یکی از دوستانشان می‌گفتند: من خواب دیدم که شهید مسرور می‌گوید: «من، شهید توفیقی و یکی از شهدای گمنام در یک منطقه هر شب مهمان اختصاصی حضرت زهرا (س) هستیم.»
همسر ایشان می‌گفتند من رفتم به آن منطقه که ببینم آیا شهید گمنامی‌در آنجا وجود دارد؟ دیدم بله، در همان آدرسی که شهید مسرور گفته بودند شهید گمنامی‌دفن شده‌اند.

از اینکه به ایشان اجازه دادید برود پشیمان نیستید؟
من به این راه افتخار می‌کنم. من در موقعیتی به ایشان اذن رفتن دادم؛ اما غرور برای من نیست، من یک بنده روسیاهم که امتحانی از من گرفته شد، همه دل می‌سوزانند و ترحم می‌کنند، می‌گویند تو تازه عروس بودی، الان سرگردان شدی،‌ای کاش رفته بودی سر خانه و زندگی‌ات.
شرایط کسی که بچه دارد سخت است و شرایط من که عقد بودم هم خیلی سخت است، هیچ وقت نخواستم که این سختی‌ها را با کسی در میان بگذارم و اتفاقاتی که برای من و خانواده‌ام افتاد را بازگو کنم.
همیشه می‌گفتم حضرت زینب(س) اگر گفتند «ما رایت الا جمیلا» خواستند که جلوی دشمن خار نشوند، اما خدا را شاهد می‌گیرم از لحظه‌ای که خبر شهادت آقامحمد را دادند در اوج سختی‌ها این کلام را با همه وجودم حس کردم، که اوج سختی‌ها برای اسلام و خدا دیدن همین زیبایی‌هاست.
من از این جهت افتخار می‌کنم که خدا بین این همه زندگی، زندگی من را برای فدا شدن در راه اهل بیتش انتخاب کرد، من با هیچ سجده شکری نمی‌توانم شکرش را به جا بیاورم که من را برای مسیر اهل بیت انتخاب کرده، چون حضرت آقا فرمودند که شهدای مدافع حرم از اولیاء زمان خودشان بودند، و من شش ماه همسری و کنیزی یکی از اولیاء خدا را کردم. آیت‌الله بهجت می‌رفتند در خیابان و می‌گفتند شاید یکی از اولیا خدا آنجا باشد و نفسش به من بخورد، حالا من شش ماه با یکی از اولیا خدا زندگی کردم. می‌گفت: «تو همسر دنیا و آخرت منی.» من تنها کسی بودم که اجازه می‌داد پشت سرش نماز بخوانم و من همیشه خدا را شکر می‌کنم که من را برای همسری یکی از اولیااش در آخرت انتخاب کرد.

گویا مردم ارتباط خوبی با شهید برقرار کرده‌اند، در مورد آن بفرمایید.
بعد از شهادتشان یک عده از من خواستند که مطالب زندگی‌مان را نشر بدهم و من هم از زمانی که همسرم بحث سوریه را مطرح کردند خاطرات را با ذکر زمان نوشته بودم و همان‌ها را در یک کانال نشر دادم، در این بین یک خانمی‌به من پیام دادند که من از خواندن خاطرات زندگی شما متحول شده‌ام و می‌خواهم شما را ببینم. وقتی من را دیدند گفتند: «من فقط به خاطر حضور شما چادر پوشیدم و حجابم را رعایت کرده‌ام.» ایشان کامل محجبه شدند و با یک فرد مذهبی ازدواج کردند و به جایی رسیدند که می‌گفتند اگر الان شوهرم بگوید می‌خواهم بروم سوریه با تمام وجودم می‌گویم فدای حضرت زینب.
گاهی فقط با خواندن خاطرات زندگی ما این اتفاق افتاده یا همسرم به خواب کسی رفته و چادر به آنها هدیه داده‌اند. و در کل مزار ایشان شده محل حاجت دادن و هر چند روز یک بار دوستان به من پیام می‌دهند که ما از شهید مسرور حاجت گرفته ایم. هر هفته هم که ما سر مزار ایشان می‌رویم افرادی را می‌بینیم که می‌گویند ما شنیده‌ایم شهید مسرور حاجت می‌دهد و ما برای حاجت آمده‌ایم. اولین نفری که گفت من حاجتم را از ایشان گرفتم خانمی‌بودند که گفتند: «من ۱۸ سال باردار نمی‌شدم، روزی که خبر شهادت شهدای مدافع حرم کازرون رسید من یکی یکی داشتم عکس‌های شهدا را نگاه می‌کردم، یک لحظه چهره همسر شما من را جذب کرد. نگاه کردم دیدم نوشته شهید مسرور. خیلی دلشکسته بودم و فقط زار می‌زدم و می‌گفتم شهید مسرور دکترها من را جواب کرده‌اند شما را به خون پاکتان حاجت من را بدهید. و من بعد از ۱۸ سال متوجه شدم که باردار هستم؛ ولی کمی‌بعد گفتند که قلب بچه تشکیل نشده، دلشکسته‌تر از قبل برگشتم سر مزار و گفتم شما حاجت من را دادی ولی الان که گفته‌اند قلب بچه تشکیل نشده من ضربه بیشتری می‌خورم، به خون پاکت قسم می‌دهم که از خدا بخواه که قلب بچه ام تشکیل شود. بعد که رفتم دکتر گفتند که قلب بچه تشکیل شده و رشد عادی و طبیعی دارد.»
آن بچه الان به دنیا آمده و ۴ سال دارد.

کلام آخر
خدایا چه آرام‌بخش است از خلق بریدن و به شماپیوستن قصه یکی دیگر از عشاق و پاسداران حریم ولایت را خواندیم، حکایت دلتنگی‌های نوعروسی دیگر را شنیدیم، نوعروسی که از وهبش گذشت تا سر خُم می‌به سلامت مانَد و عاشورایی دیگر به پا نشود، حرف‌ها شنید اما از حرفش برنگشت و سر عهد پیمانش ماند، «ما رایت الا جمیلا» را زمزمه کرد، صبوری به خرج داد و ایستاد تا بتواند قصه عشقی الهی را که به کربلا ختم شد برای همگان بازگو کند. و حال او و تمام مادران و نوعروسان و فرزندان شهدا چشم به راه مردانی هستند که این راه را ادامه دهند و پرچم مبارزه با ظلم و کفر را به دست صاحبش برسانند و خنکای ظهور فرزند حسین علیهم‌االسلام دل دردمندشان را تسلا بخشد…

منبع: کیهانمنبع خبر

سرگذشت عجیب یک شهید مدافع حرم + عکس بیشتر بخوانید »

دختران زینبیه چرا در آتش سوختند؟! / بعد از شهادت شهلا، تکلیف سرنوشت نامزدش چه شد؟

به گزارش مشرق، دانش‌آموزان دهه ۶۰ خوب به خاطر دارند روزهایی را که پول توجیبی‌هایشان را در قلک می‌انداختند تا با فرستادن قلک‌هایشان به جبهه، کمکی به انقلاب کرده باشند. این دانش‌آموزان خوب به یاد دارند در روزهای سرد زمستان بوی آش رشته، لوبیا و عدسی در فضای مدرسه می‌پیچید؛ دانش‌آموزان با اینکه خودشان حبوبات را برای تهیه آش به مدرسه آورده بودند، اما برای کمک به جبهه یک کاسه آش را با سکه‌های ۲ تا ۵ تومانی می‌خریدند و در جمع همکلاسی‌ها می‌خوردند.

مصداق بارز این کارهای پشتیبانی از جبهه، مدرسه زینبیه شهر میانه استان آذربایجان شرقی است که در ۱۲ بهمن سال ۱۳۶۵ توسط نیروهای رژیم بعث عراق بمباران شد و حدود ۴۰ نفر شهید و بیش از ۱۰۰ نفر جانباز شدند. در ادامه روایت ناهید مدائنی از دانش‌آموزان و مجروحان بمباران مدرسه زینبیه را می‌خوانیم.

ابتدا می‌خواهیم درباره فضای مدرسه زینبیه صحبت کنید.
دبیرستان «زینبیه» یک دژ محکم پشتیبانی از جبهه بود. این دبیرستان بیش از ۷۰۰ دانش‌آموز داشت که در رشته انسانی و شاخه‌های اقتصاد و فرهنگ و ادب درس می‌خواندند. دختران مدرسه زینبیه حقیقتاً با جان و دل برای جبهه فعالیت می‌کردند و بعد از تعطیل شدن مدرسه، داوطلبانه برای جبهه هر کاری از دستشان بر می‌آمد انجام می‌دادند؛ از درست کردن مربا و بسته‌بندی آجیل تا بافتن لباس گرم برای رزمنده‌ها.

حتی یک برنامه داشتیم که با همراهی خانواده‌ها حبوبات و سبزی و رشته می‌خریدیم و در مدرسه آش درست می‌کردیم. این آش را می‌فروختیم و با پول آن وسایل مورد نیاز رزمنده‌ها را تهیه می‌کردیم یا اینکه مسئولان مدرسه با این پول از بازار، نخ کاموا تهیه می‌کردند؛ نخ‌های کاموا بین دانش‌آموزان تقسیم می‌شد و دانش‌آموزان یا خانواده‌هایشان برای رزمنده‌ها شال، کلاه و دستکش می‌بافتند.

خانم «حوریه خوبستانی» مدیر مدرسه زینبیه بود که پا به پای بچه‌ها آجیل بسته‌بندی می‌کرد و هر کمکی از دستش برمی‌آمد دریغ نمی‌کرد.
ما در تمام مناسبت‌ها مانند دهه فجر، روز معلم، تولد و شهادت ائمه اطهار (ع) و حتی عملیات‌های دفاع مقدس فعال بودیم. وقتی به سالروز مناسبتی نزدیک می‌شدیم، سرودهایی مثل «حسین‌ای آموزگار آزادی»، «خمینی‌ای امام» و دیگر سرودهای انقلابی را تمرین می‌کردیم تا در برنامه‌ها اجرا کنیم. فضای مدرسه طوری بود که تمام بچه‌ها حجابشان را رعایت می‌کردند حتی برخی از دانش‌آموزان سر کلاس هم با چادر حاضر می‌شدند.
در دوران جنگ تحمیلی رژیم بعث عراق علیه ایران، مردم با مشکلات اقتصادی مواجه بودند، اما برای جبهه از هیچ کمکی دریغ نمی‌کردند؛ در واقع اگر دو قرص نان در سفره داشتند یکی از نان‌ها را به جبهه می‌فرستادند.

آن موقع شما در چه مقطعی درس می‌خواندید؟ خاطراتی از فعالیت خودتان دارید؟
من زمان بمباران مدرسه زینبیه ۱۸ ساله بودم و در کلاس چهارم دبیرستان درس می‌خواندم. حدود پنج ماه از نامزدی‌ام با برادر شهیده «شهلا ثانی» از شهدای مدرسه زینبیه می‌گذشت. من هم کنار دیگر دانش‌آموزان برای کمک به جبهه فعال بودم.
یادم است یک‌بار که آجیل بسته‌بندی می‌کردیم، به رزمنده‌ای که قرار بود آجیل به دستش برسد، نامه‌ای با این مضمون نوشتم «سلام برادر عزیزم! شما در جبهه و ما در پشت جبهه علیه دشمنان اسلام و انقلاب مبارزه می‌کنیم» بعد هم اسم و آدرس مدرسه را پشت نامه نوشتم و بین بسته‌بندی آجیل گذاشتم.

دو ماه بعد در مدرسه گفتند یک نامه آمده و دیدم آن رزمنده‌ای که آجیل به دستش رسیده برایم نوشته است «این جواب نامه نیست؛ جواب سلام شماست که واجب است؛ خواهرم حجاب شما از خون ما کوبنده‌تر است. از طرف یک رزمنده.»

از دانش‌آموزانی که در حمله نیروهای صدام حسین به مدرسه زینبیه شهید شدند، برایمان بگویید.
یکی از شهدا خواهر همسرم شهیده «شهلا ثانی» بود. شهلا تنها خواهر شش برادرش بود و خیلی دوستش داشتند؛ او حتی واسطه ازدواج من با برادرش شد. شهلا دختری بسیار باوقار و دوست‌داشتنی بود.

یکی از خاطره‌های جالب از شهلا این است که وقتی خبر آغاز عملیات می‌شنیدیم، بچه‌های مدرسه آماده اهدای خون می‌شدند؛ در یکی از کلاس‌های مدرسه زینبیه چند تخت می‌گذاشتند و با هماهنگی مدیر مدرسه و معاونان، تیم پزشکی به مدرسه می‌آمدند. آن‌ها اعلام کرده بودند فقط آن‌هایی که وزن بالای ۵۰ کیلو دارند می‌توانند به رزمنده‌ها خون اهدا کنند. شهلا وزنش کم بود، اما اصرار می‌کرد تا خون اهدا کند. او برای اینکه وزنش بیشتر شود، یک‌بار در کیف خود چند تکه آجر گذاشت تا بتواند این کار را انجام دهد.

شهلا نماینده کلاس بود؛ نیم ساعت قبل از بمباران مدرسه او را دیدم که با چادر از پله‌ها پایین می‌آمد؛ حالت او طوری بود که انگار می‌خواهد پرواز کند. در دست شهلا یک لیست از اسامی دانش‌آموزان داوطلب اهدای خون را دیدم. هر چه اصرار کردم نگذاشت اسامی داوطلبان را ببینم. اسم خودش را هم در لیست نوشته بود و نگران بود که من به مادرش بگویم که شهلا با آن وضعیت جسمی می‌خواهد خون بدهد.

این شهیده روز بمباران نزدیک تانکر نفت کنار حیاط بود که همین تانکر نفت آتش گرفت و او هم به شدت مجروح شد. شهلا پس از انتقال به بیمارستان در اتاق عمل به شهادت رسید.

نکته‌ای از شهلا بگویم که او در آستانه ازدواج با یکی از رزمندگان بود، اما به شهادت رسید. بعد از شهادت شهلا نامزد او سر مزارش نجوا می‌کرد که انتقام خون ریخته شده شهلا را در جبهه از دشمن می‌گیرد. ۴۰ روز بعد از شهادت شهلا، نامزدش هم در جبهه به شهادت رسید حتی پیکرش نیامد. این زوج با هم آسمانی شدند.

یکی دیگر از شهدای مدرسه زینبیه شهید «ایران قربانی» بود. او در تمام روزهای سال دور گردنش چفیه بود و صدای خیلی خوبی هم داشت. به ایران آهنگران زینبیه می‌گفتند. هر وقت حاج‌صادق آهنگران مداحی جدیدی می‌خواند، قربانی هم آن را می‌نوشت و در برنامه صبحگاهی اجرا می‌کرد. او روز بمباران جراحتی بر نداشته بود، اما به دلیل ایست قلبی به شهادت رسید.

بعد از حادثه بمباران مدرسه میانه شهیده ایران قربانی را در خواب دیدم. او در عالم خواب برای شهدا مداحی می‌کرد. از او پرسیدم: «برای چه مداحی می‌کنی؟!» او هم پاسخ داد: «این شهدا تشییع نشدند و من دارم برای آن‌ها نوحه می‌خوانم.» شهیده قربانی و دیگر دوستانم خیلی مظلومانه شهید شدند و به دلیل شرایط آن زمان حتی پیکرشان تشییع نشد و مظلومانه دفن شدند.

در این حمله «منصور شیخ درآبادی» از پاسداران مستقر در ساختمان سپاه که همجوار مدرسه بود، به شهادت رسید. قرار بود این رزمنده پاسدار که تازه از جبهه به شهر برگشته بود با یکی از دوستانم ازدواج کند، اما به شهادت رسید؛ دوستم هم در این حمله مجروح شد.

در برخی خاطرات بمباران شهر میانه می‌خوانیم که بمباران این شهر از قبل اعلام شده بود؛ در این برهه از زمان چطور مدرسه یا شهر تعطیل یا تخلیه نشد؟
در جریان عملیات «کربلای ۵» رزمندگان لشکر ۳۱ عاشورا حضور داشتند که تعداد زیادی از این رزمنده‌ها متعلق به شهر میانه بودند. بعد از این عملیات پیروزمندانه، ارتش صدام برای تلافی، شهر میانه را در روزهای ۱۱ و ۱۲ بهمن ۱۳۶۵ بمباران کرد و نقاطی مثل حمام بلور، مدرسه زینبیه و ثارالله و بیمارستان میانه را هدف قرار داد.
در زمان جنگ ما با شایعات متعددی مواجه بودیم. نمی‌شد به خاطر یک شایعه برنامه‌های روزمره را تعطیل کرد؛ ساعت ۵ عصر روز ۱۱ بهمن، هواپیماهای صدام حسین، حمام بلور میانه را زدند که تعدادی از مردم به ویژه پنج دانشجو در این حمله شهید شدند؛ قرار بود ۱۲ بهمن پیکر این شهدا تشییع شود.

همان شب نامزدم، آقای ثانی طی تماس تلفنی به من گفت فردا به مدرسه «نرو». وقتی علت را جویا شدم، گفت: «صدام اعلام کرده می‌خواهند زینبیه را بمباران کنند.» گفتم: «فردا می‌خواهیم در زینبیه برنامه‌ای برای سالگرد ورود امام خمینی به کشور اجرا کنیم باید برویم.»
من با شنیدن این خبر وصیتنامه نوشتم که اگر برای ما اتفاقی افتاد، پشتیبان امام باشید و به رزمندگان و جبهه کمک کنید. این وصیتنامه را بین صفحات کتابم گذاشتم. اما فکرش را نمی‌کردم دوباره نیروهای صدام شهر میانه را بمباران کنند.

از روز ۱۲ بهمن برایمان بگویید.
من عضو انجمن مدرسه بودم. صبح روز ۱۲ بهمن به مدرسه رفتم تا با همراهی دیگر دانش‌آموزان خودمان را برای برنامه دهه فجر آماده کنیم. حدود ساعت ۱۰ صبح مدیر مدرسه به من گفت: «برای تزئین فضای مدرسه به ساختمان پایگاه بسیج بروید و چند پوکه فشنگ بیاورید.» ما هم رفتیم. حین جمع کردن پوکه فشنگ بودیم که صدای آژیر قرمز بلند شد. با شنیدن صدا، پوکه‌ها را جا گذاشتیم تا به سرعت خودمان را به مدرسه برسانیم. من فقط یک نوار کاست از پایگاه برداشتم و به دوستم گفتم: «بیا بریم مدرسه اگه قراره شهید بشیم تو مدرسه خودمون باشیم.»

ساختمان سپاه کنار مدرسه زینبیه بود؛ دیدیم که نیروهای سپاه در پشت بام آماده شلیک ضدهوایی شدند. تا به مدرسه رسیدیم، می‌خواستم نوار کاست را به خانم مدیر بدهم که مدرسه بمباران شد؛ از شدت ترس چشم‌هایم را بستم و وقتی چشم‌هایم را باز کردم دیدم زیر آوار مانده‌ام و صدای یا زینب (س)، یا ابوالفضل (ع) و یا صاحب‌الزمان (عج) به گوش می‌رسد؛ انگار قیامت شده بود. سعی می‌کردم خودم را از زیر آوار بیرون بکشم، اما فقط دود سیاه و گرد و خاک بود و هیچ چیزی نمی‌دیدم. حدود دو ساعت زیر آوار بودم. با تلاش فراوان خودم را از زیر آوار بیرون کشیدم و آقایی دست من را گرفت و کمک کرد کاملاً از زیر آوار بیرون بیایم. بعد از بیرون آمدن از زیر آوار، چشم‌هایم را که باز کردم، جز سیاهی و دود در حیاط چیزی ندیدم؛ ساعت ۱۲ و نیم بود. همه جا بوی نفت و سوختگی می‌داد و فضای مدرسه جلوی چشمم خون‌آلود بود. من از ناحیه صورت مجروح شده بودم. چادرم و یک لنگه کفشم زیر آوار مانده بود. من را با سر و صورت خونی به بیمارستان بردند. در آن روز بهترین دختران مدرسه به شهادت رسیدند. من فکر می‌کنم آن‌هایی که شهید شدند واقعاً لیاقت شهادت را داشتند.

خانواده‌تان چطور شما را پیدا کردند؟
خیلی از مردم برای گرفتن خبر از بچه‌هایشان راهی مدرسه شده بودند. اگر خانواده‌ها فرزندان یا عزیزانشان را پیدا نمی‌کردند، راهی بیمارستان می‌شدند. وقتی من روی تخت بیمارستان بودم، دیدم نامزدم در راهروها دنبال من می‌گردد تا او را دیدم سراغ شهلا را گرفتم. بعد فهمیدیم که شهلا در اتاق عمل بیمارستان به شهادت رسیده است.
بیمارستان میانه خیلی کوچک بود؛ وقتی رزمنده‌های مجروح دیدند که دختران زینبیه را به بیمارستان آورده‌اند، گفتند: «ما را ترخیص کنید تا برای این مجروحان جا باشد.»

نکته دیگری که باید به آن اشاره کنم این است که با این همه خسارتی که دشمن به میانه زد، باز هم راضی نشد و ساعت دو و نیم روز ۱۲ بهمن بیمارستان را هدف قرار داد و بمباران کرد، اما بمب در خیابانی نزدیک بیمارستان افتاد. البته در خیابان هم تعدادی از مردم شهید شدند.

منبع: روزنامه جوان

منبع خبر

دختران زینبیه چرا در آتش سوختند؟! / بعد از شهادت شهلا، تکلیف سرنوشت نامزدش چه شد؟ بیشتر بخوانید »

دعایی که وسط گریه «حاج قاسم» را به خنده انداخت

حاج قاسم روی صندلی نشست و من هم مقابل او به دیوار تکیه دادم و ایستادم. از من پرسید اسم شما چیست؟ گفتم سید باقر حسینی هستم. در همین حین بدون حرف دیگری از روی صندلی آمد پایین و مقابل من روی زمین نشست.

به گزارش مشرق، رزمندگان لشکر فاطمیون که متشکل از برادران افغانستانی هستند بسیار مورد توجه و عنایت حاج قاسم قرار داشتند. «سید باقر حسینی» پدر شهید سید محمد صادق از شهدای همین لشکر است که در بهمن ماه سال ۹۵ در سوریه شهید شد.

سید محمد باقر می گوید: پسرم ساکن قم بود و به تازگی صاحب یک پسر شده بود. از راه سیمان کاری و بنایی خرج خانواده اش را می گذراند. با آغاز جنگ سوریه و اخباری که از جنایت داعشی ها به او می رسد تصمیم می گیرد برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به آنجا برود.

بیشتر بخوانید:

صوت/ روضه‌ حضرت زهرا توسط سپهبد سلیمانی

فیلم/ روایت سردار سلیمانی از محبت مادری‌ حضرت زهرا (س)

بدون اینکه به کسی اطلاع دهد نام نویسی می کند و همراه گروه فاطمیون می رود. یک روز تماس گرفت و گفت: پدر من از فرودگاه دمشق تماس می گیرم. آمدم سوریه. من که از اوضاع خبر داشتم پرسیدم چرا رفتی؟ گفت الان نمی توانم خیلی حرف بزنم، تلفن قطع میشه. هفته دیگه دوباره تماس می گیرم زنگ می زنم. گفتم لااقل می گفتی خداحافظی می کردیم. آنجا خطرناک است تو زن و بچه داری، اینجا روزی ۱۱۰-۱۲۰ هزار تومان کار می کردی الان که رفتی خرج زندگی چه می شود؟

گفت بابا هفته دیگه که زنگ زدم جواب همه سوالاتت را می دهم. یک هفته بعد زنگ زد گفت: در روضه ها شنیدی اسرای کربلا را که داخل شهر شام کردند با تازیانه و شلاق می زدند، مثل حضرت زینب(س). حالا اگر ما الان از این مردم و حرم بی بی دفاع نکنیم دشمن با خمپاره و گلوله آنها را می زند. حرف هایش را که زد آخرش گفت: حالا اگر تو راضی نباشی بر می گردم. گفتم: نه پسرم بمان، اگر قبل رفتنت هم این حرف ها را می گفتی خودم می گفتم برو.

صادق دو روز مانده بود ماموریتش تمام شود به شهادت رسید. آخر هر هفته تماس می گرفت. مدتی بی خبر بودیم. تا اینکه یکی ازدوستانش گفت سید صادق تیر خورده. گفتم هر اتفاقی افتاده به من بگو. گفت تو را به خدا از من نپرس از مسئولین بپرس. یکی دیگر از رفقایش گفت پسرت بیسیم چی بود، وسط عملیات کمین خوردند و او شهید شد.

برادر کوچکش هم با تشویق سید صادق به سوریه رفت و الان جانباز است.

شهید سید محمد صادق حسینی

بهمن ماه سال ۹۷ به مناسبت سالگرد شهادت شهادت پسرم از طرف لشکر فاطمیون ما را برای زیارت حرم حضرت زینب(س) به سوریه بردند. در هتلی که مستقر بودیم حدود ۲۵۰ خانواده دیگر فاطمیون هم حضور داشتند.

یک روز داخل اتاق مان نشسته بودیم که در زدند. من و خانمم نشسته بودیم و عروسم بیرون بود. با صدای در، نوه ام که فرزند شهید بود دوید و در را باز کرد. در کمال تعجب دیدیم مردیست که تاکنون پیش از آن بارها او را یا در تلویزیون دیده بودیم یا عکسش را مشاهده کرده بودیم. حالا او در چند قدمی ما آن هم در محل استراحتمان بود. بسیار شوکه شدیم.

حاج قاسم سلیمانی با دو نفر دیگر وارد شد. با نوه ام که یک بچه حدود ۵ ساله بود طوری دست داد و احترام کرد که گویی با یک مرد بالغ هم کلام شده. سریع جلو رفتم و با همان حس هیجانی که در درونم ایجاد شده بود او را دیدم. سردار یا الله گفت و همان جلوی در ایستاد. گفتم بیایید داخل. حاج قاسم گفت: اختیار با شماست اگر اجازه دهید. خندیدم گفتم تا اینجا به اختیار خودتان آمدید از اینجا به بعد به اختیار من بیایید. تعارفش کردم به سمت تنها صندلی اتاق که بنشیند.

حاج قاسم روی صندلی نشست و من هم مقابل او به دیوار تکیه دادم و ایستادم. از من پرسید اسم شما چیست؟ گفتم سید باقر حسینی هستم. در همین حین بدون حرف دیگری از روی صندلی آمد پایین و مقابل من روی زمین نشست.

حال و احوالمان را پرسید و از اوضاع خانواده پسرم جویا شد. گفت نام پسرت چه بود؟ گفتم سید محمد صادق. نام پدرم را هم پرسید. گفتم حاج آقا نام پدرم هم ابوطالب است.

بعد بلند شد که برود، پیشانی مرا بوسید. ناگهان دیدم اشک چشمان سردار را پر کرده. با خودم گفتم خدایا! من حرف بی تربیتی زدم یا چیزی گفتم که او ناراحت شد؟

در فکر خودم دنبال علت می گشتم که سردار گفت: شما پدر شهید هستی دعا کن من هم ردیف پسران شما باشم. بلافاصله پس از جمله سردار گفتم: الهی آمین.

سردار خندید و گفت: هنوز دعایی نکردی که الهی آمینش را گفتی. گفتم خودم تا تهش را خواندم. می دانستم وقتی می گوید می خواهم هم ردیف پسرتان باشم یعنی شهادت می خواهد. از او خواهش کردم و شماره خانه مان را دادم. گفتم سردار تو را به آبروی حضرت معصومه هر وقت به اصفهان آمدید به خانه ما هم بیایید. ایشان هم شماره ما را در دفتری یادداشت کرد اما هیچ گاه قسمت نشد قدم در خانه ما بگذارد.

۵-۶ دقیقه حاج قاسم پیش ما بود و رفت. پشتش رفتم که دیدم سردار از پله ها پایین رفت و حتی سوار آسانسور نشد.

منبع: فارس

  • اپارک
  • شهر خبر
  • بلیط دات کام
  • الی گشت

منبع خبر

دعایی که وسط گریه «حاج قاسم» را به خنده انداخت بیشتر بخوانید »