انقلاب

این ۶ نفر به دستور مستقیم تیرباران شدند+ عکس

این ۶ نفر به دستور مستقیم تیرباران شدند+ عکس



سی‌ام بهمن یادآور رشادت ۶ جوان انقلابی در نهاوند است که پایه‌گذار مبارزه علیه شاه را در سال ۵۲ بنا نهادند جوانانی که نام «ابوذر» را برای گروه خود برگزیدند و پایبندی به مرامنامه‌شان راهشان شد و رسمشان.

به گزارش مجاهدت از مشرق، بهمن ۱۳۵۲ یادآور رشادت ۶ تن از جوانان برومند نهاوند است که در اوج خفقان ستم شاهی و سالها قبل از حرکت رهایی‌بخش مردم ایران ، علیه ظلم و استبداد قیام کردند که ثمره خون آنها پس از پنج سال با شد پیروزی قیام مردمی انقلاب اسلامی.

این گروه که متشکل از ۶ جوان به نام «بهمن منشط»، «حجت عبدلی»، «ماشاءالله سیف»، «ولی‌الله سیف»، «روح‌الله سیف» و «عبادالله خدارحمی» که همگی آنها جز ماشاءالله سیف دانش‌آموز دوره دبیرستان بودند در دوران اوج حاکمیت و اختناق ستمشاهی در ایران که صدای هر اعتراضی در نطفه خفه می‌شد، به تاسی از منش ابوذر غفاری علیه عصیان به پا خاستند و در آبان ۱۳۵۱ در تشکیلاتی مخفیانه به پیشنهاد «بهمن منشط» و «عبادالله خدارحمی» نام گروه ابوذر را برای خود برگزیدند و شدند پیشتاز مبارزه با ظلم و ستم در نهاوند.

خاستگاه تشکیل گروه ابوذر برگزاری جلسات مذهبی مسجد، مدرسه دینی، هیات‌های قرآنی و انجمن ضد بهائیت بود که دغدغه وضعیت فرهنگی، اقتصادی و تبعیض بین مردم را داشتند

خاستگاه تشکیل گروه ابوذر برگزاری جلسات مذهبی مسجد، مدرسه دینی، هیات‌های قرآنی و انجمن ضد بهائیت بود که دغدغه وضعیت فرهنگی، اقتصادی و تبعیض بین مردم را داشتند و وظیفه خود می‌دانستند علیه وضع موجود اقدام کنند.

البته نباید از نقش شهید حاج محمد طالبیان به سادگی گذشت، معلمی که رهبر معنوی گروه انقلابی ابوذر بود و تاثیر بسیاری در روشنگری دانش‌آموزان خود در سال‌های خفقان داشت.

محمدحسین طالبیان، فرزند شهید طالبیان در این رابطه می‌گوید: با توجه به گسترش افکار بهائیت در آن زمان، شهید طالبیان نسبت به ایجاد انجمن مبارزه با بهائیت در شهرستان نهاوند اقدام کرد و در خانه جلساتی مذهبی و قرآنی را با جوانان که عمدتاً دانش‌آموز بودند، برگزار می‌کرد.

این ۶ نفر به دستور مستقیم تیرباران شدند+ عکس

شهید طالبیان همواره به مبارزه ایدئولوژیک با فرقه ضاله بهائیت می‌پرداخت و همیشه در مقابل آنها دست به روشنگری می‌زد و به همین دلیل جوانان زیادی را جذب کرده بود. گروه ابوذر به لحاظ ساختاری از تشکیلات پیچیده‌ای برخوردار نبود به نحوی که آنان جلسات خود را با توجه به شرایط و در مکان‌های مختلف مانند حمام سرچشمه، خانه‌های خود، کوه‌ها و باغ‌های اطراف شهر، زمین‌های کشاورزی و مسجد تشکیل داده و در رابطه با مسائل مختلف بحث و نتیجه‌گیری می‌کردند.

اگرچه اعضای اصلی گروه ابوذر ۶ نفر عنوان می‌شود که به دنبال عضویابی بودند تا تعداد خود را افزایش دهند، اما در اسناد منتشر شده ساواک نمودار اعضای گروه ۲۲ تن عنوان شده است. اما آنگونه که مشخص است در مجموع گروهی ۹ نفر بودند که پس از دستگیری ۶ نفر اصلی به زندان افتاده و سرانجام به شهادت می‌رسند.

این ۶ نفر به دستور مستقیم تیرباران شدند+ عکس

این انقلابیون برای بالا بردن فعالیت خود و دریافت کمک‌های مالی برای خرید اسلحه، با سایر مبارزان در شهرهای دیگر ارتباط داشتند که از جمله آنها مرحوم حجت‌الاسلام فاکر خراسانی و آیت‌الله ربانی شیرازی در قم، فضل‌الله صلواتی در اصفهان و سیدکاظم اکرمی در همدان است.

«اسد سیف» برادر شهید ماشاءالله سیف نیز در رابطه با ویژگی‌های این شهدا می‌گوید: از ویژگی‌های اصلی اعضای گروه ابوذر، برنامه خودسازی و مرامنامه آنان از جمله اقامه نماز در اول وقت و به صورت جماعت، یک روز روزه گرفتن در هفته و یک ساعت تامل در آیات قرآن در هر صبح بود.

اعضای این گروه با خود عهد کرده بودند که از دروغ، غیبت و تهمت اجتناب کنند و هرگز غذاهای لذیذ و میوه نخورند و کمک به افراد نیازمند در هر شرایط را مد نظر قرار دهند.

اعضای این گروه با خود عهد کرده بودند که از دروغ، غیبت و تهمت اجتناب کنند و هرگز غذاهای لذیذ و میوه نخورند و کمک به افراد نیازمند در هر شرایط را مد نظر قرار دهند.

احیای امر به معروف و نهی از منکر، دو تا سه ساعت مطالعه غیر درسی، یک ساعت بررسی مطالب روزنامه و جمع‌آوری مطالب لازم، یک ساعت تفکر درباره مسائل سیاسی، بررسی اعمال روزانه و انتقاد از خویش و در نظر گرفتن همه مسائل امنیتی از دیگر برنامه‌های گروه ابوذر بود. ساده‌زیستی و کمک به محرومین و فقرا از جمله آرمان‌های اعضای گروه بود و مهمترین ویژگی آنها کمک به دیگران بود.

این ۶ نفر به دستور مستقیم تیرباران شدند+ عکس

در این رابطه خواهر شهید بهمن منشط در گفت‌وگویی که در کتاب «گروه ابوذر» به چاپ رسیده می‌گوید: با توجه به شناختی که از برادرم داشتم، ساده‌زیستی و زهد از ویژگی‌های بارز اعضای گروه ابوذر بود، حجت‌الاسلام فاکر خراسانی نقل می‌کردند که «یک روز گرم تابستان بهمن به منزل ما در قم آمد و من کمی برایش فالوده گفت در شرایطی که فقرا در جامعه هستند من نمی‌توانم از این مواهب استفاده کنم».

همچنین نقل شده شبی که در زندان قرار بود فردای آن روز اعضای گروه ابوذر اعدام شوند، شهید منشط شیرینی بین زندانیان تقسیم کرده و همه اعضا دست یکدیگر را می‌گیرند و بهمن فریاد می‌زند ما به دیدار خدا می‌رویم.

شهدای گروه ابوذر به اعتقاد من مصداق و نمادی از اصحاب کهف هستند که عده‌ای جوان به خاطر استقرار کلمه توحید، زن و فرزند و زندگی را رها کرده و علیه حاکم ظالم قیام می‌کنند و این اخلاص را ما در گروه ابوذر هم شاهد هستیم.

با آشکار شدن ارتباط این گروه با روحانیت ۲۵ نفر از یاران امام و چهره‌های شاخص مانند آیات عظام مشکینی، جنتی، صانعی، گرامی، یزدی، مومن، ربانی شیرازی و… تبعید شدند

رضا سیف یکی از بستگان اعضای گروه ابوذر نیز در این رابطه می‌گوید: درباره بُعد ملی پیامدهای اقدامات گروه انقلابی ابوذر نهاوند می‌توان گفت با توجه به ارتباط آنان با روحانیت مبارز و شاگردان امام خمینی(ره) مانند آیت‌الله ربانی شیرازی، حجت‌الاسلام فاکر خراسانی و… در قم و اقدامات نهایی آنان در خلع سلاح یک پلیس شهربانی در شهر قم ساواک به این موضوع حساس شد که در نتیجه بازجویی‌ها و تحقیقات ساواک گوشه بیشتری از این ارتباط هویدا شد. با کشف ارتباط اعضای گروه و روحانیت، شورای تامین قم تصمیم به مقابله جدی با روحانیت مبارز که عمدتاً شاگردان و دوستداران رهبر انقلاب در تبعید بودند گرفت.

با آشکار شدن ارتباط این گروه با روحانیت ۲۵ نفر از یاران امام و چهره‌های شاخص مانند آیات عظام مشکینی، جنتی، صانعی، گرامی، یزدی، مومن، ربانی شیرازی و… تبعید شدند. این موضوع که شاید شدیدترین برخورد حاکمیت با یاران امام بعد از قیام ۱۵ خرداد ۴۲ بود در نتیجه اقدامات اعضای گروه ابوذر نهاوند در قم صورت گرفت.

تبعید این افراد به اقصی نقاط ایران علاوه بر این که موجب گسترش بذرهای انقلاب در جایجای کشور شد خود آن افراد را نیز در کوران حوادث آبدیده‌تر و برای انقلابی‌گری در سال‌های باقی‌مانده تا پایان رژیم پهلوی مصمم‌تر ساخت.

گروه ابوذر تحت‌تاثیر شرایط آن روز ایران وجود آمدند و با گذشت از جان خود، شروع به مبارزه علیه رژیم پهلوی کردند که خاتمه کارشان واکنش‌ بسیاری را در داخل و خارج از کشور داشت.

با دستور مستقیم شاه به تیرباران ۶ تن از چهره‌های بارز گروه ابوذر و دستگیری و زندانی‌شدن اکثر کسانی که با آنها در ارتباط بودند، اقدام مسلحانه گروه پایان یافت اما این گروه که در سال ۱۳۵۱ با الهام از تعالیم رهایی‌بخش اسلام و تحت‌تاثیر شرایط آن روز ایران، از جمع تعدادی دانش‌آموز به‌وجود آمد، تنها با فداکاری و گذشت از جان خود، شروع به مبارزه علیه رژیم پهلوی کرد که خاتمه کارشان واکنش‌های بسیاری را در داخل و حتی خارج از کشور برانگیخت.

مشعلی که آنها برافروخته بودند، تا بهمن ۱۳۵۷، توسط گروه ابوذر ۲ که از دوستداران و طرفداران آنان به‌شمار می‌آمدند، همچنان برافروخته باقی ماند. هرچند گروه ابوذر زود کشف شد و ظاهرا نتوانست به بسیاری از برنامه‌های خود جامه عمل بپوشاند، اما پیامدها و تاثیراتی که پس از دستگیری و شهادت اعضای آن در نهاوند و جامعه ایران پدید آمد، تا حد زیادی آمال و اهداف گروه را محقق ساخت.

منبع: فارس

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

zood.link/r8cqq
پرویز ثابتی کیست؟

پرویز ثابتی کیست؟



تجمع لس‌آنجلسی‌های مخالف جمهوری اسلامی در سالگرد چهل و چهارم پیروزی انقلاب اسلامی همراه شد با رخ‌نمایی یکی از سرشناس‌ترین چهره‌های رژیم گذشته که به سرعت مورد توجه قرار گرفت…

به گزارش مجاهدت از مشرق، پرویز ثابتی یکی از مرموزترین چهره‌های امنیتی تاریخ معاصر ایران به شمار می‌رود و حتی گاهی به مبالغه او را بانک اسرار حکومت پهلوی معرفی می‌کنند؛ فردی که عملکردش در کارنامه یک سازمان سیاسی مخوف نیازمند بررسی هرچه دقیق‌تر است.

پرویز ثابتی فرزند حسین متولد چهارم فروردین ۱۳۱۵ در محله تپه‌سر سنگسر است. آنگونه که نادر انتصار نوشته، ثابتی در خانواده‌ای متوسط و مشهور به بهائی به دنیا آمد. اگرچه ثابتی همواره در تلاش بوده تا این نکته را کم‌رنگ و بی‌اهمیت جلوه دهد اما وابستگی مذهبی او به نقطه‌ای مشاجره و بحث‌برانگیز در دوره کاریش تبدیل شده بود.

جوانی مصدقی که ساواک را پلی به سمت آینده دید

ثابتی پس از این که دوران دبیرستان خود را به اتمام می‌رساند وارد دانشکده حقوق دانشگاه تهران می‌شود و پس از فارغ‌التحصیل شدن به جای اینکه در حوزه تحصیل خود یعنی قضاوت، مشغول به کار شود به سازمان اطلاعات و امنیت کشور (ساواک) می‌رود.

ثابتی خودش را تا ۳۰ تیر ۱۳۳۱، ملی‌گرا و طرفدار مصدق می‌داند؛ یعنی زمانی که دانش‌آموز مقطع نهم بود. البته آن‌گونه که می‌گوید، سال‌های بعد، از آن موضع برگشت. او که به ساواک پیوسته بود دیگر نمی‌توانست مثل قبل باشد و شاید به گفته خودش واقعا سال‌ها بود از آن موضع برگشته بود.

پرویز ثابتی کیست؟

عباس میلانی در خصوص انگیزه پیوستن ثابتی به ساواک می‌نویسد «در سال آخر دانشگاه، ثابتی به دنبال استخدام به عنوان معلم بود. او به یکی از مدارس کوچک در اطراف تهران فرستاده شد. در آن دوره کسانی که مدرک حقوق داشتند یا وکیل می‌شدند یا قاضی و ثابتی قضاوت را برگزید اما قبل از این که مشغول به کار شود از دوستانش درباره‌ انجمن سری (ساواک) شنیده بود. ثابتی با شنیدن این خبر قضاوت را رها کرد و عضو این سازمان جدید شد. او معتقد بود این کار پلی به سوی آینده سیاسی‌اش است.»

به هر ترتیب، هرچه که بود ثابتی قدم در سازمان اطلاعاتی گذاشته بود که طی یک دوره، مخوف‌ترین چهره‌ را در ذهن تاریخ از خود برجای گذاشت. احتمالا پیوستن چنین افراد تحصیل‌کرده‌ای به ساواک برآمده از سیاستی بوده که در پیش گرفته شد؛ مساله‌ای که حسن علوی‌کیا معاون ساواک هم به آن اشاره می‌کند و معتقد است که در آغاز فعالیت ساواک، هدف جذب جوانان تحصیل کرده و باسواد بود که بتوانند در ساختار امنیتی کشور مفید واقع شوند. البته نباید این مفید واقع شدن را فراموش کرد چون هر فردی با توجه به سمتی و مسئولیتی که دارد آنگونه که خودش می‌فهمید مفید را معنا می‌کند؛ از دید یک نفر مفید یعنی ایجاد اشتغال و … و از دید فردی دیگر مفید یعنی سرکوب.

پیشرفت در ساواک با جاه‌طلبی یا رندی؟

چرا ثابتی به امنیتی‌ترین چهره در تاریخ معاصر ایران تبدیل شد و حتی از روسای خود در سازمان اطلاعات و امنیت کشور مشهورتر شد؟ او خود را تا مدیریت امنیتی ساواک بالا کشید و مشتری ویژه گزارش‌هایش محمدرضا پهلوی بود.

نخستین گزارش ثابتی به محمدرضا پهلوی مربوط به آذر ۱۳۵۵ و پس از انتخاب جیمی کارتر به ریاست جمهوری آمریکا و قبل از ورود او به کاخ سفید بود. گزارش دوم نیز در سال ۱۳۵۶ به قلم ثابتی نوشته شد که در آن راه‌حل‌های متعددی برای کنترل اوضاع پیشنهاد می‌کند؛ راه‌حل‌هایی که بر نقطه «اقدامات شدید» استوار و نوشته بود که بدون در نظر گرفتن اقدامات شدید، حکومت پهلوی سقوط می‌کند.

ثابتی در خاطراتش در خصوص توجیه بسیاری از اعمالش گفته سعی می‌کردم که رده‌های بالای ساواک و حتی شاه را به این نکته توجه دهم که فقر و فساد و بی‌عدالتی موجب عدم رضایت و روی‌گردانی و توسل به اقدامات ضدامنیتی می‌شود. هرچه که بوده رفتار ثابتی در ساواک به نوعی بود که حتی گفته‌اند که در دو دهه حکومت پهلوی در میان افکار عمومی به یکی از ترسناک‌ترین و قدرتمندترین چهره‌ها تبدیل شده بود.

حال این سوال مطرح می‌شود که این پیشرفت در ساواک مربوط به تحصیل، هوش و استعداد ثابتی بوده یا این که دلیلش جاه‌طلبی چنین چهره‌ای بوده است؟ برخی همچون داریوش فروهر معتقد بودند که پس از حسن پاکروان هیچ شخصیتی در ساواک، از نظر هوش و دانش همپایه ثابتی نبوده است.

پرویز ثابتی کیست؟

حسین فردوست اما ثابتی را شخصیتی جاه طلب و بلندپرواز می‌داند. برخی دیگر معتقدند که محمدرضا پهلوی به جای نعمت‌الله نصیری می‌بایست ثابتی را به عنوان رئیس ساواک منصوب می‌کرد و شاید همین امر نقطه بازگشتی برای پهلوی می‌شد اما برخی دیگر جوان بودن و زبان صریح و نوع نگاه ثابتی را مانع رسیدنش به آن مقام می‌دانند.

ثابتی در ساواک چه کرد؟

گزارش‌های ساواک می‌گوید: ثابتی بر تمام امور در حوزه سرکوب مبارزان نقش داشت و اسنادی از دستور او مبنی بر دستگیری و تبعید، خفقان، سانسور، بسیاری از مبارزان وجود دارد

پرویز ثابتی در سال ۱۳۳۷ به ساواک پیوسته و در تمام حوادث دهه‌های ۴۰ و ۵۰ خورشیدی تا سقوط حکومت پهلوی گام به گام همراه رژیم بوده است. او به دلیل موقعیت شغلی که داشت از پشت پرده سیاسی حکومت پهلوی باخبر بود و خودش گفته که در دهه ۵۰ گزارش‌هایی از فساد ارائه کرده و افرادی همچون اسدالله علم، سپهبد ایادی و امیر هوشنگ دولو از نزدیکان محمدرضا پهلوی با او دشمن شده‌اند.

ثابتی حدود پنج سال ریاست اداره کل سوم ساواک را برعهده داشت؛ اداره‌ای که بنا به نوشته جیمز بیل در کتاب «عقاب و شیر» جزو بدنام ترین بخش‌های ساواک بود. محمود طلوعی نوشته است که ثابتی در تمام عملیات‌های پر سر و صدای سال‌های ۱۳۵۲ تا ۱۳۵۶ نقش اصلی را برعهده داشت. ثابتی البته پیش از رکن سوم و ساواک تهران، ریاست رکن اول (امور اداری و استخدامی و ستادی) را بر عهده داشت.

گزارش‌های ساواک نشان می دهد که ثابتی بر تمام امور در حوزه سرکوب مبارزان نقش داشت و اسنادی از دستور او مبنی بر دستگیری و تبعید، خفقان، سانسور، بسیاری از مبارزان وجود دارد. فرج‌الله سیفی کمانگر، معروف به کمالی از شکنجه‌گران کمیته مشترک ضد خرابکاری، در اعترافات خود بعد از انقلاب در مورد نقش ثابتی در شکنجه‌ها می‌گوید: «هر وقت ثابتی به کمیته می‌آمد عضدی داخل حیاط می‌شد و با صدای بلند داد می‌زد؛ بازجوها مگر مرده هستند که صدایشان در نمی‌آید. داد بزنید و فحاشی کنید، آقا خوشش می‌آید و بارها در جمع کلیه کارمندان کمیته اظهار می‌داشت؛ هر وقت آقا یعنی پرویز ثابتی به کمیته می‌آید شما متهم را بیاورید داخل اتاق و بزنید و فحاشی کنید با صدای بلند که آقا بشنود»

بی بی سی فارسی پس از رخ‌نمایی ثابتی در گزارشی درباره او نوشت: «او مخالف فعالیت آزادانه بسیاری از نویسندگان و هنرمندان از جمله صمد بهرنگی بوده است. خودش به‌صراحت در مصاحبه با عرفان قانعی‌فرد در کتاب «در دامگه حادثه» گفته که کتاب اولدوز و کلاغ‌های صمد بهرنگی را پیش فرح پهلوی برده و تاکید کرده نویسندگانی مثل صمد بهرنگی از راه داستان افکار کمونیستی را ترویج می‌دهند و باید جلو آنها گرفته شود. … او در مقابل پرسشی درباره شکنجه زندانیان سیاسی چپ و چریک‌های فدایی، آنها را «تروریست» خوانده و ادعا کرده بسیاری از آنها یا در زدوخورد زخمی شده یا بدست گروه خودشان شکنجه شده بودند و بسیاری هم در این باره اغراق می‌کردند.»

گفته‌های خود ثابتی هم در خاطراتش دیدگاه‌های یادشده را تایید می‌کند. ثابتی در خاطراتش می‌گوید که «در ۳ آبان ۱۳۵۷ که مرا برداشتند و رفتم نزد هویدا که بگویم مرا برداشته‌اند و می‌خواهند سفیر شوم…گفت که با برداشتن تو از دستگاه معلوم است که شاه دیگر اراده ماندن ندارد…کار ما هم تمام است…امیدی بود که روزی شاه برگردد و مخالفین را سرجایشان بنشاند ولی الان با برداشتن شما دیگر تمام است». پس می‌توان این گونه گفت که ثابتی ماموریت داشت مخالفان را سرجایشان بنشاند! اینکه چگونه و با چه فرجامی تاریخ گفته است.

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

https://zood.link/sy84g
«حاج حمید» قصص قرآنی را برای بچه‌ها تعریف می‌کرد

«حاج حمید» قصص قرآنی را برای بچه‌ها تعریف می‌کرد



حاج حمید موقعی که مشغله‌اش کمتر بود، به خانه که می‌آمد، بچه‌ها می‌گفتند برایمان قصه بگو. حاج حمید قصص قرآنی را برایشان تعریف می‌کرد. گاهی که بچه‌ها می‌گفتند بابا! چرا ایراد بنی‌اسرائیلی می‌گیری؟…

گروه جهاد و مقاومت مشرق – سیدحمید تقوی‌فر در ۲۰ فروردین ۱۳۳۸ در روستای «ابودِبِس» شهرستان کارون (کوت عبدالله) متولد شد. قبل از پیروزی انقلاب در برگزاری کلاس قرآن نقش داشت و در جلسات سخنرانی شیخ احمد کافی حضور پیدا می‌کرد و با فعالین انقلابی از جمله احمد دلفی برادران شمخانی و شیخ هادی کرمی ارتباط داشت. زمانی که برای تحصیلات دوره متوسطه به دبیرستان سعدی اهواز رفت با شهید اسماعیل دقایقی، محسن رضایی و علی شمخانی آشنا شد و به گروه «منصورون» پیوست و گام در راه مبارزه علیه رژیم طاغوتی پهلوی گذاشت.

قسمت‌های قبلی گفتگو را هم بخوانیم؛

می‌خواستند خواهران را از سپاه شهر بیرون کنند!

باید ۴۰۰ دختر ضدانقلاب را بازجویی می‌کردم!

مردی که همه سال را روزه بود! + عکس

«صادق آهنگران» و «حسین پناهی» در عروسی‌ام تئاتر اجرا کردند

عاقبت دختری که معادل ۱۵۰میلیارد تومان مهریه خواست!

«حمید» چگونه از «پری» خواستگاری کرد؟

نه به ناهار سپاه رسیدیم نه به ناهار بسیج!

ترفند یک سردار برای بازنشستگی از سپاه! + عکس

گرفتاری در برف و استمداد سردار از شورای عالی!

با پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، شهید تقوی‌فر از نیروهای تشکیل دهنده هسته اولیه آن در اهواز بود که با عضویت در این نهاد به انجام وظیفه پرداخت. از آغازین روزهای حمله رژیم بعثی عراق به ایران اسلامی، برای دفاع از میهن اسلامی به جبهه‌های نبرد شتافت.

سید نصرالله تقوی‌فر، (پدر شهید) در سال ۱۳۶۲ در عملیات خیبر به شهادت رسید و برادرش، سیدخسرو نیز در عملیات والفجر ۸ به خیل شهیدان پیوست. شهید تقوی‌فر در جنگ بیشتر کارهای شناسایی را بر عهده داشت و بعدها در کنار شهید «حسن باقری» به جمع‌آوری اطلاعات می‌پرداخت. وی در جبهه سوسنگرد واحد اطلاعات و عملیات را تشکیل داد و مدتی فرماندهی قرارگاه رمضان را نیز بر عهده گرفت.

با پایان جنگ، شهید تقوی‌فر فعالیت خویش را در سپاه قدس ادامه داد و سرانجام در سال ۱۳۹۰ از خدمت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بازنشسته شد.

وی پس از بازنشستگی زمان خود را به سه قسمت تقسیم کرد؛ به این نحو که: مدت یک ماه در عراق حضور داشت و برای تأسیس بسیج مردمی عراق) الحشد الشعبی) جهت مقابله با داعش به فعالیت مستشاری مشغول می‌شد؛ سپس به ایران باز می‌گشت و مدت دو هفته برای تبدیل خانه پدری (در زادگاهش روستای ابودبس خوزستان) به حسینیه و مرکز فرهنگی تلاش می‌کرد؛ و پس از این دو هفته به تهران مراجعت نموده و مدت بیست روز نزد خانواده می‌ماند.

در زمانی که جریان‌های تکفیری و وهابی، تروریست‌های داعشی را سازماندهی کردند تا استان‌ها و شهرهای غربی عراق ـ همچون موصل و الرمادی ـ را اشغال کنند و به بارگاه امامین عسکریین علیهماالسلام در شهر سامراء دست یابند وی به اتفاق نیروهای داوطلب مردمی به سمت جرف الصخر رفت و نسبت به آزادی این منطقه اقدام کرد؛ منطقه‌ای که بعد از آزادسازی به نام “جرف النصر” معروف شده است. این آزادسازی، شهر مقدس کربلا را از تیررس موشکها و حملات داعش نجات داد. در عملیات سامراء که خمپاره‌های داعش در حرم مطهر امامین عسکریین فرود می‌آمد و سه روز طول کشید، با فرماندهی سردار تقوی‌فر داعش مجبور به عقب نشینی شد و منطقه پاک سازی گردید.

در ۶ دی ماه۱۳۹۳پس از اقامه نماز ظهر عملیاتی به نام «محمد رسول الله» آغاز می‌شود و با تعدادی از نیروهای رزمنده برای یاری رساندن به همرزمانش پیشروی می کند و بعد از رشادت بسیار مورد اصابت گلوله تک‌تیرانداز داعشی قرار می‌گیرد و سرانجام در سامراء، به ارزوی دیرینه‌اش می‌رسد. پیکر مطهرش پس از انتقال به اهواز و تشییع باشکوه در شهر کارون در کنار پدر شهیدش به خاک سپرده شد.

آنچه در ادامه می‌خوانید، گفتگوی نسبتا مفصلی با سرکار خانم پروین مرادی، همسر بزرگوار شهید است که در چند قسمت تقدیمتان می‌شود.

«حاج حمید» قصص قرآنی را برای بچه‌ها تعریف می‌کرد

**: شما ازدواج کرده بودید؟

همسر شهید: بله، مریم و هدی را داشتم. دارم خاطرات بچگی را با بعدها ربط می‌دهم. پرسیدم کی بوده؟ گفت در بازجوئی گفته که اسمش فریده است. هم در دوران مدرسه آن ماجرا برایم پیش آمد که از پدر و مادرش ترسیدم، هم در دوره جنگ از او بازجوئی کرده و برای بچه‌های سپاه از او اطلاعات گرفته بودم. فهمیدم که اینها زندگی‌شان از هم پاشیده و این دختر هم به راه‌های بد کشیده شده. از آن آپارتمان به سپاه گزارش می‌دهند که چنین موردی پیش آمده و ما نمی‌دانیم چه کار کنیم. اینها هم نیرو می‌فرستند و پاسدار بنده خدا پتو می‌اندازد روی سر فریده و او را می‌گیرد.

**: حالت غیرعادی داشته.

همسر شهید: بله، از نظر روحی و روانی به هم ریخته شده بود، چون زندگی آشفته‌ای داشتند. دو تا دوست داشتم که با هم توی یک نیمکت می‌نشستیم. این دو تا هم در دادگاه انقلاب جزو بازداشتی‌ها بودند. در دوران مدرسه که با هم بودیم که گفتم یک روز تصمیم گرفتیم با هم لباس همرنگ بخریم، خیلی با هم دوست بودیم. من به یکی‌شان خیلی علاقه داشتم. سالی که تابستان‌ها در کرمانشاه زندگی می‌کردیم، پدرم چون در آبادان مشغول کار بود، نمی‌توانست همراه ما بیاید و باید در محل کارش می‌ماند. شرکت نفت حقوق بابا را هر دو هفته یک‌بار می‌داد. حقوق که می‌گرفت، برای ما می‌فرستاد. برادرم هم چون تحصیلات عالیه داشت، در دوره سربازی به او اجازه دادند بودند بیرون از پادگان جائی را بگیرد و موهایش را هم نزند.

برادرم اخلاقی داشت که وقتی به او پول می‌دادند، در جیب با کیفش نمی‌گذاشت و همیشه در جعبه‌ای قرار می‌داد و روی تاقچه می‌گذاشت که هر کسی که به پول نیاز دارد برود بردارد. یادم هست یک بار به او گفتم می‌خواهم برای دوستانم سوغاتی بخرم. سر کوچه‌مان در کرمانشاه یک مغازه لوازم‌التحریرفروشی بود که تراش‌هائی به شکل قو آورده بود. تازه کتاب‌هائی که وقتی آنها را باز می‌کردی، تصاویر کتاب برجسته می‌شد و بیرون می‌آمد، به بازار آمده بود. برای این دو تا دوستم تصمیم گرفتم آنها را بخرم. به برادرم گفتم که برای خرید سوغاتی پول لازم دارم و او گفت تو که می‌دانی پول کجاست. برو بردار. این اخلاقش خیلی برایم جالب بود که هیچ وقت پول را قایم نمی‌کرد.

**: اسفندیار؟

همسر شهید: بله. پول را جلوی دست می‌گذاشت و می‌گفت هر کسی که لازم دارد بردارد. من رفتم برداشتم و آن کتاب‌ها و تراش‌ها را خریدم. در کنار کارون یک پارک فضای سبز داشت که در آن تاب و سرسره و وسایل بازی بچه‌ها بود. قرار گذاشتیم و رفتیم آنجا. با وسایل بازی یک کمی بازی کردیم و بعد آفاق گفت بیائید قایم باشک‌بازی کنیم. نوبتی چشم گذاشتیم. نوبت من که شد، وقتی چشم گذاشتم، بعد که چشم‌هایم را باز کردم، هر چه گشتم آنها را پیدا نکردم و رفتم خانه. خیلی ناراحت شدم، طوری که بعد از این همه سال یادم نرفته. خاطره‌های خوب از یادم رفته‌اند، این یکی که به دردم نمی‌خورد یادم مانده.

**: چیزهائی که برای آدم خیلی مهم هستند در ذهنش باقی می‌ماند.

همسر شهید: موقعی که رفتم سر کلاس، سه تائی روی یک نیمکت می‌نشستیم. آنها سلام کردند، ولی من ناراحت بودم و جوابشان را ندادم. یکی‌شان که من خیلی دوستش داشتم، گفت ما نمی‌خواستیم این کار را بکنیم. تقصیر فلانی بود که گیر داد. گفت برویم و پری دنبالمان بگردد و ما را پیدا نکند، چقدر مزه می‌دهد! من هم خیلی ناراحت شدم و گفتم تو اگر دوست واقعی من بودی قبول نمی‌کردی و زیر بار حرفش نمی‌رفتی. معلوم است که خودت هم می‌خواستی. گفت نه به خدا. اول خیلی ناراحت بودم و تند برخورد کردم، ولی چون قلباً دوستش داشتم، او را بخشیدم، اما آن یک نفر را نبخشیدم. گفتم من رفته و از داداشم پول گرفته و برای شما سوغاتی خریده‌ام و حالا شما با من این رفتار را می‌کنید؟ خودشان هم ناراحت شدند، ولی دیگر دوستی من با آنها مثل قبل نشد. آن موقع خیلی به آنها وابسته بودم، ولی این کارشان برای من یک درس شد که خیلی از کسی توقع نداشته باشم. شاید هر کسی که این ماجرا را بشنود بگوید موضوع مهمی نبوده، ولی برای من خیلی گران تمام شد و خیلی اذیت شدم.

بعد اینها را در دوره انقلاب در دادگاه انقلاب دیدم که جیب‌هایشان پر از قلوه سنگ بود و با آنها توی سر بچه‌های سپاه زده بودند.

**: اگر همسن شما بوده باشند، نباید بیشتر از ۱۵، ۱۶ سال می‌داشتند.

همسر شهید: همین‌طور هم بود. وقتی انقلاب فرهنگی شد، همه…

**: با اعوان و انصارشان آمده بودند به میدان

همسر شهید: اینها نشأت از خانواده‌هایشان بودند. خانواده‌هایشان مخالف نظام بودند و به اینها هم سرایت می‌کرد.

**: من تصور می‌کردم چون انقلاب فرهنگی بوده، کسانی را که دستگیر می‌کردند باید سن دانشجو به بالا می‌بوده

همسر شهید: نه، کلاً همه درگیر شده بودند. کارگر، دانش‌آموز و… البته در دانشگاه‌ها دانشجوها بودند، ولی همه‌گیر شده بود. دانشجوها در خانه‌هایشان برای دیگران صحبت می‌کردند. مثل زمان شاه نبود که همه احتیاط می‌کردند. همه فکر می‌کردند فضا باز شده و همه چیز را می‌توانند بگویند و واقعاً هم می‌گفتند. پدرم می‌گفت زمان شاه وقتی یک پاسبان مشروب می‌خورد و می‌آمد و توی خیابان عربده می‌کشید، همه از ترس، سرهایشان را می‌کردند زیر پتو، ولی بعد از انقلاب، مردم به شخص اول مملکت هم فحش می‌دادند و کسی کارشان نداشت.

«حاج حمید» قصص قرآنی را برای بچه‌ها تعریف می‌کرد

**: هیچ ملاک و معیاری نداشت.

همسر شهید: فکر می‌کردند آزادی این است که همه‌جور حرفی زده شود و رعایت شخصی را هم که آدم درستی بود نمی‌کردند. به هر صورت این قضیه پیش آمد.

**: در دادگاه انقلاب که آنها را دیدید، واکنشتان چه بود؟

همسر شهید: من سعی می‌کردم به سمت آنها نروم.

**: آنها هم شما را دیدند؟

همسر شهید: شاید. اینها را دسته‌بندی و در هر اتاقی تعدادی را بازداشت کرده بودند. من مسئول اتاقی بودم که اینها در آن نبودند.

**: کجا آنها را دیدید؟

همسر شهید: یک لحظه در سالنی که همه‌شان بودند و آن پاسدار را زدند، دیدم و سریع خودم را رساندم بیرون و به پاسداری که مسلح بود گفتم برود داخل که آمد و شلیک کرد. بعد هم سعی کردم که اصلاً با آنها برخورد نداشته باشم.

**: دیگر خبری از آنها نداشتید؟

همسر شهید: خانه ما اوایل زیتون کارمندی بود و خانه ییک از آن‌ها که خیلی دوستش داشتم، اواخر آنجا بود. آخرین خبری که از او داشتم همان بود که گفتم که رفته بود بالای پشت‌بام.

**: در زیتون کارمندی فقط نیروهای سپاه که نبودند، مردم عادی هم بودند.

همسر شهید: بیشتر شرکت نفتی بودند که خانه‌های شخصی در زیتون کارمندی خریده بودند.

**: شما بعد از کیان پارس رفتید آنجا زمین خریدید و آنجا خانه ساختید؟

همسر شهید: نه، بعد از کیان پارس چند بار جابه‌جا شدیم تا نهایتاً سپاه در زیتون کارمندی به ما زمین داد که ساختیم. به هر حال بعد از دوران مدرسه، یک‌بار دیگر هم آن دوستانم را در آنجا دیدم. داستان آن دوستم را هم در منطقه‌مان می‌گفتند که پدرش مرد مظلومی بود. خانواده‌اش برایش زنی را درنظر می‌گیرند که چند سال از خودش بزرگ‌تر بود و صورت آبله‌روئی هم داشت. زن را سر سفره عقد می‌بیند و فرار می‌کند و بعد می‌روند او را می‌گیرند و می‌آورند. در منطقه‌ای که کوچک است همه این قصه‌ها را می‌شنوند.

در دوران مدرسه گروهی بود به اسم شیربچگان که لباس‌های سرمه‌ای و یقه‌های سفیدی داشتند، ولی در دوره راهنمائی جزو پیشاهنگان شده بودم. لباس ما رنگ نظامی بود و دستمال گردن می‌بستیم. اینها را هم یادم هست. در فعالیت اجتماعی‌ای که داشتم، یکی در دوره ابتدائی بود که اسمش شیربچگان بود و در دوره راهنمائی هم پیشاهنگی بود.

**: چه کار می‌کردید؟

همسر شهید: کارهای بهداشتی. بچه‌ها خودم که بعدها مدرسه می‌رفتند، به اسم مأمور بهداشت و این‌طور چیزها فعالیت می‌کردند یا فروش خوراکی‌هائی در مدرسه به نفع هلال احمر (شیر و خورشید) این کارها را می‌کردیم. در مدرسه می‌پرسیدند چه کسانی می‌خواهند شیربچه یا پیشاهنگ بشوند. اردوهای پیشاهنگی می‌رفتیم. یک چیز مهمی در ذهنم هست.

**: از اردوها چیزی یادتان هست؟

همسر شهید: یادم هست شعر یادمان می‌دادند یا سلام دادن. لباسمان هم رنگ نظامی بود. روش گره زدن‌های مختلف را به ما یاد می‌دادند که مثلاً وقتی می‌خواهیم چادر علم کنیم چه جوری گره بزنیم. چیز زیادی یادم نیست. خاطرات سال ۴۰، ۵۰ سال پیش است.

**: مادر من متولد سال ۴۲ و تقریباً همسن و سال شماست و تعریف می‌کند که…

همسر شهید: تولد من هم در شناسنامه ۴۲ است. هم تاریخ تولدم جعلی است، هم فامیلم. فامیلم مرادی است، در شناسنامه شده نرادی.

**: مادرم می‌گفت که به ما سیب و شیر می‌دادند.

همسر شهید: آن بخش تغذیه بود. سیب و پرتقال‌های درشت لبنان می‌دادند. همین‌طور شیر. گاهی هم قابلمه لوبیا می‌آوردند. نمی‌دانم چرا با قابلمه!؟ به ما می‌گفتند فردا تغذیه لوبیا داریم، با خودتان ظرف بیاورید یا شیر داریم، لیوان بیاورید. پرتقال‌ها و سیب‌های درشت و قرمز را خوب یادم هست.

مادرم می‌گفت تا راهنمائی خوانده بود و دیگر پدر بزرگم اجازه نداده بود که برود درس بخواند، چون به سن تکلیف رسیده بود و پدربزرگم، یعنی دائی مادرم، شیخ بوده. مادرم هم بعد از انقلاب ادامه تحصیل داده بود. می‌گفت، چند بار سیب‌ها را بردم خانه، تمام نمی‌شد.

یادم هست تلویزیون تازه به ایران آمده بود و هر کسی تلویزیون نداشت. ما یک همسایه داشتیم که تلویزیون داشت. من می‌گفتم بابا! ما تلویزیون می‌خواهیم. می‌گفت بابا! تلویزیون گران است. توی این منطقه ما جز دو سه نفر کسی تلویزیون ندارد. از کجا بیاورم بخرم؟ گفتم برویم از آقای عباسی بگیریم. همین آقای عباسی که پسرش پاسدار بود و بعدها آمد به…

**: یعقوب؟

همسر شهید: بله، یعقوب عباسی. آقا عباسی هم شرکت نفتی بود و در منطقه کارون که ما بودیم زندگی می‌کرد. ترک هم بود. ایشان کالا می‌آورد و به صورت اقساط می‌داد و سفته می‌گرفت. به پدرم گفتم برویم از آقای عباسی بگیریم. گفت دختر! واجب نیست. گفتم نه، دوستم همیشه می‌آید و قصه‌های شهرزاد را تعریف می‌کند.

**: مادر من می‌گفت مراد نفتی نشان می‌داد.

همسر شهید: مراد برقی، ولی او قصه شهرزاد را تعریف می‌کرد و من خیلی دوست داشتم، چون در کارهای هنری و این خواب و خیال‌ها بودم. گفتم بابا! هر جور که هست باید برویم بخریم. پدرم ظهر که از سر کار می‌آمد، ناهار می‌خورد و می‌خوابید، عصر که بیدار می‌شد می‌رفت خرید. پدرم کلاً از گوشت و مواد یخ‌زده و غذای مانده خیلی بدش می‌آمد و هر روز همه چیز را تازه می‌خرید. من هم به پدرم رفته‌ام و به محض اینکه چیز یخ‌زده‌ای می‌خورم، معده‌ام به هم می‌ریزد. عصر که می‌شد بلند می‌شد و قدم‌زنان می‌رفت خرید. تا سال‌های آخر عمرش هم همین‌جوری بود. هیچ‌وقت گوشت را در یخدان یخچال نمی‌گذاشت. همه چیز را همیشه روزانه می‌خرید.

عصر که از خواب بلند می‌شد، یک چای می‌خورد و قدم‌زنان می‌رفت پیش آقای غضنفر و موقع برگشتن خرید خانه را می‌کرد و برمی‌گشت. من از برادرم خسرو پرسیدم بابا کجاست؟ گفت رفته پیش آقای غضنفر. گفتم بیا با هم برویم پیش بابا. گفت برای چه؟ گفتم برویم بگوئیم تلویزیون بخرد. گفت ول‌کن. گفتم نخیر، ما هم تلویزیون می‌خواهیم. رفتیم در مغازه آقای غضنفر. پدرم آنجا بود. گفتم بابا! بیا کارت دارم. گفت بگو. چه می‌خواهی؟ پفک می‌خواهی؟ آب‌نبات می‌خواهی؟ گفتم نه، شما بیا، کارت دارم. آقای غضنفر گفت هر چه می‌خواهی بگو خودم به تو می‌دهم. پدرت را چرا بلند می‌کنی؟ گفتم من پفک و آدامس و این‌جور چیزها را نمی‌خواهم. پرسید پس چه می‌خواهی؟ گفتم بابا! برویم پیش آقای عباسی تلویزیون بخریم؟ آقای غضنفر گفت، گفتم هر چه می‌خواهی بگو، ولی نه دیگه چنین چیزی. گفتم من نمی‌دانم. باید بیائی برویم.

خلاصه آن‌قدر به پدرم پیله کردم تا مجبور شد برویم خانه آقای عباسی که پدر همین یعقوب عباسی است. ما را که دید گفت خیر است آقای مرادی! چطور شده این‌طرف‌ها آفتابی شده‌ای؟ گفت هیچی. دختر ما پیله کرده می‌گوید تلویزیون می‌خواهم. گفت خب، راست می‌گوید. الان همه بچه‌ها تلویزیون دارند. کارتون‌های قشنگ می‌گذارد.

«حاج حمید» قصص قرآنی را برای بچه‌ها تعریف می‌کرد

**: می‌خواسته جنسش را بفروشد.

همسر شهید: بله، به پدرم گفت راست می‌گوید. تو چرا نمی‌خری؟ پدرم گفت سه چهار نفر بیشتر در این کارون تلویزیون ندارند. کجا همه دارند؟ گفت همان سه چهار نفر، همه مردم می‌روند خانه‌هایشان تلویزیون تماشا می‌کنند. رو کرد به من گفت راست می‌گوئی. خوب کردی پدرت را آوردی. فردا شب به خانه‌تان می‌آیم و سفته‌ها را هم می‌آورم پدرت امضا می‌کند. تلویزیون را هم می‌آورم. آنجا اولین‌بار بود که من کلمه سفته را شنیدم. من هم خیلی ذوق کردم و گفتم نمی‌شود امشب بیاورید؟ گفت نه، الان که ندارم. باید بیاورم. خیلی خوشحال شدم. به قیافه پدرم نگاه کردم. بنده خدا در هم بود، چون باید کلی سفته را پرداخت می‌کرد. خلاصه فردای آن روز آقای عباسی آمد و برایمان تلویزیون آورد. تلویزیون بزرگ مبله دردار بلر(Blair) بود. کله کلیدش تاج داشت. من آن‌قدر ذوق کردم که به همه بچه‌ها گفتم ما امشب تلویزیون داریم، هر کسی که می‌خواهد بیاید تماشا کند.

خلاصه مسبب و بانی خریدن تلویزیون من شدم. پدرم به حرف بچه‌هایش خیلی گوش می‌داد. از من هم خیلی پشتیبانی می‌کرد. برادرم فریدون همیشه می‌گفت تا باید درس بخوانی، ولی این‌طور نبود که سر کتاب بنشینم. در سال‌های بعد که ادامه دادم، رشته انسانی رفتم و قافیه و عروض را ۱۰ یا ۱۲ شدم. عربی هم گمانم ۱۰ یا ۱۲ شدم، ولی ریاضی شدم ۱۷، زیست‌شناسی ۱۸، فیزیک همین‌طور. چیزی را که قرار بود یاد بگیرم، سر کلاس مطلب را می‌گرفتم، ولی در خانه زیاد اهل درس خواندن نبودم. به کتاب هم علاقه داشتم. برادر بزرگ که اهل کتاب خواندن بود، هر وقت از کرمانشاه یا تهران می‌آمد، برایمان کتاب هدیه می‌آورد. همگی کتابخوان بودیم. برادرم منصور حتی کتاب‌های پلیسی و جاسوسی را هم می‌خواند.

**: پوآرو، آگاتاکریستی…

همسر شهید: مثلاً سریال ارتش سری را که بعدها تلویزیون نشان می‌داد، یادم هست کتابش را در بین کتاب‌های برادرم منصور دیده بودم. کلاً یک خانواده اهل کتاب بودیم. همه هم به خاطر برادر بزرگ‌ترم بود. فرزند بزرگ خانواده خیلی تأثیرگذار است.

**: ضمن اینکه می‌گوئید تلویزیون را هم به خاطر قصه‌هایش دوست داشتید. شاید خیلی نمی‌ خواستید برنامه کودک نگاه کنید.

همسر شهید: کارتون هم تماشا می‌کردیم. یادم هست حاج حمید موقعی که مشغله‌اش کمتر بود، به خانه که می‌آمد، بچه‌ها می‌گفتند برایمان قصه بگو. حاج حمید قصص قرآنی را برایشان تعریف می‌کرد. گاهی که بچه‌ها می‌گفتند بابا! چرا ایراد بنی‌اسرائیلی می‌گیری؟ حاج حمید می‌گفت قضیه قوم بنی‌اسرائیل این‌جوری است. اینها این‌قدر پیامبر کشتند. بچه‌ها با قصه‌های قرآنی توسط حاج حمید آشنا شدند.

خود من هر سفری که می‌رفتم، طبق همان چیزی که از برادرم و بعدها از حاج حمید یاد گرفتم، برای بچه‌ها کتاب قصه می‌آوردم یا همراهم که بودند برایشان کتاب قصه می‌خریدم. یادم هست یکی دوبار که اتاق بچه‌ها را تمیز کردیم، من یک گونی کتاب قصه گذاشتم جلوی در که بچه‌ها می‌گفتند بچه‌های همسایه ریختند و همه را برداشتند. با اینکه منطقه شرکت نفتی بود و دست همه به دهانشان می‌رسید، ولی بچه‌ها از کتاب‌ها به خاطر رنگی بودنشان خوششان آمده بود و آنها را برداشته بودند.

یادم هست هر بازی جدیدی مثل مِنچ یا مارپله و شطرنج و راکت بدمینتون که به بازار می‌آمد برای بچه‌ها می‌خریدم. یک روز همه اینها را ریختم داخل گونی و گذاشتیم جلوی در و باز بچه‌ها ریختند و همه را بردند.

*سمیه عظیمی ستوده کاشانی

ادامه دارد…

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

https://zood.link/ladib
عباس دوران و داوود اکرادی چه‌طور شهید شدند

عباس دوران و داوود اکرادی چه‌طور شهید شدند



گفتم «داوود حالت خوب نیست! این‌طور بیایی در ارتفاع بالا، فشار هوا پرده گوشت را پاره می‌کند.» اِلا و لِله که من می‌خواهم بیایم و می‌خواهم باشم. گفتم باشد!

به گزارش مجاهدت از مشرق، یک‌موضوع مهم و محوری در مقطع انقلاب و روزهای پیش از شروع جنگ، پیگیری ردّ پای نفوذ جریان نفاق است که در روزهای ابتدای انقلاب در بخش‌های مختلف کشور هم ریشه دوانده بود و باعث حذف تعدادی از کارکنان و خلبان‌های کاربلد و مفید اما متأسفانه فریب‌خورده شد. یکی از اتفاق‌های مهم این دوره، کودتای ناموفق نقاب است که به‌خاطر محوریت پایگاه سوم شکاری شهید نوژه همدان به‌اشتباه با نام «کودتای نوژه» خوانده می‌شود و ذهن‌ها را به‌سوی خلبان شهید محمد نوژه منحرف می‌کند. طبق گفته‌های عتیقه‌چی و دیگر راویان، بسیاری از اعضای نیروی هوایی ازجمله خلبانان از انجام این‌کودتا بی‌خبر بودند و ناگهان در بهت و حیرت متوجه شدند برخی از دوستان و هم‌قطارانشان بین کودتاچیان حضور دارند.

عتیقه‌چی هم مانند دیگر خلبانانی که امروز، گذشته را برای ما روایت می‌کنند، می‌گوید کودتای نقاب توطئه‌ای بود که نیروهای نخبه و خلبانان نیروی هوایی را از بدنه این‌نیرو حذف کند. همچنین پیش از شروع جنگ تحمیلی، کمر نیروی هوایی را شکسته و باور مردم را نیز نسبت به خلبانان و این‌بخش از ارتش تضعیف کند.

آسمان بغداد برای پرواز هواپیماهای شکاری ایران، روایت صحیح و بدون اغراق شهادت داوود اکرادی و عباس دوران هم در قسمت دوم مصاحبه با این‌جانباز خلبان از نظر شما می‌گذرند.

در ادامه مشروح گفتگو با امیرْ عتیقه‌چی را می‌خوانیم؛

* جناب عتیقه‌چی، شهید داود اکرادی با شما هم‌دوره بود. درست است؟

داود اکرادی از نظر ورود به دانشکده خلبانی جدیدتر بود.

* همزمان که شما در پاکستان دوره می‌دیدید، او در آمریکا دوره می‌دید.

بله.

* ولی دوره کابین‌جلویی فانتوم را در ایران با هم گذراندید؟

نه. ما یک‌دوره جلوتر بودیم. داوود اکرادی خلبان بسیار خوبی بود. خیلی خوب بود. متاسفانه…

* این‌ماجرایی که گفته می‌شود خلبان ایرانی اسیر شد و پیکرش با دو جیپ که در جهت مخالف حرکت می‌کردند، به دو نیم شد، درباره شهیدان علی اقبالی دوگاهه و داوود اکرادی نقل شده است. علی اقبالی را که آقای (خسرو) غفاری رد کرد. احتمالاً فیلمش را هم که با ایشان مصاحبه کردم، دیده‌اید!

رضا عتیقه‌چی: نه ندیده‌اند.

* آقای غفاری می‌گفت علی اقبالی آن‌گونه شهید نشده است. ظاهراً تنها شهیدی که با این‌کیفیت شهید شده، داوود اکرادی بوده است. روایت دسته‌اولش را از شما بشنویم.

داوود اکرادی، وقتی به آن پرواز رفت، فرمانده گردانش بودم.

* در همدان!

بله. البته ما هیچ‌وقت بحث فرمانده‌گردان و بالادستی و پایین‌دستی نداشتیم. یعنی کسی ندید من پشت میز فرمانده‌گردان بنشینم. همیشه بگوبخند و چرت‌وپرت بود و با هم می‌خندیدیم و راحت بودیم. با کسی هم رودربایستی نداشتیم و خیلی راحت حرف‌هایمان را می‌زدیم. ساعت ۲ بعد از ظهر بود که برنامه پرواز بچه‌ها را نوشته بودم. داوود اکرادی شب قبلش آمده بود و آن‌روز، استراحتش بود. سرما خورده بود و دکتر تا زمانی که خوب شود، به او استراحت داده بود.

* این که ۴۰ درجه تب داشت، مربوط به همین مأموریت آخر بود؟

بله. همین بود. یادم نیست مأموریت کجا بود. سه‌فروند قرار بود برویم. من بودم، (علی) محبی بود و … [فکر می‌کند.] جهانگیر قاسمی. نه اشتباه گفتم؛ داوود اکرادی. بریف هم کرده بودیم که صبح فردا برویم برای مأموریت. داوود که آمد و تابلو را نگاه کرد، صورتش را دیدم. چشم‌های اشک‌آلود و صورت قرمز! گفتم «داوود تو مریضی؟» گفت بله. گفتم «پس جهانگیر قاسمی را جای تو می‌گذارم پرواز.» گفت «نه من می‌آیم.» گفتم «داوود حالت خوب نیست! این‌طور بیایی در ارتفاع بالا، فشار هوا پرده گوشت را پاره می‌کند.» اِلا و لِله که من می‌خواهم بیایم و می‌خواهم باشم. گفتم باشد!

۴۸ خلبان داشتیم و باید روزانه ۷۰ سورتی پرواز می‌کردیم. بچه‌ها دوبله‌سوبله می‌پریدند. مریض داشتیم، مرخصی داشتیم و دست و بالمان خیلی تنگ بود. به‌علاوه پروازهای آلرت هم داشتیم که چهارنوبت در صبح تا غروب و غروب تا صبح انجام می‌شدند. ما ۴۸ نفر در حالت عادی می‌توانستیم ۲۴ سورتی پرواز را انجام دهیم ولی شرایط عادی نبود و باید بین ۶۰ تا ۷۰ پرواز را انجام می‌دادیم * این‌کار از نظر ارتش و قوانین پرواز بی‌انضباطی محسوب نمی‌شود؟ خب خلبان با چنین‌شرایطی چرا باید پرواز کند؟

ببینید، ما ۴۸ خلبان داشتیم و باید روزانه ۷۰ سورتی پرواز می‌کردیم. بچه‌ها دوبله‌سوبله می‌پریدند. مریض داشتیم، مرخصی داشتیم و دست و بالمان خیلی تنگ بود. به‌علاوه پروازهای آلرت هم داشتیم که چهارنوبت در صبح تا غروب و غروب تا صبح انجام می‌شدند. ما ۴۸ نفر در حالت عادی می‌توانستیم ۲۴ سورتی پرواز را انجام دهیم ولی شرایط عادی نبود و باید بین ۶۰ تا ۷۰ پرواز را انجام می‌دادیم.

داوود چون بچه باغیرتی بود، گفت می‌آیم. گفتم «برو به دکتر بگو اوکی بدهد تا بیایی!» برگه‌اش را گرفت و آمد. گفتم «باز اگر دیدی تا صبح حالت خوب نیست، بگو!» گفت باشد. این شد که به خانه رفتیم تا فردا به مأموریت برویم. خدا رحمت کند علیرضا یاسینی فرمانده عملیات پایگاه بود. زنگ زد و گفت «ممد تو امروز زیاد پرواز کردی، خسته‌ای، امشب برو آلرت! من جای تو می‌روم پرواز!» گفتم «رضاجان بریف کرده‌ام!» گفت نه نمی‌خواهم تو بروی. من هم گفتم باشد. من در آلرت ماندم و صبح که بچه‌ها سر باند آمدند و موتورها را چک می‌کردند، آن‌ها را از اتاق آلرت دیدم. اتاق آلرت کنار شلتر بود. دیدم آن‌سه‌نفر در هواپیما نشسته‌اند و برایشان دستی تکان دادم. رفتند. یک‌ساعت، یک‌ساعت و ده دقیقه شد پروازشان. از رادار پرسیدم بچه‌ها کجا هستند؟ گفت با دوتاشان تماس دارم ولی یکی‌شان را ندارم. گفتم کی؟ گفت نمی‌دانم کدام است.

بعد زنگ زدند و گفتند اکرادی را زده‌اند. خب اکرادی قبلاً هم یک‌اجکت کرده بود. ظاهراً با کابین عقبش (نورالدین) افضلی… [به پسرش] افضلی بود؟

رضا عتیقه‌چی: بله.

با افضلی اجکت کردند و با چتر به زمین رسیدند. این‌دو با فاصله از هم به زمین می‌رسند. مردم عراق می‌ریزند داوود اکرادی را می‌گیرند و شروع می‌کنند به کتک‌زدنش. افضلی دورتر افتاده بود و مردم هنوز به او نرسیده بودند. این را شوهر خواهر داوود که یک سرگرد خلبان اف‌پنج است به من گفت. آن‌موقع پدرش زنده بود. داوود کرد بود و پدرش به منطقه کردستان عراق رفت تا پیدایش کند. به او گفته بودند داوود را به جیپ بسته و روی زمین کشیده‌اند. دو جیپ نه! با طناب به یک جیپ بسته بودند و روی زمین کشیده بودند. عکس پیکرش را که آوردند ما دیدیم. جایی مانند سردخانه یا حمام بود که از این‌کاشی‌ها و سرامیک‌ها داشت. سر و صورتش کاملاً سالم بود. بدنش تا سینه که ما دیدیم کاملاً سالم بود. عکس تا همان‌جا بود.

رضا عتیقه‌چی: یک‌روایت بود که داوود اکرادی دو نیم شده؟

* آن روایت چه می‌شود؟

نه. او را با یک جیپ روی زمین کشیده بودند. با دو جیپ به دو نیم نشده بود.

* پس خلبانی را نداریم که به آن ترتیب شهید شده باشد! آقای غفاری هم که ماجرای علی اقبالی را رد کرد.

رضا عتیقه‌چی: آقای (علیرضا) نمکی هم درباره علی اقبالی همین‌طور گفته‌اند.

* بله؛ که ماجرای دونیم‌شدن پیکرش دورغ است. بله ایشان ظاهراً گفته اقبالی شلتر عراقی‌ها را به رگبار بسته و با هواپیما به شلتر خورده است.

رضا عتیقه‌چی: بله ایشان می‌گوید اقبالی سانحه داده و زمین خورده است. اگر آن‌ها خلبان ما را دوتکه می‌کردند، مردم ما هم خلبان آن‌ها را سالم نمی‌گذاشتند و دوتکه‌اش می‌کردند.

* بله مواردی داریم که مردم ما هم عصبانی بوده و قصد جان خلبان را کرده‌اند ولی نیروهای نظامی‌مان در سپاه و ارتش خلبان را نجات داده‌اند.

خدا علی سلیمانی را بیامرزد. آن‌موقع افسر عملیات گردان ما در پایگاه بندرعباس بود.

اطراف کوه بی‌بی‌شهربانو بود که پدافند خودمان او را زد. اجکت کرد و آمد پایین. مردم ریخته بودند او را بزنند. گفته بود بابا من ایرانی‌ام! مردم هم گفته بودند فلان‌فلان‌شده را ببین! چه قشنگ فارسی صحبت می‌کند * احمد سلیمانی؟

نه. علی! قدِ بلند، چشم زاغ، مو بور. به گردان آموزشی تهران آمد. شب بلندش کردند (دستور پرواز دادند) که برای پدافند غیرعامل روی آسمان تهران پرواز کند. رادیو هم این‌برنامه‌ها را پخش می‌کرد. اطراف کوه بی‌بی‌شهربانو بود که پدافند خودمان او را زد. اجکت کرد و آمد پایین. مردم ریخته بودند او را بزنند. گفته بود بابا من ایرانی‌ام! مردم هم گفته بودند فلان‌فلان‌شده را ببین! چه قشنگ فارسی صحبت می‌کند. [می‌خندد.]

رضا عتیقه‌چی: این‌پروازهای پدافند غیرعامل را که بابا می‌گوید، همیشه در بندرعباس خودش انجام می‌داد. به من می‌گفت ۹ صبح روی مدرسه‌تان هستیم. می‌دیدی اف‌فور از توی حیاط مدرسه رد می‌شد.

* جناب عتیقه‌چی نگران نبودید به ساختمان‌ها بگیرید؟

نه.

رضا عتیقه‌چی: یعنی همه شیشه‌های ساختمان نیرو دریایی را می‌شکست!

* با نیرو دریایی‌ها کل‌کل داشتید؟

[می‌خندد] بله. بعد هم خودم شدم افسر رابط نیروی هوایی در نیروی دریایی.

* آن‌جا که رفتید، نیرو دریایی‌ها کتک‌تان نزدند؟

[می‌خندد.]

رضا عتیقه‌چی: اکثر مواقع هم برای کابین عقب (این‌پروازها) منصور کاظمیان را می‌برد؛ یا اکبر سیادت را.

* که خودتان هم در خاطراتان گفته‌اید کاظمیان خیلی آدم آرامی بوده و کابین جلو را با اضطراب دیوانه نمی‌کرد.

ببینید، سیخ زیرش می‌انداختی تکان نمی‌خورد. [می‌خندد.]

* شما یک‌پرواز دیگر این‌طوری داشته‌اید. اوایل انقلاب؛ سخنرانی مهندس بازرگان در ایرانشهر زاهدان. آن‌پرواز هم لو لِوِل بود؟

بله. اصلاً لو لول می‌رفتیم این‌پروازها را. یک‌چادر بود که این‌بنده خدا (بازرگان) آمده بود آن‌جا برای مردم صحبت کند. راست و دروغش را نمی‌دانم ولی به من گفتند وقتی از بالایش عبور کردم، چادر را باد برده است.

* یک‌برگشت تاریخی بزنیم به گذشته و نوجوانی شما. در دوران دبیرستان ظاهراً پای منبر آقای فلسفی می‌رفته‌اید!

نه. یک‌همکلاسی داشتم که او ما را می‌کِشید و می‌برد. کلاس هفتم‌هشتم بودیم. دوازده‌سیزده‌سالمان بود. بچه بسیار مؤمنی بود؛ رحیم دنیاگرد. دوست دارم بدانم الان کجاست و چه می‌کند. خیلی بچه خوب و مؤمنی بود. مدرسه‌مان در میدان اعدام، روبروی خانی‌آباد بود.

نمی‌دانم چه اسمی رویش بگذارم؛ بگویم نفود، بگویم مجاهدین خلق یا هرچه. ولی گروهی در سیستم این‌رژیم نفوذ کرده بود که خط می‌داد و شروع کرد به متلاشی‌کردن ارتش. و واقعاً هم این‌کار را کردند بالاخره اعتقاداتی بود. زمانی که پدرم در هفت‌هشت‌سالگی‌ام رفت کربلا، پدر شوهرعمه‌ام آمده بود خانه ما. پسردخترها را دور خودش جمع کرد و گفت «بچه‌ها بیایید نماز یادتان بدهم!» ایشان یکی‌دوبار نماز را برای ما گفت و بعد گفت «هرکی نماز را درست بگوید به او جایزه می‌دهم.» من نماز را برایش خواندم و ایشان به من پنج‌زار داد. خیلی کیف کردم. گفت «این‌نماز را هر روز بخوان که بابا سلامت از سفر برگردد.» از همان‌زمان بود که نمازخوان شدم.

* یک پرش تاریخی دیگر داشته باشیم و به مقطع انقلاب برسیم. در آن‌دوره جریان مرموزی بین بدنه مردم و حاکمیت انقلاب وجود داشت که ضربه زیادی به مملکت زد. می‌توانیم نامش را جریان نفوذ بگذاریم. ممکن است عده‌ای تصور کنند اعدام خلبانی مثل نادر جهانبانی کار نیروهای انقلابی بوده اما عده‌ای دیگر می‌گویند جریان نفوذ بود که مهره‌هایی را که می‌توانستند در روزگار جنگ به کار کشور بیایند، حذف کرد.

قربان، من نمی‌دانم چه اسمی رویش بگذارم؛ بگویم نفود، بگویم مجاهدین خلق یا هرچه. ولی گروهی در سیستم این‌رژیم نفوذ کرده بود که خط می‌داد و شروع کرد به متلاشی‌کردن ارتش. و واقعاً هم این‌کار را کردند.

* مجاهدین خلق که اصلاً می‌گفتند ارتش باید منحل شود!

بله. آن‌ها می‌گفتند ارتش توحیدی. یعنی طوری شده بود که گروهبان که از جلوی سرهنگ رد می‌شد احترام نمی‌گذاشت.

* کلاً نظم به هم ریخته بود.

بله. ولی بعداً بهتر شد و سروسامانی گرفت.

* که امام گفته بود یک‌کمیته پنج‌نفره در پایگاه‌ها تشکیل شود.

رضا عتیقه‌چی: بله. [به پدرش اشاره می‌کند.] ایشان یکی از اعضای این‌کمیته در پایگاه بندرعباس بود.

در بندرعباس بودم که برای این‌کمیته انتخاب شدم. چون آدم معتقدی بودم و همیشه نماز را می‌خواندم و البته آدم شوخی هم بودم. بالاخره آدم مؤمن و معتقدی بودم و هنوز هم هستم ولی بعضی از باورهای آن‌روزها را ندارم چون می‌بینم امروز فقط حرف هستند. اما خدا را باور دارم و می‌دانم در همه سانحه‌هایی که داشته‌ام، او بود که من را حفظ کرد.

خلاصه در پایگاه بندرعباس گفتند از خلبان‌ها یک‌نفر، یک‌افسر فنی، یک‌همافر، یک‌درجه‌دار و یکی‌دیگر این‌کمیته را تشکیل دهند. که بچه‌ها رأی دادند و از خلبان‌ها من عضو کمیته شدم. عضویتم هم بیشتر از هفت‌هشت‌ده‌روز نشد. نمی‌توانستم به خودم اجازه بدهم در اتاق تیمسار ساوجی فرمانده پایگاه بنشینم. در یک‌سالن می‌نشستیم و صحبت و تصمیم‌گیری می‌کردیم.

درباره اعدام‌ها و حذف‌های اول انقلاب که گفتید، این را بگویم که یک‌روز پیش از پیروزی انقلاب، تیمسار ربیعی فرمانده نیروی هوایی به بندرعباس آمد و گفت «اگر باد به کاخ اعلی حضرت بوزد، من دهانتان را پر از سرب می‌کنم.» بله. چنین‌حرفی را زد ولی این دلیل نمی‌شود امثال او را اعدام کنیم. می‌شد از تجربیاتش استفاده کرد. چه‌طور فردوست را نگه داشتیم ولی این را اعدام کردیم؟ خب وقتی شرایطی پیش آمد که فرمانده‌پایگاه‌ها هرماه تغییر می‌کردند، این را هم می‌شد نگه داشت و از او استفاده کرد.

* بله. ماجرا مشکوک است.

می‌گویند توطئه شوروی بوده است و گفته می‌شود می‌خواستند ارتش را از بین ببرند. می‌دانستند سازمانی مثل سپاه هم که امروز چنین‌جایگاهی دارد، به آن‌زودی نمی‌تواند قدرت بگیرد.

* می‌خواستند جنگ را شروع کنند و قبلش باید ارتش را از بین می‌بردند.

بله. واقعاً هم ضعیف شد.

* یک ضربه دیگر نفوذ هم جریان کودتا بود.

بله. تیرماه ۵۹ بود که خبر آمد عده‌ای از دوست‌ها و کسانی را که می‌شناسیم دستگیر کرده‌اند. آن‌روزها من در پادگان شماره ۳، دوره رزم مشترک می‌دیدم. اما صبح زود می‌رفتم در گردان بچه‌های شکاری می‌نشستم و با رفقا صحبت می‌کردیم. (خلبان) فرحزاد جهانگیری (یکی از متهمان کودتا که اعدام شد) که پیش از این‌ماجرا بهترین دوست من بود، هیچ‌چیز به من نگفته بود.

صبح زود روز چهارشنبه بود که به من گفت برویم خانه ما در پایگاه صبحانه بخوریم. ساعت ۸ و نیم رفتیم و دیدیم باجناقش و فامیل‌هایشان در خانه‌اش خواب‌اند. گفت «ممد برویم بیرون صبحانه بخوریم.» رفتیم به یک‌ساندویچ‌فروشی و صبحانه خوردیم. بعد گفت «امروز چه‌کاره‌ای؟» گفتم «یکی‌دو ساعت کلاس دارم و بعدش وقتم آزاد است.» گفت «خواستی بروی، من را می‌گذاری درِ خانه برادرم؟» ماشینش آن‌جا بود. اگر اشتباه نکنم فیات بود. کلاسم که تمام شد او را بردم سیدخندان جلوی یک‌خانه پیاده‌اش کردم. به او گفتم «زادی، من دارم می‌روم شمال. می‌آیی برویم؟» گفت «نه. کار دارم.» خداحافظی کردیم. بعدازظهر با همسرم به شمال رفتیم. آن‌موقع رضا چندسال بیشتر نداشت. کوچک بود. سال…

* ۱۳۵۹.

پنجشنبه در حیاط خانه بودم. باجناقم در اتاق بود و داشت تلویزیون می‌دید که صدایم کرد و گفت «ممدآقا بیا رفیقت را نگاه کن!» جهانگیری را می‌شناخت. آمدم دیدم بله. او را با (امیدعلی) بویری و چند نفر دیگر نشانده‌اند… رضا عتیقه‌چی: سه سالم بود.

* و همان‌روز در شمال از ماجرا با خبر شدید؟

نه. چهارشنبه نبود. پنجشنبه در حیاط خانه بودم. باجناقم در اتاق بود و داشت تلویزیون می‌دید که صدایم کرد و گفت «ممدآقا بیا رفیقت را نگاه کن!» جهانگیری را می‌شناخت. آمدم دیدم بله. او را با (امیدعلی) بویری و چند نفر دیگر نشانده‌اند…

* … آیت محققی و…

بله. آن‌جا بود که تازه باخبر شدم چنین ماجرایی در کار بوده است.

* حمید نعمتی هم یکی از سرکردگان کودتا بوده است. شما در مهرآباد با او آشنا شدید؟

بله.

* آموزشی کابین‌جلو؛ درست است؟

بله. خیلی آدم مرموزی بود.

* قبل از انقلاب هم؟

بله. مرموز بود. تودماغی هم حرف می‌زد. ولی (پس از کودتا) فرار کرد و دستگیر نشد.

* جالب است که آیت محققی که از نعمتی درجه بالاتری دارد، گیر می‌افتد و دستگیر می‌شود ولی او موفق به فرار می‌شود. به قول شما مرموز است.

این کودتا اصلاً عملی نبود. اجرایش با عقل جور در نمی‌آمد.

* پس چه‌طور می‌شود که یک‌نظامی باتجربه مثل محققی فریب می‌خورد؟ بگوییم آیت محققی که با منوچهر محققی اشتباه نشود چون یک‌عده فکر کرده بودند این دو به هم ربط دارند و…

بله. و منوچهر محققی بیچاره را زندانش کرده بودند. اما درباره سوال شما مساله این است که خیلی‌ها بودند که فریب خوردند. نیروی زمینی، نیروی مخصوص و … از هرکدام تعداد زیادی بودند و برنامه‌شان را چیده بودند. ما این‌ها را بعداً فهمیدیم. حتی فرحزاد جهانگیری به مرتضی لسان حرفی زده بود که من بعداً فهمیدم. مرتضی لسان می‌گفت اول قرار بوده او خانه امام خمینی را بمباران کند. اما جهانگیری از او پرسیده اگر بمب‌هایت تمام شود یا عمل نکند و چیزی نداشته باشی، حاضری خودت را با هواپیما به خانه بکوبی؟ که لسان گفته بود نه. به خاطر همین جهانگیری گفته بود من می‌روم آن‌جا را بزنم.

* یعنی این‌همه کینه؟

بله.

* چرا؟ مشکلش چه بود؟ جهانگیری و نعمتی در خاطرات شما اصلاً شخصیت‌های مثبت نیستند. نعمتی را که همه خلبان‌ها می‌گویند آدم منفوری بوده و کسی از او خوشش نمی‌آمد. جهانگیری را هم که گفته‌اید انحرافات اخلاقی داشت.

جهانگیری اهل مشروب بود و با دخترها دوست می‌شد. با هر دختری هم که دوست می‌شد، فقط یک‌هفته دوست می‌شد ولی در پرواز یک‌دانه بود.

* بویری را هم می‌گویند خیلی خوب بوده و پرواز خوبی داشته است!

عالی بود. تک بود و می‌شد رویش حساب کرد. در RF۴ بود که این‌مساله برایش پیش آمد. جهانگیری هم از نظر کاری عالی بود ولی از نظر عقیدتی نه. مثلاً با هم شمال که می‌رفتیم من می‌گفتم «زادی بروم نمازم را بخوانم بیایم.» می‌گفت «باشه برو با خدا صحبت کن بیا!» با من کاری نداشت و منعم نمی‌کرد. او هم کار خودش را می‌کرد.

* کمی هم به پاکسازی‌ها و تصفیه‌های اول انقلاب بپردازیم که آن‌جریان مرموز نفوذ خیلی در آن دست داشت. به‌واسطه این‌تصفیه‌ها عده‌ای از خلبان‌ها برای همیشه رفتند. اما عده‌ای هم مثل عباس دوران برگشتند. ابوالفضل مهدیار هم که متهم کودتا بود و سه‌بار تا پای اعدام رفت، ولی همان‌طور که شما هم در خاطراتتان گفته‌اید با وساطت آقای خامنه‌ای نجات پیدا کرد و برگشت. درست است؟

بعد از این‌که از زندان آزاد شد، به همدان آمد. مهدیار بین کسانی که ماندند، تنها کسی بود که دوره لیزر را دیده بود و می‌توانست در کابین عقب اف‌فور D لِیْز کند. او لیز می‌کرد و ما می‌رفتیم بمب را در قیفی او لیز کرده بود می‌زدیم. بمب هم دقیق به نقطه هدف می‌خورد. مهدیار اوایل جنگ چندپرواز هم کرد و بعد شهید شد. با من خیلی رفیق بود.

اتاقی بود که در آن بی‌سیم گذاشته بودند و یک‌نفر به اسم ستوان ملکی _ستوان دو بود_ از نیروی زمینی آن‌جا برای ما مکالمات عراقی‌ها را ترجمه می‌کرد. این فرد زمان شاه، ۱۷ سال در عراق جاسوس بود و چوپانی می‌کرد.

* پس اسمش این بوده! این، همان‌فردی است که خیانت کرد و اعدام شد!

بله. این با من رفیق بود. وقتی می‌خواستم بروم فلان‌نقطه را بزنم، به من می‌گفت از کجا بروم و مسیری را نشانم می‌داد که حتی یک‌گلوله به من نمی‌خورد. علتش را هم می‌گفت. می‌گفت بین کوه‌ها را کابل کشیده‌اند که هوایپما به آن‌ها بگیرد. محل کابل‌ها را می‌دانست. می‌گفت «اگر به فلان نقطه رسیدی سعی کن از بالایش بروی. می‌روی بالا رادار می‌گیردت ولی اگر از زیر بروی کابل تو را می‌گیرد.» این‌ملکی می‌گفت تحرکات مرزی عراق را به مقامات بالا گزارش داده ولی حرفش را جدی نگرفتند و از جلسه بیرونش کردند.

ابوالفضل مهدیار بعد از این‌که آزاد شد، پروازهای جنگی را می‌رفت تا این‌که یک‌روز من به گردان رفتم. البته بعد از کودتا گردانی در کار نبود. گردان‌ها تعطیل شده بودند. جنگ که شروع شد می‌رفتیم در پست فرماندهی می‌نشستیم. به مهدیار گفتند (مهدی) دادپی دستور داده به بوشهر بروی تا اسکله فلان را لیز کنی برای بمباران. بچه‌های ما آن‌اسکله را دَه‌بار زده بودند.

* اسکله‌های البکر و الامیه را می‌گوئید؟

ماجرای کودتا مثل این بود که یک‌کسی بیاید بهترین خلبان‌های ما را نشان کند که حذف شوند. بویری، جهانگیری، آبتین و … و بهترین نفرات مِینتِنِس (نگهداری) مان را. درست است و من هم قبول دارم که فریب خوردند. شاید اگر به من هم می‌گفتند من هم فریب می‌خوردم بله. هرکی از بچه‌ها که از مأموریت برمی‌گشت، اگر بمبی داشت، آن‌جا می‌ریخت. مهدیار روزی که می‌خواست به بوشهر برود به من گفت «ممد بگذار از خاطرات زندانم برائت بگویم.» در اوین زندانی بود. می‌گفت «از سرشب به من گفتند وصیت‌نامه‌ات را بنویس. صبح هم آمدند چشم‌بسته من را به میدان تیر بردند و به تیر بستند. تشریفات اعدام هم انجام شد و من دیگر مُرده بودم. فقط منتظر بودم تیر به من بخورد و تمام شود.» ولی ناگهان یکی می‌گفت صبر کنید تا چه شود و چه شود. مهدیار می‌گفت «نیم‌ساعت همان‌طور ایستاده بودم و وقتی قرار شد فرمان آتش صادر شود، یکی از آن دورها فریاد می‌زد نه نزنید! دست نگه دارید!» می‌گفت من سه بار این‌وضعیت را تجربه کردم.

* یعنی همین به تیر بستن و انتظار برای شلیک سه‌بار رخ داده بود؟

بله. و بعد آمد و رفت در بوشهر شهید شد. از همدان به بوشهر رفت و فردایش، اولین‌پرواز را که انجام داد شهید شد.

* این‌ماجرای سه‌بار لغو شدن اعدامش چه بود؟

حاج‌احمدآقا پسر امام خمینی با مهدیار دوست بود. در قم همکلاسی‌اش بوده است. گفت برایش پیغام فرستادم….

* بعد از این‌که گرفتار شده بود؟

بله. ببینید، ماجرای کودتا مثل این بود که کسی بیاید بهترین خلبان‌های ما را نشان کند تا حذف شوند. بویری، جهانگیری، آبتین و … و بهترین نفرات مِینتِنِس (نگهداری) مان را. درست است و من هم قبول دارم که فریب خوردند. شاید اگر به من هم می‌گفتند من هم فریب می‌خوردم. وقتی جنگ شروع شد بچه‌ها گفتند این‌ها را در زندان نگه ندارید. زمانِ یکی از فرماندهان نیروی هوایی بود که…. یادم نیست کدام بود…

* آقای (هوشنگ) صدیق بود؟

نه. قبل از صدیق بود. فکوری. فکر کنم زمان فکوری بود که با آقای خامنه‌ای صحبت کردند تا بچه‌هایی که در زندان هستند به کار برگردند. آقای خامنه‌ای در این‌زمینه خیلی مثبت بود و نظر مثبتی نسبت به بچه‌های خلبان داشت. به این ترتیب تقریباً همه بچه‌های گرفتار آزاد شدند. ولی می‌دانید که از نیروی هوایی حدود سی‌وپنج و سی‌وشش‌نفر از خلبان‌ها و نیروهای نگهداری اعدام شدند.

* نمونه دیگر خلبان‌های تصفیه‌شده‌ای که برگشت عباس دوران است. با خیلی از آقایان خلبان درباره ماجرای عملیات بغداد صحبت کرده‌ام. متأسفانه آقای (اسماعیل) امیدی هم آبان‌ماه امسال درگذشت…

خدا رحمتش کند!

* ایشان (امیدی) و عده‌ای دیگر می‌گویند درباره دوران روایت‌های نادرست وجود دارد. ما نمی‌خواهیم جایگاه این‌شهید را تقلیل بدهیم. ولی بالاخره باید روایت درست و اصل را ارائه کرد. او شهید بزرگ ماست که در عملیات بغداد هم ایثارگری کرده است. ولی به نظرم کار بزرگ‌تر را محمود اسکندری انجام داد که فانتوم سوراخ سوراخش را از آسمان بغداد برگرداند. از آن جهنم پدافند موشک و توپ…

ببینید، شما می‌توانستی همه آسمان عراق را بروی، ولی رفتن روی بغداد چیز دیگری بود.

* و کرکوک دیگر! کرکوک و بغداد!

کرکوک هم بود ولی بغداد چیز دیگری بود. یعنی وقتی از مرز برای حرکت به‌سمت بغداد رد می‌شدی، اول با پدافندهای اولیه روبرو می‌شدی، بعد موشک‌های سامِ ۲ و ۳ و ۶ و ۷ و ۹ منتظرت بودند. به‌اضافه این‌که دور تمام بغداد همه این‌موشک‌ها قرار داشتند و اگر از دست این‌ها در می‌رفتی باز هم برائت بود. کسانی‌که رفتند بغداد و آمدند خداوکیلی نه مهارتشان آن‌ها را برگرداند، نه‌چیز دیگر! فقط خدا! خدا بود که آن‌ها را برگرداند کرکوک هم بود ولی بغداد چیز دیگری بود. یعنی وقتی از مرز برای حرکت به‌سمت بغداد رد می‌شدی، اول با پدافندهای اولیه روبرو می‌شدی، بعد موشک‌های سامِ ۲ و ۳ و ۶ و ۷ و ۹ منتظرت بودند. به‌اضافه این‌که دور تمام بغداد همه این‌موشک‌ها قرار داشتند.

* بغداد سه‌رینگ پدافند داشت.

بله و اگر از دست این‌ها در می‌رفتی، باز هم برائت بود. کسانی‌که رفتند بغداد و آمدند خداوکیلی نه مهارتشان آن‌ها را برگرداند، نه‌چیز دیگر! فقط خدا! خدا بود که آن‌ها را برگرداند.

* که یکی از آن‌ها اسکندری بوده است. درباره دوران جدیدترین چیزی که شنیده‌ام این است که دسته اجکت را کشیده ولی صندلی‌اش عمل نکرده است. چیزی که شما هم در خاطراتتان گفته‌اید، تقریباً موید همین‌نکته است؛ که ظاهراً در لحظات آخر، اجکت را کشیده است. نظر شما چیست؟

من از زبان آقای کاظمیان می‌گویم. منصور زیاد با من پرواز کرده و وقتی هم (از اسارت) برگشت، از او پرسیدم «منصور اصل ماجرا چیست و این‌قصه زدن به ساختمان و این‌ها …»

* این‌روایت که کلاً باطل است دیگر! دوران با هواپیمایش زمین خورد و خودش را به جایی نکوبید.

بله. به ساختمان یا جایی نرسید. کاظمیان گفت «ما را زدند و من پیش از آن‌که اجکت کنم گفتم عباس، اما هیچ جوابی نشنیدم. دست بردم که اجکت خودم را بکشم، دیدم آمدم بیرون.» یعنی دوران اجکت را کشیده است. همان‌موقعی که موشک به زیر هواپیما می‌خورَد دوران اجکت را می‌کشد.

رضا عتیقه‌چی: امکانش نیست موشک خورده باشد و اجکت صندلی‌اش عمل نکرده باشد؟

شاید!

* احتمالاً صندلی دوران از کار افتاده باشد.

بقایای پیکری که از دوران به دست آوردند، چیزی نبود که بگویی از صندلی جدا شده است.

رضا عتیقه‌چی: با صندلی‌اش به زمین خورده است.

یعنی اجکتِ صندلی عقب عمل کرده ولی برای او عمل نکرده است.

* وقتی کابین جلو اجکت را می‌کشد، اول عقبی می‌رود بعد خودش دیگر!

بله. تا دسته را می‌کشد، کابین عقب می‌رود. بعد از ۱.۲ ثانیه هم خودش می‌رود.

* کابین عقب است که تی هَندل (دسته تنظیم اجکت دو نفره یا تک‌نفره) را تنظیم می‌کند دیگر!

بله.

* کابین جلو که تی هندل ندارد!؟

بله.

* پس با این‌روایتی که آقای کاظمیان برای شما کرده، دوران اجکت را کشیده است.

بله. کشیده است.

* ولی خودش بیرون نرفته است.

صندلی‌اش عمل نکرده است. ولی دوران بسیار خلبان خوبی بود. در زندگی‌اش، چیزی به اسم ترس وجود نداشت. داستانش را هم می‌دانید که تصادف کرد….

* بله. پیش از انقلاب بود که در اتومبیل تصادف کردند.

بله. جز دوران، دو خانم و یک‌آقا در اتومبیل بودند که همگی کشته شدند و فقط دوران زنده ماند. حدود یک سال هم بدنش در گچ بود.

* که در پایش پلاتین گذاشته بودند و از رده پروازی کنار گذاشته شده بود. ولی با شروع جنگ برگشت و به پرواز رفت.

نه‌فقط دوران، خیلی از بچه‌ها برگشتند. غفور جدی که اول جنگ شهید شد، یک‌خلبان معمولی بود. تاپ نبود. من با او پرواز کرده بودم. در شیراز، کابین جلوی ما بود. یک‌روز من کابین عقب یاری‌سعید بودم. جدی هم بود با شیرچی کابین عقبش.

* احمد شیرچی.

بله. قرار بود دو فروندی فورمیشین پرواز کنیم. در حین پرواز دیدم هواپیمایشان کشید بالا و یک‌چیز سیاه از آن خارج شد. گفتم جناب «یارسعید مثل این‌که اجکت کردند!» با تعجب گفت «مگر چه شده که اجکت کردند؟» [می‌خندد.] خلاصه، نگاه کردم و توانستم هواپیمایشان را مقداری دورتر پیدا کنم. گفتم «هواپیما دارم پرواز می‌کند. احتمالاً یکی‌شان اجکت کرده است!» به هواپیمایشان نزدیک شدیم و دیدم سیم‌بکسل و دستگاهی که صندلی را پرتاب می‌کند، بیرون است. گفتم کابین عقبش رفته است. در رادیو گفتم «غفور! کابین عقبت رفت!» گفت «ووی! رفت؟» گفتم بله. [می‌خندد.]

حالا حساب کنید خدابیامرز چه‌قدر حواس‌پرت بود که در آن فشار و آن‌ارتفاع متوجه اجکت و نبودن کابین عقبش نشده بود.

* این بحث اخراجی‌هایی که برگشتند را ببندیم. ظاهراً این‌ماجرا توسط آقای صدیق انجام شد که روابط خوبی با آقای خامنه‌ای داشت و شاگرد ایشان بوده است.

بله. سر کلاس آقای خامنه‌ای بود. بعد از این‌که تعدادی از بچه‌ها برگشتند، برایشان کلاس گذاشتند تا شرایط را متوجه شوند. بعضی از بچه‌های دیگر هم که اخراج نشده بودند، در این‌کلاس حضور داشتند. اول قرار بود اخراج شوند ولی گفتند بروید یک‌ماه در کلاس شرکت کنید؛ همین کلاسی که آقای خامنه‌ای در آن درس می‌داد و جناب صدیق هم در آن حضور داشت. آقای صدیق فکر کنم در لحظه شروع جنگ فرمانده پایگاه یا فرمانده عملیاتِ مهرآباد بود که با شروع جنگ در عملیات بمباران ارتفاع بالای (شهر) بدره شرکت کرد. خودش پرواز می‌کرد و در جنگ حضور داشت.

عابدین پروازش عالی و بچه باهوشی بود. خودش را هم خوب به بدنه چسبانده بود. او را به‌عنوان جانشین صدیق منصوب کرده بودند. رفت و یک‌نوع بمب ۵۰۰ پوندی از کانادا خرید آورد. وقتی خواستند اولین را آزمایش کنند، عباس عابدین با کابین عقبش رفتند در رنج کوشک نصرت. دکمه را که زد بمب زیر هواپیما منفجر شد. این شد که فهمیدند بمب‌ها قلابی یا خراب بوده است خلاصه وقتی این‌کلاس برگزار شد، بچه‌ها در پایگاه‌ها تقسیم شدند. علاوه بر این‌کلاس، خود آقای خامنه‌ای کلاس دیگری داشتند که جناب صدیق سر این‌کلاس هم می‌رفت.

* یعنی کمی خصوصی‌تر بود.

بله. ولی آقای خامنه‌ای بی‌نهایت نسبت به جناب صدیق لطف داشت. بعد هم فرمانده نیرو شد و متأسفانه آن‌آقای عابدین خرابش کرد.

* این‌موضوع مربوط به همان‌خرید از خارج است دیگر!

بله. من از زبان حاج‌آقای مقدسی تعریف می‌کنم. شما او را می‌شناسید؟

* بله؛ مسئول عقیدتی سیاسی پایگاه مهرآباد.

بله. بعد هم شد عقیدتی سیاسی ایران‌ایر. خیلی خلبان‌ها را دوست داشت. من با او صمیمی بودم و به خانه‌اش در دزاشیب رفت و آمد داشتم. آخوند بود، ولی خیلی لوطی‌منش بود. پسر آیت‌الله ابوالحسن شیرازی امام جمعه مشهد.

خیلی خودمانی و شوخ بود. اصلاً رو حساب حاج‌آقایی‌اش نمی‌گذاشت. می‌جوشید و شوخی می‌کرد. حاج‌آقامقدسی می‌گفت عباس عابدین سر آن‌خرید از خارج، ۵۰ هزار دلار پورسانت برداشته بوده است. عابدین پروازش عالی و بچه باهوشی بود. خودش را هم خوب به بدنه چسبانده بود. او را به‌عنوان جانشین صدیق منصوب کرده بودند. رفت و یک‌نوع بمب ۵۰۰ پوندی از کانادا خرید آورد. وقتی خواستند اولین را آزمایش کنند، عباس عابدین با کابین عقبش رفتند در رنج کوشک نصرت. دکمه را که زد بمب زیر هواپیما منفجر شد. این شد که فهمیدند بمب‌ها قلابی یا خراب بوده است. حالا ۵۰ هزار دلار هم پورسانت گرفته بود. عابدین که دید خیلی خیط شده، گذاشت و (از کشور) رفت. بعد زنگ زده بود به آقای مقدسی که من می‌خواهم برگردم. آقای مقدسی می‌گفت پرسیدم چه‌قدر برده‌ای؟ گفته بود ۵۰ هزار دلار که ایشان هم گفته بود «این‌مملکت لَنگ ۵۰ هزار دلار نیست. همان‌جا باش!» [می‌خندد.]

* بعد در خارج ماند و همان‌جا فوت کرد؟

[می‌خندد] نه. بعداً شنیدم در گونی‌اش کرده‌اند و آورده‌اند همین‌جا فوت کرده است!

منبع: مهر

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

https://zood.link/juxi9
زندانی معروف دوران پهلوی از انواع شکنجه‌های ساواک می‌گوید

زندانی معروف دوران پهلوی از انواع شکنجه‌های ساواک می‌گوید



زندانی معروف دوران پهلوی که در جریان انقلاب، ۶ سال از دوران محکومیت خود را در شکنجه‌گاه ساواک سپری کرده بود از سخت‌ترین شکنجه‌های خود می‌گوید.

به گزارش مجاهدت از مشرق، برنامه بدون تعارف این هفته میزبان یکی معروف‌ترین زندانیانی بود که در دوران پهلوی دوم، در ۲۵ سالگی دستگیر و از زیر سنگین‌ترین شکنجه‌های ماموران ساواک جان سالم به در برد. عزت شاهی که از سال ۱۳۶۳ نام خود را به عزت‌الله مطهری تغییر داده است، از بلاهایی که ماموران ساواک بر سر او آوردند، می‌گوید.

او که در طبقه نخست «زندان کمیته مشترک ضد خرابکاری» که حالا به نام «موزه عبرت» معروف شده است، کنار حوض قدیمی روبروی علی رضوانی، مجری این برنامه نشسته، از شکنجه‌هایی که در آن دوران دیده است، یاد می‌کند.

او به حوضی که کنار آن نشسته اشاره می‌کند و می‌گوید که یادم است زمانی ما را برای شکنجه به این حیاط می‌آوردند. حوض را در سرمای زمستان پر از یخ می‌کردند و سر زندانیان را در آن نگه می‌داشتند، همین‌که زندانی نزدیک بود که جان خود را از دست دهد، یک لحظه سر او را بیرون می‌آوردند و مجدد به زیر آب می‌کردند. این موضوع برای ما یادگاری است.

او که زمان دستگیری هفت گلوله خورده بود، از سخت‌ترین شکنجه‌های خود می‌گوید. «شوک‌های برقی را در جاهای حساس بدن مانند لب، گوش و دیگر جاهای حساس می‌گذاشتند و آن را به برق می‌زدند» این ها را مطهری می‌گوید.

او عنوان می‌کند که یکی دیگر از شکنجه‌هایی که ساواک روی زندانیان انجام می‌داد و برای خود من چندین بار اتفاق افتاده بود، داغ کردن سوزن زیر ناخن بود. به این ترتیب که سوزن‌هایی که از نوع معمول آن، بلندتر بود را به طور نصفه در زیر ناخن فرو می‌بردند و نصف دیگر سوزن را که بیرون بود با فندک یا شمع داغ می‌کردند. در آن حالت اگر شلاق را به‌صورت ضربدری روی دست‌ها می‌زدند، ناخن‌ها می‌افتاد و اگر شلاق را به صورت مستقیم می‌زدند، انگشتان سیاه می‌شد.

او ادامه می‌دهد که به صلیب کشیدن زندانیان از دیگر شکنجه‌هایی بود که انجام می‌شد. یک صندلی به زیر پای ما گذاشتند دست‌های ما را با طناب به میله‌ها می‌بستند و صندلی را از زیر پای ما می‌کشیدند و ما به همان شکل می‌ماندیم. همچنین ما را شش ماه به تخت بسته بودند و روزی یک بار فقط برای دستشویی رفتن باز می‌کردند در آن شش ماه حتی یکبار هم به حمام نرفتیم.

منبع: فارس

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

https://zood.link/i7wvj