به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق به نقل از روابط عمومی قرارگاه عملیاتی شهید شهرامفر استان کردستان از شناسایی و انهدام تیم ضد انقلاب در کردستان خبر داد و اعلام کرد که در این عملیات ۵ نفر از مزدوران ضد انقلاب به هلاکت رسیدند.
در بیانیه قرارگاه عملیاتی شهید شهرامفر استان کردستان آمده است به استحضار ملت شریف و عزیز کردستان میرساند با رصد، رهگیری و اشراف دقیق اطلاعاتی در پی در گیری نیروهای بومی جان بر کف قرارگاه عملیاتی شهید شهرامفر استان کردستان چند روز مانده به انتخابات باگروهک ضد انقلاب در منطقه عمومی بانه و سروآباد که قصد نفوذ و خرابکاری بهویژه در ایام انتخابات را داشتند، سربازان ولایت در دو عملیات ویژه، با توجه به جغرافیای پیچیده منطقه که منجر به انهدام تیمهای مذکور گردید موفق شدند ۵نفر از مزدوران ضد انقلاب را به هلاکت برسانند.
دراین درگیری سه نفر از اشرار هم زخمی شدند و از آنها مقادیر قابل توجهی سلاح، مهمات، تجهیزات و امکانات فنی کشف و ضبط شد.
قرارگاه شهید شهرامفر به اشرار و ضد انقلاب هشدار میدهد که اجازه هیچگونه تعرض و جنایتی علیه مردم بومی منطقه نمیدهد و در صورت مشاهده کوچکترین تحرکی با برخورد قاطع رزمندگان مواجه خواهند شد.
گروه جهاد و مقاومت مشرق – گمنامیِ سردار شهید، حاج مرادعلی عباسیفر، انگیزه اصلی ما در شکلگیری این گفتگو بود. سرداری که از یاران قدیمی حاج قاسم سلیمانی بود و داغ شهادت او تا آخر عمر با سید شهدای مقاومت همراه ماند.
حاج مراد، شیرمردی کرمانشاهی بود از ۱۵ سالگی به میدان نبرد رفت و حتی بازنشستگی هم نتوانست او را خانهنشین کند. در ۵۳ سالگی آنقدر در خط مقدم نبرد با تکفیریها ماند و جنگید تا در ۱۶ فروردین ۱۳۹۶ به شهادت رسید و پیکرش به دست تکفیریها افتاد.
حالا از او یادی به جا مانده و مزاری خالی که در انتظار پیکر پاک اوست…
همسر بزرگوار شهید عباسیفر و پسر عزیزشان آقاعلیرضا در خانه باصفایشان و در یکی از آخرین روزهای خردادماه، میزبان ما شدند و حدود دو ساعت به سئوالات ما پاسخ دادند. آنچه در ادامه میخوانید، حاصل این همکلامی است…
**: برخی از شهدای مدافع حرم، جوانتر هستند و سابقه جهادی کمتری داشتهاند اما نامشان خیلی فراگیر است. چرا ما اینقدر شهید عباسیفر را کم میشناسیم؟
همسر شهید: به نظرم خودشان هم دوست داشتند گمنام باشند. هر کاری که انجام می دادند به خاطر رضای خدا بود؛ نه به خاطر اسم و رسم. اتفاقا بروبچههای بسیج محلهمان هم قبل از عید به منزل ما آمدند و تعجب کردند که ساکن این محلهایم و نمیدانستند نزدیک به ۱۸ سال است در این محله زندگی میکنیم.
حاج مرادعلی عباسیفر در دوران دفاع مقدس
**: محله شما هم شهیدان مدافع حرم زیادی دارد، از شهید رسول خلیلی و شهید فرزانه گرفته تا شهید محمدخانی و عمار بهمنی و سردار تقویفر…
همسر شهید: حاج آقا همیشه برای نماز به مسجد پیامبر اعظم در شهرک شهید محلاتی می رفتند…
**: شهید عباسیفر، متولد اول اسفند ۱۳۴۵ بودند. چه سالی ازدواج کردید؟
همسر شهید: سال ۱۳۶۵.
**: یعنی حاج آقا ۲۰ ساله بودند… شما چند سالتان بود؟
همسر شهید: من متولد ۱۳۴۳ هستم. پدر حاج آقا هم دیر برایشان شناسنامه گرفتند و تاریخ حقیقی تولدشان همان سال ۱۳۴۳ است. گویا آن سالها میخواستند پسرشان سربازی نرود اما بعدها می گفتند سرنوشت طوری رقم خورد که همه عمرشان در سربازی باشند!
**: شما هم اهل کنگاور هستید؟
همسر شهید: بله؛ ما با هم فامیل سببی بودیم. دختر دایی من، زندایی ایشان بود. شناخت ما برای ازدواج از طریق خانواده صورت گرفت.
**: سال ۶۵ کوران جنگ بود و با توجه به این که در منطقه کردستان فعال بودند، شما چطور راضی شدید به این ازدواج؟
همسر شهید: تنها هدف و انگیزهام این بود که به هر حال یک رزمنده به خواستگاریام آمده و من می توانم در جنگ، نقشی داشته باشم. از خواستگاری تا ازدواجمان فقط یک هفته طول کشید. به مرخصی آمده بودند و گفتند که نمیتوانم بیشتر بمانم. بعدش هم بلافاصله رفتند. آن زمان در کردستان عراق فعالیت می کردند.
**: یعنی اساسا فعالیتهایشان در کردستان بودند یا جنوب هم می رفتند؟
همسر شهید: تا جایی که من می دانم همه فعالیتهایشان در غرب خصوصا منطقه کردستان عراق بود.
**: چقدر احتمال میدادید در جریان جنگ به شهادت برسند؟
همسر شهید: همان روز خواستگاری گفتند راهی که من رفتهام ختم به شهادت می شود؛ شما موافق هستید یا نه؟ یعنی از اول این موضوع را مطرح کردند. خیلی وقتها ما منتظر شهادت ایشان بودیم. کردستان عراق هم خیلی ناامن بود و ما خودمان را برای این اتفاق، آماده کرده بودیم.
حاج مرادعلی عباسیفر همراه با همرزمان در مأموریت کردستان عراق (نفر دوم از راست)
**: ایشان با میل خودشان ازدواج کردند یا اصرار خانواده بود؟ چون در آن حال و هوای جنگ، این که مسئولیت یک نفر دیگر هم روی دوش آدم بیاید، سخت است…
همسر شهید: با میل خودشان بود. وقتی آقامراد را معرفی کردند و آمدند برای صحبت، معلوم بود که با میل خودشان بوده.
**: پیش آمد که شما هم همراه ایشان در دوران جنگ به کردستان بروید؟
همسر شهید: نه؛ پیش نیامد.
**: زندگیتان را در همان کنگاور شروع کردید؟
همسر شهید: بله، اول، زندگیمان همانجا شکل گرفت و بعدش به شهرک شهید مفتح کرمانشاه رفتیم. بعد از جنگ، حاج مراد همچنان در قرارگاه رمضان مشغول بودند. بعد از آن، سال ۱۳۷۵ به تهران آمدیم و در شهرک شهید بروجردی ساکن شدیم. هجده سال هم هست که به شهرک شهید محلاتی آمدهایم.
**: حاج آقا سال اوایل ۹۲ بازنشسته شدند. ایشان سابقه جانبازی هم داشتند؟
همسر شهید: بله؛ اما درصد جانبازیشان بالا نبود. ۳۱ سال خدمت کردند و بازنشسته شدند. وقتی بازنشسته شدند، بلافاصله به عراق رفتند. تقریبا یک سال در عراق بودند و بعدش هم از سال ۹۴ به سوریه رفتند و سال ۹۶ هم شهید شدند.
**: شما به ماموریتهای ایشان عادت کرده بودید؟
همسر شهید: بله؛ ایشان تا آخر در نیروی قدس مشغول بودند و همواره به مأموریت میرفتند. من دیگر کاملا به این وضعیت عادت کرده بودم. در جریان کنفرانس سران کشورهای اسلامی هم خیلی فعالیت داشتند.
**: انتظار نداشتید که بعد از بازنشستگی دیگر به ماموریت نروند و بیشتر به بچهها و نوهها برسند؟
همسر شهید: ما باید اهمیت کارها را در نظر بگیریم. بار آخری که می خواست به سوریه برود، همه فامیل بسیج شده بودند تا جلویش را بگیرند. همه می گفتند تو وظیفه ات را انجام داده ای. خواهرم هم آمد و گفت اگر دینی بوده تو ادا کرده ای. کمی هم بمان و به زن و بچهات برس. حاج مراد هم گفت اگر بدانی چه بلایی سر بچههای شیعه می آورند، این حرف را نمی زنی.
سردار حاج مرادعلی عباسیفر در نبرد سوریه
حتی حاج قاسم سلیمانی هم به حاج مراد گفته بود: بارک الله که نماندی در خانه و آمدی تا به ما کمک کنی. یکی از دوستان حاج مراد هم می گفت: آنقدر شجاع بود که دیگر مثل او ندیدهام و نخواهم دید.
حاج قاسم یک یادداشت هم برای کتاب «شبی که مهتاب گم شد» نوشته بودند و در آن به شهادت حاج مراد اشاره کرده بودند. ایشان نوشته بودند:
بسمهتعالی
عزیز برادرم؛ علی عزیز؛
همه شهدا و حقایق آن دوران را در چهره تو دیدم.
یکبار همه خاطراتم را به رخم کشیدی. چه زیبا از کسانی حرف زدهای که صدها نفر از آنها را همینگونه از دست دادم و هنوز هر ماه یکی از آنها را تشییع میکنم و رویم نمیشود در تشییع آنها شرکت کنم. ده روز قبل بهترین آنها را -مراد و حیدر را- از دست دادم، اما خودم نمیروم و نمیمیرم، در حالی که در آرزوی وصل یکی از آن صدها شیر دیروز لهله میزنم و به درد «چه کنم» دچار شدهام. امروز این درد همه وجودم را فراگرفته و تو نمکدانی از نمک را به زخمهایم پاشاندی. تنهای تنهایم.
عکست را بروی جلد بوسیدم ای شهید آماده رفتن و دوست ندیدهام که بهترین دوستت را در کنارم از دست دادی. امیدوارم سربلند و زنده باشی تا مردم ایران در زمین همانند دب اکبر در آسمان نشانی خدا را از تو بگیرند و به تماشایت بنشینند.
برادر جاماندهات – قاسم سلیمانی
حاج قاسم برای مراسم ختم حاج مراد هم به مسجد محلهمان آمدند.
**: بعد از این که جنگ تمام شد و کمی اوضاع آرام شد، به بوسنی رفتند. شما از رفتن ایشان خبر داشتید؟
همسر شهید: بله، با اطلاع قبلی می رفتند. هر جایی می خواستند بروند به من می گفتند چون نه تنها مانعی نبودم، تشویقشان هم میکردم چون میدیدم که اسلام در خطر است. واقعا هر جایی هم که نیاز بود، جزو پیشتازان بودند. چند مرحله به بوسنی رفتند. دوستانشان می گفتند بارها تا مرز شهادت رفته اما عمرش به دنیا بود.
بعد از آن هم به آلبانی رفتند. یکی از مهمانان کنفرانس اسلامی بعد از شهادت حاج مراد آمده بود و اصرار کرد که به منزل ما بیاید. از اول تا آخر گریه می کرد و می گفت شما نمی دانید که حاج مراد چه شخصیتی داشت و چقدر شجاع بود…
در آنجا تنها بود و می دانید که مردم آن منطقه بویی از محبت نبرده اند اما آنقدر مردم آنجا دوستش داشتند که بعد از شنیدن خبر شهادتش، همهشان گریه می کردند. آنقدر محبت کرده بود که یک طور دیگری دوستش داشتند. یادم هست بارها از تلفن منزل (به رغم هزینهاش) زنگ می زد و احوال همسایهها و دوستانشان در آنجا صحبت می کردند و حالشان را می پرسیدند.
**: پس این همراهی شما بوده که باعث می شده ایشان مدام در ماموریت و فعالیت باشند. چرا که همراهی همسران خیلی مهم است… آقاعلیرضا چه سالی به دنیا آمدند؟
همسر شهید: سال ۱۳۸۴.
**: پس متولد شهرک شهید محلاتی هستند… در خانواده سردار عباسیفر، فرد دیگری هم بودند که اهل جنگ و جهاد باشند؟
همسر شهید: خانوادهشان خانوادهای سنتی و مذهبی هستند اما دیدگاههایشان با حاج مراد تفاوتهایی داشت. حاج مراد هم دوستی به نام سمیعی داشت که باعث تحولش شد. وقتی حاج مراد در مغازهای کار می کرد، آقای سمیعی همسایه مغازهشان بود که البته بعدها شهید شد. حاج مراد حتی عروسمان را به سر مزار ایشان برده بود و می گفت ایشان بود که من را راهنمایی کرد و اگر ایشان نبود، زندگی من اینگونه نمی شد.
شهید عبدالحسین سمیعی با آقامراد صحبت می کند و ۱۵ ساله بود که به رغم مخالفت خانوادهاش به جبهه می رود. برادرهای حاج مراد هم مشغول کار آزاد هستند.
حاج مرادعلی عباسیفر در حال آموزش به نیروهای مقاومت بوستی و هرزگوین
**: پدر و مادر بزرگوار حاج آقا در قید حیات هستند؟
همسر شهید: شکر خدا حضور دارند و در شهر کنگاور زندگی می کنند.
**: فضای خانوادگی شما چطور بود؟ این که پذیرفتند دخترشان را به پاسداری بدهند که مدام در جبهه بوده…
همسر شهید: پدر و مادر من مذهبی و انقلابی هستند. زمان انقلاب هم متاسفانه خیلی از اقوام ما به خاطر اقدامات و عقاید پدر و مادرم، ما را طرد کردند و در مقابل ما جبهه گرفتند! برایشان سئوال بود که چرا این همه از انقلاب و امام حمایت می کنیم. برای همین متاسفانه کم کم ارتباطاتمان با فامیل، کمرنگ شد. پدر و مادرم الان هم در کنگاور زندگی می کنند.
**: شما چقدر به آنجا رفت و آمد می کنید؟
همسر شهید: خیلی کم. مثلا در عید نوروز یا تابستان اگر بشود، سری به آنجا می زنیم…
**: شهری خوش آب و هوا و دیدنی است…
همسر شهید: اما متاسفانه به آن نرسیدهاند؛ خصوصا معبد آناهیتا که اصلا از آن برای توسعه گردشگری استفاده مناسبی نکردهاند.
**: پسر بزرگتان حسین آقا چند سالشان است؟
همسر شهید: بیست و هفت سالشان است. ازدواج کرده اند و دو فرزند پسر هم دارند.
**: یعنی تا اینجا راه حاجآقا را ادامه دادهاند…
همسر شهید: من به پسر و عروسم گفتهام که به امر رهبرمان، باید باز هم فرزندانی بیاورند. مخصوصا دختر که یک رحمت الهی است و نصیب هر کسی نمی شود. زمان ما اصرار داشتند که فرزنددار نشویم اما الان و بعدها، سختیاش بر دوش جوان ها می افتد. جامعه پیر می شود و عده کمی از جوانها باید بار جامعه را به دوش بکشند. شکر خدا الان جوان ها را که می بینم، حس می کنم توجه بیشتری به این موضوع مهم دارند. اگر چه هزینهها هم بالا رفته…
حاج مراد در مأموریت خارج از کشور
**: البته به نظرم همانطور که امکانات بیشتر شده، توکل هم کمتر شده. پدران و مادران جوان از همین الان به فکر هزینه تحصیل فرزندشان در دانشگاه هستند که عجیب است… ان شا الله آقا علیرضا هم به زودی ازدواج میکنند و با تدابیر دولت آقای رئیسی، شرایط زندگی و ازدواج هم سهلتر میشود…گویا حاجآقا دورههای چتربازی و صخرهنوردی، جنگ تن به تن و چیزهایی شبیه به این را هم دیده بودند. این برای دوران جنگ بود یا بعد از آن؟
همسر شهید: این دورهها برای بعد از جنگ بود…
**: یعنی ایشان بعد از دوران جنگ، اینگونه نبودند که مشغول کارهای اداری بشوند و همواره آمادگی جسمی خودشان را حفظ می کردند…
همسر شهید: اصلا اینطور نبود که یک جا بنشینند. تبلتش را هم متاسفانه داعشیها بردند. همین اواخر که به مرخصی می آمد، تا نماز صبح می نشست و برای شناخت مناطق عملیاتی، نقشههای سوریه را دانلود می کرد. نمازش را می خواند و یک ساعتی استراحت می کرد. اگر بیرون می رفت هم به من می گفت که برایش دانلود کنم.
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد…
تبلتش را هم متاسفانه داعشیها بردند. همین اواخر که به مرخصی می آمد، تا نماز صبح می نشست و برای شناخت مناطق عملیاتی، نقشههای سوریه را دانلود می کرد.
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، سردار سرلشکر پاسدار حسین سلامی فرمانده کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در پیامی با تبریک خلق حماسه ۱۴۰۰ توسط ملت ایران و انتخاب آیت الله رییسی در «سیزدهمین انتخابات ریاست جمهوری» از آمادگی همه جانبه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی برای تداوم راهبرد این نهاد انقلابی و مردمی در همکاری و هم افزایی با دولت ها در عرصه خدمتگذاری به مردم شریف و نجیب و پیشبرد برنامههای دولت سیزدهم برای تقویت و بهکارگیری ظرفیت ها و فرصت های تضمینکننده پیشرفت کشور و مانع زدایی از روند بهبود وضعیت زندگی مردم و اندیشیدن به سازندگی شایسته و در شأن میهن اسلامی خبر داد.
متن پیام فرمانده کل سپاه به این شرح است:
بسم الله الرحمن الرحیم
برادر گرانقدر حضرت آیت الله دکتر سید ابراهیم رئیسی (دامت توفیقاته)
سلام علیکم؛
خدای کریم و نعیم را شاکریم در ایام نورانی و پر معنویت میلاد حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام ) با هدایت قلبهای آکنده از عشق به ولایت و سرافرازی وطن ، حضور شورانگیز و کم نظیر مردم پای صندوق های رای در انتخابات شکوهمند ۲۸ خردادماه را خالق “حماسه بزرگ ۱۴۰۰ ” و موجب افتخار ایران و ایرانی و شرمساری دشمنان انقلاب و بدخواهان داخلی و خارجی این سرزمین قرار داد.
در این ” حشر انقلاب ” ، اراده و همت وصفناپذیر مردم، قاطعانه و هنرمندانه پاسخ معنادار خود به طراحان تحریم انتخابات و علیات روانی و جنگ رسانه ای شومی که در پی ناامید سازی و انصراف مردم از حضور در این آزمون حساس و سرنوشت ساز بود ، را به شایستگی داد.
آنکه در این رویداد ماندگار تاریخی درخشید ، خورشید پرفروغ ملت بود که در قامت یک “امت مقتدر” در لبیک به پیشوا و مقتدای خویش ، رهبر عظیم الشان انقلاب اسلامی حضرت آیت الله العظمی امام خامنهای (مدظله العالی)، باشکوه و با صلابت ائتلاف کفار را در هم شکست و منافقان به پناهگاه خزیده را مایوس ساخت .
یوم الله ۲۸ خرداد ، در حقیقت روز پیروزی ملت رشید و قهرمان ایران و میدان شکست و فروپاشی سیاستها ، راهبردها و سناریوهای شیطانی و فریبکارانه دشمن علیه حرم امن جمهوری اسلامی و تخریب ذهنی مردم بود.
بی تردید چشم انداز آینده کشور ، نمایانگر فصل نوین قوی شدن ایران و نقشآفرینی های درخشان ملت به ویژه جوانان پرشور، پیشرو و پیشران افتخارات ممتاز پیش رو است.
پیروزی فرخنده جنابعالی با رای قاطع ملت شگفتیساز و حماسه آفرین ایران در “سیزدهمین انتخابات ریاست جمهوری” را صمیمانه تبریک و تهنیت عرض نموده و ضمن آرزوی موفقیت و سربلندی آن برادر مومن ، انقلابی ، مجاهد و مورد اعتماد ” امام ” و ” امت ” در این مسند مبارک و خطیر ؛ آمادگی همه جانبه “سپاه پاسداران انقلاب اسلامی” برای تداوم راهبرد این نهاد انقلابی و مردمی در همکاری و هم افزایی با دولت ها در عرصه خدمتگذاری به مردم شریف و نجیب و پیشبرد برنامههای دولت سیزدهم برای تقویت و بهکارگیری ظرفیت ها و فرصت های تضمینکننده پیشرفت کشور و مانع زدایی از روند بهبود وضعیت زندگی مردم و اندیشیدن به سازندگی شایسته و در شأن میهن اسلامی اعلام می دارم .
گروه جهاد و مقاومت مشرق- اسدالله ابراهیمی سال ۱۳۵۱ در تهران به دنیا آمد.۱۶ سال بیشتر نداشت که برای حضور در دفاع مقدس با دستکاری شناسنامه اش راهی جبهه شد.
سالها بعد وقتی که فهمید خواهرش به بیماری کلیوی مبتلا شده و نیاز به پیوند کلیه دارد، یک کلیهاش را به خواهرش اهدا کرد.
پس از جنگ در برنامههای فرهنگی و اعتقادی از مربیان مسجد محل (مهرآباد جنوبی؛ شهرک فردوس) بود. سال ۷۴ معاون فرهنگی پایگاه بسیج شد. سال ۱۳۸۱ ازدواج کرد که حاصل این ازدواج ۲ فرزند به نامهای حسین و زینب است.
وی از جمله کسانی بود که در فتنه ۸۸ در خط مقدم دفاع از انقلاب و رهبری در میدان حاضر شد. اسدالله ابراهیمی تحصیلاتش را تا مقطع لیسانس ادامه داده و کارشناسی حسابداری خوانده بود. او در کارخانه پارس خودرو مشغول به کار بود که با آغاز جنگ سوریه تمام تلاشش را برای حضور در سوریه کرد تا اینکه در بهمنماه سال ۹۴ به این کشور اعزام شد. او از فرماندهان لشکر فاطمیون در منطقه بود اما آنقدر متواضع بود که حتی همکارانش تا لحظه شهادت نمیدانستند او فرمانده بوده است.
گفتگو با همسر شهید ابراهیمی را نیز در اینجا بخوانید:
اسدالله ابراهیمی سرانجام در ۲۷ خردادماه سال ۹۵ در شهر حلب سوریه به شهادت رسید، در حالی که پیکرش برای همیشه در منطقه ماند و تروریستهای جبهه النصره از تحویل پیکر مطهر شهید خودداری کردند. تنها مزار یادبودی به نام وی در قطعه ۵۰ بهشت زهرای تهران اختصاص یافت. کتاب «بهار، آخرین فصل»درباره زندگی این شهید عزیز توسط انتشارات روایت فتح منتشر شده است.
آنچه در ادامه میخوانید، حاصل گفتگو باجناب آقای محمد برزگر، از همرزمان شهید اسدالله ابراهیمیاست.
*آرامش خدایی
یک شب اعلام آماده باش کردند و قرار شد فوری به منطقه اعزام شویم.
تجهیزات را برداشته و سوار بر ماشینها راهی محل درگیری شدیم، اسدالله عقب تویوتاکنار من نشسته بود. استرس داشتم در فکر این بودم که چه اتفاقی رخ می دهد؟ و برای ما چه اتفاقی می افتد؟ نگاهم را به سمت اسدالله چرخاندم، آرام بی سر صدا زیر لب ذکر ذکر می گفت. یک لحظه از حالت مضطرب خودم خجالت کشیدم و به حال اسدالله غبطه خوردم برایم عجیب بود که چه طور در آن ساعات پر استرس و حساس اسد بیدغدقه ذکر می گوید و فارغ از هیجان کاذب امثال من است. خیلی قلب آرامی داشت. هیچ چیز نمی توانست آن آرامش خدایی را به هم بزند.
*کتابخوانی اسدالله
بعضی از کارهای اسدالله برایم خیلی عجیب به نظر می رسید، مثل مطالعه اش در زمان فراغت! کتاب چهل حدیث امام خمینی(ره) و را هر وقت فرصت می شد باز کرد و مطالعه می کرد!
تصور من از یک نیروی نظامی چیز دیگری بود، باید همیشه آماده نبرد باشد.
اما خواندن کتابهای اخلاقی در منطقه عملیاتی کمی عجیب بود!
کمکم کتابخوانی اسدالله ما را وسوسه کرد و با یکی دیگر از دوستان نوبتی کتاب را از اسد می گرفتیم و مشغول مطالعه می شدیم.
تأثیر احادیث آن کتاب را به خوبی می شد در رفتارهای اسدالله دید می خواند و عمل می کرد….
به نظرم مطالعه کتابهای اخلاقی کمک زیادی به اسدالله برای دل کندن از زرق و برق دنیا کرد.
* روحیه کار تیمی
حضور در منطقه عملیاتی یعنی زندگی جمعی و کار تیمی کردن. ما جمعی بودیم که باید با هم غذا می خوردیم. می خوابیدم. نماز می خواندیم و به عملیات می رفتیم.
خب همه این کارها نیاز به یک روحیه کار تیمی کردن داشت همیشه در جمع هستند افرادی که روحیه انجام برخی از کارها را ندارند مثل تقسیم غذا یا شستن ظروف و نظافت محل اسکان…
اسدالله روحیه کار تیمی فوقالعادهای داشت. طوری بود که اکثر کارهای محل اسکان را خودش داوطلبانه انجام می داد بدون اینکه برای خودش شأن و شخصیتی قائل باشد. بلند می شد و صبحانه و ناهار افرادی را تهیه می کرد که شاید جای برادر کوچکتر او بودند و سالها با هم اختلاف سنی داشتند. اسدالله زمانی که یک رزمنده کوچک در دفاع مقدس بود شاید خیلی از بچههایی که امروز با شور و شوق به آنها خدمت می کرد به دنیا نیامده بودند!
*چه کسی شهید می شود؟
بسیار متواضع و فروتن بود. به سختی خاطرهای از زمان جنگ تعریف می کرد اما زمانی که با اصرار ما لب به سخن بازی میکرد کلی شور و هیجان در خاطراتش بود.
با احتیاط خاطرات را بیان می کرد که مبادا نقش خود یا حضورش را در جبهه پررنگ کند. در واقع بیشتر از مظلومیت رزمندهها می گفت، از سختیهای دوره جنگ، سختیهایی که موجب شده بود اسدالله تبدیل به فولاد آبدیده شود! هر وقت به خاطره رفقای شهیدش می رسید بغض می کرد و اشک هایش را کنترل می کرد، می شد حرارت درون قلبش را حس کرد. آتشی که سالها او را سوزانده بود و بر این غم بزرگ صبر کرده بود. فشاری که اسدالله از درون تحمل می کرد برای ما کاملا ملموس و واضح بود!
اگر از ما شصت نفری که در آن گردان بودیم می پرسیدند چه کسی شهید می شود و لیاقت شهادت دارد، بی معطلی همه می گفتند: اسدالله ابراهیمی
*محدود به خانواده نمیشد
علاقه زیادی به خانوادهاش داشت و این علاقه را پنهان نمی کرد.
اگر می توانست هر روز با خانواده تماسی می گرفت و جویای احوال آن ها می شد.
از خاطرات حسین و شیطنتهایش برایمان تعریف می کرد.
محبت و علاقه اسد محدود به خانواده اش نمی شد و همه بچههای گردان مثل خانواده خود می دانست. با لحن تند و بیادبی با بچهها صحبت نمی کرد! به همه احترام می گذاشت گردان ما شصت نفر نیرو داشت. اسد هم را مثل برادر خود می دانست و با تمام وجود به آن ها خدمت می کرد. روابط عمومی بالایی داشت و فوری به همه گرم می گرفت، این هم حاکی از روح بزرگ او بود.
*اسد هجوم
هر مسئولیتی را که به او می دادند بدون چون چرا می پذیرفت. تخصص اصلیاش آر پی چیزنی بود اما در مواقعی که نیازش داشتند هرکاری از دستش بر می آمد انجام می داد.
بسیار نترس و شجاع بود و بارها شاهد رشادتهایش در میدان نبرد بودیم. همیشه جلودار بچهها بود و خط شکنی می کرد و در مواجعه با دشمن سر از پا نمی شناخت. تجربه دفاع مقدس در جنگ سوریه خیلی به کمکش آمد و از او یک فرمانده با تدبیر ساخته بود. از نوع سلاح گرفتن در دست، تاکتیکهای انفرادی و تدابیرش می شد فهمید که او یک نیروی کار کشتئه نظامی است و دارای تجربیات گرانبهایی است. لحظهای به عقبنشینی و پشت کردن به دشمن فکر نمی کرد. آنقدر بی باک بود که او را اسد هجوم صدا می زدیم!
*حال خوبی داشت
عصر دلگیری بود، از بچهها خواستم باهم در روستا قدم بزنیم تا حال و هوایمان عوض شود، هیچ کس استقبال نکرد. تنها کسی که روی من را زمین نینداخت اسدالله ابراهیمی بود.
با هم در روستای بلال قدم زدیم، بر اثر هجوم تکفیریها در روستا تخریب شده بود و خالی ازسکنه بود. تقریبا ۴۵ دقیقه با هم قدم زدیم و از همه جا و همه چیز صحبت کردیم. آن قدر راه رفتیم که از روستا خارج شدیم و به ایست بازرسی نیروهای سوری رسیدیم. بعد از احوال پرسی، باهم عکس یادگاری گرفتیم و به سمت محل اسکان برگشتیم.
سرخی خورشید در آسمان و دشتهای وسیع آنجا پهن شده بود و کمکم به غروب دلگیر آن روز نزدیک می شدیم….
اسدالله حال خوبی داشت و فرازهایی از دعای کمیل را زیر لب زمزمه می کرد…
شیطنت کردم و خواسته از این حال هوا خارجش کنم، گفتم: آقا اسد! اینجا بایست تا عکسی از تو بگیریم… لبخندی زد و ژست خوبی گرفت؛ من هم شروع به عکاسی کردم. بعد از تماشای عکس خیلی خوشش آمد و گفت این عکسها به درد شهادت می خورد!
چند قدم جلوتر ایستادم و هدفی را مشخص کرد برای تیراندازی….
دوربین را روشن کردم و از تیراندازی اسدالله فیلم گرفتم. همه تیرها به هدف خورد. خودش از هدفگیری دقیقش لذت برد و من موفق شدم او را از فاز عرفانی چند دقیقه قبل خارج کنم.
* امیدت به خدا باشد
بر اثر یک اتفاق حال روحی من به هم ریخته بود. رفتم در اتاق و گوشهای کز کردم. اسدالله آمد جویای حالم شد.
گفت: چی شده محمد؟
هیچی اعصابم خورده ناراحتم…
چند دقیقهای با من صحبت کرد، حرفهای به دل می نشست.
ببین محمد جان اگر از دست بندههای خدا ناراحتی و کسی ناراحتت کرده، اصلا مهم نیست… دنیا همین است، اگر امیدت به خدا باشد و فقط او را برای خودت داشته باشی همه چی درست می شود….
قلبم آرام گرفت و کمکم حالم خوب شد وجود اسدالله برای ما در اوج سختترین فشارها واقعا آرام بخش بود حالمان را خوب می کرد.
همه ویژگی مهمی که برای مجاهد فی سبیل الله بتوان شمرد، اسدالله همه را داشت…
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، در سالهای ۷۰ و ۷۱ شمسی، خلاء ایدئولوژیک ناشی از فروپاشی اتحاد شوروی، آنچنان بر روشنفکران دلسپرده به اندیشه چپ در سرتاسر دنیا گران آمد که حتی موارد بسیاری از خودکشی در بین وابستگان اردوگاه چپ ثبت شد. در وضعیت خلاء و تعلیق فکری اوایل دهه ۱۹۹۰ میلادی و هفتاد شمسی، در ایران، افراط در مصرف الکل و افیون برای مرهم گذاشتن بر زخم ناسور و عمیق «نیهلیسم»، سکه رایج بین «چریک»های کافهنشین سابق بود، کسانی که زمانی خواب زندگی زیر سایه عنایات «دایی یوسف»(لقبی برای جوزف استالین در بین چپهای ایرانی) را می دیدند و منتهای خلاقیت هنری را رئالیسم سوسیالیستی از سنخ گورکی و آلکسی تولستوی و نوشتن رمانهای بحر طویل «ده جلدی» می دانستند.
در همان فضای خلاء و تعلیق فکری اوایل دهه هفتاد شمسی بود که طبقه گستردهای از روشنفکران چپگرای دیروز، که از پیش از انقلاب، نفوذ سنگینی بر حوزه نشر و مطبوعات داشتند، در فضای تکقطبی برآمده از اندیشه «پایان تاریخ» فوکویاما، با سر در استخر لیبرالیسم شیرجه زدند. ذکر این لطیفه تاریخی هم خالی از لطف نیست که بسیاری از چپهای «تواب» دهه شصت، از همان دوران زندان در پیوند با چهرههای امنیتی وابسته به جریان «چپ اسلامی» قرار گرفتند که دست بالا را در نظام سیاسی داشتند و از این طریق، ارتباط گسسته ایشان با فضای نشر و رسانه از طریق دوستان «ارشادی» آن چهرههای امنیتی برقرار شد.
محمد حسین مهدویان کارگردان هجویه سیاسی «شیشلیک» بر اساس این کتاب سریال زخم کاری را در سامانه برخط فیلیمو کارگردانی کرده است
واقعیت این است که روشنفکران چپ که زمانی نقطه اوج فعالیت پراتیک چپهای وطنی در پیش از انقلاب، یعنی «واقعه سیاهکل» را در حد نبرد استالینگراد تقدیس می کردند و بر سر افضل بودن مدل استالینیستی، یا مائوئیستی، یا مدل انور خوجه یا پل پت یقهدرانی می کردند و به سلامتی «خلق مبارز» جام میزدند، پس از پیروزی انقلاب، بر سر تحقق دولت پرولتری به سدّ محکمی به نام جریان سیاسی-مذهبی (یا جریان مکتبی) و تودههای خلقی پشتیبان آنها بر خوردند. جنبش انقلابی در روند تبدیل به ساختار سیاسی، لاجرم دورهای از وزنکشی، کشمکش، جدال و تنازعات بعضا خونین را از سر گذراند و این روندی محتوم (با شدت و ضعف) در هر دگرگونی بنیادین است. نکته اینجا است که «توابین» چپ در ذیل حکومت جمهوری اسلامی، با یک وقفه کمابیش، با «هدایت» و «ارشاد»، دوباره قلمها و ماشینتحریرهای خود را پس گرفتند، در حالی که دوستان «پارتیزان» ایشان در همان زمان در کوههای کردستان، سر پاسدار می بریدند. اما در حکومت پرولتری چریکهای فدایی خلق، رنجبران، طوفان، پیکار و…آیا سرنوشت دیگری جز جان سپردن در اردوگاههای گولاک وطنی برای نویسندگان و اهل قلم مسلمان قابل تصور بود؟
رمان «بیست زخم کاری»، نوشته «محمود حسینیزاد» و محصول «نشر چشمه»، میراثدار چنان عقبه و گذشتهای است. حتی عنوان کتاب و جملات انتخابی از نمایشنامه مکبث شکسپیر بر تارک کتاب، به شدت نمادین و معنادار است. به نظر می رسد که حسینیزاد و ناشر رمان او، به نمایندگی از جریان روشنفکری عمدتا چپگرا در دهه ۶۰، به تلافی همان دوران منازعه ناگزیر پساانقلاب، تسویه حساب ادبی با جریان سیاسی-مذهبی صورت داده که جریان روشنفکری آن را مسئول حذف یا سرکوب خود در گذشته می داند. آیا آن کسی که با “بیست زخم کاری بر فرق سر، از جای برمیخیزد و حریف را تار و مار می کند”، اشاره نمادین به همین تسویه حساب تاریخی و «جریان روشنفکری» چپ دیروز و جهانوطن امروز نیست؟
شکی نیست که کتاب بسیار هوشمندانه و تأثیرگذار نوشته شده و در القای تصویر مورد نظرمؤلف و ناشر، موفق عمل می کند. جمهوری اسلامی در «۲۰ زخم کاری» به مثابه حکومت دار و دستههای مافیایی یا یک نوع سیستم «گانگسترسالاری» تصویر میشود. طبق دنیای ترسیمشده در کتاب، حکومت از مشتی دار و دستههای مافیایی مخوف و بندگان بت قدرت و ثروت تشکیل شده که برای برخورداری از تنعمات قدرت و سلطهگری، هیچ خط قرمز اخلاقی ندارند. این در حالی است که اسامی، القاب و ظواهر این افراد دلالت بر طبقه اجتماعی دارد که البته حاکم در ساختار سیاسی، عمدتاً از آن برمی خیزند.
در واقع، خط اصلی اما نسبتا پوشیدهتر(در لایه دوم) داستان، اهانت به الیت مذهبی-سیاسی حاکم است و در این مسیر، از نسبت دادن هیچ رذالتی به آنها ابایی ندارد. مرور برخی مصادیق، به خوبی این تسویهحساب پیدا و پنهان را آشکارتر می کند.
«ریزآبادی»(خان عمو)، پدرخوانده این خانواده مافیایی درون-حکومتی، که فردی به شدت قدرتمند و ذینفوذ با ظواهر «حاجآقا»های آشناست، دختری را که شریک جنسی او بوده(سمیرا)، به عقد یکی از نوچههایش درمی آورد که حکم پسرخوانده او را دارد و “حتی از پسرهایش هم عزیزتر است”، در حالی که هنوز با این زن در ارتباط است. فاجعه بدتر آنجا است که شوهر این زن(مالکی)، از این رابطه کاملا مطلع است و و در جهات مطامع خود روی آن برنامهریزی میکند. به این بخش از کتاب توجه کنید که فضای بین مالکی و سمیرا را، در آن شب کذایی که قرار است به اتاق «خان عمو» برود، ترسیم می کند:
“مرد به پشت روی تختخواب افتاده بود. به سقف نگاه میکرد. کنارش زن که به یک ساعتی بود انگار نفس نمیکشید، انگار تخته سنگی. زن تکان خورد. طوری بلند شد که گویی بیوزن بود.
مرد دست دراز کرد و مچ زن را گرفت. زن برگشت. نگاهی به مرد انداخت. تأملی کرد. دست را کشید. مرد دست را رها کرد و زن رفت.”
چند ساعت بعد از این صحنه، در صبحگاه، جسد «خان عمو» که به طرز بسیار مشکوکی جان باخته در وان حمام پیدا میشود. این قطعه از پازل را وقتی در کنار صحنه نجواهای سمیرا و خانعمو روی تاب ویلا در شب قبل و حرف «مظفری» قرار میدهیم، عمق فاجعه روشن میشود. مظفری(در ص ۳۶) میگوید:
“عشق اول و آخره دیگه. فکر کرد اگه ببندش به خیک مالکی، خلاص میشه. حالا هم که حاج خانم خدابیامرز نیست. باز فیلش یاد هندوستان کرده.”
و جالب اینجا است که مالکی در تاریکی ایستاده و این حرفها را گوش میکند.
در صفحات نسخستین کتاب،«حاجی» املشی، از مرتبطین این خانواده مافیایی، در سن پیری و در سفر کاری و اتاق هتل هم دست از شهوترانی نمیکشد و البته «لگوری»های مورد پسند او، سوژه تمسخر و اشمئزاز دوستان و همکاران او هستند که نشان از سلیقه «عقبمانده» او، حتی در عیاشی دارد. البته حاج آقا املشی، «بوی گند» میدهد که حتی مالکی را(که همطبقهی اوست) دلآشوب میکند. نویسنده تک تک این کدها را هوشمندانه به کار میگیرد تا کلیدهایی را در ناخودآگاه مخاطب فعال کند.
مالکی و سمیرا نام فرزندان خود را «میثم» و «هانیه» می گذارند، یعنی اسامی بسیار رایج در خانوادههای مذهبی (به ویژه میثم که قرار است میراثدار و جانشین پدر باشد). مضافا این که، در چند جای کتاب، بر «چادری» بودن «سمیرا» و دیگر زنهای گعده تاکید میشود. یا جایی در صفحه ۶۶، سمیرا سفره «مولودی» میاندازد و زنی که از قراین برمی آید، زن یکی از سرشناسان است، مهمان مولودی اوست. به این بخش از مکالمه سمیرا با مالکی(ص ۱۱۴) دقت کنید. سمیرا از قصدش برای سفر به کربلا، سوریه و مکه به شوهرش میگوید:
“…به حاج خانم بگو ترتیبش رو بده. اول میریم گلوی سوراخشده علی اصغر رو می بوسیم. لعنت به اشقیاء میکنیم. بعد میریم پابوس بی بی و بعد میخوام پیشونیم رو بچسبونم به حجرالاسود. به حاج خانم بگو اول اول میرم حضرت معصومه، بعد پابوس بی بی و بعد…بی بی طلبیده. حاج خانم اگه اومد…”
«اخوان»، یکی از اعضای مافیا، به صراحت مفعول معرفی میشود و حتی رابطهی زنندهی میان او و حاج آقا مظفری(همان که زنش ندیمه سمیراست و میخواهد او را به زیارت عتبات ببرد) آشکارا در کتاب تصویر میشود.
«گلاب» به عنوان یک المان مورد علاقه اقشار مذهبی، در چند جای کتاب حضور دارد. جایی از کتاب، اتاق سمیرا بوی گلاب میدهد. ریزآبادی فاسد، که با اطلاع شوهر، با زنی متأهل رابطه دارد، همواره بوی «گلاب» میدهد که “حال مالکی را به هم میزند.”
اما شاید خطرناکترین مصداق از این سنخ، فراز بسیار هوشمندانه و البته خبیثانهای در صفحه ۱۲۳ است. وقتی دو عضو لواطکار و فاسد مافیای ریزآبادی (اخوان و مظفری) در اوکراین کشته میشوند، از زبان نماینده بخش کنسولی وزارت خارجه میشنویم که امکان دارد قتل این دو، کار «منافقین» باشد.
پازلی که نویسنده در همین یک پاراگراف میچیند، با اضافه کردن شاهقطعه «منافقین»، تکمیل میشود و پیامی زیرآستانهای به ناخودآگاه مخاطب شلیک میکند که محتوای آن چنین است: قربانیان ترورهای «منافقین» الزاما همه علیهالسلام نبوده و نیستند و شاید با این ترورها، شرّ امثال اخوان و مظفری را از سر ملت کم می کنند!
این پیام، برای اهل فن، معنای بسیار خطرناکی دارد که بسیار محل تأمل است.
شهر بیکلانتری که حسینیزاد تصویر می کند، بیش از آن که به جمهوری اسلامی شبیه باشد، همچون سیسیل ایتالیا یا مکزیکوسیتی یا دیگر گانگسترنشینهای آمریکای لاتین است. در «خرابآبادی» که حسینیزاد ترسیم میکند، نه از «خدا» خبری هست، نه «قانون» و نه هیچ اتوریته دنیوی و اخروی. مؤلف که ظاهرا بسیار شیفته ژانر «نوآر» است، جبری ناتورالیستی را بر جهان اثر خود حاکم کرده که در آن، موجوداتی انساننما، هیچ تکانهای جز «تنازع بقاء» ندارند.
البته نامهربانی عیان نویسنده با طبقه «الیت» مذهبی-سیاسی، لاجرم مهربانی او را با طبقهی تحت «ستم» به همراه ندارد و تیرهبینی و تودهگریزی افراطی روشنفکران چپزده دیروز و لیبرالمسلک امروز، هیولایی به نام «کریم» را خلق میکند که پررنگترین نماینده قشر پاییندست در روند داستان است. کریم یک لاتِ لمپنی عرقخور و چاقوکش است که دست رد به سینهی هیچ رذیلتی نمیزند.
اگر کتاب «پدرخوانده» ماریو پوزو، خانوادهای مافیایی و مناسبات آن را در آمریکا به تصویر میکشد، گرچه قانونشکنی و آدمکشی کسب و کار آن است، لیکن «اصول» اخلاقی خدشهناپذیر خود را دارد و به نوعی سنگر ارزشهای سنتی در جامعهای است که مدرنیته ستونهای اخلاقی آن را زیر و رو کرده است. لیکن خانواده مافیایی که رمان «پدرخوانده»وار حسینیزاد معرفی میکند، نه تنها هیچ «اصولی» ندارد، که یکسره غرق تباهی و پلشتی است و به عنوان نماد یک «الیت» بزرگتر، هیچ نقطه روشنی بر پرده سیاه خود ندارد و پروتاگونیست آن هم بعد از زنجیرهای از سیاهکاریها، در آخر قربانی مسابقه «تنازع بقاء» میشود که در جهانزیست «۲۰ زخم کاری»، هنجار اصلی جامعه است.
البته باید گفت که این نوع تسویهحساب ادبی با قشر مذهبی-سیاسی کاملاً هم جدید نیست و شاید رضا قاسمی، نویسنده مقیم پاریس، با رمان «همنوایی شبانه ارکستر چوبها»، نخستین نمونه را رقم زد و چند سال بعد، عباس معروفی با «فریدون سه پسر داشت»، این روند را ادامه داد. اما این حد از صراحت و خصومت عیان در به لجن کشیدن یک طبقه اجتماعی، در رمان حسینیزاد بسیار بدیع است.
مهدی یزدانی خرم (اول از راست) در سفارت فرانسه، در کنار سفیر سابق فرانسه، فرانسوا سنمو
البته نباید از خاطر برد که نشر «چشمه» مدتی است که بسیار زیرکانه و چراغخاموش، بازترسیم دهه ۶۰ و خاطرات آن را از زاویه دید چپهای «تواب» دیروز و لیبرالیستهای امروز کلید زده است. رمان «خون خورده» نوشته مهدی یزدانیخرم، مسئول صفحات ادبی نشریات کارگزارانی، دیگر اثری است که در بطن خود همان تسویهحساب را با الیت سیاسی-مذهبی جمهوری اسلامی پیش میبرد. یزدانی خرم البته مسئول انتخاب داستانهای ایرانی برای چاپ در نشر «چشمه» نیز هست.