مشهد

مزار شوهرم را دو سال بعد نشانم دادند! +‌ عکس

مزار شوهرم را دو سال بعد نشانم دادند! +‌ عکس



شهیدان مدافع حرم سیدمحمد و سیدناصر سجادی

گروه جهاد و مقاومت مشرق – یک عصر گرم خردادی، خانه‌ای در حوالی امامزاده عقیل (ع)‌ اسلامشهر، میزبان ما بود تا درباره شهید «سیدمحمد سجادی» با همسر و فرزندانش صحبت کنیم. سید ابوذر ۹ ساله که آخرین فرزند شهید است، در را به روی ما باز کرد. سید محمود هم که بزرگترین پسر خانواده است، اواخر گفتگو از محل کارش به خانه رسید. در میانه صحبت هم قطع برق، کولر آبی و پرسر و صدای خانه را از کار انداخت تا هم صحبت‌هایمان گرم‌تر شود و هم صدای نسیبه خانم (همسر شهید) را که لهجه غلیظ دری داشت، بهتر به گوش ما برسد.

آقاسیدمحمد سجادی متولد ۲ مهرماه ۱۳۶۰ بود و ۱۹ مرداد ۱۳۹۵ در ملیحه سوریه به شهادت رسید. وقتی پیکرش به ایران آمد، همسرو فرزندانش کنار تابوتش نبودند و مدت‌ها بعد، توانستند در گلزار شهدای امامزاده عقیل(ع)، پای مزارش بنشینند و اشک بریزند!

آقاسیدناصر سجادی که چند سالی از آقاسیدمحمد بزرگتر بود، خانواده برادرش را از افغانستان به تهران آورد و خودش راهی سوریه شد. او هم مدتی بعد به شهادت رسید. حالا دو خواهر (نسیبه خانم و حبیبه خانم سجادی) شوهرانشان که دو برادر و پسرعمویشان بودند را در نبرد سوریه تقدیم دفاع از حرم حضرت بی‌بی زینب (س)‌ کرده‌اند و نشسته‌اند به تربیت ۹ فرزندشان تا آن‌ها هم یاران خوبی برای قیام آخر الزمان باشند.

قسمت اول گفتگو با خانواده سجادی را اینجا بخوانید:

این شش یتیم نه «شناسنامه» دارند نه «خانه»+‌ عکس

در میانه گفتگو، خانم حبیبه سجادی هم به منزل خواهرش آمد و درباره همسر شهیدش، کمی برای ما سخن گفت.

آنچه در ادامه می‌خوانید، گفته‌های بی‌سانسور مادری صبور است که تمام دارایی‌های مادی‌اش را در افغانستان و تمام عشقش را در سوریه جا گذاشته و حالا به سختی در کوچه پس کوچه‌های اسلامشهر، از یادگارهای آقاسیدمحمد؛ ثریاسادات، لطیفه‌سادات، سید محمود، سمیه‌سادات، سید مهدی و سید ابوذر مراقب می‌کند. در این گفتگو همسر شهید سیدناصر سجادی هم حضور داشت و بخشی از صحبت‌های او را هم می‌خوانید.

**: در اطراف امامزاده عقیل چند خانواده شهید مدافع حرم فاطمیون زندگی می کنند؟

همسر شهید سیدمحمد: حدود شش خانواده اینجا هستند. مثل خانواده شهید گنجی و خانواده شهید محمدتقی… اما از ما کسی خبری نمی گیرد.

مزار شوهرم را دو سال بعد نشانم دادند! +‌ عکس
شهید سید محمد سجادی

**: وقتی که شما به تهران رسیدید، آقاسیدمحمد را خاکسپاری کرده بودند؟

همسر شهید سیدمحمد: بله؛ وقتی که به تهران آمدیم و می خواستیم به مزار همسرم برویم. تقریبا غروب بود و صدای اذان می آمد. فقط یک سنگ را نشان دادند و گفتند این مزار شوهرتان است.

**: مشخصات شهید روی سنگ بود؟

همسر شهید سیدمحمد: بله؛ منظورم این است که ما نه عکسی از آقاسیدمحمد دیدیم و نه عکس و فیلمی از تشییع پیکر. الان حدود هفت شش سال است که دنبال فیلم تشییع هستیم اما کسی به کار ما رسیدگی نمی کند. حتی نمی دانیم چطور شهید شده است. بعضی ها می گویند سر نداشته و بعضی ها می گویند آقاسیدمحمد سر و دست نداشته. هیچ اطلاعاتی نمی دهند. به هر کسی که رو می زنیم یک چیزی می گوید.

**: یعنی عکس پیکرشان را هم به شما ندادند؟

همسر شهید سیدمحمد: نه…

**: زمان تشییع از اقوام شما کسی نبودند که عکس و فیلم تهیه کند؟

همسر شهید سیدمحمد: برادرشان آقاعبدالله بودند اما در وضعیتی نبودند که بتوانند فیلم و عکس تهیه کنند.

**: باز هم جای شکرش باقی است که پیکر آقاسیدمحمد برگشته. پیش برخی خانواده های شهدا که می رویم و شهیدشان جاویدالاثر است خیلی در سختی هستند و می گویند ما هیچ چیزی نمی خواهیم و کاش پیکر شهیدمان پیدا می شد. یکی از خانواده‌ها حتی مزار یادبود هم نداشتند… از بین همرزمان آقاسیدمحمد درباره دوران حضورشان در سوریه با کسی صحبت داشتید؟

همسر شهید سیدمحمد: نه، متاسفانه کسی را پیدا نکردیم. فقط وقتی سوریه رفتیم، یکی از رزمنده‌ها آقاسیدمحمد را می شناخت. شماره ما را گرفتند اما دیگر تماسی نگرفتند.

مزار شوهرم را دو سال بعد نشانم دادند! +‌ عکس
سه نفر از شش فرزند شهید سید محمد سجادی

**: ماجرای رفتن آقاسیدناصر چطور بود؟

همسر شهید سیدمحمد: ما را به ایران آورد و بچه های سپاه خانه‌ای را برای ما رهن کردند. خیلی ناراحت بود و اخبار را پیگیری می کرد و می دید که سوریه خیلی جنگ است. سیدناصر هم به ما نگفت که به سوریه می رود. گفت من می خواهم بروم پادگان و برمی گردم. خلاصه رفت سوریه. زن و بچه‌هاش هم افغانستان بودند.

**: شش ماه بعد از آقاسیدمحمد شهید شدند؟

همسر شهید سیدمحمد: هر دو روز به ما زنگ می زد. کمتر از شش ماه فاصله افتاد که شهید شد.

**: شما اولین نفری بودید که متوجه شدید؟

همسر شهید سیدمحمد: آقاسیدناصر شهید شده بود اما ما نمی دانستیم. وقتی به سوریه رفتیم، آقاسیدعبدالله (برادر سیدناصر و سیدمحمد) می دانست که آقاسیدناصر شهید شده اما چیزی به ما نگفت. اتفاقا شب آخر که می خواستیم به ایران بیاییم مراسمی گرفتند و خیلی از خانواده شهدا پذیرایی کردند. آقاعبدالله را که در سوریه دیدیم، بچه‌ها عمویشان را بغل کردند و خیلی گریه کردند. ایشان می دانست آقاسید ناصر شهید شده اما چیزی به ما نگفت. دو سه روز آنجا بودیم. بعد که برگشتیم، اقواممان گفتند که آقاسید ناصر شهید شده.

**: خانواده شهید سیدناصر چطور با خبر شدند و به ایران آمدند؟

همسر شهید سیدناصر: ما از طریق خانواده شهید سیدمحمد و سپاه مطلع شدیم. به ما گفتند که به ایران بیاییم چون دولت افغانستان خانواده شهدای مدافع حرم را زیر فشار قرار می داد. ما هم باید پنهانی می آمدیم. سیدناصر در فاطمیون فرمانده هم بود. سید ناصر کارهایش را در افغانستان به دوستانش سپرده بود و خانواده آقاسیدمحمد را هم پنهانی آورده بود به ایران. من هم از همان طریق آمدم. وقتی هم سیدناصر شهید شد، سپاه هماهنگ کرد و من با پدرم بعد از دو سال به ایران آمدیم.

وقتی پرونده شهادت را تشکیل دادیم، مفقود بود اما بالاخره پیکرش پیدا شد. آقا ناصر اول سال ۹۴ شهید شد و الان سه سال است که پیدا شده. تابستان ۹۷ بود.

خدا را شکر می کنم که پیدا شد اگر چه ما نه پیکر آقاسیدناصر را دیدیم و نه تشییعش کردیم.

ابتدا فکر کرده بودند آقاسیدناصر هیچکس را ندارد و خبر نداده بودند. به دستور آقای رنگین رییس معراج شهدا، ایشان را تشییع کرده بودند. بعدها هم از طریق دی ان ای شناسایی شد.

مزار شوهرم را دو سال بعد نشانم دادند! +‌ عکس

**: شما خواب شهید را هم دیده بودید؟

همسر شهید سیدناصر: من الحمدلله خواب شهید را زیاد می بینم.  

**: این که شما پیگیر بودید باعث شد آزمایش دی ان ای بعد از این همه سال گرفته شود؟

همسر شهید سیدناصر: نه؛ قبلش شهید دیگری را آوردند به نام سید ناصر که البته فامیلی‌اش فرق می کرد اما به ما گفتند که پیکر شهیدمان پیدا شده! برنامه‌ریزی هم کردند که مراسم تشییع برگزار بشود. ما هم فامیل‌هایمان را از مشهد و بقیه شهرها خبر کردیم که همه بیایند. روزهای‌آخر بود که آقای نادری آمدند و گفتند که اشتباه شده و این سید ناصر، سجادی نیست!

**: فامیل‌ها آمدند؟

همسر شهید سیدناصر: بله؛ همه آمدند… در مورد پیدا شدن مزار آقاسیدناصر، می خواستند ما را برای شناسایی ببرند که آقای رنگین از معراج شهدا گفته بود ما این کد شناسایی را دو سال است به خاک سپرده‌ایم. از پسرم هم خون گرفتند و گفتند شهید سجادی خاکسپاری شده.

**: تصویری از پیکر شهید سجادی بود؟

همسر شهید سیدناصر: بله؛ عکسی بود. من با حاج خانم سلیمانی به معراج شهدا رفتیم اما آن عکس هم چیز واضحی نداشت و مبنای کار همان دی ان ای بود. پیکری که ما دیدم کاملا سوخته شده بود و قابل شناسایی نبود. فقط بر اساس دی ان ای بود که گفتند ما دو سال پیش در باقرشهر تشییع مفصلی داشتیم و در بهشت زهرا به خاک سپردیم.

هر چه هم تلاش کردیم که عکس یا فیلمی پیدا کنیم اما تا حالا هیچ چیزی ندیده ایم. از دو شهید سیدمحمد و سید ناصر هیچ نشان و اطلاعاتی باقی نماند.  

همسر شهید سیدمحمد: از آقاسیدمحمد دو انگشتر یادگار مانده بود که با خودمان از افغانستان آورده بودیم.

 از وسائل سوریه هم هیچ چیزی به ما نرسید. فقط لیستی بود که نوشته بود کوله پشتی، لباس نظامی، ‌لباس شخصی، مسواک، گوشی، ساعت و انگشتر از سیدمحمد باقی مانده و به ایران آمده اما هیچ چیزی به دست ما نرسید. فقط پای این لیست چند امضا زده شده بود.

**: وسائل آقاسید ناصر چطور؟

همسر شهید سیدناصر: از آنها هم چیزی زیادی نرسید. فقط یک کارتن گوشی با یک کوله پشتی و یک دست لباس افغانستانی رسید که برادرشان آورده بود. سیدناصر انگشتر و ساعت هم داشت که آن هم دست برادرشان است. البته وسائل آقاسید ناصر خیلی برای ما عزیز است اما در آن دو سال خیلی به ما سخت گذشت. هر صدای زنگی که بلند می شد من فکر می کردم آقاسیدناصر آمده. بعد از مشخص شدن مزار شهید هم خیلی خواب می بینم که سیدناصر می گوید من زنده هستم، چرا ناراحتی؟ حتی در خواب هم قسم خورد که به خدا و به پیامبر خدا من زنده هستم!

مزار شوهرم را دو سال بعد نشانم دادند! +‌ عکس
شهید سید ناصر سجادی

وقتی من با خانم آقای سلیمانی به معراج رفتم، چیز زیادی مشخص نبود اما حرف‌های آقای رنگین حرف راست را زد و من در حقیقت به حرف های ایشان اعتماد کردم. عکس‌های سید ناصر را نشان داد و گفت به حضرت فاطمه زهرا قسم که این شهید برای شماست و هیچ شکی هم نکن. آنجا قبرش است و من خودم با دست خودم با بچه‌های سپاه در روز شهادت حضرت زهرا او را با چند شهید دیگر تشییع کردیم. بعد از یک سال دوباره کابوس‌ها وخواب‌هایم شروع شد. مدادم دلم را تسلا می دهم و به مزار شهید می روم اما باز هم باور صد در صد ندارم. اما این حرف را هیچ وقت به بچه‌ها نمی گویم. خودم هم هنوز از ته دل در شک هستم. فقط چند ماه، آن عکس‌ها و حرف آقای رنگین دلم ر آرام کرد.

**: البته آزمایش دی ان ای یک آزمایش علمی و ثابت شده است و می شود به آن اعتماد کرد. بحث دیگر هم این است که آقاعبدالله از شهادتشان باخبر بوده…

همسر شهید سیدناصر: بله، الان مطمئنیم که به شهادت رسیده اما مطمئن نیستم که این پیکر همان پیکر آقاسیدناصر باشد. یکی از فرماندهان سپاه گفت در منطقه خطرناکی بودندو  سید ناصر فرمانده بود و۳۵۰ نفر زیر دستش بودند. می گفت: ما چون می دانستیم بچه‌های برادرش در ایران بی‌کس هستند، نمی خواستیم سیدناصر جلو برود. اما سیدناصر قبول نکرد. بعد هم که عملیات انجام شد، سید ناصر آنقدر جنگید تا این که مهمات و حتی غذایشان هم تمام شد به طوری که با پوتین‌شان می جنگیدند. در آخر هم یکی دیده بود که خمپاره‌ای خورد و سید ناصر به هوا پرتاب شد و به زمین خورد. داعش هم وقتی به آن منطقه می‌آید، وقتی می فهمد که سیدناصر فرمانده است، وسائلش را هم می برند و هر کاری خواسته بودند با پیکرش کرده است. ما هم تا اینجا را مطمئنیم اما نمی دانیم که بالاخره پیکر سیدناصر به دست بچه‌های سپاه رسیده یا نه.

ماه رمضان بود که گفتند فامیل را دعوت کنیم تا روز جمعه، کنار سید محمد آقا دفنش کنیم. ماه رمضان بود و حدود افطار بود که دو نفر آمدند و گفتند این شهید، سیدناصر حسینی بوده و با سیدناصر سجادی فرق می کند… ما حتی راضی شدیم نبش قبر کنند اما امکانش نبود.

**: شما چند فرزند دارید؟

همسر شهید سیدناصر: سه فرزند دارم. راحله سادات ۱۴ ساله است. سیدحسین و زهرا سادات.

مزار شوهرم را دو سال بعد نشانم دادند! +‌ عکس
همسر شهید سید ناصر سجادی، نفر اول از چپ

**: وقتی خبر شهادت پدر رسید، چند سالشان بود؟

همسر شهید سیدناصر: فکر کنم راحله هشت سالش بود و کلاس سوم درس می خواند. البته این بچه ها به خاطر مشکلاتی که در ثبت نام مدرسه داشتند یکی دو سال تحصیلشان به تعویق افتاد.

**: ثریا خانم! شما چند ساله بودید وقتی خبر شهادت پدرتان آمد؟

ثریاسادات سجادی، فرزند شهید سیدمحمد: من ۹ ساله بودم. در افغانستان هم مدرسه می رفتم.

**: پدر و مادر شما در قید حیات هستند؟

همسر شهید سیدمحمد: بله، در افغانستان هستند و سالی یک بار می آیند و به ما سر می زنند.

**: برادر و خواهر چطور؟

همسر شهید سیدمحمد: سه تا برادر داریم که افغانستان هستند که هفت هشت سال است همدسیگر را ندیده ایم. یک خواهر هم داریم.

* میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

مزار شوهرم را دو سال بعد نشانم دادند! +‌ عکس
شهید سید محمد سجادی

مزار شوهرم را دو سال بعد نشانم دادند! +‌ عکس

منبع خبر

مزار شوهرم را دو سال بعد نشانم دادند! +‌ عکس بیشتر بخوانید »

این شش یتیم نه «شناسنامه» دارند نه «خانه»+‌ عکس

این شش یتیم نه «شناسنامه» دارند نه «خانه»+‌ عکس



شهیدان مدافع حرم سیدمحمد و سیدناصر سجادی

گروه جهاد و مقاومت مشرق – یک عصر گرم خردادی، خانه‌ای در حوالی امامزاده عقیل (ع)‌ اسلامشهر، میزبان ما بود تا درباره شهید «سیدمحمد سجادی» با همسر و فرزندانش صحبت کنیم. سید ابوذر ۹ ساله که آخرین فرزند شهید است، در را به روی ما باز کرد. سید محمود هم که بزرگترین پسر خانواده است، اواخر گفتگو از محل کارش به خانه رسید. در میانه صحبت هم قطع برق، کولر آبی و پرسر و صدای خانه را از کار انداخت تا هم صحبت‌هایمان گرم‌تر شود و هم صدای نسیبه خانم (همسر شهید) را که لهجه غلیظ دری داشت، بهتر به گوش ما برسد.

آقاسیدمحمد سجادی متولد ۲ مهرماه ۱۳۶۰ بود و ۱۹ مرداد ۱۳۹۵ در ملیحه سوریه به شهادت رسید. وقتی پیکرش به ایران آمد، همسرو فرزندانش کنار تابوتش نبودند و مدت‌ها بعد، توانستند در گلزار شهدای امامزاده عقیل(ع)، پای مزارش بنشینند و اشک بریزند!

آقاسیدناصر سجادی که چند سالی از آقاسیدمحمد بزرگتر بود، خانواده برادرش را از افغانستان به تهران آورد و خودش راهی سوریه شد. او هم مدتی بعد به شهادت رسید. حالا دو خواهر (نسیبه خانم و حبیبه خانم سجادی) شوهرانشان که دو برادر و پسرعمویشان بودند را در نبرد سوریه تقدیم دفاع از حرم حضرت بی‌بی زینب (س)‌ کرده‌اند و نشسته‌اند به تربیت ۹ فرزندشان تا آن‌ها هم یاران خوبی برای قیام آخر الزمان باشند.

در میانه گفتگو، خانم حبیبه سجادی هم به منزل خواهرش آمد و درباره همسر شهیدش، کمی برای ما سخن گفت.

آنچه در ادامه می‌خوانید، گفته‌های بی‌سانسور مادری صبور است که تمام دارایی‌های مادی‌اش را در افغانستان و تمام عشقش را در سوریه جا گذاشته و حالا به سختی در کوچه پس کوچه‌های اسلامشهر، از یادگارهای آقاسیدمحمد؛ ثریاسادات، لطیفه‌سادات، سید محمود، سمیه‌سادات، سید مهدی و سید ابوذر مراقب می‌کند.

**: اطلاعات ما فقط در این حد است که آقاسیدمحمد در ارتش افغانستان مشغول بودند…

همسر شهید: بله؛ فرمانده بود و در کابل با طالبان می‌جنگید. بعد از مدتی من گریه و زاری کردم که بچه‌هایم کوچک هستند و من نمی توانم با نگرانی جان تو، این‌ها را بزرگ کنم. وقتی تلفن می زد، صدای گلوله‌ها را می شنیدم و می فهمیدم که اوضاع خراب است. بعضی روزها تعداد زیادی شهید به کابل می آوردند. آنقدر گریه کردم که نرود. آقاسیدمحمد هم قبول کرد و یک ماه در خانه ماند. بعدش گفت باید برویم ایران. وقتی نمی گذاری بروم به جنگ،‌ نمی توانم در خانه بنشینم.

**: شغل اصلی‌شان چه بود؟

همسر شهید: نظامی بودند…

**: می توانستند کارشان را رها کنند و به ایران بیایند؟

همسر شهید: به صورت رسمی نمی شد و به صورت قاچاقی به ایران آمد.

این شش یتیم نه «شناسنامه» دارند نه «خانه» +‌ عکس

**: منزلتان آن روزها کجا بود؟

همسر شهید: ما در ایالت دایکوندی افغانستان بودیم. حدود یک صبح تا غروب راه بود تا کابل… آقاسید محمد گفت من جنگ کابل را کنار می گذارم اما بگذار به ایران بروم… من نمی دانستم که قصد سوریه دارد. بعد که به ایران آمد، ما با هم در تماس بودیم اما نفهمیدم چگونه عازم سوریه شد.

**: کی فهمیدید که به سوریه رفتند؟

همسر شهید: یکی دو بار از سوریه تماس گرفت و صدای گلوله را از ‌آنجا هم می شنیدم.

**: مگر قرار نبود شما را هم به ایران بیاورند؟

همسر شهید: نه؛ قرار بود خودشان به ایران بیایند. این در حقیقت شرطشان برای نرفتن به جنگ در کابل بود. من هم چون در ایران امنیت کامل برقرار بود، مخالفتی نکردم. ما وقتی در افغانستان بودیم، هیچ خبری از جنگ سوریه نداشتیم. وقتی آقاسیدمحمد برای مرخصی آمد؛ من نگذاشتم به کابل برگردد. البته فقط به برادر کوچکش گفته بود که من قصد ندارم در ایران کار کنم چون مرد کار نیستم و مرد جنگم. می روم به سوریه برای دفاع از حرم حضرت زینب(س).

آقاسید محمد وقتی به ایران آمده، یک ماه در اینجا بوده و بعدش اعزام شده. هنوز هم ما نمی دانیم چگونه و از طریق چه ارتباطاتی اعزام شده؟‌ چه مقدار آنجا بوده و حتی نحوه شهادت آقاسیدمحمد را هم نمی دانیم!

**: اولین گروه فاطمیون دوم اردیبهشت ۱۳۹۲ به سوریه رفته‌اند… احتمالا جزو همان گروه‌های اولی بودند که به سوریه رفته‌اند… ابتدا تعداد رزمندگان افغانستانی کم بوده و آن‌ها را با گروه‌های عراقی ادغام کردند اما آنقدر خوب عمل کردند و شجاع بودند که کم کم یگان مستقلی تشکیل دادند که در نبرد، بسیار موفق بود و نامش هم شد «فاطمیون».

همسر شهید: چیزی که ما می دانیم این است که به خاطر توانایی‌های آقاسیدمحمد در امور نظامی، در ایران آموزش خاصی ندیده و مستقیما به سوریه اعزام شده. دوستان نیروی قدس تعریف می‌کردند که وقتی سخت‌ترین آموزش‌های نظامی را برگزار می کردیم، سیدمحمد موفق‌ترین فرد بود و هر چه سخت‌ می‌گرفتیم، می دیدیم که ایشان آماده است.

این شش یتیم نه «شناسنامه» دارند نه «خانه» +‌ عکس
برادران شهید، سید محمد و سید ناصر سجادی

**: شما کِی متوجه شدید که ایشان به سوریه رفته است؟

همسر شهید: از ایران تماس گرفت و گفت: نسیبه! من می‌خواهم به جایی بروم که گوشی تلفنم آنتن نمی دهد. اگر گوشی‌ام خاموش بود یا این که چند روزی تماس نگرفتم، نگران نباش. حواست هم به بچه‌ها باشد…

حدود سه ماه تماس نگرفت. من خیلی نگران شده بودم. من می دانستم از بچه‌ها غافل نیست و برایم عجیب بود که چرا زنگ نمی زند تا حالی از آن‌ها بپرسد. هیچ کاری هم از دستم برنمی‌آمد. فقط گریه می‌کردم! هیچ خبری هم نداشتم. پسرعمه من در ایران بود. با ایشان تماس گرفتم و گفتم از سید محمد خبر نداری؟ فقط گفت: به سوریه رفته…

من هم خوشحال بودم که رفته تا حضرت زینب(س) را زیارت کند؛ اما باز هم نگران بودم که آنجا جنگ است و حتما شهید می‌شود.

**: پسرعمه شما از وضعیت آقاسیدمحمد خبر داشت؟

همسر شهید: بله، ایشان خودش هم مدافع حرم بود و به تازگی از سوریه برگشته بود… یک روز که توی اتاق نشسته بودم، تلفن زنگ زد. گوشی را که برداشتم، آقاسیدمحمد بود. صدای گلوله از آن‌طرف خط می‌آمد. گفت: من توی خط هستم و اوضاع خیلی خراب است. من سه روز بعد می آیم ایران و با شما تماس می گیرم و صحبت می کنم. الان فقط خواستم بگویم که حالم خوب است…

دیگر اصلا فرصت نشد که ازش بپرسم کجایی. گوشی خیلی زود قطع شد. چند روزی از ماه رمضان گذشته بود که فهمیدیم آقاسیدمحمد روز عید فطر به شهادت رسیده.

**: یعنی آن تماس، شد اولین و آخرین تماس از سوریه؟

همسر شهید: بله. آن تماس را که گرفتند، ماه بعدش متوجه شدیم که شهید شده‌اند. تقریبا دو هفته بین آن تماس و خبر شهادت، فاصله افتاد.

**: سه ماهی که آقاسیدمحمد نبودند، شما چطور زندگی را اداره می کردید؟

همسر شهید: ما همه چیز داشتیم و نیاز مالی نداشتیم. آقاسیدمحمد آنقدر گذاشته بود که از پس‌انداز مصرف می کردیم. مغازه‌ای هم داشتیم که کمک‌حالمان بود.

**: در این مدت، از ارتش افغانستان کسی نیامد که جویای وضعیت آقاسیدمحمد بشود؟

همسر شهید: برادر آقاسیدمحمد یعنی«آقاسیدناصر» که بزرگتر بود هم در ارتش افغانستان مشغول بود و احتمالا از ایشان درباره برادرش پرس  و جو کرده بودند. آقاسیدناصر هم بعدها در سوریه شهید شد. البته در افغانستان منطقه‌هایشان فرق می‌کرد و جایی که آقاسیدناصر خدمت می‌کرد، خیلی خطرناک نبود.

وقتی به ما خبردادند آقاسیدمحمد شهید شده از طرف سپاه دعوت شدیم به ایران. بعدش هم کارهایمان سریع درست شد و خیلی ماندن‌مان طول نکشید که خبر شهادت آقاسیدمحمد به ارتش افغانستان برسد.

آقاسیدناصر هم به عنوان مرخصی به ایران و سوریه آمده بود. حدود یک ماه مرخصی گرفته بود و سریع گذرنامه را گرفت و راهی ایران شد. ما را هم آقاسیدناصر به ایران آورد.

این شش یتیم نه «شناسنامه» دارند نه «خانه» +‌ عکس

**: از چه راهی به ایران آمدید؟

همسر شهید: چون راه‌ها خطرناک بود. طالبان هم چون می دید در خود افغانستان جنگ است اما نیروهای افغان به سوریه می روند تا از حرم، ‌دفاع کنند؛ دنبال بهانه بود تا اذیت کند. به همین خاطر نیروهای سپاه خیلی همکاری کردند و بدون این که مشکلی داشته باشیم از راه هرات به ایران آمدیم و به مشهد رفتیم.

**: به غیر از پسرعمه‌تان، اقوام دیگری هم در ایران داشتید؟

همسر شهید: آقاسیدعبدالله یکی از برادرهای آقاسیدمحمد که پسرعموی من بود هم در ایران بودند. آقاسیدعبدالله قبل از شوهرم به سوریه رفته بود. الان هم در افغانستان هستند.

**: وقتی به ایران آمدید، کجا ساکن شدید؟ حمایت‌ها از شما چطور بود؟

همسر شهید: اول، حدود بیست روز در مشهد و در خانه فامیل‌هایمان بودیم. به پابوس آقا امام رضا علیه السلام هم رفتیم. بعد از آن نیروهای سپاه مراسم بزرگی برای شهدا در کرج گرفته بودند و ما را هم به آنجا بردند. آقاسیدناصر هم بودند. دو سه روز آنجا بودیم و به خوبی از ما پذیرایی کردند. یک خانه هم برای ما در اسلامشهر رهن کردند که همه وسایل را هم داشت. آن خانه اول، در خیابان تختی بود.

**: چه مدت آنجا بودید؟

همسر شهید: حدود شش ماه آنجا بودیم. می خواستند آن خانه را بازسازی کنند که مجبور شدیم به اینجا بیاییم.  این خانه را هم یک خانواده خیّر تهرانی برای ما اجاره کردند. خانه قبلی هم که بودیم، به خاطر این که شش بچه داشتم و شیطنت‌های مخصوص سن و سالشان را داشتند، خیلی در اذیت بودم.

چون بچه‌های من کارت ملی و شناسنامه ندارند، منزل را هم همان خانواده خیّر تهرانی برایمان اجاره کرده‌اند.

**: چطور شناسنامه شما هنوز صادر نشده؟

همسر شهید: کارهای اداری صدور شناسنامه ما به خاطر کرونا عقب افتاد. البته شناسنامه خانواده شهید سید ناصر که خواهر من هستند هم صادر شده اما هنوز خبری از شناسنامه‌های ما نیست.

سپاه هم خانه‌ای در شهرری به ما داد اما چون مزار آقاسیدمحمد در اینجا (امامزاده عقیل اسلامشهر) بود، می خواستیم در همین جا باشیم. پنجشنبه‌ها و دوشنبه‌ها سر مزار آقاسیدمحمد می‌رویم و اگر راهمان دور باشد، خیلی سخت است.

خانواده شهدای مدافع حرم فاطمیون را جمع کردند و مدارکمان را تحویل گرفتند. کار ما گویا به خاطر کرونا عقب افتاده. حتی قسم‌نامه را هم تحویل داده‌ایم اما الان گفته‌اند کار، متوقف شده! ما هم علتش را نمی‌دانیم.

خانواده آقاسیدناصر با این که چهار سال بعد از ما آمدند، شناسنامه‌شان آمده اما مدارک ما هنوز آماده نشده.

این شش یتیم نه «شناسنامه» دارند نه «خانه» +‌ عکس
از راست، خانم نسیبه‌سادات سجادی همسر شهید سید محمد، خانم ثریاسادات سجادی و خانم حبیبه‌سادات سجادی، همسر سید ناصر

**: حتما الان هم برای کارهای اداری و ثبت‌نام بچه‌ها برای مدرسه خیلی مشکل دارید…

همسر شهید: بله، خیلی مشکل داریم. همه‌جا هم رفته ایم و گفته ایم اما تأثیری نداشته. هفته گذشته هم خدمت حاج‌آقا مرتضوی‌مقدم، رییس دیوان عالی کشور رسیدیم که با گروهی از آقایان تشریف آورده بودند اسلامشهر. نامه‌ای را هم به ایشان دادیم اما هنوز خبری نشده است.

برای ثبت‌نام ثریا سادات که بزرگترین فرزند آقاسیدمحمد است، هم پوست خودش و هم پوست ما کنده شد. ما خیلی به آموزش و پرورش رفت و آمد داشتیم تا بتوانیم ثبت‌نامش کنیم. الان الحمدلله با پیگیری‌های خانواده خیّری که پیگیر کارهای ما بوده‌اند توانستیم بچه‌ها را ثبت‌نام کنیم. البته باز هم امسال که سید مهدی و سمیه سادات می خواهند به مقطع دیگری بروند، باز هم به مشکل خورده‌ایم. در صورتی که مدارس شاهد موظفند بچه‌ها را ثبت‌نام کنند اما آنها هم حرف خودشان را می زنند و می گویند باید روند ثبت‌نام قانونی باشد. مثلا برای ثبت‌نام، باید کد ملی داشته باشیم که خب کارتی در بساط نیست. با این که حکم حکومتی مقام معظم رهبری در این زمینه صادر شده است اما نمی‌دانم چرا روند اجرای آن اینقدر طول کشیده است. از وقتی که ما همه مدارکمان را ارائه داده‌ایم، دو سال می گذرد.

**: امیدواریم وزارت کشور و وزارت امور خارجه در این زمینه فعال‌تر باشند و مشکلات همه این خانواده‌ها را حل کنند… صدور شناسنامه که برای سازمان ثبت احوال، خرجی ندارد! اما خیلی از مشکلات شما را حل می کند…

همسر شهید: اوایل که ما به ایران آمده بودیم، چون خانواده شهدا کم بودند، رسیدگی بهتری داشتند اما در طول زمان که شهدای فاطمیون بیشتر شدند و اوضاع اقتصادی ایران هم با سختی‌هایی روبرو شد، رسیدگی‌ها هم کمتر شد. البته ما الان اولویت اولمان گرفتن شناسنامه و کارت ملی است که بتوانیم کارهای اداری‌مان را انجام بدهیم. هر وقت هم که به مسئولان می گوییم، می گویند باید صبر کنید!

این شش یتیم نه «شناسنامه» دارند نه «خانه» +‌ عکس
از راست، ثریاسادات، سید ابوذر و سید محمود، فرزندان شهید سیدمحمد سجادی

**: خانه‌تان را چگونه اجاره کردید؟

همسر شهید: چون شناسنامه نداشتیم، نمی توانستیم قرارداد ببندیم. این هم از لطف خانواده‌ خیّری است که زحمت این خانه را برایمان کشیدند. البته حدود ۱۰۰میلیون تومان به ما وام تهیه خانه دادند اما همین خانه را با ۱۵۰میلیون رهن کرده ایم و چون ۶ فرزند دارم، به راحتی نمی توانم منزلم را عوض کنم و هر کسی به ما خانه نمی‌دهد.

در باقرشهر هم خانه‌ای در اختیارمان قرار دادند که خیلی کوچک بود و گنجایش ما را نداشت!

**: با این حساب، تنها مشکلات شما، تهیه مسکن و صدور شناسنامه است. البته مشکل مسکن به نحوی است که خود ایرانی‌ها هم مشکل دارند اما چون خانواده شهدا چشم و چراغ ما هستند، باید همه ما و سازمان‌های مربوط، همت کنیم تا برای شما سرپناهی آماده کنیم.

همسر شهید: الان حتی برخی حمایت‌های دیگر مثل بسته‌های حمایتی را هم به ما نمی دهند و می گویند باید شناسنامه داشته باشید!

* میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

این شش یتیم نه «شناسنامه» دارند نه «خانه» +‌ عکس
برادران شهید، سید محمد و سید ناصر سجادی

این شش یتیم نه «شناسنامه» دارند نه «خانه»+‌ عکس

منبع خبر

این شش یتیم نه «شناسنامه» دارند نه «خانه»+‌ عکس بیشتر بخوانید »

«آقانوید» بعد از شهادت هم زائر حرم رضوی شد

«آقانوید» بعد از شهادت هم زائر حرم رضوی شد



شهید مدافع حرم نوید صفری

گروه جهاد و مقاوت مشرق – سال ۱۳۹۶، در بحبوحه نبرد سوریه و قولی که سردار حاج قاسم سلیمانی مبنی بر پایان حکومت داعش داده بود، عملیات بوکمال با حساسیت بالایی انجام شد و نتایج بسیار موفقی برای جبهه مقاومت در پی‌داشت. همان روزها، در بین اخبار شهادت مستشاران ایرانی، خبر شهادت نوید صفری که جوانی زیبارو و در آستانه ازدواج بود، بیشتر از بقیه به چشم می‌آمد. 

حالا که بیشتر از سه سال از آن روزها می‌گذرد و همزمان با انتشار سومین چاپ از کتاب «شهید نوید» که روایتی از پدر، مادر، همسر و همرزمان شهید صفری است، فرصت مغتنمی بود برای همکلامی با سرکار خانم مریم کشوری، همسر شهید که اگر چه مدت کوتاهی در حیات دنیایی با شهید نوید زندگی کرد اما به اندازه ده‌ها سال، از او آموخت و با او همراهی کرد. ایشان همچنان شبانه روز به یاد و برای زنده ماندن سیره و روش شهید صفری و همرزمانش تلاش می‌کنند و برای آینده خود نیز همین مسیر را انتخاب کرده‌اند.

آنچه در ادامه می‌خوانید، هشتمین و آخرین قسمت از این گفتگوی مفصل و طولانی است که ۱۸ اردیبهشت ماه در کتابفروشی آستان قدس رضوی در تهران انجام شد.

قسمت‌های قبلی این گفتگو را اینجا بخوانید:

اصرار شهید بر مسافرت تک‌نفره همسر به خارج! + عکس

بهت‌زدگی همسر شهید از سهروردی تا هفت‌تیر /سرنوشت عجیب جهیزیه + عکس

شهید صفری با لباس عزای حسینی به عملیات رفت

جوان ۳۱ساله‌ همه معصومین را زیارت کرد+عکس

«روح شهید» واسطه ازدواج دو جوان شد + عکس

نگرانی «مدافع حرم» از انتشار یک ویدئو + عکس

«مدافع حرم» همسرش را به تنهایی روانه تهران کرد! + عکس

**: مراسم های تشییع را چطور برنامه ریزی کردید؟

همسر شهید: حرم امام رضا که رفتیم، با برنامه ریزی سپاه بود اما ما فقط یک ساعت در حرم بودیم. آقانوید خیلی امام رضایی بود. کتاب شهید نوید را هم که بخوانید، ‌ارادت ایشان مشخص است. پیکر آقانوید که به مشهد آمد، گفتند تابوتشان را ایستاده بگیرید تا سلامی به حضرت رضا علیه السلام بدهد. با خودم گفتم خوش به حالت آقانوید؛ آخرین سلام را هم با بدن بی سر به آقا دادی. حس کردم که اگر جای آقانوید بودم، می گفتم که دیدید آخر من هم فدایی مادرتان شدم؟

بعد که پیکرشان را خواستند از حرم بیرون ببرند، یک بنده خدایی گفت اگر می شود، بگذارید همسرش چند دقیقه با پیکر، ‌تنها باشد. من آن لحظه فقط به آن فکر بودم که این مراسم مثل مراسم من است، ‌نکند آقانوید غصه بخورد. گفتم: ‌من همیشه دوست داشتم در مراسمم شهدا باشند و ائمه نظر کنند. این بهترین مراسمی بود که توانستی برای من بگیری. من از تو راضی ام. فقط برای من دعا کن.

«آقانوید» بعد از شهادت هم زائر حرم رضوی شد
پدر و مادر شهید نوید صفری

**: یعنی شما بودید و پیکر آقانوید و امام رضا علیه السلام…

همسر شهید: بله؛ آقانوید هم با چهره خندانی که روی عکس تابوتش بود، به من نگاه می کرد. بعد از آن پیکر را بردند. من یک ساعت در هتل خوابیدم و دقیقا صحنه های تشییع را دیدم که آقانوید هم کنار من بود. دستم را گرفته بود و گفت: ‌هر کاری داری بگو برایت انجام بدهم. دوست داری برایت چه کار بکنم؟ نشان داد که در همه آن لحظات کنارم بوده.

**: دو روز بعدش تشییع انجام شد؟

همسر شهید: بله؛ وصیت کرده بود از منزلشان تا مسجد و از آنجا تا میدان پروین تشییع بشود. در فلکه چهارم تهرانپارس هم نماز خوانده شد. چون در آن منطقه شهید مدافع حرم نداشتیم، ‌در تشییع خیلی ها متحول شدند و تأثیر گرفتند.

**: آن ماشین ۲۰۶ که به عنوان ماشین عروس، گل زده بودند، ‌ایده چه کسی بود؟

همسر شهید: ایده پسرخاله شان بود که جگرها را آتش زدند. مادر شوهرم هر بار آن ماشین را می دید از حال میرفت و بی تابی می کرد. آقانوید بارها بعد از شهادت به خواب اطرافیان آمد که به مادرم بگویید گریه نکند. من خیلی جایم خوب است و خیلی از گریه اش ناراحت می شوم. من به مادرشوهرم حق می دادم چون خیلی وابسته آقانوید بودند. الان هم بعد از این همه سال، وقتی پای صحبتشان می نشینیم، مدام گریه می کنند.

آقانوید یک وصیتنامه داشت قبل از شهادت که به دوستش داده بود. سه وصیت داشت برای تشییع. یکی این که حتما با لباس پاسداری دفن شود؛ دیگر این که پیکرش را به حرم امام رضا علیه السلام ببرند و طوری بگردانند که پیکر،‌ ضریح را ببیند. سوم هم این که کروکی مزار را کشیده بود و گفته بود هر طور شده نزدیک پیکر شهید خلیلی و در هر جایی که امکان داشت، حتی زیر پای زائران آقارسول دفنش کنیم. الان فقط یک پیاده رو فاصله دارند و کنار هم هستند. حتی نوشته بود که اگر مسئولان همکاری نکنند، حلالشان نمی کنم!

**: چه کسی پیگیر این موضوع شد؟

همسر شهید: اسم سه نفر ازدوستانشان را نوشته بود و گفته بود برای این کارها از این سه نفر کمک بگیرید. الحمدلله همه این کارها جفت و جور شد و همه چیز طبق روالی که می خواست پیش رفت. البته من نمی توانم جزئیات مراسم را تعریف کنم چون با جمعیت تشییع‌کننده‌ها و در کنار مادر شهید خلیلی بودم.

آمبولانس که پیکر را می آورد،‌ از نیمه راه من را سوار کردند. مادر شهید خلیلی به من گفته بود حتما به آمبولانس برو تا لحظات آخر با پیکر باشی. مادر شوهرم را زودتر برده بودند که داخل قبر آقانوید بخوابند. اما من کنار پیکرشان در آمبولانس بودم. تا این که به مزار رسیدیم و پیکرشان را داخل قبر گذاشتند.

بقیه مراسم‌ها هم به همت دوستانش و سپاه، خیلی خوب برگزار شد.

«آقانوید» بعد از شهادت هم زائر حرم رضوی شد

**: کوچه یا خیابانی به نام آقانوید شد؟

همسر شهید: بله، الان کوچه منزلشان به نام آقانوید مزین شده.

آقانوید یک دستنوشته خیلی معروفی هم درباره زیارت عاشورا دارد و در آن دستنوشته آورده: آه که تمام حسرتم این است که چقدر دیر فهمیدم زیارت عاشورا چیست و حیف که بیشتر از روزی یک مرتبه، ‌روزی ام نشد که بخوانم. بر شما باد خواندن عاشورا که این سخن، سخن امام عصر (عج) است و هر که چهل روز عاشورا بخواند و ثوابش را هدیه کند، من تمام تلاشم را به اذن خدا خواهم کرد تا حاجتش را بگیرم و اگر صلاح نبود یا نشد، در آخرت برایش جبران می کنم.

**: تاریخ این دستنوشته معلوم است؟

همسر شهید: بله؛ بیست و دوم آذرماه ۹۴ این یادداشت را نوشته بودند. گفته‌اند که حتی یک زیارت عاشورا هم قیام می کند؛ با روضه ارباب از زبان مادرش و خواهرش… ان شا الله شرمنده شما نباشم.

شکر خدا خیلی ها با این چله زیارت عاشورا حاجت گرفتند.

آقانوید حتی در دستنوشته شان هم نوشته است که امروز با نیت چشمان امام حسن علیه السلام برای مادرشان گریه کردم. مثلا قرآن می خواند و می گفت من این قرآن را با نیت حضرت زهرا می خوانم. یا در سوریه با نیت حضرت زینب به مدافعان خدمت می کرد.

گاهی ما کارها را به نیت شهدا  می کردیم اما آقانوید همین کارها را به نیت ائمه علیهم السلام انجام می داد. آقانوید با قرآن خیلی مأنوس بود و بیشتر با معنی می‌خواند و می گفت در متن عربی قرآن خیلی روان نیستم. می گفت اول صفحه وقتی معنی قرآن را بخوانم، مفاهیم تا آخر صفحه را می فهمم؛ از بس که قرآن را خوانده بودند.

**: روی ترجمه خاصی از قرآن تأکید داشتند؟

همسر شهید: خیر، قرآنی معمولی داشت که پایینش استخاره هم داشت. چند قرآن کوچک هم همراه داشت. خیلی اهل قرآن بود. هر جایی که زیارت می رفتیم، زیارت عاشورا که می خواند؛ مودب رو به قبله می نشست؛ ‌انگار که آقا روبرویش نشسته. با طمأنینه زیارت عاشورا را می‌خواند و هر از گاهی بینش دو بیت روضه می‌خواند. اشکش که می آمد،‌ آنها را به محاسن و سینه اش می کشید. آنقدر این حالت‌های معنوی قشنگ بود که یادم هست یک بار در دفتر خاطراتم نوشتم کاش می شد این حالت معنوی عاشورا خواندنش را فریز کنم و نگه دارم تا بعد از شهادتش داشته باشم. آنقدر که حال خوبی داشت. با هم زیارت عاشورا را می خواندیم و خیلی برایش مهم بود که من کنارش باشم تا با هم بخوانیم.

یک بار خیلی از دست من خوشحال بود. خواست تشویقم کند و گفت: یادم بنداز این دفعه که می خواستیم عاشورا بخوانیم، یک روضه مخصوص خودت بخوانم.

یک بار دیگر هم که خیلی خوشحال شد، گفت:‌ خدایا شکرت از این همسر؛ رویش را سفید کن با شهادت همسرش… ‌دعایی می کرد که خودش هم در آن باشد!

«آقانوید» بعد از شهادت هم زائر حرم رضوی شد
کلاه شهید نوید صفری بر روی پیکرش / معراج شهدا

**: دستنوشته هایشان به لحاظ ادبیاتی چطور بود؟

همسر شهید: به نظر شخص خودم، خیلی خوب بوده چون روحیه لطیفی داشت و در این دستنوشته ها مشخص است. از نظر معرفتی هم این یاداشت ها، حد بالایی داشت. از نظر ادبی هم روان‌خوان و قابل فهم است. هنر بزرگ خانم اعتمادی (نویسنده کتاب شهیدنوید) و عنایتی که به ایشان شد و قلم روانی که داشتند، یک سوی قضیه بود اما ماه رمضان پارسال، روایت دوازدهم کتاب را نوشتند که گل سرسبد کتاب است. در این بخش، بیشتر دستنوشته‌های آقانوید را در قالب روایت‌ها آوردند. در بیشتر کتاب های شهدا، انتهای کتاب، ‌دستنوشته ها را یا تصاویرش را می‌آورند اما خانم اعتمادی این دستنوشته‌ها را با اصل روایت مخلوط کردند که کار سخت اما تحسین‌برانگیزی بود. در این فصل، ‌تصور کرده اند که ما پسرمان به دنیا آمده و من و پسرم در حال مرور دستنوشته های آقانوید هستیم و در سنین مختلف پسرم،‌ دستنوشته‌های آقانوید، چه کاربردی دارد؟ مثلا در سنین بزرگسالی،‌ خودسازی آقانوید را آورده و در بقیه سنین هم سایر نوشته‌های آقانوید را.

**: شما خیلی خوب صحبت می کنید و معلوم است در نویسندگی هم دستی دارید. چرا کتاب آقانوید را خودتان ننوشتید؟

همسر شهید: اتفاقا مدیر انتشارات شهید کاظمی هم این موضوع را مطرح کردند. من خیلی حساس بودم به نوع نگارش و به من گفتند شما مطالب خوبی در صفحات مجازی می نویسید. سه ماه هم فرصت دادند که بنشینم و بنویسم. اما چون سر کار می رفتم، ‌این اتفاق نیفتاد. برخی ها هم می گویند حسی که در نوشته های خودت هست، فرق می کند. اما من فرصت نمی کردم این کار را بکنم. من باید در کتاب ایشان، ‌از زبان دیگران هم می نوشتم و باید دوره نویسندگی را طی می کردم که روایت بقیه را هم به خوبی بنویسم. خانم اعتمادی در این زمینه خیلی خوب عمل کردند.

**: در کتاب،‌ روایت های چه افرادی دیده می شود؟

همسر شهید: پدر و مادر و خواهر و همسر و یک روایت هم از دوست صمیمی شان. من نمی خواستم روایت همسر جدا باشد. من می خواستم یک کتاب جامع باشد. خیلی از مطالب معرفتی که در پست‌های اینستایم هست،‌ در کتاب نیامده شاید در آینده اگر بشود کتابچه های کوچکی دراین زمینه بنویسم و منتشر کنم. خیلی از صحبت های من و آقانوید در کتاب هم نیامده اما جای کار دارد.

**: نوشتن این کتاب را شما به خانم اعتمادی سفارش دادید؟

همسر شهید: خانم اعتمادی را خانم غفارحدادی به ما معرفی کردند. من یک جلسه به منزلشان رفتم و صحبت کردیم. نوع نگرش ما را به موضوع شهادت پذیرفتند و گفتگوها شروع شد. ایشان شکر خدا همان روحیاتی که مد نظر ما بود را داشتند. برخی بخش های کتاب را که می خواندم، ‌می گفتم خدا خیرتان بدهد که به این خوبی منظور من را منتقل کردید… به قول خودشان از همان اول، حاج قاسم به همه ما برای این کتاب کمک کردند. خانم اعتمادی هم اهل استان کرمان هستند و این عنایت، جاری بود.

اول، روایت من را گرفتند و بعد از آن به منزل حاج‌آقا و حاج‌خانم رفتند. گفتگو با مادرشوهرم سخت بود چون مدام گریه می کردند. خاطرات شهدا و همرزمان هم خیلی بیشتر می شد باشد اما همه‌شان پای کار نیامدند. امیدواریم جلد دوم کتاب «شهیدنوید» هم بیاید که خاطرات همرزمان را داشته باشد.

«آقانوید» بعد از شهادت هم زائر حرم رضوی شد
تشییع شهید نوید صفری در تهران

**: انتخاب نام کتاب با شما بود؟

همسر شهید: خیر؛ با نویسنده بود اما شکر خدا نویسنده نامی را انتخاب کرد که مورد نظر من و آقانوید هم بود. روز سنگ مزار آقانوید هم این عنوان آمده.

**: از عمو و دایی آقانوید هم برایمان بگویید.

همسر شهید: عمویشان شهید منوچهر صفری سال ۶۳ در ابوغریب شهید می‌شوند. آقانوید سال ۶۵ به دنیا آمدند. دو ساله بودند که دایی‌شان شهید محمد احدی در سال ۶۷ شهید شدند. آقانوید خیلی به بهشت زهرا می رفتند و این نشان می داد که تربیت فرزندان در کنار مزار شهدا،‌ بسیار در روحیه‌شان تاثیر داشته. آقانوید می گفت من مادر شهدا را خیلی دوست دارم چون در دامن دو مادر شهید بزرگ شده‌ام. هر مادر شهیدی که می دید، ‌سراغش می رفت و با مهربانی خواهش می کرد که برای شهادتش دعا کند. آقانوید خیلی باحوصله بود و ساعت‌ها پای صحبت مادرش می نشست و درددل‌هایش را گوش می داد.

وقتی به مزار شهدای گمنام می رفتیم، می گفت شما چطور دلتان می آید مادرانتان را چشم انتظار بگذارید؟ مانده ام که چه چیزی آن سوی دنیا می بینند که حتی برای مادرانشان هم حاضر نیستند برگردند. خیلی از صحبت های ما در مزار شهدای گمنام بوستان پلیس تهرانپارس بود.

آقانوید اطلاعات معنوی و دینی زیادی داشت و روایت های جالبی را تعریف می کرد که تحسین برانگیز بود. خوش صحبتی و با معرفتی ایشان وقتی تلفیق می شد، ‌بسیار دلنشین بود.

**: از شرکت شما در این گفتگو سپاسگزاریم و امیدواریم این گفتگوی چند قسمتی تا حدویدی توانسته باشد ما و مخاطبانمان را با شهید بزرگوار نوید صفری آشنا کند.

*میثم رشیدی مهرآبادی

پایان

«آقانوید» بعد از شهادت هم زائر حرم رضوی شد
پدر و مادر شهید نوید صفری

«آقانوید» بعد از شهادت هم زائر حرم رضوی شد

منبع خبر

«آقانوید» بعد از شهادت هم زائر حرم رضوی شد بیشتر بخوانید »

روش عجیب همسر شهید برای زیارت مزار شوهر! + عکس

روش عجیب همسر شهید برای زیارت مزار شوهر! + عکس


گروه جهاد و مقاومت مشرق – گفتگوی چند قسمتی با پدر و مادر بزرگوار شهید مدافع حرم، حاج اصغر پاشاپور که مورد استقبال مخاطبان قرار گرفت، انگیزه خوبی بود تا ضمن گفتگو با سرکار خانم زینب پاشاپور، با نحوه شهادت و سیره و منش شهید حجت‌الاسلام حاج محمد پورهنگ (داماد خانواده) نیز آشنا شویم.

گفتگوها با خانواده شهید حاج اصغر پاشاپور را اینجا بخوانید:

مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس

اتهام بی‌پایه ضرب و شتم به مادر دو شهید! + عکس

خواهر شهیدی که با تزریق واکسن، فلج شد!

مدافع حرمی که اجازه زیارت حرم حضرت زینب را نداشت! + عکس

چرا «حاج قاسم» نام این مدافع حرم را تغییر داد؟! + عکس

قسمت اول، دوم، سوم، چهارم، پنجم و ششم این گفتگو در هفته قبل و دیروز منتشر شد.

قسمت‌های قبلی گفتگو را اینجا بخوانید:

مسمومیت مدافعان حرم با آب آلوده! +‌ عکس

عدم تشخیص پزشکان، جان مدافع حرم را گرفت! + ‌عکس

مواجهه همسر مدافع حرم با تکه‌های جگر شوهر! + عکس

معطلی ۶روزه پیکر مدافع حرم برای خاکسپاری! +‌ عکس

ماجرای ترک سیگار یک طلبه به عشق همسر! + ‌عکس

جشن عروسی حاج‌آقا با هزاران مهمان ویژه! + عکس

آنچه در ادامه می‌خوانید، هفتمین و آخرین بخش از این گفتگو است و در آن با وضعیت فرزندان شهید پورهنگ از فعالیت‌های فرهنگی و اجتماعی همسر شهید همراه خواهید شد.

**: الان فاطمه‌خانم و ریحانه‌خانم شش ساله هستند؟

همسر شهید: بله،‌ اردیبهشت تولدشان است.

**: یعنی امسال به مدرسه می روند.

همسر شهید: ان شا الله…

فاطمه و ریحانه همواره دوست دارند در کنار مزار پدر باشند…

**: الان سرگرمی‌شان در خانه چیست؟ هنوز هم بهانه پدر را می گیرند یا نه؟

همسر شهید: عنایتی که گفتم به بچه‌های شهدا می شود،‌ واقعا هست. تا حالا راجع به شهادت صحبت نکرده­ایم. یادم نمی­آید  ما برای اولین بار به آنها گفته باشیم که پدرتان شهید شده. به خواهرزاده‌ام گفته بودند: پدر ما شهید شده، او را داخل یک جعبه خوشگل گذاشته‌اند و با پرچم پوشانده‌اند. ما چیزی نگفتیم و خودشان موضوع شهادت پدرشان را فهمیدند. من فکر می کردم این‌ها چه درکی از شهادت می‌توانند داشته باشند. وقتی که برادرم شهید شد، یک پسر سه ساله داشت که اسمش محمدحسین است. فاطمه و ریحانه به او می‌گفتند: بابای تو رفته بهشت پیش بابای ما و فرشته شده. حتی مادرم را آرام می کردند. به مادرم می گفتند: گریه نکن، دایی به بهشت رفته و ما باید پیشش برویم. شاید بهانه نگیرند و نگویند بابا کجاست اما یک وقت‌هایی که بی‌حوصله‌اند یا بدقلقی می کنند، وقتی به بهشت زهرا می­رویم، کمی آرام‌تر می‌شوند.

**: معمولا چه روزهایی آنجا می‌روید؟

همسر شهید: قرارمان هر هفته چهارشنبه‌ها بعدازظهر است. چون چهاشنبه‌ها روز امام رضا است و محمدآقا این روز را خیلی دوست داشت. چهارشنبه هم شهید شد. بهشت زهرا هم خلوت‌تر است.

روش عجیب همسر شهید برای زیارت مزار شوهر! + عکس

**: چقدر آنجا می‌مانید؟

همسر شهید: بچه‌ها که از کنار پدرشان سیر نمی‌شوند. من هم دوست دارم فضا و خاطرات خوبی از این روزها یادشان بماند و فضای سیاه و غم و اندوه نباشد. ما هر دفعه که می‌رویم به رسم محمدآقا که همیشه با گل به خانه می‌­آمد باید حتما برایشان گل بگیریم. می‌خواهم گل که می بینند یاد پدرشان بیفتند.

**: تأکیدتان روی گل خاصی است؟

همسر شهید: نه، هر دفعه یک گل و یک رنگ انتخاب می کنیم. توی مسیر گل را می گیریم و می رویم. چهارشنبه‌ها خیلی خلوت است و ماشین‌ها کمتر می آیند و بچه ها بیشتر می‌توانند بازی کنند و خیلی بهشان خوش می‌گذرد. اصغرآقا و اخوی محمدآقا هم کنار محمدآقا هستند و از این نظر کارمان راحت است. دخترها گل‌ها را روی مزار می‌چینند و مثلا می‌گویند برای بابا قلب درست کردیم. اگر کار جدیدی کرده باشند یا کفش و لباسی خریده باشند به پدرشان می‌گویند یا برایش نقاشی می کشند.

هیچ‌وقت از بودن کنار پدرشان سیر نمی شوند و خیلی وقت‌ها با وعده و وعید که چیزی برایشان بخریم راضی‌شان می کنیم که برویم خانه. مثلا یادم هست یک سال شب قدر رفتیم آنجا و بچه‌ها خوابشان برد. از آن موقع مدام می‌گویند می­شود برویم پیش بابا و بخوابیم؟! خیلی به‌شان چسبیده بود…

روش عجیب همسر شهید برای زیارت مزار شوهر! + عکس
ملاقات تعدادی از دوستان با شهید پورهنگ در اولین روز بازگشت به ایران و چند روز قبل از شهادت

**: کلا آن فضا انرژی خاصی دارد…

همسر شهید: بله؛ گلزار شهدا اصلا بوی مرگ نمی‌دهد.

**: پس می‌شود گفت تقریبا در این چند سال هر هفته چهارشنبه‌ها آنجا بوده‌اید. یعنی از ابتدا قرارتان همین روز بود؟

همسر شهید: به نظرم چهارشنبه‌ها جمعیتی که بچه‌ها را بشناسند کمترند و بچه‌ها احساس راحتی بیشتری می کنند البته به خاطر کرونا برنامه‌هایمان کمی جابجا شد اما سعی‌مان این است که هر هفته چهارشنبه‌ها برویم.

**: محمدآقا چه سن و سالی بودند که پدر و مادرشان به رحمت خدا رفتند؟

همسر شهید: مادرشان سال ۱۳۸۸ فوت کردند. اتفاقا زمانی فوت کردند که ایران نبودند و برای زیارت حج عمره به مکه رفته بودند. آنجا فهمیدند که مادرشان فوت کرده‌اند. بیشترِ کارهای تشییع و تدفین را برادرم اصغرآقا انجام دادند. یادم هست که می گفت دوستم مادرش فوت کرده و ایران نیست برای همین کارهایش را من می­کنم. این دو نفر یک روح بودند در دو بدن.

**: اصغرآقا بعد از شهادت محمدآقا چه حس و حالی داشتند؟ احیانا شما را دلداری می‌دادند؟

همسر شهید: محمدآقا که شهید شد، اصغرآقا نتوانستند برای تشییع و تدفین بیایند. به من زنگ زد تا صحبت کنیم. وقتی صدایش را شنیدم خیلی احساس دلتنگی کردم. احساس کردم دوستی که مدام با هم بودند رفته و الان اصغرآقا چه حالی دارد. برای برادرم دلم سوخت. به من گفت:‌ ناراحت نباش، او جای خوبی رفته،‌ دعا کن که من هم بروم پیشش.

این را یادم رفت بگویم؛ روز اول که محمدآقا شهید شد،‌ واقعا دلخور بودم اما وقتی پیشش رفتم و دیدمش دلم برایش سوخت و شکایت نکردم. فقط به او تبریک گفتم. آن احساس را به برادرم هم داشتم و دلم برایش سوخت. با خودم گفتم الان برادرم چه حالی دارد و چه مدلی با این فراق کنار آمده. باز هم من اینجا هستم و محمدآقا را دیده‌ام. اصغرآقا گفت من خوابی دیده‌ام و خیلی قشنگ بود: جایی شبیه سربازخانه بود که تخت‌های دو طبقه داشت. محمدآقا پیش من بود و ناگهان دیدم اینجا نیست. پر می‌زد و می‌رفت. وقتی پرسیدم تو چطوری این کار را می کنی، گفت: ‌کاری ندارد، تو هم اگر بخواهی می­‌توانی انجام بدهی.

روش عجیب همسر شهید برای زیارت مزار شوهر! + عکس
روزهای آخر حیات دنیایی شهید پورهنگ و روی زردشان بر اثر مسمومیت

**: این خواب را بعد از شهادت محمدآقا دیده بود؟

همسر شهید: بله. مدت کوتاهی بعد از شهادت بود. این را پشت تلفن به من گفت. می‌گفت خواب عجیب و غریبی بود. دعا کن که من هم پیش محمد بروم. برادرم فقط یک بار که به ایران آمد، سر مزار محمدآقا رفت. من هم برای کتاب با اصغرآقا صحبت می کردم و می گفتم که کتاب محمدآقا بدون تو ناقص است. می‌گفت حق نداری اسم من را بنویسی!

**: چرا؟

همسر شهید: هم از نظر امنیتی و هم اینکه دوست نداشت. از نام، فراری بود و نمی‌خواست یک سری چیزها را بگوید. من می گفتم اگر نباشی کتاب،‌ ناقص است. بیا و لحظاتی که با محمدآقا تنها بودی را تعریف کن. کلی صحبت کردم اما گفت اسم من را مستعار بنویس. «مهدی ذاکر» در کتاب من،‌ همان شخصیت برادرم اصغرآقا است. یواشکی یک عکس هم از او چاپ کردم. قرار بود بیاید کتاب را ببیند و بخواند که نشد. بعد از شهادت برادرم این اسم را هم ویرایش و در چاپ‌های بعدی اصلاح کردیم. همه می‌گفتند این مهدی کیست و چقدر شبیه اصغر است. من هم می گفتم همان اصغر است. بعد از شهادت اجازه دادند که اسم واقعی‌شان را بنویسم.

**: گویا کتابی درباره یمن نوشته‌اید؛ ارتباط شما با این کشور چه بود؟ روایتتان تاریخی است یا مستند؟

همسر شهید: وقتی داشتم «بی تو پریشانم» را می نوشتم خودم از نوشتنش خیلی لذت می بردم و وقتی خوانده شد، خیلی‌ها می گفتند ما باورمان نمی شود که این کتاب یک نویسنده کتاب‌اولی باشد. به قول آقای محمدخانی (مدیر انتشارات روایت فتح) برای یک نوقلم باشد. من فکر می کردم این را از سر لطف می گویند ولی وقتی این بازتاب، زیادتر شد احساس کردم که یک عنایت است. یک سال بعد از شهادت محمدآقا از طرف ماهنامه فکه پیشنهاد همکاری داده شد و به هیأت تحریریه رفتم. هر چیزی که می‌نوشتم و چاپ می­شد، خواننده داشت. یکی به من گفت: قلمت کشش خاصی دارد اما من می دانم که این از طرف من نیست و عنایتی است از طرف خدا.

روش عجیب همسر شهید برای زیارت مزار شوهر! + عکس
وداع با پیکر شهید پورهنگ در معراج شهدای تهران

**: در مجله فکه در چه حوزه‌ای می‌نوشتید؟

همسر شهید: مطالبم در حوزه پایداری بود. خودم می‌رفتم سراغ خانواده مدافعان حرم مخصوصا فاطمیون. خیلی فرهنگ افغانستان را دوست دارم و از آنها می نوشتم. در مجله، داستان‌هایی را هم نوشتم. مثلا سنگ قبری در کنار مزار همسرم دیدم که اسم نداشت. عکسش را گرفتم و درباره آن سنگ قبر،‌ داستان‌هایی نوشتم. برای شهید «نسیم افغانی» هم مطالبی نوشتم. احساس کردم وقتی عنایت شده،‌ مسئولیت بر گردن من هست. اینطور نیست که چیزی به کسی بدهند و بگویند برو کِیف کن! حتما باید با این نعمت و عنایت، کاری کرد که مفید باشد. خیلی دوست داشتم درباره محور مقاومت بنویسم. به لبنان خیلی علاقه دارم و دنبال سوژه‌هایش هستم. در همین حال و هوا سیر می کردم که سوژه‌ها را پیدا کنم که فهمیدم سوژه­ها باید نویسنده را پیدا کنند.

مراسمی بود که به خاطر محمدآقا به عنوان خانواده شهید دعوت شدم. چند خانواده شهید یمنی هم آمده بودند. آنجا خانمی حضور داشت که مترجم بود. من فکر کردم یمنی هستند. شماره تماس گرفتم تا برای یمنی­ها کمک جمع کنم. گروه خانوادگی داریم که در این امور فعالند. می‌خواستم کمک‌ها را به دستشان برسانم. وقتی به دفتر کار همسرشان در قم رفتم، عکس‌های جالبی دیدم و توضیحات عجیبی شنیدم. یکی دو بار کمک بردم و کم‌کم از زندگی و کارش پرسیدم. از این شکایت کرد که چرا بایکوت شده­اند با اینکه با ایران در یک جبهه هستند و خطشان یکی است اما به آن‌ها کمک نمی‌کنند. گفت همسرم شهر به شهر می‌رود تا توضیح بدهد و از مقاومت یمن بگوید تا مردم را روشن کند. احساس کردم فرصت و رسالتی است. پیشنهاد دادم و گفتم دوست دارید کتابتان نوشته بشود؟ گفت: زندگی من خیلی جذابیت ندارد؛ اما چرا که نه.

**: یعنی زندگی همین زوجی که گفتید؟

همسر شهید: بله؛‌ خانم ایرانی بودند و همسرشان یمنی و دبیر اولین حزب شیعه یمن. خیلی زندگی جالبی دارند. توضیح این که در واقع این کتاب، کتاب محور مقاومت است اما با محوریت یمن چون که این خانم،‌ مادرشان شیعه قطیف عربستان هستند که از آنجا فرار کردند و پدرشان هم شیعه عراقی هستند که رانده شدند.

این خانم در قم به دنیا آمده بودند و همسرشان از صنعا می‌آید همینجا و ازدواج می کنند و برای جریانی موقتا به یمن می روند که آنجا ماندگار می‌شوند و جنگ را به چشم خودشان می بینند و کم‌کم باجریان حوثی‌ها آشنا می‌شوند.

روش عجیب همسر شهید برای زیارت مزار شوهر! + عکس
حاج محمد پورهنگ و همسر و فرزندانشان فقط دو ماه در سوریه زندگی کردند

**: الان به یمن رفت و آمد دارند؟

همسر شهید: این خانواده چند بار ترور و تهدید به مرگ شده‌اند. هم به خانم و هم به آقا، تهمت جاسوسی زده‌اند. الان ایران هستند و منتظرند که اوضاع سر و سامان بگیرد تا برگردند به یمن. زندگی خیلی جالب و قشنگی دارند. من در واقع مقاومت مردم یمن را از زاویه زندگی این زوج سعی کردم نشان بدهم و به نظرم، کتاب جذابی شده.

**: این کتاب را کدام انتشارات منتشر می کند؟

همسر شهید: ان شاالله این کتاب را هم روایت فتح منتشر می­‌کند. منتظریم تا اوضاع کاغذ سر و سامان بگیرد.

**: کتاب شهید حاج اصغر پاشاپور را کِی می­‌نویسید؟

همسر شهید: الان سه کتاب در دست نوشتن دارم. یکی از آنها برای نشر بیست و هفت درباره یک طلبه نخبه دفاع مقدسی است که مصاحبه هایش تمام شده و نگارشش را می‌خواهم شروع کنم. یک کتاب‌، همان سفرنامه است که گفتم و یکی هم کتاب اصغرآقا. کتاب اصغرآقا در مرحله جمع‌آوری اطلاعات است. مصاحبه‌ها گرفته شده و تا نگارشش چیزی نمانده.

**: با همه رفقای ایشان که خیلی زیاد هستند، گفتگو گرفتید؟

همسر شهید: همان آقای مستندسازی که مستند اصغرآقا با عنوان «آقای اصغر، اکبر من» را ساخت، در این زمینه کمک کردند. من هر فردی که می‌شناختم را به ایشان معرفی کردم و سئوالاتم را هم دادم تا وقتی برای مصاحبه می روند،‌ سئوالات من را هم بپرسند. بخشی از این گفتگوها را باید ببینم و کار را شروع کنم. هر کسی که فکر می کردیم، از ایرانی و سوری در لیست آوردیم. تعدادی از افراد در سوریه بودند و من حتی می‌خواستم به سوریه بروم که اجازه ندادند. تعدادی از مسیحیان و خانم‌ها هم هستند که درباره اصغرآقا صحبت کرده‌اند.

روش عجیب همسر شهید برای زیارت مزار شوهر! + عکس
خنده‌رویی از ویژگی‌های بارز شهید پورهنگ بود / همراه با دوستان در نجف اشرف

**: حدودا با چند نفر گفتگو شد؟

همسر شهید: حدودا با سی چهل نفر صحبت کردیم. آن کسانی که حاضر شدند صحبت کنند این تعداد شدند وگرنه خیلی بیشتر از این بودند.

**: سراغ اقوام و آشنایان هم رفتید؟

همسر شهید: بله؛ یک بار مفصل پای صحبت پدر و مادرم نشستم. با همسر و فرزندان حاج اصغر هم مصاحبه‌هایی انجام شد.

**: گویا شما توفیق خادمی حرم حضرت رضا (علیه السلام) را هم داشته‌اید. ماجرا از کجا شروع شد؟

همسر شهید: شروع خادمی با یک دعوت از طرف آستان قدس رضوی بود و برنامه‌ای که برای خادمیاری خانواده شهدا گذاشته بودند. از هر شهر، بخشی از شهدای شاخص دعوت شدند تا در کنار کارهای فرهنگی در شهرشان، کشیک‌هایی را هم در حرم مطهر رضوی داشته باشند.

یادم است چندسال قبل این یکی از آرزوهایم بود و می‌دانستم پذیرش خادم به این راحتی‌ها نیست؛ حتی یک‌بار هم رفتم برای ثبت‌نام توی خود حرم که گفتند: هیچ‌کدام از شرایط مثل سکونت در مشهد و… را نداری… اما وقتی خود امام رضا(ع) بخواهد راهش را هم برایت پیدا می‌کند.

روش عجیب همسر شهید برای زیارت مزار شوهر! + عکس
آخرین زیارت حاج محمد پورهنگ از گلزار شهدا
و نجوا با شهید مدافع حرم، علی امرایی که از دوستانش بود…

**: فعالیت شما در حرم رضوی چیست؟

همسر شهید: من بخش پژوهش و کتاب شهدا را به عهده گرفتم و اولین کشیکم مصادف شد با روز ولادت امام‌رضا(ع) و کلی خاطره از زائرهای ایرانی و غیرایرانی که از بست شیخ‌طبرسی برای زیارت وارد حرم می‌شدند به خاطر دارم.

چند قسمتی از خاطرات خادمی را هم در صفحه مجازی خودم منتشر کرده‌ام که با بازخورد و استقبال مخاطبان تصمیم گرفتم کتابش کنم؛ البته زیرنظر خود امام‌رضا(ع)…

**: ان شا الله. از وقتی که برای شرکت در این گفتگو در اختیار مشرق قراردادید، ممنونم…

* میثم رشیدی مهرآبادی

روش عجیب همسر شهید برای زیارت مزار شوهر! + عکس

منبع خبر

روش عجیب همسر شهید برای زیارت مزار شوهر! + عکس بیشتر بخوانید »