آزاده سرافراز
سرهنگ «موسوی» با آزاده «ارشاد توانا دوست» دیدار کرد
به گزارش مجاهدت از خبرنگار دفاعپرس از زنجان، آیین دیدار و تجلیل از آزاده سر افراز اسلام «نبیالله ارشاد توانا دوست» به مناسبت سالروز بازگشت آزادگان به کشور با حضور سرهنگ پاسدار سید «شمسالدین موسوی» مدیر کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان زنجان برگزار شد.
در این دیدار سرهنگ پاسدار سید «شمسالدین موسوی» مدیر کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان زنجان با قدردانی از رشادتهای رزمندگان هشت سال دفاع مقدس اظهار داشت: قهرمانان واقعی افرادی بودند که در هشت سال دفاع مقدس مقابل دشمن ایستادگی کردند تا از خاک کشور حفاظت کنند.
وی با اشاره به اینکه آزادگان سرافراز نیز نماد ایستادگی و سربلندی هستند، عنوان کرد: بدون شک این افراد ادامه دهنده راه شهدا و حفظ کننده منش آنها هستند.
انتهای پیام/
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست
سرهنگ «موسوی» با آزاده «ارشاد توانا دوست» دیدار کرد بیشتر بخوانید »
کتاب «زخم هایم را نبندید»
به گزارش مجاهدت از خبرنگار دفاعپرس از یزد، کتاب «زخمهایم را نبندید» روایت داستانی از زندگی آزاده سرافراز «علی اکبر شفیع زاده» به قلم «طوبی زارع» توسط «خط شکنان» اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس یزد چاپ و منتشر شده است.
چاپ اول این کتاب در زمستان ۱۴۰۲ در ۱۶۸ صفحه به زیور طبع آراسته شده است.
بخشی از متن کتاب:
«به یاد مادر»
قصه زندگی همه در گورستان به نقطه آخر میرسد؛ اما در کنار مزار مادرم زندگی برای من شروع شد. معنی تلخی زندگی بدون مادر را، آن هم در سه سالگی، میان گورستان میان گریههای تشییع کنندگان فهمیدم. این گونه بود که کودکی من ذره ذره با خاکهایی که روی کفن مادرم در میان قبر میریختند، آغشته شد.
صدای گریه زنهای همسایه، لرزش شانههای پدرم و نوای ساکت و تلخ گورستان تبدیل به اژدهای مخوفی شده بود که کودکی مرا به یکباره میبلعید. حالا که به آن روزها فکر میکنم با خودم میگویم عجیب است که برای هر کسی روشنترین نقطه زندگی یعنی شادیهای کودکی، اما برای من تاریکترین نقطه عمر همان روز بود روزی که به من آیندهای سخت و طاقت فرسا را نوید میداد.
انگار مادرم از وسط گور برخاسته و میان جمعیت مرا در آغوش کشیده و در گوشم زمزمه کرده باشد علی اکبرم باید از همین روز، باور کنی که زندگی روی سختش را به تو نشان داده است. باید خودت را برای عمری زجر و رنج آماده کنی. سال ۱۳۴۵ بود و سه سالگی من و سرمای گورستانی در حوالی محله چهارصد دستگاه کرج نسیم همیشه با نوازش همراه است؛ اما من از این نسیم سرما، سیلی میخوردم و بی صدا در نگاههای جمعیت، کند و کاو میکردم.
نمیدانستم دنبال چه چیزی میگردم. شاید دلم میخواست» یکی از آن زنهاییکه صورتش را زیر چادر سیاهش پوشانده و شانههایش میلرزدء» برای لحظهای آن پارچه سباه را کنار بزند و منببینم که او مادر خودم است! شاید میخواستم» کسی تکانم دهد و از جا بپرم و ببینم همه این صحنهها خوابی بیش نبوده است. سه برادرم را میدیدم که گوشهای از گورستان بر خاک سرد. ء تکیده بودند و مثل پرندهای پرشکسته سر در خویشفرو برده بردند. خواهرانم غریبانه سر بر خاک مزار مادر گذاشته بودند و ضجه میزدند.
به چشمهای پدرم خبره شدم. چشمهایی سرخ و خیس! انگار یک حفت گنجشک بیجان میان کاسه چشمهایش آشیانه کرده بودند. پدرم» گریه کرده بود. این یعنی تصویری از فروریختنیک کوه! اولین باری بود که چشمهای او را آن طور سرخ و اشک آلود میدیدم؛ اما هنوزنتوانسته بودم عمق این فاجعه را درک کنم. هنوز معنی گریهها و ضجههای اطرافیان را و بدتر از همه معنای خوابیدن مادر میان پارچهای سفید» زیر خروارها خاک را درک نکرده بودم.
انتهای پیام/
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است
کتاب «زخم هایم را نبندید» بیشتر بخوانید »
نماز دلچسب در اسارت/ اعتصابی که در عراق سر و صدا کرد
به گزارش مجاهدت از خبرنگار دفاعپرس از تبریز، حکایت آزادگان سرافراز، داستان هزاران قهرمانی است که پس از جهاد در جبههها، جهاد به مراتب عظیمتری را در زندانهای مخوف رژیم بعثی عراق انجام دادند و پس از سالها صبر و استقامت وصفناشدنی، با تحقق وعده الهی به سرزمین حماسه و ایثار، ایران عزیز، بازگشتند.
خبرنگار دفاعپرس در تبریز، بهمناسبت خجسته ایام سالگرد بازگشت پیروزمندانه آزادگان به میهن اسلامی، گفتوگویی با «عظیم بسناس» آزاده تبریزی انجام داده است که ماحصل آن را در ادامه میخوانید.
دفاعپرس: اولینبار چه زمانی به جبهه اعزام شدید و در کدام یگان نظامی فعالیت داشتید؟
من سال ۱۳۶۴ برای انجام خدمت سربازی وارد لشکر ۶۴ نیروی زمینی ارتش شدم و در بهداری مشغول بودم؛ اوایل سال ۱۳۶۵ برای اولینبار به مناطق عملیاتی اعزام شدم. در آن مقطع به دلیل شکست نیروهایمان در «لولان» عراق، بهعنوان نیروی پشتیبانی به منطقه رفتیم، درحالی که فقط ۳۹ نفر بودیم و تعدادمان خیلی کم بود. از سوی دیگر عراقیها با نیروی هوایی، هوانیروز و توپخانه خود به شدت ما را هدف قرار میدادند؛ خاک منطقه سخت و سنگی بود و امکان کندن زمین و ساختن سنگر وجود نداشت و همین موضوع باعث میشد که بسیاری از دوستان ما هدف دشمن قرار بگیرند و مجروح شوند؛ اما با این حال بچههای ما بسیار جانانه میجنگیدند.
دفاعپرس: چه زمانی تحت تسلط نیروهای عراقی قرار گرفتید؟
سوم اردیبهشت سال ۱۳۶۵ به اسارت عراقیها درآمدم. قبل اسارت در حین درگیری ترکشی به سرم اصابت کرد و به همین دلیل هنگام اسیر شدن هم تا ۱۰ تا ۱۵ روز بعد از آن، کاملا بیهوش بودم؛ البته جا دارد توضیح دهم که این ترکش هنوز در سرم باقی مانده و باعث قطع عصب و بینایی چشم چپم شده است. پس از آنکه به هوش آمدم تا ۶۰ روز بعد، همچنان درکی از محیط نداشتم و نمیدانستم که اسیر شدهام.
دفاعپرس: آیا عراقیها اقدامی برای درمان شما انجام دادند؟
خیر؛ اگر انجام میدادند، چهبسا عصب چشمم قطع نمیشد. در این حد رسیدگی میکردند که مثلا سرم را باندپیچی میکردند و آن را هم تا یک هفته همچنان بسته نگه میداشتند؛ درحالیکه باید در مدتهای معین عوض میکردند.
دفاعپرس: هنگامی که هوشیاری خودتان را به دست آوردید، در کجا زندانی شده بودید؟
من اول در شهر «اربیل» بودم که همه مامورانش ترک زبان بودند. انصافاً آنجا از من به خوبی مراقبت میکردند و از غذایی که خودشان میخوردند، به من هم میدادند. بعدتر مرا به «بغداد» و «الانبار» و سپس «رمادیه» بردند. بغداد و الانبار ۱۰ روز بیشتر نبودم و مکرر مکانم را عوض میکردند و من در این حد متوجه بودم که اینجا «بغداد» یا «الانبار» است. وقتی به «رمادیه» رفتیم، مرتباً اردوگاهمان را عوض میکردند و هر بار که به اردوگاه جدیدی میرفتیم، از نو شدیداً کتک میزدند.
در «رمادیه» بیشتر در اردوگاه شماره ۹ بودیم. فکر میکنم در سال ۱۳۶۶ بود که اعتصاب بزرگی کردیم. این اعتصاب چنین قدرتمند و وسیع بود که برای سرکوبمان، بابت هر نفر سه مامور فرستادند. اغراق نمیکنم واقعا بابت هر نفر از ما سه مامور گذاشته بودند. ما هم دست خالی بودیم و شدیدا کتکمان زدند.
دفاعپرس: کسی هم در جریان سرکوب این اعتصاب به شهادت رسید؟
کسی شهید نشد؛ ولی کاش شهیدمان میکردند؛ چون آنقدر زدند که از شهادت بهتر بود.
دفاعپرس: وضعیت بهداشت اردوگاهتان چگونه بود؟
در داخل یک کمپ، سه اردوگاه وجود داشت و مجموعاً حدود هزار و ۸۰۰ نفر در آنجا زندانی بودند. داخل هر اردوگاه یک گرمکن کوچک سرپایی وجود داشت که اصلا جوابگو نبود. ما ابتدا کسانی که کلیههایشان مشکل داشت و نمیتوانستند با آب سرد دوش بگیرند را میفرستادیم؛ بعد آنهایی که سالخورده بودند میرفتند و نهایتاً نوبت ما میشد؛ لذا ما در زمستان و تابستان همیشه با آب سرد استحمام میکردیم.
فرصتی هم برای استحمام نمیدادند و میگفتند «بشمار سه» دوش بگیرید. برای همین در سایر اوقات یواشکی میرفتیم دوش میگرفتیم. فرصتی هم برای خشک کردن بدن و لباسها نبود و لباسهایمان را با همان حالت خیس میپوشیدیم و بعد مقابل آفتاب میایستادیم تا خشک شوند.
دفاعپرس: وضعیت تغذیه اسرا چطور بود؟
من حدود ۸۰ کیلو وزن داشتم؛ اما موقع برگشت از عراق ۴۰ کیلو شده بودم. همین موضوع وضعیت تغذیه را روشن میکند. بهترین غذای ما همان صبحانه بود که آش میدادند. علتش هم این بود که آشپزها از بچههای خودمان بودند. برای ناهار گاهی مرغ میدادند که به هر نفر اندازه یک گردو مرغ میرسید! هرچند در اردوگاه ما سه وعده غذا میدادند؛ ولی کاش فقط یک وعده میدادند، اما کامل میدادند.
دفاعپرس: روابط بین بچهها چطور بود؟
نکتهای که بعد از گذشت ۳۰ و چند سال به آن افتخار میکنم، این است که بچههای ما بهویژه بچههای تبریز، هیچگاه اهل گزارش دادن و جاسوسی به عراقیها نبودند و ابداً کسی را لو نمیدادند. حتی اگر کتک میخوردند، اذیت میشدند یا حرف و تهمت میشنیدند، باز هم کسی را لو نمیدادند و اصلا اهل آدمفروشی نبودند. این نکته را هنوز با افتخار تمام در همهجا بیان میکنم و وقتی یادم میافتد، از آن لذت میبرم.
دفاعپرس: چه سرگرمی یا فعالیتی در اردوگاه داشتید؟
وضعیت اردوگاهها با هم فرق میکرد. فرمانده اردوگاه ما شخصی به نام «خضیر» بود که معاونت فرماندهی کل اسرای عراق را برعهده داشت. صلیب سرخ به فاصله ۴۵ تا ۷۰ یکبار میآمد و هربار حدود یکیدو روز میماندند؛ ما تنها موقعی که کاغذ و خودکار به دستمان میرسید، همین یکیدو روزی بود که صلیب سرخ میآمد.
اجازه نمیدادند عربی یا انگلیسی یاد بگیریم. این درحالی بود که در بقیه اردوگاهها آزاد بود. اجازه نمیدادند به این معنی است که کتاب یا کاغذ یا خودکار نمیدادند و امکانش وجود نداشت. مانند انسانهای نخستین روی زمین مینوشتیم. در اردوگاه ما خفقان شدیدی برقرار بود.
اواخر، اسرایی از اردوگاههای دیگر به اردوگاه ما آمدند که کمی پررو بودند و با حضور آنها فضا بازتر شد و کمک زیادی به ما کردند. آنها میگفتند کتک بخورید و تسلیم نشوید؛ اما طبق اصول پیش بروید. مثلا میگفتند اعتصابی که شما کردید، در کل عراق سر و صدا کرده بود.
دفاعپرس: مأمورین روی چه مسائلی حساسیتی بیشتری داشتند؟
مثلا نمیگذاشتند نماز بخوانیم. میگفتند ما دین جدیدی برایتان آوردهایم. مخصوصا در وسط که نمیگذاشتند نماز بخوانیم و هرکسی میخواست بخواند باید در گوشهها میخواند و نماز خواندن همزمان بیش از ۲ نفر ممنوع بود. روزی من در وسط شروع کردم به نماز خواندن. افسر عراقی آمد. او معمولا شبها نمیآمد؛ ولی اتفاقا آن شب آمد سراغم. گفت: «بیا اینجا!»، من نمازم را قطع نکردم، ارشد اردوگاه پسر شریفی بود که آمد گفت: «عظیم، تو را به خدا قطع کن، گناهش با من!»، من همچنان نمازم را ادامه دادم و حتی بعدش حسابی دعا و نیایش هم کردم. ارشد اردوگاه مرتب میگفت: «عظیم تمامش کن فردا پدرت را درمیآورد». گفتم: «فعلا دارم با خدا صحبت میکنم». نماز که تمام شد با حالتی که انگار خبر ندارم چه شده است، پرسیدم: «موضوع چیست؟!» گفت: «افسر (که آن موقع سروان بود و بعدا سرگرد شد) کارت دارد». با حالتی که انگار متوجه حضورش نشده بودم، رفتم پیشش. گفت «چرا ۲ ساعت است هرچه صدایت میکنم نمیآیی». گفتم «من هر موقع با خدا صحبت میکنم، هرکسی صدایم کند، متوجه نمیشوم (منظور از هرکسی صدام حسین بود، ولی اسمش را نیاوردم!)». گفت: «فردا معلوم میشود که متوجه میشوی یا نه!».
فردای آنروز یک افسر وظیفه بود که هفتهای فقط یک بار میآمد؛ ولی اتفاقا آن روز آنجا بود. صدایم کرد و پیش آن افسر اصلی شروع کرد به تعریف و تمجید از من که این پسر خوبی است و… آن افسر اصلی گفت: «برو!»، افسر وظیفه هم که ترکی بلد بود، آرام گفت «خب برو سراغ کارت». وقتی برگشتم، بچهها پرسیدند: «چه کار کردند؟!»، گفتم: «حتی یک سیلی هم نزدند». اگر خدا پشتیبان انسان باشد، کسی نمیتواند جلوی او بایستد.
دفاعپرس: چطور از موضوع آزادی و بازگشت به کشور مطلع شدید؟
من قبلا سه بار آزاد شده بودم! ما بین سالهای ۱۳۶۷ تا ۱۳۶۹، یعنی بعد از آتشبس تعداد محدودی تبادل انجام میشد. از آنجایی که من آزاده درجه یک بودم (به خاطر مجروحیت و نابینایی چشم چپم)، در اولویت قرار گرفته بودم. ایران اسیر بیشتری میداد. گاهی که ایران از آن تعداد کمتر میداد، موضوع لغو میشد. برای همین سه بار تا پای آزادی رفتم و برگشتم. البته خودم نمیتوانستم به این شکل آزاد شوم و دوستانم آنجا بمانند. سال ۱۳۶۹ بار چهارم که خبر را شنیدم، اصلا باورم نشد. همه میگفتند قرار است تبادل انجام شود؛ اما من قبول نمیکردم و میگفتم سه بار لغو شده و اینبار هم لغو میشود.
جالب اینکه یک پسر عرب اهل خرمشهر هم وجود داشت که او هم جز نفراتی بود که بنا بود بین سالهای ۱۳۶۷ تا ۱۳۶۹ آزاد شود. او تا پای هواپیما هم رفته بود؛ اما هنگام سوار شدن لغو شده بود. با این حال به سجده رفته و خدا را شکر کرده بود که از دوستانم جدا نشدم.
دفاعپرس: چه موقع آزاد شدید؟
دقیقا در سوم شهریور سال ۱۳۶۹ آزاد شدم. با اتوبوس از مرز خسروی به قصر شیرین و سپس کرمانشاه آمدیم. آنجا سوار هواپیمای C-130 ارتش شدیم و پس از سه روز قرنطینه در تهران، به خانه آمدیم. استقبال گرمی هم شد.
جالب اینکه در فاصله مرز تا کرمانشاه با اینکه کوه و بیابان بود؛ اما همهجا پر از هموطنانی بود که به استقبالمان آمده بودند. ملت ما ملت شریفی است و معتقدم مسئولین به این ملت به خوبی خدمت نمیکنند؛ وگرنه مردم ما همچنان مومن، معتقد و انقلابی هستند و پای انقلاب و نظام اسلامی ایستادهاند.
انتهای پیام/
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است
نماز دلچسب در اسارت/ اعتصابی که در عراق سر و صدا کرد بیشتر بخوانید »