آزاده

روایت آزاده دفاع مقدس از واپسین لحظات اسیر شدن

روایت آزاده دفاع مقدس از واپسین لحظات اسیر شدن


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، دیدار سردار سرتیپ دوم «علیرضا یعقوبیان» رئیس سازمان پیشکسوتان جهاد و مقاومت با آزاده سرافراز «مجتبی مظفری» در ایام سالگرد ورود آزادگان به میهن اسلامی انجام شد.

آزاده مجتبی مظفری

اما توفیق این بود که ما زودتر از هیئت سازمان پیشکسوتان به خانه این آزاده سرافراز برسیم و دقایقی را شنوای خاطرات و ماجراهای او باشیم. محل قرار با آقای مظفری جایی حوالی محله قصر بود که با نام زندان قصر همراه هست، منزلی که بعدا مشخص می‌شود منزل مادر این آزاده هست. چراکه به واسطه کهولت سن مادر خواهران و برادران نگهداری از مادر را نوبت بندی کرده‌اند و امروز نوبت آقا مجتبی هست.   

راستی گفتم مادر، مادر یعنی فداکار، یعنی کسی که تحمل رنج دیدن فرزندش را ندارد. برای همین در دلم می‌پرسم چرا منزل مادر این برادر آزاده؟! آخه مگه یک آزاده می‌تونه جلوی مادرش درباره رنج‌های اسارت صحبت کنه…

آزاده مجتبی مظفری

با تاخیر هیئت اعزامی سازمان پیشکسوتان تصمیم گرفتیم خودمان وارد منزل شویم. چهار نفر در منزل هستند، با تجربه و ناخودآگاه متوجه می‌شویم مقصود این دیدار کیست، خب در میان حاضران در منزل مادر مشخص هست، یک خانم هم هستند که بعدا مشخص می شود خواهر آقا مجتبی هستند و دو مرد که برادرند، خواهر آقا مجتبی می پرسد، چطور متوجه شدید که از میان ما ایشان آزاده هست، در دلم می‌گویم خب اینکه وصف حاج آقا ابوترابی را بشنویم و کمی خاطرات آزادگان را بخوانیم این دید به انسان دست خواهد داد که آزادگان چه افرادی با چه ویژگی‌های رفتاری هستند.

بوی ابوترابی می‌آید

اما وارد زندگی‌نامه، ماجرای اسارت و خاطرات می شویم. اول از آقا مجتبی می‌پرسم، شما با حاج آقا ابوترابی هم در اسارت دم خور بودید؟ که پاسخ او منفی هست. بعدا علت را در میانه خاطرات می فهمم. چون که روزهای آخر جنگ اسیر شده هست و حاج آقا را در تهران و یا به عبارتی در برنامه‌های آزادگان در ایران زیارت کرده.

اینجا آقا مجتبی معذب هست، می‌گوید خانواده داستان اسارت من را نمی‌دانند نمی‌خواهم جلوی آن ها تعریف کنم. مقصود انگار مادرش بود. که جلوی مادر دوست نداشت از دردها و رنج‌هایی که با شروع اسارتکشیده سخن بگوید. 

آدم یاد بعضی روضه‌ها یا برخی تصاویر در غزه می‌افتد…

آقای مجتبی مظفری ۲۳ خرداد ۶۷ در عملیات بیت المقدس هفت در شلمچه عراق اسیر می‌شود. به قول خودش «شکر خدا من همه دفاع مقدس را درک کردم بعد اسیر شدم»، در اردوگاه تکریت ۱۲ در استان صلاح الدین عراق نگهداری شدم.

در ورودمان به خانه گفت که سفر اربعین بودم و کمی سکالت دارم به همین خاطر روبوسی نمی‌کنم، نام صلاح‌الدین را که گفت به ذهنم آمد بپرسم: آقای مظفری شما حدود ۲۷ ماه در عراق اسیر بودید و بعضا ممکن هست نگهبان و زندان‌بان‌های شما که آن رفتار‌های خشن را با شماها داشتند را امروز در سفر اربعین در عراق ببینید، رفتار شما چگونه هست.

آزاده مجتبی مظفری

من که حدود ۳۰ سال پیش از احوالات مرحوم حاج آقا ابوترابی از اقوام و دوستان آزاده مطلع بودم از پاسخ او تعجب نکردم. او گفت بالاخره باید فرقی بین ما و آن‌ها باشد، قطعا او را تحویل می‌گیرم، حتی به خانه می‌آروم و پذیرایی هم می‌کنم. با این پاسخ فهمیدم که واقعا روح ابوترابی در عدم حضور فیزیکی او در این سال‌ها در اردوگاه‌ها جاری شده بوده و آقا مجتبی که در دوران اسارت حاج آقا را ندیده بود، اما در فضای تربیتی ابوترابی زیست کرده و تربیت شده بود.

چطور جلوی مادر از پذیرایی بعثی‌ها حرف بزند؟

در وسط همین بحث‌ها بود که سردار یعقوبیان و همراهان او هم به ما پیوستند. سردار یعقوبیان و آقا مجتبی اتفاقا هر دو از پیشکسوتان لشکر در دروان جنگ بودند و تا همین امروز هم در برنامه‌ها و هیئت‌های گردان مالک دارند و همدیگر را می بینند. سردار یعقوبیان از آقا مجتبی می‌خواهد که تعریف کند چطور اسیر شد. او هم تاکید می‌کند دوست نداشتم جلوی خانواده، یعنی مادر و خواهر، بچه‌ها و… از خاطرات تلخ اسارت بگویم و تا امروز این‌ها نمی‌دانند. و شورع کرد از لحظات عملیات تا اسارت توضیح داد. 

در توضیحاتش سعی می‌کرد بیشتر رمزی صحبت کند، تا هرچند که گوش مادرش سنگین هست باز متوجه مسئله نشود. 

مجتبی عدد ۱۲ هست!

در خانه مادر، ساعتی بزرگ و ابتکاری توسط یکی از نوه‌ها نصب شده بود که ۱۲ تصویر، اعداد ساعت را شکل داده بودند، آقا مجتبی عدد ۱۲ بود، برادر دیگرش ۱۱ و مابقی افراد هم بودند. انگار آقا مجتبی عزیز این خانه بود. حالا با این اوصاف مادر شاید اگر گوشش سنگین نباشد و متوجه برخی حرف‌های رزمی و کنایه پسر شود، عمیقا ناراحت خواهد شد.

آقای مجتبی مظفری از لحظات آخر عملیات که قرار بر عقب نشینی نیروهیا لشکر هست می‌گوید، گویا دو لشکر مناری هم عقب نشستند و بایدنیروها فوری بازگردند، ده نفر به اسرار خود و با توجه به این که دوره دیده و حرفه‌ای تر هستند می مانند تا دشمن برای عقب نشینی همه نیروها معطل کنند. خودش می گوید با لب‌های خشک و تن خونین و تشنه می دویدیم و در همه جای خاکریزی شلیک می کردیم طور یکه وانمود کنیم هنوز خط پر از نیرو هست و بواسطه تجربه بالا و ورزیگی ما ۱۰ نفر این ماموریت را خوب انجام دادیم. تا نیروها عقب نشستند و قرار شد خود ما هم برویم عقب.

با سرعت شروع کردیم عقب‌نشینی در شرایطی که دشمن دقیقا پشت خاکریز رسیده بود. تقریبا مهمات هم خیلی همراه ما نبود. در مسیر برادر یکی از دوستانم را دیدم که بر اثر شلیک به گلو داشت جان می‌داد، تا به او رسیدیم شهید شد. چند سال پیش خاطرم هست که در تهران از او چند قطعه استخوان که مانده بود را تفحص کردند و آوردند و تشییع شد. ما در مسیر عقب‌نشینی به یک دشت بزرگ رسیدیم، متوجه تیراندازی دشمن شدیم و از آنجا تا جان پناه بعدی که شاید دویست متر جلوتر بود بایدمی دویدیم. از صحنه‌های مانداز امداد الهی همین بود که ما یکی یکی می دویدیم، با سرعت و دقیقا مسیر تیراندازی دشمن که از کنار گوش و چشم و کمر و دست و پای ما بود را می دیدیم که اگر هر یک به ما می‌خورد قطعه‌ای از بدن را جدا می‌کرد، همه گذشتیم و فقط یک نفر تیر خورد.

دیگر وقتی در مسیر احساس کردیم احتمال اسارت بالاست بی‌سیم را با یک گلوله از بین بردیم. تمام نقشه‌ها، کالک‌ها و اسناد را دفن کردیم و جلوتر هم کارت‌ها و مدارک شناسایی را از بین بردیم. همین طور می‌رفتیم تا این‌که به ستونی از دشمن رسیدیم، دیگر نمی‌شد مقاومت کرد همه دراز کشیدند و من تنها مسلح جمع بودم، پرسیدم بزنم؟ فرمانده جمع ما گفت بزنی فایده ندارد، پس تسلیم شدیم. بعد دیدم که سرم دقیقا روی میله مرزی هست و چند قدم دیگر در خاک ایران هستیم، هرچند که داخل خاک ایران هم بودیم باز به اسارت در می‌آمدیم.

تجمع نیروهای بعثی جلوی ما بود، یک دفعه صدای خمپاره آمد و خودر وسط تجمع آن‌ها و من قطعه قطعه شدن تعداد زیادی از این نیروها را دیدم. همین امر باعث شد تا یکی از بعثی‌ها با خشونت و سلاح به سمت ما بیاید که یکی یکی ما را با گلوله اعدام کند، یک دفعه فرمانده آمده و او را ضرب و شتم کرد و عربی بلد نبودم که چه گفت.

در مسیر ما را کتک زدند و به جایی رسیدم توقف کردیم، فرمانده آن نیروها آمد و انگار رزمی‌کار بود، با پوتین لگدهای شدیدی به صورت بچه‌ها زد تا جایی که همه خونی شد. در اردوگاه هم به بدتریننحو ممکن از ما پذیرایی کردند.

آزاده مجتبی مظفری

خاطرات این آزاه سرافراز کماکان ادامه داشت. همه محو تعریف کردن او بودیم و او هم می‌گفت خدا را شکر گوش مادرم سنگین هست، به جای کتک زدن دائم می‌گفت از ما پذیرایی کردند و…

از آقا مجتبی از وضعیت شغل و امروزش پرسیدم. گفت که من پاسدار و نیروی لشکر بودم چند سالی بعد از اسارت در لشکر ماندم و بعد به یگان دیگری رفتم و در آنجا بازنشسته شدم، اما هنوز در برنامه‌های گردان مالک و لشکر و در مجموعه بسیج فعال هستم و خدا را شکر می‌کنم. هیچ وقت هم سراغ خدمات و بنیاد و این موضوعات نرفتم و خودم رامدیون انقلاب می‌دانم.

قصه پر غصه اما پر درس آقا مجتبی‌ها را هر وقت شنیدم از خودم پرسیدم با کدام قدرت ایمان، با کدام مربی و کدام منش می‌شود اینگونه زندگی کرد، که هرکه اینگونه باشد در عاقبت پیروز هست. البته نقش حاج آقا ابوترابی و نقش حضرت امام به عنوان استاد و مقتدای حاج آقا و ولی فقیه زمان در همه جای این خاطرات مشهود هست. پس ایمان، توکل و ولایت‌مداری اینجا تبلور یافته.

انتهای پیام/ 119

 

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست
روایت آزاده دفاع مقدس از واپسین لحظات اسیر شدن

روایت آزاده دفاع مقدس از واپسین لحظات اسیر شدن بیشتر بخوانید »

جانباز ۷۰ درصد گلستانی به یاران شهیدش پیوست

جانباز ۷۰ درصد گلستانی به یاران شهیدش پیوست


به گزارش مجاهدت از خبرنگار دفاع‌پرس از گلستان،جانباز و آزاده شهید «حاج مهدی تجر »فرزند موسی و متولد یک فروردین ۱۳۴۶ در شهر خان ببین فندرسک بود. وی معلم علوم اجتماعی دبیرستان نمونه دولتی بود.

این جانباز ۷۰ درصد دوران دفاع مقدس پس از سال‌ها تحمل جراحت‌های ناشی از جنگ تحمیلی، دعوت حق را لبیک و به خیل یاران شهیدش پیوست.

وی ۲۷ اسفند ۱۳۶۶ در منطقه سومار توسط تک دشمن مورد اصابت گلوله قرار گرفت و سال‌ها در اردوگاه ۱۲ تکریت عراق اسیر بود.

انتهای پیام /

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

جانباز ۷۰ درصد گلستانی به یاران شهیدش پیوست

جانباز ۷۰ درصد گلستانی به یاران شهیدش پیوست بیشتر بخوانید »

دیدار مسؤولان با دو آزاده خدابنده‌ای

دیدار مسؤولان با دو آزاده خدابنده‌ای


به گزارش مجاهدت از خبرنگار دفاع‌پرس از زنجان، فرمانده سپاه ناحیه خدابنده، مسؤول نیروی انسانی بسیج به همراه سرپرست بنیاد شهید و امور ایثارگران شهرستان خدابنده و جمعی از مسؤولان این بنیاد با «روح‌اله و محب‌اله گنج‌خانلو» از آزادگان سرافراز اهل خدابنده دیدار و سالروز ورود آزادگان به میهن اسلامی را گرامی داشتند. 

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

دیدار مسؤولان با دو آزاده خدابنده‌ای

دیدار مسؤولان با دو آزاده خدابنده‌ای بیشتر بخوانید »

تجلیل از پنج آزاده دوران دفاع مقدس در هرمزگان

تجلیل از پنج آزاده دوران دفاع مقدس در هرمزگان


به گزارش مجاهدت از خبرنگار دفاع‌پرس از هرمزگان، به مناسبت سی و سومین سالگرد بازگشت پیروزمندانه آزادگان سرافراز به میهن اسلامی، عصر امروز با حضور سرهنگ «رضا رکن الدینی» مدیر کل بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس هرمزگان از پنج آزاده دوران دفاع مقدس، تجلیل بعمل آمد.

سرهنگ «رضا رکن الدینی» مدیر کل بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس هرمزگان در این دیدار با ادای احترام به آزادگان سرافراز، اظهار داشت: دوران دفاع مقدس، فرصت ناب ایثار و فداکاری بود و در سالهای ۶۴ تا ۶۶ که دانش آموز دوم و سوم دبیرستان بودم در رسته غواصی تحت فرماندهی سردار شهید حسین تاجیک در لشکر ۴۱ ثارالله در جبهه ها حضور داشتم و دوران دفاع مقدس دوران شیرینی بود که لحظه لحظه اش در خاطر ما تا همیشه زنده است.

وی ادامه داد: در ۳۱ شهریورماه از مادران و همسران شهدا، ایثارگران، جانبازان و آزادگان، تجلیل خواهد شد و از طریق ویدئو کنفرانس با رهبر عزیز انقلاب اسلامی دیدار خواهند کرد.

در ادامه این برنامه آزادگان سرافراز «اسماعیل شاهرودی»، «محسن کرمی»، «موسی نجفی»، «هوشنگ رامش جان» و دختر بزرگوار «عین اله رشیدی گلروییه» به بیان خاطرات دوران اسارت پرداختند و صبوری و اتکال به خداوند متعال را مهم ترین دستاورد و تجربه دوران تلخ و رنج آور اسارت دانستند.

در پایان این برنامه با اهدای لوح سپاس و هدیه فرهنگی از آزادگان سرافراز تقدیر به عمل آمد.

تجلیل از پنج آزاده دوران دفاع مقدس در هرمزگان

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

تجلیل از پنج آزاده دوران دفاع مقدس در هرمزگان

تجلیل از پنج آزاده دوران دفاع مقدس در هرمزگان بیشتر بخوانید »

امید یک آزاده به وصل شدن برق برای دوستی با بعثی‌ها

امید یک آزاده به وصل شدن برق برای دوستی با بعثی‌ها


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، احمد چلداوی از رزمندگان آزادگان دوران دفاع مقدس رد خاطرات خود از روزهای اسارت در اردوگاه‌های رژیم بعث عراق روایت کرده است که در ادامه می‌خوانید.

کی از روزهای گرم تابستان برق اردوگاه به‌طور کامل رفت. هوای آسایشگاه حسابی داغ شده بود؛ گویا برقکار کل پایگاه نیز به مرخصی رفته بود و عراقی‌ها به شدت کلافه شده بودند، این بود که صدایم کردند و از من خواستند مشکل را حل کنم.

چراغ‌های بیرون اردوگاه روشن بود، لذا حدس زدم خرابی از ترانس فشار قوی داخل اردوگاه باشد. با نائب عريف عبدالکریم رفتیم پشت بند یک. تا آن موقع آن جا را ندیده بودم. از آن جا نگهبان‌های بیرون اردوگاه دیده می‌شدند. آنجا تعداد زیادی پست نگهبانی با مسلسل و تیربار مستقر کرده بودند. به نگهبان گفتم من نباید بدون تجهیزات ایمنی نزدیک این ترانس بشم. او گفت: «حالا برو؛ هر کاری می‌تونی بکن. کمی جلوتر رفتم و نزدیک ترانس شدم. اولش خیلی ترسیدم ولی با خودم گفتم تنها کاری که می‌توانم بکنم چک کردن فیوز قسمت فشار ضعیف است. بهتر است همین کار را بکنم و بیش از این نزدیک آن نشوم. جعبه فیوز را باز کردم و دیدم بله، فیوز سوخته است. یک سیم لخت را با انبردست توی فیوز گذاشتم ولی بلافاصله ذوب شد. احتمالاً یک جایی از سیم کشی آسایشگاه‌ها اتصالی کرده بود و پیدا کردن آن خیلی مشکل بود. هیچ ابزاری هم به جز یک انبردست و یک فاز متر نداشتم. نگاهی به اطرافم انداختم. روی زمین یک میله فولادی ده پانزده سانتی به قطر حدود یک و نیم سانتی متر پیدا کردم و به جای سیم توی فیوز گذاشتم برق وصل شد. میله بلافاصله سرخ شد، اما خوشبختانه قطع نشد. نگهبان‌های داخل بند با خوشحالی فریاد زدند: «برق آمد، برق آمد. نگهبان هم با خوشحالی به من گفت: برق آمد، خیلی خوب کار کردی. من هم بادی به غبغب انداختم و گفتم این فقط یک راه حل موقتی بود. باید فیوزش تعویض بشه و برگشتیم. بعد از آن قضیه تا مدتی شکنجه‌های من کمتر شد ولی دیری نپایید که به قول خودشان، «صديق الملك كراكب الاسد» یعنی «دوستی با پادشاه مثل سوارکاری بر پشت شیر است» و اوضاع به حالت اول بازگشت.

انتهای پیام/ 141

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

امید یک آزاده به وصل شدن برق برای دوستی با بعثی‌ها

امید یک آزاده به وصل شدن برق برای دوستی با بعثی‌ها بیشتر بخوانید »