آقامجتبی

چرا از زندگی «بی‌بی‌جان» فیلم نمی‌سازند؟!

چرا از زندگی «بی‌بی‌جان» فیلم نمی‌سازند؟!



حتی با محافظان حضرت آقا گفت‌وگو کردیم و عموم این افراد کسانی بودند که پیدا کردنشان راحت نبود. ولی اول با لطف خدا و بعد با همکاری خانواده شهدا توانستیم با این افراد ارتباط بگیریم.

گروه جهاد و مقاومت مشرق – در هفته دفاع‌مقدس، نشست بررسی کتاب «راز ‌بی‌بی جان» پربرکت بود. غیرازخانم الناز عباسیان که به‌عنوان نویسنده دعوت ما را پذیرفت، خانم مهدیه زکی‌زاده به نمایندگی از انتشارات روایت فتح و حجت‌الاسلام سیدحمید علم‌الهدی، (برادر شهید) و همسرشان به نمایندگی از خانواده شهید علم‌الهدی در گفتگو حاضرشدند.همه‌مان تلاش کردیم چراغی باشیم برای بهتر دیده‌شدن این کتاب که زوایای پنهانی از زندگی یک شیرزن را نشان‌مان می‌دهد.

چرا از زندگی «بی‌بی‌جان» فیلم نمی‌سازند؟!

از آغاز کار این کتاب برایمان بگویید.
الناز عباسیان: پیشنهاد این موضوع از طرف انتشارات روایت فتح به من داده شد. خانم زکی‌زاده تماس گرفتند و موضوع را مطرح کردند. آن لحظه من فکر می‌کردم مادر هنوز در قید حیات هستند.۱۷- ۱۸ سالی بود که از شهدا می‌نوشتم و کارم بیشتر در حوزه مادران شهدا بود و به‌راحتی پذیرفتم چون نسبت به کار با مادران شهدا حس خوبی داشتم.فکر نمی‌کردم ایشان ۳۳ سال پیش به رحمت خدا رفته و کسانی که با او ارتباط تنگاتنگی داشتند نیز در قید حیات نیستند. حتی فکر می‌کردم این خانواده در تهران ساکن هستند و نمی‌دانستم باید منابع‌مان را از اهواز پیگیری کنیم.من با خواب‌هایم زندگی می‌کنم. حدودا شش‌ماه پیش از این‌که این کار به من پیشنهاد داده شود، خواب عجیبی دیدم و آن خواب برای من بسیار باارزش بود. می‌دانستم پرونده‌ای از شهید عزیزی به دست من می‌رسد. بعد از مدت‌ها متوجه شدم که شمایل آن مرد در خواب من، چقدر شبیه شهید عزیز سیدحسین ‌علم‌الهدی است.

چرا از زندگی «بی‌بی‌جان» فیلم نمی‌سازند؟!
مادر شهید سیدحسین علم‌الهدی در زمان جنگ

درگذشت پری‌خانم
تازه می‌خواستم کار را شروع کنم که با دختر مرحوم ‌بی‌بی خدیجه تماس گرفتم. پری‌خانم گفتند که با شما هماهنگ می‌کنیم چون ایشان مریض‌احوال و به کرونا مبتلا بودند. شنیدم که چند روز بعد ایشان به رحمت خدا رفتند. خانواده تحت‌تاثیر فوت ایشان قرار داشتند. در آن دوره اکثر اعضای خانواده کرونا گرفته بودند و شروع کار ما تا مهرماه سال ۱۳۹۹ به تاخیر افتاد.در اولین دیدار ما با خانواده شهید همه با ماسک و الکل حاضر شدند و درفاصله دوری ازهم نشسته بودیم.این مصاحبه برای من عجیب بود. می‌ترسیدم مشکلی ایجاد کنم، چون از خواهران سن و سالی گذشته بود و خانواده هنوز داغدار بودند.

به یاد دارم پری‌خانم از اول تا آخر آن جلسه گریه می‌کردند. شروع کار ما این‌طور بود و خود من از این بابت ناراحت بودم.نوشتن از بی‌بی‌جان برای من مانند کار در معدن بود که می‌شکافتیم، پیش می‌رفتیم و به طلا دست می‌یافتیم. از ‌بی‌بی‌جان به خانواده‌ای رسیدیم که هرکدام از اعضایش پتانسیلی خاص برای داستانی متفاوت دارند. به دختران و پسران ایشان رسیدیم؛ به اطرافیان و کسانی که در چایخانه اهواز و تهران با ‌بی‌بی‌جان بودند.هر کدام از این مراحل گنجی بود. خصلت‌هایی از ‌بی‌بی جان به دستم می‌آمد که حیران می‌ماندم. ماجراهایی تعریف می‌شد که وقتی برای خانواده تعریف می‌کردم به من می‌گفتند ما نمی‌دانستیم و برای من بسیار جالب بود.

چرا از زندگی «بی‌بی‌جان» فیلم نمی‌سازند؟!
الناز عباسیان / نویسنده

گفتند عجله نکنید!
ازطرف روایت فتح به من گفته شد دست شما باز است ووقت دارید وبا حوصله کار کنید، چون نمی‌خواستند بعد از اتمام کار متوجه شوند با یکی از افراد مرتبط مصاحبه نشده یا اثری جا مانده و روایتی مفقود است.فکر کردم می‌توانم کار را زیر یک سال جمع کنم چون دیگر کتاب‌های من نهایتا با ۲۰ تا ۳۰ مصاحبه و رجوع به تعدادی کتاب در عرض یک سال به انتشارات تحویل داده می‌شد، ولی مصاحبه‌های این کتاب خیلی زیاد شد و من هم دلم نمی‌آمد جمعش کنم. حاج حمید هم کمک می‌کرد و مرتبا شماره‌هایی ارسال می‌کرد.

خدمت خیلی از عزیزان رفتیم و بعد به جایی رسیدیم که مصاحبه‌های ما بیشتر از حجم کتاب شده بود. باید ۲۰۰ صفحه تحویل می‌دادیم اما حدود ۵۰۰ صفحه مطلب داشتیم. دوستان در روایت فتح لطف کردند و اجازه بالا بردن حجم کتاب را تا ۳۰۰ صفحه صادر شد. اما باید باز هم بخشی از مصاحبه‌ها حذف می‌شد. قرار بر این بود کتاب دو جلدی باشد.بنا بر لیست در دستم با حدود ۹۰ نفر گفت‌وگو شد که این تعداد لزوما افراد عادی نبودند. برای مثال یکی از آنها آقا مجتبی، پسر شهید مطهری و عروس شهید مطهری بودند. با خانواده شهید رجایی مصاحبه شد.

حتی با محافظان حضرت آقا گفت‌وگو کردیم و عموم این افراد کسانی بودند که پیدا کردنشان راحت نبود. ولی اول با لطف خدا و بعد با همکاری خانواده شهدا توانستیم با این افراد ارتباط بگیریم. آقای آهنگران هم به ما کمک زیادی کرد و در مورد بخش‌هایی از کتاب، ایشان واسطه ارتباط‌ما با خانواده‌هایی در اهواز بود که کار آسانی نبود. باید بگویم ‌بی‌بی جان قلاب را انداخت و مرا به طرف خودش کشید.

چرا از زندگی «بی‌بی‌جان» فیلم نمی‌سازند؟!

چطور برای تدوین کتاب به این سیستم رسیدیم و زاویه دید دانای کل و سوم شخص را انتخاب کردید؟
حدود ۱۳ تا ۱۴ نفر از مصاحبه شوندگان را از لیست ‌بی‌بی جان حذف کردیم و برای کتاب سید حسین نگه داشتیم چون اختصاصا در مورد ایشان بود. سیر تاریخی کتاب سه برهه مهم تاریخ ایران را در بر می‌گیرد. کسی که این کتاب را می‌خواند تاریخ معاصر را ورق می‌زند.

کنش‌گری نوجوانانه و حتی کودکانه سوژه با موضوع کشف حجاب رضاخان و نوع مبارزه او با موضوع، مخالفت با کاپیتولاسیون درحالی که مسئولیت بچه‌های خود و خواهرش را بر عهده داشت. او نه در سال‌های نزدیک به پیروزی انقلاب، بلکه در سال ۱۳۴۲ فعالیت انقلابی داشت.حیف است از همسر ایشان یاد نکنم. این دو با وجود تفاوت سنی، زندگی عارفانه‌ای با هم داشتند و ‌بی‌بی جان تحت تاثیر ایشان رشد کرد. برای من عجیب است که در آن دوران چطور یک زن کم سن و سال در اهواز خانم‌ها را جمع می‌کند و برای سلامتی آیت‌ا… خمینی مراسم ختم صلوات هفتگی می‌گیرد؟! رساله امام را می‌خوانند، طومار ‌می‌نویسند، امضا می‌کنند و به شاه تلگراف می‌فرستند که این تلگراف در اسناد ساواک موجود است.

هر برهه زندگی این زن الگوست و باید به آن پرداخته شود. حیف است از زندگی چنین الگوهایی فیلم ساخته نشود و آنها به زنان و مادران معرفی نشوند.من توفیق داشتم و در خدمت مادران شهید بودم، ولی بسیاری از این مادران به‌واسطه شهادت پسران‌شان وارد فعالیت و کنشگری شده‌اند، اما ‌بی‌بی جان قبل از شهادت پسرش، فرمانده‌ای در جامعه زنان بود. ‌بی‌بی جان، عمری کوتاه، ولی با برکت داشتند.

چرا از زندگی «بی‌بی‌جان» فیلم نمی‌سازند؟!

تجدید بیعت با امام
پس از پیروزی انقلاب تا آغاز جنگ دوران سکوت بسیاری از مادران شهداست، ولی این مادر در آن دوره شخصیتی طلایی بود. زنان را جمع می‌کند و از اهواز با وسایل حمل‌ونقل آن زمان برای تجدید بیعت با امام راهی تهران می‌شوند. یکی از آن زنان به ما گفت ‌بی‌بی جان در تک‌تک ماها را می‌زد و می‌گفت من راهی می‌شوم اگر دوست دارید بیایید و اگر طلایی دارید در راه انقلاب بدهید. این کارها به ذهن چه کسی می‌رسد؟!در سه ماهه اول جنگ بسیاری جان خودشان و فرزندان‌شان را برداشتند و به جایی امن رفتند. این مادر نه‌تنها از شهر نرفت، بلکه به مادران دیگر گفت شهر را خالی نکنند.

عکسی از ‌بی‌بی جان در میان آوارهای بمباران اهواز وجود دارد. این زن در آن زمان خانه خود را خالی کرده و به مامنی برای رزمنده‌ها و پایگاهی برای کمک به جبهه تبدیل کرده است.یکی از پارامترهای سوگ‌درمانی این است که وقتی کسی عزیزی را از دست داده و به آرامش رسیده، دیگر داغداران را تسلی بدهند. ‌بی‌بی جان اوایل جنگ سوگ‌درمانی را درک کرده بود و همراه با مادران شهید به دیگر مادران داغدار دلداری می‌داد.

دوست دارم تا جایی که می‌توانم ‌بی‌بی جان را معرفی کنم. به دوستان و همکارانی که برای ساخت مستند می‌آیند؛ می‌گویم که من تا جایی که بتوانم همکاری می‌کنم تا اتفاقات خوبی‌ بیفتد.

در کار شهدا دنبال پول و نام نیستم
از صمیم قلب می‌گویم که در کار شهدا به‌دنبال دو چیز نبوده و نیستم؛ یکی پول و دیگری اسم است. با وجود این‌که از لطف این عزیزان هر دوی اینها به من می‌رسد، اما من به دنبال‌شان نیستم. حساب و کتاب من با شهدا جداست.همان‌طور که گفته شد، ‌بی‌بی جان برای کارهایش الهی، هیأتی و مردمی جلو می‌رفتند. با خودم گفتم یعنی من نمی‌توانم به‌عنوان ذره‌ای کوچک که خود را به این اسم بزرگوار چسبانده‌ام، این نیت را داشته باشم و در این اثر بحث پول و مادیات نداشته باشم؟! به همین دلیل هیچ‌وقت عواید مادی این اثر را پیگیری نکرده‌ام در حالی‌که در مورد آثار دیگر قراردادهای سنگین‌تری بسته‌ام و حساب آنها جداست.

چرا از زندگی «بی‌بی‌جان» فیلم نمی‌سازند؟!

حجت‌الاسلام سیدحمید علم‌الهدی (برادر شهید): خانم عباسیان کاری کرد کارستان
برای نوشتن کتابی درباره مادر، چند بار تصمیم گرفته شد، ولی همتی درست و حسابی نبود. کار از این بابت که از مادرمان تعریف کنیم، خوشایند خانواده نبود؛ ولی شخصیت ایشان ابعاد مختلفی داشت و می‌توانست الگو باشد. چنین زندگی با شخصیتی چندجانبه که از ازدواجش تا فرزندآوری او،ایثار وخدمت بود.

ایشان قبل وبعد ازپیروزی انقلاب و دردفاع‌مقدس شخصیتی اجتماعی داشت و حضور ومحوریت‌شان باعث تاثیرگذاری بود.مادر، شخصیت عجیبی داشت و کار شگرفی کرد. دختری ۱۴ساله از خرم‌آباد با مردی ۳۰ساله ازدواج می‌کند و به نجف می‌رود تا پنج فرزند شوهرش را بزرگ کند. فرزند اول فقط یک‌سال از ایشان کوچک‌تر بود. ایشان با وجود چنین مسئولیت سنگینی و سکونت درنجف با همسران مراجع رفت‌وآمد فراوان داشت. ما نمی‌دانیم ایشان چطور عربی یاد گرفته بودند، تا دوره‌ای که منزل ما در زمان جنگ، پایگاه بود.خاطره‌ای برای شما تعریف می‌کنم.

چرا از زندگی «بی‌بی‌جان» فیلم نمی‌سازند؟!

نیمه اول دهه ۷۰ بود، در ایام سالگرد شهید مطهری بودیم. من در نهاد رهبری در دانشگاه مشغول بودم. حاجیه‌خانم مطهری را دعوت کرده بودیم و می‌خواستیم نامه‌ای بفرستیم. به راننده آدرس دادم و از او خواستم نامه را به منزل شهید مطهری ببرد. راننده که آمد گفت حاجیه‌خانم من را ۲۰ دقیقه پشت در نگه داشته و برای من تعریف می‌کرد که مادرتان که بود و چه شخصیتی داشت. ولی وقتی می‌خواستند مصاحبه‌های این کتاب را انجام دهند حاجیه‌خانم مطهری مریض‌احوال بودند و شرایط گفت‌وگو نداشتند.خانم عباسیان را خدا رساند و کاری کارستان انجام دادند. مادر ما عبارتی داشتند وهمیشه می‌گفتند:«کار باید این ویژگی‌ها راداشته باشد؛الهی، هیأتی، مردمی» اگر پیگیری، همت و پشتکار خانم عباسیان نبود این کتاب تهیه نمی‌شد. ما با تمام وجود برای ایشان و دوستان روایت فتح دعا می‌کنیم.

چرا از زندگی «بی‌بی‌جان» فیلم نمی‌سازند؟!

از نگاه عروس خانواده
حاجیه‌خانم شخصیتی مهربان داشتند و نه‌فقط با ما که عروس‌شان بودیم بلکه با هرکسی که برخورد می‌کردند، او حس مهربانی را درک می‌کرد. ما ساکن قم بودیم و حداقل ماهی یک‌بار به اهواز می‌رفتیم و برمی‌گشتیم. پسر بزرگ من روح‌ا… به ایشان وابسته بود و مادربزرگش را خیلی دوست داشت.در قم در خانه خودمان نشسته بودیم. من بودم و دو فرزندم، ‌بی‌بی‌خدیجه و حاجیه‌خانم که کمی ناخوش‌احوال بودند و می‌خواستند بخوابند. من و ‌بی‌بی‌خدیجه، احوال حاجیه‌خانم را خیلی تحویل نگرفتیم. دخترم رضوان حدودا دوساله بود، تازه کمی حرف‌زدن یاد گرفته بود.پیش حاجیه‌خانم رفت و به او گفت ‌بی‌بی‌جان چرا ناراحتی؟ ‌بی‌بی‌جان آن‌قدر از برخورد بچه خوشش آمده بود که به من و ‌بی‌بی‌خدیجه گفت از این بچه یاد بگیرید ببینید چقدر با محبت و مهربان است.قبل از ازدواج من در اهواز، پسرخاله‌ام سال۱۳۵۹ قبل از شهادت سیدحسین، شهید شده بود. خاله من در خانه مستاجری ما بودند. زمان جنگ و موشکباران بود و در زیرزمین زندگی می‌کردیم. در زدند و دیدیم خانم ‌علم‌الهدی است. ما نسبت فامیلی داشتیم و ایشان برای دیدار پیش ما آمده بودند. تا نشستند شروع به دلداری خاله من کردند. این رفتار ایشان برای ما خیلی جالب بود. خودشان شهید نداده بودند ولی درک خوبی از وضعیت مادر شهید داشتند. چند روز بعد، حسین شهید شد.

نسبت انتشارات روایت فتح با این کتاب
مهدیه زکی‌زاده: برنامه کتاب شهید حسین ‌علم‌الهدی و مادر ایشان به سال ۱۴۰۰برمی‌گردد. تصمیم مجموعه بر این بود تا به شهدای مظلوم هویزه که در رابطه با آنها کم کار شده، بپردازیم. پررنگ‌ترین شهید در این حوزه، شهید ‌علم‌الهدی است و دیدیم پای کسی چون نصرت‌ا…محمودزاده در میان است وایشان علاقه زیادی به شهید ‌علم‌الهدی دارند و روی این موضوع بسیار حساس هستند. ایشان یکی از پایه‌های روایت فتح هستند.متوجه شدیم در مورد محمدحسین ‌علم‌الهدی کار شده است، پس چه باید می‌کردیم؟! در وهله اول سه شهید هویزه در نظر گرفته شد تا در مورد آنها کار کنیم.

چرا از زندگی «بی‌بی‌جان» فیلم نمی‌سازند؟!

«به رنگ خاک» از اینجا شروع شد و مجموعه خاطراتی است درباره شهید ‌علم‌الهدی که توسط خانم مهدویان مورد بازنویسی قرار گرفت. با وجود این‌که کتاب مجموعه خاطره است اما استقبال خوبی از آن شد.در این رفت‌وآمدها متوجه مادر شهید ‌علم‌الهدی شدیم که چه زندگی پررنگی دارند و چه سوژه‌ بابرکتی هستند و حیف که این‌قدر دیر به سراغ‌مان آمدند، چون ما اعتقاد داریم خودشان سراغ ما می‌آیند. با وجود این‌که خانواده ‌علم‌الهدی دست به قلم هستند و می‌شود بین نوه‌ها چند نویسنده یافت؛ از این جهت کار نشدن این موضوع عجیب بود و می‌شود گفت توفیق ما بوده است.

وقتی به مادرها رسیدیم تصمیم گرفتیم اثری جدید منتشر کنیم که قبلا کار نشده است. در رفت‌وآمد با خانواده ‌علم‌الهدی در کتاب به رنگ خاک متوجه شده بودیم با خانواده‌ای صاحب‌نظر طرف هستیم و کار چیزی نیست که بتوانیم کمی پا کج بگذاریم.ما به کسی احتیاج داشتیم که در مرحله تحقیق و نویسندگی با خانواده همراهی کامل داشته باشد. نترسد، چون تجربه ما می‌گفت این میزان حساسیت خانواده‌ها، نویسنده‌ها را می‌پراند، طاقت نمی‌آورند و می‌ترسند، چون فکر می‌کنند وقتی حین مصاحبه و نوشتن این همه حساسیت وجود دارد، شاید خانواده بعد از اتمام کار اثر را قبول نکنند.

موارد زیادی داشتیم که خانواده‌ها کتاب را کنار گذاشتند و اثر به انتشار نرسید. از این رو نویسنده‌ای می‌خواستیم که از نظر اخلاقی صبور باشد، همراهی کند و دل بدهد. دل‌دادن برای من بسیار مهم بود. انتخاب نویسنده دو دوتا چهارتا نیست. می‌شود موضوع توفیق را کنار ماجرا گذاشت. این همه نویسنده داریم و خانم عباسیان در انتشارات ما و درمیان این جمع فردی تازه‌کاربه حساب می‌آمد.مدت زیادی از دوستی و همکاری ایشان با ما نمی‌گذشت. از واژه دوستی استفاده می‌کنم، چون اخلاق زیبا و پسندیده ایشان ارتباط را صمیمی‌تر کرد و همکاری ما با خانم عباسیان به دوستی رسید.

ما با بچه‌های خبرنگار خوب جلو می‌رویم. خبرنگارانی که وارد فضای نویسندگی می‌شوند با ما همراه‌تر هستند؛ شاید چون روحیه کنجکاوی در این گروه بالاتر است و ما از بابت تحقیق خیال‌مان آسوده است و می‌دانیم تا به هدفی که می‌خواهند نرسند، ول نمی‌کنند.من خانم عباسیان را برای تالیف این اثر پیشنهاد دادم. قلم ایشان را می‌شناختم و می‌دانستم خبرنگارها خیلی راحت می‌توانند خط کار را بگیرند. این کتاب برای ما بسیار مهم بود، چون حساسیت خانواده را می‌شناختیم، از این رو به خانم عباسیان گفتیم با خیال راحت و فراغ بال کار کنند و باهم کاری به زمان تحویل اثر نداشتیم تا کار درستی ارائه شود.

میثم رشیدی مهرآبادی – قفسه کتاب/ روزنامه جام‌جم

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

چرا از زندگی «بی‌بی‌جان» فیلم نمی‌سازند؟! بیشتر بخوانید »

تظلم‌آوردن «فرزند شهید»ی که جانباز مدافع حرم است! + عکس

تظلم‌آوردن «فرزند شهید»ی که جانباز مدافع حرم است! + عکس



مدافع حرم فاطمیون شهید سید احمد سادات - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق برای گفتگو با خانواده چند شهید مدافع حرم فاطمیون راهی شهر اشتهارد شدیم. اولین خانه‌ای که درش را به روی ما گشود؛ منزل شهید سید احمد سادات بود. آقامجتبی (فرزند شهید) و سرکار خانم سیده‌صدیقه حسینی (همسر شهید) از زندگی پر فراز و نشیب پدر خانواده گفتند و در نهایت، ما را به بیابان‌های اطراف شهر بردند تا مزار این شهید عزیز را نیز زیارت کنیم.

نمی‌دانیم چه حکمتی بود که انتشار شش قسمت از گفتگو با خانواده شهید سید احمد سادات دقیقا با روزهای غمبار دهه اول ماه محرم همزمان شد. شاید در این روزها که پای روضه‌ةا می‌نشینیم، راحت‌تر بتوانیم با غم تنهایی و غربت این خانواده همراهی کنیم…

بعد از انتشار تصویری از مزار شهید سیداحمد سادات در بیابان‌های اطراف اشتهارد، تعدادی از مسئولان این شهر از جمله مسئولان سپاه این شهر قول‌هایی دادند که بار غم و اندوه را با تجلیل از این شهید بزرگوار از دوش خانواده‌اش کم کنند و تدابیری بیندیشند که مزار این شهید بزرگوار نیز از غربت و تنهایی در بیابان خارج شود. امام جمعه اشتهارد نیز از مسئولان این شهر مطالباتی داشت که امید داریم به بایگانی سپرده نشود. همچنین مدیران بنیاد شهید و امور ایثارگران استان البرز هم پیگیری‌هایی را برای احراز شهادت آقاسید آغاز کرده‌اند که بارقه‌هایی از امید را در قلب خانواده این شهید بزرگوار روشن کرده است. همه این‌ها، حاصل جوشش خون شهید بود که واکنش مردم ایران را از اقصی‌نقاط کشور برانگیخت و در فضای مجازی، موجی از همدردی با خانواده شهید،‌ برجسته و تِرِند شد. 

امیدواریم مجموعه این اقدامات امیدبخش به نتیجه‌های مطلوب برسد و شرمندگی ما از روح پاک شهیدان مظلوم مدافع حرم خصوصا شهدای فاطمیون پایان پذیرد.

قسمت‌های قبلی گفتگو را نیز اینجا بخوانید:

«سید احمد» سلاح برادر شهیدش را برداشت و رفت +‌ عکس

فرار شبانه «سید احمد» از خانه پدری!

مدافع‌حرمی که با اجبار پیگیر امور جانبازی شد! + عکس

«ج الف»؛ «ه**: س» و «م ی» را شناسایی کنید!

تنها جرم «سیداحمد» دفاع از حرم بود! + عکس

آنچه در ادامه می‌خوانید،‌ ششمین و آخرین قسمت از گفتگوی ما با این خانواده رنج‌کشیده است که داغ پدر هنوز در گفته‌هایشان پیدا بود… در این بخش از گفتگو بیشتر با مشکلاتی که برای جانباز سید مصطفی سادات (فرزند شهید سادات) پیش آمده همراه می‌شویم و با مظلومیت همسر و فرزندان این خانواده در غربت شهر اشتهارد بیشتر آشنا می‌شویم.

پسر شهید: ما با پدرمان رابطه عجیب و غریبی داشتیم. من علاوه بر اینکه پدرم را از دست دادم، رفیقم را هم از دست دادم. ما آدم‌هایی نیستیم که خیلی اهل رفاقتِ بیرون از خانه باشیم، بیشتر این رفاقتی را که بین خودمان است را حفظ کرده بودیم. وقتی پدرم فوت کرد ما رفیقمان را از دست دادیم، پدرمان را از دست دادیم.

تظلم‌آوردن «فرزند شهید»ی که جانباز مدافع حرم است! + عکس

آن هجمه‌ای که به ما وارد شد، توهین‌هایی که شد، به خاطر لج و لجبازی بنرهای پدرمان را کندند، فقط یک کار مسخره بود. حتی بنرهای شهید حیدری که آخرین شهیدی بود که آوردند را هم پاره کرده بودند. ما برایشان فعالیت می‌کردیم و دوباره خودمان بنرشان را ترمیم و درست کردیم. اما متاسفانه وقتی برای پدرمان این اتفاق افتاد هیچ کس حتی همرزمانش نبودند به ما کمک کند. حتی کسانی که زنگ می‌زدند می‌گفتند ما اصفهانیم یا فلان‌جائیم هم نیامدند. زمانی که پدرمان را دفن کردیم شبش آقا دانیال فاطمی فهمید و خیلی هم ناراحت شد گفت چرا دفن کردید و ماجرا چه بود؟ گفتیم اینطور شد. آقا دانیال اصلا باور نمی‌کرد. می‌گفت مگر می‌شود سید احمد با آن همه سابقه جهادی و کارهایی که می‌کرد این اتفاق برایش بیفتد؟!

ولی متاسفانه چیزی که انتظار داشتم این بود که روابط عمومی فاطمیون، معاونت فرهنگی فاطمیون، فعالیتی بکنند؛ بالاخره نیروی قدیمی‌شان را از دست داده بودند، چون پدرم خیلی خدمت کرده بود و فعال بود.

حتی یک زمانی من از پدر پرسیدم شما این همه فعالیت کردید و تخصص دارید چرا فرمانده نمی‌شوی؟ گفت من دوست ندارم؛ بارها به من پیشنهاد شده بود برای فرمانده فلان یگان و فلان تیپ، ولی من دوست ندارم؛ همین که کار خودم را به درستی بتوانم انجام بدهم کافی است، دیگر مسئولیت جان بقیه را نمی‌توانم به عهده بگیرم. من خودم کار خودم را به نحو احسن انجام می‌دهم به صورتی که همه می‌گویند سید دارد چکار می‌کند؟ پدرم می‌گفت من اگر فرمانده باشم نسبت به جان تمام کسانی که آنجا هستند مسئول هستم و نمی‌توانم همچین مسئولیتی را بر عهده بگیرم. و به همین دلیل پدر هیچگاه فرماندهی را به عهده نگرفت.

**: با آقای «ص» هم می‌شود صحبت کرد؟

پسر شهید: آقای «ص» فرمانده تیپشان است، البته دیسپلین خاصی دارند. شماره شان را می‌دهیم به شما…

**: در البرز هستند؟

پسر شهید: در مشهد هستند ولی مرتب به سوریه می‌روند و می‌آیند.

تظلم‌آوردن «فرزند شهید»ی که جانباز مدافع حرم است! + عکس
مزار شهید سید احمد سادات در بیابان‌های اطراف اشتهارد

**: من هنوز در شوک قضیه خاکسپاری سید در بیابان هستم.

همسر شهید: هیچ چیز نمی‌تواند دل ما را خنک کند. الان چند ماه می‌گذرد اما انگار همین امروز است که سید را با آن مظلومیت خاکسپاری کردیم. اگر سید را در قطعه صالحین یا گلزار شهدا می‌گذاشتند ما یک مقدار آرام می‌گرفتیم؛ می‌گفتیم این همه جهاد کرده، کنار همرزمانش قرار می‌گیرد.

**: البته مقام ایشان پیش خدا محفوظ است و این جاهای ظاهری، همه برای دل ماست..

همسر شهید: «سید» غریب بود، جایش واقعا آنجا نبود!

**: می‌توانیم برویم و مزار آقاسید را ببینیم؟

پسر شهید: بله با هم می‌رویم ان شا الله.

{فرزند شهید، عکس‌های قبر را نشان ما می‌دهد.}

**: این‌جا که واقعا بیابان است. برویم برای زیارت ایشان؟

{فرزند شهید، فیلمی از سید احمد با صدای خودشان را هم به ما نشان می‌دهد.}

پسر شهید: پدرم نسبت به اهل بیت حتی زمانی که جنگ سوریه شروع نشده بود، ارادت داشت. مادرم می‌گوید و کارگرهای پدرم که سرِ زمین با پدرم کار می‌کردند می‌گفتند که سید احمد چرا اینطور است؟ تا ما «یا حسین» می‌گوییم، می‌زند زیر گریه.

همسر شهید: اشک‌هایش با یک «یا حسین» می‌آمد و گریه می‌کرد. همه می‌گفتند سید دیوانه است، به خاطر اینکه زود گریه می‌کند!

تظلم‌آوردن «فرزند شهید»ی که جانباز مدافع حرم است! + عکس

پسر شهید: می‌گفتند سید دیوانه است! نه اینکه من به شما بگویم، ولی پدرم اسم پدرش که می‌آمد، گریه نمی‌کرد، چون پدرشان را از دست داده بود دیگر، ولی جالب است، اسم اهل بیت که می‌آمد مخصوصا امام حسین و حضرت زینب، می‌گفت آن غمی که حضرت زینب کشیده، آن اسارتی که کشیده روی قلب من است… این ارادت و خلوصش جایگاهش محفوظ است.

**: چنین ماجرایی برای پیکر آقاسید  برای خانواده خیلی سنگین است…

پسر شهید: حتی ما زمانی که دیدیم نه فاطمیون اقدامی می‌کند نه کسی دیگر، سعی کردیم و دوست داشتیم کسانی که به پیکر پدرم بی‌حرمتی کرده و کسانی که ما را تهدید به مرگ کرده بودند، حداقل  احضار شوند و یک امضا از آن‌ها گرفته می‌شد که دیگر این کار را برای بقیه شهدا تکرار نکنند.

همسر شهید: کاش گوشمالی‌شان می‌دادند که این برخورد را برای بقیه شهدا و جانبازان نداشته باشند.

پسر شهید: حتی در آن حد هم نشد. گاهی فحش هم می‌دهند به ما. به خاطر این توهین، ما داریم از این شهر می‌رویم؛ به خاطر اینکه پدرم مدافع حرم بوده، اینقدر زحمت کشید و آخر هم به او توهین شد. ما داریم از اشتهارد می‌رویم؛ اینقدر هجمه و کم‌لطفی زیاد بوده. هنوز آن نگاه‌های بد، آن نگاه‌های قومی و نژادپرستانه به ما هست که ما نمی‌توانیم با این وضعیت در این شهر زندگی کنیم!

**: برنامه‌تان چیست؟ کجا می‌خواهید بروید؟

پسر شهید: هر جایی به غیر از اشتهارد!

**: با این وضعیت واقعا حق دارید. چون اینجا دلخوشی‌ای ندارید.

پسر شهید: کسی هم نداریم. فامیل‌هایمان هم  این کار را با ما کردند. به پدرم به چشم گناهکار نگاه می‌کردند تا فهمیدند ما در تصادف عمویم گناهی نداشتیم! خودش بیمارستان بود وقتی پدرم به شهادت رسیده بود.

تظلم‌آوردن «فرزند شهید»ی که جانباز مدافع حرم است! + عکس
همسر شهید و فرزندشان (سید مجتبی سادات) در کنار مزار پدر

**: مهمترین ضربه‌ای بود که شما خوردید…

پسر شهید: ضربه را همه به ما زدند و آخرین ضربه را هم خودی‌ها به ما زد. روزی که پدرم اینجا بود، تا چهلمش که دوباره آمدند اینجا، ولی دیگر چه فایده داشت. تا هفت پدرم خودمان دور هم جمع می‌شدیم و در تنهایی عزادار بودیم و گریه می‌کردیم.

همسر شهید: الان برای سید مصطفی هم هیچ کسی پیگیر نیست.

پسر شهید: ما پیگیری کردیم اما متاسفانه مسئولان خیلی بد حرف می‌زنند و توهین می‌کنند

**: یعنی جواب درستی نمی‌دهند به شما؟

پسر شهید: نه، اصلا. فقط توهین می‌کنند.

**: اسم آن مسئول را می‌توانید بگویید؟

پسر شهید: اگر اجازه بدهیم نگویم، چون برایمان گرفتاری درست می‌شود!

تظلم‌آوردن «فرزند شهید»ی که جانباز مدافع حرم است! + عکس
جانباز مدافع حرم،‌ سید مصطفی سادات

همسر شهید: اسم مسئولش را من نمی‌دانم ولی یک آقایی هست به نام آقای اکبری که در همین (…) کار می‌کند و با همین صاحبخانه ما فامیل هستند. چند روز پیش من را دید و گفت شما اینجا زندگی می‌کنید؟ گفتم آره؛ تکلیف مصطفی چه شد؟ … گفت: همین طور مانده، یکی بیاید با مسئولش صحبت کندتا کاری کنند. مصطفی خیلی پسر خوبی است.

پسر شهید: بنده خدا چون برادرم را یکی دوبار دیده می‌گوید سید مصطفی خیلی پسر خوبی است، خیلی آرام است، خیلی ساده است. ولی من یکی دوبار رفتم و وقتی توهین می‌کنند، کجا برویم دیگر؟ نمی‌توانم هر روز بروم آنجا فحش و توهین بشنوم. شما خودتان را جای من بگذارید، یک بچه ۲۱ ساله می‌رود دنبال کار برادرش فحش می‌شنود، چه‌کار کنم؟

همسر شهید: مصطفی جان اینطوری بد که تمام زندگی‌اش را پای طرف می‌ریزد، احساساتی است، به خاطر موج‌گرفتگی، زود گول می‌خورد، راحت می‌توانند از او سواستفاده کنند! الان که موج گرفته است، مجروح جنگی است، مدارک اقامتش هم گم شده؛ اصلا کارت جانبازیش هم پیگیر نبوده که درست کند، الان یک سال است که بلاتکلیف است و کسی پیگیر مشکلاتش نمی‌شود.

پسر شهید: رزمندگانی که مجروح می‌شوند، تا چند ماه طول درمان می‌گیرند.

همسر شهید: هیچ کدامشان نگرفتند؛ نه سید احمد و نه سید مصطفی.

پسر شهید: مثلا بهشان می‌گویند تا شش ماه استراحت کن، حقوق بگیر. پدر من نه طول درمان گرفت، نه تا زمانی که زنده بود جانبازی‌اش را گرفت، نه از مزایای جانبازی استفاده کرد. برادرم هنوز دارد شهریه دانشگاه می‌دهد، پول آمایش کارت را که رایگان کرده بودند هم ما دادیم. پدرم از هیچ مزایایی استفاده نکرد. یعنی پدر ما مظلوم‌ترین شهید فاطمیون بود که در واقع اینطوری رفت. رسانه فاطمیون هم در جریان بود، اما برای پدرم هیچ کاری نکردند. بعد گفتند برای سید چون شخصیت فعالی بود داریم مستند می‌سازیم. ولی خب این مستند می‌خواهد چه کار کند؟

تظلم‌آوردن «فرزند شهید»ی که جانباز مدافع حرم است! + عکس
کارگرهای پدرم که سرِ زمین با پدرم کار می‌کردند می‌گفتند که سید احمد چرا اینطور است؟ تا ما «یا حسین» می‌گوییم، می‌زند زیر گریه.

**: چه کسانی در این مشکلی که برای آقا مصطفی پیش آمده، دخیل بوده‌اند؟

همسر شهید: یک آقایی هست به اسم «ک»، یک آقایی به اسم «د» که اینها هم سن و سال بابای مصطفی هستند. سید مصطفی را با خودشان بردند این طرف و آن طرف و از او سوء استفاده کردند. سید مصطفی زنگ می زند که من کاره‌ای نبودم. مامان به خدا من تقصیری نداشتم!

پسر شهید: اینها با برادرم مشکل دارند و برایش مشکل درست کردند. اصلا مصطفی در خانه نشسته بود؛ گفت من می‌روم تا سر کوچه برمی گردم، ساعت ۵ **: ۶ بود، رفت و دیگر نیامد.

**: می‌خواهم بدانم آقا مصطفی پیش مسئولان از خودش دفاع کرده؟

پسر شهید: دفاع کرده، ولی کسی به حرف‌های او اهمیتی نداده است.

همسر شهید: حتی عده‌ای بدخواه، مصطفی را برده بودند در بیابان و می‌خواستند داخل چاه بیندازند. کسی از راه می‌رسد و اینها می‌ترسند و دو نفری مصطفی را پرت می‌کنند روی خارها. سید مصطفی با یک بلوز آستین کوتاه بود. وقتی که آمده بود حانه، تمام بدن این بچه زخم بود.

پسر شهید: برایش پاپوش درست می‌کردند. برادرم قبل از جانبازی‌اش اصلا با این‌ها معاشرت نداشته. با برادرم لج می‌کنند.

همسر شهید: تمام بدنش پر از زخم بود. گفت که می‌خواستند در بیابان در چاه بیندازند و مرا بکشند! یک موتوری رد می‌شود، اینها می‌ترسند و فرار می‌کنند. تمام بدن سیدمصطفی زخم بود. حتی یک بار آمده بود خیس، گفتم چیه؟ گفت من را در استخر انداختند و می‌خواستند غرق کنند! یا مثلا حتی یک بار هم به این بچه دارویی داده بودند، که سنکوپ (اَرِست) کرده بود. آمد در خانه خوابید؛ دیدم نفسش نمی‌آید بالا، زنگ زدم به چند نفر از بچه‌ها، بردیمش بیمارستان، گفتند دارو به خوردش داده‌اند!

تظلم‌آوردن «فرزند شهید»ی که جانباز مدافع حرم است! + عکس
جانباز مدافع حرم،‌ سید مصطفی سادات

می‌گویم از اشتهارد بروم شاید برای مصطفی هم بهتر باشد، از اینجا دورش کنم. گفتم یک بار زده بودند با چاقو و تاندوم دستش پاره شده بود. سیدمصطفی بچه‌ای است که به خاطر مجروحیت اعصاب و روان نمی‌تواند از خودش دفاع کند. اصلا عجیب و غریب است؛ اینطور نبود، اما بعد از آن حادثه در سوریه، اینطور شد. الان خیلی می‌ترسد.

پسر شهید: بعد از آن اتفاق در سوریه اینطوری شد. در صورتی که اینطور نبود برادرم، اصلا باشگاهی بود، قبل از اینکه جنگ شروع شود به ورزش‌های رزمی می‌رفت. الان خیلی از هم دوره‌ای‌هایش بدن‌های بزرگ و ورزیده‌ای دارند؛ می‌گویند سید مصطفی چقدر هم خوب کار می‌کرد و از ما جلوتر بود.

جنگ سوریه که اتفاق افتاد و مشکلات عصبی که برایش ایجاد شد دیگر آدم سابق نشد. الان تبدیل به یک آدم افسرده و عصبی شده

{عکس مصطفی را مادرش نشان ما می‌دهد}

همسر شهید: من اگر بتوانم این را از گرفتاری نجات بدهم و مدارکش را بگیرم، حقوقش را درست کنم و یک کاری برایش بکنم، خیلی خوب است.

پسر شهید: مسئولان باید پیگیری کنند. باید برادرم را ببرند به آسایشگاه جانبازان و از لحاظ عصبی درمان کنند. بالاخره وقتی یگانی درست می‌شود باید کسانی که اینطور می‌شوند را حمایت کند. یک آسایشگاه‌هایی برای جانبازها داریم، ای کاش پیگیری می‌کردند و تحت درمان قرار می‌گرفت.

تظلم‌آوردن «فرزند شهید»ی که جانباز مدافع حرم است! + عکس

**: ان‌شالله همه این موارد را می‌نویسم و انشالله که به گوش یک انسانی، یک مسئولی برسد که کاری کند.

همسر شهید: سید که دیگر رفت. چه اینها شهید بگویند یا نگویند، سید شهید است. الان که دیگر کاری از دست من بر نمی‌آید، تنها کاری که می‌توانید بکنید خودتان یا یگان فاطمیون یا هر جای دیگر که صدای ما به گوششان می‌رسد، این پسر من را از گرفتاری نجات بدهند و درمان کنند.

**: ما کارمان را از نظر رسانه ای انجام می‌دهیم و بقیه اش را می‌سپاریم دست خدا. برویم سمت مزار آقاسید؟

پسر شهید: برویم…

*میثم رشیدی مهرآبادی

پایان

تظلم‌آوردن «فرزند شهید»ی که جانباز مدافع حرم است! + عکس
مزار شهید سید احمد سادات در بیابان‌های اطراف اشتهارد



منبع خبر

تظلم‌آوردن «فرزند شهید»ی که جانباز مدافع حرم است! + عکس بیشتر بخوانید »

تنها جرم «سیداحمد» دفاع از حرم بود! + عکس

تنها جرم «سیداحمد» دفاع از حرم بود! + عکس



مدافع حرم فاطمیون شهید سید احمد سادات - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق برای گفتگو با خانواده چند شهید مدافع حرم فاطمیون راهی شهر اشتهارد شدیم. اولین خانه‌ای که درش را به روی ما گشود؛ منزل شهید سید احمد سادات بود. آقامجتبی (فرزند شهید) و سرکار خانم سیده‌صدیقه حسینی (همسر شهید) از زندگی پر فراز و نشیب پدر خانواده گفتند و در نهایت، ما را به بیابان‌های اطراف شهر بردند تا مزار این شهید عزیز را نیز زیارت کنیم.

قسمت‌های قبلی گفتگو را نیز اینجا بخوانید:

«سید احمد» سلاح برادر شهیدش را برداشت و رفت +‌ عکس

فرار شبانه «سید احمد» از خانه پدری!

مدافع‌حرمی که با اجبار پیگیر امور جانبازی شد! + عکس

«ج الف»؛ «هـ س» و «م ی» را شناسایی کنید!

آنچه در ادامه می‌خوانید،‌ پنجمین قسمت از گفتگوی ما با این خانواده رنج‌کشیده است که داغ پدر هنوز در گفته‌هایشان پیدا بود… در این بخش از گفتگو بیشتر با روحیات شهید سادات آشنا می‌شویم و با مظلومیت همسر و فرزندانش در غربت شهر اشتهارد بیشتر آشنا می‌شویم.

**: این حق طبیعی شما است که پدرتان تکریم شود…

پسر شهید: بله، ولی من دلم از این می‌سوزد که مگر پدر ما چه کار کرده بود؟ چه کار کرده بود که حرمتش از بین رفت؟ چه کار کرده بود که مجبور شدیم او را در بیابان خاکسپاری کنیم؟ مگر خطایی کرده بود؟ مگر جرمی مرتکب شده بود؟ تنها جرمش این بود که مدافع حرم بود؛ من دلم از این می‌سوزد. ما اگر در افغانستان بودیم می‌گفتیم خیلی خب؛ مجبوریم به این اتفاق؛ من دلم می‌سوزد که در مملکت شیعه هستیم، پدرم در مسجد شهر اذان گفته، سخنرانی کرده، حرف زده، گریه کرده، پای منبر همین روحانیون نشسته، اما متاسفانه مراسم تشییع پدرمان اینقدر مظلومانه برگزار شد. عجیب مظلومانه برگزار شد. دردی که داریم غیرقابل توصیف است.

**: خود فامیل و هم‌وطنان افغان هم آمدند برای مراسم؟

پسر شهید: پدر من در مسجد خیلی رفیق دارد، هنوز خیلی از همرزمانش نمی‌دانند که پدرم شهید شده است. چند شب پیش در اینستاگرام یکی به من پیام داد گفت سید احمد کی شهید شد؟ گفتم ۲۸ فرودین. سریع پشت تلفن زد زیر گریه که اصلا چرا اینطوری شد؟ کی تشییع شد؟ چرا اطلاع‌رسانی نکردید؟ سید،‌ شخصیت کمی نبود. پدر من ۲۸۳ عملیات موفق دارد. در جبهه مقاومت رکورد زده. این را من نمی‌گویم؛ فرمانده میدانی‌شان آقای «ص» فرمانده تیپ «الف» می‌گویند.

**: خود آقای «ص» افغانستانی است؟

پسر شهید: افغانستانی هستند ولی چون فرمانده تیپ هستند تبعه ایران شدند و شناسنامه گرفتند. می‌گفت همان موقعش هم پدرت را دستِ کم می‌گرفتیم؛ شما پدرتان را دست کم نگیرید. تِدمُر دوبار که آزاد شد، توپخانه کی فعال بود؟ می‌گفت پدر شما بهترین نیروی شرق سوریه ؛ می‌گفت و گریه می‌کرد؛ خود ایشان تعریف می‌کرد که ما در حرم حضرت زینب(س) که می‌رفتیم من یکی دو بار دیدم که کسی نشسته و دارد دعا می‌خواند و گریه می‌کند. عرب‌ها دورش جمع می‌شدند و با او گریه می‌کردند. از شدت گریه پدرتان، عرب‌ها هم گریه می‌کردند. به خاطر آن اخلاص و خلوص نیتی که سید داشت.

**: این حقوق حمایتی که الان خانواده می‌گیرند در اختیار چه کسی است؟

پسر شهید: حقوق اندکی به مادرم می‌دهند.

**: این حقوق به واسطه جانباز بودن حاج آقاست؟

پسر شهید: بله.

**: پس قبول دارند که آقاسید جانباز است؟

پسر شهید: بله؛ قبول دارند.

**: ولی باز هم نپذیرفتند در قطعه صالحین خاکسپاری شوند؟

پسر شهید: نپذیرفتند؛ ما مدارک شهادت پدر را فرستادیم برای کمیسیون ۱۲۴ ؛ کمیسیونی که برای احراز شهادت است. مدارک را نگاه می‌کنند و نظر می‌دهند.

رمانده میدانیِ پدرم می‌گفت من مقصر هستم! من سید را فرستادم داخل کارخانه داعشی که بعدش آن عارضه ریوی شروع شد. جواب پزشک قانونی مستندتر بود و خیلی هم صریح جواب داد بود. مدارکش هست. قشنگ داخل آن نوشته عفونت پیشرفته ریوی. همان لحظه از دکتر پرسیدم یعنی چی؟ کِی اتفاق افتاده؟ گفت نمی‌دانم اما دود و اینها نمی‌تواند همچین بلایی سر ریه بیاورد. یک چیز فراتری است. مواد خاصی است که این بلا را سر ریه آورده است.

**: تعجب من این است که جانبازی سید را قبول داشتند ولی این اتفاقات افتاد.

پسر شهید: جانبازی که بر اثر کورنت اتفاق افتاده را قبول داشتند.

**: بحث تابعیت آقا سید و شما چطور است؟ پیگیر شناسنامه بودید یا هستید؟

پسر شهید: اگر شهادتشان احراز شود چرا، اما نوشدارویی است بعد از مرگ سهراب. ما را آقای یگانه بردند و یک فرم‌هایی پر کردیم. به ما گفتند حق و حقوق سید برای شما می‌ماند، درست است که این اتفاق افتاده. گفتند ما یک چیزی به شما می‌دهیم؛ اگر بدهند و اگر ندهند است دیگر. چون یک قانونی برای اینها هست که می‌گوید جانبازانی که ده درصد هستند بعد از فوتشان اگر خانواده از لحاظ مالی تامین نشوند، خود به خود سیستم درصد جانبازی را ۲۵ درصد می‌کند؛ می‌فرستند و ۲۵ درصد می‌شود؛ هم حقوقی برای مادرم تعیین می‌شود و هم اینکه به جانبازان ۲۵ درصد شناسنامه تعلق می‌گیرد.

همسر شهید: بچه‌های زیر سن قانونی می‌توانند شناسنامه بگیرند، اما بقیه بچه‌ها، نه.

پسر شهید: بچه‌های زیر ۲۵ سال می‌روند تحت پوشش. این یک مبحثی است. پیگیری کردم و فرستادم به کمیسیون اصل ۱۲۴. آقای «ط» که مسئول یگان فاطمیون استان البرز هستند گفتند که صحت مدارک سید مشخص است و ما خیلی امید داریم که سید را شهید اعلام کنند چون سید در مناطق آلوده هم بوده.

**: هنوز جواب کمیسیون نیامده؟

پسر شهید: هنوز کمیسیون تشکیل نشده؛ ولی رئیس گفتند که ما امیدواریم تا ۸۰ درصد سید را شهید اعلام کنند، به خاطر اینکه سید اولا ۱۶ روز بوده که از منطقه آمده بوده، دوم اینکه ۷ سال سابقه جهادی دارد. اصلا عجیب و غریب آنجا بود همیشه؛ سوم اینکه سید در مناطق آلوده و مناطقی که شیمیایی زدند، بوده؛ چهارم اینکه کارش ادوات بوده؛ ادوات دود و گرد و خاک است دیگر.

**: نگفتند کِی این کمیسیون تشکیل می‌شود؟

پسر شهید: نگفتند هنوز؛ اعلام نکرده‌اند. من کاری به اینها ندارم ولی برای ما یک چیزی روشن شده است دیگر؛ علت شهادت پدرم همین‌هایی  است که گفتم.

**: از باب اینکه حق و حقوق شما هر چه زودتر به شما داده شود،‌ این موضوع از نظر زمانی هم مهم است.

پسر شهید: پدر ما یک شخصیتی داشتند که اصلا هیچ وقت [به این چیزها] چشم نداشتند. اینقدر به ایشان می‌گفتند یا آقای «ط» زنگ می‌زد که سید بیا اینجا و کارهایت را پیگیری کن، ماهیانه مبلغی به تو می‌دهند، دانشگاه بچه‌ات رایگان می‌شود، بیا تا اینجا و این فرم را پر کن؛ پدرم می‌گفت باشد من هر وقت فرصت کردم! می‌خندید. می‌گفتند بیا، می‌گفت حالا ببینم چه می‌شود!

حتی برای کارت‌های آمایش که ما می‌گیریم، چون خانواده فاطمیون رایگان هستند، پدر ما هیچ وقت زیر بار این نرفت که ما هزینه ندهیم.

**: آن عوارضی که از سایرین می‌گیرند را فاطمیون نمی‌دهند…

پسر شهید: مثلا پدرم می‌گفت ماهی سی تومان را شما باید بدهید. امسال که پدر به رحمت خدا رفت و از نظر مالی یک مقدار به مشکل برخوردیم دیگر مجبور شدیم و زنگ زدیم و وقتی آقای «ط» شنید، گفت برای فاطمیون از سال ۹۱ رایگان است؛ مگر شما این همه سال از این موضوع خبر نداشتید؟ شما سالی دو ملیون و چهارصد هزار تومان دارید پولِ کارت می‌دهید؟ گفتیم که خواست پدر بوده. پدر اصلا از هیچ کدام از مزایا استفاده نمی‌کرد.

**: این اتفاق افتاد و دیگر هزینه را ندادید؟

پسر شهید: نه، چون پدر که شهید شد از نظر مالی در مضیقه بودیم.

**: این حق طبیعی شماست؛‌ کارتتان به راحتی صادر می‌شد؟

پسر شهید: کارت صادر می‌شد و ما هم مثل خانواده‌های عادی می‌رفتیم آنجا هزینه را می‌دادیم و کارت را می‌گرفتیم، مثل یگان فاطمیون نمی‌رفتیم که رایگان بگیریم.

**: آن مرکز کجا بود؟

پسر شهید: تا سال ۹۹ مدارکمان در هشتگرد صادر می‌شد، بعد از این اتفاقاتی که افتاد آمدیم ماهدشت. آخرین مدارک اقامتی که به صورت کامل گرفتیم را از ماهدشت گرفتیم؛ دفتر کفالت ماهدشت.

**: قضیه خاکسپاری‌شان شوک‌آور بود. اصلا فکر نمی‌کردم اینگونه باشد. مقایسه می‌کنم با جاهای دیگر که واقعا چگونه شهدای مدافع حرم را تکریم می‌کنند.

همسر شهید: اصلا هیچ کس نبود. دخترم «فاطمه» افغانستان بود. سید مصطفی هم که حال خوبی نداشت. سید زنگ می‌زد از سوریه به آقای «ط»، به آقای «د ف» که من نیستم، یک کاری بکنید که اوضاع این پسر من ردیف شود، موج گرفتگی دارد؛ اما هیچ کس هیچ کاری نکرد.  چون سید مصطفی دفترچه اقامتش را هم گم کرده خدای نکرده اگر می‌خواستند رد مرز کنند، چون از بچه‌های فاطمیون هستند و این‌ها را در افغانستان شناسایی می‌کنند، در جا گردنش را می‌زدند. طالبان و داعش همه جا هست. گفتیم یک کاری بکنیم برای سید مصطفی.

**: این دخترتان که فرمودید، افغانستان رفتند؟

همسر شهید: در کابل زندگی می‌کند.

**: با این شرایط جدید، امنیت دارند؟

همسر شهید: شرایط خیلی سخت است.

پسر شهید: خواهرم آنجا مراسمی برای پدر گرفته بوده ولی عکسی از پدر نگذاشت، چون می‌دانست که در حد دو سه تا عکس که آمده بود بیرون، رسانه‌ای شده. چون دامادمان هم رئیس دانشگاهی در افغانستان است. هر چند الان بورسیه گرفته و دارد به ایران می‌آید برای ادامه تحصیل تا مقطع دکتری را بخواند. متاسفانه خواهرم آنجا ماند و نرسید که بیاید چون تا الان که سه ماه از شهادت پدرم گذشته، برای خواهرم ویزا صادر نکرده‌اند که بتواند بیاید.

همسر شهید: فاطمه که نبود، سید مصطفی هم که حال خوبی نداشت. یک موقعی به سید مصطفی گفته بودند که بابات اینطور شده، ولی من می‌گویم نه مامان! دروغ است؛ الکی می‌گویند! چون حالش خوش نیست،‌ حتی خبر نداده‌ایم که پدرش شهید شده.

**: یعنی خبر ندارد؟

پسر شهید: نه؛ جون حال مساعدی ندارد. ممکن است آسیب بیشتری ببیند.

همسر شهید: غیرمستقیم بهش چیزهایی گفتیم ولی مثلا چند بار می‌گوید فلانی گفته اینطور شده، راست است یا دروغ است؟ می‌گویم دروغ است!

پسر شهید: می‌گوییم اینطور که گفته‌اند نیست.

ما حتی از جانب فامیل‌های خودمان هم دچار کم لطفی شدیم. متاسفانه یک اتفاقاتی افتاد؛ همان روزی که پدرم شهید شدند، ساعت دو یا سه بود، برادرم بیمارستان بود، یک دفعه زنگ زد به عمویم سید اکبر. کارگر عمویم تلفن را جواب می‌دهد و برادرم هم می‌گوید گوشی را بده به عمو. می‌گوید عمو نمی‌تواند صحبت کند. می‌گوید من با او کار دارم. می‌گوید عمویت بیمارستان است! متوجه می‌شود عمو را به همین بیمارستانی آورده‌اند که پدرم آمده بوده. می‌رود نگاه می‌کند می‌بیند عمویم دچار تصادف خیلی شدید شده بود و به صورت اتفاقی آورده بودند همانجا. خیلی جالب بود؛ ساعت سه پدرم وارد شد، عمویم هم ساعت سه آمد.

یک سوتفاهمی که برای فامیل ایجاد شده بود این بود که پسرهای سید احمد زنگ زدند به سید اکبر که پدرمان اینطوری شده و او هم تعادلش را از دست داده و تصادف کرده! بعد از اینکه عمویم حالش بهتر شد معلوم شد که اصلا ما زنگ نزدیم، و عمویم  اصلا نمی‌دانست که سید احمد شهید شده. چهل روز بعد از شهادت پدر تازه اینها رفتند و عمویم را خبر کردند. این اتفاق که افتاده بود ما خیلی از طرف فامیل دچار کم‌لطفی شدیم. حتی آن روزی که پدر شهید شد ما شبش تنها نشسته بودیم و گریه می‌کردیم!

**: یعنی از فامیل نیامدند؟

همسر شهید: هیچ کس نیامد!

 پسر شهید: هیچ کس نبود که به ما دلداری بدهد، یک اتفاق خیلی عجیب و غریبی افتاد. شب سختی بود.

همسر شهید: زن عمویش آمد لب و لوچه‌اش را آویزان کرده بود که شما زنگ زدید و بر اثر تماس شما سید اکبر تصادف کرده. یک بنده خدا هست به نام آقای گنجی. گفت برفرض اینکه اینها هم زنگ زده باشند به سید اکبر؛ به عمویشان زنگ زده‌اند؛ در آن وضعیت به کی باید زنگ بزنند؟ اگر هم تصادف کرده مقصر خودش است؛ باید احتیاط کند؛ در صورتی که ما زنگ نزده بودیم. بعد از اینکه سید اکبر خوب شد و ترخیص شد، بعد از چهل سید احمد گفتند ما می‌خواهیم به سید اکبر خبر بدهیم برادرش اینطور شده، حالا شما بیایید. گفتیم ما خانه شما نمی‌آییم.

**: در این چهل روز آقای سید اکبر به هوش بود اما کسی به او چیزی نگفت؟

پسر شهید: بله، حتی وقتی ما می‌رفتیم مثلا دامادش می‌پرسید بابا! فلان چیز کجاست؟ می‌گفت مثلا بالا پشت بام و فلان جا؛ می‌گفتند که شاید یادش رفته شما زنگ زدید. تا چهلمش که شد اینها کاملا متوجه شدند که اصلا داستان این نیست و اصلا خبر شهادت سید احمد را نمی‌داند.

همسر شهید: آقا سید اکبر سوار موتور بوده؟ قبلا هم سابقه تصادف داشته‌اند؟

پسر شهید: بله؛ با موتور بودند. عمویم یک مقدار سهل‌انگار است. چندین بار تصادف کرده.

**: حالا حالشان خوب شد؟

پسر شهید: بله خوب شد. ولی ما، هم از جانب فامیل‌ها مورد کم‌لطفی قرار گرفتیم، هم از جانب مردم شهر و هم از جانب مسئولان.

همسر شهید: امان از آن عده مردم اشتهارد که چنین برخوردی با ما کردند.

پسر شهید: من و برادرم یک مقدار پس انداز داشتیم برای آینده‌مان. هر چه داشتیم را روی هم گذاشتیم و خرج مراسم پدر کردیم.

**: با توجه به کرونا توانستید مراسم بگیرید؟

پسر شهید: با توجه به کرونا که خیر، گفتند شما حق ندارید در مسجد مراسم بگیرید، اما صاحبخانه‌مان پارکینگ و زیرزمین‌شان را در اختیار ما قرار دادند و ما سه شب ماه رمضان را افطاری و شام دادیم. یک گوسفند قربانی کردیم و به مردم غذا دادیم. خواهرم در افغانستان عزادار بود؛ مادرم شوهرش رفته بود؛ برادرم و من یتیم شده بودیم، هیچ کسی نبود دور و بر ما؛ حتی کسی نبود که برای ما حلوا درست کند. ما مجبور شدیم حلوای حاضری بگیریم. هیچ کس نبود، هیچ کس نبود، خیلی سخت گذشت.

**: حتی روایت داریم که داغدار است تا هفت شبانه روز اصلا نباید غذا درست کند؛ یعنی بقیه باید بیایند و حتی غذایشان را هم درست کنند و کمکشان کنند…

پسر شهید: پدرم واقعا جوان رفت…

همسر شهید: من با اشک و گریه می‌رفتم در آشپزخانه برایشان غذا درست می‌کردم، اینها که اشتها نداشتند و چیزی نمی‌خوردند…

پسر شهید: پدر ما یک شخصیتی بود که با بچه‌هایش رفیق بود، یعنی وقتی من و مرتضی با پدرمان می‌نشستیم اینقدر صدای خنده‌مان می‌رفت بالا که مادرم می‌گفت من دارم دیوانه می‌شوم؛ ساکت باشید…

همسر شهید: وقتی سید مرتضی زنگ می‌زد به پدرش،  باید می‌گفت «بابا جان» اما وقتی کنار فرماندهانش نشسته بود زنگ می‌زد و می‌گفت «چطوری احمد آقا؟» می‌گفتند سید! چقدر با تو بچه‌هایت رفیقی. انگار هم سن خودشان است، با هم شوخی می‌کردند و می‌خندیدند…

*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد…



منبع خبر

تنها جرم «سیداحمد» دفاع از حرم بود! + عکس بیشتر بخوانید »