آیت الله بهجت فومنی

کتاب «صحبت سال‌ها» حاوی زندگانی آیت‌الله بهجت (ره) منتشر شد

کتاب «صحبت سال‌ها» حاوی زندگانی آیت‌الله بهجت (ره) منتشر شد


به گزارش مجاهدت از خبرنگار دفاع‌پرس از رشت، کتاب «صحبت سال‌ها» ناگفته‌هایی است از زندگی فقیه عارف، حضرت آیت‌الله بهجت (ره) که به کوشش نویسندگان مرکز تنظیم و نشر آثار معظم‌له و حاصل بیش از صد ساعت مصاحبه با فرزند معزز ایشان و تحقیق و پژوهش و مرتب‌سازی و بازنویسی آن به نثری روان، تهیه، تنظیم و منتشر شده است.

در این کتاب ارزشمند تلاش شد تا آنچه از زندگی و سیره آن عبد صالح الهی به یادگار مانده و در طی این سال‌ها کمتر به آنها پرداخته شده، مطالبی خاص و اختصاصی، در اختیار دوست‌داران و علاقه‌مندان به آن عارف واصل قرار گیرد.

این کتاب در قطع رقعی در ۳۸۰ صفحه و به صورت مصور در سه بخش زندگی‌نامه، کودکی تا رحلت و ویژگی‌های اخلاقی عرفانی و رویکرد‌ها و نظر‌های سیاسی و اجتماعی به چاپ رسیده است.

این کتاب در غرفه این مرکز در نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران همراه با تخفیف ویژه عرضه شده است.

خرید از فروشگاه مجازی و اینترنتی نمایشگاه کتاب تهران، همراه با تخفیف استثنایی و امکان استفاده از بن کتاب نمایشگاه http://yun.ir/bahjatbook نیز ممکن خواهد است.

علاقه‌مندان جهت آشنایی بیشتر با کتاب به لینک https://bahjat.ir/fa/content/۱۴۵۷۴ در سایت مرکز نشر آثار مراجعه فرمایند.

انتهای پیام/

 

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

کتاب «صحبت سال‌ها» حاوی زندگانی آیت‌الله بهجت (ره) منتشر شد بیشتر بخوانید »

«مکن ای صبح طلوع»

«مکن ای صبح طلوع»


به گزارش مجاهدت از خبرنگار دفاع‌پرس از رشت، سمیه اقدامی مسئول زنان اداره‌کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس گیلان؛ ایستاده بود به تماشای جنگلی که در مه شناور بود. خورشید آهسته آهسته از گیجگاه بلند کوه خودش را بالا می‌کشید تا سر بر ستیغ آسمان بکوبد.

صدای زنجره‌های خواب آلود در تکاپوی فریاد چشمه پخش می‌شد، زمین از چرخش ایستاده بود و شب پا به پا می‌کرد به ماندن.

صدای خسته‌ای به کوه کوبید خودش را و هزار تکه شد و در تاریک روشن قریه پخش شد. مکن ای صبح طلوع…

ایستاده بود، البرز بود یا دماوند که چنین بر عصای خسته اش تکیه زده بود!

اشکها خودشان را در دامنه چروک‌های ریز و درشت صورتش پنهان می‌کردند، آنگونه که گمان می‌کردی سیلی از راه می‌رسد و بغض جنگل را می‌برد.

صدای پدرش را می شنید و قلبش در سینه‌اش مچاله می شد.

پاک زندگی کن، مهربان باش، لبخند بزن، مبادا شیطان… مبادا دروغ…. او این چنین زیسته بود.

آبی مثل آسمان، سترگ همچون کوه، بخشنده چون باران، حالا دیگر شب پا پس کشیده بود.

خورشید از گوشه آسمان آرام آرام، خودش را بالا می‌کشید.

امشبی را شه دین در حرمش مهمان است…

بغض گلوگیری زمین را به هق هق انداخته بود.

پدر، پدر، وقت سرودن این مرثیه چه حالی داشتی!

زمزمه پدر در گوشش طنین انداخت.

«محمدتقی» آمدنت را هاتفی به من وعده داده‌ بود که نام فرزند نو رسیده‌ات را محمدتقی بگذار، مبادا از راه درست به بیراهه بروی، مبادا مهربان نباشی!

لبخند ضعیفی لبهایش را از هم گشود. کربلایی محمود قطعا از من راضی است.

دلش گرفت از تمام سال‌های بی‌مادری، از گهواره‌ای که در سکون خود، او را در آغوش گرفته بود که تکانی بخواب برود که بی‌تکانی از خواب برخیزد.

از مادر جز صدای لالایی دوری در ذهنش نمانده بود و مادر همان بود که حسرت آغوشش را از شانزده ماهگی به دوش می‌کشید.

سخت است تمام عمر کوه باشی و باری به بزرگی آسمان بر شانه‌هایت سنگینی کند اما کمر خم نکنی، دره نشوی، سنگ به سنگ آوار نشوی و او ایستاده بود تمام این سالها، می‌دانست که حالا وقت رفتن است که باید پر به پر به آسمان برسد و حصار تن روحش را می‌فشرد و قلبش را مچاله می‌کرد.

حالا او بود، نوجوان سیزده ساله معصومی که به اذن پدر برای فراگیری علوم دینی راهی کربلا شده بود ولی مرزها او را در تنگنای بازوان خود گرفته بودند، سنش کم بود، اجازه ورود بدون حضور پدر به او نمی‌دادند تا راهی سفر شود، قلب بی‌قرارش در سینه کبوتر کوچکی بود که باران قدرت پرواز را از بال‌هایش شسته و یک سال آسمان اینگونه بارید.

حالا او ایستاده بود و در چهارده سالگی از حصار مرزها رد می‌شد، از حصار تمام مرزهایی که در برش گرفته بودند و روح تشنه‌اش همچنان جویای زلال معرفت بود.

سال‌های تحصیل و پس از آن سعی کرده بود بهترین باشد، قدمهایش را چون باد بر می‌داشت مبادا که صدای کفشهایش گردی بر خاطر کسی بنشاند.

حجره کوچکی که مامنش بود، پر بود از آرامش فرو رفته در هاله نوری سبز. چقدر دریا در چشمهایش شناور بود.

خودش را می‌دید، جوانی که از پناه عطر شیرین کلوچه.های فومن و بهار نارنج گذر کرده بود و حالا در حجره‌های لبریز از عطش کربلا و نجف نفس می‌کشید و درس آسمان شدن می‌خواند.

خور ای خور ز رخ پرده میفکن بیرون…

صدای سم اسبان در مرثیه پیچیده بود و چکاچک شمشیرها داشت خورشید را از هم می‌درید.

همیشه وقتی پدر به این جای شعر می‌رسید بغض امانش نمی‌داد و محمد تقی کوچک تکیه به دیوار می‌زد و به پدر خیره می‌شد.

لیوان آب را بالا برد و لا جرعه سر کشید، می‌دانست وقت رفتن است

برای همین بود که خاطرات به چشمهایش چنگ می‌انداختند و دورش می‌چرخیدند.

آب ای آب زنی موج‌دهی جولانت

نکشی هیچ خجالت ز رخ مهمانت

لیوان آب از دستهایش بر زمین افتاد، صدای زنجیر و طبل کل اتاق را پر کرده بود.

چشمهایش را در نود و سه سالگی روی هم گذاشت و آهسته زمزمه کرد: مکن ای صبح طلوع…

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

«مکن ای صبح طلوع» بیشتر بخوانید »