ادبیات دفاع مقدس

باید اولین گردان باشیم که با می‌گذارد توی خرمشهر


به گزارش مجاهدت از گروه فرهنگ دفاع‌پرس، «بوی باروت بوی باران» به زندگی‌نامه و فرماندهی سردار شهید حمید باکری در عملیات بیت‌المقدس و آزادسازی خرمشهر، در قالب ۲۶ خاطره از دوستان و همرزمان وی پرداخته هست. برای تدوین این اثر از هفت کتاب و مصاحبه‌هایی با علی فضلی، محمدباقر طریقت، صمد ملاعباسیان، مهدی بخشی و محمد کاشف و گزارش‌های شهید سپهبد علی صیاد شیرازی استفاده شده هست.

قسمت پنجم بازخوانی «بوی باروت بوی باران» را در ادامه می‌خوانید:

پیشتاز

بعد از فتح‌المبین یقین پیدا کرده بودم که حمید باید مسئوولیت بالاتری بگیرد. اصرار کردم باز گفت همین‌جا با بچه‌ها راحت‌ترم. 

با مهدی کار می‌کرد و من خوشحال بودم از این‌که هست و از طرح‌هایش استفاده کردم فاصله این عملیات تا عملیات بیت‌المقدس خیلی کم بود، فکر کنم چهل‌وپنج روزه و ما وقت زیادی نداشتیم. این عملیات مثل عملیات قبلی خیلی وسیع و پیچیده بود، هم ازنظر گستردگی منطقه عملیاتی هم ازنظر مسطح بودنش هم ازنظر عبور از رودخانه وحشی کارون که باید با نیرو‌های پیاده ازش می‌گذشتیم. عملیات انجام شد. 

ما در روز بیست‌وپنج یا ششم عملیات مأمور تأمین مرز بودیم عراقی‌ها هنوز داخل خرمشهر بودند و مقاومت می‌کردند. یگان ما مستقر در قرارگاه فتح، مأمور شد برود. خرمشهر برای عملیات آزادسازی کامل، چون اهداف کامل عملیات تأمین نشده بود. گردان حمید خیلی آسیب‌دیده بود. احساس کردم باید. به‌شان استراحت بدهم به حمید گفتم ناراحت شد گفت: ما باید پیشتاز باشیم. یعنی باید اولین گردان باشیم که با می‌گذارد توی خرمشهر. 

همین هم شد رفتیم منطقه خرمشهر محل مأموریتمان مشخص شد. شروع کردم به شناسایی و شب هم عملیات همان شب خط‌شان شکسته شد. عراق مجبور شد از داخل خرمشهر فشار سنگین روی ما بیاورد. از جاده شلمچه نیروی زیادی آورد. آمد برای پس گرفتن مواضعی که اطراف شهر ازدست‌داده بود. هدف پس گرفتن دو خاک‌ریز بود یکی مارد یکی دو جداره که یک‌طرفش ما عمل می‌کردیم یک‌طرفش حسین خرازی و بچه‌های تیپش، حسین از طرف پل آمده بود به سمت جاده خرمشهر ـ شلمچه و ما از طرف گمرک. 

حجم آتش آن‌قدر زیاد بود که عراق آمد یکی از خط‌ها را گرفت. گردان حمید شب عمل کرده بود. من نگرانشان بودم. یا موتور از گمرک حرکت کردم بروم پیششان که نشد. موتور را رها کردم و پیاده راه افتادم. عراقی‌ها تیراندازی کردند. حمید مرا از دور دید. راه بی‌خطر را نشانم داد. رفتم داخل خاک‌ریز گفتم: چه خبره؟ 

گفت: عراقی‌ها آن‌طرف جاده‌اند و ما این‌طرف و هر جور هست باید بزنیمشان پس همین‌طور که حرف می‌زد یک ظرف یک‌بار مصرف غذا را باز کرد و تعارف زد گفت: بسم الله. 

گفتم: نوش جان. 

گفتم طرحش را بگوید بهترست او می‌خورد و می‌گفت یک رخته توی خاک‌ریز پیداکرده می‌خواهد ازآنجا عمل کند. ساعت یازده صبح بود. نیم ساعت طول کشید گردان را آماده کند و ببردشان جاده و از همان‌جا ببردشان پشت سر عراقی‌ها. رسم این بود که نیرو‌های ما شبانه تک بزنند. این تک روزانه طرح نویی بود که فقط حمید به فکرش رسیده بود می‌خواست با یک استعداد چهارصد با شاید پانصد نفره بایستد مقابل دو تیپ عراقی، یعنی همان دو گردان عمل‌کننده اصلی‌اش توی خط و آن دو گردان احتیاطش در عقبه. 

این کار جرأت می‌خواست، چون من جدیت عراقی‌ها را درگرفتن منطقه دیده بودم راستش زیاد مطمئن نبودم حمید بتواند موفق بشود. اگر هم رضایت دادم فقط به خاطر این بود که حس کردم لااقل با این کار یک تک مختل‌کننده علیه عراق خواهیم داشت و نباید بگذاریم بیشتر از این پیش بیایند تا آن‌وقت خودمان را بیشتر به آنها نشان بدهیم. 

بچه‌ها شروع کردند به رفتن. من هنوز نگران بودم. نگرانی‌ام را به حمید منتقل کردم از تانک‌های و نیرو‌های زیادشان و این‌که این خیلی حساس هست و عراق که او گفت: نگران نباش احمد آن‌طرف یک کانال هست که به بچه‌ها گفته‌ام بروند آنجا. 

گفتم: دقیق کجاست؟ 

گفت: پشت جاده آسفالت پیچ می‌خورد می‌رود طرف سیل بند. 

گفتم: آنجا که وصل هست به جاده‌ای که عراقی‌ها ازآنجا آمده‌اند. 

روشنش کردم که آنها از داخل شهر نیامده‌اند، از حاشیه رود آمده‌اند و اگر بچه‌ها بروند رودروی آنها قرار بگیرند و نتوانند به آن کانال برسند زبانم لال که رفت به بچه‌ها گفت: وقتی از جاده رد شدید تا می‌توانید با سرعت بدوید خودتان را برسانید به کانال که خود عراقی‌ها حفرش کرده بودند. 

ده نفر که رفتند. درگیری توی کانال شروع شد. وضع خط طوری بود که باید خیلی سریع و خیلی دقیق طرح می‌دادیم و عمل می‌کردیم و حمید این کار را کرد با احترام به من تیراندازی‌مان شدت گرفت. نیرو‌های عقبه عراق نتوانستند به نیرو‌های خط اولشان برسند و مطمئن شدند که افتاده‌اند توی محاصره خرمشهر هم که در تمام خطوط درگیر بود و با این حمله گازانبری ما این فکر محاصره تقویت می‌شد.

تسلیمی‌ها دقیقه‌به‌دقیقه بیشتر می‌شدند. بچه‌ها رفتند به سمت مارد و گرفتندش. شب آماده شدیم برای حرکت به‌طرف شهر که آتش آرام شد. فردا ظهرش به چند نفر از نیرو‌های زرهی گفتم بیایند. آنجا مستقر شوند تا این‌که یک استیشن عراقی با سرعت آمد سمت خط ما. 

بچه‌ها طرفش تیراندازی کردند. آمد ایستاد جلو خط سرنشینش یک سرتیپ عراقی بود. فرمانده همان تیپی که توی همان ناحیه عمل کرده بود، آمد از ماشین پایین من و حمید، با یک عربی دست و با شکسته، باش حرف زدیم ازش خواستیم بگوید چه طرحی دارند. از روی نقشه آمد وضع خودشان را تشریح کرد. معلوم شد حسابی دست و پاشان را گم‌کرده‌اند. نزدیکی‌های ظهر رفتیم به سمت شهر. حمید قرار بود برود از راه‌آهن بگذرد برسد به رودخانه، بیست دقیقه بعد با بی‌سیم تماس گرفت گفت: احمد تمام شد. 

گفتم: تمام تمام. 

گفت: تمام که تمام هست. فقط یک وضعی شده اینجا که باید بیایید کمک‌مان محشر کبراست الآن. 

سریع رفتم خودم را رساندم به شهر، دیدم عراقی‌ها، گروه‌گروه می‌آیند تسلیم می‌شوند. خیابان‌ها جای سوزن انداختن نبود. حمید گفت: تعدادشان دارد بیشتر از ما می‌شود. نباید خودشان بفهمند. یک کاری کن سریع بروند تخلیه بشوند عقب.

انتهای پیام/ ۱۶۱

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

باید اولین گردان باشیم که با می‌گذارد توی خرمشهر بیشتر بخوانید »

پایان سال‌ها انتظار دیدن مردی بود که حالا پیر شده بود


به گزارش مجاهدت از خبرنگار فرهنگ دفاع‌پرس، زنان با استعانت از حضرت زینب (س) در فراق همسران و پدران و برادران خود، در پشتیبانی از دفاع مقدس حاضر بودند. آنان همیشه پای ثابت حفظ دین و عزت و شرف بوده‌اند. تاریخ کشور ما پر از حماسه زنانی هست که در بحبوحه جنگ دچار سردرگمی و وحشت نشدند و یاد گرفتند چگونه به زندگی ادامه دهند و امیدشان را از دست ندهند. نکته حائز اهمیت در زندگی آنها استقامتی بود که از خود نشان دادند که نباید نامشان در لابه‌لای حوادث گم شود. متنی که در ادامه می‌خوانید روایتی هست از زندگینامه جانباز دفاع مقدس «محمد سرافزار» که به قلم «بتول جعفرزاده» که پیش از این در کتاب «اینجا خانه‌اش بود» منتشر شده هست. 

اینجا خانه‌اش بود 

تابستان همراه خانواده‌های شهدا با قطار به مشهد رفتیم. قبل از حرکت مسؤلین بنیاد شهید گفتند: مراقبت از بچه‌ها به عهده ماست. در مشهد خودشان از مریم و حدیث و مراد مراقبت می‌کردند. ما در حرم همدیگر را می‌دیدیم. زیارت آن سال‌ واقعا بی‌نظیر بود درهای حرم را می‌بستند و روی بنر می‌نوشتند: در این ساعات حرم برای زیارت خانواده‌های شهدا هست. ما در گوشه‌ای نشسته و دعا می‌خواندیم. یادم می‌آید دختر کوچکم گفت: نذر می‌کنم پدرم برگرده. سال بعد با پدرم به زیارت بیام. من هم فقط برای سلامتی و آزادی تمام اسرا دعا می‌کردم. قرار بود یازده روز مشهد بمانیم و شمال هم برویم. یک شب توی حیاط مسجد گوهرشاد بودیم، گفتند: قراره شما رو به شمال هم ببریم. منتها اسرا در حال مبادله هستن و به زودی به ایران برمی‌گردن. افرادی که مایل هستن، برگردن. اونایی که می‌خوان با ما به شمال بیان آمادگی کنن. بچه‌ها گفتند: ما شما نمی‌ریم. ما می‌خوایم برگردیم تهران و پدرمون رو ببینیم.

عده‌ای که شوهرشان شهید شده بود برای سفر به شمال ماندند؛ اما افرادی که همسرشان در اسارت بود مانند ما صبح روز بعد با قطار برگشتند. مراد بیش از حد دلتنگ پدرش بود. مدام بهانه او را می‌گرفت و بیشتر از همه برای بازگشت اصرا داشت. مدام می‌گفت: اگه ما خانه نباشیم پدرم دم در می‌مونه. کسی نیست در رو برای پدرم باز کنه. یا می‌گفت: ممکنه پدرم خونمونو نشناسه. وقتی قطار نکه می‌داشت بجه‌ها کلافه می‌شدند. جمعه ظهر بود که به راه‌آهن رسیدیم. مادرم، پدرم و برادرهایم به دیدن ما آمدند. بعد از ناهار همه درباره آزاده‌ها حرف می‌زدند علی به پدرم گفت: باورت می‌شه اسرا دارن برمی‌گردن؟ پدرم در جواب گفت: همیشه در آرزوی چنین لحظه‌ای بودم. خدا رو شکر نمردم می‌تونم آزادی اسرا رو ببینم. 

صبح روز بعد سیما خانم هم از راه رسید. مادرم مدام بغض می‌کرد و از بازگشت اسرا شادمان بود. من از شدت هیجان و اضطراب بیمار شده و قلبم درد گرفته بود. نمی‌توانستم صحبت کنم فقط با اشاره حرف می‌زدم و منظورم را می‌فهماندم. مرا دکتر بردند. نوار قلب گرفتند. دکتر بعد از معاینه به من گفت: دچار حمله عصبی شده و اعصابش به هم ریخته احتمالآ تا مدت‌ها همین‌طور باشه مراقبش باشین. سیما به من التماس می‌کرد: کمی به خودت آرامش بده‌. اضطراب برات خوب نیست. من هم با حال نزارم می‌گفتم: مگه دست خودمه، چطور در این اوضاع آروم باشم. آنقدر سرگرم بودیم که اسرا نام خودشان را در رادیو گفته بودند اما ما نشنیده بودیم. یکی از همسایه‌های ما آمد گفت: محمد آقا اومده…. فرودگاهه خیال کردم قصد مزاح دارد. عصبی شدم گفتم: تو چکاره هستی که برای ما خبر اوردی؟ 

خودشان به موقع خبرمان می‌کنن. چرا به ما خبر ضدونقیض می‌دین؟ سریع برادر نازی خانم را برای اطلاع از خبر آمدن اسرا به سپاه فرستادیم او کم سن و سال بود. زود هم برگشت گفت: دارن برای استقبال از اسرا برنامه‌ریزی می‌کنن. در حال تهیه پلاکارد هستن. فکر کنم اومدن اسرا اونارو هم ذوق‌زده کرده. بعدظهر به ما اطلاع می‌دن که بریم. خانه ما کوچک بود. خانه پدرم هم کوچک بود من قبول نکردم خانم‌ها به منزل پدرم بروند گفتم: بهتره خونه خودمون برگرده به هر حال اینجا خونه‌اش بود. سال‌ها از رفتن او می‌گذشته بود و ما برای دیدار او لحظه‌شماری می‌کردیم. بعدظهر به اتفاق اهالی محله و خواهرشوهرم و بچه‌ها سوار اتوبوس شدیم و به فرودگاه رفتیم‌. بچه‌ها کنارم بودند. 

عده‌ای هم با ماشین شخصی حرکت کردند. محسن ماشینش را تزيين کرده بود اما از شدت گرمای هوا، گل‌ها پژمرده شده بودند تا این‌که رسیدیم. داخل فرودگاه نزدیکی در ایستادم. هواپیما قبل از رسیدن ما نشسته بود. درهایش باز شده و داشتند نام اسرا را صدا می‌کردند. همه از شوق می‌گریستند. پدرم هم کنار در ایستاده مثل ابر بهاری اشک می‌ریخت و می‌گفت: این اشک ذوقه. از شادی اومدن دامادم گریه می‌کنم. آن زمان که به خاستگاری تو آمد من تا مدت‌ها او را زیر نظر داشتم. در صف اول نماز بود و با دلنشینی قرآن می‌خوند. از همان روزها محبت او در دلم نشست و اونو برای دامادی پسندیدم.

خلاصه اسم محمد را گفتند، با شنیدن نام او دچار استرس شدید شدم. دردی در تنم پیچید. نتوانستم حرف بزنم. پدرم گفت: به خودت مسلط باش. مواظب بچه‌ها باش گم نشن تا من برم برگردم. رفت و سریع برگشت. اسرا را به نوبت می‌اوردند، اول نام یکی از اسرا را خواندند، بعد محمد را آوردند. سیما خانم طاقتش تمام شده بود و در فرودگاه سراسیمه می‌دوید و محمد را صدا می‌کرد. در شلوغی فرودگاه گذرا شوهرم را از دور دیدم. چقدر شکسته شده بود. طفلک دندان نداشت دماغش هم شکسته بود. خیلی لاغر شده بود. پدرم با دیدن محمد بلندتر گریه کرد. به ندرت گریه پدرم را دیده بودم. او عاشق امام حسین(ع) بود تا نام او می‌آمد فوری لبهایش می‌لرزید و اشک مثل آبشار از گوشه چشم‌هایش سرازیر می‌شد. آن روز در فرودگاه طوری اشک می‌ریخت که یاد روزهای محرم افتادم. 

پدرم گفت: همان‌طور که در نامه‌ها برامون می‌نوشت. واقعا قیافه‌اش شبیه مردهای هفتاد ساله شده. چقدر پیر شده. یکی از اقوام محمد را روی شانه‌اش آورد. وقتی محمد را کنار ما زمین گذاشت. مریم پدرش را نشناخت؛ اما مراد با تعجب به پدرش نگاه کرد. محمد هم مراد را نشناخت. سراغش را گرفت. گفت: پس خوابم درست از آب در اومده، حدسم درست بود اتفاقی براش افتاده؟ ما با تعجب مراد را معرفی کردیم. سرانجام محمد را سوار اتوبوس کردند. مردم از شدت علاقه به آزاده‌ها داشتند از اتوبوس بالا می‌رفتند. ما هم سوار ماشین دیگری شدیم و راه افتادیم. 

وقتی وارد محله شدیم. کوچه را نشناختیم. همسایه‌ها ماشین شهرداری را آورده و کوچه را شسته و گلدان‌های زیبایی را سرتاسر کوچه چیده بودند. برادرم رضا ابتدای کوچه ایستاده بود. با دیدن ما گفت: موندم خونه تا به کارها برسم. ساعت شش عصر بود. جلوی پای او هفت یا هشت گوسفند قربانی کردند. همسایه‌ها خانه‌شان را در اختیار مهمان‌ها گذاشته بودند. خانه ما هم مملو از جمعیت بود خلاصه آنقدر جمعیت زیاد بود که اگر تمام همسایه‌ها هم خانه‌شان را در اختیار ما می‌گذاشتند باز هم خانه‌ها گنجایش آن همه مهمان را نداشت. همه دلشان می‌خواست محمد را از نزدیک ببینند و این شدنی نبود. ناچار شدند محمد را به مسجد ببرند. دو دخترم و مراد هم دنبال او به مسجد دویدند. مهمان‌ها را به مسجد راهنمایی کردند. 

گویا محمد آنجا صحبت کرده بود. کلی از او عکس انداخته بودند. بعد از سخنرانی او را از مسجد به خانه همسایه‌مان بردند. نشد بچه‌ها پیش پدرشان باشند. به خاطر شلوغی زیاد محله مسدود شده و کسی نمی‌توانست داخل بیاید. خانم‌ها خانه ما بودند. در منزل جاری‌ام گوشت گوسفندی‌های ذبح‌شده را خرد می‌کردند. عده‌ای شیرینی پخش می‌کردند و مدام آزادی محمد را به ما تبریک می‌گفتند. همسایه‌ها برنج را در دیگ‌های بزرگ دم کردند. با گوشت گوسفند خورشت هویچ پختند. بعد از شام محمد را خانه‌مان آوردند. او مرا در آغوش گرفته و نوه برادر مرحومش را هم روی زانو نشانده بود. مراد بوی تن پدرش را حس می‌کرد و از دیدن او شادمان بود چرا که انتظارش به پایان رسیده بود. حدیث مدام از پدرش عکس می‌انداخت. 

رضا مدام بغض می‌کرد. از ته دل خوشحال بودیم. مریم و حدیث خیلی خوشحال بودند بخصوص آنکه از روز بعد مدام دوستانشان می‌آمدند و آمدن پدرشان را به آن‌ها تبریک می‌گفتند. محمد سراغ عده‌ای را که نیامده بودند می‌گرفت و خبر نداشت آن‌ها از دنیا رفته‌اند. از زمان اسارت محمد تغییر و تحولاتی در فامیل رخ داده بود محسن دو بچه داشت. برادر من علی دو پسر داشت. افراد دیگر فامیل را به او معرفی می‌کردیم اما شنیدن خبر فوت آشناها او را بسیار نارحت می‌کرد. حدود یک ماه تمام خانه ما پر از مهمان و سروصدا بود. عده‌ای عکس اسرا را می‌آوردند نشان محمد می‌دادند تا بدانند اطلاعی از سرنوشت آن‌ها دارد یا نه؟ 

مردم از خاطرات اسارت می‌پرسیدند و محمد گاهی از رنج‌هایی که کشیده بود می‌گفت: عراقی‌ها اجازه‌ اعزاداری نمی‌دادن. اقوام با اینکه خودشان پیشنهاد تعریف خاطرات را می‌دادند اما فوری می‌گفتند: ادامه ندین، اعصابمون خورد میشه چه روزهای سختی رو گذروندین. عده‌ای از مهمان‌ها از شدت علاقه مدام اصرار داشتند چیزی بخورد و مدام به او غذا تعارف می‌کردند اما او می‌گفت: من سال‌ها در زندان کم غذا خوردم، حالا نمی‌توانم زیاد بخورم. دائم معده درد می‌گرفت. اعصابش به هم می‌ریخت. مدتی بعد آزادگان را به مراسمی دعوت و از آنان تجلیل کردند. او از عراق تسبیح و جانماز درست کرده و برایمان هدیه آورده بود. قبل از آزادی‌اش به ائمه متوسل شدم کلی نذر کرده بودم. تا مدت‌ها مشغول ادای نذورات بودم. 

ابتدا گوسفندی را جلوی در خانه قربانی کردم. سفره‌های نذر را پشت سر هم پهن کردم. محمد می‌گفت اگه خانه پدرم رو هم بفروشیم از عهده ادای نذوراتت بر نمی‌آییم. یک زور به من گفت: نامه‌هات توی اسارت به من خیلی امید می‌داد با نامه‌های تو انرژی می‌گرفتم. مخصوصا که اواخر اسارت بعد از وفات امام(ره) به هم ریخته بودم اما شکر خدا کم‌کم‌ خوب شدم. مدتی بعد درسش را هم ادامه داد. مدرک سوم راهنمایی گرفت. محمد تا سال‌ها بعد از بازگشت مدام در حال و هوای اسارت بود. شب ناگهان از خواب می‌پرید می‌گفت: خواب دیدم عراقی‌ها با کابل بالای سرم ایستادن. هر شب کابوس می‌دید و گاهی در یک شب چند بار با کابوس از خواب بیدار می‌شد. در عراق مختصری دچار ناراحتی اعصاب شده بود. 

بعضی آزاده‌ها بیماری عصاب شدیدتری داشتند و گاه در بیمارستان بستری می‌شدند اما شکر خدا او آنقدر بد حال نبود که بستری شود. چند بار او را برای آزمایش کامل بردند. جانبازی سی‌و‌پنج درصد بود. بعد چهل درصد شد. وقتی حیاط را می‌شستم و تمیز می‌کردم، به مصرف زیاد آب ایراد می‌گرفت. اگر غذایی دور ریخته می‌شد می‌گفت: ما در اسارت نان‌های خشک داخل سطل آشغال رو با آب نرم می‌کردیم و می‌خوردیم از اسراف خوشش نمی‌آمد. سال‌ها بعد زمینمان را هم ساخت. خودش بالای سر کارگرها می‌ایستاد. سه چهار ماه ساخت آن طول کشید. سرانجام خانه دو طبقه ما آماده شد. 

نقل مکان کردیم. خانه پدرشوهرم را فروختیم سهم هر کس را دادیم. دخترها بزرگ شدند ازدواج کردند مریم و حدیث هر کدام یک فرزند دارند. آن‌ها هر روز برای دیدن ما به خانه‌مان می‌آیند. پسرم هم ازدواج کرد. شوهر سیما مهندس نجفی به خاطر مشکلات ریوی فوت کرد. بچه‌های سیما خانم هم ازدواج کردند. یادم می‌آید آن زمان‌ها که هنوز خانه پدری‌ام بودم هر ماه یک بار هئیت خانه ما می‌آمد. آقا سید نوحه می‌خواند و بقیه سینه و زنجیر می‌زدند. برادرهایم کمک می‌کردند؛ اما به من که دختر بودم اجازه بیرون آمدن نمی‌دادند. داخل اتاق دیگری می‌نشستم و سخنان آقا سید را در مدح امام حسین(ع) می‌شنیدم و بی صدا گریه می‌کردم.

پدرم همیشه می‌گفت: خدایا زیارت امام حسین(ع) رو قسمتم کن، من تا حرم امام حسین(ع) رو نبینم محال بمیرم. دعای پدرم همیشه همین بود و همان‌طور که دلش می‌خواست و آرزویش را داشت حرم امام حسین(ع) ندیده از دنیا نرفت؛ قبل از مرگ به آرزوی قلبی‌اش رسید. آخرین جمعه پاییز هم از دنیا رفت. موقع مرگ نود سال داشت. همیشه چهره او مهربان و ملایم بود. تا زنده‌ام محبتی را که در آن دوران سخت به من و فرزندانم کرد فراموش نخواهم کرد. من و محمد با هم یک بار مشهد و دو بار کربلا رفتیم. البته او یک بار هم در دوران اسارت به زیارت امام حسین(ع) رفته بود. محمد بعد از بازگشت از اسارت همچنان روحیه مهمان‌نوازی سابق خود را حفظ کرده، مدام دوستان و آشنایان را به خانه دعوت می‌کرد.

در کارهای خانه کمک حالم بود. دخترها را برای هواخوری می‌برد و برایشان هدیه می‌خرید و خاطرات سال‌ها خوش اول زندگی را برایم تداعی می‌کرد. زندگی ما با آمدن او شیرین شده بود و دیگر غصه‌ای نداشتم. خوب یادم هست اولین باری که او را بعد از سال‌ها اسارت دیدم با چهره‌ای متبسم به من گفت: ما هر دو سختی‌ها رو تحمل کردیم آجر این‌ها نزد خدا محفوظ خواهد ماند. 

انتهای پیام/ ۱۶۱

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

پایان سال‌ها انتظار دیدن مردی بود که حالا پیر شده بود بیشتر بخوانید »

انتظاری طولانی برای آزادی اسرا


به گزارش مجاهدت از خبرنگار فرهنگ دفاع‌پرس، زنان با استعانت از حضرت زینب (س) در فراق همسران و پدران و برادران خود، در پشتیبانی از دفاع مقدس حاضر بودند. آنان همیشه پای ثابت حفظ دین و عزت و شرف بوده‌اند. تاریخ کشور ما پر از حماسه زنانی هست که در بحبوحه جنگ دچار سردرگمی و وحشت نشدند و یاد گرفتند چگونه به زندگی ادامه دهند و امیدشان را از دست ندهند. نکته حائز اهمیت در زندگی آنها استقامتی بود که از خود نشان دادند که نباید نامشان در لابه‌لای حوادث گم شود. متنی که در ادامه می‌خوانید روایتی هست از زندگینامه جانباز دفاع مقدس «محمد سرافزار» که به قلم «بتول جعفرزاده» که پیش از این در کتاب «اینجا خانه‌اش بود» منتشر شده هست. 

بمباران 

برای خواندن نماز به مسجد می‌رفتم. مدام در تشییع شهدا، راهپیمایی‌ها و مراسم‌هایی که در خانه اقوام برگزار می‌شد، شرکت می‌کردم. بچه‌ها هم در خانه می‌ماندند. یک روز پدرم به خانه آمد و گفت: کار‌های داخل و بیرون خانه به عهده توئه؛ بهتر رضا پیش شما باشه و کمکت کنه. برادرم به خانه ما آمد. در کار‌ها کمکمان می‌کرد. همدم ما بود. رضا مدام به من و بچه‌ها دلداری می‌داد. خدا کریمه محمد آقا برای دفاع از دین و اسلام رفته. شما بچه‌های شجاعی هستین. با دوری پدرتان کنار میاین. وقتی من خانه نبودم هوای بچه‌ها را داشت. 

انصافا بچه‌ها هم احترام زیادی براش قائل بودند. غروب‌ها به اتفاق به پارک می‌رفتیم تا حوصله بچه‌ها سر نرود. رضا خرید‌های خانه را انجام می‌داد. با مقوا و کاغذ و خودکار برای بچه‌ها تلویزیون کاغذی درست می‌کرد. با وسایل بلااستفاده وسایل مفید می‌ساخت. ظروف پلاستیکی را می‌برید و روی آن را با کاغذ زرداری می‌پوشاند و جامدادی درست می‌کرد. درسش را هم می‌خواند و اوقات فراغت خودش را با بچه‌ها می‌گذراند.

رضا آبگوشت و آش دوست داشت و من هم برایش می‌پختم. با صدای خوبی که داشت موقع دلتنگی برای امام حسین (ع) نوحه می‌خواند سخنرانی‌های حضرت امام (ره) را حفظ کرده بود موقعی که خانه نبودیم آنها را بلند بلند می‌خواند. من دو کاست برای او ضبط کرده بودم تا موقع دلتنگی گوش دهم. مدام پیگیر اخبار بود. وقتی رزمندگان را در تلویزیون می‌دید می‌گفت: منم دلم می‌خواد به جبهه برم و به رزمندگان ملحق بشم. با دیدن جانبازان آرزو می‌کرد به جنگ برود و برای سربلندی کشورش تا پای جان ایستادگی کند. اواخر هفته پدرم به دیدن ما می‌آمد. ما را به خانه‌اش می‌برد. بعد از شام برمی‌گشتیم.

دختر‌ها در یکی از مدارس بنیادشهید درس می‌خواندند. آنجا از اسارت پدر بچه‌ها خبردار بودند. خانم یزدان‌فر، محجبه و هم‌ولایتی پدرم، معلم مریم و حدیث بود. هوای بچه‌ها را داشت و آنها هم خیلی خوب درس می‌خواندند. من هم مثل محمد اسیر بودم. سوار سرویس می‌شدم، آنها را به مدرسه می‌بردم. مدام نمرات بچه‌ها را کنترل می‌کردم. لوازم‌التحریر و هر چه نیاز داشتند برایشان مهیا می‌کردم. مراد هم فقط شلوغ می‌کرد. زمین می‌خورد پیشانی‌اش پاره می‌شد یا زمین می‌خورد پایش زخمی می‌شد. 

یک روز برای ملاقات یکی از همسایه‌ها به بیمارستان رفته بودم وقتی برگشتم مریم سفره غذا رو پهن کرده بود. مراد دوید ناخواسته پایش سر خورد و به کاسه آش برخورد کرد، همان دم افتاد و شکمش سوخت. دختر‌ها به خانه پدرم رفتند و به اتفاق زن‌عمویم او را بیمارستان بردیم. به شدت سوخته بود. من باید کنار او می‌ماندم تا خوب شود؛ اما وضعیت جنگ و بیمارستان و گریه‌های مراد اوضاع را سخت کرده بود. تا می‌خواستند به مراد آمپول تزریق کنند وضعیت قرمز می‌شد چراغ‌ها را خاموش می‌کردند و ما به حیاط می‌رفتیم آمپول تزریق نمی‌شد.

شب می‌خواستند پانسمان مراد را عوض کنند وضعیت قرمز می‌شد. در آن گیرودار بدن بچه به شدت عفونت کرد چند بار از بنیاد شهید به دیدنش آمدند. به دکتر‌ها گفتند: تلاش کنین این بچه زود خوب بشه. با کمک کادر درمان بهبودی نسبی حاصل شد مراد را به خانه بردیم. مادرم برای مراقبت از بچه به منزل ما می‌ماند. یک ماه تمام با دارو‌های خانگی زخم مراد را شست. مواد ضدعفونی کننده را در لگن می‌ریخت و مراد را داخل آن می‌نشاند پوست‌های او نرم نمی‌شدند و آنها را با پنبه جدا می‌کرد. در حین کار مرا به اتاق دیگری می‌فرستاد تا شاهد درد کشیدن مراد نباشم و او راحت پانسمانش را عوض کن. خلاصه پسرم کاملآ خوب شد. دکتر گفته بود ماه بعد بچه را بیاورید ببینم. وقتی مراد را بردیم، دکتر اصلا باور نمی‌کرد، به این سرعت، بهبود یافته باشد. 

مراد حالش خوب شد؛ اما مدتی بعد موقع بازی افتاد و کتفش شکست. خانه ما بلبشو شد صبح او را نزد شکسته بند بردیم. گفت: معالجه دست بچه از عهده من برنمیاد استخوان دستش آسیب جدی دیده. ببرینش بیمارستان. مادرم گفت: شکسته‌بند نتونسته کاری کنه باید ببریمش دکتر. با تشخیص دکتر دست مراد را عمل کردند. یک هفته کنار بچه در بیمارستان ماندم. دختر‌ها خانه پدرم بودند. دستش را گچ گرفتند. یک روز هم زمین خورد صورتش کبود شد. در آن حین محمد هم از عراق نامه نوشت عکس بچه‌ها را برایم بفرستید. عکس مراد را با کتف شکسته و صورت کبود نفرستادیم که ناراحت نشود. در نامه نوشته بود: عکس رو دیدم. چرا مراد بین شما نبود.

نکنه اتفاقی براشون افتاده؟ پدرم هم نوشته بود: زخم‌و‌زیلی شده ترسیدیم نگران بشی. حال مراد خوبه. اما محمد در نامه می‌نوشت: اگر حال او خوب هست چرا عکسش را نمی‌فرستید. چرا مدام خواب مراد را می‌بینم؟ به محض این که کمی جای جراحت‌ها در سروصورت او خوب شد، عکسش را فرستادیم. محمد هم نوشت: خدا رو شکر بچه سالمه. حالا دیگه خیالم راحت شد. آن روز‌ها اخبار جنگ را مدام تعقیب می‌کردیم. به اخبار زیاد گوش می‌دادیم تا بدانیم جنگ کی تمام می‌شود تا اسرا برگردند. از پایان جنگ و بازگشت اسرا چیزی نمی‌دانستیم. در حقیقت هیچ خبری از پایان جنگ و آزادی اسرا نبود.

با اسارت او متوجه شده بودم در کنار او چقدر در رفاه و راحتی بوده‌ایم بدون او، زندگی برایم سخت شده بود من هم کار‌های بیرون را انجام می‌دادم و هم کار‌های خانه. مدام به فکر بچه‌ها بودم سعی داشتم مایحتاج آنها را تهیه کنم تا کم و کسری در نبود پدرشان نداشته باشند. بچه‌ها کوچک بودند و رضا هم دانشگاه می‌رفت. خودم کپسول‌های خالی گاز را تا سر کوچه می‌بردم. ماشین حمل کپسول‌ها می‌آمد و آنها را تعویض می‌کردم. آوردن کپسول پر به داخل حیاط سخت بود. به هر زحمتی که بود آنها را می‌آوردم. گاهی به کسی پول می‌دادم تا آنها را برایم پر کند و بیاورد. وقتی محمد اسیر نبود ما اصلآ قناعت نمی‌کردیم. ارزان و گران بودن وسیله مهم نبود. هر چه بچه‌ها دوست داشتند می‌خریدم.

بعد از اسارت او هم اصلا قناعت نمی‌کردیم. دلم می‌خواست در نبود محمد به بچه‌ها سخت نگذرد. پدرم یک روز گفت: اگه قناعت نکنی زندگی برات سخت می‌شه. بهتره پس‌انداز هم بکنین. برای این که به بچه‌ها سخت نگذرد گاهی در خانه گلدوزی می‌کردم. معمولا هر چی لازم داشتند برایشان تهیه می‌کردم. هر موقع به تشییع شهدا یا انجام کار‌ها بیرون از خانه بودم، مریم تا برگشتن من کار‌های خانه را انجام می‌داد. غذا را هم می‌پخت. یک روز هویچ و جو را با هم داخل قابلمه ریخته و برای ناهار سوپ آماده کرده بود. پدرم منزل ما بود. 

مریم گفت: آقاجان با بغضی توی گلو گفت: طفلک از حالا خانه‌داری می‌کنه. لابد احساس کرده در این شرایط باید به مادرش کمک کنه. مریم از همان ابتدا دختر پر سروصدایی بود و مانند مادربزرگم صورتی گرد و قدی بلند داشت؛ اما حدیث لاغر و قدکوتاه بود. زمستان بود و هوا سرد! سقف چوبی خانه از چند جا چکه کرده، خانه پر از آب شده بود. من هم همه چیز را در راهرو پهن کرده بودم تا خشک شوند. از بنیاد شهید برای سرکشی به خانه ما آمدند. وقتی اوضاع خانه را دیدند فوری دستور تهیه موکت و تعمیر سقف را دادند. چند روز بعد از فروشگاه برای خانه موکت و فرش خریدم. از مدت‌ها قبل برای خرید زمین ثبت‌نام کرده بودیم. گاه برای تکمیل پرونده به بنیاد شهید می‌رفتم. در نهایت زمین را تحویل گرفتیم. پدرم گفت: زمین را بفروشیم. اما من قبول نکردم. خواهرشوهرم گفت: وام بگیریم زمین رو بسازیم.

اما من گفتم: باید محمد خودش بیاد و با طرح و نقشه و خواست خودش اونجا رو بسازه. خلاصه دور زمین حصار کشیدیم و در کوچکی برای آن گذاشتیم. همان‌طور ماند. گاهی بعد از این که بچه‌ها به مدرسه می‌رفتند به زمین سر می‌زدم و با خودم می‌گفتم: خدایا اون روز رو می‌بینم که اینجا خونه ساختیم و با محمد و بچه‌ها داخلش زندگی می‌کنیم.

انتهای پیام/ ۱۶۱

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

انتظاری طولانی برای آزادی اسرا بیشتر بخوانید »

بازخوانی «اینجا خانه‌اش بود»/ ۵


به گزارش مجاهدت از خبرنگار فرهنگ دفاع‌پرس، زنان با استعانت از حضرت زینب (س) در فراق همسران و پدران و برادران خود، در پشتیبانی از دفاع مقدس حاضر بودند. آنان همیشه پای ثابت حفظ دین و عزت و شرف بوده‌اند. تاریخ کشور ما پر از حماسه زنانی هست که در بحبوحه جنگ دچار سردرگمی و وحشت نشدند و یاد گرفتند چگونه به زندگی ادامه دهند و امیدشان را از دست ندهند. نکته حائز اهمیت در زندگی آنها استقامتی بود که از خود نشان دادند که نباید نامشان در لابه‌لای حوادث گم شود. متنی که در ادامه می‌خوانید روایتی هست از زندگینامه جانباز دفاع مقدس «محمد سرافزار» که به قلم «بتول جعفرزاده» که پیش از این در کتاب «اینجا خانه‌اش بود» منتشر شده هست. 

«آقا سید»

عید آن سال به ما خیلی سخت گذشت. اولین عیدی بود که داشت بی محمد آغاز می‌شد. خانه را به بهترین نحو مرتب کردم؛ اما نشد خانه بمانم صبح زود لباس نو تن بچه‌ها کردم و به منزل پدرم رفتم. تعدادی از اقوام و آشنایان برای عید دیدنی آمدند. دور هم بودیم. مراسم شاد عید روحیه‌ام را عوض نمی‌کرد. چرا که مدام چهره مهربان محمد جلوی چشمم ظاهر می‌شد. هنوز جز عده معدودی از اقوام کسی در جریان اسارت محمد نبود و من به سختی این راز بزرگ را در قلبم مخفی می‌کردم و دلم نمی‌خواست در آن ایام شاد، کسی را به خاطر اسارت او محزون کنم. 

شب را منزل پدر ماندیم و صبح روز بعد برگشتیم. خانه بوی غم می‌داد. محمد رفته بود و من چشم به‌راه بازگشت او بودم. هیچ چیز و هیچ کس جای خالی او را پر نمی‌کرد. آخر چرا باید اسیر می‌شد؟ سعی داشتیم به دوری او عادت کنیم، اما نمی‌شد تا این که فردی از هلال‌احمر به خانه ما آمد و گفت که نامه محمد رسیده. اولین نامه‌اش را برادرم علی خواند. از من خواسته بود مه مراقب بچه‌ها باشم و تا جایی که می‌توانم مقاومت کنم. جواب نامه را نوشتیم و برایش عکس دسته جمعی هم فرستادیم.

از لحظه اسارت محمد، سیما خانم یک چشمش اشک بود و یک چشمش خون! بعد از مرگ برادرش علی، محمد هم اسیر شده بود جای خالی دو برادر عذابش می‌داد. برای همین بعد از اسارت محمد اسباب و اثاثیه زندگی‌شان را جمع کرد و به قزوین رفتند. چهار ماه بعد به دیدن ما آمد. می‌گفت: چقدر خوب می‌شد می‌تونستیم به دیدن محمد بریم. برای اینکه دلداری‌اش بدهم گفتم: نام اسرا در لیست صلیب سرخ هست. اتفاقی براشون نمی‌افته. اونا در اردوگاه موصل هستن. حالشون خوبه نگران نباش. هر سه ماه یک‌بار نامه‌ای محمد به دست ما می‌رسیددرباره جنگ و انقلاب چیز‌های مرموزی می‌نوشت مثلا: آقا سید چه می‌کنه؟ در حالی که ما اصلا کسی به نام آقا سید نداشتیم. 

در هلال‌احمر به ما گفتند: منظور او امام هست. مثلا یک بار نوشته بود. دیشب خواب دیدم حیوانات وارد مزرعه شدن. به زمین‌های ما که صدمه نزدن؟ برای ما توضیح می‌دادند منظورش عملیاتی هست که چند ماه قبل انجام شده هست. وقتی شهر را بمباران می‌کردند در نامه نوشته بود: مناطق بمباران شده رو اینجا می‌بینیم. نکنه اتفاقی برای بچه‌های من افتاده باشه؟ حدس می‌زدم که در عراق برای تضعیف روحیه اسرا بزرگنمایی کرده. گفته‌اند: در بمباران شهر‌ها خانه‌ای سالم باقی نمانده. همه جا با خاک یکسان شده. در حالی که فقط یک نقطه بمباران شده و خسارات زیادی به بار نیامده بود که محمد در اسارت این همه نگران بود. مادرم گفت: در جواب نامه برایش بنویس که همه سالم هستیم؛ و برایش دعا می‌کنیم.

محمد هم نوشت: سلامتی شما و بچه‌ها باعث قوت قلبم هست. خانم‌هایی که شوهرشان اسیر یا شهید شده بودند درس می‌خواندند و با کار کردن به نحوی اوقاتشان را پر می‌کردند. من هم خیلی دلم می‌خواست سواد داشته باشم. دوستانم که شوهر آنها اسیر یا شهید بودند خیلی به من می‌گفتند: تو هم مثل ما درس بخون. اما من به فکر بزرک کردن بچه‌ها و خانه‌داری بودم. فرصت نمی‌شد مدرسه بروم. مادرم کمک حالم بود به خانه ما سرکشی می‌کرد. او را در جریان تمام کارهایم قرار می‌دادم. چند بار پیشنهاد کرد که از بچه‌ها مراقبت کند تا من درس بخوانم؛ اما بچه‌ها به من وابسته بودند و دلم نمی‌خواست به آنها سخت بگذرد. بیشتر وقتم را صرف آنها می‌کردم. 

خلاصه درس نخواندم؛ اما خانم‌هایی که شوهرانشان شهید یا اسیر بودند و من با آنها دوست بودم، فوق‌دیپلم و لیسانس گرفتند و شاغل شدند. بنیاد شهید چند بار از من خواست که اگر مایل باشم می‌توانم در جایی کار کنم و شاغل شوم، اما مقدور نشد. خانه ما به خانه پدرم نزدیک بود. گاهی دلم می‌گرفت پیاده به خانه پدری‌ام می‌رفتم، کمی می‌نشستم و برمی‌گشتم. پدرم همیشه به من می‌گفت: دخترم اینقدر اندوهگین نباش بلاخره این روز‌های سخت تموم می‌شه. آخر هفته اقوام به خانه پدرم می‌آمدند و دور هم جمع می‌شدیم. بیوک آقا شوهر عمه‌ام همیشه می‌گفت: وقتی من در اردوگاه اسرای عراقی سربازی‌ام رو می‌گذروندم، دیده بودم ایرانی‌ها با اسرای عراقی بدرفتاری نمی‌کنن. خوش رفتاری ما با اسرای عراقی صحت داره.

ما به خورد و خوراک اونا اهمیت می‌دیم. منم حرص می‌خوردم و می‌گفتم: رفتار ما با اسرای عراقی خوبه. پس چرا اونا با رزمندگان ما بدرفتاری می‌کنن؟! چرا خبر‌های ضدونقیض به اونا میدن و ناراحت‌شون می‌کنن؟ پدرم هم می‌گفت: دخترم خودت رو ناراحت نکن. ما مسلمان هستیم و بدرفتاری با اسیر به دور از شان یک مسلمان هست اگر ما هم با اسیر‌های عراقی بدرفتاری کنیم، اون وقت ما و اونا چه فرقی با هم داریم؟ با این صحبت‌ها سرگرم می‌شدیم. شب به اتفاق شام را هم خوردیم. بعد از آن با بچه‌ها به خانه بر می‌گشتم. در تمام آن سال‌ها که همسرم اسیر بود، کفش پاشنه بلند به پا نکردم و لباس رنگ روشن نپوشیدم. سعی داشتم رفتارم باوقار باشد. 

همسرم را دوست داشتم مثل بقه زن‌ها. طبیعی بود برایش دلتنگ شوم؛ اما بعضی از همسایه‌ها وقتی به دیدن من می‌آمدند گریه می‌کردند. در محله ما به جز محمد اسیر دیگری نبود. عده‌ای با دیدن من و بچه‌ها درباره اسارت شوهرم با هم نجوا می‌کردند. گاهی خانه ما می‌آمدند و به جای دلداری و روحیه دادن، بغض می‌کردند و من و بچه‌ها را هم به گریه می‌انداختند. کم‌کم افسرده شدم. یک روز مادرم گفت: دخترم هر موقع یاد اسارت محمد افتادی، برای پیروزی رزمندگان و سلامتی اونا و بازگشت اسرا دعا کن تو باید قوی باشی تا بتونی از بچه‌هات مراقبت کنی. موقع دلتنگی پدرم همیشه برایم از صبر حضرت زینب (س) می‌گفت و از ما می‌خواست صبور باشیم. پنج‌شنبه‌ها به اتفاق بچه‌ها به خانه عمویم می‌رفتم.

آخرین روزی که محمد می‌رفت لیلا خانم همسایه‌مان از او اجازه گرفت و گفت: هر موقع دلم خواست بچه‌هات رو گردش ببرم؟ شوهرم گفت: ما با شما این حرف‌ها را نداریم آبجی. منم مدام به خانه آنها می‌رفتم. با خانواده آنها برای گردش رفتیم تا این که خبردار شدم سیما خانم خانه‌ای کوچک خریده. خیلی خوشحال شدم برایش هدیه چشم روشنی خریدم و به قزوین رفتیم. بچه‌ها با دخترعمه‌هایشان بازی می‌کردند. روی هم رفته برای بالا رفتن روحیه خودم و بچه‌ها خیلی خوب بود. چند روز بعد هم برگشتیم. یک روز برادرم علی خانه ما آمد و گفت: می‌خوام ازدواج کنم. برایش خاستگاری رفتیم و مراسم ازدواجش رو برگزار کردیم. 

علی ازدواج کرد خبر ازدواجش را در نامه برای محمد نوشتیم و بعد هم تصمیم گرفتیم به زندگی محسن سر و سامانی بدهیم. آن زمان محسن تازه در اداره پست استخدام شده بود. به سیما زنگ زدم قضیه را با او در میان گذاشتم. او وقتی فهمی می‌خواهیم برای محسن زن بگیریم گفت: با صلاحدید خودت دختر مناسبی برای برادرم انتخاب کن. برای پیدا کردن دختر مناسب پرس‌وجو کردم. یکی از همسایه‌ها چند دختر نشانم داد. یکی‌شان جور شد. من به خانواده دختر درباره کار و شغل و درآمد محسن گفتم. آن‌ها هم شرایط را پذیرفتند. بعد هم حلقه نامزدی بردیم. آن زمان به خاطر تعداد زیاد شهدا، کسی عروسی نمی‌گرفت و به فکر شادی و عروسی نبود. ما هم مراسم ساده‌ای برگزار کردیم. عکس دسته جمعی را برای محمد به عراق فرستادیم. او هم در جواب نامه به برادرش تبریک گفت. 

قرار شد محسن در خانه پدری با همسرش زندگی کند و من و بچه‌ها خانه‌ای پیدا کنیم به اتفاق محسن برای پیدا کردن خانه به همه جا سر زدیم، اما یا موقعیت خانه‌ها مناسب نبود یا امکانات خوبی برای نگهداری از سه بچه را نداشت. بالاخره محسن گفت: برادرم اسیره، دلم نمی‌خواد به خاطر راحتی خودم، شما مستاجر بشین. شما خونه پدری ما بمونین. خودم خونه‌ای اجاره می‌کنم. برای محسن خانه کرایه کردیم. او هم سروسامان گرفت. 

یک بار محمد در نامه برای من نوشت: من دست دشمن اسیرم. امکان داره دست دشمن تلف بشم. معلوم نیست چقدر آنجا باشم. تو می‌تونی ازدواج کنی. بچه‌ها رو به بنیاد شهید یا به عمویشان بده و خودت هم ازدواج کن این قانون خداست و اگه ازدواج کنی کار زشتی هم مرتکب نشدی. وقتی برادرم نامه را برایم خواند. دنیا برایم تیره و تار شد. مشابه همین نامه را برای سیما خانم هم نوشته بود: با گلاب کاری نداشته باشین. اگه خواست اجازه بدین دنبال زندگیش بره. تا حالا بلاتکلیف مونده و این از نظر شرعی درست نیست. اگه دلش خواست به پای من بمونه باز هم کاری باهاش نداشته باشین. من به داداش علی گفتم در جواب نامه برایش بنویس گلاب گفت: من تا آخرین روز عمرم تا لحظه‌ای که زنده هستم تا روز مرگم هم چنان منتظر تو می‌مونم. بچه‌هام رو در نبود تو به خوبی بزرگ می‌کنم.

انتهای پیام/ ۱۶۱

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

بازخوانی «اینجا خانه‌اش بود»/ ۵ بیشتر بخوانید »

تمدید مهلت ارسال آثار به یازدهمین کنگره سراسری ادبیات پایداری


 «احمد امیری خراسانی» دبیر کنگره ادبیات پایداری خبرنگار دفاع‌پرس از کرمان،اظهار داشت:هر دو سال یک‌بار کنگره ادبیات پایداری برگزار می‌شود و از قدیمی‌ترین کنگره‌های کشور هست که در اردیبهشت سال آینده یازدهمین دوره را برگزار خواهیم کرد.

وی با اشاره به اینکه درخواست های تمدید این کنگره قابل توجه بود ادامه داد: تصمیم گرفته شد تا ۳۰بهمن ماه پذیرش مقالات را داشته باشیم.

دبیر کنگره ادبیات پایداری توضیح داد:  بیش از ۱۰۰۰ نفر از دوستانی که در کنگره‌های قبل همکاری داشتند، در تماس هستیم و پوستر فراخوان کنگره یازدهم به همه مراکز علمی، پژوهشی و تحقیقاتی و دانشگاه‌های کشور ارسال شده هست.

وی تصریح کرد: اردیبهشت ماه ۱۴۰۴ یازدهمین کنگره ادبیات پایداری در دانشگاه شهید باهنر کرمان برگزار می‌شود.

وی بیان کرد: علاقمندان می‌توانند مقالات خود را از طریق ایمیل، شبکه اجتماعی ایتا و سایت «مقر ۴۱ » بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان کرمان ارسال و از اطلاعات کنگره ادبیات پایداری که در سایت بارگذاری شده، استفاده کنند.

انتهای پیام/

 

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

تمدید مهلت ارسال آثار به یازدهمین کنگره سراسری ادبیات پایداری بیشتر بخوانید »