به گزارش مجاهدت از خبرنگار فرهنگ و هنر دفاعپرس، «چشمهایی که همیشه زیبا بود!»؛ عنوان داستانی کوتاه به قلم حنان سالمی است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.
در ادامه این داستان را میخوانید؛
چشمهایی که همیشه زیبا بود!
با فریاد روی قالی پنجه میکشید. همه سر جایمان خشکمان زده بود. زهور بهسمتم دوید و دستهایش را روی چشمهایم گذاشت. تقلا کردم، انگشتش را گاز زدم و چموش لگد انداختم تا شاید رهایم کند، اما کشانکشان و درحالیکه انرژیام رو به پایان بود در بغل بابا پرتم کرد.
جرئت تکانخوردن نداشتم. نفس؟ نمیدانم شاید هر چند ثانیه یک قلپ هوا را توی گلویم میانداختم، اما ترس ریشهدارتر از آن بود که بخواهم پسش دهم. بابا انگشتان درشت و زمختی داشت، یعنی همین که تکانشان میداد برای ترکاندن زَهرة یک آدم بالغ کافی بود. چشمهایم را به کش شلوارم دوخته بودم که نبینم، اما فریادها را میشنیدم. مادر «یا علی» میگفت.
نام همان کسی را صدا میزد که خیلی قشنگ بود؛ همان مردی که ریشهای مرتب مشکی و شمشیر دوسر داشت و عکسش را در اتاق پذیرایی زده بودیم. وقتی همه روزه بودند و مادر در حال آمادهکردن افطار، با شمشیرم میرفتم و زیر عکسش مینشستم و به شمشیرش زل میزدم. مادر هم قربانصدقهام میرفت و مرا به آن آقا میسپرد.
با یک علگ سبز که همیشه دور دستم میبست؛ یک نخ سبز مقدس. آن را از سفرة روز ولادت شیرخدا آورده بود که من هم مثل او شیر شوم، ولی زهور همیشه میزد زیر شمشیرم و میگفت: «جوجهها نمیتوانند شیر خدا باشند!» دیگر نمیتوانستم تحمل کنم، یکهو از زندانِ بغل بابا بیرون پریدم. خودش هم پرید، اما قبل از اینکه قصد دویدن کنیم نشاندتم: «از دست ما مردها جز صبوری کاری برنمیآید!» منظورش را نمیفهمیدم. صدا ضعیفوضعیفتر شد. زهور با دامن خیس و روسری آویزان میرفت و میآمد. از او بدم آمده بود. نگذاشت دستان مادر را بگیرم. او هنوز باور نکرده بود که من مرد شده بودم.
حالا شیر خدا نه، ولی جوجه هم نبودم، «مگر نه بابا؟» بابا گریه میکرد. دیگر از دستهایش نمیترسیدم. به یقهاش آویزان شدم: «مگر نه بابا؟ من جوجه نیستم، درست است؟» بابا بلند شد؛ مثل یک کوه و من سنگی که گیجوبیزاویه از قلّه سُر میخورَد. بهسمت اتاق دوید. یک صدای عجیب میآمد. صدایی شبیه جیغ؛ اما کِل زنها و صلوات قبل از اینکه صدا را پیدا کنم گمش کرد. بین دستوپاها بودم. لباسها را کشیدم، لگد زدم، فریاد، التماس، گریه؛ اما هیچ کسی من را نمیدید. به در اتاق نزدیکتر شدم. صدا از چیزی بین بابا و مادر بود. مادر سرش را کمی بالا آورد: «تعال حبیبی!»؛ یعنی «بیا!».
من را محبوب خودش میدانست. باید نجاتشان میدادم. آنها در دردسر یک صدای عجیب گرفتار شده بودند. باید به زهور نشان میدادم که شیر خدا شدهام. تا به اتاق آخر برسم چندبار زمین خوردم و بلند شدم. شمشیرم بین رختخوابها بود. آن موقع همة رختخوابها را روی هم و بالای کمدهای چوبی میگذاشتند. از میز توالت بالا رفتم و شمشیر را با رختخوابها پایین کشیدم.
دنیایم لحظات آخرش را طی میکرد که دست یک منجی من را از زیر کُپه پتو و لحافها بیرون کشید. با دیدن منجی از خودم بدم آمد. زهور بود. از چشمهایش جوجه میبارید! شمشیر پلاستیکیام را کشیدم و با فریاد «یا علی» خودم را به اتاق پذیرایی رساندم. چشمهایم بسته بود. فقط میخواستم آن صدای تازه و مزاحم را خفه کنم؛ اما درست لحظهای که میخواستم شمشیر را پایین بیاورم، یک بوسة گرم روی دستهایم نشست. چه معجزهای بود نمیدانم، اما آرام گرفتم. مادر بهآرامی پارچه را کنار زد و یک دست کوچک را به دستان کوچکم سپرد: «عمار و یاسر!» حالا من دوتا شده بودم. زهور کمی خودش را عقب کشید. عمار چشمان زیبایی داشت. عمهمجیده همهاش خانةمان بود. بچه نداشت، اما من و زهور هم چنگی به دلش نمیزدیم. خودم شنیدم که به مادر میگفت: «این دوتا چشمهایشان به تو نکشیده. سیاهسوختهاند و چغر.»، اما عمار شیرین بود؛ سرخوسفید با موهایی شبیه عروسک.
یک روز که مادر رفته بود نان بپزد، زهور جلو موهای عمار را برید و با ماشه به روسریاش بست. جلو آینه ایستاده بود که مچش را گرفتم: «فکر کردی موهای عمار را بدزدی خوشگل میشوی میمون؟» او هم با تمام قدرت فکم را بین انگشتانش له کرد. داشتیم همدیگر را میکشتیم که با گریة عمار آرام گرفتیم. هر وقت میدید به جان هم افتادهایم گریه میکرد. بابا میگفت: «عجیب است! این بچه چرا وقتی چیزی میخواهد صدایش درنمیآید، اما تا شما دوتا به جان هم میافتید قاطی میکند؟!»
فصل مدرسهها شد. من و زهور به مدرسه میرفتیم و عمار با بابا روضه میخواند. عمه مجیده هر وقت عمار را میدید قربانصدقهاش میرفت و گوش میکشید که چشم نخورد، اما مادر برای همةمان اسفند دود میکرد و فرقی نمیگذاشت؛ اما با هم فرق داشتیم.
پنجساله بود که بابا دستش را گرفت و برد مسجد محل. روز هفتم محرم بود. ما عربها به آن میگوییم «کَتلَهالعباس» یعنی روز شهادت آقا ابوالفضل. چهارقل خواندم که از میکروفون نترسد. از توی حیاط به چشمهایش زل زدم، خندید. صدایش حزن خاصی داشت که به سنش نمیخورد: «یعباس جیب المای لسکینه.» مسجد پوست ترکاند، اما عمه مجیده زنی نبود که حواسش به بیخاصیتیام نباشد. از قسمت زنانه بیرون آمد و یک پسگردنی حوالهام کرد:» نصف توست! ببین چطور یک مجلس را روی انگشت چرخانده است، بعد تو هی ول بچرخ!»
نُهساله که شد نماز خواند؛ یعنی ما نمیدانستیم که میخواند. زهور ترم دو مهندسی نفت دانشگاه آبادان بود. آخر هر ترم میآمد خانه. خیلی اتفاقی عمار را دید که بیصدا برای نماز صبح بیدار شده است و وقتی میپرسد چرا نماز میخوانی؟ عمار با تعجب گفته است: «چرا نخوانم؟!» خب همین کافی بود که منِ ۱۵سالة به سن تکلیفرسیدة نماز را دستوپا شکستهخوان را در دهان عمه مجیده بیندازد.
بین من و عمار پنج سال فاصله بود، اما از من درشتتر بود؛ قدبلند، چهارشانه، با یک دماغ بلندِ قلمی و چشمانی کشیده به رنگ خورشید. روز عروسی زهور از خانه بیرون زد و تا یک هفته برنگشت. خیلی به او وابسته بود. میگفت: «من دو تا مادر دارم: حاج خانم و زهور.» با محبت بود و دلنازک، اما وای از روزی که میشنید مردی به زنی زور گفته است. میشد شیر خدا! همان مرد جوانی که مادر از آن عکس خواسته بود؛ شجاع و غیور. حرف غیرت شد یاد آن ماجرا افتادم؛ اکبرکلاشینکف در محلة ما معروف بود. یک نرهغول با هیکلی پر از جای تیزی. خیلی نماز خوانده باشد، دو رکعت؛ آنهم سر جنازة بابای خدابیامرزش که خود اکبرکلاشینکف دقمرگش داد. عمار لباس سبز سپاه تنش بود و از مأموریت برگشته بود.
عمو ایوب زد روی سر خودش که: «عمار جان، دورت بگردم پسرم، اینقدر با لباس سپاه در محله نگرد، میترسم از بدخواه ضرر ببینی!»، اما عمار که بدخواه نداشت. عماری که خوبیهایش از دهان محله نمیافتاد. عماری که اینقدر دوستش داشتند، بدخواه داشته باشد؟! او را یک گوشه کشیدم: «دل به حرفهای عمو ایوب نده، زیادی جوگیر شده است.» این را گفتم و به سر کار رفتم. وقتی برگشتم، خون کل کوچه را برداشته بود. اکبر کلاشینکف بالاخره زهرش را ریخته بود. به بیمارستان رفتم، تازه از اتاق عمل بیرون آورده بودنش. اینقدر که خون از تنش رفته بود صورتش مثل گچ سفید شده بود. پاهایم لرزید و چشمهایم سیاهی رفت. با همان حالش دستم را با آخرین زورش فشار داد که یعنی چیزی نیست.
ریشهای طلایی اش هنوز کمی خونی بود. تازه فهمیدم که چقدر بزرگ شده است! مثل دیوانهها دنبال اکبرکلاشینکف میگشتم. وقتی دیده عمار با لباس سپاه برگشته، جلو او مزاحم ناموس مردم میشود. عمار اول به زبان تذکر میدهد. همسایهها که شاهد بودهاند میگویند با مهربانی دستی به شانهاش زده است که کوتاه بیاید، اما اکبرکلاشینکف آب دهان به صورتش میاندازد و فحش ناموس میدهد. چندتا از جوانها همت میکنند که جلو بیایند، اما عمار اشاره میکند که برگردند چیزی نیست؛ اما چیزی میشود دیگر. اکبر دست میاندازد روسری ناموس مردم را میکشد.
عمار هم با چشمهایی که از حیا به زمین دوخته است دست آن نرهغول بیشرف را میپیچاند و همانطور که اکبرکلاشینکف زیر دستش میلرزد روسری را به آن خانم میدهد. آن نامرد هم فرصت را غنیمت میگیرد و با دست دیگرش یک خنجر را ناجوانمردانه، آنهم چندبار، از پشت در کمر عمار میخواباند. فکر کردید چه؟ شکایت کند؟ یا حتماً تلافی؟ نه؛ به محض خوب شدن زخمش میرود رضایت میدهد و اکبرکلاشینکف میشود مربی تیراندازی بسیج! عمار استعداد اکبر را دیده بود گفت «اینقدر با لباس سبز میروم و میآیم تا بالاخره هواییاش کنم.» که هوایی هم شد! الان مسجدی نیست که اکبرِعمار را نشناسد. بعد از آن ماجرا بود که همه اکبرکلاشینکف را اکبرعمار صدا میزدند. یعنی خودش خواست که اسمش اینطور باشد، محله هم نه نیاوردند.
عمار همیشه دنبال گره بود. نه اینکه دست خودش باشد، نه. از بچگی عاشق این بود که گره باز کند. خب حرفهای مادر از شیرخدا هم بیتأثیر نبود. همین منی که هیچ وقت به چشم عمه مجیده نیامدم برای خودم شیرخدایی شده بودم. حالا نه آنطور مثل مولا، ولی تا جایی که دستم میرسید پابهپای عمار دنبال گرههای بسته میدویدم تا بازشان کنیم.
اما آن روز، آن گرة بزرگ و سخت و دور، عمار را از خودش بیخود کرد. دیگر دلش برای نانهای تنوری مادر غنج نمیرفت. صداها برایش نامفهوم بود. قول میداد که بیاید، اما میرفت و تا چند روز پیدایش نمیشد. عمه میگفت این نشانهها برایش آشناست. مادر نگران بود، پدر، اما اصرار میکرد که اگر عمه فکر میکند نشانة مرض خاصی است بگوید تا برویم دکتر! عمار کمپیدا بود، اما زهور میآمد و میرفت و همین برایم علامت سؤال بود. گوش تیز کردم، پشت اتاقشان ایستادم، به بچهها باج دادم بلکه خبری بیاورند؛ اما قضیه سریتر از آن بود که منِ چندتختهکمدار از آن سر در بیاورم. عمه مجیده دستمال دور سرش را باز کرد و روی زمین پهن کرد. هنوز پلک روی چشمش سنگینی نکرده بود که به جانم افتاد: «یکوقت سراغ عمار را نگیری! فقط به فکر کار و بارت باش! میدانی حالش چطور است؟ دردش، دردش را فهمیدی؟ آخر تو چه میفهمی زغالاخته! اگر میفهمیدی الان لااقل دوتا آلوچه دوروبرت بود!» عمار برایش همه چیز بود.
به زبان تندش عادت کرده بودم. یک سال پیش که آبلهمرغان گرفتم من را برد خانةشان و گفت: «خیال برت ندارد که کشتهمردة قیافة نداشتهات هستم! میترسم عمار از تو بگیرد.»، اما حواسم بود که شبها تا صبح بالای سرم ریزریز گریه میکرد و دعای علقمه میخواند.
بالاخره عمار با سر و روی خاکی و زخموزیلی به خانه برگشت. همیشه اینطور بود، اما اینبار خاکیتر. زهور زنگ زد تا عمه مجیده بیاید. هیچکس به روی خودش نمیآورد که بابا جان کجا بود این پسر؟ اصلاً چرا آن شکلی رفت و این شکلی برگشت؟ تا خواستم بپرسم، بابا من را کشید کنار: «یاسر، سربهسرش نگذار. عمار عاشق شده است!» آنقدر بلند خندیدم که بابا مجبور شد محکم جلو دهانم را بگیرد. عمار؟ عاشق شده باشد؟! غیرممکن بود! او اصلاً تا به حال سرش را بالا گرفته که بخواهد چشمش به چشم دختری بیفتد؟! عمه مجیده آمد. چشمش که به قدوبالای عمار افتاد کِل کشید. مادر با خنده به من نگاه کرد و سر تکان داد. انگار او هم فهمیده بود که فرضیة عاشقی آنقدرها هم نمیتوانست درست باشد.
دانهدانه پسته پوست گرفت و در دهانش گذاشت: «عمه دورت بگردد، بگو کیست؟» چشمهای عمار از تعجب گرد شد. خسته بود و به زور خودش را سر پا نگه داشته بود، اما باحوصله جواب عمه را میداد: «کی کیست عمه جان؟» عمه چشمهایش را ریز کرد و رو به مادر گفت: «اِمدوخته!» یعنی که طرف گیجش کرده است! عمار با دست به پیشانیاش زد و همانطور که میخندید آمد کنار من ایستاد: «خانداداش، اینها خیالاتی دارند؟» بابا که تا آن موقع ساکت بود چفیه اش را مرتب کرد: «عمار بویه، نه تو بچهای نه یاسر. ما خوشحال میشویم سروسامان گرفتنتان را ببینیم.» صورت عمار جدیتر شد. یکهو غم عجیبی در چشمهایش خزید: «باید اعتراف کنم بله، من عاشق شدهام!» سرم سوت کشید. عمه مجیده با کف دست از دور رو به صورتم زد. حرکتی که به آن میگویند «غَمّه». یک وقت فکرتان سمت آن قمه نرود ها! این غمه با غ یک نقطه است و به معنای «خاک عالم بر سرت!»، فرق دارد مدلش. یعنی عمارِ که از تو کوچکتر است عاشق شد، ولی تو هنوز اندر خم یک کوچه هستی. خیلی جدی شده بود، ما هم همه گوش شدیم تا قصة عاشقیاش را بشنویم. لبهایش خشک بود. یک لیوان آب برایش آوردم، تشکر کرد. همان حزن روضة ۵سالگی در صدایش بود؛ اینبار دردآلودتر و با وضوح بیشتر: «اذان بخوانید!»
همه شوکه شدیم، اما عمار مصممتر دوباره تکرار کرد: «خواهش میکنم اذان بخوانید! اصلاً همه نه، یاسر تو بیا اینجا، بلند شو لطفا! تمامقد بایست و اذان بگو! مادر، عمه، زهور، بابا، شما هم از همان جا که نشستهاید بادقت به یاسر نگاه کنید!»
عمار آنقدر مؤدب بود که میدانستم شوخی نمیکند. میدانستم که قضیه جدیتر از آن است، چون مجبور شده برای باورکردن ما حرف دلش را به تصویر بکشد. شروع به اذان خواندن کردم: «اللهُ أکبر، الله أکبر.» به چشمهایش نگاه کردم تا بلکه بگوید کافی است. هنوز مردد بودم که ادامه بدهم یا نه، اما عمار کوتاه نمیآمد: «ادامه بده خانداداش!»
أشهد أنْ لا إله إلا الله، اشهد أنْ لا إله إلا الله، اشهد أنَّ محمداً رسول الله، اشهد أنَّ محمداً رسول الله، اشهد أنَّ علیاً، ولی ا…»
دیگر نفهمیدم چه شد. چشمم سیاهی رفت و با صورت روی زمین پرت شدم. عمار روی کمرم نشسته بود و از پشت، گردنم را بین پنجههای فولادیاش فشار میداد. وحشی شده بود. یک شعارهایی را پشت سر هم میخواند و از جیبش یک خنجر را درآورد. مادر از هوش رفت. عمه و زهور روی سروصورتشان میزدند و بابا خشکش زده بود. خواستم خودم را از زیر دستش بیرون بکشم، اما با تمام وجود اسیر زمینم کرده بود. کمکم داشتم میترسیدم. شنیده بودیم که یک عده از بچههای محل اغفال شدهاند و جذب یکسری از گروهک ها، اما فکر نمیکردم عمار ما هم با آنها همپیاله شود!
آخرین رمقم را به زبان رساندم و با تقلا داد زدم: «دیوانه شدهای عمار؟»
موهایم را کشید و همانطور که آب دهان میانداخت گفت: «خفه شو رافضی!»
خون در رگهایم خشکید، عمار خنجر را روی گردنم گذاشت. باورم نمیشد، میخواست سر برادرش را ببُرد! بابا به خودش آمد، نعرهای کشید و بهسمت عمار حمله کرد. عمار خنجر را انداخت و به پای بابا افتاد. بوسید، بوسید، بوسید؛ چشمهایم از شدت ترس از حدقه بیرون زده بود.
زهور داد زد: «مادر، مادر دارد میمیرد!»
فشار مادر ۸ شده بود. دکتر گفت اگر دیرتر آمده بودید دور از جانش ممکن بود از دستمان برود. اولینباری بود که اینقدر از دست عمار دلخور بودیم. عمه و زهور هنوز با ترس به او نگاه میکردند. یقهاش کردم و او را به دیوار بیمارستان چسباندم: «توضیح درستی ندهی همین الان به نیروی انتظامی تحویلت میدهم!» در حال خودش نبود. همانطور که هقهق گریه میکرد دستم را عقب زد و تا نزدیک شیشه icu رفت. از دستش شاکی بودم. دویدم که بین او و مامان فاصله بیندازم، اما هنوز دستم به شانهاش نرسیده بود که نقش زمین شد. بدنش خیلی ضعیف شده بود. بستریاش کردند.
بابا تلفن را برداشت تا با یکی از همکارانش که اتفاقاً دوست صمیمیاش بود تماس بگیرد. سعی کردم مانعش شوم. گفتم: «حاج آقا، ما نمیدانیم که چه بر سر اعتقادات عمار آمده! تو که نمیخواهی بالای دار ببینیاش؟!»، اما گوش بابا بدهکار نبود. دست گذاشت و شماره را گرفت: «این بود رسم برادری آقا احسان؟ بچة مسجدی، چهارشانه، متدین، انقلابی، با غیرت تحویل سپاه بدهم آنوقت امروز یک عماری تحویل بگیرم که خودش هم خودش را نشناسد؟!»
چی شده حاجآقا؟
بابا آشفتهتر از آن بود که بخواهد آرام باشد. صدایش را در گلو انداخت. عصبانی بود: «چه شده؟! چه نشده مرد مومن! عمار میخواسته سر یاسر را با خنجر ببُرد! مادرش الان در آی. سی. یو است. خودش هم حالوروز خوشی ندارد و در بخش بستری است.»
مادر به هوش آمده بود. سراغ عمار را میگرفت. آقا احسان سراسیمه خودش را به ما رساند. انگار باور حرفهای بابا برایش هنوز سخت بود. بابا یقهام را کشید و جای خنجر را که روی گردنم هنوز سرخ بود نشانش داد. آقا احسان اجازه خواست تنها به دیدن عمار برود. ما هم پشت در منتظر ماندیم، اما چند دقیقه بعد صدای گریهونالةشان کل بخش را برداشت. بابا در را باز کرد. چشمهای عمار سرخ بود مثل خون. لبهایش میلرزید. رو به من و بابا کرد: «بمیرم برای مادرها و خواهرها و زنهایی که مردهایشان را اینطور جلوشان سر بریدند! بمیرم برای برادرانم که تنها جرمشان شهادت به ولایت شیر خدا بود! من فقط میخواستم حالوروز آدمهایی را نشانتان بدهم که به جرم اشهد أنَّ علیاً، ولی الله سر بریده میشوند. هر روز، هر شب، هر لحظه! عمه پرسید عاشقی، میخواستم بگویم بله، عاشقم. عاشق اینکه دست کسانی را بشکنم که گردن آدمهای بیگناه را میبُرند.»
به سمت آقا احسان برگشت و ملتمسانه به دستهایش دخیل بست: «من باید بروم سوریه احسان. دوباره. آنقدر که یا من از بین بروم یا داعش. من باید بروم. ببریدم پیش مادر. آه از داغ دل مادر! آه از داغ برادر!»
چهار روزی در بیمارستان ماند. مادر، اما زودتر مرخص شد. خوشحال بود از اینکه میدید عمارش عاشقی میکند تا شیرخدا شود. عمه نگران بود. مادر را ملامت میکرد، اما تنها صدایی که از مادر میشنیدیم «یا علی» بود. ساکش را میبست یا علی میگفت، ریشش را مرتب میکرد یا علی میگفت، راهیش هم که کرد بلند یا علی گفت.
عمار به سوریه رفت؛ اینبار با رضایت مادر. با مادر تجدید عهد کرد که ذوالفقار باشد، که تا جان در بدن دارد نگذارد خونی از مظلومی بر زمین بریزد. عمه فقط نوحه میخواند؛ سوزناک و ممتد. میگفت: «این رفتن برگشتن ندارد. غیرت را در رگهای عمار دیدم که چطور میجوشید. برنمیگردد عمارم، برنمیگردد شهسوارم!» ماه چهارم هم عصابهاش را بست؛ شال سیاه بلندی که زنان اصیل عرب به نشان عزا، عمامهوار دور سر میبندند. نمیدانم، اما انگار به دلشان برات شده بود، چون بعد از ۴ ماه عمار برگشت؛ خوابیده بود، آرام، در یک تخت چوبی. مادر با سوز روی زمین پنجه میکشید. همه سر جایمان خشکمان زده بود.
زهور بهسمتم دوید، اما اینبار نگذاشتم دستهایش را روی چشمهایم بگذارد. بابا صدایم کرد، اما آغوشش برایم غریبه بود. بهسمت مادر دویدم، مادر سرش را کمی بالا آورد: «تعال حبیبی!» یعنی «بیا!». من را محبوب خودش میدانست. زنها کل میکشیدند و صلوات میفرستادند. دستم میلرزید. آن را جلو آوردم و درست لحظهای که میخواستم نزدیک شوم یک بوسه گرم رویش نشست. چه معجزهای بود نمیدانم، اما آرام گرفتم. مادر بهآرامی پارچه را کنار زد و یک دست سرد را به دستان داغدارم سپرد: «یاسر، عمار!» حالا من تنها شده بودم. زهور خودش را در آغوش مادر انداخت. عمار هنوز چشمان زیبایی داشت.
انتهای پیام/ 121