ادبیات

«همه‌جا راهی است به بهشت»

«همه‌جا راهی است به بهشت»


به گزارش مجاهدت از خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، «همه‌جا راهی است به بهشت»؛ عنوان داستانی کوتاه به قلم فاطمه اكبری اصل است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.

در ادامه این داستان را می‌خوانید.

همه‌جا راهی است به بهشت
بیمارستان صحرایی غوغاست. با اینکه بیمارستان در دل یک تپّة بزرگ پنهان است و دشمن به آن دید ندارد ولی از صدای خمپاره‌هایی که زمین بیابان اطراف را شخم می‌زنند ضربان قلبت تند می‌شود و گوش‌هایت سنگین. جلو در ورودی بوی خون می‌پیچد زیر بینی‌ات و محتوای معده‌ات را تا گلو بالا می‌آورد. با زحمت خودت را، از میان مجروحانی که کف راهرو کوتاه بیمارستان خوابیده‌اند، به یکی از پرستار‌ها می‌رسانی. لباس سفید پرستار پر از لکه‌های خون است و دانه‌های درشت عرق خطوط پیشانی‌اش را پر کرده است. مشخصات آیت را می‌دهی و سراغش را می‌گیری. جواب پرستار در گوش‌هایت زنگ می‌زند: «برید کانکسِ پشت بیمارستان، اتاقک سردخونه. احتمالاً اون‌جا باشه.»

پاهایت سست می‌شود و صدای آوارشدن قلبت را می‌شنوی. حس می‌کنی سقف کوتاه بیمارستان به اعضای بدنت فشار می‌آورد و راه نفست بند می‌آید. برای رسیدن هوای آزاد به ریه‌هایت، دستت را به دیوار می‌گیری و خودت را به بیرون از راهرو می‌اندازی. قیامتی به‌پا شده است. آمبولانس پشت آمبولانس شهید و مجروح می‌آورند. رزمنده‌ها کمک می‌کنند و زخمی‌ها را به‌داخل بیمارستان می‌برند. هنوز باور نکرده‌ای باید در سردخانه به‌دنبال آیت بگردی. اشک می‌دود در حلقة چشمانت و بینی‌ات می‌سوزد. دستة کیف دوربینت را محکم بین انگشتانت می‌فشاری و آخرین شبی را که همراه آیت در سنگر تبلیغاتِ آن طرف بیمارستان صبح کردی به خاطر می‌آوری.

ستاره‌ها در آسمان مهمانی گرفته بودند و نورشان را سخاوتمندانه بر سر اهالی زمین می‌ریختند. هوای دی‌ماه جنوب به سردی تهران نبود، ولی با این حال سوز داشت. آیت کلاه اورکت خاکی‌رنگش را تا روی ابروهایش پایین کشیده بود. قبل از آنکه وارد سنگر شوید، در محوطة قرارگاه ایستادید و تو به آمبولانس‌هایی که بی‌صدا در تاریکی هوا رفت‌وآمد داشتند نگاه کردی. صدای گاه‌و‌بی‌گاه انفجار‌ها را از دورونزدیک می‌شنیدی و مطمئن بودی در همان شب، تحرکات بیشتری در خط مقدم پیش آمده است و اوضاع اصلاً آرام نیست. نگاه آیت به آسمان بود و در خودش فرورفته بود. صورت کشیده و محاسن مشکی‌اش زیر نور ماه می‌درخشید. حدس می‌زدی در فکر آن دو تصویر‌برداری باشد که صبح آن روز شهید شده بودند و از آن وقت غم عجیبی در صورت آیت لانه کرده بود. کم مانده بود ترکش‌های گلولة توپی که کنارتان منفجر شد به شما هم اصابت کند، ولی فقط انبوهی از گِل‌وخاک بود که روی سرتان ریخت و دوربین آیت همان جا با موج انفجار، کمی آسیب دید. نگاهت را به آیت دوختی و گفتی: «بهتره زودتر بخوابیم. فردا روز سختیه. باید آماده باشیم.» آیت از نگاه‌کردن به آسمان دل کند و گفت: «شاید برای من سخت‌تر هم باشه جواد.» با تردید که نگاهش کردی لبخندی گوشة لبش جا خوش کرد و ادامه داد: «اگه دوربین رو درستش نکنم، سخت‌تر هم می‌شه.»

اشک را از روی صورتت پاک می‌کنی و به‌دنبال سنگر تبلیغات چشم می‌گردانی. در مسیرِ نگاهت رزمندة نوجوانی را با سروصورت خونی می‌بینی که به دیوار بتنی جلو بیمارستان تکیه داده است. یک دستش را آتل بسته و نگاه پر از دردش را به نقطه‌ای نامعلوم دوخته است. به ذهنت فشار می‌آوری و یادت می‌افتد همان نوجوانی است که صبح، سوار بر موتورش کنار وانت تدارکات، سهمیة ناهار را در خط مقدم پخش می‌کرد و تو سعی داشتی حتی شده یک عکس از او بگیری. بعد تصمیم گرفتید سهم ناهارت را با آیت یکی کنید و جیرة او را به کس دیگری بدهید تا مبادا رزمنده‌ای بدون غذا بماند. کنار پسر نوجوان می‌ایستی. دستت که روی شانه‌اش می‌نشیند نگاهش می‌چرخد به طرفت. از برق نگاهش می‌فهمی که تو را شناخته است. حالش را می‌پرسی و وقتی مطمئن می‌شوی نیازی به کمک ندارد، راهت را می‌گیری و به‌طرف سنگر تبلیغات می‌روی. تن خسته و پر از زخم رزمنده‌ها به ردیف کنار هم قرارگرفته‌اند. بیمارستان دیگری در همان سنگر راه انداخته‌اند که فقط چند پرستار بالای سر آن همه مجروح هستند. دورتادور سنگر را نگاه می‌اندازی به این امید که شاید پرستار اشتباه کرده باشد و تو آیت را میان مجروحان پیدا کنی. چشمی جایی را که شب گذشته نشسته بود و دوربین فیلم‌برداری‌اش را چک می‌کرد پیدا می‌کنی. رمق از پاهایت پر می‌کشد و صدای شکستن بغضت را می‌شنوی. بی‌اختیار اشک از چشمانت جاری می‌شود. دلت می‌خواهد کنارت ایستاده بود و با لنز دوربینش نتیجة جنایت صبح را در بیمارستان به تصویر می‌کشید. دست‌ودلت به‌سمت دوربین نمی‌رود تا عکس بگیری؛ هرچند که فیلمی درونش باقی نمانده است و یادآوری‌اش به زخم دلت نمک می‌پاشد. بدون آیت دست‌ودلت به هیچ چیز نمی‌رود. دستیارش شده بودی که هر کجا می‌رود با او بروی و شانه‌به‌شانه‌اش گزارش جمع کنی. یادت نمی‌رود زمانی که برای ساخت مستند ایلام، شهر آتش‌باران گروهی را از تهران جمع کردید و راهی ایلام شدید، خنده‌ها و گریه‌های‌تان با هم آمیخته شده بود و حس یکدیگر را بیشتر از بقیه درک می‌کردید. آیت گوینده و روایتگر مستند بود و تو هم در کنارش مشغول ضبط فیلم بودی. از ویرانه‌های شهر گزارش تهیه می‌کردید و دلتان از حال مردمانی که آوارة کوه‌ودشت شده بودند می‌گرفت؛ از شهری که در آتش‌ودود گرفتار شده بود و جیرة غذایی‌شان ته کشیده بود؛ خانه‌هایی که به‌خاطر جنگ بدون سکنه رها شده بودند و گل‌های باغچه‌هایشان از بی‌آبی پژمرده. آیت بعد از ضبط فیلم به کمک مردم بی‌پناه می‌رفت و از آن‌ها دل‌جویی می‌کرد. ناله‌هایشان را با لنز دوربینش به گوش کسانی می‌رساند که از واقعة دردناکی که رخ داده بود بی‌خبر بودند. تو هم همراهش می‌شدی و نمی‌گذاشتی بار آن غم‌ها را تنهایی به دوش بکشد.

از نگاه‌کردن که خسته می‌شوی، می‌خواهی برگردی و خودت را زودتر به کانکس‌ها برسانی. پیرمردی که کلاه بافتنی روی سرش دارد، از کنارت رد می‌شود. لحظه‌ای می‌ایستد و نگاهی به سرتاپایت می‌اندازد و می‌گوید: «اگه کار عکس گرفتنت تموم شده، یه کمکی بده جوون. نیرو کم داریم.» با حالت گنگی به صورتش چشم می‌دوزی. نمی‌دانی چه چیزی از چهره‌ات می‌خواند که رنگ نگاهش عوض می‌شود و راهش را می‌گیرد و می‌رود. به خودت که می‌آیی بغضت را فرو می‌دهی و کیف دوربینت را در فرورفتگی دیوار سنگر، کنار صندوق مهمات می‌گذاری. برای آنکه حواست را از آیتی که نمی‌دانی در اتاقک سردخانه خوابیده یا نه پرت کنی، می‌روی به انتقال مجروحین کمک می‌کنی و لحظه‌لحظة اتفاق‌های آن روز در ذهنت جان می‌گیرد.

با دو گروه از مستندسازان راهی جادة امام رضا (ع) شدید. دل جاده زیر آتش خمپاره بود و پر از چاله و دست‌انداز. نگاهت از شیشة ماشین کشیده شد سمت یک دسته از نیرو‌های دشمن که به اسارت درآمده بودند و به ردیف از کنار جاده عبور می‌کردند. به نظرت سوژه خوبی برای عکاسی پیدا شده بود و از راننده خواستی که نگه دارد. همراه آیت پیاده شدید. داشتید به آن‌ها نزدیک می‌شدید که یک وانت‌تویوتا کنارتان ترمز کرد. مرد جوانی از پشت فرمان پایین پرید و به‌طرف یکی از اسرا حمله کرد. با مشت‌ولگد به سروصورت اسیر عراقی می‌زد و خون بود که از روی اسیر جاری می‌شد. آیت جلو رفت و دست راننده را گرفت و کمی به عقب کشیدش. چشم‌های مرد سرخ بود و موهایش پریشان. نفس‌نفس می‌زد و سعی داشت خودش را از بین دست‌های آیت بیرون بکشد. با خشم رو به او غرید: «ولم کنید! آخه شما نمی‌دونید اینا با ما چه کار کردن.» بعد دست آیت را کشید و به‌طرف وانت برد. به‌دنبالشان راه افتادی. دست مرد در اتاقک عقب را باز کرد. جنازة سه شهید را دیدید که از سر یکی‌شان فقط پوست صورتش باقی مانده بود. احساس کردی بوی سوختة گوشت‌وخون تا مغزت نفوذ کرد. صحنة تکان‌دهنده‌ای بود. آیت به سختی خودش را کنترل کرد و هر طور بود راننده را کمی آرام کرد. صورتش را بوسید و راهی‌اش کرد به‌طرف معراج شهدا. لحظه‌ای بعد به‌سمت اسیری که کتک خورده بود رفت و روی او را هم بوسید. طاقت نیاوردی و به او گفتی: «چرا این کار رو کردی؟ دیگه نیازی نبود از دل اسیر دربیاری.» آیت چیزی نگفت و نگاهش را به دوربینی دوخت که حتی فرصت نشد از کیفش درش بیاورد. میان راه چهرة آشنایی را دیدی. مرتضی آوینی را که با تیم همراهش در سینة خاکی جاده ایستاده بودند و با دوربین به دوردست‌ها نگاه می‌کردند؛ به جایی که زیر باران گلوله‌ها می‌سوخت. برای عوض‌شدن حال‌وهوای گروه پیشنهاد دادی که بایستند. جلوتر رفتید و از آوینی پرسیدی که آنجا چه می‌کند؟

با همان لبخند همیشگی‌اش جواب داد: «داریم کمربندامون رو می‌بندیم. زیر اون آتیش دیگه نمی‌شه وایساد و دنبال فیلم و باطری گشت. همه چیز رو اینجا دم دست می‌ذاریم و هر کسی هم معلومه کارش چیه.» یادت افتاد حلقه‌های فیلم همراهتان کم است و باید کسی را به‌دنبال تهیة آن بفرستید. آیت که می‌دانست آوینی بیشتر از شما منطقه را می‌شناسد پرسید: «برنامه‌تون چیه و کجا می‌خواید برید؟ تصویرای کجا بهتره؟ به نظرت ما کجا بریم؟» آوینی نگاهی به عمق چشمان آیت انداخت و گفت: «همه‌جا راهی‌ست به بهشت.» به‌وضوح دیدی که تن آیت میان دود و غباری که از آسمان به زمین می‌ریخت لرزید.

پشت دست خونی‌ات را به پیشانی می‌کشی و کمر راست می‌کنی. نمی‌دانی پیرمرد دوباره از کجا پیدایش می‌شود و به کمک چند نفر دو جنازه را جلو سنگر تبلیغات می‌گذارد. با صدای بلند می‌گوید: «اینا رو باید ببریم کانکسِ پشت بیمارستان. یه یا علی بگید و کمک بدید.» نگاهش روی رزمنده‌ها می‌گردد و روی تو ثابت می‌ماند. حرکت لب‌هایش را می‌بینی ولی صدایی به گوش نمی‌رسد. چیزی در دلت پایین می‌ریزد و دوباره نگاهت یخ می‌زند. هنوز کانکس پشت بیمارستان را نگشته بودی! قدم‌هایت را به‌سختی برمی‌داری و در یک آن یک گوشة برانکارد را بلند می‌کنی. پیرمرد با حس رضایت پلک‌هایش را روی هم می‌گذارد و گوشة دیگر برانکارد را خودش می‌گیرد. راه که می‌افتید، دلت آشوب می‌شود و چشم‌هایت تر. نمی‌دانی چه چیزی در سردخانه انتظارت را می‌کشد. جسم بی‌جان آیت یا…؟ ذهنت دوباره به لحظة آخر با هم بودنتان پرواز می‌کند.

از سه‌راهی مرگ که عبور کردید، راهتان را به‌سمت جنوب تغییر دادید و به منطقه‌ای رفتید که آوینی گفته بود؛ جزیرة بوارین. در تمام مسیر حواست پی آیت بود که بی‌حرف به عکس کوچک میان دستش خیره بود و غرق در افکارش. سرت را روی عکس خم کردی و توانستی عکس دختر کوچک آیت را از بین انگشتانش ببینی. ماشین نزدیکی‌های نخلستان نگه داشت و ابزار کارتان را پایین آوردید. نسیم خنکی از لابه‌لای درختان سوختة نخلستان وزیدن گرفته بود. گروه به‌طرف خاکریز بلندی می‌رفت که نیرو‌های لشگر گیلان حفره‌های موقتی رویش درست کرده بودند. میان حفره‌ها پناه گرفتید و به‌خوبی سوار موقعیت شدید.

همان موقع دو رزمنده، از میان دود‌های سیاهی که از سمت خرابه‌های آن طرف نخلستان به آسمان بلند شده بود، دوان‌دوان خودشان را به خاکریز رساندند. آیت بدون معطلی ماشه دوربینش را روی صورت دود‌گرفتة آن دو چکاند و اولین عکس را در قاب دوربینش ثبت کرد. با اینکه خاک روی صورت‌های رزمنده‌ها رد انداخته و کلاه‌ولباسشان گلی بود و خستگی از نگاهشان می‌بارید؛ اما دو انگشتشان را به نشانة پیروزی رو به دوربین گرفتند. یکی‌شان را جلو دوربینت نشاندی و از او خواستی از موفقیت‌های شب قبل برایتان بگوید. همه جا دنبال سوژه می‌گشتی و دوربین چشمانت را به هر سو می‌چرخاندی و گرایَش را به آیت می‌دادی. آتش رگبار دشمن به قدری شدید بود که مجبور شدید نماز ظهر را نشسته بخوانید.

قد تو بلند بود و بیشتر از همه باید خم می‌شدی. تا آن لحظه تصاویر خوبی گرفته بودید، اما نگاتیوهایتان تمام شده بود و منتظر بودید تا نگاتیو جدید به دستتان برسد. آیت مدام تأسف می‌خورد و با بی‌سیم درخواست فیلم جدید می‌کرد. حس کسی را داشتی که مهماتش ته کشیده است و نمی‌تواند دفاع کند. بالای سر شهیدی رسیدید که سر تا پایش خونی بود، اما هنوز رد لبخند روی لبش بود. هر شهیدی که روی زمین می‌افتاد، به خودت لعنت می‌فرستادی که چرا زودتر به فکر درخواست نگاتیو‌ها نیفتادی. آیت می‌گفت: «آوینی درست گفت جواد. همه جای اینجا یه دری هست به بهشت. به این رزمنده‌ها نگاه کن!»

صدای بلند فرمانده گوش‌هایتان را تیز کرد. از پاتک دشمن می‌گفت و اینکه باید در حفره‌ها بمانید و فعلاً از جایتان تکان نخورید. هنوز چند متری از شما دور نشده بود که سوت خمپاره در هوای خاکریز پیچید و گردوخاک همه جا را گرفت. چشم‌هایت را مالیدی و نگاهت را دقیق‌تر کردی. فرمانده غرق خون روی خاکریز افتاد. طاقت نیاوردید و خواستید برای کمک بروید که صدای انفجار بعدی گوش‌هایتان را پر کرد. خودت را داخل حفره انداختی. آیت هم که یک پایش خارج از حفره بود دیگر فرصتی برای پناه‌گرفتن نداشت مگر آنکه خودش را درون حفره پرتاب کند. روی تو افتاد و همان لحظه گرمی چیزی را روی گردنت حس کردی. خودت را تکان دادی، اما آیت تکان نخورد. به‌سختی کنار کشیدی و در کمال تعجب، آیت بی‌هوش در آغوشت افتاد. خون در رگ‌هایت یخ بست و نگاه ناباورت روی صورت خونی او لغزید. با دست‌های لرزانت روی صورتش دست کشیدی.

یکی از نیرو‌ها که تو را در آن حالت دید فریاد زد: «فیلم‌بردار زخمی شده.» این حرف دل‌گرمت کرد و نگاهت جان گرفت. آیت فقط زخمی شده بود، او زنده بود. با این امید او را به امدادگر‌ها سپردی تا زودتر با آمبولانس به بیمارستان صحرایی منتقلش کنند. هنوز گرمای خونی را که از سرش روی گردنت ریخته بود حس می‌کردی. گوشه‌ای نشستی و تا جایی که توان داشتی اشک ریختی. آتش دشمن پرحجم بود و مجبورت کردند سنگربه‌سنگر عقب بروی و با یکی از ماشین‌ها خودت را به مقر برسانی.

نزدیک اتاقک سردخانه می‌رسی. توان قدم برداشتن نداری. با کمک پیرمرد برانکارد را روی زمین می‌گذاری. بغض دوباره به چشم‌هایت نیش می‌زند و احساس خفگی می‌کنی. در اتاقک که باز می‌شود پلک‌هایت ناخواسته روی هم می‌افتد. با خودت کلنجار می‌روی. یک قدم به جلو برمی‌داری و قدم بعدی را عقب می‌روی. آه عمیقی از سینه‌ات بیرون می‌ریزد و تو را قدمی به‌سمت کانکس پیش می‌برد. هوای درون اتاقک سرد است. جان از پاهایت خارج می‌شود تا یک دور به چهرة شهدا نگاه کنی و به‌دنبال آیت بگردی. بار دوم نگاهت را می‌چرخانی. نیست، بین شهدا نیست. بیرون می‌دوی و از خوشحالی مشتت را روی دهانت می‌گذاری. حس شادی هنوز در وجودت جولان می‌دهد که یکی از همکار‌ها را از دور می‌بینی. به تو نزدیک می‌شود. با حرفی که می‌زند، لبخند روی لبانت می‌ماسد. دنیا دور سرت می‌چرخد و چشم‌هایت سیاهی می‌رود: «جواد! آیت رو بردن اهواز. همون جا شهید شد.»

انتهای پیام/ 121

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

«همه‌جا راهی است به بهشت» بیشتر بخوانید »

«چشم‌هایی که همیشه زیبا بود!»

«چشم‌هایی که همیشه زیبا بود!»


به گزارش مجاهدت از خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، «چشم‌هایی که همیشه زیبا بود!»؛ عنوان داستانی کوتاه به قلم حنان سالمی است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.

در ادامه این داستان را می‌خوانید؛

چشم‌هایی که همیشه زیبا بود!
با فریاد روی قالی پنجه می‌کشید. همه سر جایمان خشکمان زده بود. زهور به‌سمتم دوید و دست‌هایش را روی چشم‌هایم گذاشت. تقلا کردم، انگشتش را گاز زدم و چموش لگد انداختم تا شاید رهایم کند، اما کشان‌کشان و درحالی‌که انرژی‌ام رو به پایان بود در بغل بابا پرتم کرد.

جرئت تکان‌خوردن نداشتم. نفس؟ نمی‌دانم شاید هر چند ثانیه یک قلپ هوا را توی گلویم می‌انداختم، اما ترس ریشه‌دارتر از آن بود که بخواهم پسش دهم. بابا انگشتان درشت و زمختی داشت، یعنی همین که تکانشان می‌داد برای ترکاندن زَهرة یک آدم بالغ کافی بود. چشم‌هایم را به کش شلوارم دوخته بودم که نبینم، اما فریاد‌ها را می‌شنیدم. مادر «یا علی» می‌گفت.

نام همان کسی را صدا می‌زد که خیلی قشنگ بود؛ همان مردی که ریش‌های مرتب مشکی و شمشیر دوسر داشت و عکسش را در اتاق پذیرایی زده بودیم. وقتی همه روزه بودند و مادر در حال آماده‌کردن افطار، با شمشیرم می‌رفتم و زیر عکسش می‌نشستم و به شمشیرش زل می‌زدم. مادر هم قربان‌صدقه‌ام می‌رفت و مرا به آن آقا می‌سپرد.

با یک علگ سبز که همیشه دور دستم می‌بست؛ یک نخ سبز مقدس. آن را از سفرة روز ولادت شیرخدا آورده بود که من هم مثل او شیر شوم، ولی زهور همیشه می‌زد زیر شمشیرم و می‌گفت: «جوجه‌ها نمی‌توانند شیر خدا باشند!» دیگر نمی‌توانستم تحمل کنم، یک‌هو از زندانِ بغل بابا بیرون پریدم. خودش هم پرید، اما قبل از اینکه قصد دویدن کنیم نشاندتم: «از دست ما مرد‌ها جز صبوری کاری برنمی‌آید!» منظورش را نمی‌فهمیدم. صدا ضعیف‌وضعیف‌تر شد. زهور با دامن خیس و روسری آویزان می‌رفت و می‌آمد. از او بدم آمده بود. نگذاشت دستان مادر را بگیرم. او هنوز باور نکرده بود که من مرد شده بودم.

حالا شیر خدا نه، ولی جوجه هم نبودم، «مگر نه بابا؟» بابا گریه می‌کرد. دیگر از دست‌هایش نمی‌ترسیدم. به یقه‌اش آویزان شدم: «مگر نه بابا؟ من جوجه نیستم، درست است؟» بابا بلند شد؛ مثل یک کوه و من سنگی که گیج‌وبی‌زاویه از قلّه سُر می‌خورَد. به‌سمت اتاق دوید. یک صدای عجیب می‌آمد. صدایی شبیه جیغ؛ اما کِل زن‌ها و صلوات قبل از اینکه صدا را پیدا کنم گمش کرد. بین دست‌وپا‌ها بودم. لباس‌ها را کشیدم، لگد زدم، فریاد، التماس، گریه؛ اما هیچ کسی من را نمی‌دید. به در اتاق نزدیک‌تر شدم. صدا از چیزی بین بابا و مادر بود. مادر سرش را کمی بالا آورد: «تعال حبیبی!»؛ یعنی «بیا!».

من را محبوب خودش می‌دانست. باید نجاتشان می‌دادم. آن‌ها در دردسر یک صدای عجیب گرفتار شده بودند. باید به زهور نشان می‌دادم که شیر خدا شده‌ام. تا به اتاق آخر برسم چندبار زمین خوردم و بلند شدم. شمشیرم بین رختخواب‌ها بود. آن موقع همة رختخواب‌ها را روی هم و بالای کمد‌های چوبی می‌گذاشتند. از میز توالت بالا رفتم و شمشیر را با رختخواب‌ها پایین کشیدم.

دنیایم لحظات آخرش را طی می‌کرد که دست یک منجی من را از زیر کُپه پتو و لحاف‌ها بیرون کشید. با دیدن منجی از خودم بدم آمد. زهور بود. از چشم‌هایش جوجه می‌بارید! شمشیر پلاستیکی‌ام را کشیدم و با فریاد «یا علی» خودم را به اتاق پذیرایی رساندم. چشم‌هایم بسته بود. فقط می‌خواستم آن صدای تازه و مزاحم را خفه کنم؛ اما درست لحظه‌ای که می‌خواستم شمشیر را پایین بیاورم، یک بوسة گرم روی دست‌هایم نشست. چه معجزه‌ای بود نمی‌دانم، اما آرام گرفتم. مادر به‌آرامی پارچه را کنار زد و یک دست کوچک را به دستان کوچکم سپرد: «عمار و یاسر!» حالا من دوتا شده بودم. زهور کمی خودش را عقب کشید. عمار چشمان زیبایی داشت. عمه‌مجیده همه‌اش خانة‌مان بود. بچه نداشت، اما من و زهور هم چنگی به دلش نمی‌زدیم. خودم شنیدم که به مادر می‌گفت: «این دوتا چشم‌هایشان به تو نکشیده. سیاه‌سوخته‌اند و چغر.»، اما عمار شیرین بود؛ سرخ‌وسفید با مو‌هایی شبیه عروسک.

یک روز که مادر رفته بود نان بپزد، زهور جلو مو‌های عمار را برید و با ماشه به روسری‌اش بست. جلو آینه ایستاده بود که مچش را گرفتم: «فکر کردی مو‌های عمار را بدزدی خوشگل می‌شوی میمون؟» او هم با تمام قدرت فکم را بین انگشتانش له کرد. داشتیم همدیگر را می‌کشتیم که با گریة عمار آرام گرفتیم. هر وقت می‌دید به جان هم افتاده‌ایم گریه می‌کرد. بابا می‌گفت: «عجیب است! این بچه چرا وقتی چیزی می‌خواهد صدایش درنمی‌آید، اما تا شما دوتا به جان هم می‌افتید قاطی می‌کند؟!»

فصل مدرسه‌ها شد. من و زهور به مدرسه می‌رفتیم و عمار با بابا روضه می‌خواند. عمه مجیده هر وقت عمار را می‌دید قربان‌صدقه‌اش می‌رفت و گوش می‌کشید که چشم نخورد، اما مادر برای همة‌مان اسفند دود می‌کرد و فرقی نمی‌گذاشت؛ اما با هم فرق داشتیم.

پنج‌ساله بود که بابا دستش را گرفت و برد مسجد محل. روز هفتم محرم بود. ما عرب‌ها به آن می‌گوییم «کَتلَه‌العباس» یعنی روز شهادت آقا ابوالفضل. چهارقل خواندم که از میکروفون نترسد. از توی حیاط به چشم‌هایش زل زدم، خندید. صدایش حزن خاصی داشت که به سنش نمی‌خورد: «یعباس جیب المای لسکینه.» مسجد پوست ترکاند، اما عمه مجیده زنی نبود که حواسش به بی‌خاصیتی‌ام نباشد. از قسمت زنانه بیرون آمد و یک پس‌گردنی حواله‌ام کرد:» نصف توست! ببین چطور یک مجلس را روی انگشت چرخانده است، بعد تو هی ول بچرخ!»

نُه‌ساله که شد نماز خواند؛ یعنی ما نمی‌دانستیم که می‌خواند. زهور ترم دو مهندسی نفت دانشگاه آبادان بود. آخر هر ترم می‌آمد خانه. خیلی اتفاقی عمار را دید که بی‌صدا برای نماز صبح بیدار شده است و وقتی می‌پرسد چرا نماز می‌خوانی؟ عمار با تعجب گفته است: «چرا نخوانم؟!» خب همین کافی بود که منِ ۱۵سالة به سن تکلیف‌رسیدة نماز را دست‌وپا شکسته‌خوان را در دهان عمه مجیده بیندازد.

بین من و عمار پنج سال فاصله بود، اما از من درشت‌تر بود؛ قدبلند، چهارشانه، با یک دماغ بلندِ قلمی و چشمانی کشیده به رنگ خورشید. روز عروسی زهور از خانه بیرون زد و تا یک هفته برنگشت. خیلی به او وابسته بود. می‌گفت: «من دو تا مادر دارم: حاج خانم و زهور.» با محبت بود و دل‌نازک، اما وای از روزی که می‌شنید مردی به زنی زور گفته است. می‌شد شیر خدا! همان مرد جوانی که مادر از آن عکس خواسته بود؛ شجاع و غیور. حرف غیرت شد یاد آن ماجرا افتادم؛ اکبرکلاشینکف در محلة ما معروف بود. یک نره‌غول با هیکلی پر از جای تیزی. خیلی نماز خوانده باشد، دو رکعت؛ آن‌هم سر جنازة بابای خدابیامرزش که خود اکبرکلاشینکف دق‌مرگش داد. عمار لباس سبز سپاه تنش بود و از مأموریت برگشته بود.

عمو ایوب زد روی سر خودش که: «عمار جان، دورت بگردم پسرم، این‌قدر با لباس سپاه در محله نگرد، می‌ترسم از بدخواه ضرر ببینی!»، اما عمار که بدخواه نداشت. عماری که خوبی‌هایش از دهان محله نمی‌افتاد. عماری که این‌قدر دوستش داشتند، بدخواه داشته باشد؟! او را یک گوشه کشیدم: «دل به حرف‌های عمو ایوب نده، زیادی جوگیر شده است.» این را گفتم و به سر کار رفتم. وقتی برگشتم، خون کل کوچه را برداشته بود. اکبر کلاشینکف بالاخره زهرش را ریخته بود. به بیمارستان رفتم، تازه از اتاق عمل بیرون آورده بودنش. این‌قدر که خون از تنش رفته بود صورتش مثل گچ سفید شده بود. پاهایم لرزید و چشم‌هایم سیاهی رفت. با همان حالش دستم را با آخرین زورش فشار داد که یعنی چیزی نیست.

ریش‌های طلایی اش هنوز کمی خونی بود. تازه فهمیدم که چقدر بزرگ شده است! مثل دیوانه‌ها دنبال اکبرکلاشینکف می‌گشتم. وقتی دیده عمار با لباس سپاه برگشته، جلو او مزاحم ناموس مردم می‌شود. عمار اول به زبان تذکر می‌دهد. همسایه‌ها که شاهد بوده‌اند می‌گویند با مهربانی دستی به شانه‌اش زده است که کوتاه بیاید، اما اکبرکلاشینکف آب دهان به صورتش می‌اندازد و فحش ناموس می‌دهد. چندتا از جوان‌ها همت می‌کنند که جلو بیایند، اما عمار اشاره می‌کند که برگردند چیزی نیست؛ اما چیزی می‌شود دیگر. اکبر دست می‌اندازد روسری ناموس مردم را می‌کشد.

عمار هم با چشم‌هایی که از حیا به زمین دوخته است دست آن نره‌غول بی‌شرف را می‌پیچاند و همان‌طور که اکبرکلاشینکف زیر دستش می‌لرزد روسری را به آن خانم می‌دهد. آن نامرد هم فرصت را غنیمت می‌گیرد و با دست دیگرش یک خنجر را ناجوانمردانه، آن‌هم چندبار، از پشت در کمر عمار می‌خواباند. فکر کردید چه؟ شکایت کند؟ یا حتماً تلافی؟ نه؛ به محض خوب شدن زخمش می‌رود رضایت می‌دهد و اکبرکلاشینکف می‌شود مربی تیراندازی بسیج! عمار استعداد اکبر را دیده بود گفت «این‌قدر با لباس سبز می‌روم و می‌آیم تا بالاخره هوایی‌اش کنم.» که هوایی هم شد! الان مسجدی نیست که اکبرِعمار را نشناسد. بعد از آن ماجرا بود که همه اکبرکلاشینکف را اکبرعمار صدا می‌زدند. یعنی خودش خواست که اسمش این‌طور باشد، محله هم نه نیاوردند.

عمار همیشه دنبال گره بود. نه اینکه دست خودش باشد، نه. از بچگی عاشق این بود که گره باز کند. خب حرف‌های مادر از شیرخدا هم بی‌تأثیر نبود. همین منی که هیچ وقت به چشم عمه مجیده نیامدم برای خودم شیرخدایی شده بودم. حالا نه آن‌طور مثل مولا، ولی تا جایی که دستم می‌رسید پابه‌پای عمار دنبال گره‌های بسته می‌دویدم تا بازشان کنیم.

اما آن روز، آن گرة بزرگ و سخت و دور، عمار را از خودش بی‌خود کرد. دیگر دلش برای نان‌های تنوری مادر غنج نمی‌رفت. صدا‌ها برایش نامفهوم بود. قول می‌داد که بیاید، اما می‌رفت و تا چند روز پیدایش نمی‌شد. عمه می‌گفت این نشانه‌ها برایش آشناست. مادر نگران بود، پدر، اما اصرار می‌کرد که اگر عمه فکر می‌کند نشانة مرض خاصی است بگوید تا برویم دکتر! عمار کم‌پیدا بود، اما زهور می‌آمد و می‌رفت و همین برایم علامت سؤال بود. گوش تیز کردم، پشت اتاقشان ایستادم، به بچه‌ها باج دادم بلکه خبری بیاورند؛ اما قضیه سری‌تر از آن بود که منِ چندتخته‌کم‌دار از آن سر در بیاورم. عمه مجیده دستمال دور سرش را باز کرد و روی زمین پهن کرد. هنوز پلک روی چشمش سنگینی نکرده بود که به جانم افتاد: «یک‌وقت سراغ عمار را نگیری! فقط به فکر کار و بارت باش! می‌دانی حالش چطور است؟ دردش، دردش را فهمیدی؟ آخر تو چه می‌فهمی زغال‌اخته! اگر می‌فهمیدی الان لااقل دوتا آلوچه دوروبرت بود!» عمار برایش همه چیز بود.

به زبان تندش عادت کرده بودم. یک سال پیش که آبله‌مرغان گرفتم من را برد خانة‌شان و گفت: «خیال برت ندارد که کشته‌مردة قیافة نداشته‌ات هستم! می‌ترسم عمار از تو بگیرد.»، اما حواسم بود که شب‌ها تا صبح بالای سرم ریزریز گریه می‌کرد و دعای علقمه می‌خواند.

بالاخره عمار با سر و روی خاکی و زخم‌وزیلی به خانه برگشت. همیشه این‌طور بود، اما این‌بار خاکی‌تر. زهور زنگ زد تا عمه مجیده بیاید. هیچ‌کس به روی خودش نمی‌آورد که بابا جان کجا بود این پسر؟ اصلاً چرا آن شکلی رفت و این شکلی برگشت؟ تا خواستم بپرسم، بابا من را کشید کنار: «یاسر، سربه‌سرش نگذار. عمار عاشق شده است!» آن‌قدر بلند خندیدم که بابا مجبور شد محکم جلو دهانم را بگیرد. عمار؟ عاشق شده باشد؟! غیرممکن بود! او اصلاً تا به حال سرش را بالا گرفته که بخواهد چشمش به چشم دختری بیفتد؟! عمه مجیده آمد. چشمش که به قدوبالای عمار افتاد کِل کشید. مادر با خنده به من نگاه کرد و سر تکان داد. انگار او هم فهمیده بود که فرضیة عاشقی آن‌قدر‌ها هم نمی‌توانست درست باشد.

دانه‌دانه پسته پوست گرفت و در دهانش گذاشت: «عمه دورت بگردد، بگو کیست؟» چشم‌های عمار از تعجب گرد شد. خسته بود و به زور خودش را سر پا نگه داشته بود، اما باحوصله جواب عمه را می‌داد: «کی کیست عمه جان؟» عمه چشم‌هایش را ریز کرد و رو به مادر گفت: «اِمدوخته!» یعنی که طرف گیجش کرده است! عمار با دست به پیشانی‌اش زد و همان‌طور که می‌خندید آمد کنار من ایستاد: «خان‌داداش، این‌ها خیالاتی دارند؟» بابا که تا آن موقع ساکت بود چفیه اش را مرتب کرد: «عمار بویه، نه تو بچه‌ای نه یاسر. ما خوشحال می‌شویم سروسامان گرفتنتان را ببینیم.» صورت عمار جدی‌تر شد. یک‌هو غم عجیبی در چشم‌هایش خزید: «باید اعتراف کنم بله، من عاشق شده‌ام!» سرم سوت کشید. عمه مجیده با کف دست از دور رو به صورتم زد. حرکتی که به آن می‌گویند «غَمّه». یک وقت فکرتان سمت آن قمه نرود ها! این غمه با غ یک نقطه است و به معنای «خاک عالم بر سرت!»، فرق دارد مدلش. یعنی عمارِ که از تو کوچک‌تر است عاشق شد، ولی تو هنوز اندر خم یک کوچه هستی. خیلی جدی شده بود، ما هم همه گوش شدیم تا قصة عاشقی‌اش را بشنویم. لب‌هایش خشک بود. یک لیوان آب برایش آوردم، تشکر کرد. همان حزن روضة ۵سالگی در صدایش بود؛ این‌بار دردآلودتر و با وضوح بیشتر: «اذان بخوانید!»

همه شوکه شدیم، اما عمار مصمم‌تر دوباره تکرار کرد: «خواهش می‌کنم اذان بخوانید! اصلاً همه نه، یاسر تو بیا اینجا، بلند شو لطفا! تمام‌قد بایست و اذان بگو! مادر، عمه، زهور، بابا، شما هم از همان جا که نشسته‌اید بادقت به یاسر نگاه کنید!»

عمار آن‌قدر مؤدب بود که می‌دانستم شوخی نمی‌کند. می‌دانستم که قضیه جدی‌تر از آن است، چون مجبور شده برای باور‌کردن ما حرف دلش را به تصویر بکشد. شروع به اذان خواندن کردم: «اللهُ أکبر، الله أکبر.» به چشم‌هایش نگاه کردم تا بلکه بگوید کافی است. هنوز مردد بودم که ادامه بدهم یا نه، اما عمار کوتاه نمی‌آمد: «ادامه بده خان‌داداش!»

أشهد أنْ لا إله إلا الله، اشهد أنْ لا إله إلا الله، اشهد أنَّ محمداً رسول الله، اشهد أنَّ محمداً رسول الله، اشهد أنَّ علیاً، ولی ا…»
دیگر نفهمیدم چه شد. چشمم سیاهی رفت و با صورت روی زمین پرت شدم. عمار روی کمرم نشسته بود و از پشت، گردنم را بین پنجه‌های فولادی‌اش فشار می‌داد. وحشی شده بود. یک شعار‌هایی را پشت سر هم می‌خواند و از جیبش یک خنجر را درآورد. مادر از هوش رفت. عمه و زهور روی سروصورتشان می‌زدند و بابا خشکش زده بود. خواستم خودم را از زیر دستش بیرون بکشم، اما با تمام وجود اسیر زمینم کرده بود. کم‌کم داشتم می‌ترسیدم. شنیده بودیم که یک عده از بچه‌های محل اغفال شده‌اند و جذب یک‌سری از گروهک ها، اما فکر نمی‌کردم عمار ما هم با آن‌ها هم‌پیاله شود!

آخرین رمقم را به زبان رساندم و با تقلا داد زدم: «دیوانه شده‌ای عمار؟»
موهایم را کشید و همان‌طور که آب دهان می‌انداخت گفت: «خفه شو رافضی!»
خون در رگ‌هایم خشکید، عمار خنجر را روی گردنم گذاشت. باورم نمی‌شد، می‌خواست سر برادرش را ببُرد! بابا به خودش آمد، نعره‌ای کشید و به‌سمت عمار حمله کرد. عمار خنجر را انداخت و به پای بابا افتاد. بوسید، بوسید، بوسید؛ چشم‌هایم از شدت ترس از حدقه بیرون زده بود.
زهور داد زد: «مادر، مادر دارد می‌میرد!»
فشار مادر ۸ شده بود. دکتر گفت اگر دیرتر آمده بودید دور از جانش ممکن بود از دستمان برود. اولین‌باری بود که این‌قدر از دست عمار دلخور بودیم. عمه و زهور هنوز با ترس به او نگاه می‌کردند. یقه‌اش کردم و او را به دیوار بیمارستان چسباندم: «توضیح درستی ندهی همین الان به نیروی انتظامی تحویلت می‌دهم!» در حال خودش نبود. همان‌طور که هق‌هق گریه می‌کرد دستم را عقب زد و تا نزدیک شیشه icu رفت. از دستش شاکی بودم. دویدم که بین او و مامان فاصله بیندازم، اما هنوز دستم به شانه‌اش نرسیده بود که نقش زمین شد. بدنش خیلی ضعیف شده بود. بستری‌اش کردند.

بابا تلفن را برداشت تا با یکی از همکارانش که اتفاقاً دوست صمیمی‌اش بود تماس بگیرد. سعی کردم مانعش شوم. گفتم: «حاج آقا، ما نمی‌دانیم که چه بر سر اعتقادات عمار آمده! تو که نمی‌خواهی بالای دار ببینی‌اش؟!»، اما گوش بابا بدهکار نبود. دست گذاشت و شماره را گرفت: «این بود رسم برادری آقا احسان؟ بچة مسجدی، چهارشانه، متدین، انقلابی، با غیرت تحویل سپاه بدهم آن‌وقت امروز یک عماری تحویل بگیرم که خودش هم خودش را نشناسد؟!»

چی شده حاج‌آقا؟
بابا آشفته‌تر از آن بود که بخواهد آرام باشد. صدایش را در گلو انداخت. عصبانی بود: «چه شده؟! چه نشده مرد مومن! عمار می‌خواسته سر یاسر را با خنجر ببُرد! مادرش الان در آی. سی. یو است. خودش هم حال‌وروز خوشی ندارد و در بخش بستری است.»

مادر به هوش آمده بود. سراغ عمار را می‌گرفت. آقا احسان سراسیمه خودش را به ما رساند. انگار باور حرف‌های بابا برایش هنوز سخت بود. بابا یقه‌ام را کشید و جای خنجر را که روی گردنم هنوز سرخ بود نشانش داد. آقا احسان اجازه خواست تنها به دیدن عمار برود. ما هم پشت در منتظر ماندیم، اما چند دقیقه بعد صدای گریه‌ونالة‌شان کل بخش را برداشت. بابا در را باز کرد. چشم‌های عمار سرخ بود مثل خون. لب‌هایش می‌لرزید. رو به من و بابا کرد: «بمیرم برای مادر‌ها و خواهر‌ها و زن‌هایی که مردهایشان را این‌طور جلوشان سر بریدند! بمیرم برای برادرانم که تنها جرمشان شهادت به ولایت شیر خدا بود! من فقط می‌خواستم حال‌وروز آدم‌هایی را نشانتان بدهم که به جرم اشهد أنَّ علیاً، ولی الله سر بریده می‌شوند. هر روز، هر شب، هر لحظه! عمه پرسید عاشقی، می‌خواستم بگویم بله، عاشقم. عاشق اینکه دست کسانی را بشکنم که گردن آدم‌های بی‌گناه را می‌بُرند.»

به سمت آقا احسان برگشت و ملتمسانه به دست‌هایش دخیل بست: «من باید بروم سوریه احسان. دوباره. آن‌قدر که یا من از بین بروم یا داعش. من باید بروم. ببریدم پیش مادر. آه از داغ دل مادر! آه از داغ برادر!»
چهار روزی در بیمارستان ماند. مادر، اما زودتر مرخص شد. خوشحال بود از اینکه می‌دید عمارش عاشقی می‌کند تا شیرخدا شود. عمه نگران بود. مادر را ملامت می‌کرد، اما تنها صدایی که از مادر می‌شنیدیم «یا علی» بود. ساکش را می‌بست یا علی می‌گفت، ریشش را مرتب می‌کرد یا علی می‌گفت، راهیش هم که کرد بلند یا علی گفت.

عمار به سوریه رفت؛ این‌بار با رضایت مادر. با مادر تجدید عهد کرد که ذوالفقار باشد، که تا جان در بدن دارد نگذارد خونی از مظلومی بر زمین بریزد. عمه فقط نوحه می‌خواند؛ سوزناک و ممتد. می‌گفت: «این رفتن برگشتن ندارد. غیرت را در رگ‌های عمار دیدم که چطور می‌جوشید. برنمی‌گردد عمارم، برنمی‌گردد شهسوارم!» ماه چهارم هم عصابه‌اش را بست؛ شال سیاه بلندی که زنان اصیل عرب به نشان عزا، عمامه‌وار دور سر می‌بندند. نمی‌دانم، اما انگار به دلشان برات شده بود، چون بعد از ۴ ماه عمار برگشت؛ خوابیده بود، آرام، در یک تخت چوبی. مادر با سوز روی زمین پنجه می‌کشید. همه سر جایمان خشکمان زده بود.

زهور به‌سمتم دوید، اما این‌بار نگذاشتم دست‌هایش را روی چشم‌هایم بگذارد. بابا صدایم کرد، اما آغوشش برایم غریبه بود. به‌سمت مادر دویدم، مادر سرش را کمی بالا آورد: «تعال حبیبی!» یعنی «بیا!». من را محبوب خودش می‌دانست. زن‌ها کل می‌کشیدند و صلوات می‌فرستادند. دستم می‌لرزید. آن را جلو آوردم و درست لحظه‌ای که می‌خواستم نزدیک شوم یک بوسه گرم رویش نشست. چه معجزه‌ای بود نمی‌دانم، اما آرام گرفتم. مادر به‌آرامی پارچه را کنار زد و یک دست سرد را به دستان داغدارم سپرد: «یاسر، عمار!» حالا من تنها شده بودم. زهور خودش را در آغوش مادر انداخت. عمار هنوز چشمان زیبایی داشت.

انتهای پیام/ 121

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

«چشم‌هایی که همیشه زیبا بود!» بیشتر بخوانید »

«ام خاک»؛ داستان زنی از خطه جنوب

«ام خاک»؛ داستان زنی از خطه جنوب


به گزارش مجاهدت از خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، «ام خاک»؛ عنوان داستانی کوتاه به قلم زینب روزبهانی است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به‌ عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.

در ادامه این داستان را می‌خوانید:

اُمِّ خاک

چند ساعت قبل از آنکه آن صدا بیاید سلمان داشت اتاق بچه را رنگ می‌کرد. هوا صاف بود و مادرش آمده بود خانهمان. لباس خوب‌هایش را پوشیده بود و سبزی‌های جشن فردا را پاک می‌کرد. برگ‌های ریحان را از ساقه می‌کند و می‌ریخت توی سبد حصیری و از مراسم فردا می‌گفت. از دسته «توشمالی» که خبر کرده بود تا هفت روز و هفت شب برایمان بخوانند و شادی کنند. اسم یکبهیک مهمان‌ها را می‌شمرد که مبادا کسی از قلم بیفتد. اصرار داشت هرطور شده شیخ حمود را دعوت کنیم. از قدیم اسم پسر‌های طایفه را همیشه او می‌گذاشته و خوبیت نداشت که نباشد.

فقط یک دیوار مانده بود که سلمان تمام کند؛ هر دو پا را در یک کفش کرده بود که «خوشم ازش نمی‌آد، خیلی خوش‌رقصی کرد برا آمریکایی‌ها؛ وقتی تو تموم محله‌هامون خونه داشتن، کم گردن کج کردیم براشون. به جاش آشیخی که تازه درسش تموم شده و برگشته رو دعوت می‌کنم.»

بعد، حرفش را زود عوض کرد و به بچه کشاند. فرچه پهن را در سطل رنگ تکاند. بی‌خودی می‌خندید و می‌گفت که چقدر دلش می‌خواهد پسرمان زودتر بزرگ بشود و بفرستدش کلاس تا آهنگ یاد بگیرد و بگذاردش بهترین مدرسه تا درس بخواند و مهندس بشود. بفرستدش فوتبال یاد بگیرد. بهترین بازیکن صنعت نفت بشود. خودش هم روی جلوترین سکو‌های استادیوم بنشیند گل زدن‌های پسرمان را ببینید. هورا بکشد و دست بزند. می‌گفت و می‌خندید و تندتند رنگ می‌زد.

اخم‌های اُم سلمان کمی توی هم رفته بود که مجال به حرفش نداد: «اووو… حالا تا اوموقع. قربونش بِرُم اگه به خودت بکشه که از مدرسه می‌چکیدی می‌رفتی دُم فوتبال، اووقت چه؟ پاشو استوری تحویلُم نده. شیخ حمودِ خبر کن خیال همه راحت بشه بزرگمونه خو.» سلمان درِ قوطی رنگ آبی را برداشت و ریخت توی سطل. عرقش را با سر آستین گرفت که توی چشمش نرود. نگاهم کرد و لبخند زد. من هم لبخندی زدم و فکر کردم کاش انگشتر فیروزه‌اش را درآورد که رنگی نشود. چشمم افتاد به قفس توی اتاق که دوتا قناری صدابه‌صدای هم داده بودند.

سلمان و مادرش سر شیخ حمود بحث می‌کردند و زور کولر گازی قراضه به خنک کردن روز آخر شهریور نمی‌رسید. اُم سلمان، دسته پیازچه‌ای را که نصف کرده بودم از من گرفت: «ئی‌قدر نشین عروسُم، برات خوب نیس! تازه زاییدی خو! کمی کاچی بخور تا شیرت بیاد. فردا باید جلو ئی‌همه آدم دربیای. فردا که اسم پسرته بذارن یعنی اسم اصلی مادرش هم معلوم می‌شه. مثل مُو که سی‌ساله صدام می‌زِنن اُم سلمان.»

وقتی که خندید دندان‌های سفیدش درخشیدند و من هم خندیدم و فکر کردم که فردا چه روز مهمی است. سبزی‌ها که تمام شد خواست برود به خانه‌اش سر بزند و برای پدر سلمان کمی قلیه ببرد.

قبل از آنکه صدا بیاید، سلمان گهواره بچه را برداشت و بُرد روی ایوان تا برایش آواز بخواند. دلش برای بچه رفته بود. خودش نشسته بود توی حیاط و چاقو می‌کشید به پوست ماهی‌ها. چیز زیادی صید نکرده بود آن روز. برایش کامیون قرمز بزرگ، چندتا ماشین آهنی و یک دست لباس بچگانه فوتبالی گرفته بود. چاقو که می‌کشید، پولک‌ها می‌درخشیدند و مثل جرقه‌های آتش میپریدند هوا. ضبط صوت ترانه «امل حیاتی» می‌خواند و سلمان سر تکان می‌داد با اُم کلثوم که آوازش هفت خانه آن طرف‌تر را برداشته بود: «همه زندگیم را بگیر، اما بگذار امروز زندگی کنم. بگذار کنارت باشم، بگذار کنار قلبت باشم.»

صدای عجیب که آمد از جا پریدم. بند دلم پاره شد یک‌هو. پا گذاشتم توی بشقاب کاچی و صدا کردم: «سلمان!» جوابی نیامد. دویدم توی حیاط. دود غلیظ و سیاه پیچیده بود توی هوا. هزارتا پرنده توی آسمان پریده بودند و از ترس در دل هم پرواز می‌کردند. شیون و جیغ زن‌ها و گریه بچه‌ها ولوله‌ایی انداخته بود همه جا.

دیوار حیاط و قسمت زیادی از خانه کناری ریخته بود روی سلمان. چیزی از او زیر خاک‌ها و آجر‌ها معلوم نبود. هر کسی به طرفی می‌دوید. هیچ کس نمی‌دانست صدای چه بوده این وقت روز به این بلندی. زبانم بند آمده بود. فقط ناخن می‌کشدم تو صورتم. گهواره سوراخ سوراخ روی ایوان بود. به هول بچه‌ام را برداشتم. صورت ترچکش را توی مو‌های عرق کرده‌ام بردم و دویدم ته خانه. چیز داغی سُر خورد پایین پاهایم. دهان بچه دَم گوشم همین‌طور خس‌خس می‌کرد. چسباندمش به خودم. مایع داغ بیشتر شد. فکر کردم به خونریزی افتادم. حتماً از ترس بوده. کاش روی خونریزی افتاده بودم. دست بردم لای پام و بچه را دیدم که از گلوش خون می‌جهید. صدای نفس‌ها تو می‌رفت و بیرون نمی‌آمد و با هر نفسی یک مشت خون سرخ زلال می‌ریخت روی سینه‌ام که با شیر گرم قاطی می‌شد. انگار زمین و زمان ساکت شد آن لحظه. من توی تاریکی ایستاده بودم. گریه‌ام صدای زوزه گرگ می‌داد.

شب و روز بعدش با یک سبد حصیری توی کوچه‌پس‌کوچه‌های شهر آواره بودم. همه جا پر بود از زن‌های سیاهپوش بی‌شوهر و نخل‌های آتش‌گرفته و پرنده‌هایی که بی‌نوبت در آسمان جیغ می‌کشیدند. نه صدای سوت خمپاره‌ها را می‌شنیدم که هوای خرمشهر را می‌شکافتند و نه صدای گریه و ضجه کسی را. فقط خس‌خس نفس‌های بچه توی گوشم بود. پاهایم در هم می‌پیچید و چندبار با صورت زمین آمدم. شهر شبحی از خرمشهر بود؛ سوخته و بی‌دارودرخت با خانه‌های بی‌سقف. دیگر هیچ صیادی روی شط «هله‌هله سنگ پهنو … هله‌هله موج دریا» نمی‌خواند. نه از آن دکه سمبوسه‌فروشی خبری بود و نه از کافه لنگر؛ همان جایی که سلمان اولین‌بار جلوم را گرفت، سرخ شد و گفت عاشقم است. بعد موتور رِکسش را دواند و دواند تا روشن شد و رفت.

دو روز بعد با اُم سلمان در آن هوای خاکستری خرمشهر بالای قبر ایستاده بودیم و گنگ به دست‌های زمخت گورکن نگاه می‌کردیم. کلنگ می‌زد به خاک. بعد خاک‌های کوبیده را پرت می‌کرد بیرون و تپه شده بود کنار هردویمان. نعش سلمانم را با یک پتوی خاک‌آلود و خون شتک‌زده به‌سختی تا تپه قبرستان رساندیم. با اُم سلمان و چند زن همسایه از زیر آوار درش آوردیم. خاک‌های تلمبارشده را کنار زدیم ذره‌ذرهشان را زیرورو کردیم و هیچ مردی نداشتیم.

زمین خیس بود و ابر‌ها درهم رفته بودند باز. از تپه تا شیب قبرستان تا چشم کار می‌کرد چاله‌هایی تازه‌پرشده بود که هیچ‌کدام اسم نداشتند. ام سلمان با یک دست عبایش را گرفته بود و با دست دیگر چنگ می‌انداخت به صورتش و خون راه افتاده بود از چشم و چالش. نعش سلمان را بغل کرد. مثل کسی که بخواهد بچه‌ایی را در رختخوابش بگذارد قد و بالای بلند پسرش را آرام کشید و کشید و در قبر خواباند. بعد خاک‌های نرم را می‌بوسید و مشت‌مشت می‌ریخت روی بچه‌اش. من هم از زنبیل حصیری بچه‌ام را درآوردم. آب‌رفته، با دست‌وپای کوچک. پارچه را کنار زدم و برای آخرین‌بار نگاهش کردم و غصه خوردم که نشد برایش هیچ وقت لالایی بخوانم. لکه سرخ ماه‌گرفتگی چشم چپش را هی بوسیدم و به چشمام مالیدم و به حرف سلمان فکر کردم که چند ماه پیش گفته بود: «گل نازُم! مو نیستُم خو می‌رُم شط. هر وقت ماه گرفت، دستات رو بگیر بالا که نخوره به شکمت.» و من یادم رفته بود و دست چپم مانده بود روی شکمم. وقتی که پسرم را روی سینه سلمان جا دادند، شیر گرم از نوک پستان‌هایم چکید و برای همیشه خشک شد. آسمان برقی زد. همه جا روشن و خاموش شد و رگبار بارید. ما خیس از رگبار ایستاده بودیم و باد عبای هر دویمان را تکان می‌داد. وقتی که قبرکن رفت، صدای بیل همان‌طور ماند توی سرم. انگشتر فیروزه سلمان توی مشتم بود. نگین تاسیده‌اش مات‌ومرده به کبودی می‌زد و رکابش پر بود از خونابه و گل‌ولای. با خودم فکر کردم که اسمم چه بود؟ چیزی یادم نیامد! شاید «اُم خاک».

به گزارش مجاهدت از دفاع‌پرس، زینب روزبهانی که متولد سال ۱۳۶۱ از بروجرد است درباره این داستان نوشته است: «ام خاک»؛ داستان زنی از خطه جنوب که اول‌ها لیلا بود و تا مدت‌ها بی‌قرارم کرد. ایده‌اش در مسیر کربلا به ذهنم رسید. مثل تمام وقت‌هایی که چشممان روی کسی جا بماند؛ ذهنم روی پوشیه و عبایش ماند. بی‌خواب شدم. گاهی با سبد حصیری به دست می‌دیدمش، گاهی کنار سلمان و گاهی با انگشتر تاسیده فیروزه…

صحنه‌ها مثل قطعات پراکنده پازلی بودند. مدام رگ‌ها و خون‌ها و خاک‌ها در سرم مرور می‌شد. بی‌شک داستان‌هایی که از احمد محمود، ناصر تقوایی، نسیم مرعشی، حامد جلالی و … خوانده بودم و آنچه در کوکی از فیلم و سریال‌های جنگی در ناخودآگاه من حک شده بودند، همگی در فضاسازی و ساخت اتمسفر داستان به کمک تخیلم آمدند و به موقع کد‌هایی دادند که داستان شکل بگیرد. وقتی که جهانِ ویرانِ لیلا را ساختم، کم‌کم زن آرام گرفت و شد «اُم خاک!» و من هم آرام شدم و بعد از مدت‌ها هر دو در یک شب بلند تابستانی به خواب رفتیم.

انتهای پیام/ 121

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

«ام خاک»؛ داستان زنی از خطه جنوب بیشتر بخوانید »

«همه‌جا راهی است به بهشت»؛ برگزیده جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف»

«همه‌جا راهی است به بهشت»؛ برگزیده جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف»


به گزارش مجاهدت از خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، «همه‌جا راهی است به بهشت»؛ عنوان داستانی کوتاه به قلم فاطمه اكبری اصل است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.

در ادامه این داستان را می‌خوانید.

همه‌جا راهی است به بهشت
بیمارستان صحرایی غوغاست. با اینکه بیمارستان در دل یک تپّه بزرگ پنهان است و دشمن به آن دید ندارد ولی از صدای خمپاره‌هایی که زمین بیابان اطراف را شخم می‌زنند ضربان قلبت تند می‌شود و گوش‌هایت سنگین. جلو در ورودی بوی خون می‌پیچد زیر بینی‌ات و محتوای معده‌ات را تا گلو بالا می‌آورد. با زحمت خودت را، از میان مجروحانی که کف راهرو کوتاه بیمارستان خوابیده‌اند، به یکی از پرستار‌ها می‌رسانی. لباس سفید پرستار پر از لکه‌های خون است و دانه‌های درشت عرق خطوط پیشانی‌اش را پر کرده است. مشخصات آیت را می‌دهی و سراغش را می‌گیری. جواب پرستار در گوش‌هایت زنگ می‌زند: «برید کانکسِ پشت بیمارستان، اتاقک سردخونه. احتمالاً اون‌جا باشه.»

پاهایت سست می‌شود و صدای آوارشدن قلبت را می‌شنوی. حس می‌کنی سقف کوتاه بیمارستان به اعضای بدنت فشار می‌آورد و راه نفست بند می‌آید. برای رسیدن هوای آزاد به ریه‌هایت، دستت را به دیوار می‌گیری و خودت را به بیرون از راهرو می‌اندازی. قیامتی به‌پا شده است. آمبولانس پشت آمبولانس شهید و مجروح می‌آورند. رزمنده‌ها کمک می‌کنند و زخمی‌ها را به‌داخل بیمارستان می‌برند. هنوز باور نکرده‌ای باید در سردخانه به‌دنبال آیت بگردی. اشک می‌دود در حلقه چشمانت و بینی‌ات می‌سوزد. دسته کیف دوربینت را محکم بین انگشتانت می‌فشاری و آخرین شبی را که همراه آیت در سنگر تبلیغاتِ آن طرف بیمارستان صبح کردی به خاطر می‌آوری.

ستاره‌ها در آسمان مهمانی گرفته بودند و نورشان را سخاوتمندانه بر سر اهالی زمین می‌ریختند. هوای دی‌ماه جنوب به سردی تهران نبود، ولی با این حال سوز داشت. آیت کلاه اورکت خاکی‌رنگش را تا روی ابروهایش پایین کشیده بود. قبل از آنکه وارد سنگر شوید، در محوطه قرارگاه ایستادید و تو به آمبولانس‌هایی که بی‌صدا در تاریکی هوا رفت‌وآمد داشتند نگاه کردی.

صدای گاه‌و‌بی‌گاه انفجار‌ها را از دورونزدیک می‌شنیدی و مطمئن بودی در همان شب، تحرکات بیشتری در خط مقدم پیش آمده است و اوضاع اصلاً آرام نیست. نگاه آیت به آسمان بود و در خودش فرورفته بود. صورت کشیده و محاسن مشکی‌اش زیر نور ماه می‌درخشید. حدس می‌زدی در فکر آن دو تصویر‌برداری باشد که صبح آن روز شهید شده بودند و از آن وقت غم عجیبی در صورت آیت لانه کرده بود. کم مانده بود ترکش‌های گلوله توپی که کنارتان منفجر شد به شما هم اصابت کند، ولی فقط انبوهی از گِل‌وخاک بود که روی سرتان ریخت و دوربین آیت همان جا با موج انفجار، کمی آسیب دید. نگاهت را به آیت دوختی و گفتی: «بهتره زودتر بخوابیم. فردا روز سختیه. باید آماده باشیم.» آیت از نگاه‌کردن به آسمان دل کند و گفت: «شاید برای من سخت‌تر هم باشه جواد.» با تردید که نگاهش کردی لبخندی گوشه لبش جا خوش کرد و ادامه داد: «اگه دوربین رو درستش نکنم، سخت‌تر هم می‌شه.»

اشک را از روی صورتت پاک می‌کنی و به‌دنبال سنگر تبلیغات چشم می‌گردانی. در مسیرِ نگاهت رزمنده نوجوانی را با سروصورت خونی می‌بینی که به دیوار بتنی جلو بیمارستان تکیه داده است. یک دستش را آتل بسته و نگاه پر از دردش را به نقطه‌ای نامعلوم دوخته است. به ذهنت فشار می‌آوری و یادت می‌افتد همان نوجوانی است که صبح، سوار بر موتورش کنار وانت تدارکات، سهمیه ناهار را در خط مقدم پخش می‌کرد و تو سعی داشتی حتی شده یک عکس از او بگیری. بعد تصمیم گرفتید سهم ناهارت را با آیت یکی کنید و جیره او را به کس دیگری بدهید تا مبادا رزمنده‌ای بدون غذا بماند. کنار پسر نوجوان می‌ایستی.

دستت که روی شانه‌اش می‌نشیند نگاهش می‌چرخد به طرفت. از برق نگاهش می‌فهمی که تو را شناخته است. حالش را می‌پرسی و وقتی مطمئن می‌شوی نیازی به کمک ندارد، راهت را می‌گیری و به‌طرف سنگر تبلیغات می‌روی. تن خسته و پر از زخم رزمنده‌ها به ردیف کنار هم قرارگرفته‌اند. بیمارستان دیگری در همان سنگر راه انداخته‌اند که فقط چند پرستار بالای سر آن همه مجروح هستند. دورتادور سنگر را نگاه می‌اندازی به این امید که شاید پرستار اشتباه کرده باشد و تو آیت را میان مجروحان پیدا کنی. چشمی جایی را که شب گذشته نشسته بود و دوربین فیلم‌برداری‌اش را چک می‌کرد پیدا می‌کنی. رمق از پاهایت پر می‌کشد و صدای شکستن بغضت را می‌شنوی. بی‌اختیار اشک از چشمانت جاری می‌شود. دلت می‌خواهد کنارت ایستاده بود و با لنز دوربینش نتیجه جنایت صبح را در بیمارستان به تصویر می‌کشید.

دست‌ودلت به‌سمت دوربین نمی‌رود تا عکس بگیری؛ هرچند که فیلمی درونش باقی نمانده است و یادآوری‌اش به زخم دلت نمک می‌پاشد. بدون آیت دست‌ودلت به هیچ چیز نمی‌رود. دستیارش شده بودی که هر کجا می‌رود با او بروی و شانه‌به‌شانه‌اش گزارش جمع کنی. یادت نمی‌رود زمانی که برای ساخت مستند ایلام، شهر آتش‌باران گروهی را از تهران جمع کردید و راهی ایلام شدید، خنده‌ها و گریه‌های‌تان با هم آمیخته شده بود و حس یکدیگر را بیشتر از بقیه درک می‌کردید. آیت گوینده و روایتگر مستند بود و تو هم در کنارش مشغول ضبط فیلم بودی. از ویرانه‌های شهر گزارش تهیه می‌کردید و دلتان از حال مردمانی که آواره کوه‌ودشت شده بودند می‌گرفت؛ از شهری که در آتش‌ودود گرفتار شده بود و جیره غذایی‌شان ته کشیده بود؛ خانه‌هایی که به‌خاطر جنگ بدون سکنه رها شده بودند و گل‌های باغچه‌هایشان از بی‌آبی پژمرده. آیت بعد از ضبط فیلم به کمک مردم بی‌پناه می‌رفت و از آن‌ها دل‌جویی می‌کرد. ناله‌هایشان را با لنز دوربینش به گوش کسانی می‌رساند که از واقعه دردناکی که رخ داده بود بی‌خبر بودند. تو هم همراهش می‌شدی و نمی‌گذاشتی بار آن غم‌ها را تنهایی به دوش بکشد.

از نگاه‌کردن که خسته می‌شوی، می‌خواهی برگردی و خودت را زودتر به کانکس‌ها برسانی. پیرمردی که کلاه بافتنی روی سرش دارد، از کنارت رد می‌شود. لحظه‌ای می‌ایستد و نگاهی به سرتاپایت می‌اندازد و می‌گوید: «اگه کار عکس گرفتنت تموم شده، یه کمکی بده جوون. نیرو کم داریم.» با حالت گنگی به صورتش چشم می‌دوزی. نمی‌دانی چه چیزی از چهره‌ات می‌خواند که رنگ نگاهش عوض می‌شود و راهش را می‌گیرد و می‌رود. به خودت که می‌آیی بغضت را فرو می‌دهی و کیف دوربینت را در فرورفتگی دیوار سنگر، کنار صندوق مهمات می‌گذاری. برای آنکه حواست را از آیتی که نمی‌دانی در اتاقک سردخانه خوابیده یا نه پرت کنی، می‌روی به انتقال مجروحین کمک می‌کنی و لحظه‌لحظه اتفاق‌های آن روز در ذهنت جان می‌گیرد.

با دو گروه از مستندسازان راهی جاده امام رضا (ع) شدید. دل جاده زیر آتش خمپاره بود و پر از چاله و دست‌انداز. نگاهت از شیشه ماشین کشیده شد سمت یک دسته از نیرو‌های دشمن که به اسارت درآمده بودند و به ردیف از کنار جاده عبور می‌کردند. به نظرت سوژه خوبی برای عکاسی پیدا شده بود و از راننده خواستی که نگه دارد. همراه آیت پیاده شدید. داشتید به آن‌ها نزدیک می‌شدید که یک وانت‌تویوتا کنارتان ترمز کرد. مرد جوانی از پشت فرمان پایین پرید و به‌طرف یکی از اسرا حمله کرد. با مشت‌ولگد به سروصورت اسیر عراقی می‌زد و خون بود که از روی اسیر جاری می‌شد. آیت جلو رفت و دست راننده را گرفت و کمی به عقب کشیدش. چشم‌های مرد سرخ بود و موهایش پریشان. نفس‌نفس می‌زد و سعی داشت خودش را از بین دست‌های آیت بیرون بکشد. با خشم رو به او غرید: «ولم کنید!

آخه شما نمی‌دونید اینا با ما چه کار کردن.» بعد دست آیت را کشید و به‌طرف وانت برد. به‌دنبالشان راه افتادی. دست مرد در اتاقک عقب را باز کرد. جنازه سه شهید را دیدید که از سر یکی‌شان فقط پوست صورتش باقی مانده بود. احساس کردی بوی سوخته گوشت‌وخون تا مغزت نفوذ کرد. صحنه تکان‌دهنده‌ای بود. آیت به سختی خودش را کنترل کرد و هر طور بود راننده را کمی آرام کرد. صورتش را بوسید و راهی‌اش کرد به‌طرف معراج شهدا. لحظه‌ای بعد به‌سمت اسیری که کتک خورده بود رفت و روی او را هم بوسید. طاقت نیاوردی و به او گفتی: «چرا این کار رو کردی؟ دیگه نیازی نبود از دل اسیر دربیاری.» آیت چیزی نگفت و نگاهش را به دوربینی دوخت که حتی فرصت نشد از کیفش درش بیاورد. میان راه چهره آشنایی را دیدی. مرتضی آوینی را که با تیم همراهش در سینه خاکی جاده ایستاده بودند و با دوربین به دوردست‌ها نگاه می‌کردند؛ به جایی که زیر باران گلوله‌ها می‌سوخت. برای عوض‌شدن حال‌وهوای گروه پیشنهاد دادی که بایستند.

جلوتر رفتید و از آوینی پرسیدی که آنجا چه می‌کند؟ با همان لبخند همیشگی‌اش جواب داد: «داریم کمربندامون رو می‌بندیم. زیر اون آتیش دیگه نمی‌شه وایساد و دنبال فیلم و باطری گشت. همه چیز رو اینجا دم دست می‌ذاریم و هر کسی هم معلومه کارش چیه.» یادت افتاد حلقه‌های فیلم همراهتان کم است و باید کسی را به‌دنبال تهیه آن بفرستید. آیت که می‌دانست آوینی بیشتر از شما منطقه را می‌شناسد پرسید: «برنامه‌تون چیه و کجا می‌خواید برید؟ تصویرای کجا بهتره؟ به نظرت ما کجا بریم؟» آوینی نگاهی به عمق چشمان آیت انداخت و گفت: «همه‌جا راهی‌ست به بهشت.» به‌وضوح دیدی که تن آیت میان دود و غباری که از آسمان به زمین می‌ریخت لرزید.

پشت دست خونی‌ات را به پیشانی می‌کشی و کمر راست می‌کنی. نمی‌دانی پیرمرد دوباره از کجا پیدایش می‌شود و به کمک چند نفر دو جنازه را جلو سنگر تبلیغات می‌گذارد. با صدای بلند می‌گوید: «اینا رو باید ببریم کانکسِ پشت بیمارستان. یه یا علی بگید و کمک بدید.» نگاهش روی رزمنده‌ها می‌گردد و روی تو ثابت می‌ماند. حرکت لب‌هایش را می‌بینی ولی صدایی به گوش نمی‌رسد. چیزی در دلت پایین می‌ریزد و دوباره نگاهت یخ می‌زند. هنوز کانکس پشت بیمارستان را نگشته بودی!

قدم‌هایت را به‌سختی برمی‌داری و در یک آن یک گوشه برانکارد را بلند می‌کنی. پیرمرد با حس رضایت پلک‌هایش را روی هم می‌گذارد و گوشه دیگر برانکارد را خودش می‌گیرد. راه که می‌افتید، دلت آشوب می‌شود و چشم‌هایت تر. نمی‌دانی چه چیزی در سردخانه انتظارت را می‌کشد. جسم بی‌جان آیت یا…؟ ذهنت دوباره به لحظه آخر با هم بودنتان پرواز می‌کند.

از سه‌راهی مرگ که عبور کردید، راهتان را به‌سمت جنوب تغییر دادید و به منطقه‌ای رفتید که آوینی گفته بود؛ جزیره بوارین. در تمام مسیر حواست پی آیت بود که بی‌حرف به عکس کوچک میان دستش خیره بود و غرق در افکارش. سرت را روی عکس خم کردی و توانستی عکس دختر کوچک آیت را از بین انگشتانش ببینی. ماشین نزدیکی‌های نخلستان نگه داشت و ابزار کارتان را پایین آوردید. نسیم خنکی از لابه‌لای درختان سوخته نخلستان وزیدن گرفته بود. گروه به‌طرف خاکریز بلندی می‌رفت که نیرو‌های لشگر گیلان حفره‌های موقتی رویش درست کرده بودند. میان حفره‌ها پناه گرفتید و به‌خوبی سوار موقعیت شدید. همان موقع دو رزمنده، از میان دود‌های سیاهی که از سمت خرابه‌های آن طرف نخلستان به آسمان بلند شده بود، دوان‌دوان خودشان را به خاکریز رساندند. آیت بدون معطلی ماشه دوربینش را روی صورت دود‌گرفته آن دو چکاند و اولین عکس را در قاب دوربینش ثبت کرد. با اینکه خاک روی صورت‌های رزمنده‌ها رد انداخته و کلاه‌ولباسشان گلی بود و خستگی از نگاهشان می‌بارید؛ اما دو انگشتشان را به نشانه پیروزی رو به دوربین گرفتند.

یکی‌شان را جلو دوربینت نشاندی و از او خواستی از موفقیت‌های شب قبل برایتان بگوید. همه جا دنبال سوژه می‌گشتی و دوربین چشمانت را به هر سو می‌چرخاندی و گرایَش را به آیت می‌دادی. آتش رگبار دشمن به قدری شدید بود که مجبور شدید نماز ظهر را نشسته بخوانید. قد تو بلند بود و بیشتر از همه باید خم می‌شدی. تا آن لحظه تصاویر خوبی گرفته بودید، اما نگاتیوهایتان تمام شده بود و منتظر بودید تا نگاتیو جدید به دستتان برسد. آیت مدام تأسف می‌خورد و با بی‌سیم درخواست فیلم جدید می‌کرد. حس کسی را داشتی که مهماتش ته کشیده است و نمی‌تواند دفاع کند. بالای سر شهیدی رسیدید که سر تا پایش خونی بود، اما هنوز رد لبخند روی لبش بود. هر شهیدی که روی زمین می‌افتاد، به خودت لعنت می‌فرستادی که چرا زودتر به فکر درخواست نگاتیو‌ها نیفتادی. آیت می‌گفت: «آوینی درست گفت جواد. همه جای اینجا یه دری هست به بهشت. به این رزمنده‌ها نگاه کن!»

صدای بلند فرمانده گوش‌هایتان را تیز کرد. از پاتک دشمن می‌گفت و اینکه باید در حفره‌ها بمانید و فعلاً از جایتان تکان نخورید. هنوز چند متری از شما دور نشده بود که سوت خمپاره در هوای خاکریز پیچید و گردوخاک همه جا را گرفت. چشم‌هایت را مالیدی و نگاهت را دقیق‌تر کردی. فرمانده غرق خون روی خاکریز افتاد. طاقت نیاوردید و خواستید برای کمک بروید که صدای انفجار بعدی گوش‌هایتان را پر کرد. خودت را داخل حفره انداختی. آیت هم که یک پایش خارج از حفره بود دیگر فرصتی برای پناه‌گرفتن نداشت مگر آنکه خودش را درون حفره پرتاب کند. روی تو افتاد و همان لحظه گرمی چیزی را روی گردنت حس کردی.

خودت را تکان دادی، اما آیت تکان نخورد. به‌سختی کنار کشیدی و در کمال تعجب، آیت بی‌هوش در آغوشت افتاد. خون در رگ‌هایت یخ بست و نگاه ناباورت روی صورت خونی او لغزید. با دست‌های لرزانت روی صورتش دست کشیدی. یکی از نیرو‌ها که تو را در آن حالت دید فریاد زد: «فیلم‌بردار زخمی شده.» این حرف دل‌گرمت کرد و نگاهت جان گرفت. آیت فقط زخمی شده بود، او زنده بود. با این امید او را به امدادگر‌ها سپردی تا زودتر با آمبولانس به بیمارستان صحرایی منتقلش کنند. هنوز گرمای خونی را که از سرش روی گردنت ریخته بود حس می‌کردی. گوشه‌ای نشستی و تا جایی که توان داشتی اشک ریختی. آتش دشمن پرحجم بود و مجبورت کردند سنگربه‌سنگر عقب بروی و با یکی از ماشین‌ها خودت را به مقر برسانی.

نزدیک اتاقک سردخانه می‌رسی. توان قدم برداشتن نداری. با کمک پیرمرد برانکارد را روی زمین می‌گذاری. بغض دوباره به چشم‌هایت نیش می‌زند و احساس خفگی می‌کنی. در اتاقک که باز می‌شود پلک‌هایت ناخواسته روی هم می‌افتد. با خودت کلنجار می‌روی. یک قدم به جلو برمی‌داری و قدم بعدی را عقب می‌روی. آه عمیقی از سینه‌ات بیرون می‌ریزد و تو را قدمی به‌سمت کانکس پیش می‌برد. هوای درون اتاقک سرد است. جان از پاهایت خارج می‌شود تا یک دور به چهره شهدا نگاه کنی و به‌دنبال آیت بگردی.

بار دوم نگاهت را می‌چرخانی. نیست، بین شهدا نیست. بیرون می‌دوی و از خوشحالی مشتت را روی دهانت می‌گذاری. حس شادی هنوز در وجودت جولان می‌دهد که یکی از همکار‌ها را از دور می‌بینی. به تو نزدیک می‌شود. با حرفی که می‌زند، لبخند روی لبانت می‌ماسد. دنیا دور سرت می‌چرخد و چشم‌هایت سیاهی می‌رود: «جواد! آیت رو بردن اهواز. همون جا شهید شد.»

انتهای پیام/ 121

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

«همه‌جا راهی است به بهشت»؛ برگزیده جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» بیشتر بخوانید »

«راز نقاشی پسرم» برگزیده جایزه داستان کوتاه «یوسف»

«راز نقاشی پسرم» برگزیده جایزه داستان کوتاه «یوسف»


به گزارش مجاهدت از خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، «راز نقاشی پسرم»؛ عنوان داستانی کوتاه به قلم محدثه اکبرپور است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به‌ عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.

در ادامه این داستان را می‌خوانید؛

راز نقاشی پسرم
زن وقتی نقاشی پسرش را دید دلش لرزید. با تعجب چشم به چشمش دوخت. پسر خندید وگفت: «میآیم تمامش می‌کنم.» و بی‌هوا پای بر آسفالت سوزان کوچه گذاشت. باد تنوره کشید و از پشت سرش در را کوفت و آرزوهای بلند زن را کوتاه کرد و سُرید به‌سمت جزیره‌ای که نمایی از ستون‌های دودوآتش داشت و رو به اروند بود و نامش مجنون.
نور شنگرف غروب ولوله بر نقاشی‌ها انداخته بود. پسرش شاگرد مانی نقاش بود و می‌توانست نقش‌های خوبی بر دیوارهای کنار در بزند. سال‌ها می‌توانست همچنان نقش بزند و نقش بزند. اول از دیواری شروع کرد که درش رو به طلوع خورشید بود. نمی‌دانست چه نقشی از آب در خواهد آمد، اما به‌هرحال دوست داشت تا ابدیت نقاشی کند.

پسرش، بعدازظهرها که خورشید داشت فرو می‌رفت، به دیواری نقش می‌زد که درش رو به طلوع خورشید بود و با اشاره انگشتش به دیوار از مادرش می‌پرسید: «انگار این سمت دیوار را بیشتر دوست داری؟»

زن قصه نقاشی درودیوار را از بر بود. بانویی، شب‌ها که ماه زیر فشار ابرها داشت کبود می‌شد، از شعله‌هایی می‌گفت که هر غروب درودیوار را دربر می‌گرفت. از میان دردورنج و شعله‌های درِ سوخته، به سینه سیاه آسمان ‌نگاه می‌کرد و اشک از چشم ماه می‌زدود.

زن آه می‌کشید و سال‌ها را ورق می‌زد. نقاشی پسرش چشم‌درچشم زن می‌دوخت؛ به یک جفت تیله شیشه‌ای عسلی‌رنگ غوطه‌ور در اشک. سکوت، بین نقاشی‌ و زن پرواز می‌کرد و گِرد بانوی تابلو و قبرِ بی‌نام می‌گشت پروانه‌پروانه. و نقش‌ها داشتند جان می‌گرفتند. کنار پنجره‌ای که تن به غروب داده بود می‌نشست و دلتنگ می‌شد و اروند او را می‌طلبید می‌خواست در را باز کند و به‌سوی اروند بدود و بنشیند وسط جزیره و مجنون‌وار کِل بزند.

زن، هر صبح بعد از نماز، کنار دریاچه ارومی می‌رفت و آنجا باران می‌بارید. ساعت‌ها درنگ می‌کرد تا باز ببارد که می‌بارید تا او گریه کند. طوری گریه می‌کرد که شانه‌هایش تکان می‌خورد. آن‌قدر گریه می‌کرد تا باران بند می‌آمد. دریا با موج‌ها موهای سیاه پسرش را نوازش می‌کرد و او را سُر می‌داد به‌سمت نقش‌های تازه‌جان‌گرفته؛ نقش پسری با چشمانی سیاه و موهای خیسِ روی پیشانی ریخته که معصومانه به او نگاه می‌کرد. گاه خسته می‌شد و در فاصله انتظار، موج‌ها را می‌دید که از دیوارهای سوخته خانه سرازیر می‌شدند روی قبر بی‌نام.

زن مواظب بود که نقاشی پسرش آسیب نبیند چون می‌خواست پسرش برگشتنی تمامش کند.
گاه صبح‌ها بین دو طلوع فجر، دل ‌به‌ دریا می‌زد و از آب دریا می‌آورد و می‌پاشید به شعله‌های زبانه‌کش دیوار. با هر تماس دست زن، بوی یاس از پوست سوخته دیوار بلند می‌شد و فضای خانه را رد می‌کرد و از پنجره می‌زد به بیرون و دریا را پر می‌کرد.

با هر وزش باد، غم از رگ‌های سبزش روان می‌شد تا ته دلش. گلویش به خشکی می‌زد و چشم‌هایش منتظر سبزشدن دست‌های پای دیوار بودند تا لبخند آمیخته‌ به ‌باد بریزد به آرزوهای جوگندمی‌ بلندش. تصمیم گرفت نقاشی پسرش را تمام کند. انگشت‌های نصفه‌نیمه‌اش را سُراند لای آرزوهای بلندش. قلم‌موی پسرش گم شده بود. یکی از غروب‌های اواخر بهمن‌ماه، وقتی که همه درها چفت شده بودند و مردم داشتند به فتیله چراغ‌ها کبریت می‌زدند، از خانه بیرون آمد و راه دریا را پیش گرفت. چشم‌های دیوار درخشید. زن کنار دریا لای ماسه‌های سرد، قلم‌موی پسرش را پیدا کرد و روی بوم چرخاند. باید سیزده شب دیگر می‌آمد. زن هربار که از خانه دور می‌شد به قصد برگشت نبود. نقش نصفه روی دیوار پر چادرش را می‌گرفت و می‌کشید به‌سمت خانه. گاه دریا سر زن را به زانو می‌گرفت تا او نقاشی را تمام کند. نقاشی پسرش که تمام شد، زن فهمید که یک دست بیشتر ندارد؛ آن‌هم با زگیلش. خیلی غمگین بود. هرچه نقش می‌زد معیوب بود. نمی‌دانست چه‌اش شده است که نمی‌تواند درست نقش دست بزند. دریا گفت باید دل بکاری پای دیوار و با خون جانت آبیاریش کنی.

غروب ۲۱ام اسفندماه، صدای پسرش پیچید به جانش و رفت از میان شعله‌های در و دیوار نگاه کرد. سینه زن بالاو‌پایین می‌رفت. آن طرف دیوار، نگاهش به نگاه مردی با دو چشم گرگی‌ تلاقی کرد. صدای رعد به درودیوار سوخته تکانی داد. زن دستانش را دور تن دیواری که تصویر بانو و قبرِ بدون نام رویش بود حلقه کرد و صورتش را چسباند به دیوار. باد به جانش پیچید و موج‌ها از بالای دیوار سرریز شدند. آرزوهای بلند زن چسبیده بود به موج‌ها. دیوار داشت فرو می‌ریخت. چشم دواند به پای دیوار. چهارده دست از زیر خاک زد‌ه بودند بیرون. انگشت‌های نصفه‌نیمه‌اش کرخت شده بودند. دست‌ زگیل دار، زن را و درودیوار را تنگ گرفته بودند به خود، بندبند تنشان داشت تنیده می‌شد به‌هم.

شب بر شانه‌های زن نشست، خاطرات را به خنکای آب‌ها سپرد. خیال پسرش چون شهابی از تابلوهایش پر کشید و بر بلندای ماهِ پناه‌گرفته در پس درخت‌ها فرود آمد. دل‌خسته و دل‌بسته، همراهی کرد تا آن سوی رود شهر چایی، تا محله مهدالقدم، تا جزیره مجنون، عملیات خیبر، نقاشی نصفه‌نیمه، باغ‌های پرچراغ انگور، استخوان‌های سوخته، تک‌دست زگیل‌دار، بی‌بی زهرا، چهارده سال انتظار، قبر شهید گمنام و … دور زد. طواف کرد، نم چشمش را گرفت و نگاهی به تصاویر روی دیوار انداخت. صدای شادی از خانه زن خیز برداشت سمت آسمان و ابرهای کیپِ هم را آب کرد و باران را باراند به دریا. دریا موج برداشت و دوباره از دیوارها سرریز شد به داخل خانه. زن دید که بعد رفتن موج ها، امضای پسرش پای اثر برق می‌زد «علیرضا وفائیان».

انتهای پیام/ 121

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

«راز نقاشی پسرم» برگزیده جایزه داستان کوتاه «یوسف» بیشتر بخوانید »