به گزارش مجاهدت از خبرنگار فرهنگ و هنر دفاعپرس، «گروهبان جاسم»؛ عنوان داستانی کوتاه به قلم ناهید سدیدی است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.
در ادامه این داستان را میخوانید.
گروهبان جاسم
پرتاب شدنش را دید. جیغ نازکش را شنید. دودی صورتی با حاشیة خاکستری میدان را پر کرده بود. درحالیکه بهسمتش میدوید سکندری خورد و روی کلاه ماشیرنگ افتاد. از آژیر آمبولانس و صدای دویدن و سرفه و ناله هنگامهای به پا شده بود. به سرعت پا شد و خودش را به آن هیکل نحیف رساند که حالا حتی کوچکتر هم شده بود؛ مثل کودکی که خوابیده باشد. چشمان سیاهوزندهاش به لکه ابر پنبهای در اوج آسمان دوخته شده بود و میخندید.
اطراف را نگاه کرد. هر کس به کاری مشغول بود. کنارش زانو زد و به لباسهای بزرگش نگاه کرد. دیگر هیچ راهی برای رازداری نبود. اگر فرمانده میفهمید، هیچ توجیهی نداشت. باید از او فاصله میگرفت. باید بیخبر مینمود. باید به بقیة زخمیها میرسید. ولی همة صداها محو شده بودند. جز صدای ضعیفِ جوشیدنِ خونِ کفآلود از دهانِ کوچکش چیز دیگری نمیشنید. آستینهای گشادش را گرفت و کمی چرخاندش. ترکشهای خمپاره پهلوی راستش را دریده بود. از صدای ترمز پا شد و بهسمت آمبولانس دوید. سهتا پرستار مرد پیاده شدند. بیهیچ کلامی بهسمت سرباز کوچک اشاره کرد و خود را دواندوان به کوچة باریک آن طرف میدان رساند.
حالا بیمحابا اشک میریخت و از روی خردهشیشهها و پارههای آجر رد میشد. جلو خانة فروریخته ایستاد. فرغون کذایی که ترکشها دخلش را آورده بودند دمر روی زمین افتاده بود. چند لحظه نگاهش کرد و با احتیاط از حیاطِ پر از آهن و خاکوآجر گذشت تا به زیرزمین رسید. باید قبل از رسیدن دیگران وسایل او را پیدا میکرد. چیز زیادی نبود. پتویی پارهپورهوخاکی که لکههای خونِ قهوهای گردنوسینة پلنگش را پوشانده بود، دشداشة چرکمردی که از میخ بالاسر پتو آویزان بود، صندلهایی از لیف خرما و صندوق چوبی که ندیده میشناختش. هرچه بود همان جا بود.
نشست و با دودلی دست دراز کرد؛ یک مُهرِ شکسته، لیوانی لبپرشده، یک قاشق بزرگ دستهچوبی و پارچة تمیزی که دور چیزی پیچیده شده بود. با تردید پارچه را برداشت، ولی بلافاصله گذاشتش و پا شد. باید میرفت و به کارهای خودش میرسید. باید قبل از آنکه متوجه غیبتش میشدند، خود را به مسجد میرساند. پلههای زیرزمین را بالا رفت و بادقت گوش کرد. شهر به شکل عجیبی ساکت بود. صدای توپخانه شنیده نمیشد. حتی دوتا کبوترچاهی از بالای سرش بغبغوکنان گذشتند. کارش همین بود، نباید میگذاشت کس دیگری به وسایلش دست بزند. نفس عمیقی کشید و برگشت.
کنار جعبه زانو زد و با احساس گناه پارچه را باز کرد. اشک توی چشمش جمع شد. فقط لولهای باند تمیز و یک بسته قرص نصفة نوالژین داخلش بود. پخش زمین شد و با خشونت اشکهایش را پاک کرد. پارچه را دور باند و قرص پیچید و مثل شیئی مقدس توی جیبش گذاشت. دماغش را بالا کشید. از ته جعبه یک جفت جوراب سیاه برداشت که برای پای هر مردی کوچک بود. یک سوزن بزرگ ردشده از کاموای گلولهشدهای قرمز و یک صابون خیلی کوچک هم بود. دوباره دماغش را بالا کشید و مشتش را باز کرد. حتی از پشت پردة اشک هم معلوم بود که یک کشِ موست. مشتش را بست. سرش را روی زانوهایش گذاشت و هایهای گریه کرد.
کاش پریشب بیخواب نشده بود و آنطور تو نخ ماه نرفته بود! کاش مثل همه خوابیده بود! کاش نوبت نگهبانیاش بود و نمیتوانست پُستش را ترک کند!
جاسم را صدبار توی دستوپا دیده بود. با آن دشداشة گَلوگشاد و پوتینهای سربازی چیزی برای جلبتوجه نداشت. سیهچرده بود. پرزهای سیاه پشت لبش بهزحمت دیده میشدند. گاهی لباس سربازی دو سایز بزرگتر ازخودش میپوشید. روزهای خیلی شرجی دشداشه تنش میکرد و چفیة بزرگی را محکم به دور سروشانهاش میپیچید. حتی با لباس سربازی هم چفیه میبست. موقع راهرفتن پوتینهایش تالاپتالاپ صدا میدادند. از ده روز پیش، که شهر را پس گرفته بودند، هر روز دیده بودش؛ روزی چندبار. انگار که خودش جزئی از شهر بود. میرفتومیآمد. مسجد را جارو میکرد، به زخمیها رسیدگی میکرد، داروهایشان را میداد، جورابهای پر خاک را میشست و توی آن بلبشو برای کسی اهمیت نداشت که یک نوجوان عرب آنجا چه میکند و چه جوری همه جا هست. فقط گاهی بابت زحمتهایش تشکری میشنید و در جواب فقط سری تکان میداد.
شاید اگر آن شب جاسم را پابرهنه نمیدید که آنطور دزدکی فرغون را با خودش میکشد، هیچ وقت توجهش به او جلب نمیشد. شاید اگر مثل همیشه شلنگتخته میانداخت، شک نمیبرد و همچنان ماهوابرهای حاشیهطلایی را نگاه میکرد.
پا شد و طبق عادت پشت شلوارش را تکاند. اطراف را نگاه کرد و بهدنبال جاسم رفت. گاهی سایهاش پشت دیوار شکستهای گم میشد و گاه پیدا. ماه هم مثل او در تعقیب جاسم بود. جلو خانه خرابه که رسید، ایستاد و دوروبر را نگاه کرد. بعد خم شد و بهزحمت تودة سیاهی را توی فرغون کشاند. ازآن به بعد سرعتش کم شد. بهزحمت فرغون را به جلو میراند. گاهی سکندری میخورد و فرغون کج میشد. ولی هرطور بود نمیگذاشت بارش بیفتد. کمکم از شهر خارج شد.
(یعنی چی؟ چرا بهسمت مرز میره؟ باید جلوش رو بگیرم. پسرة بیکله! یعنی نمیدونه عراقیا چقدر نزدیکن؟)
نمیشد صدایش کند. فقط تفنگش را آماده گرفت و سرعتش را زیاد کرد. زوزة یک خمپاره از سمت بازار شنیده شد. سر برگرداند تا مطمئن شود به مسجد نخورده که گمش کرد. درست نزدیکِ مانع بلندی که عراقیها با تیرآهن و آجرپاره درست کرده بودند غیبش زد. (یعنی چی؟ همین الان اینجا بود.) اطراف را نگاه کرد. توی نور ماه همة سایهها شبیه جاسم بودند. چند نفر خودی در حال گشتزدن نزدیک شدند. آرام نشست و دور که شدند راه افتاد. با احتیاط جلو میرفت و همراه تفنگش میچرخید تا غافلگیر نشود.
خیلی به عراقیها نزدیک شده بود. خودش میدانست کارش احمقانه است، ولی نمیتوانست بیخیالِ جاسم شود. گوش تیزکرد، اما از غروب باد گرمی میوزید و خشخش زبالههای پراکنده و خاشاک نمیگذاشت صدای فرغون را بشنود. (آخه چه جوری از مانع رد شد؟) نیمساعتی سرگردان بود. داشت ناامید میشد که سایة جاسم و فرغونش پیدا شد. سرعتش زیاد بود. دقت که کرد بار فرغون را ندید. نمیشد این کار جاسم را ندید بگیرد. باید میفهمید برای عراقیها چه برده بود.
در پناه دیواری ایستاد و منتظر ماند. وقتی رسید، تفنگ را بهطرفش گرفت و آهسته گفت: «دستات رو ببر بالا.»
جاسم بدجوری یکه خورد. فرغون را ول کرد و دوید. چند لحظه بیشتر طول نکشید تا به او برسد. شانهاش را که گرفت جیغ کوتاهی زد و دستهایش را بالا برد.
– کجا رفتی؟
جواب نداد.
– با توام. چی واسه عراقیا بردی؟
بازهم جواب نداد.
– خیلی خب، پس راه بیفت بریم واسه فرمانده توضیح بده.
بازهم سکوت.
دستش را بهطرف جاسم برد تا بهسمت شهر هدایتش کند، اما جاسم چنان خودش را عقب کشید که پایش به تودهای کلوخ گیرکرد و افتاد. میخواست کمکش کند که مثل برق پا شد و ساعد و آرنجش را حایل سینهاش کرد. مشکوک شد. خواست لباسهایش را بگردد که هردو دستش را سپر کرد و باز عقبعقب رفت.
دندانهایش را بههم فشرد و تشر زد: «چی قایم کردی تو لباست؟»
با صدای دورگه جواب داد: «هیچی حاج آقا.»
– خدا قِسمت کنه. من حاجی نیستم. جواب بده ببینم! بیشتر از این کفریم نکن. چی قایم کردی؟ واسه عراقیا چی بردی؟
– به خدا هیچی.
با تفنگش اشاره کرد که بیفت جلو: «باهم میریم، به من نمیگی، واسه حاج آقا توضیح بده.»
چندتا گلولة توپ نزدیکشان به زمین خورد و خاک زیادی بلند کرد. جاسم که فرصت را غنیمت دید، بهسمت شهر دوید. پشت یک دیوار بتنیِ ترکخورده نگهش داشت و کشیدهای خواباند توی صورتش: «مگه من علاف توام که نصفهشبی برام بازی در آوردی؟! ایندفه دستازپا خطا کنی، شلیک میکنم.»
جاسم روی زمین مچاله شد و شروع کرد به هقهق. صدایش جور عجیبی بود.
(امکان نداره!)
کنارش نشست و آهسته پرسید: «اسمت چیه؟»
هقهقش شدیدتر شد.
– اسمت جاسم نیست، مگه نه؟
سر تکان داد.
– حرف بزن! اسمت چیه؟
صدایی ضعیف جواب داد: «اَطهره»
نفس عمیقی کشید و سعی کرد آرام باشد: «خب اَطهره، بیکلک بگو ببینم واسه چی خودتو پسر جا زدی؟ خانوادهت چی شدن؟ با فرغون چی بردی اونور خاکریز؟ چیزی رو پنهون نکن که بدجور عصبانی میشم. شنیدی؟»
اطهره همچنان با صدای خفهای گریه میکرد.
– ببین خواهرم، باید بگی کی هستی و چی کار میکنی. نترس، کاریت ندارم. فقط راستش رو بگو. اگهم به من اطمینان نداری، بریم پیش حاج آقا. به نظرم اینجوری بهتر باشه. پا شو!
اطهره سرش را بلند کرد و گفت: «نه، نه.»
– فارس که نیستی.
– نه، عربم.
– خیلی خب، پاشو بریم!
– نه، خواهش میکنم! نمیخوام کسی بفهمه.
– پس موبهمو تعریف کن. بعد تصمیم میگیرم کسی بفهمه یا نه.
توی تاریکی چشمهای خیسش برق میزد. اشکهایش را با آستینِ لباس سربازی گشادش پاک کرد و نالید: «پدرومادرم و احمد، برادر کوچکم، سوم آبان زیرآوار موندن و از دست دادمشون. بابام از صبح رفته بود ماشین بیاره تا شهر رو ترک کنیم. دستور داده بودن تا لب کارون بریم و از اونجا بریم سمت کوت شیخِ آبادان. تازه با یه وانت برگشته بود و میخواست با کمک راننده وسایلی که جمع کرده بودیم رو بار بزنه. رفتم خونة همسایهمون ناخدا بشیرکه از خیجو خداحافظی کنم. اونام داشتن اسباباشون رو جمع میکردن. خیجو رفته بود زیرزمینِ اون سر حیاط. منم رفتم پیشش.
داشتم کمکش میکردم تا سبد لیف خرما رو که از سقف آویزون بود بیاره پایین. یکهو صدای زوزة هواپیماها اومد. هردومون بهطرف در دویدیم تا بقیه رو صدا کنیم بیان تو زیرزمین. اولین بمب چند خونه اونورتر افتاد و هردومون پرت شدیم. دومی و سومی رو که زدن، همه چی رفت رو هوا و گردوخاک زیادی بلند شد. فکر میکردم مُردم. ولی فقط کمرم درد میکرد. خیلی طول کشید تا تونستم از جام بلند شم و دوروبرم رو ببینم. خیجو نزدیک راهپله رو زمین بود ویه تیکه آهن دراز به دراز رو سینهاش افتاده بود. هر کار کردم نتونستم آهن رو تکون بدم. خیجو ناله میکرد. التماس میکرد، ولی من فقط میتونستم گریه کنم. یهدَفه یاد خونواده م افتادم. از راهپله دویدم بالا. خونة ناخدا کاملاً ریخته بود. حتی جای هشتی و راهرو ورودی ام معلوم نبود. فقط یکی از سکوهای دم در سالم مونده بود و زیرزمین که ته حیاط، زیر اتاق مخصوصِ مهمونای شبخوابِ ناخدا بود. از روی کپههای خاکوآجر دویدم به کوچه. سرتاسر محلهمون زیر خاکودود بود. خونهمون نبود و بابام… بابام…»
حرفش ناتمام ماند و دوباره زد زیر گریه.
– باشه، آروم باش. نمیخواد بگی چی شد.
اطهره دستش را بلند کرد و بعد از چند لحظه گریه کردن، درحالیکه باز با سر آستین چشمهایش را پاک میکرد، گفت: «بابام…»
بغضش را قورت داد و سریع گفت: «بابام نصف شده بود.»
– گفتم که، نمیخواد تعریف کنی. پاشو بریم.
ولی اطهره قصد ساکت شدن نداشت: «تکههای وانت آبی همه جا پخش بود. راننده رو اصلاً ندیدم. میخواستم خودم رو بندازم رو بابام که دوباره هواپیماها اومدن. بدو برگشتم تو زیرزمین و پناه گرفتم. هواپیماها دور شدن و اون سر شهر رو زدن. زیر خیجو خون جمع شده بود، ولی هنوز نفس میکشید. هر چی زور زدم نتونستم آهن رو تکون بدم. رفتم بالا ببینم مادروبرادرم زندهن که با دیدن بابام بازم حالم بد شد. رفتم روی خرابههای خونهمون آجرا رو جابهجا کردم و مادرمواحمد رو صدا زدم، ولی خبری نبود.
فقط صدای توپوخمپاره یک دم قطع نمیشد. اطراف رو نگاه کردم. هیچ خونهای سالم نبود. هیچ آدمی دیده نمیشد. به کنار زدن آجرا ادامه دادم تااینکه دستم رو با شیشه بریدم. داشتم میدویدم سمت زیرزمین تا پارچهای چیزی پیدا کنم که افتادم رو یه میلگرد. یهکم پام رو برید، ولی عمیق نبود. برداشتمش و دویدم تا با کمک میلگرد آهنِ روی خیجو رو جابهجا کنم. به زور تونستم تکونش بدم. خواستم نفس بگیرم و دوباره تلاش کنم که فهمیدم خیجو مرده. وقتی برای عزاداری نداشتم. یه تیکه از پارچة پیرهنش رو پاره کردم و انگشتم رو بستم. دوباره دویدم بالا و سعی کردم با همون میلگرد آوار خونمون رو جابهجا کنم. هی مادرمواحمد رو صدا میزدم، ولی حتی خودم صدای خودم رو نمیشنیدم.
دمبهدم یه جایی منفجر میشد و من هیچ نشونی از مادرمواحمد پیدا نکردم. دستوپام از چند جا بریده بود. بالاخره از خستگیوتشنگی دست از کار کشیدم. وسط کوچه آب راه افتاده بود. آب رو که دنبال کردم به یه لولة ترکیده رسیدم. داشتم نزدیکش میشدم که دیدم یه ماشین ارتشی از طرف بازار صفا داره نزدیک میشه. عراقی بود. دویدم و خودم رو به زیرزمین رسوندم. ماشین تو کوچه نگه داشت. بلندبلند حرف میزدن و به بابام میخندیدن. بهزور خودم رو نگه داشتم که جیغ نزنم. یه صندوق تو زیرزمین بود. سریع وسایلش رو انداختم بیرون و رفتم توش. مدتی همون جا موندم. وقتی از شدت تشنگی بیرون اومدم، غروب شده بود. یه پتوی کهنه از تو صندوق در آورده بودم. بردمش که بندازم رو بابام. ولی اون عراقیای عوضی بابام رو برده بودن. میخواستم از غصه بمیرم. یهکم جایی که خون ریخته بود نشستم و گریه کردم. ولی اونقدر دهنم خشک شده بود و نفسم تنگی میکرد که فکر کردم دارم خفه میشم.
تلوتلوخوران رفتم و به اندازة همة عمرم از لولة شکسته آب خوردم. بعد برگشتم و در کجشدة زیرزمین رو بهزحمت بستم. پتو رو انداختم روی خیجو. رفتم سراغ وسایل توی صندوق که بیرون ریخته بودم. چیز زیادی نبود. یک چادر پارهپوره بود که زیرم پهن کردم. یه جفت صندل از لیف خرما که مال خیجو بود. چندتا خلخال کهنه و زنگزده و یه مشت خرما خشکِ خیلی کهنه که از شادی پیدا کردنش میخواستم جیغ بزنم. چندتا خرما خوردم و با اینکه هنوزم صدای توپوخمپاره مییومد، ازخستگی خوابم برد. نصفهشب از سرما بیدار شدم. پتویی که روی خیجو انداخته بودم رو برداشتم و روی خودم کشیدم.
ولی دیگه خوابم نبرد. هزارتا فکر تو سرم بود. چرا از دیروز هیچ نیروی خودی سراغ ما نیومده بود؟ نکنه کلاً شهر رو خالی کرده باشن؟ لرز همة وجودم رو گرفت. اگه من تو خرمشهر تنها مونده باشم، چی؟ اگه فقط عراقیا باشن، چی کار کنم؟ اگه پیدام کردن، اسیرم میکنن؟ میکُشنم؟ اگه بکشنم که خیلی خوب میشه. میرم پیش مادرم. زوزة چندتا سگ اومد. بهزحمت یه گالن نفت رو بردم و گذاشتم پشت در. اگه میومدن تو حیاط، حتماً بوی خیجو اونا رو میکشوند طرف زیرزمین. خدایا چهجوری دفنش کنم؟ چهجوری جنازة مادروبرادرم وخانوادة خیجو رو پیدا کنم؟ ممکنه قبل از عراقیا، نیروهای خودی بیان و نجاتم بدن؟ اگه عراقیا اومدن تو حیاط، بهتره خودمو بکشم. اونقدر فکر کردم تا آسمون طوسی شد. رفتم دوباره از لولة شکسته آب خوردم و دوباره روی آوار خونهمون مادرمواحمد رو صدا زدم. هرچند خودم میدونستم که بیفایده است. باید هنوز هوا کاملاً روشن نشده فکری به حال جنازة خیجو میکردم. حالا که مرده بود، شاید میشد به کمک میلگرد به پهلو برشگردونم تا آهن از روش بیفته. بهطرفش که رفتم پام به سبد لیف خرما خورد. چپ شده بود و چند تکه غاپ ازش بیرون ریخته بود. خوشحالیم اندازه نداشت. اصلاً فراموش کرده بودم که چیزی برای خوردن ندارم.
– غاپ چیه؟
– پنیر نخله که از بین تنهش میگیرن. یهتکه خوردم و بقیهش رو گذاشتم تو صندوق. دوباره رفتم سراغ خیجو. ولی فقط تونستم پاهاشو برگردونم. آهنی که روش افتاده بود رو کشیدم. صدای پارهشدن گوشتش دراومد و یهکم خون سیاه بیرون زد. بغضم ترکید. خودم رو انداختم روش و زار زدم. به اندازة همة عمرم گریه کردم. صدای انفجار از همه طرف مییومد. هوا داشت گرم میشد و بوی بدی از خیجو بلند شده بود. ولی من هیچ کاری نمیتونستم بکنم. باید میرفتم یه کمک پیدا میکردم.
حتماً کسی تو شهر مونده بود. باید میرفتم مسجدجامع. دیده بودم زخمیا و بچههایی که پدرمادراشون رو از دست داده بودن اونجا نگه میداشتن. پا شدم و پشتخم پشتخم از کنار دیوارای شکسته بهطرف مسجد رفتم. همه جا آوار بود و دود. هیچ کس رو ندیدم. بیشترین صدای تیراندازی از سمت کارون بود. از دورگلدستههای مسجد رو دیدم. خیلی خوشحال شدم. معجزه بود که وسط اون همه خرابی سالم مونده بود. میخواستم برم دیواراش رو بغل کنم که دیدم دوروبرش پر از عراقیا و ماشیناشونه. باسرعت برگشتم پیش خیجو. گریه میکردم و میدویدم. حالا دیگه بوی تنش از دم در مییومد. نمیدونستم باید چی کارکنم. چادر پاره رو انداختم روش. میخواستم برای خاک کردنش کف زمین رو با میلگرد بکنم که باز صدای ماشین شنیدم. خودم رو لعنت کردم که رفتم بیرون. گفتم حتماً دیدنم. سریع با میلگرد و پتوم رفتم تو صندوق. چند دقیقه بعد صدای پاشون رو شنیدم. از درز صندوق دیدمشون. اول روی خیجو رو کنار زدن.
یکیشون یه حرف زشت زد. یکی دیگه دعواش کرد. بعد وسایل رو اینور اونور انداختن و هی فحش میدادن. از اینکه چیز به درد بخوری پیدا نکردن عصبانی بودن. کمی بعد، یکیشون سراغ صندوق اومد و پتویی که روم کشیده بودم رو کنار زد. ولی فوری در صندوق رو بست. صداش رو شنیدم که به همراهاش میگفت: «خالیه.». صداهای درهم وبرهمی به گوشم رسید و باز صدای او که داد میزد: «صندوق به این سنگینی رو میخواین چی کار؟». صدای دور شدن قدماشون رو شنیدم.
ولی از ترس توی صندوق موندم. قیافهاش یک لحظه از جلو چشمم نمیرفت. لاغر و سبزه بود، با ابروهای سیخسیخ و چشمای درشت. نمیدونستم قصدش از نجات دادنم چی بود. یک ساعتی توی صندوق موندم و بالاخره از شدت کوفتگی اومدم بیرون. خیجو رو برده بودن. دیگه تنهای تنها بودم. با احتیاط رفتم از لولة شکسته آب خوردم. در زیرزمین رو بهزور بستم و گالن نفت رو گذاشتم پشتش. میلگرد رو که تنها وسیلة دفاعیم بود دستم گرفتم و پشت در نشستم. میترسیدم بیاد سراغم.
حدسم درست بود. شب که شد اومد. ولی برام غذا آورده بود. همون پشت در، با صدای آروم و مهربون گفت که کاریم نداره و برام غذا آورده. گفت یه دختر همسن من تو بصره داره و امیدواره یکی ام به اون رحم کنه. حرفاش به دلم نشست. در رو بازکردم. چندتا خرما و زیتون با یهتکه نون داد دستم و گفت نمیتونه فراریم بده. ولی قول داد هر وقت امکان داشته باشه برام آبوغذا بیاره. گفت اگه فراریم بده، برای هر دومون خطرناکه.»
– یعنی این چند ماه تو همون زیرزمین بودی؟
– اوایل فقط تو زیرزمین بودم، ولی کمکم دلم قرص شد و گاهی شبا بیرون میرفتم. مخصوصاً وقتی چند روز خبری از گروهبان جاسم نمیشد، میرفتم تو خونهخرابهها دنبال غذا میگشتم.
پس اسمش جاسمه. ها؟ از کجا فهمیدی گروهبانه؟
– همون روز اول همراهاش میگفتن سرگروهبان.
– برا همین اسم خودت رو جاسم گذاشتی؟
اطهره بغض کرد: «بله، گروهبان جاسم رو خیلی دوست دارم. تو این مدت طولانی تنها آدمی بود که میدیدم و گاهی چند کلمه باهاش حرف میزدم. اگه اون نبود، دق میکردم.»
– خب چرا وقتی شهر آزاد شد، از اینجا نرفتی؟
اطهره دماغش را بالا کشید و گفت: «کجا برم؟ کسی رو ندارم.»
– هیچ کس رو نداری؟ خالهای، عمویی؟
– هیچکی! همه یا شهید شدن یا تو روزای مقاومت زخمی شدن و ازشون بیخبرم.
– خب حالا بگو امشب داشتی چی کار میکردی؟
– وقتی شما شهر رو پس گرفتین، کمک نخواستم، چون که گروهبان جاسم زخمی شده بود. داشتن با یه جیپ ارتشی فرار میکردن که گلولة خمپاره میخوره پشت ماشین. عقبیا کشته میشن و اونوراننده زخمی. میگفت حال راننده خراب بوده. اونم دیده بود نزدیک زیرزمینه، خودشو رسونده بود به من. پاهاش از چند جا ترکش خورده بود. هیچی برای ضدعفونی نداشتم. فقط با آب شستم و با یه تکه پارچه زخماش رو بستم. ده روز اینجا بود. نوبت من بود که محبتاش رو جبران کنم. هر روز مییومدم دوروبر مسجد و کمک میکردم خوراکی و لوازم پزشکی از ماشینا پیاده میکردم. اول به زخمیای خودمون میرسیدم. یه کمی ام شب برای گروهبان جاسم میبردم. هر روز زخماشو ضدعفونی کردم و بستم. امروز گفت: «حالم بهتر شده. شب که شد، سینهخیز میرم تا مرز.» گفتم: «این همه راه رو سینهخیز بری که زخمات باز میشه. با یه وسیلهای خودم میبرمت.» گفت: «نمیتونی.» گفتم: «خیلی لاغر شدی، میتونم.» امشب هر چی گشتم گاری پیدا نکردم. با فرغون بردمش تا نزدیک مرز. اونجا خودشم کمک کرد پیادهش کردم. بقیه راه رو سینهخیز رفت.»
– ببین خواهرم، باید بریم پیش حاج آقا. اگه دلت نمیخواد، از گروهبان جاسم چیزی نمیگیم. ولی موندنت اینجا صلاح نیست. میفرستنت به یکی از اردوگاها. اونجا حداقل تنها نیستی. مثل تو زیادن. اینجا امن نیست و اصلا معلوم نیست چی پیش بیاد.
– نه میخوام بمونم. حتی یه دستم برای کمک غنیمته.
به آسمان نگاه کرد و آه کشید: «خدا بخواد جنگ به همین زودی تموم میشه. میمونم تا وقتی خاکبرداری کردن، مادرمواحمد رو پیدا کنم و دفنشون کنم. ضمناً نمیخوام کسی بدونه من دخترم. اینجوری بهتره.»
– الان صبح میشه. پاشو برو یهکم استراحت کن. فکراتم بکن، اگه نظرت عوض شد، به من خبر بده. ترتیب رفتنت رو میدم. تا وقتی ام هستم، حواسم به خاکبرداری خونهتون هست. اردوگاهم که باشی باخبرت میکنم. قول میدم.
– به کسی نمیگی من جاسم نیستم؟
– تا تو نخوای، نه.
– ممنونم. خدا ازت راضی باشه.
صبح که داشت میرفت مأموریت، اطهره را دید. جاسم بود با کارهای همیشگی. تمام روز آنقدر درگیر پاکسازی شهر بود که به یادش نیفتاد. ولی شب که نوبت کشیکش شد، جز اطهره فکر دیگری نداشت. یا خود فکر کرد: «میشه بفرستمش اسفراین. بیبی خودش شیرزنه و از داشتن همچین دختری خوشحال میشه. برای کسی که کنار کارون زندگی کرده، کالیمورا بچهرودخونهس. ولی حتماً از دارودرخت و هوای روحنواز و دنج خوشش مییاد. خیلی زود به نسیم کاویان عادت میکنه و بهجای خرما همراه بیبی سیب سرخ میچینه.»
از خوشی این افکار لبخند زد و تصمیم گرفت فرداشب راضیاش کند که خواهر او باشد.
□
هقهقکنان مشتش را باز کرد. جاسم دیگر کش مو لازم نداشت…
انتهای پیام/ 121