ادبیات

«همه‌جا راهی است به بهشت»؛ برگزیده جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف»

«همه‌جا راهی است به بهشت»؛ برگزیده جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف»


به گزارش مجاهدت از خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، «همه‌جا راهی است به بهشت»؛ عنوان داستانی کوتاه به قلم فاطمه اكبری اصل است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.

در ادامه این داستان را می‌خوانید.

همه‌جا راهی است به بهشت
بیمارستان صحرایی غوغاست. با اینکه بیمارستان در دل یک تپّه بزرگ پنهان است و دشمن به آن دید ندارد ولی از صدای خمپاره‌هایی که زمین بیابان اطراف را شخم می‌زنند ضربان قلبت تند می‌شود و گوش‌هایت سنگین. جلو در ورودی بوی خون می‌پیچد زیر بینی‌ات و محتوای معده‌ات را تا گلو بالا می‌آورد. با زحمت خودت را، از میان مجروحانی که کف راهرو کوتاه بیمارستان خوابیده‌اند، به یکی از پرستار‌ها می‌رسانی. لباس سفید پرستار پر از لکه‌های خون است و دانه‌های درشت عرق خطوط پیشانی‌اش را پر کرده است. مشخصات آیت را می‌دهی و سراغش را می‌گیری. جواب پرستار در گوش‌هایت زنگ می‌زند: «برید کانکسِ پشت بیمارستان، اتاقک سردخونه. احتمالاً اون‌جا باشه.»

پاهایت سست می‌شود و صدای آوارشدن قلبت را می‌شنوی. حس می‌کنی سقف کوتاه بیمارستان به اعضای بدنت فشار می‌آورد و راه نفست بند می‌آید. برای رسیدن هوای آزاد به ریه‌هایت، دستت را به دیوار می‌گیری و خودت را به بیرون از راهرو می‌اندازی. قیامتی به‌پا شده است. آمبولانس پشت آمبولانس شهید و مجروح می‌آورند. رزمنده‌ها کمک می‌کنند و زخمی‌ها را به‌داخل بیمارستان می‌برند. هنوز باور نکرده‌ای باید در سردخانه به‌دنبال آیت بگردی. اشک می‌دود در حلقه چشمانت و بینی‌ات می‌سوزد. دسته کیف دوربینت را محکم بین انگشتانت می‌فشاری و آخرین شبی را که همراه آیت در سنگر تبلیغاتِ آن طرف بیمارستان صبح کردی به خاطر می‌آوری.

ستاره‌ها در آسمان مهمانی گرفته بودند و نورشان را سخاوتمندانه بر سر اهالی زمین می‌ریختند. هوای دی‌ماه جنوب به سردی تهران نبود، ولی با این حال سوز داشت. آیت کلاه اورکت خاکی‌رنگش را تا روی ابروهایش پایین کشیده بود. قبل از آنکه وارد سنگر شوید، در محوطه قرارگاه ایستادید و تو به آمبولانس‌هایی که بی‌صدا در تاریکی هوا رفت‌وآمد داشتند نگاه کردی.

صدای گاه‌و‌بی‌گاه انفجار‌ها را از دورونزدیک می‌شنیدی و مطمئن بودی در همان شب، تحرکات بیشتری در خط مقدم پیش آمده است و اوضاع اصلاً آرام نیست. نگاه آیت به آسمان بود و در خودش فرورفته بود. صورت کشیده و محاسن مشکی‌اش زیر نور ماه می‌درخشید. حدس می‌زدی در فکر آن دو تصویر‌برداری باشد که صبح آن روز شهید شده بودند و از آن وقت غم عجیبی در صورت آیت لانه کرده بود. کم مانده بود ترکش‌های گلوله توپی که کنارتان منفجر شد به شما هم اصابت کند، ولی فقط انبوهی از گِل‌وخاک بود که روی سرتان ریخت و دوربین آیت همان جا با موج انفجار، کمی آسیب دید. نگاهت را به آیت دوختی و گفتی: «بهتره زودتر بخوابیم. فردا روز سختیه. باید آماده باشیم.» آیت از نگاه‌کردن به آسمان دل کند و گفت: «شاید برای من سخت‌تر هم باشه جواد.» با تردید که نگاهش کردی لبخندی گوشه لبش جا خوش کرد و ادامه داد: «اگه دوربین رو درستش نکنم، سخت‌تر هم می‌شه.»

اشک را از روی صورتت پاک می‌کنی و به‌دنبال سنگر تبلیغات چشم می‌گردانی. در مسیرِ نگاهت رزمنده نوجوانی را با سروصورت خونی می‌بینی که به دیوار بتنی جلو بیمارستان تکیه داده است. یک دستش را آتل بسته و نگاه پر از دردش را به نقطه‌ای نامعلوم دوخته است. به ذهنت فشار می‌آوری و یادت می‌افتد همان نوجوانی است که صبح، سوار بر موتورش کنار وانت تدارکات، سهمیه ناهار را در خط مقدم پخش می‌کرد و تو سعی داشتی حتی شده یک عکس از او بگیری. بعد تصمیم گرفتید سهم ناهارت را با آیت یکی کنید و جیره او را به کس دیگری بدهید تا مبادا رزمنده‌ای بدون غذا بماند. کنار پسر نوجوان می‌ایستی.

دستت که روی شانه‌اش می‌نشیند نگاهش می‌چرخد به طرفت. از برق نگاهش می‌فهمی که تو را شناخته است. حالش را می‌پرسی و وقتی مطمئن می‌شوی نیازی به کمک ندارد، راهت را می‌گیری و به‌طرف سنگر تبلیغات می‌روی. تن خسته و پر از زخم رزمنده‌ها به ردیف کنار هم قرارگرفته‌اند. بیمارستان دیگری در همان سنگر راه انداخته‌اند که فقط چند پرستار بالای سر آن همه مجروح هستند. دورتادور سنگر را نگاه می‌اندازی به این امید که شاید پرستار اشتباه کرده باشد و تو آیت را میان مجروحان پیدا کنی. چشمی جایی را که شب گذشته نشسته بود و دوربین فیلم‌برداری‌اش را چک می‌کرد پیدا می‌کنی. رمق از پاهایت پر می‌کشد و صدای شکستن بغضت را می‌شنوی. بی‌اختیار اشک از چشمانت جاری می‌شود. دلت می‌خواهد کنارت ایستاده بود و با لنز دوربینش نتیجه جنایت صبح را در بیمارستان به تصویر می‌کشید.

دست‌ودلت به‌سمت دوربین نمی‌رود تا عکس بگیری؛ هرچند که فیلمی درونش باقی نمانده است و یادآوری‌اش به زخم دلت نمک می‌پاشد. بدون آیت دست‌ودلت به هیچ چیز نمی‌رود. دستیارش شده بودی که هر کجا می‌رود با او بروی و شانه‌به‌شانه‌اش گزارش جمع کنی. یادت نمی‌رود زمانی که برای ساخت مستند ایلام، شهر آتش‌باران گروهی را از تهران جمع کردید و راهی ایلام شدید، خنده‌ها و گریه‌های‌تان با هم آمیخته شده بود و حس یکدیگر را بیشتر از بقیه درک می‌کردید. آیت گوینده و روایتگر مستند بود و تو هم در کنارش مشغول ضبط فیلم بودی. از ویرانه‌های شهر گزارش تهیه می‌کردید و دلتان از حال مردمانی که آواره کوه‌ودشت شده بودند می‌گرفت؛ از شهری که در آتش‌ودود گرفتار شده بود و جیره غذایی‌شان ته کشیده بود؛ خانه‌هایی که به‌خاطر جنگ بدون سکنه رها شده بودند و گل‌های باغچه‌هایشان از بی‌آبی پژمرده. آیت بعد از ضبط فیلم به کمک مردم بی‌پناه می‌رفت و از آن‌ها دل‌جویی می‌کرد. ناله‌هایشان را با لنز دوربینش به گوش کسانی می‌رساند که از واقعه دردناکی که رخ داده بود بی‌خبر بودند. تو هم همراهش می‌شدی و نمی‌گذاشتی بار آن غم‌ها را تنهایی به دوش بکشد.

از نگاه‌کردن که خسته می‌شوی، می‌خواهی برگردی و خودت را زودتر به کانکس‌ها برسانی. پیرمردی که کلاه بافتنی روی سرش دارد، از کنارت رد می‌شود. لحظه‌ای می‌ایستد و نگاهی به سرتاپایت می‌اندازد و می‌گوید: «اگه کار عکس گرفتنت تموم شده، یه کمکی بده جوون. نیرو کم داریم.» با حالت گنگی به صورتش چشم می‌دوزی. نمی‌دانی چه چیزی از چهره‌ات می‌خواند که رنگ نگاهش عوض می‌شود و راهش را می‌گیرد و می‌رود. به خودت که می‌آیی بغضت را فرو می‌دهی و کیف دوربینت را در فرورفتگی دیوار سنگر، کنار صندوق مهمات می‌گذاری. برای آنکه حواست را از آیتی که نمی‌دانی در اتاقک سردخانه خوابیده یا نه پرت کنی، می‌روی به انتقال مجروحین کمک می‌کنی و لحظه‌لحظه اتفاق‌های آن روز در ذهنت جان می‌گیرد.

با دو گروه از مستندسازان راهی جاده امام رضا (ع) شدید. دل جاده زیر آتش خمپاره بود و پر از چاله و دست‌انداز. نگاهت از شیشه ماشین کشیده شد سمت یک دسته از نیرو‌های دشمن که به اسارت درآمده بودند و به ردیف از کنار جاده عبور می‌کردند. به نظرت سوژه خوبی برای عکاسی پیدا شده بود و از راننده خواستی که نگه دارد. همراه آیت پیاده شدید. داشتید به آن‌ها نزدیک می‌شدید که یک وانت‌تویوتا کنارتان ترمز کرد. مرد جوانی از پشت فرمان پایین پرید و به‌طرف یکی از اسرا حمله کرد. با مشت‌ولگد به سروصورت اسیر عراقی می‌زد و خون بود که از روی اسیر جاری می‌شد. آیت جلو رفت و دست راننده را گرفت و کمی به عقب کشیدش. چشم‌های مرد سرخ بود و موهایش پریشان. نفس‌نفس می‌زد و سعی داشت خودش را از بین دست‌های آیت بیرون بکشد. با خشم رو به او غرید: «ولم کنید!

آخه شما نمی‌دونید اینا با ما چه کار کردن.» بعد دست آیت را کشید و به‌طرف وانت برد. به‌دنبالشان راه افتادی. دست مرد در اتاقک عقب را باز کرد. جنازه سه شهید را دیدید که از سر یکی‌شان فقط پوست صورتش باقی مانده بود. احساس کردی بوی سوخته گوشت‌وخون تا مغزت نفوذ کرد. صحنه تکان‌دهنده‌ای بود. آیت به سختی خودش را کنترل کرد و هر طور بود راننده را کمی آرام کرد. صورتش را بوسید و راهی‌اش کرد به‌طرف معراج شهدا. لحظه‌ای بعد به‌سمت اسیری که کتک خورده بود رفت و روی او را هم بوسید. طاقت نیاوردی و به او گفتی: «چرا این کار رو کردی؟ دیگه نیازی نبود از دل اسیر دربیاری.» آیت چیزی نگفت و نگاهش را به دوربینی دوخت که حتی فرصت نشد از کیفش درش بیاورد. میان راه چهره آشنایی را دیدی. مرتضی آوینی را که با تیم همراهش در سینه خاکی جاده ایستاده بودند و با دوربین به دوردست‌ها نگاه می‌کردند؛ به جایی که زیر باران گلوله‌ها می‌سوخت. برای عوض‌شدن حال‌وهوای گروه پیشنهاد دادی که بایستند.

جلوتر رفتید و از آوینی پرسیدی که آنجا چه می‌کند؟ با همان لبخند همیشگی‌اش جواب داد: «داریم کمربندامون رو می‌بندیم. زیر اون آتیش دیگه نمی‌شه وایساد و دنبال فیلم و باطری گشت. همه چیز رو اینجا دم دست می‌ذاریم و هر کسی هم معلومه کارش چیه.» یادت افتاد حلقه‌های فیلم همراهتان کم است و باید کسی را به‌دنبال تهیه آن بفرستید. آیت که می‌دانست آوینی بیشتر از شما منطقه را می‌شناسد پرسید: «برنامه‌تون چیه و کجا می‌خواید برید؟ تصویرای کجا بهتره؟ به نظرت ما کجا بریم؟» آوینی نگاهی به عمق چشمان آیت انداخت و گفت: «همه‌جا راهی‌ست به بهشت.» به‌وضوح دیدی که تن آیت میان دود و غباری که از آسمان به زمین می‌ریخت لرزید.

پشت دست خونی‌ات را به پیشانی می‌کشی و کمر راست می‌کنی. نمی‌دانی پیرمرد دوباره از کجا پیدایش می‌شود و به کمک چند نفر دو جنازه را جلو سنگر تبلیغات می‌گذارد. با صدای بلند می‌گوید: «اینا رو باید ببریم کانکسِ پشت بیمارستان. یه یا علی بگید و کمک بدید.» نگاهش روی رزمنده‌ها می‌گردد و روی تو ثابت می‌ماند. حرکت لب‌هایش را می‌بینی ولی صدایی به گوش نمی‌رسد. چیزی در دلت پایین می‌ریزد و دوباره نگاهت یخ می‌زند. هنوز کانکس پشت بیمارستان را نگشته بودی!

قدم‌هایت را به‌سختی برمی‌داری و در یک آن یک گوشه برانکارد را بلند می‌کنی. پیرمرد با حس رضایت پلک‌هایش را روی هم می‌گذارد و گوشه دیگر برانکارد را خودش می‌گیرد. راه که می‌افتید، دلت آشوب می‌شود و چشم‌هایت تر. نمی‌دانی چه چیزی در سردخانه انتظارت را می‌کشد. جسم بی‌جان آیت یا…؟ ذهنت دوباره به لحظه آخر با هم بودنتان پرواز می‌کند.

از سه‌راهی مرگ که عبور کردید، راهتان را به‌سمت جنوب تغییر دادید و به منطقه‌ای رفتید که آوینی گفته بود؛ جزیره بوارین. در تمام مسیر حواست پی آیت بود که بی‌حرف به عکس کوچک میان دستش خیره بود و غرق در افکارش. سرت را روی عکس خم کردی و توانستی عکس دختر کوچک آیت را از بین انگشتانش ببینی. ماشین نزدیکی‌های نخلستان نگه داشت و ابزار کارتان را پایین آوردید. نسیم خنکی از لابه‌لای درختان سوخته نخلستان وزیدن گرفته بود. گروه به‌طرف خاکریز بلندی می‌رفت که نیرو‌های لشگر گیلان حفره‌های موقتی رویش درست کرده بودند. میان حفره‌ها پناه گرفتید و به‌خوبی سوار موقعیت شدید. همان موقع دو رزمنده، از میان دود‌های سیاهی که از سمت خرابه‌های آن طرف نخلستان به آسمان بلند شده بود، دوان‌دوان خودشان را به خاکریز رساندند. آیت بدون معطلی ماشه دوربینش را روی صورت دود‌گرفته آن دو چکاند و اولین عکس را در قاب دوربینش ثبت کرد. با اینکه خاک روی صورت‌های رزمنده‌ها رد انداخته و کلاه‌ولباسشان گلی بود و خستگی از نگاهشان می‌بارید؛ اما دو انگشتشان را به نشانه پیروزی رو به دوربین گرفتند.

یکی‌شان را جلو دوربینت نشاندی و از او خواستی از موفقیت‌های شب قبل برایتان بگوید. همه جا دنبال سوژه می‌گشتی و دوربین چشمانت را به هر سو می‌چرخاندی و گرایَش را به آیت می‌دادی. آتش رگبار دشمن به قدری شدید بود که مجبور شدید نماز ظهر را نشسته بخوانید. قد تو بلند بود و بیشتر از همه باید خم می‌شدی. تا آن لحظه تصاویر خوبی گرفته بودید، اما نگاتیوهایتان تمام شده بود و منتظر بودید تا نگاتیو جدید به دستتان برسد. آیت مدام تأسف می‌خورد و با بی‌سیم درخواست فیلم جدید می‌کرد. حس کسی را داشتی که مهماتش ته کشیده است و نمی‌تواند دفاع کند. بالای سر شهیدی رسیدید که سر تا پایش خونی بود، اما هنوز رد لبخند روی لبش بود. هر شهیدی که روی زمین می‌افتاد، به خودت لعنت می‌فرستادی که چرا زودتر به فکر درخواست نگاتیو‌ها نیفتادی. آیت می‌گفت: «آوینی درست گفت جواد. همه جای اینجا یه دری هست به بهشت. به این رزمنده‌ها نگاه کن!»

صدای بلند فرمانده گوش‌هایتان را تیز کرد. از پاتک دشمن می‌گفت و اینکه باید در حفره‌ها بمانید و فعلاً از جایتان تکان نخورید. هنوز چند متری از شما دور نشده بود که سوت خمپاره در هوای خاکریز پیچید و گردوخاک همه جا را گرفت. چشم‌هایت را مالیدی و نگاهت را دقیق‌تر کردی. فرمانده غرق خون روی خاکریز افتاد. طاقت نیاوردید و خواستید برای کمک بروید که صدای انفجار بعدی گوش‌هایتان را پر کرد. خودت را داخل حفره انداختی. آیت هم که یک پایش خارج از حفره بود دیگر فرصتی برای پناه‌گرفتن نداشت مگر آنکه خودش را درون حفره پرتاب کند. روی تو افتاد و همان لحظه گرمی چیزی را روی گردنت حس کردی.

خودت را تکان دادی، اما آیت تکان نخورد. به‌سختی کنار کشیدی و در کمال تعجب، آیت بی‌هوش در آغوشت افتاد. خون در رگ‌هایت یخ بست و نگاه ناباورت روی صورت خونی او لغزید. با دست‌های لرزانت روی صورتش دست کشیدی. یکی از نیرو‌ها که تو را در آن حالت دید فریاد زد: «فیلم‌بردار زخمی شده.» این حرف دل‌گرمت کرد و نگاهت جان گرفت. آیت فقط زخمی شده بود، او زنده بود. با این امید او را به امدادگر‌ها سپردی تا زودتر با آمبولانس به بیمارستان صحرایی منتقلش کنند. هنوز گرمای خونی را که از سرش روی گردنت ریخته بود حس می‌کردی. گوشه‌ای نشستی و تا جایی که توان داشتی اشک ریختی. آتش دشمن پرحجم بود و مجبورت کردند سنگربه‌سنگر عقب بروی و با یکی از ماشین‌ها خودت را به مقر برسانی.

نزدیک اتاقک سردخانه می‌رسی. توان قدم برداشتن نداری. با کمک پیرمرد برانکارد را روی زمین می‌گذاری. بغض دوباره به چشم‌هایت نیش می‌زند و احساس خفگی می‌کنی. در اتاقک که باز می‌شود پلک‌هایت ناخواسته روی هم می‌افتد. با خودت کلنجار می‌روی. یک قدم به جلو برمی‌داری و قدم بعدی را عقب می‌روی. آه عمیقی از سینه‌ات بیرون می‌ریزد و تو را قدمی به‌سمت کانکس پیش می‌برد. هوای درون اتاقک سرد است. جان از پاهایت خارج می‌شود تا یک دور به چهره شهدا نگاه کنی و به‌دنبال آیت بگردی.

بار دوم نگاهت را می‌چرخانی. نیست، بین شهدا نیست. بیرون می‌دوی و از خوشحالی مشتت را روی دهانت می‌گذاری. حس شادی هنوز در وجودت جولان می‌دهد که یکی از همکار‌ها را از دور می‌بینی. به تو نزدیک می‌شود. با حرفی که می‌زند، لبخند روی لبانت می‌ماسد. دنیا دور سرت می‌چرخد و چشم‌هایت سیاهی می‌رود: «جواد! آیت رو بردن اهواز. همون جا شهید شد.»

انتهای پیام/ 121

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

«همه‌جا راهی است به بهشت»؛ برگزیده جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» بیشتر بخوانید »

«راز نقاشی پسرم» برگزیده جایزه داستان کوتاه «یوسف»

«راز نقاشی پسرم» برگزیده جایزه داستان کوتاه «یوسف»


به گزارش مجاهدت از خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، «راز نقاشی پسرم»؛ عنوان داستانی کوتاه به قلم محدثه اکبرپور است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به‌ عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.

در ادامه این داستان را می‌خوانید؛

راز نقاشی پسرم
زن وقتی نقاشی پسرش را دید دلش لرزید. با تعجب چشم به چشمش دوخت. پسر خندید وگفت: «میآیم تمامش می‌کنم.» و بی‌هوا پای بر آسفالت سوزان کوچه گذاشت. باد تنوره کشید و از پشت سرش در را کوفت و آرزوهای بلند زن را کوتاه کرد و سُرید به‌سمت جزیره‌ای که نمایی از ستون‌های دودوآتش داشت و رو به اروند بود و نامش مجنون.
نور شنگرف غروب ولوله بر نقاشی‌ها انداخته بود. پسرش شاگرد مانی نقاش بود و می‌توانست نقش‌های خوبی بر دیوارهای کنار در بزند. سال‌ها می‌توانست همچنان نقش بزند و نقش بزند. اول از دیواری شروع کرد که درش رو به طلوع خورشید بود. نمی‌دانست چه نقشی از آب در خواهد آمد، اما به‌هرحال دوست داشت تا ابدیت نقاشی کند.

پسرش، بعدازظهرها که خورشید داشت فرو می‌رفت، به دیواری نقش می‌زد که درش رو به طلوع خورشید بود و با اشاره انگشتش به دیوار از مادرش می‌پرسید: «انگار این سمت دیوار را بیشتر دوست داری؟»

زن قصه نقاشی درودیوار را از بر بود. بانویی، شب‌ها که ماه زیر فشار ابرها داشت کبود می‌شد، از شعله‌هایی می‌گفت که هر غروب درودیوار را دربر می‌گرفت. از میان دردورنج و شعله‌های درِ سوخته، به سینه سیاه آسمان ‌نگاه می‌کرد و اشک از چشم ماه می‌زدود.

زن آه می‌کشید و سال‌ها را ورق می‌زد. نقاشی پسرش چشم‌درچشم زن می‌دوخت؛ به یک جفت تیله شیشه‌ای عسلی‌رنگ غوطه‌ور در اشک. سکوت، بین نقاشی‌ و زن پرواز می‌کرد و گِرد بانوی تابلو و قبرِ بی‌نام می‌گشت پروانه‌پروانه. و نقش‌ها داشتند جان می‌گرفتند. کنار پنجره‌ای که تن به غروب داده بود می‌نشست و دلتنگ می‌شد و اروند او را می‌طلبید می‌خواست در را باز کند و به‌سوی اروند بدود و بنشیند وسط جزیره و مجنون‌وار کِل بزند.

زن، هر صبح بعد از نماز، کنار دریاچه ارومی می‌رفت و آنجا باران می‌بارید. ساعت‌ها درنگ می‌کرد تا باز ببارد که می‌بارید تا او گریه کند. طوری گریه می‌کرد که شانه‌هایش تکان می‌خورد. آن‌قدر گریه می‌کرد تا باران بند می‌آمد. دریا با موج‌ها موهای سیاه پسرش را نوازش می‌کرد و او را سُر می‌داد به‌سمت نقش‌های تازه‌جان‌گرفته؛ نقش پسری با چشمانی سیاه و موهای خیسِ روی پیشانی ریخته که معصومانه به او نگاه می‌کرد. گاه خسته می‌شد و در فاصله انتظار، موج‌ها را می‌دید که از دیوارهای سوخته خانه سرازیر می‌شدند روی قبر بی‌نام.

زن مواظب بود که نقاشی پسرش آسیب نبیند چون می‌خواست پسرش برگشتنی تمامش کند.
گاه صبح‌ها بین دو طلوع فجر، دل ‌به‌ دریا می‌زد و از آب دریا می‌آورد و می‌پاشید به شعله‌های زبانه‌کش دیوار. با هر تماس دست زن، بوی یاس از پوست سوخته دیوار بلند می‌شد و فضای خانه را رد می‌کرد و از پنجره می‌زد به بیرون و دریا را پر می‌کرد.

با هر وزش باد، غم از رگ‌های سبزش روان می‌شد تا ته دلش. گلویش به خشکی می‌زد و چشم‌هایش منتظر سبزشدن دست‌های پای دیوار بودند تا لبخند آمیخته‌ به ‌باد بریزد به آرزوهای جوگندمی‌ بلندش. تصمیم گرفت نقاشی پسرش را تمام کند. انگشت‌های نصفه‌نیمه‌اش را سُراند لای آرزوهای بلندش. قلم‌موی پسرش گم شده بود. یکی از غروب‌های اواخر بهمن‌ماه، وقتی که همه درها چفت شده بودند و مردم داشتند به فتیله چراغ‌ها کبریت می‌زدند، از خانه بیرون آمد و راه دریا را پیش گرفت. چشم‌های دیوار درخشید. زن کنار دریا لای ماسه‌های سرد، قلم‌موی پسرش را پیدا کرد و روی بوم چرخاند. باید سیزده شب دیگر می‌آمد. زن هربار که از خانه دور می‌شد به قصد برگشت نبود. نقش نصفه روی دیوار پر چادرش را می‌گرفت و می‌کشید به‌سمت خانه. گاه دریا سر زن را به زانو می‌گرفت تا او نقاشی را تمام کند. نقاشی پسرش که تمام شد، زن فهمید که یک دست بیشتر ندارد؛ آن‌هم با زگیلش. خیلی غمگین بود. هرچه نقش می‌زد معیوب بود. نمی‌دانست چه‌اش شده است که نمی‌تواند درست نقش دست بزند. دریا گفت باید دل بکاری پای دیوار و با خون جانت آبیاریش کنی.

غروب ۲۱ام اسفندماه، صدای پسرش پیچید به جانش و رفت از میان شعله‌های در و دیوار نگاه کرد. سینه زن بالاو‌پایین می‌رفت. آن طرف دیوار، نگاهش به نگاه مردی با دو چشم گرگی‌ تلاقی کرد. صدای رعد به درودیوار سوخته تکانی داد. زن دستانش را دور تن دیواری که تصویر بانو و قبرِ بدون نام رویش بود حلقه کرد و صورتش را چسباند به دیوار. باد به جانش پیچید و موج‌ها از بالای دیوار سرریز شدند. آرزوهای بلند زن چسبیده بود به موج‌ها. دیوار داشت فرو می‌ریخت. چشم دواند به پای دیوار. چهارده دست از زیر خاک زد‌ه بودند بیرون. انگشت‌های نصفه‌نیمه‌اش کرخت شده بودند. دست‌ زگیل دار، زن را و درودیوار را تنگ گرفته بودند به خود، بندبند تنشان داشت تنیده می‌شد به‌هم.

شب بر شانه‌های زن نشست، خاطرات را به خنکای آب‌ها سپرد. خیال پسرش چون شهابی از تابلوهایش پر کشید و بر بلندای ماهِ پناه‌گرفته در پس درخت‌ها فرود آمد. دل‌خسته و دل‌بسته، همراهی کرد تا آن سوی رود شهر چایی، تا محله مهدالقدم، تا جزیره مجنون، عملیات خیبر، نقاشی نصفه‌نیمه، باغ‌های پرچراغ انگور، استخوان‌های سوخته، تک‌دست زگیل‌دار، بی‌بی زهرا، چهارده سال انتظار، قبر شهید گمنام و … دور زد. طواف کرد، نم چشمش را گرفت و نگاهی به تصاویر روی دیوار انداخت. صدای شادی از خانه زن خیز برداشت سمت آسمان و ابرهای کیپِ هم را آب کرد و باران را باراند به دریا. دریا موج برداشت و دوباره از دیوارها سرریز شد به داخل خانه. زن دید که بعد رفتن موج ها، امضای پسرش پای اثر برق می‌زد «علیرضا وفائیان».

انتهای پیام/ 121

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

«راز نقاشی پسرم» برگزیده جایزه داستان کوتاه «یوسف» بیشتر بخوانید »

«در می‌زند» برگزیده جایزه داستان کوتاه «یوسف»

«در می‌زند» برگزیده جایزه داستان کوتاه «یوسف»


به گزارش مجاهدت از خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، «در می‌زند»؛ عنوان داستانی کوتاه به قلم محدثه اکبرپور است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به‌ عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.

در ادامه این داستان را می‌خوانید؛

در می‌زند
امروز من ‌و رضا می‌خواهیم مامان را غافلگیر کنیم. مامان قلبش درد می‌کند. من چشم‌هایش را وقتی که از درد جمع می‌کند دیده‌ام. دکتر گفته هیجان برایش خوب نیست اما من می‌گویم خوب است، برای مامانِ من خوب است. امروز بیشتر از اینکه نگران مامان باشم نگران بابا هستم. بابا رفته انار خریده، انارهای خوشرنگ، مامان دارد انارها را می‌چیند توی دیس. پشتی‌ها را هم مرتب گذاشته روی تخت.

حاج عباس، انار برات دون کنم؟
– نمی‌خواد دون کنی پیرزن دستات می‌لرزه، نصف دونه‌ها رو می‌ریزی کف زمین، با این کمرم باید خم شم جمشون کنم.
– اِ وا حاجی، چقدر بی‌انصاف شدی! تا حالا دیدی یه دونه انار از دست من بریزه زمین؟!
بابا از قدیم همیشه همین‌طوری بود. هر وقت سربه‌سر مامان می‌گذاشت، چشم‌هایش برق می‌زد. انگار از حرص خوردن مامان خوشش می‌آمد.
مامان باز دوباره رفته است توی خیالاتش و سرش را هی تکان می‌دهد.

آخ آخ آخ … حاج عباس یادته! یادته رضا چقدر انار دوست می‌داشت! اگه رضا الان اینجا بود، همة این انارا رو می‌خورد.- نه، رضا که انار ملس دوست نداشت حاج خانوم! اینا ملسن. رضا انار شیرین دوست داشت. نیستی حاج خانوم ها! حواست پرته.
– رضا همه‌جور اناری دوس می‌داشت حاجی، ولی انار شیرین بیشتر.
– نه، تو پیر شدی یادت رفته. داری آلزایمر می‌گیری.
– ا وا حاجی، ازین حرفا نزن تو رو خدا! رضا انار ترک‌خورده دوست می‌داشت با دونه‌های قرمز؛ مثل اون اناری که اونجا روی شاخة درخته. ببین، اون! به قول خودش اناری که دونه‌هاشو قایم نکرده باشه، خوب و بدش معلوم باش. حالا دیدی آلزایمر نگرفتم حاج عباس!

اگه خدا بخواد، داری می‌گیری دیگه.
یک‌بار بابا آمده بود پیش من. تنهایی آمده بود، بدون مامان. نشست و شروع کرد به گریه کردن. اشک‌هایش لابه‌لای چروک‌های صورتش گم می‌شدند و دوباره زیر چانه‌اش پیدایشان می‌شد. آرام و زیر لب گفت: «کاش مادرت آلزایمر می‌گرفت این‌قدر عذاب نمی‌کشید!»
شانه‌هایش شروع کرد به لرزیدن. ناگهان لبخندی آمد روی لب‌هایش: «اگه آلزایمر بگیره، همة انارای ترک‌خورده رو از درخت می‌چینه و می‌چپونه تو سولاخای خونه واسه رضا. بعد، از من می‌پرسه کی انارای درخت رو چیده؟ من اینا رو واسه رضا نیگر داشته بودم.

و بین اشک‌هایش خندید. خنده‌اش خیلی زود تمام شد. همیشه این‌طوریست، خنده‌هایش خیلی زود به آخر می‌رسند، اما اشک‌هایش وقتی تنها می‌آید انگار به اقیانوس راه دارد. با پشت دست‌های چروکیده‌اش اشکهایش را از چشم‌هایش پاک کرد و گفت: «تو تو کار انارخوردن نبودی بابا، ترتیب انارای تو رو هم داداشت می‌داد.»
راست می‌گفت. من انارهایم را می‌دادم به رضا، در عوضش همة کشک‌ها و قره‌قروت‌هایش را صاحب می‌شدم. مامان ناراحت می‌شد و به رضا می‌گفت: «رضا مامان، این‌قدر قره‌قروت به حسین نده، آخرش زخم معده می‌گیره! عه‌عه‌عه‌عه!!! صبح هنوز دست‌وصورت رو نشسته یه تیکه میندازه گوشة لپش!!! خودم دیدم به خدا! بچه معده‌ت خراب میشه آخه!»

اما رضا باز هم به من کشک می‌داد، قره‌قروت می‌داد. نمی‌دانم چرا این‌قدر رضا دیر کرده است. باید کم‌کم پیدایش شود. خدا کند مامان خودش زودتر در را باز کند. اگر مامان رضا را ببیند!! با هم می‌نشینیم روی همین تخت و یک دل سیر حرف می‌زنیم. دیگر غصه‌هایش تمام می‌شود، دردهایش تمام می‌شود.
دکتر گفته هیجان برای مامان سم است، اما امروز هیجان برای مامان دوای همة دردهاست، دوای همة دل‌نگرانی‌هاست.

مامان هر وقت پیش من می‌آید می‌گوید: «دل‌نگرانم، دل‌نگران رضا. تو بگو کجاست، تو به دادم برس حسین مامان!»
بیچاره مامان اگر بداند حواس‌پرتی‌های مدام من باعث شد که رضا هیچ‌ وقت پیدایش نشود! اگر بداند! امروز دیگر حتماً می‌فهمد، وقتی رضا را پشت در ببیند. آن‌ روز هم که داشتیم با هم می‌رفتیم من را سپرد به دست رضا و گفت: «مواظب هم باشید! مخصوصاً تو؛ حواست به حسین باشه رضا جان.»
سرش را هی تکان می‌داد، هی به آسمان نگاه می‌کرد و دستانش را می‌مالید: «رضا، مامان، من که حریف این دو مثقال بچه نمی‌شم. تو مواظبش باش!…»

بابا نگذاشت حرف مامان تمام شود. به رضا نگاه کرد و گفت: «تو بزرگتری، هوای حسینو داشته باش! مواظبش نباشی گم‌وگور می‌کنه خودشو می‌ره خودشو جا می‌ذاره، حواسش نیست بچه.»
من آن روز اخم‌هایم را کشیدم توی هم. بهم برخورد. نوجوان بودم، غرور داشتم؛ اما حق با آنها بود. اگر آن روز رضا کنار من نبود، من گم‌وگور می‌شدم. هر چقدر رضا دقیق بود، من حواس‌پرت بودم. توی مدرسه هم که می‌رفتیم هیچ وقت پاک‌کن‌هایم بیش از سه روز با من زندگی نمی‌کردند. به‌خاطر همین مامان پاک‌کن‌های من را هزار تکه می‌کرد و جای‌جای خانه قایم می‌کرد تا شاید پاک‌کن ده روز دوام بیاورد. صدبار کیفم را در خانه جا گذاشتم. گاهی رضا تا خود خانه می‌دوید تا برای یک‌بار هم که شده آقای ناظم خودکارش را توی سرم فرونکند. با آنکه می‌دانست خودش دیر می‌رسد و ناظمشان آن روز حتماً با چند پس‌گردنیِ حسابی کنار در منتظرش ایستاده است.

رضا به من می‌گفت: «تو که این‌قدر حواس‌پرتی چطور نمره‌هات این‌قدر خوب می‌شه؟!»
من هم جواب می‌دادم: «چون مغزم رو نمی‌تونم جا بذارم.»
رضا می‌خندید، من هم با او می‌خندیدم.
آخرین روز، وقتی روی خاک‌ها افتاده بودم، شانه‌ام داشت می‌سوخت و دهانم پر از خاک شده بود.
– حاج‌ عباس برو در رو باز کن!
– چی؟! در رو باز کنم؟!
– آره دیگه. تو که واستادی کنار درخت، برو باز کن دیگه.
– چرا در رو باز کنم؟!
– ا وا حاجی، دارن در می‌زنن دیگه! مگه نمی‌شنوی؟
– در نمی‌زنن حاج خانوم.
– اِ وا چی می‌گی حاجی! چی شده پیرمرد! یه گوش سالم داشتی خدا اونم ازت گرفت؟!
– گوشای تو داره آلبالوگیلاس می‌چینه، به من می‌گی؟! لا إله ‌إلا الله!
روی خاک‌ها افتاده بودم، شانه‌ام داشت می‌سوخت و تمام دهانم پر از خاک شده بود. دست‌هایم هی یخ‌تر و یخ‌تر می‌شد. رضا بالای سرم نشسته بود و اشک می‌ریخت. اشک‌هایش را که پاک کرد صورتش گِلی شد. سرش را کج کرد و گفت: «باید برم.»
آب دهانم را به سختی قورت دادم: «برو، خدا به همرات.»

دست انداخت دور گردنم. ناگهان مضطرب اخم‌هایش را کشید توی هم و هی دور گردنم را نگاه کرد: «پس پلاکت کجاست؟ جواب بده حسین، پلاکت کجاست؟!»
– جاش گذاشتم.
-کجا؟
مجالی برای جواب دادن نبود. باید می‌رفت. پلاکش را از گردنش در آورد و انداخت گردن من. بلندبلند گریه کرد و گفت: «این‌طوری شاید گم نشی.»
دست کرد توی جیبش یک تکه قره‌قروت در آورد و گذاشت توی جیبم: «اگه زنده بمونی، فرصت می‌کنی بخوریش. یادت باشه یه انار بهم بدهکاری؛ یه انار از انارای شیرینِ درختمون.»
وسط ازدحام اشک‌هایش لبخند زد؛ مثل بابا. پیشانی‌ام را بوسید و رفت. صدای فریاد بچه‌ها هی دورتر می‌شد. صدای زنجیر تانک‌ها هی نزدیک‌تر. یک تانک از کنارم رد شده بود که یک عراقی با هفت‌تیرش بالای سرم ایستاد و با یک شلیک من را روانة آسمان کرد.

مرد برو در رو باز کن!
– لا إله ‌إلا الله!
– می‌خوای منو با این پادرد بکشی تا دم در؟!
کاش پلاکم را از گردنم در نمی‌آوردم. شب قبلش توی سنگر گردنم می‌سوخت. بدجوری قرمز شده بود. عرق سوز کرده بود. با خودم گفتم یک شب را راحت بخوابم، اما آن‌قدر ناگهانی حمله کردند که یادم رفت پلاکم را بردارم. پلاکم را همان گوشة سنگر جا گذاشتم. کاش آن ‌شب آن پلاک را از گردنم در نیاورده بودم. رضا دورتر از من با چند نفرِ باقی‌مانده از گردانمان افتادند روی خاک‌ها. خودش آنجا بود و پلاکش پیش من. سال‌ها آنجا ماند. چند سال بعدش استخوان‌هایش را از خاک در آوردند؛ بدون پلاک، بدون حتی یک خال که او را به‌خاطرش بشناسند. مامان و بابا هم سال‌ها چشم انتظارش.

حالا رضا پشت در است، دارد در می‌زند. قرار است مامان را غافلگیر کنیم. کاش مامان بلند می‌شد. مثل اینکه زانوهایش خیلی درد می‌کند.
خدا را شکر بالاخره بلند شد. چشمانش را دوباره جمع کرد. قلبش هم خیلی درد می‌کند. مامان، صبر کن! اول آن انار ترک‌خورده را از درخت بچین بده به رضا! همانی ‌که دانه‌های خوبش از بین ترکش دیده می‌شود. بده به رضا! من به او بدهکارم. یک انار، یک انار ترک خوردة شیرین.
– چرا دوباره بلند شدی راه افتادی حاج خانوم؟!
– اون انار رو بچین بده من.
– کدوما؟
– اون، اون ترک خوردهه.
– این؟
– آره همون. دستت درد نکنه حاج عباس.
– کجا داری می‌ری حالا زن؟!
– به تو که هر چی می‌گم در رو باز نمی‌کنی. ببین منو با این پادرد تا دم در کشوندی!
– لا إله ‌إلا الله… آخه چرا این‌قدر این زن یه دنده‌س!
رضا پشت در است؛ تمیزومرتب، عین داماد‌ها. آمده است دنبال مامان. می‌خواهیم او را با خودمان ببریم. ببریم پیش خودمان. من دیگر نگران مامان نیستم، بیشتر نگران بابایم. این هیجان برای قلب مامان خوب است. حالش را خوب می‌کند. حالش را خوبِ خوب می‌کند. اما بابا…!
– دیدی هیشکی نیست، دیدی خیالاتی شدی! چرا انار رو می‌ندازی زمین؟! ای داد بی‌داد، چی شد زن، چرا افتادی…؟! خاک بر سرم، چطور شدی…؟!

انتهای پیام/ 121

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

«در می‌زند» برگزیده جایزه داستان کوتاه «یوسف» بیشتر بخوانید »

«گروهبان جاسم» برگزیده جایزه داستان کوتاه «یوسف»

«گروهبان جاسم» برگزیده جایزه داستان کوتاه «یوسف»


به گزارش مجاهدت از خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، «گروهبان جاسم»؛ عنوان داستانی کوتاه به قلم ناهید سدیدی است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.

در ادامه این داستان را می‌خوانید.

گروهبان جاسم
پرتاب شدنش را دید. جیغ نازکش را شنید. دودی صورتی با حاشیة خاکستری میدان را پر کرده بود. درحالی‌که به‌سمتش می‌دوید سکندری خورد و روی کلاه ماشی‌رنگ افتاد. از آژیر آمبولانس و صدای دویدن و سرفه و ناله هنگامه‌ای به پا شده بود. به سرعت پا شد و خودش را به آن هیکل نحیف رساند که حالا حتی کوچک‌تر هم شده بود؛ مثل کودکی که خوابیده باشد. چشمان سیاه‌وزنده‌اش به لکه ابر پنبه‌ای در اوج آسمان دوخته شده بود و می‌خندید.

اطراف را نگاه کرد. هر کس به کاری مشغول بود. کنارش زانو زد و به لباس‌های بزرگش نگاه کرد. دیگر هیچ راهی برای رازداری نبود. اگر فرمانده می‌فهمید، هیچ توجیهی نداشت. باید از او فاصله می‌گرفت. باید بی‌خبر می‌نمود. باید به بقیة زخمی‌ها می‌رسید. ولی همة صدا‌ها محو شده بودند. جز صدای ضعیفِ جوشیدنِ خونِ کف‌آلود از دهانِ کوچکش چیز دیگری نمی‌شنید. آستین‌های گشادش را گرفت و کمی چرخاندش. ترکش‌های خمپاره پهلوی راستش را دریده بود. از صدای ترمز پا شد و به‌سمت آمبولانس دوید. سه‌تا پرستار مرد پیاده شدند. بی‌هیچ کلامی به‌سمت سرباز کوچک اشاره کرد و خود را دوان‌دوان به کوچة باریک آن طرف میدان رساند.

حالا بی‌محابا اشک می‌ریخت و از روی خرده‌شیشه‌ها و پاره‌های آجر رد می‌شد. جلو خانة فروریخته ایستاد. فرغون کذایی که ترکش‌ها دخلش را آورده بودند دمر روی زمین افتاده بود. چند لحظه نگاهش کرد و با احتیاط از حیاطِ پر از آهن و خاک‌وآجر گذشت تا به زیرزمین رسید. باید قبل از رسیدن دیگران وسایل او را پیدا می‌کرد. چیز زیادی نبود. پتویی پاره‌پوره‌و‌خاکی که لکه‌های خونِ قهوه‌ای گردن‌وسینة پلنگش را پوشانده بود، دشداشة چرک‌مردی که از میخ بالاسر پتو آویزان بود، صندل‌هایی از لیف خرما و صندوق چوبی که ندیده می‌شناختش. هرچه بود همان جا بود.

نشست و با دودلی دست دراز کرد؛ یک مُهرِ شکسته، لیوانی لب‌پرشده، یک قاشق بزرگ دسته‌چوبی و پارچة تمیزی که دور چیزی پیچیده شده بود. با تردید پارچه را برداشت، ولی بلافاصله گذاشتش و پا شد. باید می‌رفت و به کار‌های خودش می‌رسید. باید قبل از آنکه متوجه غیبتش می‌شدند، خود را به مسجد می‌رساند. پله‌های زیرزمین را بالا رفت و بادقت گوش کرد. شهر به شکل عجیبی ساکت بود. صدای توپخانه شنیده نمی‌شد. حتی دوتا کبوترچاهی از بالای سرش بغ‌بغوکنان گذشتند. کارش همین بود، نباید می‌گذاشت کس دیگری به وسایلش دست بزند. نفس عمیقی کشید و برگشت.

کنار جعبه زانو زد و با احساس گناه پارچه را باز کرد. اشک توی چشمش جمع شد. فقط لوله‌ای باند تمیز و یک بسته قرص نصفة نوالژین داخلش بود. پخش زمین شد و با خشونت اشک‌هایش را پاک کرد. پارچه را دور باند و قرص پیچید و مثل شیئی مقدس توی جیبش گذاشت. دماغش را بالا کشید. از ته جعبه یک جفت جوراب سیاه برداشت که برای پای هر مردی کوچک بود. یک سوزن بزرگ ردشده از کاموای گلوله‌شده‌ای قرمز و یک صابون خیلی کوچک هم بود. دوباره دماغش را بالا کشید و مشتش را باز کرد. حتی از پشت پردة اشک هم معلوم بود که یک کشِ موست. مشتش را بست. سرش را روی زانوهایش گذاشت و های‌های گریه کرد.

کاش پریشب بی‌خواب نشده بود و آن‌طور تو نخ ماه نرفته بود! کاش مثل همه خوابیده بود! کاش نوبت نگهبانی‌اش بود و نمی‌توانست پُستش را ترک کند!

جاسم را صدبار توی دست‌وپا دیده بود. با آن دشداشة گَل‌وگشاد و پوتین‌های سربازی چیزی برای جلب‌تو‌جه نداشت. سیه‌چرده بود. پرز‌های سیاه پشت لبش به‌زحمت دیده می‌شدند. گاهی لباس سربازی دو سایز بزرگ‌تر ازخودش می‌پوشید. روز‌های خیلی شرجی دشداشه تنش می‌کرد و چفیة بزرگی را محکم به دور سروشانه‌اش می‌پیچید. حتی با لباس سربازی هم چفیه می‌بست. موقع راه‌رفتن پوتین‌هایش تالاپ‌تالاپ صدا می‌دادند. از ده روز پیش، که شهر را پس گرفته بودند، هر روز دیده بودش؛ روزی چندبار. انگار که خودش جزئی از شهر بود. می‌رفت‌ومی‌آمد. مسجد را جارو می‌کرد، به زخمی‌ها رسیدگی می‌کرد، داروهایشان را می‌داد، جوراب‌های پر خاک را می‌شست و توی آن بلبشو برای کسی اهمیت نداشت که یک نوجوان عرب آنجا چه می‌کند و چه جوری همه جا هست. فقط گاهی بابت زحمتهایش تشکری می‌شنید و در جواب فقط سری تکان می‌داد.

شاید اگر آن شب جاسم را پابرهنه نمی‌دید که آن‌طور دزدکی فرغون را با خودش می‌کشد، هیچ وقت توجهش به او جلب نمی‌شد. شاید اگر مثل همیشه شلنگ‌تخته می‌انداخت، شک نمی‌برد و همچنان ماه‌وابر‌های حاشیه‌طلایی را نگاه می‌کرد.

پا شد و طبق عادت پشت شلوارش را تکاند. اطراف را نگاه کرد و به‌دنبال جاسم رفت. گاهی سایه‌اش پشت دیوار شکسته‌ای گم می‌شد و گاه پیدا. ماه هم مثل او در تعقیب جاسم بود. جلو خانه خرابه که رسید، ایستاد و دوروبر را نگاه کرد. بعد خم شد و به‌زحمت تودة سیاهی را توی فرغون کشاند. ازآن به بعد سرعتش کم شد. به‌زحمت فرغون را به جلو می‌راند. گاهی سکندری می‌خورد و فرغون کج می‌شد. ولی هرطور بود نمی‌گذاشت بارش بیفتد. کم‌کم از شهر خارج شد.

(یعنی چی؟ چرا به‌سمت مرز می‌ره؟ باید جلوش رو بگیرم. پسرة بی‌کله! یعنی نمی‌دونه عراقیا چقدر نزدیکن؟)
نمی‌شد صدایش کند. فقط تفنگش را آماده گرفت و سرعتش را زیاد کرد. زوزة یک خمپاره از سمت بازار شنیده شد. سر برگرداند تا مطمئن شود به مسجد نخورده که گمش کرد. درست نزدیکِ مانع بلندی که عراقی‌ها با تیرآهن و آجرپاره درست کرده بودند غیبش زد. (یعنی چی؟ همین الان اینجا بود.) اطراف را نگاه کرد. توی نور ماه همة سایه‌ها شبیه جاسم بودند. چند نفر خودی در حال گشت‌زدن نزدیک شدند. آرام نشست و دور که شدند راه افتاد. با احتیاط جلو می‌رفت و همراه تفنگش می‌چرخید تا غافلگیر نشود.

خیلی به عراقی‌ها نزدیک شده بود. خودش می‌دانست کارش احمقانه است، ولی نمی‌توانست بی‌خیالِ جاسم شود. گوش تیزکرد، اما از غروب باد گرمی می‌وزید و خش‌خش زباله‌های پراکنده و خاشاک نمی‌گذاشت صدای فرغون را بشنود. (آخه چه جوری از مانع رد شد؟) نیم‌ساعتی سرگردان بود. داشت ناامید می‌شد که سایة جاسم و فرغونش پیدا شد. سرعتش زیاد بود. دقت که کرد بار فرغون را ندید. نمی‌شد این کار جاسم را ندید بگیرد. باید می‌فهمید برای عراقی‌ها چه برده بود.

در پناه دیواری ایستاد و منتظر ماند. وقتی رسید، تفنگ را به‌طرفش گرفت و آهسته گفت: «دستات رو ببر بالا.»
جاسم بدجوری یکه خورد. فرغون را ول کرد و دوید. چند لحظه بیشتر طول نکشید تا به او برسد. شانه‌اش را که گرفت جیغ کوتاهی زد و دست‌هایش را بالا برد.
– کجا رفتی؟
جواب نداد.
– با توام. چی واسه عراقیا بردی؟
بازهم جواب نداد.
– خیلی خب، پس راه بیفت بریم واسه فرمانده توضیح بده.
بازهم سکوت.
دستش را به‌طرف جاسم برد تا به‌سمت شهر هدایتش کند، اما جاسم چنان خودش را عقب کشید که پایش به توده‌ای کلوخ گیرکرد و افتاد. می‌خواست کمکش کند که مثل برق پا شد و ساعد و آرنجش را حایل سینه‌اش کرد. مشکوک شد. خواست لباس‌هایش را بگردد که هردو دستش را سپر کرد و باز عقب‌عقب رفت.
دندان‌هایش را به‌هم فشرد و تشر زد: «چی قایم کردی تو لباست؟»
با صدای دورگه جواب داد: «هیچی حاج آقا.»
– خدا قِسمت کنه. من حاجی نیستم. جواب بده ببینم! بیشتر از این کفریم نکن. چی قایم کردی؟ واسه عراقیا چی بردی؟
– به خدا هیچی.
با تفنگش اشاره کرد که بیفت جلو: «باهم می‌ریم، به من نمی‌گی، واسه حاج آقا توضیح بده.»
چندتا گلولة توپ نزدیکشان به زمین خورد و خاک زیادی بلند کرد. جاسم که فرصت را غنیمت دید، به‌سمت شهر دوید. پشت یک دیوار بتنیِ ترک‌خورده نگهش داشت و کشیده‌ای خواباند توی صورتش: «مگه من علاف توام که نصفه‌شبی برام بازی در آوردی؟! این‌دفه دست‌ازپا خطا کنی، شلیک می‌کنم.»
جاسم روی زمین مچاله شد و شروع کرد به هق‌هق. صدایش جور عجیبی بود.
(امکان نداره!)
کنارش نشست و آهسته پرسید: «اسمت چیه؟»
هق‌هقش شدیدتر شد.
– اسمت جاسم نیست، مگه نه؟
سر تکان داد.
– حرف بزن! اسمت چیه؟
صدایی ضعیف جواب داد: «اَطهره»

نفس عمیقی کشید و سعی کرد آرام باشد: «خب اَطهره، بی‌کلک بگو ببینم واسه چی خودتو پسر جا زدی؟ خانواده‌ت چی شدن؟ با فرغون چی بردی اون‌ور خاکریز؟ چیزی رو پنهون نکن که بدجور عصبانی می‌شم. شنیدی؟»
اطهره همچنان با صدای خفه‌ای گریه می‌کرد.
– ببین خواهرم، باید بگی کی هستی و چی کار می‌کنی. نترس، کاریت ندارم. فقط راستش رو بگو. اگه‌م به من اطمینان نداری، بریم پیش حاج آقا. به نظرم این‌جوری بهتر باشه. پا شو!
اطهره سرش را بلند کرد و گفت: «نه، نه.»
– فارس که نیستی.
– نه، عربم.
– خیلی خب، پاشو بریم!
– نه، خواهش می‌کنم! نمی‌خوام کسی بفهمه.
– پس موبه‌مو تعریف کن. بعد تصمیم می‌گیرم کسی بفهمه یا نه.

توی تاریکی چشم‌های خیسش برق می‌زد. اشک‌هایش را با آستینِ لباس سربازی گشادش پاک کرد و نالید: «پدرومادرم و احمد، برادر کوچکم، سوم آبان زیرآوار موندن و از دست دادمشون. بابام از صبح رفته بود ماشین بیاره تا شهر رو ترک کنیم. دستور داده بودن تا لب کارون بریم و از اونجا بریم سمت کوت شیخِ آبادان. تازه با یه وانت برگشته بود و می‌خواست با کمک راننده وسایلی که جمع کرده بودیم رو بار بزنه. رفتم خونة همسایه‌مون ناخدا بشیرکه از خیجو خداحافظی کنم. اونام داشتن اسباباشون رو جمع می‌کردن. خیجو رفته بود زیرزمینِ اون سر حیاط. منم رفتم پیشش.

داشتم کمکش می‌کردم تا سبد لیف خرما رو که از سقف آویزون بود بیاره پایین. یک‌هو صدای زوزة هواپیما‌ها اومد. هردومون به‌طرف در دویدیم تا بقیه رو صدا کنیم بیان تو زیرزمین. اولین بمب چند خونه اون‌ورتر افتاد و هردومون پرت شدیم. دومی و سومی رو که زدن، همه چی رفت رو هوا و گردو‌خاک زیادی بلند شد. فکر می‌کردم مُردم. ولی فقط کمرم درد می‌کرد. خیلی طول کشید تا تونستم از جام بلند شم و دوروبرم رو ببینم. خیجو نزدیک راه‌پله رو زمین بود ویه تیکه آهن دراز به دراز رو سینه‌اش افتاده بود. هر کار کردم نتونستم آهن رو تکون بدم. خیجو ناله می‌کرد. التماس می‌کرد، ولی من فقط می‌تونستم گریه کنم. یه‌دَفه یاد خونواده م افتادم. از راه‌پله دویدم بالا. خونة ناخدا کاملاً ریخته بود. حتی جای هشتی و راهرو ورودی ام معلوم نبود. فقط یکی از سکو‌های دم در سالم مونده بود و زیرزمین که ته حیاط، زیر اتاق مخصوصِ مهمونای شب‌خوابِ ناخدا بود. از روی کپه‌های خاک‌وآجر دویدم به کوچه. سرتاسر محله‌مون زیر خاک‌ودود بود. خونه‌مون نبود و بابام… بابام…»

حرفش ناتمام ماند و دوباره زد زیر گریه.
– باشه، آروم باش. نمی‌خواد بگی چی شد.
اطهره دستش را بلند کرد و بعد از چند لحظه گریه کردن، درحالی‌که باز با سر آستین چشم‌هایش را پاک می‌کرد، گفت: «بابام…»
بغضش را قورت داد و سریع گفت: «بابام نصف شده بود.»
– گفتم که، نمی‌خواد تعریف کنی. پاشو بریم.

ولی اطهره قصد ساکت شدن نداشت: «تکه‌های وانت آبی همه جا پخش بود. راننده رو اصلاً ندیدم. می‌خواستم خودم رو بندازم رو بابام که دوباره هواپیما‌ها اومدن. بدو برگشتم تو زیرزمین و پناه گرفتم. هواپیما‌ها دور شدن و اون سر شهر رو زدن. زیر خیجو خون جمع شده بود، ولی هنوز نفس می‌کشید. هر چی زور زدم نتونستم آهن رو تکون بدم. رفتم بالا ببینم مادروبرادرم زنده‌ن که با دیدن بابام بازم حالم بد شد. رفتم روی خرابه‌های خونه‌مون آجرا رو جابه‌جا کردم و مادرم‌واحمد رو صدا زدم، ولی خبری نبود.

فقط صدای توپ‌وخمپاره یک دم قطع نمی‌شد. اطراف رو نگاه کردم. هیچ خونه‌ای سالم نبود. هیچ آدمی دیده نمی‌شد. به کنار زدن آجرا ادامه دادم تااینکه دستم رو با شیشه بریدم. داشتم می‌دویدم سمت زیرزمین تا پارچه‌ای چیزی پیدا کنم که افتادم رو یه میل‌گرد. یه‌کم پام رو برید، ولی عمیق نبود. برداشتمش و دویدم تا با کمک میل‌گرد آهنِ روی خیجو رو جابه‌جا کنم. به زور تونستم تکونش بدم. خواستم نفس بگیرم و دوباره تلاش کنم که فهمیدم خیجو مرده. وقتی برای عزاداری نداشتم. یه تیکه از پارچة پیرهنش رو پاره کردم و انگشتم رو بستم. دوباره دویدم بالا و سعی کردم با همون میل‌گرد آوار خونمون رو جابه‌جا کنم. هی مادرم‌واحمد رو صدا می‌زدم، ولی حتی خودم صدای خودم رو نمی‌شنیدم.

دم‌به‌دم یه جایی منفجر می‌شد و من هیچ نشونی از مادرم‌واحمد پیدا نکردم. دست‌وپام از چند جا بریده بود. بالاخره از خستگی‌وتشنگی دست از کار کشیدم. وسط کوچه آب راه افتاده بود. آب رو که دنبال کردم به یه لولة ترکیده رسیدم. داشتم نزدیکش می‌شدم که دیدم یه ماشین ارتشی از طرف بازار صفا داره نزدیک می‌شه. عراقی بود. دویدم و خودم رو به زیرزمین رسوندم. ماشین تو کوچه نگه داشت. بلندبلند حرف می‌زدن و به بابام می‌خندیدن. به‌زور خودم رو نگه داشتم که جیغ نزنم. یه صندوق تو زیرزمین بود. سریع وسایلش رو انداختم بیرون و رفتم توش. مدتی همون جا موندم. وقتی از شدت تشنگی بیرون اومدم، غروب شده بود. یه پتوی کهنه از تو صندوق در آورده بودم. بردمش که بندازم رو بابام. ولی اون عراقیای عوضی بابام رو برده بودن. می‌خواستم از غصه بمیرم. یه‌کم جایی که خون ریخته بود نشستم و گریه کردم. ولی اون‌قدر دهنم خشک شده بود و نفسم تنگی می‌کرد که فکر کردم دارم خفه می‌شم.

تلوتلوخوران رفتم و به اندازة همة عمرم از لولة شکسته آب خوردم. بعد برگشتم و در کج‌شدة زیرزمین رو به‌زحمت بستم. پتو رو انداختم روی خیجو. رفتم سراغ وسایل توی صندوق که بیرون ریخته بودم. چیز زیادی نبود. یک چادر پاره‌پوره بود که زیرم پهن کردم. یه جفت صندل از لیف خرما که مال خیجو بود. چندتا خلخال کهنه و زنگ‌زده و یه مشت خرما خشکِ خیلی کهنه که از شادی پیدا کردنش می‌خواستم جیغ بزنم. چندتا خرما خوردم و با اینکه هنوزم صدای توپ‌وخمپاره می‌یومد، ازخستگی خوابم برد. نصفه‌شب از سرما بیدار شدم. پتویی که روی خیجو انداخته بودم رو برداشتم و روی خودم کشیدم.

ولی دیگه خوابم نبرد. هزارتا فکر تو سرم بود. چرا از دیروز هیچ نیروی خودی سراغ ما نیومده بود؟ نکنه کلاً شهر رو خالی کرده باشن؟ لرز همة وجودم رو گرفت. اگه من تو خرمشهر تنها مونده باشم، چی؟ اگه فقط عراقیا باشن، چی کار کنم؟ اگه پیدام کردن، اسیرم می‌کنن؟ می‌کُشنم؟ اگه بکشنم که خیلی خوب می‌شه. می‌رم پیش مادرم. زوزة چندتا سگ اومد. به‌زحمت یه گالن نفت رو بردم و گذاشتم پشت در. اگه میومدن تو حیاط، حتماً بوی خیجو اونا رو می‌کشوند طرف زیرزمین. خدایا چه‌جوری دفنش کنم؟ چه‌جوری جنازة مادروبرادرم وخانوادة خیجو رو پیدا کنم؟ ممکنه قبل از عراقیا، نیرو‌های خودی بیان و نجاتم بدن؟ اگه عراقیا اومدن تو حیاط، بهتره خودمو بکشم. اون‌قدر فکر کردم تا آسمون طوسی شد. رفتم دوباره از لولة شکسته آب خوردم و دوباره روی آوار خونه‌مون مادرم‌واحمد رو صدا زدم. هرچند خودم می‌دونستم که بی‌فایده است. باید هنوز هوا کاملاً روشن نشده فکری به حال جنازة خیجو می‌کردم. حالا که مرده بود، شاید می‌شد به کمک میل‌گرد به پهلو برش‌گردونم تا آهن از روش بیفته. به‌طرفش که رفتم پام به سبد لیف خرما خورد. چپ شده بود و چند تکه غاپ ازش بیرون ریخته بود. خوشحالیم اندازه نداشت. اصلاً فراموش کرده بودم که چیزی برای خوردن ندارم.
– غاپ چیه؟
– پنیر نخله که از بین تنه‌ش می‌گیرن. یه‌تکه خوردم و بقیه‌ش رو گذاشتم تو صندوق. دوباره رفتم سراغ خیجو. ولی فقط تونستم پاهاشو برگردونم. آهنی که روش افتاده بود رو کشیدم. صدای پاره‌شدن گوشتش دراومد و یه‌کم خون سیاه بیرون زد. بغضم ترکید. خودم رو انداختم روش و زار زدم. به اندازة همة عمرم گریه کردم. صدای انفجار از همه طرف می‌یومد. هوا داشت گرم می‌شد و بوی بدی از خیجو بلند شده بود. ولی من هیچ کاری نمی‌تونستم بکنم. باید می‌رفتم یه کمک پیدا می‌کردم.

حتماً کسی تو شهر مونده بود. باید می‌رفتم مسجدجامع. دیده بودم زخمیا و بچه‌هایی که پدرمادراشون رو از دست داده بودن اونجا نگه می‌داشتن. پا شدم و پشت‌خم پشت‌خم از کنار دیوارای شکسته به‌طرف مسجد رفتم. همه جا آوار بود و دود. هیچ کس رو ندیدم. بیشترین صدای تیراندازی از سمت کارون بود. از دورگلدسته‌های مسجد رو دیدم. خیلی خوشحال شدم. معجزه بود که وسط اون همه خرابی سالم مونده بود. می‌خواستم برم دیواراش رو بغل کنم که دیدم دوروبرش پر از عراقیا و ماشیناشونه. باسرعت برگشتم پیش خیجو. گریه می‌کردم و می‌دویدم. حالا دیگه بوی تنش از دم در می‌یومد. نمی‌دونستم باید چی کارکنم. چادر پاره رو انداختم روش. می‌خواستم برای خاک کردنش کف زمین رو با میل‌گرد بکنم که باز صدای ماشین شنیدم. خودم رو لعنت کردم که رفتم بیرون. گفتم حتماً دیدنم. سریع با میل‌گرد و پتوم رفتم تو صندوق. چند دقیقه بعد صدای پاشون رو شنیدم. از درز صندوق دیدمشون. اول روی خیجو رو کنار زدن.

یکیشون یه حرف زشت زد. یکی دیگه دعواش کرد. بعد وسایل رو این‌ور اون‌ور انداختن و هی فحش می‌دادن. از اینکه چیز به درد بخوری پیدا نکردن عصبانی بودن. کمی بعد، یکیشون سراغ صندوق اومد و پتویی که روم کشیده بودم رو کنار زد. ولی فوری در صندوق رو بست. صداش رو شنیدم که به همراهاش می‌گفت: «خالیه.». صدا‌های درهم وبرهمی به گوشم رسید و باز صدای او که داد می‌زد: «صندوق به این سنگینی رو می‌خواین چی کار؟». صدای دور شدن قدماشون رو شنیدم.

ولی از ترس توی صندوق موندم. قیافه‌اش یک لحظه از جلو چشمم نمی‌رفت. لاغر و سبزه بود، با ابرو‌های سیخ‌سیخ و چشمای درشت. نمی‌دونستم قصدش از نجات دادنم چی بود. یک ساعتی توی صندوق موندم و بالاخره از شدت کوفتگی اومدم بیرون. خیجو رو برده بودن. دیگه تنهای تنها بودم. با احتیاط رفتم از لولة شکسته آب خوردم. در زیرزمین رو به‌زور بستم و گالن نفت رو گذاشتم پشتش. میل‌گرد رو که تنها وسیلة دفاعیم بود دستم گرفتم و پشت در نشستم. می‌ترسیدم بیاد سراغم.

حدسم درست بود. شب که شد اومد. ولی برام غذا آورده بود. همون پشت در، با صدای آروم و مهربون گفت که کاریم نداره و برام غذا آورده. گفت یه دختر همسن من تو بصره داره و امیدواره یکی ام به اون رحم کنه. حرفاش به دلم نشست. در رو بازکردم. چندتا خرما و زیتون با یه‌تکه نون داد دستم و گفت نمی‌تونه فراریم بده. ولی قول داد هر وقت امکان داشته باشه برام آب‌وغذا بیاره. گفت اگه فراریم بده، برای هر دومون خطرناکه.»
– یعنی این چند ماه تو همون زیرزمین بودی؟
– اوایل فقط تو زیرزمین بودم، ولی کم‌کم دلم قرص شد و گاهی شبا بیرون می‌رفتم. مخصوصاً وقتی چند روز خبری از گروهبان جاسم نمی‌شد، می‌رفتم تو خونه‌خرابه‌ها دنبال غذا می‌گشتم.

پس اسمش جاسمه. ها؟ از کجا فهمیدی گروهبانه؟
– همون روز اول همراهاش می‌گفتن سرگروهبان.
– برا همین اسم خودت رو جاسم گذاشتی؟
اطهره بغض کرد: «بله، گروهبان جاسم رو خیلی دوست دارم. تو این مدت طولانی تنها آدمی بود که می‌دیدم و گاهی چند کلمه باهاش حرف می‌زدم. اگه اون نبود، دق می‌کردم.»
– خب چرا وقتی شهر آزاد شد، از اینجا نرفتی؟
اطهره دماغش را بالا کشید و گفت: «کجا برم؟ کسی رو ندارم.»
– هیچ کس رو نداری؟ خاله‌ای، عمویی؟
– هیچکی! همه یا شهید شدن یا تو روزای مقاومت زخمی شدن و ازشون بی‌خبرم.
– خب حالا بگو امشب داشتی چی کار می‌کردی؟
– وقتی شما شهر رو پس گرفتین، کمک نخواستم، چون که گروهبان جاسم زخمی شده بود. داشتن با یه جیپ ارتشی فرار می‌کردن که گلولة خمپاره می‌خوره پشت ماشین. عقبیا کشته می‌شن و اون‌وراننده زخمی. می‌گفت حال راننده خراب بوده. اونم دیده بود نزدیک زیرزمینه، خودشو رسونده بود به من. پاهاش از چند جا ترکش خورده بود. هیچی برای ضدعفونی نداشتم. فقط با آب شستم و با یه تکه پارچه زخماش رو بستم. ده روز اینجا بود. نوبت من بود که محبتاش رو جبران کنم. هر روز می‌یومدم دوروبر مسجد و کمک می‌کردم خوراکی و لوازم پزشکی از ماشینا پیاده می‌کردم. اول به زخمیای خودمون می‌رسیدم. یه کمی ام شب برای گروهبان جاسم می‌بردم. هر روز زخماشو ضدعفونی کردم و بستم. امروز گفت: «حالم بهتر شده. شب که شد، سینه‌خیز می‌رم تا مرز.» گفتم: «این همه راه رو سینه‌خیز بری که زخمات باز می‌شه. با یه وسیله‌ای خودم می‌برمت.» گفت: «نمی‌تونی.» گفتم: «خیلی لاغر شدی، می‌تونم.» امشب هر چی گشتم گاری پیدا نکردم. با فرغون بردمش تا نزدیک مرز. اونجا خودشم کمک کرد پیاده‌ش کردم. بقیه راه رو سینه‌خیز رفت.»
– ببین خواهرم، باید بریم پیش حاج آقا. اگه دلت نمی‌خواد، از گروهبان جاسم چیزی نمی‌گیم. ولی موندنت اینجا صلاح نیست. می‌فرستنت به یکی از اردوگاها. اونجا حداقل تنها نیستی. مثل تو زیادن. اینجا امن نیست و اصلا معلوم نیست چی پیش بیاد.

– نه می‌خوام بمونم. حتی یه دستم برای کمک غنیمته.
به آسمان نگاه کرد و آه کشید: «خدا بخواد جنگ به همین زودی تموم می‌شه. می‌مونم تا وقتی خاک‌برداری کردن، مادرم‌واحمد رو پیدا کنم و دفنشون کنم. ضمناً نمی‌خوام کسی بدونه من دخترم. این‌جوری بهتره.»
– الان صبح می‌شه. پاشو برو یه‌کم استراحت کن. فکراتم بکن، اگه نظرت عوض شد، به من خبر بده. ترتیب رفتنت رو می‌دم. تا وقتی ام هستم، حواسم به خاک‌برداری خونه‌تون هست. اردوگاهم که باشی باخبرت می‌کنم. قول می‌دم.
– به کسی نمی‌گی من جاسم نیستم؟
– تا تو نخوای، نه.
– ممنونم. خدا ازت راضی باشه.
صبح که داشت می‌رفت مأموریت، اطهره را دید. جاسم بود با کار‌های همیشگی. تمام روز آن‌قدر درگیر پاک‌سازی شهر بود که به یادش نیفتاد. ولی شب که نوبت کشیکش شد، جز اطهره فکر دیگری نداشت. یا خود فکر کرد: «می‌شه بفرستمش اسفراین. بی‌بی خودش شیرزنه و از داشتن همچین دختری خوشحال می‌شه. برای کسی که کنار کارون زندگی کرده، کالیمورا بچه‌رودخونه‌س. ولی حتماً از دارودرخت و هوای روح‌نواز و دنج خوشش می‌یاد. خیلی زود به نسیم کاویان عادت می‌کنه و به‌جای خرما همراه بی‌بی سیب سرخ می‌چینه.»
از خوشی این افکار لبخند زد و تصمیم گرفت فرداشب راضی‌اش کند که خواهر او باشد.

هق‌هق‌کنان مشتش را باز کرد. جاسم دیگر کش مو لازم نداشت…
انتهای پیام/ 121

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

«گروهبان جاسم» برگزیده جایزه داستان کوتاه «یوسف» بیشتر بخوانید »

«به وقت ایران» داستان برگزیده دهمین دوره جایزه ادبی «یوسف»

«به وقت ایران» داستان برگزیده دهمین دوره جایزه ادبی «یوسف»


به گزارش مجاهدت از خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، «به وقت ایران»؛ عنوان داستانی کوتاه به قلم لیلا غلامی ونوول است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.

در ادامه این داستان را می‌خوانید.

به وقت ایران
با وجود این نور کم نمی‌توانم رگ را پیدا کنم. یکی از مرد‌های جوان نور چراغ موبایلش را به‌سمت بیمار می‌گیرد. وسایل چندانی جلو دستم نیست جز یک پنس و یک سوزن‌نخ‌کن و یک قیچی کوچک که خدا را شکر تیز تیز است. خونریزی شدید است و باید جلوش را بگیرم.

بیمار تکانی می‌خورد و کلی اعصابم به‌هم می‌ریزد. سر یکی از جوان‌ها که دست بیمار را گرفته است فریاد می‌زنم. نفر روبه‌رویی‌ام عدنان است. رنگش عین گچ سفید شده است و کم مانده است که پس بیفتد.
چهرة بیمار برایم آشناست. مخصوصاً با آن خال سیاه بزرگ و نامتوازن وسط ابروی سمت چپش. شبیه آن خال وسط پیشانی سعدون است.

یاد شب عملیات می‌افتم. تیروترکش‌ها از هر گوشه‌ای ویلان به‌دنبال قربانی می‌گشتند. راهم را میان همهمه و استرس گم کرده بودم. جرئت تکان‌خوردن نداشتم. با روپوش سفیدی که بر تن داشتم در تاریکی و روشنایی‌های آسمان و آتش توپخانه‌ها کاملاً مشخص می‌شدم و به هر طرف که می‌رفتم هدف بودم. فرصتی پیدا کردم و روپوش را درآوردم.

داخل کوله‌پشتی‌ام چند باند و گاز تمیز و وسایل بخیه‌زدن و یک چاقوی جراحی داشتم و یک پنس که هر بار عصای دستم می‌شد. قدرت توپ و خمپاره‌های دو طرف آن‌قدر زیاد بود که گاهی فکر می‌کردم روز شده و خورشید وسط آسمان است. از جوان پرستار جلو دستم خبری نبود. چند ساعت قبل بالای سر یک زخمی رهایش کرده بودم و بعد از آن هرگز ندیدمش.

دست جوان می‌لرزد و نور جابه‌جا می‌شود. بیمار را خوب گرفته‌اند. رگ را در دست‌اندازی زیر استخوان پیدا می‌کنم. چشمم به دست‌های قوی و رگه‌دار عدنان می‌خورد. چقدر دنیا پر از تکرار است. انگار قرار است بعضی اتفاقات چندبار تکرار شوند تا راه مواجهة بهتر با آن‌ها را یاد بگیریم. تازه بعد از یادگیری است که به مرحلة بعدی زندگی راه می‌یابیم. حالا من‌وعدنان در کنار هم در حال تکراریم.

صدای تیر و ترکش و خمپاره از ذهنم دور نمی‌شود. از وقتی که آمده‌ام و پا در این راه گذاشته ام، خاطراتم مدام مرور می‌شوند. اصلاً فیلم شده‌اند داخل ناخودآگاهم. خاطرات، مدام و بی‌مقدمه، پخش می‌شوند جلو ذهنم.

جوان بیمار آهی از اعماق وجودش می‌کشد طوری که من هم دردش را در استخوانم حس می‌کنم. چاره‌ای نیست؛ اینجا نه از داروی بیهوشی خبری هست و نه از وسیل‌های برای بی‌حسی. دیر می‌جنبیدم از دست می‌رفت. رفقایش می‌گفتند جلو انتحاری را گرفته و قبل از ورود خاطی به جمعیت با او درگیر شده است. انتحاری را درون چاله‌ای هل می‌دهد و موج انفجار پرتش می‌کند. به گمانم همین که تا به حال زنده است خودش به معجزه می‌ماند. بیمار عرق کرده است و رنگش به زردی می‌زند. نبضش را می‌گیرم. به نظرم می‌تواند تحمل کند. با صدای بلند ضجه می‌زند؛ هر بار بلند و بلندتر.

عدنان هم حال‌وروز خوبی ندارد. دانه‌های عرق روی پیشانی‌اش نشسته‌اند. اولین روزی که عدنان را دیدم، شبش از وسط تیر و ترکش بیرون آمده بودم. اسلحه‌ای جز همان چاقوی جراحی که برای روز مبادا داخل کوله‌پشتی‌ام گذاشته بودم نداشتم. می‌دانستم در مقابل تیر و نارنجک و ترکش به کار نمی‌آید، ولی تنها سلاحی بود که به‌درستی می‌توانستم از آن استفاده کنم. یک پیرمرد زخمی را با خودم به کناری کشیده بودم. جان در بدن نداشت. رهایش می‌کردم در تاریکی هوا زیر دست‌وپا له می‌شد. با اینکه لاغر بود حملش سخت بود. به‌زحمت توانستم نشسته و سینه‌خیز از مهلکه دورش کنم. تا توانستم سینه‌خیز بردمش. خبری از روشنایی آسمان نبود. تا چشم کار می‌کرد سیاهی بود و یک آن روشنایی ناشی از انفجار و در فاصلة به اندازة یک پلک‌زدن نفیر ترکش‌ها که در یک قدمی‌ات به زمین می‌نشست.

چند روز بود نخوابیده بودم. گروهان‌ها با همة قدرتشان به‌وسط کارزار آمده بودند. شب عملیات معلوم شد که لو رفته‌ایم. به نظرم چندبار جملة «عقب‌نشینی کنید!» را شنیدم. ولی من نمی‌دانستم عقبِ راه کجاست و به کجا می‌روم.

خودم و پیرمرد را داخل چاله‌ای انداختم و چشمانم را بستم. چشم که باز کردم آسمان کاملاً روشن شده بود. داخل یک تونل بودیم. پیرمرد همراهم صورتش عین گچ سفید شده بود. رد خونِ رفته از بدنش کاملاً مشخص بود. سرم را از تونل بیرون کشیدم. اطرافم پر از جسد بود. حالم از بوی خون آفتاب‌دیده و داغ‌شده به‌هم می‌خورد. پیرمرد از هوش رفته بود و پانسمانش باز شده بود. محکم پانسمانش را بستم. آرام سرم را از تونل بیرون کشیدم. افسر عراقی با چند سربازش اجساد را از داخل تونل‌ها بیرون می‌کشید. سرمرا پایین آوردم. صدای چند تیر با خندة شیهه‌مانندی بلند شد. خوب می‌دانستم که صدای تیر خلاص است.

پیرمرد شروع کرد به عمیق نفس کشیدن. اگر افسر عراقی صدای خنده‌های شیهه‌مانندش را کم می‌کرد، حتماً صدایش را می‌شنید. چفیه را از گردنم باز کردم و زیر سر پیرمرد گذاشتم. نبضش را گرفتم، به‌کندی می‌زد. به دستگاه اکسیژن نیاز داشت. خم شدم تا مقداری نفس‌به‌نفس کمکش کنم تا شاید نفس‌های خرناسه‌مانندش توجه افسر عراقی را جلب نکند؛ اما بی‌فایده بود.

صدای همهمه‌ای در بیرون از چادر هلال‌احمر تمرکزم را به‌هم می‌ریزد. گرچه خیلی حرفه‌ای نیست، ولی سعی می‌کنم با همان وسایل بخیة ساده‌ای که دارم جلو خونریزی‌اش را بگیرم. حداقل تا زمانی که بشود بیمار را به بیمارستان فرستاد. دست‌های عدنان به لرزه درآمده بود؛ مثل وقتی که می‌خواست تیر خلاص را به پیرمرد بزند. فارسی را با لهجه، اما به‌خوبی حرف می‌زد.

دست بالای سر! یالا!
به‌سختی دست‌هایم را بالا بردم. بازوهایم از سینه‌خیز و حمل پیرمرد کوفته شده بودند.
– طبیبی؟
سرم را به نشانة تأیید تکان دادم.
– با من بیا.
به پیرمرد نگاهی کردم؛ نفس‌های آخر را می‌کشید.
– او می‌میرد. خون کثیر رفته است. یالا!
تفنگش را به‌سمت پیرمرد نشانه گرفت. بی‌توجه به عدنان شروع به گرفتن علائم حیاتی‌اش کردم. نبضش کندتر از قبل می‌زد.- دست بالا! او می‌میرد.
جمله را با عصبانیت گفت.
تمام غضب دنیا در من جمع شد و گفتم: «جنگ است، اما ما هم مسلمانیم، مثل شما. می‌فهمی؟ ما هم مسلمانیم.»
صدایم بالا رفته بود. هم از ترس هم از هیجان.
عدنان مرتب اطرافش را می‌پاید. ترس را در چهره‌اش به‌خوبی می‌دیدم. خبری از صدای خنده‌های افسر عراقی و سرباز‌هایش نبود. کمی آن طرف‌تر صدای شلیکی که با آه بلندی همراه شد مرا سر جایم میخکوب کرد؛ یک تیر خلاص دیگر.
به پانسمان روی شکم پیرمرد نگاه کردم. دیگر خونریزی نداشت. قطرة اشکی از گوشة یک چشمش بیرون زده بود و تبسمی بی‌جان بر لب‌های نازکش نشسته بود. پیشانی‌اش را بوسیدم. چشم‌هایش را بستم و چفیة سفیدش را روی صورتش انداختم.

با کمک عدنان از تونل بیرون آمدم. تعداد اجساد به شمارش نمی‌آمدند. هم ایرانی بودند و هم عراقی. انگار غضب از آسمان باریده بود. باد داغی صورتم را سوزاند. جلو افتادم و عدنان پشت سرم. کوله‌پشتی‌ام را خودش گرفت. آرام که راه می‌رفتم با میلة کلاشینکفش سقلمه‌ام می‌زد. یله‌ای می‌خوردم و وادار به تند راه‌رفتن می‌شدم. نمی‌دانم چه مدت راه رفتیم تا اینکه وارد نخلستانی شدیم.
– کجا می‌رویم؟

جوابم را نداد. ایستادم تا شاید بتوانم بر خستگی‌اش چیره شوم و جان سالم به‌در ببرم. به پشت سرم نگاه کردم. گلنگدن اسلحه‌اش را کشید. نفس عمیقی کشیدم و به راه‌رفتن ادامه دادم. داخل نخلستان به مخروبه‌ای رسیدیم که به نظر خمپاره‌ای باعثش شده بود. صدای نالة ضعیفی از داخلش به گوشم رسید.
– یکی آنجاست. صدای ناله می‌آید.
– می‌دانم. می‌دانم.
همان جا بود که سعدون را دیدم. مردی لاغراندام و بلند‌قامت با خالی درشت و سیاه وسط پیشانی. تکیه داده بود به دیوار کاهگلی مخروبه و به درخت نخل بی‌سری زل زده بود. رو به عدنان پرسیدم: «اینجا کجاست؟»
– چند کیلومتر جلوتر، بصره است.
من در خاک عراق بودم، بدون هیچ امیدی به آینده. نمی‌دانستم عاقبتم با این مرد قوی‌هیکل و سیه‌چرده به کجا می‌رسد.
– برادرم سعدون است. موقع فرار به او تیر زده‌اند. خودش یک تیر هم شلیک نکرده است. نجاتش بده!
ران سعدون در حال خونریزی بود. زیرپیراهنی سفیدی که دور رانش پیچیده بودند جلو خونریزی را نگرفته بود. زیر لب دعا می‌خواند. نام حسین (ع) را که زمزمه کرد اشکم درآمد. برای لحظه‌ای نمی‌دانستم کجای جهان ایستاده‌ام.
عدنان کوله‌پشتی‌ام را جلو پایم انداخت. برای برداشتنش تعلل نکردم. کوله را برداشتم و به‌طرف سعدون رفتم. اجازه نمی‌داد به زخمش دست بزنم. به عدنان نگاه کردم. او با عربی جمله‌ای به برادرش گفت و سعدون دیگر دستم را پس نزد. زخمش داشت عفونی می‌شد. گلوله نزدیک استخوان بود و تا ته ماهیچه را سوزانده بود. باید گلوله را بیرون می‌کشیدم.

هُرم گرمای داخل چادر نفس‌کشیدن را برایم سخت می‌کند. یک آن بیمار جوانم تکان خفیفی می‌خورد. شانس می‌آورم که رگ از زیر پنس خارج نمی‌شود. نگاهی به چهرة وحشت‌زدة عدنان می‌اندازم. نگاهم می‌کند. لبخند می‌زنم. بیرون چادر صدای آژیر ماشین نیرو‌های امنیتی کل فضا را پر کرده است. بیمارم برای لحظه‌ای بی‌هوش می‌شود و دوباره با آه بلندی به هوش می‌آید.

صدای خفیف انفجاری در دوردست کل منطقه را می‌لرزاند. سه مرد جوانی که به کمک عدنان بیمار را گرفته‌اند وحشت‌زده همدیگر را نگاه می‌کنند.

اگر رهایش کنید، می‌میرد.
جمله را خطاب به جوان‌ها می‌گویم. دو جوان که سرودست‌های بیمار را گرفته‌اند چادر را ترک می‌کنند. عدنان گریه‌اش می‌گیرد و اشک از لای چروک زیر چشم‌هایش جاری می‌شود. زیر لب حسین (ع) حسین (ع) می‌گوید. درد خفیفی را در پاهایم احساس می‌کنم.

خسته از پیاده‌روی سه روزه هستم. از روزی که از مرز شلمچه به‌طرف کربلا به راه افتاده‌ام، فقط شب‌ها را استراحت کرده‌ام. بودن بین این همه جمعیتی که به عشق امام حسین (ع) این راه را پیاده می‌آیند، خستگی را بی‌معنا می‌کند. بین راه، جوان‌های خوش‌صدا نوحه می‌خواندند و بقیه سینه می‌زدیم. به‌زحمت روی پاهایم بند شده‌ام. داخل ذهنم به‌دنبال جمله‌ای هستم تا عدنان و جوان باقی‌مانده را سر پا نگه دارم. رو به عدنان می‌گویم: «خادم‌الحسین را خدا بی‌جواب نمی‌گذارد. برایش دعا کن.»

لبخند تلخی روی صورت تکیدة آفتاب‌سوختة عدنان می‌نشیند و پلک‌هایش را به‌حالت دعا رو به آسمان بلند می‌کند. ایرانی‌الاصل است. این را خودش وقتی که در حال بیرون آوردن تیر از ران سعدون بودم به من گفت. به زورِ بعثی‌ها به جنگ آمده بودند. می‌گفت: «نتوانستیم به‌طرف ایرانی‌ها شلیک کنیم. به‌خاطر همین فرار کردیم.».
اما سعدون زخمی می‌شود و او برمی‌گردد تا وسایل پانسمان برایش بیاورد. بخاطر همین در آخرین کانال پنهان می‌شود و ….

جوان باقی‌مانده پسر ۱۷-۱۸سالة لاغراندامی است که برعکس قیافة نحیفش انگشتانی قوی دارد. سیه‌چرده است، اما مو‌های بوری دارد. رو به من لبخند می‌زند و دست‌های بیمار را با قدرت می‌گیرد. به دست‌های پیر و چروکیدة عدنان نگاه می‌کنم. پیری، صورت ناخوشش را به دست‌های عدنان نشان داده است. هنوز زیر لب حسین (ع) حسین (ع) می‌گوید و اشک می‌ریزد. عرق از سر و روی جوان موبور سرازیر شده است. مشغول بخیه‌زدن می‌شوم. یک مأمور با لباس امنیتی به‌تندی وارد چادر می‌شود. عدنان به عربی و با چهره‌ای خشم‌آلود مأمور امنیتی را از چادر بیرون می‌کند. بیمار بی‌هوش شده است. عدنان با چشم‌های نگرانش به من خیره می‌شود.

نگران نباش، امیدت به خدا باشد.
جمله را رو به عدنان می‌گویم. به بیمارم نگاه می‌کنم. اصلاً چرا گفتند پسر عدنان است؟!
نگاه وحشت‌زده و دردمندش به نگاه سعدون شبیه است؛ با همان خال سیاه‌ونامتوازن روی پیشانی‌اش که با هر حرکتی تکان می‌خورد.
سعدون…، سعدون! کاش زنده بود! عدنان می‌گفت که آرزوی این روز‌ها را داشت.
خیلی زود دست به‌کار شدم تا گلولة داخل ران را بیرون بکشم. از عدنان خواستم تا دست‌وپایش را بگیرد، ولی عدنان از من می‌ترسید. دست‌هایم را به نشانة بی‌سلاحی نشانش دادم و گفتم: «من طبیبم. قسم خوردم نجات بدهم، نه اینکه بکشم.»
عدنان، درحالی که اسلحه را به‌طرفم نشانه رفته بود، یک قدم جلو آمد و دوباره برگشت. از سعدون فاصله گرفتم. بی‌مقصد راهم را گرفتم که بروم. چند قدم نرفته بودم که تیری کنار پایم شلیک شد. سر جایم ایستادم و آرزو کردم که سر عقل آمده باشد.
روشن کردن آتش برای ضدعفونی زیاد طول نکشید. دست‌های سعدون را به‌همان نخل بی‌سر روبه‌رویش بستیم. عدنان با یک دست روی شکمش و با دست دیگر پای سالمش را گرفت. مجبور شدم با فشارِ پای خودم پای زخمی‌اش را کنترل کنم.
بیرون آوردن گلوله و بخیه‌کردن دو ساعتی طول کشید. زخم را پانسمان کردم و همان جا بی‌حال افتادم.
چشم که باز کردم هوا کاملاً تاریک شده بود و از صدای تیر و ترکش و خمپاره خبری نبود. نور شعله‌های آتش در یک‌متری‌ام چشم‌هایم را آزرد. بلند شدم. سعدون کنارم بی‌هوش افتاده بود. عدنان داشت کنار آتش چیزی را کباب می‌کرد. به‌طرفش رفتم. تا متوجة بیدارشدنم شد، لوله تفنگش را به‌طرفم گرفت. دست‌هایم را بالا بردم و خیلی آرام در چند‌قدمی‌اش نشستم.
– خرگوش.
– خیلی گرسنه‌ام.
– ایرانی‌های شکمو.
هر دو زدیم زیر خنده. همان شب آغاز دوستیمان شد. دو روز بعد، به کمک عدنان از عراق خارج شدم و به ایران بازگشتم؛ و دیشب بعد از سال‌ها، نه به‌طریق نامه که رودررو عدنان را دیدم. موکبش چهارمین موکب راه است. اگر سعدون هم به‌خاطر تهمت خیانت بعثی‌ها شهید نمی‌شد، حتماً او هم حالا اینجا بود. عدنان را با پسر بی‌هوشش داخل چادر هلال‌احمر رها می‌کنم بلکه بتوانم نفسی تازه کنم.
خورشید در حال غروب است و نیرو‌های امنیتی همه جا هستند. صدای آژیر یک آمبولانس کل دشت را فرا می‌گیرد. باد ملایمی وزیدن گرفته است. زائر‌ها با آرامشِ تمام در حال رفت‌وآمد هستند. بعضی‌ها برای شب اتراق می‌کنند و بعضی‌های دیگر هم به راهشان ادامه می‌دهند. غروب دشت منظرة بسیار زیبایی دارد. خیره می‌شوم به خورشیدی که چندبرابر بزرگ‌تر از همیشه است. طولی نمی‌کشد که عدنان به‌طرفم می‌آید و کنارم می‌نشیند. می‌پرسم: «منتقل شد به بیمارستان؟»
سرش را به نشانة تأیید می‌جنباند. دست پیر، اما قوی عدنان روی شانه‌ام جا خوش می‌کند. مرا به آغوش می‌کشد و پیشانی‌ام را می‌بوسد.
آرام و در کنار هم خیره می‌شویم به غروب نارنجی خورشید. می‌پرسم: «پسر خودت است؟»
– سی سال همه همین فکر را کردند.
نگاهش می‌کنم. داخل چشمش قطرة اشکی است که خیال جاری شدن ندارد. نفس عمیقی می‌کشم و می‌گویم: «شبیه پدرش است.»
قطرة اشک لیز می‌خورد روی گونه‌اش. بلند می‌شود و به‌طرف آشپزخانه سیارش می‌رود. با خط درشت رویش نوشته است: «موکب خادم‌الحسین.»
بادْ بدن پیر و تکیده‌اش را زیر دشداشة سفیدش نمایان می‌کند. یک آن شروع می‌کند به دویدن به‌طرف مردی که ظاهراً چیزی را زیر شکمش مخفی کرده است. مرد به‌طرف جمعیت پشت آشپزخانه می‌دود. عدنان خودش را روی مرد می‌اندازد و با او گلاویز می‌شود. قبل از اینکه نیرو‌های امنیتی به آن‌ها نزدیک شوند، انفجاری خیره کننده دشت را روشن می‌کند.

  •  

انتهای پیام/ 121

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

«به وقت ایران» داستان برگزیده دهمین دوره جایزه ادبی «یوسف» بیشتر بخوانید »