گروه فرهنگ و هنر دفاعپرس ـ اکبر صفرزاده؛ خداوند در آیه 84 سوره آل عمران می فرمایند: قُلْ آمَنَّا بِاللَّهِ وَمَا أُنْزِلَ عَلَيْنَا وَمَا أُنْزِلَ عَلَى إِبْرَاهِيمَ وَإِسْمَاعِيلَ وَإِسْحَاقَ وَيَعْقُوبَ وَالْأَسْبَاطِ وَمَا أُوتِيَ مُوسَى وَعِيسَى وَالنَّبِيُّونَ مِنْ رَبِّهِمْ لَا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ وَنَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ. «بگو: ما به خدای عالم و شریعت و کتابی که به خود ما نازل شده و آنچه به ابراهیم و اسماعیل و اسحاق و یعقوب و فرزندانش نازل شده و آنچه به موسی و عیسی و پیغمبران دیگر از جانب پروردگارشان داده شده (به همه ایمان آوردهایم) فرقی میان هیچ یک از پیغمبران نگذاریم و ما مطیع فرمان خداییم».
مولانا به استناد سوره آل عمران قرآن داستان پادشاه جهود که نصرانیان را از بهر تعصب میکشت نقل میکند. او در این حکایت تعصبات کور مذهبی و جنگ هفتاد و دو ملت را مورد نقد و تمسخر قرار داده و می گوید چون جوهر همه ادیان یکی است باید از نزاع و شقاق دوری گزید.
شرح حکایت: در میان جهودان، پادشاهی جبار و بیدادگر بود که نسبت به عیسویان سخت کینه توز بود . این پادشاه موسی (ع) و عیسی (ع) را که در واقع شعله ای از یک چراغ و با هم متحد بودند را از روی تعصب، مخالف یکدیگر می انگاشت و در صدد بود که دین و آئین عیسویان را براندازد.
او وزیری کاردان و زیرک داشت که در امور مهم او را یاری می داد. وزیر می دانست که ایمان و عقیده مردم را نمی توان با خشم و زور از میان برداشت بلکه برعکس هر چه زور و خشونت سخت تر باشد عقیده و ایمان مردم استوارتر گردد و از اینرو نیرنگی ساخت و شاه را نیز موافق خود کرد.
بر اساس این نیرنگ شاه را متقاعد نمود که چنین وانمود سازد که وزیر به آئین عیسویان گرایش یافته است ، پس باید دست و گوش و بینی او را برید و از دربار راند. وقتی این نقشه عملی شد و وزیر با دست و گوش و بینی بریده از دربار شاه رانده شد، عیسویان بدو پناه دادند و بر او اعتماد کردند.
رفته رفته وزیر در بین عیسویان نفوذی استوار پیدا کرد و همچون معلم و مرشدی در میان آنان شناخته شد و آنان نیز دل بدو سپردند در حالیکه وزیر در خفا و نهان ، فتنه و فساد می انگیخت. عاقبت وزیر ضمن وصیتی مهم برای هر کدام از سران دوازده گانه مسیحیت طوماری جداگانه ترتیب داد که مضمون هر یک با دیگری تناقض داشت.
سپس وزیر به غاری رفت و به خلوت درنشست و پیروان و مریدان، هرچه اصرار کردند از خلوت خود بیرون آید و سپس سران هر یک از گروههای دوازده گانه را به حضور خود خواند و به هر یک از آنان به طور پنهانی منشور خلافت و جانشینی داد و چنین گفت، جانشین من فقط تو هستی نه دیگری، و چنانچه کسی مدعی این مقام شود، کاذب و دروغگوست و باید نابودش کنی.
وزیر بعد از اجرای این طرح اختلاف برانگیز و ویرانگر، خود را در خلوت کشت و پس از مرگ او سران هر یک از گروههای دوازده گانه به جان هم افتادند و کشتار آغاز شد و بدین ترتیب جمع کثیری از مسیحیان به دست یکدیگر هلاک شدند و مقصود آن شاه بیدادگر حاصل آمد.
بود شاهی در جهودان ظلم ساز / دشمن عیسی و نصرانی گداز
عهد عیسی بود و نوبت، آن او / جان موسی او و موسی ، جان او
شاه احول کرد در راه خدا/ آن دو دمساز خدایی را جدا
گفت استاد: احولی را، کاندرآ / رو برون آر از وثاق آن شیشه را
گفت احول : زآن دو شیشه من کدام / پیش تو آرم ؟ بکن شرح تمام
گفت استاد: آن دو شیشه نیست ، رو / احولی بگذار و افزون بین مشو
گفت : ای استا مرا طعنه مزن / گفت استا : زآن دو ، یک را درشکن
شیشه، یک بود و به چشمش دو نمود / چون شکست او ، شیشه را دیگر نبود
چون یکی بشکست، هر دو شد ز چشم / مرد ، احول گردد از میلان و خشم
خشم و شهوت، مرد را احول کند / ز استقامت روح را مبدل کند
چون غرض آمد، هنر پوشیده شد / صد حجاب از دل، به سوی دیده شد
چون دهد قاضی به دل رشوت قرار / کی شناسد ظالم از مظلوم زار ؟
شاه از حقد جهودانه چنان / گشت احول، کالامان یارب امان
صد هزاران مومن مظلوم کشت / که پناهم دین موسی را و پشت
مولانا در فیه مافیه می گوید: گفتم آخر این دین کی یک بوده است؟ همواره دو و سه بوده است و جنگ و قتال قائم میان ایشان. شما دین را یک چون خواهید کردن؟ یک آنجا شود؛ در قیامت. اما اینجا که دنیا است ممکن نیست زیرا اینجا هر یک را مرادی است و هوایی است مختلف. «یکی» اینجا ممکن نگردد مگر در قیامت که همه یکی شوند و به یک جا نظر کنند و یک گوش و زبان شوند.
مولانا در دفتر اول اشعار تاکید می کند که شنیدن ندای الهی در انحصار پیروان هیچ دینی نیست.
آن ندایی کاصلِ هر بانگ و نواست / خود ندا آن است و خود باقی صداست
تُرک و کُرد و پارسی گو و عرب / فهم کرده آن ندا بی گوش و لب
خود چه جای ترک و تاجیک است و زنگ ؟ / فهم کرده ست آن ندا را چوب و سنگ
هر دَمی از وی همی آید اَلَست / جوهر و اَعراض می گردند هست
گر نمی آید بلی زیشان ، ولی / آمدنشان از عدم ، باشد بلی
زآنچه گفتم زآشنایی سنگ و چوب / در بیانش قصه ای هُش دار ، خوب
انتهای پیام/ 121