. يكي از روزها، پس از نماز جماعت صبح، ديدم بچهها دنبال ابراهيم ميگردن. با تعجب پرسيدم: “…
.
يكي از روزها، پس از نماز جماعت صبح، ديدم بچهها دنبال ابراهيم ميگردن. با تعجب پرسيدم: “چي شده؟” گفتند: “از نيمه شب تا حالا خبري از ابراهيم نيست!” من هم به همراه بچهها سنگرها و مواضع ديدهباني رو جستجو كرديم ولي خبري از ابراهيم نبود.
ساعتي بعد وقتي هوا در حال روشن شدن بود بچههاي ديدهبان گفتن: “از داخل شيار چند نفر دارن به اين طرف ميان!” اين شيار درست رو به سمت دشمن بود. بلافاصله به سنگر ديدهباني رفتم و با بچهها نگاه كرديم.
با تعجب ديدم سيزده عراقي پشت سر هم در حالي كه دستانشان بسته بود به سمت ما ميآيند و پشت سر اونها هم ابراهيم و يكي ديگه از بچهها قرار داشتن. در حالي كه تعداد زيادي اسلحه و نارنجك و خشاب همراهشان بود. هيچكس باور نميكرد كه ابراهيم به همراه يك نفر ديگر چنين حماسهاي آفريده باشد. آن هم در شرايطي كه در شهرك المهدي مهمات و سلاح كم بود و حتي تعدادي از رزمندهها اسلحه نداشتند.
يكي از بچهها كه خيلي ذوق زده شده بود، جلو اومد و كشيده محكمي به صورت اولين اسير عراقي زد و گفت: ” عراقي مزدور!” يك لحظه همه ساكت شدند. ابراهيم در حالي كه از كنار ستون اسرا جلو ميآمد، روبروي آن جوان ايستاد و يكييكي اسلحهها را از روي دوشش به زمين گذاشت و بعد فرياد زد: “برا چي زدي تو صورتش؟!”
جوان كه خيلي تعجب كرده بود گفت: “مگه چي شده اون دشمنه” ابراهيم خيرهخيره به صورتش نگاه كرد و گفت: “اولاً اون دشمن بود، اما الان اسيره. در ثاني اينها اصلاً نميدونن براي چي با ما ميجنگن حالا تو بايد اين طوري برخورد كني؟” آن رزمنده بعد از چند لحظه سكوت گفت:”ببخشيد، من يه خورده هيجاني شده بودم.
بعد برگشت و پيشاني اسير عراقي رو بوسيد و معذرتخواهي كرد”. اسير عراقي كه با تعجب حركات ما رو نگاه ميكرد، به ابراهيم خيره شده بود. از نگاه متعجب اسير، خيلي حرفها رو ميشد فهميد.
.
.
.
.
.
شادی روح شهدا مخصوصا داش ابرام صلوات بفرستید
.
.
.
.
منبع
reza.fallahzadehh@
*بازنشر مطالب شبکههای اجتماعی به منزله تأیید محتوای آن نیست و صرفا جهت آگاهی مخاطبان از فضای این شبکهها منتشر میشود.