ارتش سوریه

ماجراجویی جدید دولت ترکیه پس از آتش افروزی در قره باغ/ جزئیات درگیری سنگین شبه نظامیان کُِرد و تروریست‌های مورد حمایت آنکارا در شمال سوریه + نقشه میدانی

ماجراجویی جدید دولت ترکیه پس از آتش افروزی در قره باغ/ جزئیات درگیری سنگین شبه نظامیان کُِرد و تروریست‌های مورد حمایت آنکارا در شمال سوریه + نقشه میدانی


سرویس جهان مشرق؛ توافق آتش بس در مناطق شمالی سوریه (شمال استان رقه) پس از ۱۴ ماه برقراری آرامش نسبی با ماجراجویی های دوباره دولت ترکیه شکسته شد و درگیری های سنگینی در این نقاط به وقوع پیوسته است.

در روزهای گذشته تحرکات نیروهای ارتش اشغالگر ترکیه و عناصر گروهک های تروریستی مورد حمایت آنکارا در مناطق اشغالی شمال سوریه افزایش یافته بود که در نهایت با هدف قرار دادن مواضع در تصرف نیروهای موسوم به دموکراتیک سوریه (تحت فرمان آمریکا) وارد مرحله جدیدی شد.

حملات جدید آنکارا علیه مواضع نیروهای دموکراتیک سوریه (شبه نظامیان کُُرد یا همان SDF) در حومه شهر «عین عیسی» در شمال استان رقه پس از بازگشت شمار زیادی از عناصر تروریستی از منطقه «قره باغ» در شمال رود ارس در دستور کار قرار گرفت.

براساس اطلاعات  به دست آمده، عناصر تروریستی با پشتیبانی نیروهای ارتش ترکیه در این عملیات تلاش می کنند شهر راهبردی «عین عیسی» را به همراه مناطق حومه از تصرف شبه نظامیان کُرد خارج و به اشغال خود دربیاورند.

به گفته منابع میدانی، یگان های ارتش ترکیه و عناصر گروهک های تروریستی در گام نخست مواضع نیروهای شبه نظامی کُرد را در روستاهای «صیدا، جبله و المشیرفی» هدف قرار دادند و برای اشغال این مناطق وارد عمل شدند.

نیروهای ارتش ترکیه و تروریست ها در زمان شروع حملات توانستند وارد روستای «صیدا» در حومه شمال غرب شهر عین عیسی شوند اما شبه نظامیان کُُرد ضد حملات را ترتیب دادند و پس از درگیری های سنگین موفق شدند این روستا را بازپس بگیرند.

در جریان درگیری های سنگین جمعه شب (بیست و هشتم آذرماه) حداقل ۱۴ تن از عناصر تروریستی به هلاکت رسیدند و شماری دیگر زخمی شدند و از سویی دیگر ۳۰ تن از نیروهای شبه نظامی کُرد هم کشته و تعدادی دیگر زخمی شدند.

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، همزمان با آغاز عملیات عناصر تروریستی برای اشغال شهر «عین عیسی» ، ارتش ترکیه شماری از نیروهای خود را به همراه تجهیزات نظامی سنگین در قالب چند کاروان برای شرکت در این عملیات به مناطق شمالی استان رقه انتقال داد.

در حال حاضر درگیری ها به شدت میان طرفین جریان دارد و خبرها حاکیست عناصر گروهک های تروریستی توانستند روستای معلک را به محاصره دربیاورند؛ در صورتی که این روستای راهبردی به اشغال تروریست ها درآید، شهر عین عیسی از لحاظ نظامی ساقط شده محسوب می شود.

براساس اطلاعات به دست آمده، گروهک تروریستی جبهه الشامیه که از سوی دولت ترکیه حمایت می شود به نیروهای مستقر شده خود در اطراف عین عیسی اعلام کرده هر لحظه برای شروع عملیات علیه شبه نظامیان کُرد و اشغال این شهر آماده باشند.

در ساعات گذشته نیز یگان توپخانه ارتش ترکیه مواضع نیروهای شبه نظامی کُرد را در ورودی شمالی شهر عین عیسی هدف قرار داد و به نظر می رسد این حملات برای ارزیابی میدانی منطقه صورت گرفته و مقدمه ای برای آغاز عملیات اشغال شهر عین عیسی است.

همزمان با این حملات توپخانه ای و نزدیک شدن عناصر گروهک های تروریستی به شهر عین عیسی، مذاکرات فشرده نمایندگان دولت سوریه و روسیه با فرماندهان شبه نظامیان کُرد برای رسیدن به توافق و جلوگیری از آغاز عملیات ارتش ترکیه در جریان است.

دمشق و مسکو به سران نیروهای موسوم به دموکراتیک سوریه پیشنهاد داده اند چند گروه از نیروهای ارتش سوریه و روسیه در ورودی های شهر عین عیسی مستقر شوند تا بار دیگر ماجرای تلخ اشغال شهر عفرین تکرار نشود و ماجراجویی جدید دولت ترکیه خنثی شود.

براساس آخرین اخبار به دست آمده، مذاکرات تا حدودی میان طرفین پیشرفت داشته و برخی منابع میدانی هم اعلام کردند چند گروه از نیروهای ارتش سوریه و نظامیان روسی خود را به ورودی شهر عین عیسی رسانده اند که پیامی آشکار برای آنکارا است.

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، فرماندهان نیروهای شبه نظامی کُرد به خوبی می دانند اگر اختلاف میان خود را حل نکنند، فرصت را از دست می دهند و نیروهای ارتش ترکیه و تروریست ها در غیاب نیروهای ارتش سوریه و نظامیان روسی، عملیات را برای اشغال شهر عین عیسی بدون هیچ وقفه ای آغاز می کنند.



منبع خبر

ماجراجویی جدید دولت ترکیه پس از آتش افروزی در قره باغ/ جزئیات درگیری سنگین شبه نظامیان کُِرد و تروریست‌های مورد حمایت آنکارا در شمال سوریه + نقشه میدانی بیشتر بخوانید »

شوهرت همیشه کتکت می‌زند؟!

شوهرت همیشه کتکت می‌زند؟!



دمشق

گروه جهاد و مقاومت مشرق – داستان «دمشق شهرعشق» بر اساس حوادث حقیقی زمستان ۸۹ تا پاییز ۹۵ درسوریه و با اشاره به گوشه ای از رشادت‌های مدافعان حرم به ویژه سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی و سردار شهید حاج حسین همدانی در بستر داستانی عاشقانه روایت شده است. این داستان را که فاطمه ولی نژاد نوشته، در چندین قسمت تقدیم شما می‌کنیم.

احساس می‌کردم از دهانش آتش می‌پاشد که از درد و ترس چشمانم را در هم کشیدم و پشت پلکم همچنان مصطفی را می‌دیدم که با دستی پر از خون سینه‌اش را گرفته بود و از درد روی زمین پا می‌کشید. 

سوزش زخم شانه، مصیبت خونی که روی صندلی مانده و همسری که حتی از حضورش وحشت کرده بودم؛ همه برای کشتنم کافی بود و این تازه اول مکافاتم بود که سعد بی‌رحمانه برایم خط و نشان کشید :«من از هر چی بترسم، نابودش می‌کنم!» 

از آینه چشمانش را می‌دیدم و این چشم‌ها دیگر بوی خون می‌داد و زبانش هنوز در خون می‌چرخید :«ترسیدم بخواد ما رو تحویل بده، نابودش کردم! پس کاری نکن ازت بترسم!» با چشم‌هایش به نگاهم شلاق می‌زد و می‌خواست ضرب شصتش تا ابد یادم بماند که عربده کشید :«به جون خودت اگه ازت بترسم، نابودت می‌کنم نازنین!» 

هنوز باورم نمی‌شد عشقم قاتل شده باشد و او به قتل خودم تهدیدم می‌کرد که باور کردم در این مسیر اسیرش شده و دیگر روی زندگی را نخواهم دید. 

سرخی گریه چشمم را خون کرده و خونی به تنم نمانده بود که صورتم هرلحظه سفیدتر می‌شد و او حالم را از آینه می‌دید که دوباره بی‌قرارم شد :«نازنین چرا نمی‌فهمی به‌خاطر تو این کارو کردم؟! پامون می‌رسید دمشق، ما رو تحویل می‌داد. اونوقت معلوم نبود این جلادها باهات چیکار می‌کردن!» 

نیروهای امنیتی سوریه هرچقدر خشن بودند، این زخم از پنجه هم‌پیاله‌های خودش به شانه‌ام مانده بود، یکی از همان‌ها می‌خواست سرم را از تنم جدا کند و امروز سعد مقابل چشم خودم مصطفی را با چاقو زد که دیگر عاشقانه‌هایش باورم نمی‌شد و او از اشک‌هایم پشیمانی‌ام را حس می‌کرد که برایم شمشیر را از رو کشید :«با این جنازه‌ای که رو دستمون مونده دیگه هیچکدوم حق انتخاب نداریم! این راهی رو که شروع کردیم باید تا تهش بریم!» 

دیگر از چهره‌اش، از چشمانش و حتی از شنیدن صدایش می‌ترسیدم که با صورتم به پنجره پناه بردم و باران اشک از چشمانم روی شیشه می‌چکید. در این ماشین هنوز عطر مردی می‌آمد که بی‌دریغ به ما محبت کرد و خونش هنوز مقابل چشمانم مانده بود که از هر دو چشمم به جای اشک خون می‌بارید. 

در این کشور غریب تنها سعد آشنایم بود و او هم دیگر قاتل جانم شده بود که دلم می‌خواست همینجا بمیرم. پشت شیشه اشک، چشمم به جاده بود و نمی‌دانستم مرا به کجا می‌کشد که ماشین را متوقف کرد و دوباره نیش صدایش گوشم را گزید :«پیاده شو!» 

از سکوتم سرش را چرخاند و دید دیگر از نازنین جنازه‌ای روی صندلی مانده که نگاهش را پرده‌ای از اشک گرفت و بی‌هیچ حرفی پیاده شد. در را برایم باز کرد و من مثل کودکی که گم شده باشد، حتی لب‌هایم از ترس می‌لرزید و گریه نفسم را برده بود که دل سنگش برایم سوخت. 

موهایم نامرتب از زیر شال سفیدی که دیشب سمیه به سرم پیچیده بود، بیرون زده و صورتم همه از درد و گریه در هم رفته بود که با هر دو دستش موهایم را زیر شال مرتب کرد و نه تنها دلش که از دیدن این حالم کلماتش هم می‌لرزید :«اگه می‌دونستم اینجوری میشه، هیچوقت تو رو نمی‌کشوندم اینجا، اما دیگه راه برگشت نداریم!» 

سپس با نگاهش ادامه مسیر را نشانم داد و گفت :«داریم نزدیک دمشق میشیم، باید از اینجا به بعد رو با تاکسی بریم. می‌ترسم این ماشین گیرمون بندازه.» دستم را گرفت تا از ماشین پیاده شوم و نگاهم هنوز دنبال خط خون مصطفی بود که قدم روی زمین گذاشتم و دلم پیش عطرش جا ماند. 

سعد می‌ترسید فرار کنم که دستم را رها نمی‌کرد، با دست دیگرش مقابل ماشین‌ها را می‌گرفت و من تازه چشمم به تابلوی میان جاده افتاد که حسی در دلم شکست. 

دستم در دست سعد مانده و دلم از قفس سینه پرید که روی تابلو، مسیر زینبیه دمشق نشان داده شده و همین اسم چلچراغ گریه را دوباره در چشمم شکست. سعد از گریه‌هایم کلافه شده بود و نمی‌دانست اینبار خیال دیگری خانه خاطراتم را زیر و رو کرده که دلم تنها آغوش مادرم را تمنا می‌کرد. 

همیشه از زینبیه دمشق می‌گفت و نذری که در حرم حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) کرده و اجابت شده بود تا نام مرا زینب و نام برادرم را ابوالفضل بگذارد؛ ابوالفضل پای نذر مادر ماند و من تمام این اعتقادات را دشمن آزادی می‌دیدم که حتی نامم را به مادرم پس دادم و نازنین شدم. 

سال‌ها بود خدا و دین و مذهب را به بهانه آزادی از یاد برده و حالا در مسیر مبارزه برای همین آزادی، در چاه بی‌انتهایی گرفتار شده بودم که دیگر امید رهایی نبود… 

حتی روزی که به بهای وصال سعد ترک‌شان می‌کردم، در آخرین لحظات خروج از خانه مادرم دستم را گرفت و به پایم التماس می‌کرد که “تو هدیه حضرت زینبی، نرو!” و من هویتم را پیش از سعد از دست داده و خانواده را هم فدای عشقم کردم که به همه چیزم پشت پا زدم و رفتم. 

حالا در این غربت دیگر هیچ چیز برایم نمانده بود که همین نام زینب آتشم می‌زد و سعد بی‌خبر از خاطرم پرخاش کرد :«بس کن نازنین! داری دیوونه‌ام می‌کنی!» و همین پرخاش مثل خنجر در قلبم فرو رفت و دست خودم نبود که دوباره ناله مصطفی در گوشم پیچید و آرزو کردم ای کاش هنوز نفس می‌کشید و باز هم مراقبم بود. 

در تاکسی که نشستیم خودش را به سمتم کشید و زیر گوشم نجوا کرد :«می‌خوام ببرمت یه جای خوب که حال و هوات عوض شه! فقط نمی‌خوام با هیچکس حرف بزنی، نمی‌خوام کسی بدونه ایرانی هستی که دوباره دردسر بشه!» 

از کنار صورتش نگاهم به تابلوی زینبیه ماند و دیدم تاکسی به مسیر دیگری می‌رود که دلم لرزید و دوباره از وحشت مقصدی که نمی‌دانستم کجاست، ترسیدم. 

چشمان بی‌حالم را به سمتش کشیدم و تا خواستم سوال کنم، انگشت اشاره‌اش را روی دهانم فشار داد و بیشتر تحقیرم کرد :«هیس! اصلاً نمی‌خوام حرف بزنی که بفهمن ایرانی هستی!» و شاید رمز اشک‌هایم را پای تابلوی زینبیه فهمیده بود که نگاه سردش روی صورتم ماسید و با لحن کثیفش حالم را به هم زد :«تو همه چیت خوبه نازنین، فقط همین ایرانی و شیعه بودنت کار رو خراب میکنه!» 

حس می‌کردم از حرارت بدنش تنم می‌سوزد که خودم را به سمت در کشیدم و دلم می‌خواست از شرّش خلاص شوم که نگاهم به سمت دستگیره رفت و خط نگاهم را دید که مچم را محکم گرفت و تنها یک جمله گفت :«دیوونه من دوسِت دارم!» 

از ضبط صوت تاکسی آهنگ عربی تندی پخش می‌شد و او چشمانش از عشقم خمار شده بود که دیوانگی‌اش را به رخم کشید :«نازنین یا پیشم می‌مونی یا می‌کُشمت! تو یا برای منی یا نمی‌ذارم زنده بمونی!» و درِ تاکسی را از داخل قفل کرد تا حتی راه خودکشی را به رویم ببندد. 

تاکسی دقایقی می‌شد از مسیر زینبیه فاصله گرفته و قلب من هنوز پیش نام زینب جا مانده بود که دلم سمت حرم پرید و بی‌اختیار نیت کردم اگر از دست سعد آزاد شوم، دوباره زینب شوم! 

اگر حرف‌های مادرم حقیقت داشت، اگر این‌ها خرافه نبود و این شیطان رهایم می‌کرد، دوباره به تمام مقدسات مؤمن می‌شدم و ظاهراً خبری از اجابت نبود که تاکسی مقابل ویلایی زیبا در محله‌ای سرسبز متوقف شد تا خانه جدید من و سعد باشد. 

خیابان‌ها و کوچه‌های این شهر همه سبز و اصلاً شبیه درعا نبود و من دیگر نوری به نگاهم برای لذت بردن نمانده بود که مثل اسیری پشت سعد کشیده می‌شدم تا مقابل در ویلا رسیدیم. 

دیگر از فشار انگشتانش دستم ضعف می‌رفت و حتی رحمی به شانه مجروحم نمی‌کرد که لحظه‌ای دستم را رها کند و می‌خواست همیشه در مشتش باشم. 

درِ ویلا را که باز کرد به رویم خندید و انگار در دلش آب از آب تکان نخورده بود که شیرین‌زبانی کرد :«به بهشت داریا خوش اومدی عزیزم!» و اینبار دستم را نکشید و با فشار دست هلم داد تا وارد خانه شوم و همچنان برایم زبان می‌ریخت :«اینجا ییلاق دمشق حساب میشه! خوش آب و هواترین منطقه سوریه!» و من جز فتنه در چشمان شیطانی سعد نمی‌دیدم که به صورتم چشمک زد و با خنده خواهش کرد :«دیگه بخند نازنینم! هر چی بود تموم شد، دیگه نمی‌ذارم آب تو دلت تکون بخوره!» 

یاد دیشب افتادم که به صورتم دست می‌کشید و دلداری‌ام می‌داد تا به ایران برگردیم و چه راحت دروغ می‌گفت و آدم می‌کشت و حالا مرا اسیر این خانه کرده و به درماندگی‌ام می‌خندید. 

دیگر خیالش راحت شده بود در این حیاط راه فراری ندارم که دستم را رها کرد و نمی‌فهمید چه زجری می‌کشم که با خنده خبر داد :«به جبران بلایی که تو درعا سرمون اومد، ولید این ویلا رو برامون گرفت!» و ولخرجی‌های ولید مستش کرده بود که دست به کمر مقابلم قدم می‌زد و در برابر چشمان خیسم خیالبافی می‌کرد :«البته این ویلا که مهم نیس! تو دولت آینده سوریه به کمتر از وزارت رضایت نمیدم!» 

ردّ خون دیروزم هنوز روی پیراهنش مانده و حالا می‌دیدم خون مصطفی هم به آستینش ریخته و او روی همین خون‌ها می‌خواست سهم مبارزه‌اش را به چنگ آورد که حالم از این مبارزه و انقلاب به هم خورد و او برای اولین بار انتهای قصه را صادقانه نشانم داد :«فکر کردی برا چی خودمو و تو رو اینجوری آواره کردم؟ اگه تو صبر کنی، تهش به همه چی می‌رسیم!»…

دیگر رمق از قدم‌هایم رفته بود، بدنم هر لحظه سُست‌تر می‌شد و او می‌دید نگاهم دزدانه به طرف در می‌دود که به سمتم آمد و دوباره با انگشتانش به مچم دستبند زد. از سردی دستانم فهمید اینهمه ترس و درد و خونریزی جانم را گرفته و پای فراری برایم نمانده که با دست دیگرش شانه‌ام را گرفت تا زمین نخورم. 

بدن لختم را به سمت ساختمان می‌کشید و حتی دیدن این حال خرابم رؤیای فتح سوریه را از یادش نمی‌برد که نبوغ جنگی رفقایش را به رخم کشید :«البته ولید اینجا رو فقط به‌خاطر آب و هواش انتخاب نکرده! اگه بتونیم داریا رو از چنگ بشار اسد دربیاریم، نصف راه رو رفتیم! هم رو جاده دمشق درعا مسلط میشیم، هم جاده دمشق امان، هم جاده دمشق بیروت! کل دمشق و کاخ ریاست جمهوری و فرودگاه نظامی دمشق هم میره زیر آتیش ما و نفس حکومت رو می‌گیریم!» 

دیگر از درد و ضعف به سختی نفس می‌کشیدم و او به اشک‌هایم شک کرده و می‌خواست زیر پای اعتقاداتم را بکشد که با نیشخندی دلم را محک زد :«از اینجا با یه خمپاره میشه زینبیه رو زد! اونوقت قیافه ایران و حزب الله دیدنیه!» 

حالا می فهمیدم شبی که در تهران به بهانه مبارزه با دیکتاتوری با بنزین بازی می‌کرد، در ذهنش چه آتشی بوده که مردم سوریه هنوز در تظاهرات و او در خیال خمپاره بود. 

به در ساختمان رسیدیم، با لگدی در فلزی را باز کرد و می‌دید شنیدن نام زینبیه دوباره دلم را زیر و رو کرده که مستانه خندید و شیعه را به تمسخر گرفت :«چرا راه دور بریم؟ شیعه‌ها تو همین شهر سُنی‌نشین داریا هم یه حرم دارن، اونو می‌کوبیم!» 

نمی‌فهمیدم از کدام حرم حرف می‌زند، دیگر نفسی برایم نمانده بود که حتی کلماتش را به درستی نمی‌شنیدم و میان دستانش تمام تنم از ضعف می‌لرزید. 

وارد خانه که شدیم، روی کاناپه اتاق نشیمن از پا افتادم و نمی‌دانستم این اتاق زندان انفرادی من خواهد بود که از همان لحظه داریا بهشت سعد و جهنم من شد. 

تمام درها را به رویم قفل کرد، می‌ترسید آدم فروشی کنم که موبایلم را گرفت و روی اینهمه خشونت، پوششی از عشق کشید :«نازنین من هر کاری می‌کنم برای مراقبت از تو می‌کنم! اینجا به‌زودی جنگ میشه، من نمی‌خوام تو این جنگ به تو صدمه‌ای بخوره، پس به من اعتماد کن!» 

طعم عشقش را قبلاً چشیده و می‌دیدم از آن عشق جز آتشی باقی نمانده که بی‌رحمانه دلم را می‌سوزاند. دیگر برای من هم جز تنفر و وحشت هیچ حسی نمانده و فقط از ترس، تسلیم وحشی‌گری‌اش شده‌ بودم که می‌دانستم دست از پا خطا کنم مثل مصطفی مرا هم خواهد کشت. 

شش ماه زندانی این خانه شدم و بدون خبر از دنیا، تنها سعد را می‌دیدم و حرفی برای گفتن نمانده بود که او فقط از نقشه جنگ می‌گفت و من از غصه در این غربت ذره ذره آب می‌شدم. 

اجازه نمی‌داد حتی با همراهی‌اش از خانه خارج شوم، تماشای مناظر سبز داریا فقط با حضور خودش در کنار پنجره ممکن بود و بیشتر شبیه کنیزش بودم که مرا تنها برای خود می‌طلبید و حتی اگر با نگاهم شکایت می‌کردم دیوانه‌وار با هر چه به دستش می‌رسید، تنبیهم می‌کرد مبادا با سردی چشمانم کامش را تلخ کنم. 

داریا هر جمعه ضد حکومت اسد تظاهرات می‌شد، سعد تا نیمه‌شب به خانه برنمی‌گشت و غربت و تنهایی این خانه قاتل جانم شده بود که هر جمعه تا شب با تمام در و پنجره‌ها می‌جنگیدم بلکه راه فراری پیدا کنم و آخر حریف آهن و میله‌های مفتولی نمی‌شدم که دوباره در گرداب گریه فرو می‌رفتم. 

دلم دامن مادرم را می‌خواست، صبوری پدر و مهربانی بی‌منت برادرم که همیشه حمایتم می‌کردند و خبر نداشتند زینب‌شان هزاران کیلومتر دورتر در چه بلایی دست و پا می‌زند و من هم خبر نداشتم سعد برایم چه خوابی دیده که آخرین جمعه پریشان به خانه برگشت. 

اولین باران پاییز خیسش کرده و بیش از سرما ترسی تنش را لرزانده بود که در کاناپه فرو رفت و با لحنی گرفته صدایم زد :«نازنین!» با قدم‌هایی کوتاه به سمتش رفتم و مثل تمام این شب‌ها تمایلی به هم‌نشینی‌اش نداشتم که سرپا ایستادم و بی‌هیچ حرفی نگاهش کردم. 

موهای مشکی‌اش از بارش باران به هم ریخته بود، خطوط پیشانی بلندش همه در هم رفته و تنها یک جمله گفت :«باید از این خونه بریم!» 

برای من که اسیرش بودم، چه فرقی می‌کرد در کدام زندان باشم که بی‌تفاوت به سمت اتاق چرخیدم و او هنوز حرفش تمام نشده بود که با جمله بعدی خانه را روی سرم خراب کرد :«البته تنها باید بری، من میرم ترکیه!» 

باورم نمی‌شد پس از شش ماه که لحظه‌ای رهایم نکرده، تنهایم بگذارد و می‌دانستم زندان‌بان دیگری برایم در نظر گرفته که رنگ از صورتم پرید. دوباره به سمتش برگشتم و هرچقدر وحشی شده بود، همسرم بود و می‌ترسیدم مرا دست غریبه‌ای بسپارد که به گریه افتادم. 

از نگاه بی‌رحمش پس از ماه‌ها محبت می‌چکید، انگار نرفته دلتنگم شده و با بغضی که گلوگیرش شده بود، زمزمه کرد :«نیروها تو استان ختای ترکیه جمع شدن، منم باید برم، زود برمی‌گردم!» و خودش هم از این رفتن ترسیده بود که به من دلگرمی می‌داد تا دلش آرام شود :«دیگه تا پیروزی چیزی نمونده، همه دنیا از ارتش آزاد حمایت می‌کنن! الان ارتش آزاد امکاناتش رو تو ترکیه جمع کرده تا با همه توان به سوریه حمله کنه!» 

یک ماه پیش که خبر جدایی تعدادی از افسران ارتش سوریه و تشکیل ارتش آزاد مستش کرده و رؤیای وزارت در دولت جدید خواب از سرش برده بود، نمی‌دانستم خودش هم راهی این لشگر می‌شود که صدایم لرزید :«تو برا چی میری؟» 

در این مدت هربار سوالی می‌کردم، فریاد می‌کشید و سنگینی این مأموریت، تیزی زبانش را کُند کرده بود که به آرامی پاسخ داد :«الان فرماندهی ارتش آزاد تو ترکیه تشکیل شده، اگه بخوام اینجا منتظر اومدن‌شون بمونم، هیچی نصیبم نمیشه!» 

جریان خون در رگ‌هایم به لرزه افتاده و نمی‌دانستم با من چه خواهد کرد که مظلومانه التماسش کردم :«بذار برگردم ایران!» و فقط ترس از دست دادن من می‌توانست شیشه بغضش را بشکند که صدایش خش افتاد :«فکر کردی می‌میرم که می‌خوای بذاری بری؟» 

معصومانه نگاهش می‌کردم تا دست از سر من بردارد و او نقشه دیگری کشیده بود که قاطعانه دستور داد :«ولید یه خونواده تو داریا بهم معرفی کرده، تو میری اونجا تا من برگردم.» 

سپس از کیفش روبنده و چادری مشکی بیرون کشید و مقابلم گرفت :«این خانواده وهابی هستن، باید اینا رو بپوشی تا شبیه خودشون بشی.» و پیش از آنکه نام وهابیت جانم را بگیرد، با لحنی محکم هشدار داد :«اگه می‌خوای مثل دفعه قبل اذیت نشی، نباید بذاری کسی بفهمه ایرانی هستی! ولید بهشون گفته تو از وهابی‌های افغانستانی!» 

از میزبانان وهابی تنها خاطره سر بریدن برایم مانده و از رفتن به این خانه تا حد مرگ وحشت کرده بودم که با هق‌هق گریه به پایش افتادم :«تورو خدا بذار من برگردم ایران!» و همین گریه طاقتش را تمام کرده بود که با هر دو دستش شانه‌ام را به سمت خودش کشید و صدایش آتش گرفت :«چرا نمی‌فهمی نمی‌خوام از دستت بدم؟» 

خودم را از میان دستانش بیرون کشیدم که حرارت احساسش مثل جهنم بود و تنم را می‌سوزاند. با ضجه التماسش می‌کردم تا خلاصم کند و اینهمه باران گریه در دل سنگش اثر نمی‌کرد که همان شب مرا با خودش برد. 

در انتهای کوچه‌ای تنگ و تاریک، زیر بارش باران، مرا دنبال خودش می‌کشید و حس می‌کردم به سمت قبرم می‌روم که زیر روبنده زار می‌زدم و او ناامیدانه دلداری‌ام می‌داد :«خیلی طول نمی‌کشه، زود برمی‌گردم و دوباره می‌برمت پیش خودم! اونموقع دیگه سوریه آزاد شده و مبارزه‌مون نتیجه داده!» 

اما خودش هم فاتحه دیدار دوباره‌ام را خوانده بود که چشمانش خیس و دستش به قدرت قبل نبود و من نمی خواستم به این خانه بروم که با همه قدرت دستم را کشیدم و تنها چند قدم دویدم که چادرم زیر پایم ماند و با صورت زمین خوردم. 

تمام چادرم از خاک خیس کوچه گِلی شده بود، ردّ گرم خون را روی صورتم حس می‌کردم، بدنم از درد به زمین چسبیده و باید فرار می‌کردم که دوباره بلند شدم و سعد خودش را بالای سرم رسانده بود که بازویم را از پشت سر کشید. 

طوری بازویم را زیر انگشتانش فشار داد که ناله در گلویم شکست و با صدایی خفه تهدیدم کرد :«اگه بخوای تو این خونه از این کارا بکنی، زنده‌ات نمی‌ذارن نازنین!» 

روبنده را از صورتم بالا کشید و تازه دید صورتم از اشک و خونِ پیشانی‌ام پُر شده که چشمانش از غصه شعله کشید :«چرا با خودت این کارو می‌کنی نازنین؟» با روبنده خیسم صورتم را پاک کرد و نمی‌دانست با این زخم پیشانی چه کند که دوباره با گریه تمنا کردم :«سعد بذار من برگردم ایران…» 

روبنده را روی زخم پیشانی‌ام فشار داد تا کمتر خونریزی کند، با دست دیگرش دستم را روی روبنده قرار داد و بی‌توجه به التماسم نجوا کرد :«اینو روش محکم نگه دار!» و باز به راه افتاد و این جنازه را دوباره دنبال خودش می‌کشید تا به در فلزی قهوه‌ای رنگی رسیدیم. 

او در زد و قلب من در قفسه سینه می‌لرزید که مرد مُسنی در خانه را باز کرد. با چشمان ریزش به صورت خیس و خونی‌ام خیره ماند و سعد می‌خواست پای فرارم را پنهان کند که با لحنی به ظاهر مضطرب توضیح داد : «تو کوچه خورد زمین سرش شکست!»…

صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل خاکستری در هم رفت و به گریه‌هایم شک کرده بود که با تندی حساب کشید :«چرا گریه می‌کنی؟ ترسیدی؟» 

خشونت خوابیده در صدا و صورت این زندان‌بان جدید جانم را به لبم رسانده بود و حتی نگاهم از ترس می‌تپید که سعد مرا به سمت خانه هل داد و دوباره بهانه چید :«نه ابوجعده! چون من می‌خوام برم، نگرانه!» 

بدنم به‌قدری می‌لرزید که از زیر چادر هم پیدا بود و دروغ سعد باورش شده بود که با لحنی بی‌روح ارشادم کرد :«شوهرت داره عازم جهاد میشه، تو باید افتخار کنی!» 

سپس از مقابل در کنار رفت تا داخل شوم و این خانه برایم بوی مرگ می‌داد که به سمت سعد چرخیدم و با لب‌هایی که از ترس می‌لرزید، بی‌صدا التماسش کردم :«توروخدا منو با خودت ببر، من دارم سکته می‌کنم!»

دستم سُست شده و دیگر نمی‌توانستم روی زخمم را بگیرم که روبنده را رها کردم و دوباره خون از گوشه صورتم جاری شد.

نفس‌هایش به تپش افتاده و در سکوتی ساده نگاهم می‌کرد، خیال کردم دلش به رحم آمده که هر دو دستش را گرفتم و در گلویم ضجه زدم :«بذار برم، من از این خونه می‌ترسم…» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، صدای نکره ابوجعده از پشت سرم بلند شد :«اینطوری گریه می‌کنی، اگه پای شوهرت برای جهاد بلنگه، گناهش پای تو نوشته میشه!» 

نمی‌دانست سعد به بوی غنیمت به ترکیه می‌رود و دل سعد هم سخت‌تر از سنگ شده بود که به چشمانم خیره ماند و نجوا کرد :«بذارم بری که منو تحویل نیروهای امنیتی بدی؟» 

شیشه چشمانم از گریه پر شده و به سختی صورتش را می‌دیدم، با انگشتان سردم به دستش چنگ زدم تا رهایم نکند و با هق‌هق گریه قسم خوردم :«بخدا به هیچکس هیچی نمیگم، فقط بذار برم! اصلا هر جا تو بگی باهات میام، فقط منو از اینجا ببر!» 

روی نگاهش را پرده‌ای از اشک پوشانده و شاید دلش ذره‌ای نرم شده بود که دستی چادرم را از پشت سر کشید و من از ترس جیغ زدم. به‌سرعت به سمت در چرخیدم و دیدم زن جوانی در پاشنه درِ خانه، چادرم را گرفته و با اخم توبیخم کرد :«از خدا و رسولش خجالت نمی‌کشی انقدر بی‌تابی می‌کنی؟» 

سعد دستانش را از حلقه دستانم بیرون کشید تا مرا تحویل دهد و به جای او زن دستم را گرفت و با یک تکان به داخل خانه کشید. 

راهرویی تاریک و بلند که در انتهایش چراغی روشن بود و هوای گرفته خانه در همان اولین قدم نفسم را خفه کرد. وحشتزده صورتم را به سمت در چرخاندم، سعد با غصه نگاهم می‌کرد و دیگر فرصتی برای التماس نبود که مقابل چشمانم ابوجعده در را به هم کوبید.
 
 باورم نمی‌شد سعد به همین راحتی رهایم کرده و تنها در این خانه گرفتار شدم که تنم یخ زد. در حصار دستان زن پر و بال می‌زدم تا خودم را دوباره به در برسانم و او با قدرت مرا به داخل خانه می‌کشید و سرسختانه نصیحتم می‌کرد :«اینهمه زن شوهراشون رو فرستادن جهاد! باید محکم باشی تا خدا نصرت خودش رو به دست ما رقم بزنه!» و من بی‌پروا ضجه می‌زدم تا رهایم کند که نهیب ابوجعده قلبم را پاره کرد :«خفه شو! کی به تو اجازه داده جلو نامحرم صداتو بلند کنی؟» 

با شانه‌های پهنش روبرویم ایستاده و از دستان درشتش که به هم فشار می‌داد حس کردم می‌خواهد کتکم بزند که نفسم در سینه بند آمد و صدایم در گلو خفه شد. 

زن دوباره دستم را کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، تحقیرم کرد :«تو که طاقت دوری شوهرت رو نداری، چطوری می‌خوای جهاد کنی؟» میان اتاق رسیده بودیم و دستم هنوز در دستش می‌لرزید که به سمتم چرخید و بی‌رحمانه تکلیفم را مشخص کرد :«تو نیومدی اینجا که گریه کنی و ما نازت رو بکشیم! تا رسیدن ارتش آزاد به داریا، ما باید ریشه رافضی‌ها رو تو این شهر خشک کنیم!» 

اصلاً نمی‌دید صورتم غرق اشک و خون شده و از چشمان خیس و سکوت مظلومانه‌ام عصبی شده بود که رو به ابوجعده اعتراض کرد :«این لالِ؟» 

ابوجعده سر تا پای لرزانم را تماشا کرد و از چشمانش نجاست می‌بارید که نگاهش روی صورتم چسبید و به زن جواب داد :« افغانیه! بلد نیس خیلی عربی صحبت کنه!» و انگار زیبایی و تنهایی‌ام قلقلکش می‌داد که به زخم پیشانی‌ام اشاره کرد و بی‌مقدمه پرسید :«شوهرت همیشه کتکت می‌زنه؟» 

دندان‌هایم از ترس به هم می‌خورد و خیال کرد از سرما لرز کرده‌ام که به همسر جوانش دستور داد :«بسمه! یه لباس براش بیار، خیس شده!» و منتظر بود او تنهایمان بگذرد که قدمی دیگر به سمتم آمد و زیر لب پرسید :«اگه اذیتت می‌کنه، می‌خوای طلاق بگیری؟»… 
ادامه دارد…



منبع خبر

شوهرت همیشه کتکت می‌زند؟! بیشتر بخوانید »

امیر نصیرزاده از دانشگاه شهید ستاری بازدید کرد

افتتاح مرکز ذخیره سازی و توزیع سوخت هواپیما در کشور



به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق،  امیر سرتیپ خلبان عزیز نصیرزاده فرمانده نیروی هوایی ارتش با حضور در پایگاه شهید لشکری مهرآباد ضمن بازدید از بخشهای مختلف این یگان، مرکز ذخیره سازی و توزیع سوخت هواپیما را افتتاح کرد.

وی همچنین از روند باز آماد (اورهال) هواپیمای بوئینگ ۷۴۷ بازدید و ضمن تقدیر از کارکنان فنی بوئینگ، بر سرمایه‌گذاری روی استعدادهای داخلی و تکیه بر توانمندی های ملی تأکید کرد.

در ادامه فرمانده نیروی هوایی ارتش از سایت قرآنی قرارگاه سربازی پایگاه هوایی شهید لشکری نیز بازدید کرد و درجریان فعالیت های انجام شده این مرکز قرآنی قرار گرفت.

گفتنی است در این بازدید، امیر سرتیپ دوم خرسندی معاون اداره مهندسی و پدافند غیرعامل نهاجا، فرمانده نیروی هوایی را همراهی می کرد.

منبع: مهر



منبع خبر

افتتاح مرکز ذخیره سازی و توزیع سوخت هواپیما در کشور بیشتر بخوانید »

چشمه صلح

نقش ارتش ترکیه در بحران سوریه و رویای نفوذ منطقه‌ای / عملیات چشمه صلح؛ از پیشروی برق آسای قوای ترکیه تا نجات شبه نظامیان کُرد توسط ارتش سوریه +نقشه و تصاویر


سرویس جهان مشرق _ سقوط منطقه عفرین در سال ۲۰۱۸ و فجایعی که در دوران اشغال این منطقه توسط مزدوران تحت امر ارتش ترکیه بر سر مردم غیر نظامی آن آمد باز هم باعث نشد تا رهبران و فرماندهان شبه نظامیان کرد در شمال سوریه از محاسبات اشتباه خود در خصوص حمایت امریکا از این گروه ها دست بردارند.

در تابستان سال ۲۰۱۹ به تدریج زمزمه‌های حمله ارتش ترکیه و نیروهای تحت حمایتش به مناطق اصلی قوای SDF در شمال و شمال شرق سوریه به گوش میرسید اما طرف مقابل همچنان بر این باور بود که امریکا اجازه حمله ترکیه به متحدین این کشور را نخواهد داد. امریکایی ها در سال قبل از آن در زمان حمله ارتش ترکیه تحت عملیات شاخه زیتون به منطقه عفرین سکوت کرده و هیچ واکنشی از خود نشان ندادند، اما سران SDF اینگونه توجیه میکردند که عفرین در منطقه‌ای ایزوله و خارج از خاک اصلی مناطق تحت کنترل این گروه است.

اما با اعلام رسمی آغاز عملیات چشمه صلح، توسط رجب طیب اردوغان در ۹ اکتبر ۲۰۱۹ میلادی، قوای مشترک ارتش ترکیه و مزدوران تحت امرش حمله به مناطق تحت کنترل شبه نظامیان کرد در محدوده شهرهای تل ابیض یا راس العین را آغاز کردند.

اینبار اما به محض آغاز عملیات نظامی ترکیه، حوادثی رخ داد که نه تنها رهبران SDF بلکه جهانیان را متحیر ساخت… نظامیان امریکایی اقدام به عقب نشینی و تخلیه پایگاه‌های نظامی خود در این منطقه کرده و به قوای مشترک ترکیه اجازه دادند بدون هیچ دردسری پیشروی زمینی خود را آغاز کنند.

قوای امریکایی تقریبا تمامی مقرهای نظامی خود از عین عیسی در غرب مناطق درگیری تا تل تمر در شرق این منطقه را تخلیه کرده و حتی در مواردی آنچنان با عجله این کار را انجام دادند که فرصت جمع آوری تجهیزات حساس و مدارک محرمانه نیز از این پایگاه‌ها وجود نداشت و به ناچار جنگنده‌های نیروی هوایی این کشور اقدام به بمباران هوایی و از بین بردن تجهیزات به جای مانده کردند.

تصویر ماهواره ای پایگاه نظامی لافارج ارتش امریکا قبل و بعد از بمباران توسط جنگنده‌های این کشور

به هر ترتیب نیروهای مزدور ارتش ترکیه پیشروی زمینی خود را برای تصرف شهرهای راس العین و تل ابیض آغاز کردند. البته هدف گذاری کلی این عملیات که از سوی مقامات ترکیه اعلام شده بود ایجاد کمربند حائل به عمق ۳۵ کیلومتر در منطقه مورد نظر از خط مرزی این کشور تا بزرگراه بین المللی M۴ بود.

بر خلاف منطقه عفرین که در شرایط محاصره نیز ۲ ماه در برابر مهاجمین مقاومت کرده بود، شبه نظامیان کرد در این عملیات هیچ گونه موفقیتی در دفاع از مناطق خود نداشته و با دادن تلفات بسیار زیاد به تدریج از عمده مناطق از جمله دو شهر مهم راس العین و تل ابیض که نقش حیثیتی برای آنها داشت عقب نشینی کردند.

یکی از دلایل و توجیهات ترکیه برای حمله به این مناطق اقدامات شبه نظامیان YPG و تروریست‌های PKK در تغییر ترکیب جمعیتی این مناطق و تلاش برای بیرون راندن ساکنان بومی عرب این شهرها بود.

در واقع راس العین و تل ابیض پیش از سال ۲۰۱۵ و ورود شبه نظامیان کرد تحت حمایت امریکا به این منطقه به بهانه مبارزه با داعش تقریبا خالی از جمعیت کردزبان بوده و یا درصد بسیار کمی از سکنه این مناطق را کردهای شمال سوریه تشکیل میدادند، اما با تصرف این مناطق توسط SDF به تدریج سیاست تغییر ترکیب جمعیتی و سکونت کردزبانان در این مناطق و اطلاق اسامی جعلی نظیر سری کانی (برای راس العین) و گری سپی (برای تل ابیض) موجب خشم مردم منطقه و گرایش آنها به سوی ترکیه شد.

این مسئله موجب شد تا در هنگام هجوم قوای ارتش ترکیه به این منطقه، مردم محلی اقدام به همکاری با قوای مهاجم کرده و حتی برخی گروه‌های غیر کرد SDF که مسئول دفاع از این مناطق بودند نیز بدون نبرد اقدام به عقب نشینی کنند.

از دیگر دلایل پیشروی سریع قوای مهاجم پشتیبانی بسیار خوب توپخانه و پهپادهای مسلح ارتش ترکیه از عملیات زمینی قوای تحت امرشان بود.

در واقع این عملیات آغاز سریال نمایش‌های تبلیغاتی ترکیه برای تجهیزات ساخت صنایع دفاعی این کشور بود. هویتزرهای خودکششی T۱۵۵ Firtina و راکت اندازهای ۱۲۲ میلیمتری Sakarya و ۳۰۰ میلیمتری Kasirga با آتش بی امان خود راه را برای پیشروی قوای زمینی باز کرده و تلفات شدیدی به شبه نظامیان کرد وارد کردند.

پهپادهای رزمی این کشور نظیر Bayraktar TB۲ و Anka نیز آسمان منطقه نبرد را پوشش می‌دادند.

عملیات نظامی تقریبا به مدت ۲ هفته و تا روز ۲۴ اکتبر در جریان بود تا اینکه رهبران شبه نظامیان کرد سرانجام تصمیم عاقلانه ای گرفته و از دولت سوریه و قوای نظامی روسیه درخواست کمک و میانجیگری کردند. ارتش سوریه و نظامیان روس نیز که پیش از آغاز عملیات به دلیل حضور نظامیان امریکایی امکان دخالت در این منطقه را نداشتند، با دعوت رسمی نمایندگان SDF اقدام به استقرار در خطوط تماس با مهاجمین ترکیه کرده و بدین ترتیب ادامه پیشروی ارتش ترکیه در این منطقه متوقف شد.

در واقع ورود قوای دولتی سوری و نظامیان روس که پس از مذاکرات فشرده با ترکیه و ایجاد گشت های مرزی مشترک بر روی بزرگراه بین المللی M۴ مانع از ادامه عملیات نظامی مهاجمین شده بودند موجب نجات قوای SDF از فاجعه تمام عیار و حتی از دست دادن شهرهایی نظیر حسکه و قامشلی شد و یک بار دیگر ثابت کرد که دل بستن به قوای امریکایی در مواجهه با ارتش ترکیه که متحد سنتی امریکا و عضوی از اتلاف ناتو است خیالی باطل بوده و تنها راه نجات مردم این مناطق از تهاجمات بعدی ارتش ترکیه، سپردن کنترل این مناطق به ارتش و دولت قانونی سوریه خواهد بود.

ادامه دارد …



منبع خبر

نقش ارتش ترکیه در بحران سوریه و رویای نفوذ منطقه‌ای / عملیات چشمه صلح؛ از پیشروی برق آسای قوای ترکیه تا نجات شبه نظامیان کُرد توسط ارتش سوریه +نقشه و تصاویر بیشتر بخوانید »

ابراز نگرانی روسیه از افزایش فعالیت داعش در سوریه

ابراز نگرانی روسیه از افزایش فعالیت داعش در سوریه



به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، روسیه روز پنجشنبه  در مورد افزایش فعالیت‌های تروریستی «داعش» در برخی مناطق سوریه ابراز نگرانی کرد.

بیشتر بخوانید:

تاکید فرستاده سازمان ملل در سوریه بر لزوم تحقق راهکار سیاسی

بر اساس گزارش پایگاه خبری روسیا الیوم، «ماریا زاخاروا» سخنگوی وزارت خارجه روسیه در اظهاراتی خبری گفت: «اینکه هسته‌های خفته داعش اخیراً عملیات خود را در شرق و مرکز سوریه به ویژه در مناطق تحت کنترل کُردها در شرق فرات تشدید کرده اند، موجب نگرانی رو به افزایش روسیه شده است.»

این دیپلمات روسیه گفت که گزارش‌هایی در مورد افزایش حملات تروریستی به مواضع ارتش سوریه و واحدهای کُرد وجود دارد.

زاخارووا ابراز امیدواری کرد که مسکو به لطف مذاکراتی که «گئر پدرسون» نماینده ویژه سازمان ملل متحد در دمشق انجام داد، جلسه جدید کمیته قانون اساسی سوریه تا پایان ماه نوامبر در ژنو برگزار شود.

نیروهای آمریکایی به بهانه مبارزه با تروریسم به صورت مستمر حضور غیرقانونی خود در منطقه «الجزیره» سوریه را تقویت می‌بخشند و به سرقت نفت و سرمایه‌های سوریه با کمک شبه‌نظامیان «قسد» و سایر گروه‌های مسلح همپیمان خود در این منطقه مشغولند؛اما در واقع امر از داعش حمایت می‌کنند.

نیروهای آمریکایی و نیروهای همپیمان آن  موسوم به «نیروهای دموکراتیک سوریه» (قسد) کنترل اغلب میدان‌های نفتی در منطقه الجزیره سوریه در دو استان الحسکه و دیرالزور را در دست دارند.

دولت سوریه بارها تأکید کرده است که این شبه‌نظامیان و عناصر تروریست آمریکا در شرق و شمال شرق سوریه هدفی جز غارت نفت ندارند، لذا با تمام توان تلاش می‌کند تا به حضور غیر قانونی آنها پایان دهد.

دونالد ترامپ رئیس جمهور آمریکا نیز بارها اذعان کرده است که آمریکا برای نفت در سوریه حضور دارد. گزارش‌های بسیاری نیز از غارت نفت سوریه توسط آمریکا وجود دارد.

منبع: فارس



منبع خبر

ابراز نگرانی روسیه از افزایش فعالیت داعش در سوریه بیشتر بخوانید »