اسارت

یک شب با «سید آزادگان» در زندان مخوف استخبارات


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، خاطرات روزهای سرد اسارت که امتحان آن کمتر از شهادت نبود، برای بسیاری از آزادگان سرافراز، با شنیدن نام او گرم می‌شود؛ نامی که در شرایط سخت زندان‌های رژیم بعثی عراق، برای اسرا دلگرمی بود؛ مرد بزرگی که در دوران اسارت همچون خورشیدی بر دل‌های اسیران زخم‌خورده اسرا می‌تابید و چون ستاره‌ای درخشان، هدف و راه را بر آن‌ها نشان می‌داد؛ آری! بدون‌دلیل نیست که مرحوم «سید علی‌اکبر ابوترابی فرد» را «سید آزادگان» لقب نهاده‌اند.

اسارت در استخبارات رژیم بعثی عراق، یکی از سخت‌ترین اسارت‌ها بود؛ دورانی که بعثی‌ها با سخت‌ترین شکنجه‌ها و در شرایط بسیار بد انسانی با اسرا رفتار می‌کردند؛ اما «حسن ناجی حاجی بابایی» که شکنجه‌های استخبارات را تجربه کرده، در خاطره‌ای به روایت رفتارهای دلگرم‌کننده سید آزادگان در سلول‌های مخوف استخبارات پرداخته هست.

یک شب با «سید آزادگان» در زندان مخوف استخبارات

با شروع تابستان ۱۳۶۴، سه ماه از زمان اسارتم می‌گذشت. مرا به‌همراه سه نفر از اسرا برای بازجویی به اداره استخبارات (اطلاعات) عراق برده بودند. در آن‌جا رسم بر این بود که به محض ورود زندانی یا اسیر به داخل راهرو زندان، تعداد زیادی سرباز و نیرو‌های بعثی (البته همه با لباس شخصی) با وسایل مختلف مانند کابل، شلنگ، چوب، باتوم و از همه بدتر زنجیر‌های نازکی که در دست داشتند، شروع به کتک زدن زندانیان یا اسرا می‌کردند. به محض ورود ما به‌صورت چشم و دست بسته به داخل راهرو، متوجه شدیم گروهی به استقبال ما آمدند. یکی از آن‌ها با وسیله‌ای که در دست داشت، به شانه من زد و از من پرسید: «انت حرس خمینی؟» یعنی تو پاسداری؟ و من چون تازه اسیر شده بودم و به زبان عربی آشنایی نداشتم، با عجله جواب دادم «بلی‌. بلی انت حرس خمینی»، که همین امر باعث کتک خوردن ما چهار نفر با شدت بیشتری شد. 

خلاصه حدود نیم ساعت با شلنگ، باتوم، زنجیر و… پذیرایی شدیم، به‌حدی که دیگر نای بلند شدن از زمین را نداشتیم و به‌دلیل بسته بودن چشم‌ها و دستهای‌مان، نمی‌توانسیتم وضع آشفته یکدیگر را ببینیم و از حال هم با خبر شویم؛ فقط ناله‌های همدیگر را می‌شنیدیم که شنیدنش بسیار رنج‌آور بود.

ما را به سمت سلول هدایت کردند. درب سلول باز شد و یکی‌یکی چشم‌ها و دستهای‌مان را باز کردند و با نوازشی لگدگونه روانه سلول شدیم. سلول‌ها عبارت بودند از اطاق‌هایی با یک درب بزرگ آهنی که در وسط درب یک روزنه به اندازه کف دست وجود داشت که وقتی آفتاب به درب آهنی می‌تابید، هوای سلول بسیار گرم و طاقت‌فرسا می‌شد و تنها با خوابیدن روی موزائیک‌های کف سلول، دمای بدن‌مان کمی پایین می‌آمد. در انتهای سلول تعدادی پتو روی هم انباشته بود؛ و در طرف دیگر نیز یک سطل فلزی قرمز رنگ (مخصوص آتش‌نشانی) با کمی آب که از گرمای شدید سلول ولرم شده بود، به‌همراه یک عدد پارچ استیل قرار داشت. کف سلول با موزائیک‌های سیاه رنگی فرش شده بود که در اثر رطوبت زیاد، در برخی از آن‌ها برآمدگی‌هایی ایجاد شده بود. در سقف سلول یک عدد لامپ بسیار ضعیف روشن بود که کلید آن در خارج از سلول قرار داشت. وقتی درب بسته شد و چشمهای‌مان به تاریکی داخل سلول عادت کرد، چشم‌مان به مرد میان‌سالی – حدوداً ۴۵ ساله – با اندامی بسیار ضعیف که در گوشه‌ای روی زمین به صورت دو زانو نشسته بود، افتاد که سرش را به معنای خوش آمدید تکان می‌داد. از او خیلی ترسیده بودیم، فکر می‌کردیم یکی از عراقی‌هاست و به این ترتیب می‌خواهد از ما اطلاعاتی کسب کند. نفس‌مان بالا نمی‌آمد و زیرلب به یکدیگر می‌گفتیم بچه‌ها حرف نزنید، شاید جاسوس باشد. حدوداً یک ساعت ما به او نگاه می‌کردیم، او به ما نگاه می‌کرد و هر چه او می‌گفت من ایرانی‌ام، باور نمی‌کردیم و می‌گفتیم که دروغ می‌گوید، تا نهایتاً یکی از بچه‌ها از او پرسید اسم شما چیست؟ گفت: «بنده خدا مگر فرقی هم می‌کند که اسمم چیست؟».

باز دوباره همه جا را سکوت فرا گرفت و ما سرگرم ابروی شکسته سعید شدیم که خونریزی شدیدی داشت. بعد از لحظه‌ای او پرسید: «اسم شما چیست؟ شما کِی و کجا اسیر شده‌اید، چه خبر از ایران؟ حال و هوای ایران چطور هست؟ از جنگ چه خبر؟ من چهار سال هست که اسیرم و از همه‌جا و همه‌چیز بی‌خبر. دوباره از او سؤال کردم هنوز هم نمی‌خواهی بگویی اسمت چیست؟ با صدایی آرام و آهسته گفت: «سید علی‌اکبر». ما نمی‌دانستیم که چه کسی هست و چه خصوصیاتی دارد. از طرفی هم اضطراب زیادی در مورد سرنوشت خودمان داشتیم که پس از آن چه خواهد شد؟ او با صحبت‌های دلگرم‌کننده خود، اضطراب ما را کم و اسارت را برایمان تشریح کرد.

خلاصه از آن‌جایی که ایشان را هم تازه برای بازجویی به استخبارات آورده بودند، تقریباً در آن وضعیت، حال وهوای یکسانی داشتیم. نزدیک ظهر شده بود و موقع ناهار صدای باز کردن قفل‌های بزرگ درب آهنی گوش را اذیت می‌کرد و رعب و وحشت زیادی در دل ایجاد می‌نمود. درب باز شد، چند نفر عراقی با لباس شخصی و کابل به دست وارد سلول شدند، یک نفر از آن‌ها چند عدد سمون که داخل یک کیسه پلاستیکی بود، به دست داشت و یک نفر دیگر از آن‌ها سطل آب را از داخل برداشت و از شیر آب بیرون از سلول پر کرد و گذاشت داخل سلول و به زبان فارسی ولی با لهجه عربی از ما سوال می‌کرد: «چه کسی نان می‌خواهد؟» هرکس می‌گفت من نان می‌خواهم، یکی از سمون‌هایی که مثل پاره آجر بود به طرف او پرتاب می‌کرد که باید با مهارت خاصی نان‌ها را می‌گرفتیم.

خنده‌کنان درب را بستند و رفتند. ناهار؛ همان آب و سمون بود. خلاصه به هر شکل که بود، بعد از خوردن ناهار «سیدعلی اکبر» با تعریف چگونگی اسیر شدنش و همچنین ما با تعریف کردن از ایران، آن روز را به شب رساندیم. یکی از بچه‌ها که اسمش «رمضانعلی» بود، برای رفتن به دست‌شویی نگهبان را صدا زد و گفت: «می‌خواهم بروم بیرون». چشم‌تان روز بد نبیند، درب را باز کردند و او را بیرون بردند و چندنفری با شیلنگ و کابل و لگد به جانش افتادند و حدود نیم‌ساعت بی‌رحمانه او را شکنجه کردند. سپس او را کشان‌کشان به داخل سلول آوردند. یکی از نگهبانان با همان لهجه عربی پرسید: «کس دیگری هست که بخواهد دست‌شویی برود؟». سکوت همه‌جا را فرا گرفته بود. تنها صدای ناله «رمضانعلی» سکوت سلول را در هم می‌شکست. اشک در چشمان‌مان حلقه زده بود و از طرفی هم نگران آینده خودمان بودیم؛ به ما گفته بودند بعد از بازجویی کارتان تمام هست؛ زیرا عراقی‌ها فکر می‌کردند ما جزو افسران بلند پایه ارتش ایران هستیم و برای بازجویی از ما تشریفات خاصی داشتند؛ مثلاً به جای باتوم معمولی از باتوم برقی استفاده می‌کردند؛ ولی با وجود تمامی این مشکلات، حضور «سید علی‌اکبر» و صحبت‌های او، ما را به زندگی و ادامه راه دلگرم می‌ساخت.

از آن‌جایی که آن مرد غریبه تجربه زیادی از سلول و اسارت داشت، گفت: «بچه‌ها برای بیرون رفتن نیاز نیست نگهبان را خبر کنید، از همین ظرف (پارچ) می‌توانیم استفاده کنیم و ان‌شاءالله فردا صبح ما را از این‌جا خواهند برد». این بود که ما برای رفع حاجت از آن ظرف استفاده می‌کردیم و روی آن را با زیرپوش یکی از بچه‌ها پوشاندیم.

تکه‌های نانی که از ظهر مانده بود را با کمی آب خیس کردیم و شام را دور هم خوردیم. سید هم از شرایط اسارت تعریف می‌کرد که چگونه این سال‌ها را پشت سرگذاشته هست و هرچه ما می‌خواستیم از زمان قبل از اسارت خود، برای ما تعریف کند، چیزی نمی‌گفت و بحث را عوض می‌کرد. او گفت: «بچه‌ها وقت خواب هست؛ اگر دیر بخوابیم، تا صبح ما را اذیت خواهند کرد. بهتر هست چند تا از آن پتو‌ها را بیاوریم زیرمان بیاندازیم تا از رطوبت جلوگیری کند». وقتی به سراغ پتو‌ها رفتیم، اولین پتو را که برداشتیم و باز کردیم، متوجه شدیم که بوی بسیار بد سلول از همین پتوهاست؛ افرادی که قبل از ما در سلول بودند، برخلاف ما که ظرف را برای رفع حاجت به کار گرفتیم، از پتو‌ها استفاده کرده بودند.

هر‌طور بود، آن شب خوابیدیم، هنوز نیمی از شب نگذشته بود که از خارش زیاد بدن‌مان، همگی بیدارشدیم. تمام لباس‌هایمان پر از شپش بود و هیچ چاره‌ای جز نشستن و شکار شپش‌ها نداشتیم تا صبح شود؛ بدین‌ترتیب یکی از شب‌های تلخ اسارت را پشت سر گذاشتیم. روشنایی بسیار کمی که از پنجره کوتاه بالای دیوار سلول به داخل می‌تابید، نشانگر این بود که وقت نماز هست. «سید علی‌اکبر» دستمالی که در دست داشت را با آب بسیار کمی که از سطل برداشته بود، خیس کرد و با رطوبت دستمال وضو گرفت. برای ما خیلی دیدنی و جالب بود. ما هم به همین ترتیب وضو گرفتیم و نماز خواندیم.

یک شب با «سید آزادگان» در زندان مخوف استخبارات

صدای رفت و آمد و تعویض نگهبانان این مفهوم را می‌رساند که یک روز دیگر با همه مشکلاتش شروع شده هست. یکی از نگهبانان جدید از سوراخ درب نگاه کرد و گفت: «یالا شای» ما اول فکر کردیم می‌خواهد چای بیاورد؛ ولی منظور نگبهان عراقی این بود که خودتان پارچ استیل را بیاورید و چای بگیرید در بزرگ آهنی باز شد و نگهبان به زبان عربی چیز‌هایی گفت که ما متوجه نشدیم؛ ولی «سیدعلی‌اکبر» که عربی خوب صحبت می‌کرد، گفت: «بچه‌ها می‌گوید یک نفر پارچ را بردارد و به‌دنبال او برود تا چای و صبحانه بگیرد». هیچ‌وقتی هم برای فکر کردن نداشتیم که بدانیم با این پارچ چه باید کرد. «سعید» بلافاصله پارچ را برداشت و دستش را روی آن گذاشت و به‌دنبال نگهبان عراقی به راه افتاد و بعد از چند دقیقه با پارچ پر از چای و چند عدد سمون برگشت. همگی جلو آمدیم و پرسیدیم «سعید: پارچ را عوض کردی؟»، گفت: «نه فقط فرصت کردم پارچ را در دست‌شویی بین راه خالی کنم و یک بار آب بکشم و چای را بگیرم.»، چون شب و روز بسیار سختی را پشت سر گذاشته بودیم و گرسنگی و تشنگی فشار زیادی به ما آورده بود، مجبور به خوردن نان و چای شیرین داخل پارچ شدیم. به سیدعلی‌اکبر گفتم: «مگر تو صبحانه نمی‌خوری؟» سری تکان داد و گفت: «من روزه‌ام یعنی از امروز می‌خواهم روزه بگیرم». در همین حین نگهبان عراقی از سوراخ درب نگاه کرد و گفت: «علی‌اکبر ابوترابی، علی‌اکبر ابوترابی، آماده‌باش نیم ساعت دیگر باید برویم». بله همان مرد غریبه کسی نبود به جز مرحوم «حاج سید علی اکبر ابوترابی (سیدالاسرا)»؛ مردی که تمام اسرایی که در مدت اسارت‌شان حتی اگر ساعتی را با او بودند، از وی به نیکی یاد می‌کنند و هیچ‌وقت او را فراموش نمی‌کنند. از جا بلند شد و گفت: «بچه‌ها در همین فرصت کمی که با هم هستیم، می‌خواهم چند چیز به شما بگویم؛ و در ابتدا تمام مسیری را که قرار بود ما پس از آن طی کنیم برایمان توضیح داد و گفت شاید ما نتوانیم یکدیگر را ببینیم و هر کجای عراق که زندانی شدید تا بقیه اسارت را بگذرانید، خدا را فراموش نکنید و فقط برای خدا زندگی کنید و سعی کنید که اگر کسی کاری بلد هست، از او بیاموزید و اگر در کاری هم تجربه دارید به بقیه اسرا یاد دهید؛ این‌طوری وقت‌تان بهتر پر می‌شود. قوانین اردوگاه را که از سوی عراقی‌ها وضع می‌شود، در حد امکان اجرا کنید تا سرافراز و سلامت به ایران باز گردید. والسلام».

انتهای پیام/ ۱۱۳

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

یک شب با «سید آزادگان» در زندان مخوف استخبارات بیشتر بخوانید »

شهید میانلو‌ مطلق: اطاعت از «ولی‌فقیه» واجب است/ «حجاب» موجب خشنودی خداست


گروه ساجد دفاع‌پرس: وصیت‌نامه‌های شهدا بیان‌گر سیره شهدا هستند که از آن‌ها می‌توان راهی که شهدا پیمودند تا به سعادت ابدی رسیدند را یافت؛ بنابراین نگاهی به این گنج‌های به‌یادگار مانده از مردان خدا و ترویج آن‌ها برای نسل‌های جدید، می‌تواند موجب شناساندن سبک و سیره شهدا در جامعه شود.

وصیت‌نامه شهید والامقام «حمید میانلو مطلق» یکی از شهدایی هست که همچون دیگر شهدا، وصیت‌نامه او حاوی نکات ارزنده‌ای هست که مسیر سعادت را پیش روی ما قرار می‌دهد؛ پاسدار دلاوری که آذر سال ۱۳۴۲ در تهران متولد شد و پس از تحصیل تا مقطع متوسطه و با شروع جنگ تحمیلی، در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل حضور یافت و سرانجام بیست و یکم اردیبهشت سال ۱۳۶۴ در هویزه به شهادت رسید؛ اما پیکر مطهرش مدت‌ها در منطقه برجای ماند تا این‌که پس از تفحص و تشییع، به خاک سپرده شد.

شهید میانلو‌مطلق: اطاعت از «ولی‌فقیه» واجب هست/ «حجاب» موجب خشنودی خداست

وصیت‌نامه شهید والامقام «حمید میانلو مطلق»

بسمه تعالی

إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ

أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلٰهَ إِلَّا ٱللَّٰهُ
أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّدًا رَسُولُ ٱللَّٰهِ
أشهَدُ أَنّ عَلیاً ولیُّ الله

چه شیرین هست جان دادن در راه خدا، چه عارفانه هست ناله آخرین را سر دادن
«شهید علیرضا حجت‌دوست»

بار خدایا! بیامرز برایم گناهانی که بدرند پرده‌ها را. بار خدایا! بیامرز برایم گناهانی که فرو بارند بدبختی‌ها را. بار خدایا! بیامرز برایم گناهانی که دگرگون سازند نعمت‌ها را. بار خدایا! بیامرز برایم گناهانی که جلوگیرند از دعاها. بار خدایا! بیامرز برایم گناهانی که فرو آرند بلا را. بار خدایا! بیامرز برایم گناهانی که کردم و هر خطایی که نمودم. بار خدایا! به‌درستی که من تقرب می‌جویم به‌سویت با یاد تو. بار خدایا! به‌درستی که به تو پناه می‌برم از نفسی که سیر نمی‌شود و از دلی که خاشع و ترسان نمی‌شود. بار خدایا! از تو گذشت در دنیا و آخرت را می‌طلبم. بارخدایا! شفاعت محمد (صلی الله علیه و آله) را روزی من گردان و مرا از همنشینی با او محروم نگردان؛ زیرا که تو از هر مهربانی مهربان‌تری. بار خدایا! برای گناهانم آمرزنده‌ای نیست و از برای زشتی‌هایم پرده‌پوشی نیست و از برای عمل زشتم، تبدیل‌کننده به نیکی غیر از تو نیست.

درود و رحمت خدا بر محمد و آل او. درود خدا و رسولش بر بندگان صالح خدا و درود و سلام ملائکه و مقربین درگاه خدا بر امیرمومنان علی‌بن‌ابی‌طالب (علیه‌السلام) بنیان‌گذار مذهب تشیع و درود و سلام خدا بر فرزند زهرا (سلام‌الله‌علیها) سید والامقام حضرت امام خمینی.

شکر خدا را که آفریدگار من هست. شکر خدا را که اسلام دین من و حضرت محمد (صلی‌الله‎علیه‎وآله‌) که درود خدا بر او و آلش باد، پیغمبر من هست و حضرت علی (علیه‌السلام) امام من و حسن و حسین و علی و محمد و جعفر و موسی و علی و محمد و علی و حسن (علیهاالسلام) و فرزند شایسته او حضرت مهدی (عجل‌الله‌فرجه) که درود خدا بر ایشان باد، پیشوایان و آقایان من‌اند.

با دوستان ایشان دوست و با دشمنان ایشان دشمن باشید.

شکر خدا را که بصیرتم را به نور حق روشن گرداند، تا افتخار کشته شدن در معرکه نبرد اسلام با کفر را داشته باشم. شکر خدا را، شکر خدا را، شکر خدا را که به‌دست کافران کشته شدم، شکر خدا را که در بستر نمردم، شکر خدا را…

خدایا خالصم گردان، خدایا عاشقم گردان و سپس بمیران مرا و در زمره توبه‌کنندگان قرار ده. خدایا امید به رحمتت دارم، از تو طلب آمرزش می‌کنم، خدایا از سر گناهانم بگذر که طاقت آتش جهنمت را ندارم (یَا رَبِّ ارْحَمْ ضَعْفَ بَدَنِی)

بار الها! مرا در زمره توبه‌کنندگان قرار ده، توبه بنده خوار و ذلیل و فروتن، بینوای پریشان روزگار، گدای درمانده، پناهنده‌ای که از خود هیچ سودی برای خودش نیست. بار الها از تو می‌خواهم که در این معامله مأیوسم نکنی، جانم به‌فدایت ان‌شاءالله که بپذیری، چیز دیگری ندارم که با تو معامله کنم، تنها و تنها جانم هست که تقدیمت می‌کنم و ملتمساً می‌خواهم که قبول فرمایی. به همه وصیت می‌کنم تقوی را، چیزی که آرزوی رسیدن به آن را داشتم ولی آن‌قدر در پیدا کردنش موفق نبودم. ذکر خدای را فراموش نکنید. (أَلَا بِذِكرِ ٱللَّهِ تَطمَئِنُّ ٱلقُلُوبُ)

اطاعت از خدا و رسول و قرآن کنید. اطاعت از ولی‌فقیه زمان امام خمینی واجب هست. قرآن بخوانید و دعا‌ها را فراموش نکنید. در راه خدا انفاق کنید که خدا انفاق‌کنندگان را دوست دارد. در دادن خمس و زکات کوتاهی نکنید. نماز را سبک نشمارید. روزه بگیرید که خدا روزه‌داران را دوست دارد. با یکدیگر برادر باشید و یکدیگر را دوست بدارید. احکام الهی را اجرا کنید که تنها راه سعادت هست، خدا را خدا را فراموش نکنید. صبر داشته باشید و استقامت کنید که إنَّ ٱللَّهَ مَعَ ٱلصَّـٰبِرِينَ.

برای خدا بکشید و برای خدا کشته شوید. یتیمان را نوازش کنید. به زیردستان خود کمک کنید. از سخنان بیهوده بپرهیزید. ستمگر را دشمن و ستمدیده را یار و مددکار باشید. دروغ نگویید. تهمت نزنید. غیبت و اجحاف نکنید، از موضع خشم دوری کنید و با هوا‌های نفسانی مبارزه کنید. دنیا همانند بازاری هست که مردم در آن داد و ستد می‌کنند، جمعی در آن سود می‌برند و عده‌ای هم در اثر کوتاهی و تقصیر‌ها ضرر می‌بینند. از همه می‌خواهم مرا حلال کنند. برایم قرآن بخوانید. برایم دعا کنید؛ بلکه مورد رحمت الهی قرار گیرم. از مادرم و پدرم به‌خاطر زحماتی که برایم کشیدید، تشکر می‌کنم؛ ان‌شاءالله که حلالم می‌کنند.

خواهران و مادرم! زینب‌وار عمل کنند و به حجاب اهمیت فراوان دهند که موجب خوشنودی خداست. از همگی دوستان و آشنایان التماس دعا دارم و امید فراوان به رحمت خدا.

مطالبی دیگر دارم که در ورقه‌ای به پیوست می‌باشد.

إِلَهِي وَ رَبِّي مَنْ لِي غَيْرُكَ
ای خدا‌! ای پروردگار! من جز تو کسی را ندارم

۶۲/۷/۴
حمید میانلو مطلق

انتهای پیام/ ۱۱۳

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

شهید میانلو‌ مطلق: اطاعت از «ولی‌فقیه» واجب است/ «حجاب» موجب خشنودی خداست بیشتر بخوانید »

شورش ۴ بهمن در اردوگاه عنبر؛ روزی که صابون‌ها سلاح شدند


به گزارش مجاهدت از دفاع‌پرس از خراسان رضوی، رژیم بعث عراق در دوران اسارت رزمندگان ایرانی، از حربه‌های مختلف تبلیغاتی برای موجه نشان دادن عملکرد خود و نمایش شرایط رفاهی خوب اسیران در اردوگاه‌ها استفاده می‌کرد. یکی از مهم‌ترین این تلاش‌ها، اعزام خبرنگاران عراقی به اردوگاه رمادی ۸ (الانبار معروف به عنبر) در چهارم بهمن ۱۳۶۲ برای تهیه فیلمی تبلیغاتی بود. در این تاریخ حادثه‌ای در اردوگاه رمادی ۸ (عنبر) رخ داد که به یکی از بی‌سابقه‌ترین واکنش‌های دسته‌جمعی اسیران ایرانی تبدیل شد. دشمن که در پی راه‌اندازی تلویزیون فارسی‌زبان خود، سودای بهره‌برداری تبلیغاتی از اسرا را داشت، با مقاومت یکپارچه و بی‌امان آنان روبه‌رو شد و ناکام ماند.

چند روز پیش از این واقعه، حدود ۵۰ نفر از اسیران قاطع‌های مختلف اردوگاه، که اغلب از نیرو‌های متخصص مانند پزشکان و افسران بودند، برای زیارت به کربلا منتقل شدند. در میان آنها چهره‌هایی هم بودند که به همکاری با دشمن گرایش داشتند. این غیبت موقتی فرصتی ایجاد کرد تا دیگر ارشد‌های اردوگاه، در فضایی کم‌تنش‌تر، اخبار مهم را با سایر اسرا در میان بگذارند.

یکی از ارشد‌ها به‌نام «حسین پورمحمدعلی» با جدیت هشدار داد: «خبر رسیده دشمن قصد دارد یک ایستگاه تلویزیونی فارسی‌زبان راه بیندازد. اگر چنین اتفاقی بیفتد، قطعاً از تصاویر اسرای ایرانی هم سوءاستفاده خواهد کرد. باید مراقب باشیم که فریب ظاهر ماجرا را نخوریم. شنیده‌ام قرار هست به زودی خبرنگارانی وارد اردوگاه شوند.»

در چهارم بهمن، هنگامی که سوت داخل‌باش برخلاف معمول حدود ۴۵ دقیقه زودتر به صدا درآمد، برخی از اسرا نسبت به ماجرا مشکوک شدند. دیری نپایید که گروهی از خبرنگاران، همراه با چند نظامی بعثی و چند اسیر جوان، وارد قاطع دوم شدند. آنها با تجهیزات فیلم‌برداری و عکاسی قدم‌به‌قدم از موقعیت‌ها بازدید می‌کردند و قصد داشتند با ثبت تصاویری ساختگی، شرایط خوب اردوگاه را به نمایش بگذارند.

اما هنوز این گروه به انتهای راهرو نرسیده بودند که ناگهان از طبقات فوقانی، صدای «الله‌اکبر» بلند شد و به‌دنبال آن، قالب‌های صابون سهمیه ماهانه که روز قبل توزیع شده بود، به سوی دوربین‌ها پرتاب شد. فضای اردوگاه ناگهان متشنج شد. اسرا از آسایشگاه‌ها بیرون ریختند و با شعار‌هایی همچون «مرگ بر آمریکا» و «مرگ بر صدام» به سمت تیم فیلم‌برداری یورش بردند.

در این میان، جانباز یک‌پا، هادی فخرایی از جهرم، با عصا به دوربین حمله‌ور شد و آن را خرد کرد. مهاجمان بعثی و خبرنگاران سراسیمه از اردوگاه گریختند. برخی حتی از ترس، خود را به پشت سیم‌خاردار‌ها انداختند. سروان علی، معاون اردوگاه، که در میان میدان گیر افتاده بود، تلاش کرد فرار کند، اما اسرا مانع شدند. از پشت سیم‌خاردار، نیرو‌های دشمن شروع به پرتاب سنگ کردند و یکی از اسرا به‌نام محمود عظیمی از ناحیه سر مجروح شد.

فرمانده اردوگاه که کنترل اوضاع را از دست داده بود، ابتدا دستور تیر هوایی داد، اما فریاد‌ها و خشم اسرا آن‌قدر شدید بود که نیرو‌های بعثی را وادار به شلیک مستقیم کرد. در این بین، «رضا حسینی‌پور» از یزد هدف گلوله قرار گرفت و بینایی یک چشمش را از دست داد.

پس از آرام شدن نسبی فضا با وساطت بزرگان اردوگاه، نیرو‌های بعثی وارد محوطه شدند و خبرنگاران را همراه تجهیزات از اردوگاه خارج کردند. به‌دنبال آن، بعثی‌ها با حمله‌ای شبانه به آسایشگاه‌ها، تمام مواد خوراکی و صابون‌های موجود را مصادره کردند. حتی برخی لقمه‌های نان را از دستان اسرا گرفتند. در این شرایط، جز اندک تایدی که برای شست‌وشو باقی مانده بود، چیزی در اختیار اسرا نماند.

ارشد آسایشگاه ۱۰ پیشنهاد روزه‌گرفتن دسته‌جمعی داد تا ضمن حفظ همبستگی، به دشمن نشان دهند که عزتشان را به رفاه نمی‌فروشند. این تصمیم به‌سرعت در قاطع‌های دوم و سوم اجرا شد. فردای آن روز، حتی اسیران افسر و چهار خواهر اسیر نیز در حمایت از سایرین، از گرفتن غذا امتناع کردند.

فرمانده عراقی از یکی از اسیران افسر خواست که صبحانه‌اش را تحویل بگیرد، اما پاسخ شنید: «این‌ها امانت مردم ما هستند. نمی‌توانیم خود را جدا از آنها بدانیم.»

اعتصاب غذا و همبستگی ملی، دشمن را به عقب‌نشینی واداشت. پس از ۴۸ ساعت، توزیع غذا از سر گرفته شد. با این حال، دشمن دیگر هیچ‌گاه جرئت نکرد خبرنگاری به داخل اردوگاه بفرستد.

در حدود دهم یا یازدهم بهمن، نمایندگان صلیب سرخ برای ثبت‌نام اسرا جهت تبادل به اردوگاه آمدند. اسرا که هنوز آثار درگیری بر بدنشان باقیمانده بود، ماجرای ۴ بهمن را برای آنها شرح دادند و درخواست صابون کردند؛ ولی پاسخی نگرفتند.

«تا چند ماه، از صابون خبری نبود. با همان اندک پودر لباسشویی تاید، سر و بدنمان را می‌شستیم و همین باعث حساسیت‌ها و بیماری‌های زیادی شد.»

پس از خروج صلیبی‌ها، سرگرد صبحی، فرمانده اردوگاه، از پانزدهم بهمن، هر روز ده نفر از اسرا را از قاطع دوم بیرون کشید و به بهانه تنبیه، با کابل و چوب به‌شدت کتک زد. بدن‌های کبود و مجروح آنان، شبانه به آسایشگاه بازگردانده می‌شد.

چند روز بعد، تعدادی از افراد فعال و مؤثر، از جمله «علی‌عباس گودرزی»، به اردوگاه دیگری تبعید شدند. با این حال، شورش ۴ بهمن، به‌عنوان نماد ایستادگی جمعی آزادگان، نه‌تنها در ذهن اسرا، بلکه در تاریخ اسارت ماندگار شد.

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

شورش ۴ بهمن در اردوگاه عنبر؛ روزی که صابون‌ها سلاح شدند بیشتر بخوانید »

دستگاه‌های فرهنگی اقدام زیادی درباره آزادگان انجام نداده‌اند


به گزارش مجاهدت از گروه فرهنگ دفاع‌پرس، در نشست خنده در اسارت که به همت دفتر هنر و ادبیات اسارت حوزه هنری برگزار شد، گروهی از آزادگان حضور داشتند و خاطرات خود را از رخداد‌ها و موقعیت‌های خنده‌آوری که در طول دوران اسارت برایشان رخ داده بود بازگو کرده و از تاثیر این موقعیت‌ها بر روحیه خود و قدرت تحمل رنج اسارت سخن گفتند.

در ابتدا، داوود حسین‌پور، اسیر شده در تک عراق در ۳۱ تیر ماه (اردوگاه ۱ و ۲ کمپ ۷) که در ۳ شهریور ۱۳۶۹ آزاد شده هست، اظهار داشت: بیشتر کتاب خاطرات آزادگان بسیار جدی هست و در نگارش اتفاقاتی که در روزمره اسارت اتفاق افتاده، پرده پوشی شده هست، اما جالب هست بدانید این طور نبود که ما در اسارت فقط شکنجه شویم یا فقط به دنبال نماز شب و دعا و عزاداری باشیم. خیر، ما هم روزمره‌هایی داشتیم.

جیب‌های پر از خالی!
وی با بیان اینکه در میان مفقود الاثر‌ها بوده هست و هیچ وقت صلیب سرخ از آنها بازدید نکرد، بیان کرد: بعد از اینکه اسیر شدیم ما را به بعقوبه، اردوگاه ۱۸ بردند، آنجا دو سوله با حدود ۴ هزار نفر وجود داشت. ما را با لگد به داخل یکی از این سوله‌ها پرت کردند، کمی بعد متوجه شدم تعداد زیادی از لشکر ما آنجا هستند.

این رزمنده ادامه داد: یک آیفای قدیمی بود که با آن برایمان صمون؛ نان عراقی می‌آوردند، آنجا غذایی وجود نداشت. این نان‌ها صبحانه، ناهار و شام ما محسوب می‌شد و وقتی آیفا می‌آمد، بچه‌های اردوگاه آنقدر گرسنه بودند که به سمت در هجوم می‌بردند و عراقی‌ها مجبور می‌شدند به آنها تیراندازی کنند، بالای در یک سری ایرانت بود که ما قسمتی از آن را شکستیم و نان‌ها را از همان سوراخ و شکستگی برای ما پرت می‌کردند. ما برای زنده ماندن مجبور بودیم نان‌ها را در هوا بگیریم تا زنده بمانیم. قد من بلند بود و می‌پریدم و دو نان می‌گرفتم، در این بین یکی از اسرا، قدش از من کمی بلندتر بود، او نمی‌پرید و فقط دستش را دراز می‌کرد و نان‌ها را در جیب‌ها ولباسش می‌گذاشت. وقتی دیدم نمی‌توانم نان به دست بیاورم، نان‌ها را از جیب‌های بغل او درآوردم. به گمانم ۵ تا ۶ نان از او زدم و در جیب‌هایم گذاشتم. وقتی برگشتم عقب و جیب‌هایم را نگاه کردم، دیدم نان‌ها نیست و فهمیدم که یکی هم نان‌های من را زده هست!

دندان پزشک اختصاصی اردوگاه
حسین‌پور در قسمت دیگری از خاطراتش گفت: در اسارت یک «اکبر نقاش» داشتیم که از دندان درد ناله می‌کرد، من گفتم نگران نباش عمو سعید هست. عمو سعید شخصی بود که سیم خاردار را شبیه سوزن کرده و شمع را روی آن گذاشته بود و دندان درد‌ها را درمان می‌کرد.

وی ادامه داد: اکبر نقاش را پیش او بردیم، دست و پایش را گرفتیم که تکان نخورد،  عمو سعید سنجاق را داغ کرد و تا آمد آن را روی دندان اکبر بگذارد، اکبر شروع کرد به جیغ و داد و، چون دست و پایش را هم گرفته بودیم، نمی‌توانست تکان بخورد، به او گفتیم چرا اینقدر شلوغ می‌کنی مگر نمی‌خواهی دندانت خوب شود. گفت آقا شما که می‌خواهید دندانم را درست کنید، حداقل قبلش بپرسید کدام دندان من درد می‌کند! و ما متوجه شدیم داشتیم دندان سالم را درمان می‌کردیم!

یک خوشحالی عجیب
در ادامه برنامه، سردار غلام عسگر کریمیان (اسیر شده در عملیات خیبر سال ۱۳۶۲) در کمپ ۱ و ۲ اردوگاه موصل که جزو دومین گروه آزاده شده در مرداد ۱۳۶۹ هست، گفت: خاطرات من در ۱۵۹ ساعت ضبط و ثبت شده هست و قسمت‌های طنز آن را محمد محمدی تبار برایتان می‌گوید.

وی در ادامه بیان کرد: برادران آزاده ما یک قدم از بقیه جلوتر هستند، چون هم مفقودالاثر، هم جانباز، هم رزمنده و در نهایت آزاده هستند، پس باید اینها به صحنه بیایند، ولی دستگاه‌های فرهنگی ما اقدامات زیادی در این باره انجام نداده‌اند و من از حوزه هنری برای برگزاری چنین نشست‌هایی تشکر می‌کنم و امیدوارم این برنامه‌ها، شرایطی برای تشکیل انجمن‌های روایت‌گری و آموزش شود و سازماندهی آن را در سراسر ایران فراهم کند.

این سردار در بخش دیگری از سخنان خود اظهارکرد: دشمن توانست جسم‌های ما را اسیر کند ولی هرگز نتوانست روح ما را به اسارات بگیرد. به خاطر دارم در اردوگاه، افسر استخبارات عراق کلاهش را از سر برداشت و دو دستی به سرش کوبید و گفت «شما اسیرید؟ والا که ما اسیریم، نه شما.» و وقت آزادی ما، ماموران و سربازان و درجه‌داران اردوگاه‌های عراقی خیلی خوشحال بودند و شادی می‌کردند. وقتی دلیل را می‌پرسیدیم، جواب می‌دادند ما داریم از دست شما راحت می‌شویم.

یک رئیس جمهور احمق!
در ادامه برنامه جواد خواجویی (اسیر شده در عملیات بیت المقدس، ۱۳۶۱) که در ۳ شهریور ۱۳۶۹ آزاد شده هست، طی سخنانی درباره خاطرات آن دوران گفت: درباره اسارت خیلی نوشته و فیلم‌های زیادی ساخته شده هست که بیشتر آنها تراژدی هست،، اما در اسارت نکات طنزی هم وجود داشته که گفتن از آنها جالب هست.

وی ادامه داد: من جزو آن ۲۳ نفر نوجوان هستم که اسیر شدیم و رژیم بعث عراق تصمیم گرفته بود ما را به فرانسه بفرستد به همین دلیل ما اعتصاب غذا کردیم در روز دوم اعتصاب، ما را به دفتر فرمانده نظامی عراق که معاون صدام هم بود، بردند. او از ما پرسید چرا اعتصاب کردید. جواب دادیم شما تبلیغ کردید و گفتید ما یک سری بچه هستیم و ما را به زور به جبهه آورده‌اند. او خواست با ما همدردی کند و پرسید، کدام احمقی گفته که شما بچه‌اید، از بین ما ابوالفضل که آذری زبان بود، جواب داد، رییس جمهور خودتان! او بسیار عصبانی شد، اما در آن موقعیت هیچ چیزی نمی‌توانست بگوید.

قشنگ‌ترین خوش آمدگویی
درادامه این برنامه، رضا رحمانی (اسیر شده در تک عراق  در تیرماه ۱۳۶۷) در اردوگا‌های ۲ و ۵ تکریت که در ۱۹ شهریور ۱۳۶۹ آزاد شده هست، عنوان کرد: من اول شهریور، دو روز بعد از آتش بس همراه ۷۵۰ نفر دیگر اسیر شدم، ما را به پادگان الرشید بغداد بردند، روز آزاد شدنم در روستایمان همه بنر‌ها و نوشته‌های بلند بالایی زده بودند. در بین این همه تبریک، یکی از دوستان پدرم، یک بنر سر در دهات زده بود که روی آن به ترکی فقط نوشته بود، «اسیر، خوش آمد!» و این قشنگ‌ترین خوش آمدی بود که به من گفته شد.

اسکندر و نذر سیگار
وی در ادامه بیان کرد: در دوران اسارت، یک اسکندر نامی داشتیم که سیگاری نبود، ولی ما همه سهمیه سیگار داشتیم. اسکندر سهم سیگارش را به کسی نمی‌داد و نگه می‌داشت. یک روز دیدیم که دارد در محوطه اردوگاه پا برهنه راه می‌رود. رفتم سراغش و پرسیدم، اسکندر چرا پا برهنه‌ایی؟ جواب داد فردا اربعین هست و نذر دارم.  فردا  که شد، به همه سیگاری‌های اردوگاه، یک نخ سیگار داد و نذرش را ادا کرد.  

رضا رحمانی ادامه داد: مدتی گذشت دوباره او را دیدم که پابرهنه در حال راه رفتن هست. گفتم حتما نذر دارد و پس بروم از او سیگار بگیرم. پیش اسکندر رفتم و گفتم اسکندر چه شده؟ دوباره نذر داری که پابرهنه‌ایی؟ گفت نه، دمپایی‌ام را دزدیده‌اند!

وی در پایان اظهار کرد: من برادر ندارم، اما تمام آزادگان کشور را مثل برادران تنی خودم می‌دانم و به آنها افتخار می‌کنم.

سرباز جمعه و جناب شلغم
در ادامه برنامه، ابوالقاسم افخمی (اسیر شده در عملیات والفجر مقدماتی ۱ در سال ۱۳۶۱) در موصل ۲ قدیم و رمادی ۱ و ۳ و تکریت که در ۴ شهریور ۱۳۶۹ آزاد شده هست، گفت: ما اکثر خاطراتی که اینجا به آن طنز می‌گفتیم آنجا حقیقتا طنز نبود، بلکه تراژدی بود.

وی ادامه داد: من ۱۶ ساله بودم که اسیر شدم. وقتی در اردوگاه موصل بزرگ بودم، یک سرباز عراقی به اسم جمعه -که بسیار شکنجه‌گر و بی‌رحم بود- هم آن‌جا حضور داشت. از بین ما یک شیر پاک خورده‌ایی بود که موقع معرفی خودش، گفته بود اسمش شلغم، اسم پدرش چغندر و اسم پدربزرگش زردک هست و این سرباز آمد و پشت سرهم اسم‌های شلغم و چغندر و زردک را ردیف کرد و پرسید این چه کسی هست و هیچ کس پاسخگو نبود. این فضا و این اسم باعث خنده همه ما شده بود و بالاخره کمی که گذشت جمعه فهمید که سرکار بوده هست و بسیار خشمگین شد.

باور کن عربی بلد نیستم
وی در بخش دیگر سخنان خود بیان کرد: ما در اردوگاه رمادی بودیم، یک سرباز عراقی به اسم رحیم آن‌جا بود که فارسی بلد بود و همیشه به من می‌گفت تو چند زبان بلد هستی، حتما عربی هم بلدی و در خیلی از موارد تلاش کرد که دست من را رو کند و من مدام او را سر کار می‌گذاشتم و او همه مدتی که آن‌جا بودم نتوانست مچ من را بگیرد، ولی وقتی قرار شد ما به اردوگاه تکریت برویم و من مطمئن شدم که دیگر دست رحیم به من نمی‌رسد، سوار اتوبوس که شدم سرم را از شیشه اتوبوس بیرون آوردم و به زبان عربی هر چه لایق رحیم بود به او گفتم!

صدایت می‌زنند، جواب بده!
در بخش پایانی این نشست، محمد محمدی تبار (اسیر شده در عملیات خیبر سال ۱۳۶۲) در موصل ۱، کمپ ۲ که در ۲۸ مرداد ۱۳۶۹ آزاد شد، بیان کرد: وقتی که اسیر شدیم در بصره بودیم، در ساختمان وزارت دفاع عراق وقت چک کردن اسامی، نوبت به ما که رسید، گفتند اسم شما از این به بعد شامل اسم خودتان، اسم پدر و اسم پدربزرگتان هست.  

وی ادامه داد: من به فکر فرو رفتم که خدایا ما دیگر اسیر شدیم و خانواده‌مان را نمی‌بینیم. غم من را فرا گرفته بود و با خودم می‌گفتم پدرم می‌گفت که به جبهه نرو و من حرفش را گوش ندادم! یک‌دفعه شنیدم سرباز عراقی مدام با صدای بلند می‌گوید، محمد، محمدعلی، جعفر.

محمدی تبار در ادامه عنوان کرد: من هم گفتم چرا هیچکس جوابش را نمی‌دهد، جواب بده، الان پدرت را درمی آوردند. در همین فکر‌ها بودم که یکدفعه گفتم که محمد که منم، محمد علی که اسم پدر من هست و جعفر که پدربزرگم، یکدفعه از جا پریدم و گفتم، نعم، نعم. سرباز که از صدا زدن مداوم من عصبانی بود، من را که دید گفت جلو بروم و چند نفر دیگر از سرباز‌های عراقی را هم صدا زد و من را کلی کتک زدند.

«خنده در اسارت» از مجموعه برنامه‌های روایت پنهان به همت دفتر هنر و ادبیات اسارت حوزه هنری سه‌شنبه ۷ اسفندماه در در سالن صفارزاده حوزه هنری برگزار شد.

انتهای پیام/ ۱۲۱

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

دستگاه‌های فرهنگی اقدام زیادی درباره آزادگان انجام نداده‌اند بیشتر بخوانید »

شهید محمدجواد تندگویان؛ اسیر عشقی و هفت آسمان، غبار پر توست...

شهید محمدجواد تندگویان؛ اسیر عشقی و هفت آسمان، غبار پر توست…


شهید محمدجواد تندگویان؛ اسیر عشقی و هفت آسمان، غبار پر توست...

به گزارش نوید شاهد، روز بیست و نهم آذر، روز تجلیل از نام و مقام غریب ترین، مظلوم ترین و مخلص ترین وزیر در تاریخ جمهوری اسلامی است. وزیری که در حین خدمت و گره‌گشایی از بحران در سخت ترین شرایط جنگ و در اوج هجوم دشمن متجاوز به سرزمینمان، به اسارت دشمن درآمد، سالها سخت ترین و وحشیانه ترین شکنجه ها را تحمل کرد و سپس در غربت به شهادت رسید، بی آنکه هیچ خبر و نشانی از محل اختفا و اسارت او توسط جانیان بعثی داده شود. و سالها پس از شهادت، بقایای پیکر رنجدیده اش به وطن بازگشت. حماسه استقامت و آزادگی وزیر بسیجی شهید محمدجواد تندگویان، یکی از جانانه ترین و جاودانه ترین جلوه های سربلندی ملت ما در تاریخ غرورآفرین دفاع مقدس است. وزارت چهل روزه ی او تجسمی از خلوص تعهد در مکتب خدمت تا همیشه ی تاریخ است و اسارت او، تبلوری از جانفشانی در راه مسئولیت و در طریق غیرت…

مقاومت زیر شکنجه های ساواک و تحمل ۱۱ ماه زندان

محمدجواد تندگویان در تاریخ ۲۲ خردادماه سال ۱۳۲۹ در محله خانی آباد تهران متولد شد پدر او که یکی از طرفداران محمد مصدق بود در میدان بهارستان یک مغازه کفاشی داشت.
محمدجواد تندگویان در سال ۱۳۳۶ به مدرسه رفت و در سال ۱۳۴۶ موفق به اخذ مدرک دیپلم شد. در سال تحصیلی ۱۳۴۸_۱۳۴۷ به عنوان دانشجوی دوره کارشناسی رشته مهندسی نفت، گرایش پالایش وارد دانشکده نفت آبادان شد و پس از گذشت مدتی فعالیت خود را در انجمن اسلامی دانشجویان آغاز کرد. او در این انجمن، نقش وسیع و موثری داشت و اقدامات بزرگی انجام داد که همین امر نیز سبب شد ساواک نسبت به فعالیت‌های او در انجمن اسلامی دانشجویان حساس شود. از جمله او برنامه حضور و سخنرانی شخصیت‌هایی چون: استاد شهید مرتضی مطهری، دکتر علی شریعتی و علامه محمدتقی جعفری را در دانشگاه ترتیب داد. وی در دوران سربازی نیز توسط ساواک دستگیر و پس از تحمل شکنجه‌های بسیار به ۱۱ ماه حبس محکوم شد.

شاگرد اول دانشگاه؛ ممنوع الاستخدام و مجبور به مسافرکشی!

به گفته مهندس یحیوی همکار و همراه شهید از دوران تحصیل تا وزارت و اسارت، می‌توان از شهید تندگویان به‌عنوان یک الگوی متعهد و متخصص در مجموعه وزارت نفت نام برد. کسی که در دوران دانشکده، در عین داشتن ریاست جامعه اسلامی مهندسین دانشکده و فعالیت‌های وسیع فوق‌برنامه، به‌عنوان دانشجوی رتبه اول شناخته می‌شد. از نظر فعالیت‌های سیاسی، اجتماعی با وجود اختناق دوران ستم‌شاهی، ایشان با جرأت و جسارت به همراه دیگر هم‌رزمانش فعالیت‌های وسیعی را در سطح آبادان داشتند. پس از فارغ‌التحصیلی به‌عنوان کارشناس نفت به استخدام پالایشگاه نفت تهران درآمد و با وجود داشتن زن و فرزند و نیاز به داشتن فعالیت تمام‌وقت در پالایشگاه، ارتباط خود را با دانشکده نفت آبادان و به‌ویژه انجمن اسلامی دانشکده نفت حفظ کرد. همین هم بود که باعث شد کرمی، رئیس وقت دانشکده، گزارشی را برای ساواک درباره او بفرستد، چون اقدام‌های شهید تندگویان باعث حفظ روحیه دانشجویان فعال دانشکده می‌شد. تندگویان پس از این گزارش دستگیر شد و مدت یک سال را در زندان ساواک به سر برد. آن هم در شرایطی که در تمام این یک سال مورد شکنجه‌های سخت ساواک قرار می‌گرفت. پس از آزادی از زندان ساواک، ممنوع‌الاستخدام شده بود در نتیجه از پالایشگاه اخراج شد و چون هر جا که برای کار رجوع می‌کرد، از او کارت عدم سوءپیشینه می‌خواستند، مجبور شد مدتی به‌صورت متفرقه کار کند. در این دوره حتی برای مدتی هم به کار مسافرکشی پرداخت. پس از مدتی از سوی بهروز بوشهری که در آن زمان مدیر کارخانه پارس توشیبا بود و به‌واسطه وجود ایشان وجود کارت عدم سوءپیشینه قابل‌چشم‌پوشی بود، دعوت به کار شد و شهید تندگویان راهی رشت شد تا در پارس توشیبا مشغول کار شود.

الگوی کار جهادی، روح ابتکار، ظرفیت سازی، فرصت آفرینی و تخصص در مسئولیت

پس از انقلاب و با روی کار آمدن دولت شهید رجایی، با توجه به تخصص و تجربیاتی که داشت، از او دعوت شد به‌عنوان وزیر نفت در کابینه، قبول مسئولیت کند. در طول مدت کوتاه وزارت شهید تندگویان که بیش از ۴۰ روز دوام نداشت، او بیشتر ایام را در

مناطق جنگی حضور می‌یافت و ضمن هدایت کارکنان، باعث ایجاد روحیه و دادن قوت قلب به آنان می‌شد.
در زمان جنگ تحمیلی و در شرایطی که برنامه‌های روزمره هر روز، با روز قبل تفاوت می‌کرد، برنامه‌های کوتاه‌مدت، بلندمدت و نگاه درازمدت برای آینده صنعت نفت پس از جنگ تحمیلی قاعدتاً فراروی هر مدیری در مجموعه نفت و به‌ویژه شخص وزیر بود. شهید تندگویان در این شرایط به‌خوبی از عهده برنامه‌ریزی برای تنظیم تولید، توزیع و صادرات نفت برمی‌آمد، به‌گونه‌ای که ما در این زمینه مشکلی نداشتیم. از دیگر برنامه‌هایی که مدنظر ایشان بود، برنامه‌ریزی برای توسعه شبکه گازرسانی در کشور بود که در این زمینه اقدام‌های خوبی را هم انجام دادند. به جرأت می‌توان گفت آنچه تندگویان در عمر کوتاهش انجام داد، در زمان حیاتش بسیار مفید بود و پس از اسارت و شهادتش زیربنایی برای کار دیگر وزرا قرار گرفت.
بی‌تعلقی شهید تندگویان با وجود صدارت بر دومین شرکت بزرگ نفت دنیا از روح عارفانه او نشات می گرفت.
مهندس یحیوی در مورد نگاه شهید تندگویان به کار و زندگی می‌گوید: طول همکاری ما در وزارت نفت مربوط به همان ۴۰ روز وزارت ایشان در وزارت نفت بود. تندگویان در پاسخ به نصیحت‌کنندگانی که از ایشان می‌خواستند به جای حضور در مناطق جنگی، وقت خود را برای پیگیری امور، در داخل مرکز بگذراند، اعتقاد داشت: «در شرایط سخت کنونی که ما از کارکنان نفت می‌خواهیم در منطقه حضور داشته باشند،‌ نمی‌توان در میان آنها نبود.» به همین دلیل هم وقتی کارکنان می‌دیدند خود وزیر نفت با حضورش در مناطق خطرناک انجام وظیفه می‌کند با عشق و امید و انگیزه بیشتری کار می‌کردند.

وسایل زندگی اش یک وانت را هم پر نمی کرد!

پس از چند سال که به‌عنوان مهندس فعالیت می‌کرد و مدیریت کارخانه پارس توشیبای آن زمان را به‌عهده داشت و بعدها هم به‌عنوان مدیر مناطق نفت‌خیز جنوب فعالیت می‌کرد، موقعی که به ساختمانی که ما هم در آن سکونت داشتیم نقل‌مکان کرد، وسایل زندگی‌اش حتی یک وانت‌بار پیکان را هم پر نمی‌کرد!

اسارت در حین سرکشی به مناطق نفتی تحت محاصره و آتش دشمن

در طول چهل روز وزارت، به منظور نظارت مستقیم بر این عملیات، سه بار به آبادان رفت، اما در چهارمین سفرش به آبادان، در ۹ آبان ۱۳۵۹ نیروهای عراقی ــ که صبح آن روز جاده فرعی ماهشهر ـ آبادان را در اختیار گرفته بودند ــ وی را به همراه دو معاونش، و دو تن از محافظانش به اسارت گرفتند. تمامی تلاش‌های جمهوری اسلامی برای پیگیری وضعیت تندگویان، به نتیجه نرسید و رژیم بعثی عراق، هیچ نشانی از وزیر نفت ایران نداد.
پس از گذشت حدود یازده سال، با آزاد شدن تدریجی اسرای ایرانی در ۱۳۶۹ شمسی، اخباری حاکی از زنده بودن تندگویان انتشار یافت، ولی دولت عراق به دروغ اعلام کرد که وزیر نفت سابق ایران در ۱۳۶۱ شمسی ۱۹۸۲میلادی در سلولش خودکشی کرده است!

خاکستر ما قصه ی طوفانی عشق است…

پس از قطعی شدن شهادت تندگویان، عراق از استرداد پیکر او امتناع کرد که سرانجام با پیگیری و پافشاری ایران، پس از گذشت یازده سال از زمان اسارت، تحویل گرفته شد و به ایران انتقال یافت و در ۲۹ آذر ۱۳۷۰ در قطعه ۷۲ تنِ (شهدای ۷ تیر) در بهشت زهرا به خاک سپرده شد.

با طنین صوت قرآن و مناجاتش در راهروهای اسارتگاه می فهمیدیم زنده است!

مهندس یحیوی از دوران اسارت شهید چنین روایت می کند: در تمام مدت اسارت در سلول‌های انفرادی نگهداری می‌شدیم و تنها راهی که می‌توانستیم مطمئن باشیم تندگویان هنوز زنده است و در میان ما حضور دارد صدای قرآن و مناجات او بود که در راهروی زندان می‌پیچید. او با شهامت با مأموران بازجوی عراقی برخورد می‌کرد و زندان سازمان امنیت عراق را همانند سنگری برای مقابله با دشمن در خانه خود دشمن قرار داده بود.

یاد این شهید غریب و وزیر بسیجی و خادم خاکی و خالص مردم، در روز بازگشت و تدفین پیکرش در خاک مقدس میهن لاله های عشق و حماسه و ایثار، در کنار شهیدان گلگون کفن، گرامی باد.

انتهای پیام/



منبع خبر

شهید محمدجواد تندگویان؛ اسیر عشقی و هفت آسمان، غبار پر توست… بیشتر بخوانید »